آیین من (11)

پاهام می لرزید...یه حسی داشتم که خیلی وقت بود تجربه ش نکرده بودم...یه حس مثل ریختن یه آبشار توی دلت....لبام زود زود خشک می شد....چه قدر دلم برای تموم دروپیکر این بیمارستان تنگ شده بود...یاد لحظه لحظه هایی که توی بیمارستان سپری کرده بودم رهام نمی کرد....یاد درددلایی که توی محوطه با مهرداد می کردم...یاد مواقعی که با شادی از زیر مورنینگا در می رفتیم...یاد....
از شادی شنیده بودم اقای دکتر شده رئیس بیمارستان....و امروزهم احتمالا باید برای ثبت نام باهاش برخورد می کردم....یه چهره ی آشنارو از دور دیدم...هرچی نزدیکتر می شدم قلبم بیشتر می تپید...مهرداد بود...باورم نمی شد بعد از سه سالو خورده ای دارم می بینمش...متوجهم نشده بود و مثل همیشه سربه زیرو غرق فکروخیال ازکنارم رد شد....با گذشتنش ایستادم...هنوز دوقدم نرفته بود که ایستاد...قلبم تندتند می زد بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم....توچشام خیره شدو آروم گفت:سمانه....این...اینجا چه کار می کنی؟
رفتمو یه قدمیش ایستادم...:سلام...
_سلامو کوفت...سلامو سنان...سلامو مرض....
باورم نمی شد...این مهرداد بود که داشت اینارو می گفت....چندقدم رفتم عقب...چشمام گرد شده بود....
اما با همون عصبانیت قبلیش اومد جلو...انگار براش مهم نبود توی راهروی بیمارستانیم....
_دختره ی احمق...بعداز سه سال برگشتیو تازه می گی سلام....این سه سال کدوم گوری بودی؟هان؟....نگفتی مامان بابات چی کار می کنن؟....یعنی انقدر مغزت تهی شده؟توی این مدت فک نکردی؟حتی واسه یه ساعتم شده بود بشینی فک کنی...اصلا همه به کنار....به اون شوهرت....حتی واسه طلاقم اقدام نکردی؟تو...تو....
هیچی دیگه نگفت با عجله رفت....همونطور زل زده بودم به جایی که دیگه مهرداد نبود...دوباره یاد شوهرم...یاد همه ی بدبختیام...کاش برنمی گشتم...پشیمان شدم مثل بیشتر مواقع...
با پریشونی سوار آسانشور شدم...کاش اصلا واسه انتخاب رشته تهرانو نمی زدم...کاش همون شیراز می موندم...همش تقصیر آقای دکتر بود که می پفت بالاخره که واسه ی همیشه نمی تونم توی خفا زندگی کنم...ازش قول گرفته بودم به کسی نگه من برگشتم...به هیچ کس...هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نبود....یه اینترن کنارم توی آسانسور بود هرچی نگاهش کردم نشناختمش...بایدم نمی شناختمش!
هرچی کردم یادم نیومد بخش نورولوژی طبقه ی چندم بود.
_ببخشید خانوم دکتر بخش اعصاب طبقه ی چندمه...؟
دختر سرشو به سمتم گرفت..خستگی از سروصورتش می بارید.
_طبقه ی سوم...
_واسه ثبت نام باید بریم کجا؟
چندلحظه موشکافانه صورتمو کاوش کرد:رزیدنت جدید هستین؟
لبخندی زدمو گفتم:آره...تازه رزیدنتی قبول شدم...البته خودمم دانشجوی اینجا بودم اما واسه مدتی رفتم شیراز...
چاپلوسانه لبخندی زدوگفت:وای...پس ماه بعد شما میشید رزیدنتم...از دیدنتون واقعا خوشحالم...شما اول برید پیش رئیس گروه ...راستش خودم دقیقا نمی دونم واسه ثبت نام رزیدنتی باید برین کجا....
_ممنون عزیزم...
شاید دو،سه سال ازش بزرگتر بودم با این همه احساس بزرگی نسبت بهش داشتم....
+++++++++++++
چند ضربه به در اتاق زدم و درو باز کردم.منشی همون منشی رئیس قبلی بود...خانوم عزیزی...چندلحظه خیره نگام کرد انگار به نظرش آشنا میومدم....اما چیزی نگفت:بفرمایید؟
_واسه ثبت نام اومدم گفتن بیام پیش دکتر آزادی..
_بله...فعلا یکی دیگه از رزیدنتهای جدید پیششونه..صبرکنید بعداز ایشون شما برید داخل...
_ممنون..
روی یکی از صندلی ها نشستم و به زمین خیره شدم...نمی دونستم چی پیش میاد...
_ببخشید من شمارو جایی دیدم؟خیلی چهره تون آشناست
به صورت منشی خیره شدم لبخند تلخی زدمو گفتم:دانشجوی همین جا بودم...دوره ی استاژریمو اینجا بودم...
_گفتم خیلی آشنا به نظر می رسین...
در اتاق دکتر باز شدو رزیدنت جدید اومد بیرون.خانوم عزیزی روبه من گفت:می تونی بری داخل
سری به معنای تشکر تکون دادمو رفتم داخل.آقای دکتر سرشو خم کرده بود و تند و تند داشت یه چیزایی می نوشت.تا صدای پامو شنید سرشو بالا گرفت...چندلحظه خیره خیره نگام کرد....توی این مدت فقط ارتباط تلفنی داشتیم....
_سلام آقای دکتر...
ازجاش بلند شدو یه لبخند زدو اومد سمتم:به به...خانوم دکتر...علیک سلام....
دستمو پرفتو فشردو گفت:نگفته بودی امروز میای فک کردم لا اقل هفته ی بعد برمی گردی
_همه چی یه دفه ای شد...ببخشید که اطلاع ندادم...
_خواهش می کنم عزیز دلم...سها کو؟میاوردیش....
_خوابیده بود...نیاوردمش....
_تنها تو خونه خطرناک نیست؟
_نه...بچه ی عاقلیه...خیلی هم باهوش...واقعا مطمئنه....
لبخندی زدوگفت:راحت باش بشین...
روی کاناپه ای نشستم آقای دکترهم کنارم نشست و گفت:حالت چه طوره؟
_بدنیستم...مثل همیشه...
_حتما بیشتر واسه کارای طلاقت زدی تهران...
چندلحظه مکث کردم:آره دیگه...نمی شه همیشه توی این حال بمونم...باید طلاقمو بگیرم...
مثل همیشه نه درمورد آئین حرفی زدو نه من چیزی پرسیدم.
_خب...توافقی می خوای باشه دیگه؟نه؟
_آره...اونطوری بهتره...
چندلحظه رفت تو فکر:نمی دونم اون چی کار کنه...فک می کنه خودتو گم و گور کردی...من بهه هیچ کس در مورد تو چیزی نگفتم...به نطرم...ببین...سمانه جان بهتره خودت باهاش حرف بزنی درمورد طلاق....
برق از سرم پرید:چی؟نه آقای دکتر....
_عزیز من اونموقع همه فک می کنن من می دونستم تو کجایی ولی بهشون چیزی نگفتم...این خیلی بده...
_اما من نمی....
_سمانه جان...یعنی چی که نمی تونی...تو باید بتونی باهاش برخورد کنی...بالاخره که همدیگه رو توی بیمارستان می بینید...
سرمو انداختم پائین...
_نگران روبه رو شدن باآتوسا هم نباش...اونم آئینو ول کردو رفت خارج...
اولش منظورشو درک نکردم اما بعدش تازه جمله شو فهمیدم....باورم نمی شد...یعنی آتوسا آئینو ول کرده بود...هیچ عکس العملی نشون ندادم....
_برو خونه ش....توی بیمارستان باهاش صحبت نکن....چون...چون آئین اوضاع روحی روانیش وحشتناکه....خیلی اوضاعش خرابه....فقط باهاش آروم حرف بزن...و زیاد گیر نده...باهاش تند برخورد نکن...اگه...اگه چیزی گفت یا حتی فحشتم داد جوابشو نده...چون داغونه....خیلی داغون...
باورم نمی شد....پس اونم اوضاعش بهتراز من نبود....چشمام خیس شد اما همون بی تفاوتیو حفظ کردم:باشه...سعیمو می کنم...
عصر خونه ست؟
_اره....خیلی وقته هیچ جایی جز بیمارستان نمیره....
دلم واسش سوخت...چرا ما دوتا انقدر نحس بودیم....؟
+++++++++
برای آخرین بار توی آینه خودمو نگاه کردم...مانتو مشکی با شلوار جین لوله ای مشکی پوشیده بودم بایه شال طوسی و سفید....خیلی وقت بود آرایشم شده بود فقط یه رژلب کم رنگ....دیگه از اون دختر شاد هیچ خبری نبود....حالا یه زن 28 ساله ی زجر کشیده ی بدبخت بودم....فقط همین...
دست سهارو گرفتم....باید تکلیف سهاروهم مشخص می کردم...سها که واسه همیشه نمی تونست بی شناسنامه بمونه...
_مامان می ریم کجا؟
_می ریم...می ریم پیش بابات...
حس کردم هیچ درک خاصی از بابا داشتن نداره چون هیچ عکس العملی نشون نداد.
_مامان بعدش بریم شهربازی؟می خوام واسم اونجا پشمک بخری...میریم؟
_اگه شد آره...
_قول بده!
نگاهی بهش انداختم بهم خیره شده بود تو چشماش تمنا موج میزد،نمی خواستم الکی بهش دروغ بگم:قول میدم اگه تونستم ببرمت....
جواب دلخواهشو نگرفته بود واسه همین بی حوصله نگام کرد.
باهم وارد کوچه شدیم...ازاین محله هیچ شناختی نداشتم زمانی هم که تهران بودمم زیاد از این محله رد نمی شدم:خب از کجااا بریم؟
دست سهارو گرفتم وبا هم راه افتادیم.
++++++++++ mahsa.nadi چقدر ذهنم درگیر بود، توانایی رویارویی با آئین رو نداشتم اما چاره هم نداشتم، منظور دکتر چی بود که آتوسا ولش کرده؟اصلا چرا ولش کرده؟خدا چقدر سوال داشتم...اصلا چی شد؟هرچی به خودم فشار آوردم نفهمیدم که چی شد، کاشکی حداقل همون موقع میموندم و جواب سوال همو میگرفتم...
تما طول راه این چند سال تنهایی مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد، روزی که برگشتم شیراز، چقدر داغون بودم، بیچاره خاله زهره چقدر ترسیده بود، تا چند مدت توی خونه میموندم و هیچکاری نمیکردم، چه سختیهایی که سها نکشید، واقعا اگه خاله زهره و عمو علی نبودن من چی کار میکردم؟احساس تنفر از آئین بعد از چند سال دوباره توی خودم حس کردم، خیلی وقت بود هم چین حسی نداشتم از وقتی برگشتم شیراز از همون روزی که تصمیم گرفتم روی پای خودم به ایستم و با کمک سهند دوباره برگردم سر درسم، با یاد آوری اسم سهند لبخندی روی لبم اومد.
چقدر توی این مدت به من کمک کرده بود، اگه این خانواده نبودن نمیدونستم باید چکار کنم، هیچ وقت یادم نمیره که هیچ چیز به روم نیاوردن و حتا سؤالی نکردن، خوب شاید دکتر آزادی برای عمو علی گفت بود. مسبب همهٔ این سختیها آئین بود، واقعا چرا باید میرفتم و باهاش صحبت میکردم بازم من باید میرفتم سراغ اون من حتا حالا برای طلاق هم باید التماس میکردم.
-آقا نگهدارید لطفا
تاکسی:اما هنوز نرسیدیم خانوم
-ممنون همینجا پیاده میشم
تاکسی:چشم
چه مرگم شده بود، خیلی وقت بود از این حسها نداشتم، دیونه تو که خودت رو پیدا کرده بودی، فکر میکردم توی این مدت از این سختر شده باشی، هنوزم مثل دختر بچهها مثل اون موقعها که تجربه نداشتی دست و پات میلرزه...نه این حرفها نیست احساس میکنم بی پشت و پناهم، چقدر دلم واسه مامان اینا تنگ شده بود، اما با چه رویی میرفتم اونجا..ولی باید بری، آخرش که چی، توی این مدت فقطا تماسهای تلفنی کوتاه داشتم، چقدر مامان رو عذاب داده بودم، جراتش رو نداشتم..آهان بذار برم پیش سامان، اون میتونه پا در میونی کنه مامان و بابا سخت نگیرن.
یادم به آخرین تماس مامان افتاد
مامان:سمانه اگه اومدی که اومدی نیمدی دیگه اسم ما رو هم نیار
-ولی مامان، صدای بابا از اون پشت آمد(خانوم این حرفا چیه چرا به این بچه سخت میگیری بذار راحت باشه، اون الان توی فشار)
مامان:چه فشاری، پسر الان راست راست داره زندگیش رو میکنه اون وقت این بچه باید توی شهر غربت ، گریه امونش نداد، و گوشی رو ول کرد
سامان:سمانه جان میدونم که میدونی خیلی دوست دارم که باشی اما توی فشارت نمیذاریم، حرفهای مامان هم بذار پای حس مادری، نگران نباش.
اما من نگران بودم، از اون به بعد دیگه مامان با من حرف نزد، فقط بابا و سامان با من تماس داشتن، ساسان هم فقط چند بار تماس داشت میگفت گرفتارم اما میدونستم اینطوری نیست، اون از من خوشش نمیاد از اولش با ازدواج من و آئین مخالف بود، نمیدونم چرا اما بود.از مامان خورده نمیگرم چون خودم هم از دست خودم اعصابی بودم عروسی داداش کوچیکم نرفتم اونم با یک عذر بدتر از گناه، حالا با چه رویی میخواستم برم خونش. راهی که باید برم
-سها دوست داری بریم پیش دایی سامان؟
سها:آخ جون آره
سامان توی این مدت یکی دوباری به ما سر زده بود، از وقتی هم ازدواج کرد برگشت تهران و موندگار شد، چقدر دلم براش تنگ شده بود، کوچیکی رابطهٔ خوبی باهم نداشتیم بچههای پشت سر همی بودیم دیگه، اما از وقتی فهمید چی به سر زندگیم اومد خیلی برام دل سزوند کلی هم شاکی بود چرا بهش زودتر نگفتم، هیچ وقت فکر نمیکردم سامان اینطوری باشه، اما بقول خاله زهره خانواده آدم گوشت هم بخورن استخون همو پرت نمیکنن، راست میگفت. رفتیم دست گّل با شیرینی بخریم بریم خونه سامان، چه دلشوریی داشتم، مخصوصاً که زنش رو برای اولین بر میخواستم ببینم.
اصلا نمیدونستم باید چکار کنم، فقط میخواستم چند روزی به خودم استراحت بدم تا با شرایط جدید کنار بیام و بد برم سراغ آئین، روبرو شدن با اون برام خیلی سخت بود، وقتی داشتم میومدم فکر نمیکردم خودم باید باهاش صحبت کنم واسهٔ همین خیالم کلی راحت بود اما الان گیر کرده بودم و راهی هم نداشتم. توی تاکسی داشتم به اتفاق امروز فکر میکردم، دلم واسه شادی هم تنگ شده بود اما با رفتار امروز مهرداد فکر نمیکنم جرات رفتن به اونجا رو داشته باشم، از سوال پس دادن خستم و حوصلهٔ توضیح رو ندارم، کاشکی هیچ وقت هیچ کس عزم توضیح نخواد.
سها:مامان کی میرسیم؟
-الان دیگه میرسیم گلم.شکر خدا خونشون آسون بود راننده تاکسی مارو دقیقا جلوی ساختمون پیاده کرده. قلبم چقدر تند میزند حتا سها هم متوجه هیجان من شده بود
سها:مامان خوشحالی؟
-آره عزیزم. با هر زحمتی بود زنگ رو فشار دادم
سامان:بله؟
-منم سامان. جوابی نشنیدم، فکر کردم آیفون رو گذشته، اشک توی چشمم جمع شده بود، بازم اشتباه کرده بودم، اما نه سامان در ساختمون رو باز کرد انگار تا خود دم در دوید باشه نفس نفس میزد
سامان:ساما.. عنه. .خودتی؟
-آره مگه نمیبینی و لبخندی زدم
سها:سلام دایی جونی
سامان:سلام عزیزم، کی اومدید؟
-میذاری بیایم تو یا میخوای همینجا همهٔ سوال هاتو بپرسی؟
سامان:آخ ببخشید بفرمائید توی

قسمت سوم

از جلوی در کنار رفت تا من و سها بریم داخل.نگاهی به لابی ساختمونشون انداختم.مثل نمای ساختمان داخلش هم شیک بود.سامان کنارم ایستاد و گفت:
-سمان چرا ماتت برده؟
یه شوقی ریخت تو دلم برعکس همیشه که اگر سمان صدام می کرد دعواش می کردم اینبار با مهربونی نگاش کردم:
-دلم برای سمان گفتنات تنگ شده بود!
خندید.
-بیا بریم بالا الان همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمو گرفت و به سمت آسانسور حرکت کرد.دربون ساختمان با کنجکاوی به ما نگاه می کرد.سامان لبخندی به روش زد و دکمه ی آسانسور رو فشرد.با لذت به چهره ی مردونه و جذابش نگاه کردم.واقعا دلم براش تنگ شده بود...با اینکه فقط چند ماه بود ندیده بودمش اما حس می کردم دلم خیلی بیشتر از این چیزا براش تنگه...از دیدن مامان چه حسی بهم دست می ده؟ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد...دلم برای مامان و بابا خیلی تنگ شده بود...صدای دینگ باز شدن در آسانسور منو به خودم آورد.سرم رو بلند کردم سامان دست سها رو گرفته بود و به چهره ی من خیره شده بود.صورتش خیس از اشک بود همونطور که مارو به سمت بیرون آسانسور هدایت می کرد گفت:
-نمی دونی مامان چقدر دلتنگته...بعضی شبا تو خواب صدات می کنه....همش سمانه سمانه ورد زبونشه....گاهی اشتباهی پریا رو به اسم تو صدا می کنه و بعد اشک تو چشماش جمع می شه می گه "خدا اگر سمانه ام رو ازم دور کرد به جاش یه گل دیگه مثل تو برام فرستاد....نمی دونم چرا حس می کنم تو هم بوی سمانه رو می دی!" بودنت که برامون حسنی نداشت حداقل نبودنت زن مارو عزیز کرد....
حرفاش اشک و لبخند رو باهم مهمون صورتم کرد.
قبل از اینکه زنگ بزنیم در واحدی که کنارش ایستاده بودیم باز شد.یه دختر جوون و بینهایت زیبا توی چارچوب در ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد.چمن چشماش تو آب شناور بود!به روش لبخند زد حتما پریا بود.وسط چشمای زیباش رو ازسامان شنیده بودم و واقعا هم حق داشت پریا چشمای فوق العاده ای داشت.قبل از من پریا به خودش اومد و قدمی جلو گذاشت و با گرمی مرا در آغوش گرفت.و با صدای نازک و زنگ دارش که مهربونی توش موج می زد زیر گوشم گفت:
-خوش اومدی سمانه خانم.....خیلی دلم می خواست ببینمت...سامان خیلی ازت تعریف می کنه و واقعا هم به همون خوبی هستی که سامان می گفت و ...به همون زیبایی...
باید جوابی به حرفای محبت آمیزش می دادم از این رو گفتم:
-منم خیلی دوست داشتم ببینمت اما زندگی فرصتش رو ازم گرفته بود....اما حالا خوشحالم که می بینمت خانم خانما.....
سامان پرید وسط حرفم و گفت:
-خیلی خوب بسه دیگه این هندی بازیها رو بذارید برای بعد جلوی در و همسایه زشته برید داخل ببینم....
و با دست مارو به سمت داخل هل داد!
نگاهم رو بی اختیار به سمت وسایل خونه کشیده شد دلم می خواست ببینم پریا همون قدر که زیباست خوش سلیقه هم هست یانه!و واقعا هم خونه اش رو زیبا چیده بود همه ی رنگ ها با هم هارمونی داشتند و هر چیزی توی بهترین جای ممکن قرار داشت...
-خونه تون خیلی خوشگله و واقعا زیبا چیده شده!
رو به پریا ادامه دادم:
-واقعا خوش سلیقه ای ولی نمی دونم چرا کج سلیقگی کردی و زن داداش من شدی!
صدای خنده ی پریا بلند شد و چال روی گونه اش نمایان شد.سامان یه پس گردنی بهم زد و گفت:
-نیومده دشمنیت رو شروع کردی؟همه بده عروس رو می گن تو بده داداشت رو!
خندیدم.بعد از مدتها از ته دل خندیدم.انگار تو خونه شون پر از معجزه بود پز از حس دوست داشتن بود پر از محبت بود و پر از هر چیزی که توی خونه ی من و آیین نبود.....جلوی اشکام رو گرفتم تا دوباره به چشمام هجوم نیارن.....
-آدم باید همیشه حقیقت رو بگه داداش من از قدیم هم گفتن حقیقت تلخه!
پریا لبخند مهربونی زد و چشمکی به من زد و گفت:
-حق با توئه سمانه جان....سامان تنها اشتباه زندگیه منه!
سامان با چشمای گرد شده به پریا خیره شد و گفتک
-تو هم؟بابا من شوهرتم این خواهر شوهرت!ما نزدیک یک ساله با همیم اما این الان اومد!تو سریع منو به این فروختی؟
پری پشت چشمی براش نازک کرد و گفت:
-مهم اینه که سمانه جون حرف منو می فهمه منم حرف اونو تازشم برای دوستی قدمت مهم نیست که عمق مهمه!
سامان خودش رو روی مبل انداخت و سها رو هم روی پاش نشوند و با لحن بچه گانه ای گفت:
-می بینی دایی؟اینا با هم دست به یکی کردن و می خوان من رو اذیتت کنن تو که با اینا نیستی که؟
سها با شیرین زبونی گفت:
-مامانم همیشه راست می گی منم هر چی مامانم بگه می گم.
پریا با صدای بلند خندید و گفت:
-دیدی سامان بچه هم فهمید اما تو نمی خوای بفهمی؟
سامان کوسن روی مبل رو به سمتش پرت کرد و گفت:
-خواهرم رو دید خوب زبون در آوردیا!من برم بیرون بهتره فکر کنم....برای شام چی می خورید بخرم؟
سریع گفتم:
-زحمت نکش سامان ما برای شام نمی مونیم می ریم....
پریا سریع گفت:
-نه نمی زارم برید ما تازه شمارو پیدا کردیم!
-نه دیگه پریا جان ایشالا بعدا دوباره مزاحمتون می شیم!
سامان قبل از پریا جواب داد:
-فکر کنم بدونی خف یعنی چی؟پس نذار خودم برات بگم اینجا بچه نشسته خوبیت نداره خودت بفهم باشه؟
خندیدم.
سامان به سمت در رفت و گفت:
-تا من بیام پشت سرم غیبت نکنیدا!
پریا در را پشت سرش بست و گفت:
-اوف چقدر حرف می زنه این سامان....ای وای چرا وایسادی سمانه جان برو بشین خانم منم الان برات یه شربت خنک می آرم عزیزم....ببخشید یکم هول شدم!
به روش لبخند زدم و روی مبل کنار سها نشستم.دختر خونگرمی بود مهرش به دلم نشست.با سینی شربت برگشت و روی میز گذاشت و خودش هم رو به روم نشست و گفت:
soshyans قسمت چهارم
گفت:سامان میگه واسه تخصص قبول شدی؟
_آره...امروزهم رفتم واسه ثبت نام...
_تخصص چی؟
_اعصاب....خیلی نورولوژی رو دوس ندارم....نمی دونم چرا انتخابش کردم....اصلا مدتهاست هیچی برام فرقی نداره.....
دوباره داشتم می رفتم تو فاز دپرشن پریا هم فهمید.حس کردم اون می دونه چی به سرم اومده یعنی سامان بهش گفته چون لبخند رو لبش ماسید و یه لحظه خطوط صورتش رنگ دلسوزی گرفتن....نمی خواستم اینو ببینم...نمی خواستم دلسوزی رو توی صورتش ببینم....برای همین خودم بحثو عوض کردم.
_سامان می گفت شاغلی....
_اوهوم....توی یه آموزشگاه کنکوری زیست درس می دم....
_لیسانس؟
_نه فوقمو پارسال گرفتم....وای سمانه نمی دونی تدریس چه قدر سخته...فکرشم نمی کردم اینطور باشه...بچه ها پدر آدمو در میارن....حالا خیلی هم بچه نیستن ماشالله هرکدوم هفده هجده سالشونه اما درست مثل بچه های هفت ،هشت ساله....
خندیدم و گفتم:مگه خودتم یه روزی دانش آموز نبودی؟یادت نیست خودمون چی به سر دبیرامون میاوردیم؟
_بودیم اما نه این طور....کلاس میان واسه هرچیزی غیر از درس خوندن...والله نوبره...
لبخندی زدمو گفتم:بچه های این دوره....خدا عاقبتمونو به خیر کنه....
پریا لپ سهارو کشیدوگفت:کلاس چندمی خوشگل؟
سها نگاهی به من کردو بعدش آروم و با خجالت گفت:میرم پیش دبستانی...مدرسه نمیرم...
_قربونت برم....
حس می کردم خیلی کنجکاو شده زندگیمو از زبون خودم بشنوه اما دلم نمی خواست مرورش کنم....دیگه حالم از مرورش به هم می خورد!
برای اینکه فکرشو منحرف کنم گفتم:متولد چه ماهی هستی؟بهت میاد بچه ی بهار باشی!
ابروشو بالا انداخت و گفت:اردیبهشت...چه طور حدس زدی؟
_همینطور...
_توچی؟
_دی...
_یکی از خواهرای منم دی ماهیه...
بعد از نیم ساعت بالاخره سامان هم با چندتا بسته توی دستش اومد.سها سریع رفت کنارش و توی نایلونا سرک کشید....
_سها خانوم چیزی که می خوای اینجاست...
سامان دستشو تو جیبش کردویک بسته دراژه بیرون آورد.سها با شوق گرفتشو رفت یک گوشه نشست و تا تموم شدنش آروم همونجا موند.
بعد از شام همش حس می کردم سامان می خواد چیزی بگه ...نمی دونم چی بود....ولی نمی گفتش به چه دلیلی نمی دونم....
پریا بعداز شستن ظرفا کنارم نشست و گفت:راستی سمانه جان شما الان کجا زندگی می کنی؟
_یه خونه ی کوچولو و نقلی اجاره کردم...نمی خوام برم پیش مامان اینا بشم سر بارشون...اگه برم اونجا مامان که نمی ذاره یه قلم چیز واسه خونه بخرم و خرج منو سها رو میندازه گردن بابا....خب حقوق یه بازنشسته مگه چه قدره...
_کدوم محله هست خونه ت؟آدرس نمی دی که نیایم خونه ت؟
خندیدیم و بهش آدرسو دادم وقتی قیمت رهن و اجاره ی خونه رو پرسیدو بهش گفتم رو کرد به سامان:سامان شنیدی؟چه قدر خوب...من همش می گم به این سامان بیا بریم یه خونه ی بزرگتر بگیریم...چسبیده به این خونه ی یه خوابه...هی آدم دلش می گیره...می گم ماهم بیایم اونجاها خونه اجاره کنیم...
وبا استفهام به سامان خیره شد.سامان هم گفت:بی خیال بابا....مگه چندنفریم ما که این خونه واسمون کوچیک باشه؟
_خب بازم...!
وبا حالت قهر سرشو برگردوند و اداشو در آورد.خندیدم...اما دلم گرفت...چرا منم نمی تونستم همچین زندگی آرومی داشته باشم....چرا تموم کائنات در تلاشن که منو به خواسته هام نرسونن...لعنت به بختم....
ساعت حدود یازده و نیم بود که من واسه رفتن آماده شدم پریا خیلی اصرار کرد بمونم اما نمی خواستم...شاید حوصله شو نداشتم...سامان هم گفت که خودش می رسونم...وقتی نزدیکای خونه بودیم گفت:سمان واسه...واسه طلاقت چی کار می کنی؟
پس این بود چیزی که همش داشت می جویدشو نمی گفتش....
نگامو از پنجره انداختم بیرون:نمی دونم...قراره برم باهاش حرف بزنم...ببینم حرفش چیه؟
_غلط کرده حرفی داشته باشه...مرتیکه!کی می خوای بری باهاش حرف بزنی؟
_نمی دونم....احتمالا فردا صبح می خوام تا این مدت که نمی رم بیمارستان تکلیفم مشخص شه...چون بعداز اون سرم خیلی شلوغ می شه...
دیگه چیزی نگفت....
+++++++++
از خواب بیدار شدم از فکر اینکه باید برم ملاقاتش تموم دل و رودم تموم شب می پیچید به هم...
زیر لب همش زمزمه می کردم:ازت متنفرم...ازت متنفرم...
می خواستم به خودم ثابت کنم ازش متنفرم....
صبحونه خوردم سها هم کمی بعد از من بیدار شد صبحونه شو دادم بهشو.لباساشو بهش پوشوندم خودمم همون تیپ دیروزمو زدم....یه چیزی همش تو دلم سرمی خورد پایین...با سها از خونه زدیم بیرون...این بار دیگه دیوونه بازی دیروزو انجام ندادمو وقتی رسیدم به سر همون کوچه پیاده شدم...حس می کردم هر آن ممکنه سربخورم و بیفتم توی عمق تاریکی وجودمو بیرون نیام...حس خوبی نداشتم...مگه می شد کسی با شرایط من حس خوبی داشته باشه....؟

قسمت پنجم

قلبم تند می زد.خیلی تند...دوباره زیر لب گفتم:
-ازت متنفرم....ازت متنفرم....
دستم رو به سمت زنگ پیش بردم دستام می لرزید با سختی دکمه ی زنگ رو فشردم.چند ثانیه طول کشید تا آیفون رو جواب بده تو این چند ثانیه انقدر نوک کفشم رو کوبیدم زمین که پوست روش ساییده شد....
-کیه؟
تن صداش دلم رو زیر و رو کرد.حس کردم قلبم داره از قفسه سینه ام می زنه بیرون دستم رو گذاشتم روی قلبم تا آرومتر بشه.
-کیه؟
با صدایی لرزان گفتم:
-منم آئین.
عمدا خودم رو معرفی نکردم دلم می خواست بدونم بعد از 3 سال هنوز تن صدام یادشه یا نه...دلم می خواست یادش باشه...دلم می خواست تو این مدت بهم فکر کرده باشه...
چند ثانیه مکث کرد و بعد در باز شد.
وارد حیاط شدم.هر لحظه ضربان قلبم تند تر می شد...در باز بود و آئین تو چارچوب در ایستاده بود و بهت زده به من نگاه می کرد.نگاهم به سمت صورتش کشیده شد.ته ریش چند روزه ای زینت بخش چهره اش بود....هنوز جذاب بود....هنوز دلم بی قرارش بود....یاد گذشته ها دگرگونم کرد....زیر لب دوباره گفتم:
-من ازت متنفرم...متنفرم....
صدای سها نگاهم رو به سمت صورت معصوم و بچه گانه اش کشوند:
-مامان این آقا کیه؟
سرم رو به سمت آئین که حالا در چند قدمیم ایستاده بود چرخوندم....نگاه سها روی چهره ی آئین مونده بود انگار براش آشنا بود.....همیشه از این روز می ترسیدم از اینکه سها آئین رو به خاطر بیاره....هر چی نباشه بالاخره سها تو بچگیش اونو به عنوان بابا می شناخت و روزای کودکیش رو توی آغوش آئین گذرونده بود!
صدای آئین باعث شد سرم رو به سمتش بچرخونم:
-باورم نمی شه سمانه....باورم نمی شه.....این همه سال کجا بودی؟.....حالا چرا برگشتی؟...اومدی عجز و بدبختیم رو تماشا کنی؟...اومدی حماقتم رو تماشا کنی؟.....
با دست به خودش اشاره کرد و ادامه داد:
-خوب به من نگاه کن....نگاه کن تا هر چی که دلت می خواد ببینی....ببینی به کجا رسیدم و چقدر بدبخت شدم....ببینی چطور گول ظاهر یه دختر لعنتی رو خوردم.....منو خوب نگاه کن....به همونجایی رسیدم که انتظار داشتی....دلت خنک شد؟
تن صداش هر لحظه بالاتر می رفت و صورت هر دومون از اشک خیس بود....سها ترسیده بود و پای منو بغل کرده بود و می لرزید....همه چیز برعکس اون چیزی که می خواستم و انتظار داشتم پیش رفته بود....توان حرف زدن نداشتم...آئین روی اولین پله کنار ورودی ساختمان نشست و سرش رو گذاشت روی دستش و صدای هق هق گریه اش بلند شد....تحمل اینکه شکستنش رو ببینم نداشتم...تحمل گریه کردنش رو نداشتم....آئین چه بد چه خوب یه روزی مرد خونه ی من بود...یه روزی عشق من بود....هنوزم....خواستم برم جلو و سرش رو در اغوش بگیرم و آرومش کنم که صدای سها متوقفم کرد:
-مامان ترو خدا بریم....مامان بریم من می ترسم.....
صورت خیس از اشک سها رو پاک کردم و به سختی بلندش کردم و در اغوش کشیدمش و به سمت در خروجی برگشتم....اگر ثانیه ای بیشتر می ایستادم همه چیز را خراب می کردم....حتی به پشت سر هم نگاه نکردم....نباید می موندم...نباید می اومدم...نباید...
به سمت خیابون حرکت کردم و سوار اولین تاکسی که دیدم شدم و آدرس خونه رو دادم.تا رسیدن به خونه گریه کردم و خاطرات گذشته رو مرور کردم...خاطرات روزایی که آئین رو عاشقانه می پرستیدم...روزایی که من برای داشتن آئین دعا می کردم و تلاش می کردم اما اون تمام فکر و ذکرش اتوسا بود....به شبایی که کنارش به صبح رسوندم.....به شبی فکر می کردم که مهرداد و شادی و مامان اینا رو دعوت کرده بودیم و آئین با من و میز شام عکس انداخته بود.....به هر چیزی فکر کردم جز آتوسا و دوباری که کنار آئین دیدمش....
صدای راننده تاکسی از جا پروندم:
-خانم رسیدیم!
کرایه ی تاکسی را حساب کردم و سها رو که خوابش برده بود را در آغوش گرفتم و به سمت ساختمان رفتم.
بعد از اینکه سها رو روی تختش خوابوندم.رفتم سراغ چمدان قدیمی...چمدونی که جز تو تنهاییم بازش نمی کردم....عکسای ائین رو از بین لباسا بیرون کشیدم و با خودم بردم تو سالن کنار دیوار نشستم و عکسارو جلوی روم گذاشتم.آئینی که توی این عکسا بود کجا و آئین رنجور و ضعیفی که امروز دیدم کجا!
اشک دوباره مهمون چشمام شد و خاطره گذشته ها مونس لحظه هام.....
****************
دستی تکونم می داد و اسمم رو صدا می کرد:
-آئین تروخدا ولم کن بذار بخوابم....
صدایی گفت:
-آئین کیه بابا منم سامان بلند شو ببینم!
و محکم تر تکونم داد:
-اه بیخیال شو دیگ.....
از جا پریدم.بهت زده به سامان خیره شدم...من چی گفته بودم؟خودم خودم رو لو داده بودم!...سامان سرزنش بار به من نگاه می کرد....با چشم به زمین اشاره کرد و گفت:
-دوباره فیلت یاد هندستون کرد؟
نگاه بهت زده ام به سمت زمین کشیده شد...عکسای آئین کنارم روی زمین پخش بود....
-مگه دیشب نگفتی به فکر طلاقی؟پس اینا چین؟آئین گفتنت چیه؟
سکوت کردم چون چیزی برای گفتن نداشتم صدای فریاد سامان بلند شد:
-دوباره می خوای خودتو بدبخت کنی؟خودت به درک فکر سها باشه....می دونی این بچه از دست تو چی کشیده؟.....مگه 3 سال خودت رو به فلاکت و بدبختی نکشیدی تا این لعنتی رو فراموش کنی؟....مگه 3 سال خون به دل مادرمون نکردی که دوباره نیای سراغ این لعنتی؟پس چی شد؟
سامان داشت گریه می کرد و فریاد می کشید و قلب زخمی منو زخمی تر می کرد....خودم رو به سمتش کشیدم و سرم رو روی سینه ی مردونه اش گذاشتم گفتم:
-سامان تروخدا اینجوری حرف نزن...تروخدا سرزنشم نکن...منم آدمم به خدا...از سنگ نیستم....باور کن ازش متنفرم دیگه نمی رم سراغش الانم نمی دونم چم شد که اینارو آوردم ولو کردم دورم....سامان تروخدا فراموش کن.....به خدا ازش طلاق می گیرم....
صدای هق هق گریه ام تو فضای خونه پیچید سامان هم همونطور که منو در اغوش داشت پابه پام گریه می کرد.نگاهم به سمت سها که کنار دیوار ایستاده بود و بغض کرده بود کشیده شد....خودم رو از سامان جدا کردم و به سمت سها رفتم و بغلش کردم و گفتم:
-مامان فدات کی بیدار شدی تو؟
سها بغض کرده گفت:
-دایی که زنگ درو زد بیدار شدم مامی چرا امروز همه باهات دعوا می کنن مگه چه کار بدی کردی؟آتیش بازی کردی مامان؟مگه نگفتی کارای بد ماله بچه های بده؟
سرش رو در آغوش گرفتم و با خنده گفتم:
-آره فدات شم مامان یه کار بدی کرد امروز....ولی قول می دم دیگه کار اشتباه انجام ندم باشه عزیزم؟
با دستای کوچکش اشکام رو پاک کرد و گفت:
-باشه مامانی.
سامان هم جلو اومد تا سها رو بغل کنه که سها یه قدم رفت عقب سامان با خنده گفت:
-برای چی می ری عقب مگه از دایی می ترسی؟
سها با سر گفت آره.
سامان هم لبخند زد و گفت:
-پس بدو تا نگیرمت....
سها دور اتاق می دوید و سامان هم به دنبالش با خنده نگاهشون کردم....نباید زندگیم رو و شادی تازه بدست آمده ام رو از دست می دادم دلم نمی خواست دوباره برگردم خونه ی اول...غصه ی زندگی من شده بود بازی شطرنج و من دلم نمی خواست شاه زندگیم کیش بشه....نباید اجازه بدم کیش بشم.اگر قدم اول رو اشتباه برداشتم حالا می خوام قدم دوم رو درست بردارم....دیگه زندگیم رو تباه دلم نمی کنم...
بعد از اینکه صورتم رو شستم به آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم. بعد از درست کردن چایی و چیدن میوه توی ظرف به پذیرایی برگشتم.سامان روی یکی از مبلا نشسته بود و سها رو روی پاش خوابونده بود و داشت قلقلکش می داد....صدای خنده ی سها خنده رو روی لبام نشوند.یه لیوان چایی و یه بشقاب میوه جلوی سامان گذاشتم و روی یکی از مبلا نشستم و با لبخند نظاره گر بازی سامان و سها شدم.

 

سامان:دیروز با مامان حرف میزدم
-خوب؟خوب بودن؟
سامان:خوب؟منتظر تو هستن، کی میخوای بری. . .پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده
-ببین سامان من باید اول تکلیفم معلوم بشه و. . .این دفعه اون حرف من رو قطع کرد
سامان:تکلیف تو معلومه الکی هم گندش نکن، اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، تو هم اگه خیلی نه راحت روبرو شدن با اونی مجبور نیستی خودت رو عذاب بعدی
-نه حرف این چیزا نیست. .
سامان:ببین سمانه تو خدا رو شکر یه خانواده داری که همه نگرانتن، حتا اگه بخوای من خودم همه کار هارو برات میکنم تو حتا نمیخواد اونو توی محضرم ببینی، اینجوری. .
-نه سامان، فقط این حرفا نیست تو مثل اینکه سها رو فراموش کردی
سامان:سها؟یعنی چی؟سها بچه یه اون نیست که بخواد برات درد سر درست کنه؟
نمیدونستم چطوری باید بهش بگم که من احمق هنوز برای سها شناسنامه نگرفتم مطمئن بودم دوباره عصبانی میشه، میخواستم نگم و ذهنش رو منحرف کنم اما حق با سامان بود دیگه نباید اشتباهت قبل رو تکرار میکردم چند سال پیش به اندازهٔ کافی پنهان کاری کرده بودم، نتیجشو دیدم
-ببین سامان، راستش. .راستش. .
سامان:اه کلافم کردی بگو دیگه
-عصبانی میشی نمیتونم بگم خوب
سامان:باشه بابا نمیشم بگو
-ببین خوب سها. .یعنی چطوری بگم سها هنوز
سامان:نکنه.. . نکنه. . سها بچه تو و. . از حرفی که میخواست بزنه تمام بدنم داغ شد، حرف بدی نبود اما هیچ وقت فکر نمیکردم یک روزی من و سامان در مورد اینجور چیزا حرف بزنیم هرچی بود داداشم بود و ما اصلا از این حرفا باهم نداشتیم، اما از حرفشم خندم گرفت آخه چطور هم چین فکری کرده بود
-نه سامان.تازه یادم افتاد سها همونجاست. سها مامانی میخوای بری توی اوتاقت بازی کنی؟
سها:باشه.برام عجیب بود سریع حرف گوش کرد و بهانه نیاورد
سامان:حالا میگی یا نه؟
-آخه سها هنوز شناسنامه نداره
سامان:چی؟هنوز شناسنامه نداره؟نمیفهمم؟مگه میشه بچه به این سنّ شناسنامه نداشته باشه؟
-آخه
سامان:آخه چی؟چرا نداره؟اصلا چطور مهد اسمش رو نوشتین
-مهد آشنا بود نخواستن.سرم تمام مدت پایین بود
سامان:وای سمانه باورم نمیشه، تو فاجعیی، آخه چرا؟چرا همون موقع نگرفتی.اعصابم خورد شده بود آخه اون چه میدونست من تو چه وضعییتی بودم
-فکر میکنی از عمد نکردم، فکر میکنی دلم نمیخواست، تو چه میدونی. .دیگه نتونستم ادامه بدم و شروع کردم به لرزیدن
یادم نمیاد چی شد، وقتی بیدار شدم شب بود توی تختم خوابید بودم، فکر کنم باز حالم بد شده بود، هر از چند گاهی مییومد سوراقم، به اصرار خاله زهره رفتم پیش یکی از دوستای سهند که دکتر مغز و اعصاب بود گفت فشار عصبی.رفتم ببینم سها کجاست، توی تختش خوابید بود، آروم شدم. دوباره یاد حرفهای سامان افتادم، حالا باید چکار میکردم، شاید حق با سامان بود من اگه احساس میکردم که پشتم خالی نیست و کسایی هستن که کمکم کنن راحتر میتونستم با آئین و این قضایا کنار بیام، اما دیدن مامان. . واقعا شرایطش رو نداشتم مسلما سوال پیچم میکنه و کلی هم متهمم میکنه.. .ای بابا پس از کجا شروع کنم؟
سهند:بله؟بفرمائید؟
-سلام، خوبید؟
سهند:باه سمانه خانوم، شما خوب هستید؟سها خوب؟
-ممنون، بله خوب هستیم، مامان و بابا همه خوبن؟
سهند:همه خوب هستن سلام میرسونن، خوب چه خبرا؟
-سلامتی، خبر خاصی نیست.نمیدونم چرا اما علاقی به صحبت کردن با سهند نداشتم
-خاله زهره هستش؟
سهند:نه رفتن پیش سحر، برگشتن میگم تماس گرفتید
-آهان، باشه پس، امری ندارید؟
سهند:خوشحال شدم، مراقب سها باشید، خداحافظ
-چشم، خداحافظ
سهند توی این مدت برای من و سها خیلی زحمت کشید، هروقت هر کاری میتونست برامون انجام میداد، وقتی سحر ازدواج کرد و از اونجا رفت، من کلی احساس تنهایی میکردم، اما سهند تمام تلاش خودش رو میکرد که من توی خودم نباشم و جای خالی سحر رو احساس نکنم.همیشه توی رفتارش محتاط بود، واقعا پسر فهمیدی بود، توی این مدت منم باهاش دیگه راحت بودم، اما نمیدونم چرا امروز. . شاید حوصلهٔ حرف زدن نداشتم.
سها:مامنی پاشو؟پاشو دیگه؟چقدر میخوابی؟
-چی؟ساعت چنده مگه؟
سها:نمیدونم، ولی پاشو.
-وای ساعت ۱۱ صبح بود، چرا زودتر بیدارم نکردی؟
سها:چون الان گشنم شد
-آی شیکمو. باهم زادیم زیر خواند. صدای زنگ در اومد، یعنی کیه؟
-بله؟
سامان:منم، باز کن
-سلام.
سامان:سلام، خوبید؟باه باه سها خانوم خوب هستید شما؟
سها:آره دایی بیا صبحانه بخوریم
سامان:مگه شما هنوز صبحانه نخوردید؟و با تعجب به من نگاه کرد
-نه خواب موندم
خیلی دوست داشتم بدونم این موقع سامان اینجا چکار میکنه، اما دوستم نداشتم ازش بپرسم
سامان:ببین سمانه، یه خواهش ازت دارم میخوام نه نگی. دست از کار کشیدم و برگشتم طرفش
-چی؟
سامان:میخوام امروز باهم بریم پیش مامان
-امروز؟سامان جان ولی تو که. .
سامان:ولی و اما نداره، بابا یکمم به فکر اون بنده خداها باش، هر روز به من زنگ میزنه حالتو میپرسه، همش نگرنت، انتظار دیگه بسه
-سامان تو که مامان رو میشناسی. .
سامان:نگران نباش، اتفاقی نمیافته اون الان اینقدر مشتاق دیدار تو هست که فعلا چیزی به روت نیاره، گناه داره، مامان و بابا به اندازهٔ کافی عذاب کشیدن، منم خودم باهاتم حواسم هست، نگران نباش
-نمیدونم.
سامان:خوب دایی جونی دوست داری مامان بزرگ و بابا بزرگت رو ببینی
سها:مامان، مامنی؟
سامان:آره مامان، مامان سمانه
سها:آخ جون آره
سامان:پس صبحانت رو زودی بخور و آماده شو تا بریم
-ولی سامان من هنوزم.
سامان:سمانه به من اعتماد کن
دلم زدم به دریا و قبول کردم، همهچیز بر خلاف اون چیزی که فکر میکردم پیش میرفت، قدم بعدی رو اصلا نمیتونستم حدس بزنم.
  soshyans

_کیه؟
_باز کن ،منم...
سامان درو کمی هل دادو جلوی من رفت داخل حیاط...اشک تو چشام جمع شد...چه قدر دلم برای این حیاط تنگ شده بود...واسه لحظه لحظه هایی که توی این حیاط بازی کرده بودم...واسه تموم لحظاتی که توی این خونه بودم...لب پایینمو گاز گرفت ...قلبم تند تند می زد...یعنی مامان با دیدنم چی کار می کرد...وارد خونه که شدیم اول از همه نگاهم به ساسان افتاد....با این که هیچ وقت رابطه ی خوبی نداشتیم اما دلم خیلی واسش تنگ شده بود،توی این سه سال چه قدر تغییر کرده بود،مو هاش کمی سفید شده بود،پر تر شده بود... جلوی تلویزیون دراز کشیده بودو مثل همیشه که فوتبال نگاه می کرد یه ظرف پر از تخمه جلوش بود.صدای پای سامانو که شنید نگاشو به سامان دوخت و سلا م داد.
از پشت سامان کنار اومدم...یه لحظه چشاش گرد شدوبه من خیره موند...از جاش بلند شد و اومد سمت ما....ترسیدم...نکنه بزنم...دست سامانو گرفتم....محکم....ساسان همونطور روبه روم وایساده بود زیر لب گفتم:سلام ساسان!
دهنشو باز کرد چیزی بگه...اما بستشو بی تفاوت برگشت سرجاش...صدای پای مامانو توی آشپزخونه می شنیدم..صدای به هم خوردن در قابلمه....صدای شیر آب ظرفشویی...صدای خود مامان که از آشپزخونه بلند بلند گفت:سامان پریا رو هم آوردی؟
همون لحظه خود مامان هم توی چارچوب در ظاهر شد...اشکمو دیگه نتونستم نگه دارم...رفتم سمتش....با تموم وجود....مامان میخکوب شده بود....تو همون دید اول هم فهمیدم چه قدر شکسته تر شده....موهاش کاملا سفید شده بود....رفتم تو آغوشش...اما دستای مامان همونطور کنارم افتاده بود با ملاقه ای که دستش بود وقتی به خودش اومد در گوشم گفت:کی اومدی؟
از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم...دستاشو وقتی دورم حلقه کرد خیالم راحت شد...عطر تنشو کشیدم داخل ریه هام...کاش نمی رفتم...کاش می موندم همین جا...
++++++++++++++
_مامان بابا پس چرا نمیاد؟
_رفته پارک سر کوچه،همیشه کارشه....می شینه پیش هم سن و سالاش باهم حرف می زنن...چه می دونم...مردا که نمی تونن بیکار بشینن تو خونه...حالاچرا...انقدر بی خبر اومدی؟
_نمی دونم....
با بهت بهم نگاه کرد حتما فک می کرد کاملا دیوونه شدم...کنارم نشستو گفت:به آقای دکترهم سر زدی؟
_آره....توی بیمارستان....
_به...شهلا خانوم چی؟
می دونستم می خواد همین طور کم کم پیش بره تا برسه به آئین!
سامان به جای من جواب داد:بی خیال تو رو خدا...چرا باید به اونا سربزنه؟
مامان خیلی اونا رو دوست داشت...همیشه هم حقو می داد به آئین اما اینبار چیزی نگفت...شاید حالا اونم فهمیده بود آئین چه بلایی سرم آورده!سها روی پای مامان نشسته بود و داشت شیروکیکیو که مامان بهش داده بودو می خورد.ساسان بی حوصله از اونور هال گفت:مامان غذا کی حاضر میشه؟مردم از گشنگی...
_یه ربع دیگه حاضره...
دوباره روشو سمت من برگردوندوگفت:بادرسات چیکار می کنی؟ادامه که میدی؟
_آره...بیکار بشینم خونه که چی؟از هفته ی دیگه باید برم بیمارستان...
++++++++++++++++++
خودمو پرت کردم روی تخت...سرم شده بود اندازه ی یه کوه....از بس با بابا جروبحث کردم....دلم نمی خواست برم پیش اونا زندگی کنم...می خواستم مستقل باشم...اما بابا مثل همیشه که پاشو می کرد توی یه کفش گیر داده بود باید برم پیش اونا و معنی نداره زن تنها خونه بگیره و ازین جور چیزا وقتی هم اصرار منو برای تنها بودن شنید تیر خلاصو زدو گفت:یا میری خونه ی شوهرت یا طلاق می گیری میای پیش ما.....وای خدا....چه زندگی آشغالی....
بوسه ای به موهای مشکی سها زدمو سرمو گذاشتم رو بالشش و خوابیدم...یا لااقل خودمو زدم به خواب!
++++++++++++++
باید قبل از طلاق خودم موضوع شناسنامه رو حل می کردم...شناسنامه ی سها فعلا از همه چی مهمتر بود...به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود...عصرانه ی مختصری خوردیمو با سها رفتیم در خونه ی سامان...نزدیک خونه شون که بودیم بهش زنگ زدم.
_بله؟
_سامان سلام
_سلام...خوبی؟
_مرسی...سامان منو سها نزدیک خونه تونیم...من یه جا کار دارم...می خوام برم خونه ی دوستم گفتم سهارو بسپرم دستت شب میام می گیرمش...
_کدوم دوستت؟
اعصابم خورد شد...مگه بچه بودم؟
_سحر...می شناسی؟
_نه...خب باشه...نمیای چند دیقه بالا؟
_نه..اگه میشه تو هم بیا پایین ازم بگیرش...
_باشه...
++++++++++++++++++++++++
شالمو روی سرم مرتب کردمو زنگ زدم....هیجان داشتم...یه داغی دوباره داشت می دوید زیر پوستم...زنگو دوباره فشار دادم که صداش تو گوشم پیچید:کیه؟
_منم...!
هیچی نگفت ...درو کامل باز کردمو قدم گذاشتم داخل حیاط...بار قبل فرصت نکرده بودم حیاطو نگاه کنم...باغچه های داخل حیاط پر بود از درخت....یه درخت انجیر هم جدیدا اضافه شده بود....ماشین هم همون پرادوی سه سال پیش بود...هرچی توی حیاط منتظر موندم نیومد....پاهام می لرزید...شوق دیدن دوباره ی خونه دلمو می لرزوند....از پله ها بالا رفتم...جلو رفتمو در ساختمونو باز کردم....بادیدن خونه یه لبخندی نشست رو لبم....واسه یه لحظه خودمو همون سمانه ی سه،چهار سال پیش تصور کردم...کاش تو همون برزخ می موندم اما توی این دوزخ فعلی نمی افتادم....جلوتر رفتم....دکوراسیون خونه کاملا عوض شده بود...همه چی ست قهوه ای و سفید بود...داخل هال که شدم آئینو دیدم روی مبل لم داده بودو منو نگاه می کرد...دستام می لرزید...حس می کردم گر گرفتم....هنوزم بچه بودم...هیچی نمی گفت...خواستم سلام کنم اما نکردم..که چی؟
حتی نمی دونستم چه طور شروع کنم...همه چی از یادم رفته بود....بدون اینکه بخوام اجازه صادر کنه یا چیزی روی کاناپه ی روبه روش نشستم...نمی تونستم نگاش کنم برای همین نگام انداختم روی پرده های جلوی پنجره که همه شون کشیده شده بودن و اجازه ی ورود یه پرتو روشناییو به داخل خونه نمی دادن!
_چی می خوای؟
کارمو راحت تر کرد...همون طور که نگام به پرده ها بود گفتم:شناسنامه ی سهارو....
چند لحظه چیزی نگفت واسه همین ادامه دادم:قولی بود که خودت دادی...باید بهش عمل کنی!
صداشو شنیدم:و اگه نکنم؟
نگامو بهش دوختم:اگه و اما نداره...باید شناسنامه شو بگیری!
حدود پنج دیقه هردو ساکت بودیم... دیگه ازین سکوتش داشتم خسته میشدم که پفت:شرط داره....
هنوزم پررو بود.عصبی نگاهش کردم:تو حق نداری واسم شرط بذاری...
_دارم...خوبشم دارم...مثل اینکه یادت رفته هنوز شوهرتم...
دندونامو به همدیگه ساییدم....
_شناسنامه رو می گیرم اما سها پیش من می مونه....
_چی؟
تقریبا دادزدم.
_همونیکه شنیدی!
_عمرا...آقای دکتر خوابشو ببینی....
_می تونم تو واقعیتم ببینمش....من شرطمو گفتم...میل خودته....
_یعنی چی؟من...ببین داری نامردی می کنی!سها ....سها بچه ی منه...اون همه چیه منه...تو نمی تونی....
سرمو بین دستام گرفتم....وای خدا...چرا داشت اینطور پیش می رفت؟فکر اینجاشو نکرده بودم....
_ببین..من نمی تونم ازش جداشم...درعین حال اون شناسنامه هم می خواد...تو به من قول داده بودی...نباید زی قولت بزنی....
_من دیگه به اینا کاری ندارم...توی تصمیم گیریت هم دخالتی نمی کنم....می خوای قبول کن می خوای نکن...!
قطره اشکی رو که میومد از گوشه چشمم بپره پایین با نک انگشتم چیدم:خیلی آشغالی....
بعد ش توی چشماش خیره شدم تا نتیجه ی حرفمو ببینم....اصلا یاد گفته های آقای دکتر نبودم...گفته بود سربه سرش نذارم...
فکش منقبض شده بود و صورتش کم کم داشت قرمز میشد
_جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن...داشتم....جراتشو داشتم...بلندشدمو یه قدم رفتم سمتش....دلم می خواست عصبانیش کنم...:خیلی آشغالی....
روی هر بخشش مکث می کردم...
یه دفه ای ازجاش بلند شدو جلوم وایساد...یه لحظه ترسیدم وبه عواقب حرفم فکر کرد


مطالب مشابه :


رمان آیین من

رمان ♥ - رمان آیین من - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




دانلود موبایل رمان ایین من 2

دانلود موبایل رمان ایین من 2 - دانلود موبایل رمان ایین من 2. رفتگر برای کفتر دلش اب و




آیین من (7)

آیین من (7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان و با سلیقه ی من برای مامان




آیین من (قسمت آخر)

رمان رمان ♥ - آیین من رمان,دانلود رمان,رمان بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها




آیین من (11)

آیین من (11) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آیین من, رمان آیین من برای




رمان آیین من (1)

رمان آیین من (1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان همین طور برای خودم لقمه می




آیین من (3)

آیین من (3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان نه فقط برای من بلکه برای خودتم




آیین من (4)

رمان رمان ♥ - آیین من (4) رمان,دانلود رمان,رمان ببین میدونم که برای من بپا گذاشت بودی




آیین من (12)

آیین من (12) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان سوال بشم و زندگیم رو برای همه




برچسب :