هوس و گرما(13)

خب ...امیدوارم حال همه تون خوب باشه برای شروع خودمو معرفی می کنم.من آرتا ارم هستم.فوق لیسانس وکالت.در جریان هستید که این کارخونه در آستانه ی ورشکستی بوده.حدودا دوشب پیش من رسما این کارخونه رو از صاحب اصلیش خریداری کردم.دیگه از لحاظ مالی هیچ مشکلی نیست..میتونید مواد اولیه رو تهیه کنید.و بهتره در جریان باشید که من فقط برای یه مدت بنا به دلایلی شخصا مواظب این جا هستم.بعد از اون چون وقت کافی برای اداره ی اینجا ندارم مسولیتشو به شخص دیگه ای میسپرم.

دستمو گذاشته بودم روی پیشونیم و با اون دست دیگم روی میز اشکال نامفهوم میکشیدم.پس نامرد فقط برای عذاب دادن من اومده بود..حرفای دیگه ای رو که هر رییسی میزنه اون هم گفت و چند تا از قوانینشو توضیح داد.بعد از مکثی در حالیکه سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم گفت:

_از امروز هم منشیه من خانم گرگانی هستند.و منشیه سابق این ساختمان به جای ایشون میرن.

سرمو محکم بالا گرفتم.این چرا انقدر سعی داشت توجه بقیه رو جلب کنه.با اعتماد به نفس و جوری که دیگه هیچ حرفی رو برای بقیه نمیزاشت ادامه داد:

_من پرونده ی خانم گرگانی رو دیدم.ایشون مهندس کامپیوتر هستند.بهتره تو قسمت من باشند و در بعضی کارها به من کمک کنند.....

از جاش بلند شد و گفت:صحبتای من دیگه تمومه اگه حرفی ندارین جلسه به پایان رسیده و چون ساعت کاری هم تموم شده میتونید تشریف ببرید.در ضمن فردا شب هم مهمونی ای برای آشنایی با همه ی کارکنای این کارخونه انجام میشه.کارتش فردا به دستتون میرسه.

بعد از چند ثانیه که کسی سوالی نپرسید گفت:

_موفق باشید

و خیی محکم از اتاق خارج شد.منم از جام بلند شدم و قبل از اینکه بقیه منو به سوال بگیرند از اتاق خارج شدم.اه لعنتی..داشت زیاده روی میکرد.به سرعت رفتم به سمت ساختمون خودمون.باید فردا وسایلی که لازم داشتموانتقال میدادم به اون سمت.کاشکی اونقدر توانایی داشتم که بیخیال غرورم میشدم و ازکارخونه استفا میدادم.ولی من همچین آدمی نبودم.در کمال تعجب آروین رو دیدم که روی صندلی نشسته بود.

_سلام آروین.خوبی؟از این ورا..

وقتی منو دید از جاش بلند شد و گفت:سلام ممنون تو خوبی؟

_مرسی.اومدی دنبال من...

_آره.از این سمت رد میشدم گفتم با هم برگردیم.

برای مچ گیری گفتم:و حتما بدون ماشین هم اومدی این جا.

خیره نگام کردو گفت:میخوای مچ گیری کنی؟آره دلم برات تنگ شده بود.اومدم ببینمت و با هم برگردیم.

_آروین...

_وستا میدونم که به گوشت رسیده.چند وقتیه با سحر دوستم.اینطوری برای هردومون بهتره.مخصوصا برای تو..

بهم نزدیک تر شد و صداش هم به نسبت پایین تر اومد و ادامه داد:

_دیگه از جانب من نگران نباش.دیر یا زود آرتا بر میگرده.من بهت کمک میکنم توی راحت موفق باشی.نمیتونم احساسمو بهت مخفی کنم ولی نمیخواد در مورد من احساس عذاب وجدان داشته باشی..

بهش زل زدم و من هم به آرومی گفتم:

_آرتا برگشته....الان اینجاست...

همونطوری که انتظار داشتم اون هم شوک زده نگام کرد..آقای کامرانی اومد.چند باری آروینو دیده بود و میشناخت.

آقای کامرانی:به به سلام آقای گرگانی.خوش اومدین.

_سلام.ممنون.خوبین شما؟

_مرسی پسرم.خوبم به لطف خدا.

آروین با مهربونی سری تکون داد و رو به من گفت:وستا آماده ای بریم؟

کیفمو برداشتمو گفتم:آره بریم.

از ساختمون خارج شدیم.آرتا رو دیدیم که داشت به سمت ماشین بنزی ک جلوتر از بقیه ی ماشین ها پارک شده بود میرفت.آروین هم دیدش.دست راست منو با دست چپش محکم گرفت وگفت:بیا با هم شروع کنیم وستا.من توی این راه کمکت میکنم.کم نیار...آرتا حسوده....اذیتش کن....

آرتا در ماشینشو باز کرده بود وقتی میخواست بشینه سرشو کرد این سمت که چشمش به سمت ما افتاد.آروین دوباره زمزمه وار گفت:

_محکم باش...کم نیار...

دوباره درو بست و سرجاش وایساد.آروین در حالیکه دستای من توی دستش بود به سمت آرتا حرکت کرد.

_سلام آقای ارم....به ایران خوش اومدید.

و دستشو به سمت آرتا دراز کرد.آرتا هم در حالیکه خیهر بود توی چشماش دستشو گرفت و گفت:

_سلام.ممنون.ولی بهتره بگید به کشور خودم خوش اومدم.

آروین با دست راستش اون دستمو که توی دستاش بود نوازش کرد.چشم آرتا هم دقیقا روی اینکارش ثابت شد.خنده ی عصبی ای کرد.آروین باز هم کوبنده ادامه داد:

_طوفانی برگشتید آقای ارم .مثل اینکه خوانندگی رو شروع کردید.

آرتا در حالیکه هنوزم معلوم بود در حال حرص خوردنه گفت:

_خیر..اون آهنگ رو بنا به دلایل شخصی و مخصوص کسی که مطمئنن شما میشناسید و میدونید که اون شخص برای منه خوندم.

و خنده ی پیروزی بخشی زد.

_آروین جان حال و احوال پرسی رو بزارید برای بعد مگه قرار نبود زودتر بریم تا در مورد یک موضوعی با هم حرف بزنیم؟

اینو گفتم به شخصه دیدم آرتا آتیش گرفت.نشون دادم که بودن در کنارش برام هیچ اهمیتی نداره و ترجیح میدم با آروین باشم.ادامه دادم:

_اگه کارتون طول میکشه بگین تا من برم توی ماشین..تو هم سعی کن زودتر بیای.


آروین هم با لبخندی مرموزی گفت:به روی چشم وستا جان.برای یه لحظه حواسم پرت شده بود که کار داریم.

 


روشو به سمت آرتا برگردوند و گفت:خب آقای ارم.خیلی خوشحال شدم که دوباره دیدمتون.سعادتی بود.بیشتر از این مزاحم نمیشیم.

 


آرتا با خونسردی منو نگاه میکرد.با آروین دست داد و گفت:

 


_همچنین.بنده هم از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.

 


سپس دستشو به سمت من گرفت:همچنین از دیدن تو وستا.

 


با شنیدن اسمم از دهنش جرقه ای توی وجودم زده شد.ولی خاموشش کردم.دستمو گذاشتم توی دستش.چقدر گرم بود.احساس
میکردم دستام جای خودشونو پیدا کردن.با ملایمت بهم دست داد.طاقت گرمای دستشو نداشتم.سریع دستمو کشیدم بیرون و سرمو بالا کردم.با لبخند مرموزی داشت نگام میکرد.مطمئن بودم میخواست ببینه از تماس دستم باهاش چه حسی دارم.ولی خودمو زدم به بیخیالی و گفتم:

 


_منم خوشحال شدم.

 


باهاش خداحافظی کردیم در حالیکه تا وقتی که توی ماشین بشینم نگاه آرتا رو روی خودم حس میکردم.بعد از اینکه تو ماشین نشستم اون هم سر جای خودش نشست و اینبار از توی ماشین بهم زل زد.داشتم زیر نگاهش آب میشدم.دیدن توجهش به من چه لذتی داشت..آروین خیلی سریع ماشینو حرکت داد و از کارخونه خارج کرد.نفس عمیقی کشیدم.هول شده بودم.نقش بازی کردن در برابرش برام خیلی سخت بود..

 


آروین سرسختانه به بیرون زل زده بود.ظاهر آرومش اصلا با باطنش هماهنگی نداشت.میدونستم الان حس سردر گمی داره...دوست نداشتم اون سکوتو بشکنم.دلم میخواست به فرداشب فکر کنم...چه حسی داشتم...اوه کاشکی میتونستم جا بزنمو بگم دیگه کارخونه نمیام...آروین ناگهانی سکوت رو شکست:

 


_چرا ساکتی؟

 


آروم گفتم:حرفی ندارم بزنم.

 


_از دیدنش خوشحالی؟

 


نگاه سردر گممو بهش دوختم.به این سوال فکر نکرده بودم.از دیدنش خوشحالم؟یا عصبانی؟خیلی گنگ گفتم:

 


_نمیدونم.

 


_پس خوشحالی.

 


خودش ادامه داد:

 


_فقط امیدوارم حرفایی که توی این مدت بهت زدم فراموش نکرده باشی.خودتو بالا بدون وستا.اون به تو خیانت کرده.با احساست تصمیم نگیر.اینجا فکر آدم بیشتر...

 


کلافه گفتم:

 


_باشه آروین.روزی هزار بار اینا رو تو گوشم خوندی.همشو حفظم.الان نمیخوام اصلا بهش فکر کنم.

 


_میخوای شامو بیرون بخوری؟

 


_نه ممنون.امشب حوصله ی بیرون اومدنو ندارم.ممنون میشم منو برسونی خونه.ماشینو هم با خودت ببر.فردا صبح بیار.

 


_نه.میریم سمت خونه ی ما.بعد تو سوارشو.

 


_باشه.هرجور راحت تری.

 


همونطوری که گفته بود کنار خونشون نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.رفتم به سمتش.

 


_مرسی که امشب اومدی پیشم.

 


درحالیکه به دوردست زل زده بود گفت:بخاطر خودم اومده بودم.....

 


بعد چشماشو بهم دوخت و ادامه داد:

 


_بیا بریم خونه.مامان و بابا خیلی خوشحال میشن ببیننت.امشب ساقی هم اینجاست.

 


_نه آروین.باشه یه شب دیگه.



باهاش دست دادم و سوار ماشین شدم.


وارد خونه شدم.مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن سریال میدیدن.

 


_سلام مامان...سلام بابا.

 


دوتاشون باهم گفتن:

 


_سلام دخترم.

 


مامان:خسته نباشی.

 


_مرسی.

 


خیلی خشک رفتار کردم.مامانو بابا نگاهی به هم ردو بدل کردنو شونه ای بالا انداختن.و دوباره سرگرم فیلم دیدن شدن.

 


وقت شام به بابا قضیه ی مهمونی فردا شب رو گفتم و اونم مخالفتی نکرد.از وقتی اومده بودیم تهران و قضیه ی آرتا و سرکار رفتن من پیش اومده بود دیگه با ساعتای بیرون رفتنم کاری نداشت.

 


برگشتم توی اتاق.لباسای شبمو از توی کمد یکی یکی در آوردم گرفتم جلوم....هیچ کدومش به دلم نمیشست.حالا که میخواستم بمونم
و بی تفاوت باشم باید خوب ظاهر میشدم.باید کاری میکردم که حسرت از صورتش بباره.ماکسی مشکیمو در آوردم...نه مشکی زیاد پوشیدم...از رنگش خسته شدم...پیرهن زرشکی کوتاهمو در آوردم...این خیلی بهتر بود.مدلش ظرافت دخترانه رو بیشتر میکرد...تصمیمو گرفتم...همینو میپوشیدم.خودمو پرت کردم روی تخت...به سقف نگاه کردم...فردا چی میشد؟الان بیشتر شوک زده بودم..تازه فهمیده بودم چه اتفاقی افتاده..آرتا برگشته بود......اون اومده بود...بعد از این همه مدت...یعنی فقط به خاطر من اومده بود؟...بالشتو گرفتم روی سرم فشار دادم.از این همه هجوم افکار داشتم دیوونه میشدم...

 

.................................................. .................................................. ................

 


صبح وقتی گوشیم ساعتش زنگ خورد خاموشش کردم.خیلی خسته بودم.نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان اومد بالای سرم گفت:

 


_وستا چرا بیدار نمیشی؟مگه امروز کارخونه نمیری؟

 


عین جن دیده ها سیخ نشستم.به ساعت نگاه کردم..وای فقط 20 دیقه تا شروع ساعت کاری مونده بود.غیرممکن بود که برسم.فقط امیدوار بودم آرتا دیر بیاد...هرچی دیشب تو خواب برنامه ریخته بودم که امروز خط چشم بکشمو آرایش بکنم همش دود شد رفت هوا.با همون مانتوی دیروزی و بدون آرایش با یه لقمه نون پنیر زدم بیرون.ماشینو روشن کردم و به سرعت خودمو رسوندم کارخونه.بازم نیم ساعت دیر شده بود...پاورچین وارد ساختمان شدم.در اتاق آرتا باز بود.به داخلش سرک کشیدم نبود.خب خداروشکر.کیفو گذاشتم روی میز تا برم وسایل هایی که لازم دارمو بگم از ساختمون آقای کامرانی بیارن این سمت.

 


_ساعت کاری خیلی وقته شروع شده.

 


صدای آرتا بود.چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمتش.خیلی خشک گفتم:

 


_معذرت میخوام آقای ارم.

 


با شیطنت گفت:واسه ی چی؟الان دیگه تو توی این کارخونه بزرگترین پارتی رو داری.هروقت بخوای میتونی بری و بیای.

 

سرشو آورد نزدیک تر و آروم ادامه داد:

 


_به هیچکسی هم مربوط نیست...

 


خودمو کشیدم کنار و باهمون لحن قبلیم گفتم:

 


_اولین بارم بود که دیر کردم. مطمئن باشید بعد از این هم هرگز همچین اتفاقی نمیفته.

 


_اگر هم دوباره اتفاق بیفته فدای سرت.

 


داشتم کم میاوردم.خواستم از ساختمون برم بیرون که خیلی محکم گفت:

 


_کجا؟

 


_دارم میرم وسایلمو بیارم.

 


_همشون انتقال داده شدن.غیبت بیش از حدتون تو این دفتر وقتی من هستم برام خوشایند نیست .

 


بدون هیچ مخفی کاری ای حرف میزد.زل زدم تو چشماش و با خشونت نگاه کردم.........چند ثانیه گذشت...با عصبانیت برگشتم سرجام نشستم....لبخندی زد و رفت توی اتاقش.درروهم بست.آقا علی اومد هم واسه من و هم برای اون چایی آورد....باید خونسرد میموندم.چایی رو خوردم و کوبیدم روی میز.حالت آدمای مشروب خورده رو داشتم...از دیدنش مست شده بودم و از زندگی واقعی هیچی نمیفهمیدم...سرمو گذاشتم روی میز...فقط خداکنه آرامشمو به هم نزنه....

 

تلفن زنگ خورد..هنوز نرفته تو اتاقش شروع کرد.

 


_بفرمایین.

 


_پرونده هایی رو که کامرانی روشون کار کرده لطفا برام بیار...


_چشم حتما..امردیگه ای نیست؟


_نه عزیز...

 

.................................................. .................................................. ............................



حدود ساعت 4 به همه ی اونایی که قرار بود توی جشن باشند اجازه داد بود برن.تا به حال تو محیط کاری با آرتا برخورد نداشتم.ولی با اینکه این کار براش مهم نبود خیلی جدی با بقیه برخورد میکرد...و سخت ترین مشکلم این بود که منو کاملا از بقیه جدا میدونست و براش مهم نبود که کی جلومونه .خیلی خودمونی رفتار میکرد.....خودش زودتر از بقیه رفته بود....من هم سریع برگشتم خونه.دوش گرفتم و با دقت حاضر شدم.باید کاملا بی عیب و نقص حاضر میشدم...جلو موهامو پف بزرگی دادم و یه تاج ظریف هم روش گذاشتم و از پشت هم میخواستم موهامو بازبزارم.ولی فعلا تا اونجا باید میبستمش.حدود ساعت 8 بود که حاظر و آماده سوار ماشین شدم و حرکت کردم.


رسیدم جلوی در خونشون.....نمیتونستم وارد بشم....دوباره اون صحنه ها مثل یه فیلم اومدن جلوی ذهنم...اذیت میشدم......داشتم دوباره عذاب میکشیدم...من ضعیفم....میدونم...نتونستم فراموش کنم.....اصلا برمیگردم..میرم خونه...حس میکنم هیچ اتفاقی هم نیفتاده..دیگه کارخونه هم نمیرم....اصلا بابا رو مجبور میکنم منو بفرسته یه شهر یا کشور دیگه که اون نتونه پیدام کنه...فکر احمقانه ایه.جایی نیست که آرتا نتونه پیدام کنه...و کاری نیست که نتونه بکنه......پس باید رو در رو میشدم....اون خاطره ها اصلا برام نباید زجر آور باشن.حدود نیم ساعت به خودم تلقین کردم که نباید خودمو عذاب بدم..این بین خیلی از افراد کارخونه رو دیدم که وارد خونه ی آرتا شدن...بلاخره دل و به دریا زدم و از در وارد شدم...غلامرضا باغبان آرتا داشت اینو و اونور میرفت..وقتی منو دید ایستاد...با تعجب نگام کرد و گفت:

 


_سلام خانم...خوش اومدین...

 


اه منو شناخت....خب معلومه باید میشناخت...اون روز اتفاق کوچیکی نبود...

 


_سلام .ممنون

 


خیلی سریع راهمو به سمت داخل ساختمون پیدا کردم.دو نفر کنار در وایساده بودن و برای کسایی که میخواستن وارد خونه بشن درو باز میکردن.برای من هم دروباز کردن و وارد شدم.....

 


چند تا از همکار هارو دیدم.ولی با چشمم بدون جلب توجه دنبال یکی دیگه گشتم...نگاهش اومد سمت من...کنار دو تا از مهندسای شرکت و یه آقایی که تا به حال ندیده بودمش و خیلی شیک پوش و خوش قیافه بود ایستاده بود.با لبخند از اونا جدا شد.چشم اون مرد خوش تیپ هم باهاش اومد تا به من رسید...

 


آرتا ابروهاشو داد بالا و با خنده گفت:

 


_چه عجب عزیزم.خیلی وقته جشن شروع شده.دیر اومدی..

 


چه پررو.برام باور نکردنی بود.با چشمای گرد شده گفتم:

 


_آقای ارم مراقب حرف زدنتون باشید.ممکنه باعث سوتفاهم بشه.

 


خواست حرفی بزنه که اون آقای خوش تیپ در حالیکه موشکافانه نگاهم میکرد اومد به سمتمون وبا لبخند مرموزی گفت:

 


_پس ایشون اون بانوی زیبا هستند؟

 


روشو کرد به سمت آرتا و ادامه داد:

 


_سلیقت فوق العاده اس آرتا...

 


دستشو به سمتم دراز کرد.من هم باهاش دست دادم...و خیلی ناغافل دستامو بوسید و گفت:

 


_پرنسس زیبا...من توی این سال های عمرم تا به حال زیبایی نفس گیری مثل زیبایی شما ندیدم.

 


آرتا طوری وانمود کرد که انگار میخواد باهام دست بده..... دست منو از توی دست اون مرد در آورد و بعد از اینکه دست منو گرفت گفت:

 


_خیلی خوش اومدی وستا جان.

 


رو به اون مرد گفت:مهرداد.فرهنگ اینجا با خارج از کشور متفاوته.ممکنه از این کار ناراحت بشن.

 


_ولی من منظوری نداشتم.

 


سریع گفتم:ناراحت نشدم

 


مهرداد رو به آرتا با شیطنت ابروهاشو به سمت من تکون داد و گفت:دیدی ناراحت نشدن.مشکل خودته نه اون....

 


نگاه خشمگین آرتا رو که دید سریع گفت:

 


_باشه بابا.نخوری منو...نمیخوای مارو باهم آشنا کنی؟

 


آرتا از روی اجبار گفت:

 


ایشون خانم گرگانی هستند._

 


و رو به من گفت:این آقاهم مهرداد شفیعی هستند.شریک من توی هلند که اومده ایران هوایی عوض کنه.

 


مهرداد:خوشحال شدم از آشناییتون.

 


_همچنین

 


آرتا که از صحبت کردن ما خوشش نیومده بود روشو کرد به سمت یکی از خدمتکار ها گفت:

 


_ربابه بیا خانمو راهنمایی کن به اتاق بالا تا لباسشونو عوض کنن.

 


ربابه اومد سمت ما.با تعجب گفت:

 


_خانم.........

 


سرمو انداختم پایین.آرتا دوباره با صدایی کلافه تر از قبل گفت:خانومو راهنمایی کن.

 


_چشم آقا.

 


از مهرداد عذرخواهی کردم و کنار ربابه خانم راه افتادم.از پله ها بالا میرفتیم که گفت:

 


_خوشحالم که دوباره میبینمتون...میگم چرا آقا از وقتی اومده مثل گذشته شادو خندونه...باید فکرشو میکردم دلیلش شمایید...واقعا همه
مون ازتون ممنونیم...این خونه بعد از اون اتفاق شبیه خونه ی ارواح شده بود....

 


بدون هیچ احساسی گفتم:ربابه خانم هرچی بین من و آقای ارم بوده تموم شده...الان هم فقط یکی از کارکنای کارخونه ی ایشون هستم برای همین به این جشن اومدم.پس گذشته رو وسط نکشید...



بیچاره ربابه خانم با تعجب فقط گفت:چشم خانم.

رفت سمت اتاق آرتا...هرقدمی که به اون سمت برمیداشتیم راه رفتنم آهسته تر میشد...

 

با صدای آهسته و شکسته گفتم:ربابه خانم..چرا اون سمت میرید..من خودم اینجا رو میشناسم ترجیح میدم توی این اتاق لباسمو عوض کنم...


_دو تا اتاق واسه ی تعویض لباس مهموناست.شما چون مطمئنا مهمون اختصاصی هستید یه اتاق جدا در نظر گرفتم...در بیشتر اتاق ها هم قفله...


_نه ممنون.من ترجیح میدم توی یکی از همون دو تا اتاق لباسمو عوض کنم.ممکنه آقای ارم عصبانی بشن.


_خانم چرا انقدر سخت میگیرید.اون دو تا اتاق با اینجا فاصله داره.دوباره میخواید این همه راهو برگردی.خودتونم میدونید که آقا از شما ناراحت نمیشن.چند لحظه لباستونو عوض میکنید و زود میاید.


خوشحالم که این جای مامان آرتا نبود.چقدر زور میگفت... زورش میومد منو تا اتاق مهمونا همراهی کنه.


_باشه.ممنون ربابه خانم.میتونید برید.


ربابه خانم رفت.پشت در ایستادم و دستگیره رو گرفتم و با یه تصمیم آنی وارد اتاق شدم.سعی کردم چشمامو از تخت دور کنم.ولی نشد.تخت رو عوض کرده بود..یه تخت بزرگ زرشکی.بی توجه به اون سریع مانتومو در آوردم.موهامو باز کردم و لباسمو خیلی زود عوض کردم تا مجبور نشم بیشتر اونجا بمونم.رفتم جلوی آینه.گردنبند فروهرم....این تو گردنم چیکار میکرد..چرا درش نیاورده بودم؟الان آرتا ببینه با خودش فکر میکنه این مدت تو فکرش بودم.خیلی سریع گردنبندو از دور گردنم باز کردم.ولی از توی گردنم افتاد.مجبور شدم بشینم.همه ی موهام ریخت دور صورتم...دستمو دراز کردم گرفتمش وقتی خواستم بلندبشم دست یکی دورم حلقه شد.....نفسم گرفت...سرشو گذاشت توی گودی گردنم و بو کشید....چون حس کردم آرتاس نتونستم واکنش سریعی نشون بدم.ولی بازم بعد از دو سه ثانیه به خودم اومدم و خواستم بزنمش کنار که محکم تر منو چسبید.


_خیلی زیبا شدی...


هرلحظه که بیشتر توی آغوشش بودم و بدنشو حس میکردم ضعیف تر میشدم.خیلی محکم پسش زدم...برگشتم سمتش خواستم بزنم توی صورتش که دستمو گرفت...آروم دستمو انداختم پایین.


_به چه حقی اینکارو کردی؟


_خودتم میدونی به چه حقی...چون خانممی.


خنده ی عصبی و تمسخر آمیزی کردم و گفتم:چی؟!.....خانم؟!....آقای ارم سرتون به جایی خورده؟...احساس میکنم دارید هذیون میگید...


با عصبانیت ادامه دادم:پس تو خواستی منو بیارن توی این اتاق.


_اگه بتونی گذشته رو باور کنی میتونی دوباره برگردی..باید با این اتاق رو به رو میشدی...


زل زدم توی چشماش و گفتم:خیلی وقیحی.


و با عصبانیت میخواستم خارج بشم که منو گرفت و برم گردوند.


_وقیح نیستم...وستا اون زمان گذشت...من پشیمونم...خیلی زیاد...دوری تو منو دوباره ساخت...الان محکم تر از هر زمانیم...و بیشتر از هر زمانی میخوامت....


دستشو روی چونم به حالت نوازش گونه کشید و ادامه داد:


_وستا فقط یه فرصت دیگه بهم بده....من 29 سال زندگیمو دور ریختم و به خاطر تو دوباره خودمو از اول ساختم...سخت بود...ولی فکر تو آرومم میکرد...من دیگه جز تو
کسی رو نمیبینم....یعنی نمیتونم ببینم...تو همه ی باور و اعتقادم شدی....


دستشو انداختمو گفتم:مزخرف میگی..ولم کن برم...


اون دستمو که توی دستش بود محکم تر فشار داد و گفت:


_با من لج نکن وستا...دوتامون عذاب میکشیم...


نیشخند زدمو گفتم:نکنه با خودت فکر کردی من هنوزم تورو میخوام؟...


و در حالیکه خنده میکردم گردنبند فروهری رو که توی دستای مشت شده ام بود فشار دادم...


_من بعد از اون اتفاق دیگه به تو فکر نکردم...هیچ ارزشی برام نداشتی..حتی یه دونه از یادگاری هات رو هم نگه نداشتم...


گردنبند توی دستم عرق کرد....آرتا چشماشو دوخت به گردنم..غصه ی تو نگاهشو دیدم.خوب شد گردنبندرو در آوردم.چشم من افتاد به حلقه ی توی دست اون...اون هم به حلقش نگاه کرد وبا لبخند گفت:


_با دیدن این امید میگیرم.چون میدونم یه زمانی تو با من پیمان بسته بودی پس نمیتونی با کس دیگه ای باشی و هرجا هم که بری دوباره پیش من برمیگردی....



فقط تونستم نیشخند دیگه ای بهش بزنم و از اتاق اومدم بیرون....با سرعت از پله ها رفتم پایین.فقط دوست داشتم از اون جا دور بشم...چون دیگه داشتم کنترل خودمو از
دست میدادم و ممکن بود کوتاه بیام.......حالا باید با این گردنبندی که توی دستم بود چیکار میکردم.کیفم که توی اتاق آرتا مونده بود.با چند تا از همکار ها سلام و احوال پرسی کردم.مهرانه منشی سابق رییس کارخونه هم که ماشالله تیپی زده بود واسه خودش.لبخندای عشوه دارش واسه مردا منو کشته بود.رها یکی از مهندسای کارخونه رو دیدم.دوست خیلی خوبی برام بود.رفتم سمتش.کنارآقای ساروی و آقای رحمانی ایستاده بود و گرم حرف زدن بودند.باهاشون سلام و احوال پرسی کردم.چشمای ساروی رو دیدم که برق زد

_چقدر دیر کردین خانم گرگانی؟


_خیلی هم دیر نیومدم...


رو به رها گفتم:رها جان.میشه یه لحظه بیای این سمت کارت دارم


کشیدمش گوشه و گردنبندو بهش دادم و ازش خواستم برام توی کیفش بزاره.از گوشه ی چشمم آرتا رو دیدم که با آرامش از پله ها میومد پایین..حات شاهزاده هارو پیدا کرده بود و بقیه مخصوصا دخترای مجلس زل زده بودن بهش.بدون توجه به بقیه رفت روی مبلی نشست و پاهاشو روی هم انداخت.سرشو گردوند و وقتی که منو پیدا کرد با خونسردی به حرف زدن باکناریش مشغول شد.یه چیزی گیر کرده بودی توی گلوم که نفس کشیدنو برام مشکل میکرد.بغض نبود.ولی میدونستم دلیلش فقط وجود آرتاس.چند نفری وسط مشغول رقصیدن بودن.بدون توجه به بقیه رفتم یه گوشه نشستم...مهرانه رو دیدم که رفت سمت جایی که آرتا نشسته بود.ناخودآگاه تمام رادارهام فعال شد و خیلی ماهرانه جایی که آرتا نشسته بودرو زیر نظر گرفتم.مهرانه کنار آرتا با حرکات عشوه دار که هیچ نیازی به این حرکات موقع حرف زدن نبود و به نوعی پا دادن محسوب میشد حرف زد.ولی آرتا خیلی خشک باهاش برخورد کرد.بهتره بگم هیچ اهمیتی نداد.وبا یه پاسخ کوتاه روشو کرد اون سمت و به حرف زدن با کناریش مشغول شد.حس کنف شدن مهرانه حتی به منم سرایت کرد از همین جا معلوم بود داره حرص میخوره لبخندی شیرین از این کار آرتا روی لبام اومد.


_چیز خنده داری اون سمت میبینید؟


با تعجب سرمو برگردوندم.مهرداد بود.


_نه..یاد یه خاطره ای افتادم برای همین خندم گرفت.


و تو دلم بهش گفتم آخه به تو چه.


_خاطره تون به آرتا مربوط میشد؟


خشکم زد.حالتمو که دید گفت:


_من همه چیزو میدونم.بیشتر کارهای آرتا رو تو آمریکا من هماهنگ کردم.و دلیل بیرون دادن آهنگش رو هم درحالیکه به شدت از این کارها متنفره من میدونم.


رعنا درحال سرو شربت بود.واسه ی ما هم آورد.جامی برداشتم و تشکر کردم.


با لبخند برگشتم طرفش و گفتم:


_از پیش کشیدن این حرفا چه هدفی دارید؟


_منظور خاصی ندارم.بیشتر بخاطر شروع بحث بود.


سکوت بینمون حاکم شد..بازم اون اول حرف زد.


_افتخار یه دور رقص رو به بنده میدید؟


_حوصله ی رقص ندارم.


_من بعد از سال هاست که اومدم ایران.انتظار مهمان نوازی بیشتری رو از مردم این جا داشتم.


_یعنی اگه باهاتون برقصیم این میشه مهمون نوازی؟


_از حرفام بد برداشت نکنید.من زیاد با رسم و رسوم ایران آشنا نیستم.


خندم گرفت.احساس میکردم با یه آدمی که کم داره حرف میزنم.چون هیچی از فرهنگ مردم ایران نمیدونست و فقط اسم ایرانی بودن رو با خودش یدک میکشید.دوباره به آرتا نگاه کردم.هنوزم سرسختانه گرم صحبت با کناریش بود و هیچ توجهی به دخترای اطرافش نداشت.هوس کردم با مهرداد برقصم تا عکس العملشو ببینم.اینم راهی بود تا مهم نبودنشو بهش نشون بدم.


لبخندی زدم و گفتم:


_پیشنهادتونو قبول میکنم.


دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:


_باعث افتخار بنده اس.


چه جالب حرف میزد.دستمو گذاشتم توی دستش و با هم رفتیم وسط.رقص ایرانی بود.برای همین رو به روی هم مشغول رقصیدن شدیم.خیلی هم بی تجربه نبود.ولی من با نهایت ظرافت شروع به نمایش رقص ایرانی کردم.آرتا که در حال صحبت کردن یه لحظه سرشو این سمتی کرده بود با دیدن من وسط میخکوب شد.چشمش رفت سمت کسی که داشت باهام میرقصید.دیگه توجهی نکردم و به کارم ادامه دادم.مهرداد سرشو آوردکنار گوشم و نجواگونه گفت:


_بی نظیری...


نیمچه لبخندی زدم و چرخشی کردم...آرتا رو ندیدم...پس کجا بود...مهرداد دوبار نزدیک شدو گفت:اوه اوه...وستا.....من اون سمتی میرقصم..آرتا داره میاد....


با چشمای گرد شده نگاهش کردم..یعنی تا این حد از آرتا وحشت داشت؟....اوف..حتما الان میومد دستمو میکشید از سالن رقص میبرد بیرون....صداشو پشت گوشم شنیدم....نوازش گونه حرف زد..چطوری جرات کردجلوی این همه از افراد کارخونه انقدر بهم نزدیک بشه...


_هوس رقص کردی عزیزم؟


اومد جلوم...تو شوک بودم....با لبخندی مرموز نگاهم میکرد..دستشو برد بالا و بدون اینکه به کسی نگاه کنه فقط آروم اشاره ای کرد.صدای اون آهنگ قطع شد و آهنگ عاشقونه ای جای اونو گرفت.نور چراغ ها کم شد....دستاشو دور کمرم حلقه کرد...هولش دادم عقب...ولی تکون نخورد...سرش روی موهام بود..داشتم دیوونه میشدم..میتونستم نگاه متعجب افراد اون جمع رو تصور کنم...مخصوصا دختر ها رو...آروم گفت:


_رقصیدن با دوست من کار جالبی نبود.....


_ولم کن میخوام برم...


کمرمو فشار داد و گفت:


_دیگه تکرار نشه...


_میگم ولم کن لعنتی..


سرشو آورد کنار گوشم و گفت:



_وستا هیچکس نمیتونه در برابر من ایست کنه..دیدی که مهرداد هم وقتی فهمید من دارم میام کشید کنار..پس تو هم اونا رو توی دردسر ننداز دختر خوب.

کمرمو فشار داد و گفت:

 


_خب؟

 


_داری عصبیم میکنی..

 


تلاش دیگه ای کردم و تمام زور خودمو زدم تا از توی آغوشش بیام بیرون.ولی عجیب قوی شده بود و سخت ترین تلاش من هم در برابرش مثل تکون خوردن یه مورچه بود.عطرش داشت روونیم میکرد...تحملم داشت ته میکشید...عاشق این عطر بودم...داشتم مست میشدم...آروم تر از دفعه های قبل در حالیکه اون هم داشت از خود بیخود میشد زمزمه کرد:

 


_آغوش تو به غیر من به روی هیچکی وا نکن.....دلم واسه ی بودنت در کنارم تنگ شده بود...دوست دارم وستا....

 


روپاشو لگد کردم تا فرار کنم...ولی هیچ عکس العملی نشون نداد...آخرین راه حلم مونده بود...روی بازشو که نمیتونستم.چون کت پوشیده بود..سرمو گذاشتم روی سینش و با تمام توانم گاز گرفتم.دستش شل شد و با فشاری که به خودش آورد تونست جلوی خودشو بگیره که داد نزنه.فقط آه کشید...بلافاصله ازش جداشدم...خدارو شکر نورها کم شده بود وگرنه الان همه متوجه کارم شده بودن.خودمو رسوندم به یه مبل و نشستم روش.چند تا نفس عمیق کشیدم...چشمم به آرتا افتاد که یه گوشه ایستاده بود و سرشو انداخته بود پایین و داشت به اون جایی که گاز گرفتم نگاه میکرد.بعد از چند ثانیه سرشو آورد بالا و زل زد بهم و در همون حال دستشو برد سمت دکمه ها کتش و اونا رو بست.....وای خدای من....نکنه..دست کشیدم روی لبم....رژم به لباسش خورده بود.........چه گندی....چراغا روشن شد....اگه دکمه هاشو نمیبست و بقیه فکر میکردن من آرتا رو بوسیدم چی میشد.....چشمامو بستم....تصورش وحشتناکه...چند نفری هنوز داشتن با تعجب به منو آرتا نگاه میکردن.متوجه رابطه ی غیر عادیه منو آرتا شده بودن و از اینکه وسط رقص از آرتا جدا شدم چشماشون مثل علامت سوال شده بود....

 


_خوش میگذره وستا جون؟

 


صدای مهرانه بود.حتما الان در حال ترکیدن بود.

 


_آره عزیزم.خیلی خوبه.به تو چی؟خوش میگذره؟

 


پشت چشمی نازک کرد و گفت:به اندازه ی تو نه.5 دیقه تو بغل دوست آقای ارمی..5 دیقه هم تو بغل خود آقای ارم...شیطون بگو چیکار براشون کردی که دورت میگردن...راه و روششو به منم یاد بده...

 


با عصبانیت گفتم:صفات خودتو لازم نیست از من یاد بگیری.

 


_چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

 


آرتا رو دیدم که مهرداد رو کنار کشید.

 


_چیه مهرانه جون.حرصت گرفته نتونستی سر آقای ارم شیره بمالی؟

 


آرتا شدیدا به مهرداد اخم کرده بود.و داشت جدی باهاش حرف میزد.بیچاره مهرداد مثل موش شده بود.احتمالا به خاطر رقصی بود که بامن کرد.

 


_هه.من لازم نیست سر آقای ارم شیره بمالم.خودش کور نیست.بهتر میفهمه کی لایقشه.

 


با تاسف نگاش کردم.از جاش بلند شد و رفت.دختره ی لوس.هنوز اون نرفته بود که ساروی کنارم نشست.تحمل این همه فشار داشت از توانم خارج میشد.

 


_خوبین خانم گرگانی؟

 


_ممنون.شما خوبین؟

 


_شما با آقای ارم نسبتی دارید؟

 


اگه میگفتم نه خیلی خیط بود.با خودش میگفت پس چرا باهاش رقصیدی.هرچند با میل خودم اینکارو نکردم.

 


_آشنای دور هستند.

 


آروم گفت:رابطه ای هم دارید؟

 


با تعجب گفتم:نه آقای ساروی این چه حرفیه میزنید.

 


_میتونم بهتون درخواست رقص بدم؟

 


_نخیر نمیتونین.

 


آرتا بود که اینو گفت.

 


_ولی من از خانم گرگانی پرسیدم.

 


منم گفتم:ایشون با من بودن آقای ارم فکر میکنم قبول یا رد درخواستشون به من مربوط باشه.

 


آرتا بدون توجه به حرف من دوباره با خشونت رو به ساروی گفت:

 


_ترجیح میدید از اینجا کنار برید یا از سر کارتون؟

 


ساروی بیچاره با گنگی نگاش کرد و از جاش بلند شد و آروم رفت.دلم براش سوخت.آرتا با جدیت گفت:



_مثل اینکه اینطوری نمیشه

راهشو گرفت و رفت سمت یکی از خدمتکار ها و چیزی بهش گفت.اون خدمتکار هم سرشو تکون داد و بلافاصله رفت بالا و با گیتاری توی دستش برگشت...آرتا گیتار رو گرفت و خواست که آهنگ رو قطع کنند.توجه همه به سمت آرتا جلب شد.رفت روی یه مبل نشست.مهرداد داد کشید و گفت:

 

_ووووووو.آقای ارم تصمیم گرفتن برامون بخونن.

 

چند تا از دخترای لوس صداشون رفت بالا ومهرانه هم گفت:آقای ارم اون آهنگی که چند وقت پیش بیرون دادید دیوونه کننده بود.من که عاشقش شدم و روزی هزار بار گوش میدم.

 

ولی آرتا توجهی بهشون نکرد.گیتارو کوک کرد و رو به همه گفت:

 

_ببخشید آهنگ رو قطع کردیم و اون هایی که وسط بودن نتونستن به ادامه ی رقصشون برسن....

 

مهرداد گفت:چی میخوای بخونی آرتا؟

 

آرتا ابروهاشو داد بالا و نگاش کرد.نگاهشو چرخوند تا به من رسید.روی من توقف کرد و شروع به زدن آهنگ کرد....ریتمش آشنا بود..ولی معلوم بود که اصل آهنگ با گیتار نبوده.....آهنگ رو شنیده بودم..شادمهر عقیلی خونده بود....چشمشو به گیتارش دوخت و صدای نفس گیرش توی مجلس پیچید....


حالم عوض میشه

 

حرف تو که باشه.


بی اعتمادم کن به همه ی دنیایی که با من بـــــــاش

 

کنار من تنها....کنار من تنها..کنار من تنها.


خیره شد توی چشمام.....و واسه ی من خوند....


از اولین جمــــلت فهمیده بودم زود...عشقای قبل از تو سو تفاهم بــــــود...

 

اونقدر میخــــــوامت همه باهات بد شــــــــن با حسرت هرروز از کنار ما رد شـــــــــــن


حالم عوض میشــــــه..حرف تو که باشــــــه...اسم تو با رون عطر تو همراه شــــــه

 

اون گوشه از قلبــــــم که مال هیچکس نیــــــست...کی با تو آروم شـــــــد اصلا مشخص نیـــــست.


بی اعتمادم کن به همه ی دنیایی که با من بــــــاش...کنار من تنها..کنار من تنها..کنار من تنها...

 

از اولین جملــــت فهمیده بودم زود...عشقای قبل از تو سو تفاهم بــــــود....


حالم عوض میشــــه...حرف تو که باشــــه...اسم تو بارون عطر تو همراه شــــه..

 

اون گوشه از قلبـــــم که مال هیچکس نیــــــست...کی با تو آروم شـــــد اصلا مشخص نیست

 

حالم عوض میشه.....

 

آهنگ تموم شد.همه تو کف این اجرای زنده مونده بودن.با اینکه سبک آهنگ سخت بود ولی آرتا با کمی تغییرات خیلی خوب اجراش کرد...ولی آرتا هرچند این آهنگ حرفای دل تورو میزد ولی نمیتونم ببخشمت.

 

مهرداد با خوشی گفت:فوق العاده بود پسر.بازم بخون

 

آرتا خیره به من نگاه کرد و گفت:همین بس بود...منظورم با همین آهنگ به خوبی رسید..

 

بقیه از حرفاش سر در نیاوردن.ولی مهرداد فهمید.به من نگاه کرد و برای اینکه حواس بقیه رو هم پرت کنه گفت:

 

_خب کس دیگه ای هم هست تو این جمع که بخواد واسمون بخونه؟

 

همه سکوت کردن.نمیتونستم ساکت باشم.مهرانه گفت:

 

_آقای ارم خودتون بازم برامون بخونین.

 

_من میخونم.

 

با شنیدن این حرف همه سرشونو برگردوندن به طرفم.حتی آرتا که تو حال و هوای خودش رفته بود.با تعجب نگاهم کرد.جو شدیدا منو گرفته بود.باید خودمو خالی میکردم.رو به آرتا با خونسردی که در تضاد با درونم بود گفتم:آقای ارم میشه لطفا گیتارو بدید.

 

آرتا فهمیده بود هدفی دارم.بدون اینکه نگاهشو از روم برداره گیتارو گرفت بالا.مهرداد گیتارو از دستش گرفت و آورد به من داد.آروم گفت:

 

_چی میخوای بخونی وستا.مواظب باش رو اعصابش راه نری که دیگه معلومه صبرش تموم شده.

 

بی توجه به اون دستی روی گیتار کشیدم.سرم پایین بود...آروم شروع کردم.....امیدوار بودم هدف منو توی اون قسمت خاص بگیره...چون مثل یه تیکه ای بود که بهش مینداختم تا خودم آروم بشم...


خودت خواستی که من مجبور باشم.......برم جایی که از تو دور باشم...

 

تو پای منو از قلبت بریدی...خودت خواستی که من اینجور باشم..

 

خودت خواستی که احساسم بشه سرد...

 

خودت خواستی نمیشه کاریم کرد...

 

میدیدم دارم از چشمات میفتم...

 

مدارا کردمو چیزی نگفتم.....


برام بودن تو بازی نبودو.....

 

به این بازی دلم راضی نبودو...

 

از اول آخرش رو میدونستم...

 

تو تونستی ولی من نتونستم.......


برات بودن من کافی نبودو

 

حقیقت اینکه میبافی نبودو

 

دارم دق میکنم از درد دوری..میخوام مثل تو شم اما چه جوری....


آهنگ خیلی کوتاهی بود.این آهنگ رو دقیقا بعد از رفتن آرتا گوش دادم و چقدر اون قسمتش که میگفت برات بودن من کافی نبود با روحیه ی اون زمان من سازگاری داشت.چشمای همه گرد شده بود و کنجکاو بودن که ارتباط بین من و آرتا رو بفهمن.آرتا از سرجاش بلند شد و به سمت من اومد....نه....نیا....انتظار این یه کارو ازش نداشتم..یعنی میخواست چیکار کنه...هرقدمی که جلو میومد وحشت توی دلم بیشتر میشد.کنارم ایستاد....همه نگاهشون به سمت ما بود....یکی از دخترا گفت:

 


_اینجا چه خبره؟ارتباطی بین آقای ارم و خانم گرگانی هست.

 


آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه و نگاهشو ازم بگیره با خشونت گفت:

 


_این دختر زن منه....

 


دستمو گرفت و کشید صدای همهمه بلند شد...از اون سمت صدای مهرداد رو هم شنیدم که برای اینکه جو رو آروم کنه همه رو برای
خوردن شام دعوت کرد.دستمو تکون دادم:

 


_داری چیکار میکنی لعنتی...ولم کن.

 


بدون توجه به من منو برد توی یه اتاق و در و بست..خودش به در تکیه داد...زیر نگاهش داشتم آب میشدم...بغضم داشت سر باز میکرد...رفتم تا از جلوی در کنارش بزنم...ولی با یه حرکت منو کشید توی آغوشش...دستشو گذاشت کنار گوشام و موهامو کشید بالا و گفت:میخوای مثل من بشی؟........یه دیوونه...که دیگه جز تو نمیتونه کسی رو نگاه کنه...نمیتونه کسی رو توی فکرش راه بده....من اینم وستا....آدم پست گذشته نیستم...

 


انتظار داشتم منو ببوسه...ولی اینکارو نکرد...با صدای ضعیفی گفتم:

 


_میدونی الان بقیه در مورد ما چی فکر میکنند...با اینکارت منو جلوی همه خراب کردی...برو کنار میخوام برم بیرون..

 


_بقیه غلط میکنن حرفی بزنن...

 


از سر راهم برو کنار..

 


_وستا چرا انقدر غرور داری دختر...خودت گفتی دوری من برات سخته.....

 


دستشو گذاشت ور ی موهامو گفت:

 


-بیا دوباره با هم باشیم...

 


_برو گمشو کنار...من از تو متنفرم...حالم ازت به هم میخوره..

 


چشمای آرتا لحظه به لحظه متعجب تر میشد...

 


_تو یه روانی هوس بازی..میخوای منو هم توراه کثیفت بکشونی...ولی اگه مجبور بشم تو بغل یه آدم عوضی باشم حاضر نمیشم دیگه با تو بمونم....

 


یه طرف صورتم سوخت....باورم نمیشد..این آرتا بود که منو زد....برای اولین بار...دستمو گذاشتم روی صورتم...شوکه شدم...

 


_به خودت بیا وستا....چرا حرفایی رو میزنی که هم خودت بعدا از یادآوریشون عذاب میکشی هم من....هر آدمی اجازه ی برگشت
داره...چشماتو باز کن منو دوباره ببین....



فقط ازجلوی راه کنارش زدم و دویدم سمت اتاق آرتا....شالمو انداختم روی سرم و وسایلمو برداشتم...با سرعت از پله ها برگشتم پایین...آرتا سر جای خودش مونده بود و حرکتی نمیکرد....چند نفری دیدن از در خارج شدم...سوار ماشین شدم....اون منو زد....احساس میکردم از خواب بیدار شدم......اشکام دوباره روونه ی صورتم شدن....حرفاش برام تکرار شد..به خودت بیا وستا......ماشینو روشن کردم و ازاون جا دور شدم


مطالب مشابه :


درخواست تنها (رمان آرتا)

كلبه ي رمان خوانها - درخواست تنها (رمان آرتا) - خلاصه ي رمان ها به همراه دانلود آنها - كلبه ي




هوس و گرما(16)

رمان رمان ♥ - هوس و گرما(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا گفت:




هوس و گرما(14)

رمان ♥ - هوس و گرما(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا _متاسفم.نمیتونم بیام.




هوس و گرما(10)

رمان رمان رمان ♥ - هوس و گرما(10) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




دانلود رمان عاشقانه آرتا

دانلود رمان عاشقانه آرتا. دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و دوم " (درخواستی) بنرهای




هوس و گرما(13)

رمان ♥ - هوس و گرما(13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان _آرتا برگشته




هوس و گرما(5)

هوس و گرما(5) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت:




هوس و گرما(3)

رمان رمان ♥ - هوس و گرما(3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان آرتا: احیانا




برچسب :