رمان شطرنج عشق (قسمت سی و دوم)

وقتی همراه هم ازمحضربیرون آمدیم، امید با خنده گفت:
ــ حالا شام عروسی را کجا بخوریم؟
با نفرت نگاهش کردم و روبه آقای بهنوشیان کردم گفتم:
ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون خیلی دوست دارم خانه جدیدم را ببینم و با هم تنها صحبت کنیم.
بعد دستم را زیربازوی میلاد انداختم و با لبخند گفتم:
ــ خداحافظ امید آقا، راستی شما کی عازم هستید؟
با حرص نگاهم کرد و گفت:
ــ سه روز دیگر.
ــ امیدوارم آنقدربه شما خوش بگذرد که دیگر وطنتان یادتان برود.
همچنان که بازوی میلاد را گرفته بودم او را به طرف اتومبیل کشاندم و درهمان حال فکر کردم، خدای من حال میلاد که از من بدتر است
ولی خوشحال بودم چون درلحظه ای که سوار اتومبیل می شدیم چشمان امید ازخشم چنان قرمزشده بود که احساس کردم من پیروز این میدانم بدون اینکه بدانم چطور.
حدود دو ماه است که به خانه جدیدم آمده ام وهیچ غمی به غیرازدوری خانواده ام ندارم، روزی که برای اولین باروارد این خانه شدم کمی تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیز بود که به سادگی تزئین شده بود.
میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
ــ این طبقه ازامروز به تو تعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی وهرطوردوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت
تزئین می کنی. در ضمن می خواستم دربارۀ مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگرزیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
دچاردلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم وبا هم پائین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم،روی مبل نشستم و اواز اتاق خارج شد.
و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
ــ راستش من ازعلاقه شما هیچ نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم، امیدوارم خوشتان بیاید.
بعد در حالی که کمی ازقهوه اش را می خورد گفت:
ــ دراین مدت من همیشه تو را دخترم صدا زده ام وبه خدا قسم الان که به عقد هم در آمدیم به غیرازهمان دخترم نظردیگری به تو ندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت ترمی توانی در خانه بگردی. از حالا تا هرموقع که منزنده هستم مرا پدرخودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد ازمرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده واز من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم دربارۀ دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما درخطراست صحبت کنم ولی ازهمین الان شما کاملاً آزاد هستید ومی توانید تا هرچند سال که بخواهید به
درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کارکردن چقدر علاقه دارید دردو محل برایتان کار پیدا کرده ام، یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کارمی کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میل خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفترحساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هردو می توانیم از آن برداشت کنیم. فکرکنم، این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگرکم بود حتماً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظرآشپزی وکارهای خانه همآشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید ازهرغذایی که میل دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطراین است که احساس مسئولیت می کنم، اگرخواستید دیربیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگرخدای نکرده احتیاج به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تا چه موقع اگربیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم، فردا را مرخصی گرفتم که اگرخواستید درخرید کمکتان کنم. بعد بلند شد شب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطوربهت زده مانده بودم چون اصلاً انتظارشنیدن چنین حرف هایی را نداشتم، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و درخریدهایم هیچ دخالتی نکرد، بعدازتهیه تخت و میزتحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعدازظهر خسته به خانه برگشتیم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صدایش زدم و گفتم:
ــ دوست دارم در شرکتی که خودتان کارمی کنید کارکنم.
ــ باشه ولی خواهشی دارم، من شما را به عنوان خانومی که متأهل است.
-------------------------------------------

تعجب کردم چون خانه ای بزرگ و تمیزبود که به سادگی تزئین شده بود میلاد مرا به طبقه بالا برد و گفت:
- این طبقه از امروز به توتعلق داره، چکی نوشته ام که فردا می روی و هر طور دوست داری برای این جا خرید می کنی و به سلیقه خودت تزئین می کنی . در ضمن می خواستم درباره مسائلی با هم صحبت کنیم البته اگر زیاد خسته نیستی ترجیح می دهم همین امشب حرف بزنیم.
دچار دلشوره غریبی شدم و سرم را به علامت مثبت تکان دادم و با هم پایین آمدیم و به اتاق کارش رفتیم، روی مبل نشستیم و او از اتاق خارج شد و با دو فنجان قهوه برگشت و گفت:
- راستش من از علاقه شما هیج نمی دانم ولی چون خودم قهوه دوست دارم برای شما هم قهوه آوردم ، امیدوارم خوشتان بیاید.
بعد در حالی که کمی از قهوه اش را خود گفت:
-در این مدت من همیشه تورا دخترم صدا زده ام به خدا قسم الان که به عقد هم درآمدیم به غیراز همان دخترم نظر دیگری به توندارم، تازه فکر کنم با این صیغه محرمیت راحت تر می توانی در خانه بگردی. از حالا تا هر موقه که من زنده هستم مرا پدر خودت بدان چون من به امید هم گفته ام که بعد از مرگ همسرم تمام وجودم با اودفن شده و از من فقط همین جسم مانده. دوست ندارم درباره دلایلی که امید برای این ازدواج آورد و گفت که آینده شما در خطر است صحبت کنم ولی از همین الان شما کاملا ً آزاد هستید و می توانید تا هر چند سال بخواهید به درستان ادامه بدهید و چون می دانستم به کار کردن چقدر علاقه دارید در دو محل برایتان کار پیدا کرده ام یکی در همان شرکت جدیدی که خودم کار می کنم و یکی در شرکت یکی از دوستانم که انتخاب اون هم مانده به میلیون ريال خودتان چون برایم هیچ فرقی ندارد. دفتر حساب بانکی در اتاق خوابتان هست که حساب مشترک است و هر دو می توانیم از ان برداشت کنیم فکر کنم این حساب می تواند مایحتاج شما را برآورده کند ولی به من قول بدهید اگر کم بود حتما ً به من بگویید فوری تهیه می کنم. از نظر آشپزی و کارهای خانه هم اصلا ً نگرانی نداشته باشید چون که هر روز کسی برای تمیز کردن خانه می آید و آشپزی دارم که سالهاست آشپزی می کند و شما می توانید از هر غذایی که میلیون ريال دارید به لیست غذا اضافه کنید فقط یک خواهش دارم و آن هم به خاطر این است که احساس مسئولیت می کنم، اگر خواستید دیر بیایید در دفتر یادداشتی که پیش تلفن هست یک یادداشت برایم بگذارید فقط محض احتیاط که اگر خدای نکرده نیاز به کمک داشته باشید بدانم باید کجا بیایم و یا بدانم تاچه موقع اگر بیرون ماندید نباید نگران شوم. می بخشید خسته بودید و من با حرف هایم شما را خسته تر کردم فردا را مرخصی گرفتم که اگر خواستید در خرید کمکتان کنم.
بعد بلد شد وشب به خیر گفت و رفت، تا ساعتی همانطور بهت زده مانده بودم چون اصلا ً انتظار شنیدن چنین حرف هایی را نداشتم ، اما کم کم به خود آمدم و با خوشحالی لبخند زدم و به اتاقم رفتم. صبح با هم به خرید رفتیم و او مرا به بهترین مکان ها برد و در خرید هایم هیچ دخالتی نکرد، بعد از تهیه تخت و میز تحریر و مبلمان مرا برای خرید لباس برد و بعد از ظهر خسته به خانه برگشتم. وقتی به سوی اتاقش می رفت، صادیش زدم و گفتم:
-دوست دارم در شرکتی که خودتان کار می کنید کار کنم.
-باشد ولی خواهش دارم، من شمارا خانمی که متأهل است معرفی می کنم ولی دوست ندارم هیچ کس متوجه شود که من و شما رابطه ای داریم، البته باور کنید اکر ترس از خواستگار احتمالی نبود شما را مجرد معرفی می کردم ولی ایمد تهدید کرده که چنانچه از هم جدا شوم برای تصویه حساب با شما به ایران می آید چون تا آنجا که من می دانم کسانی را مأمور کرده خبرها را به گوشش برسانند، شما که اعتراضی ندارید.
با خوشحالی گفتم
-نه میلاد جان
از فردادی همان روز به کار نیمه وقتی در آن شرکت مشغول شدم البته شرکت بزرگی بود که هر دو در یک قسمت آن کار نمی کردیم، بعد از چند روز که مرا موقع برگشت به خانه می رساند برایم اتومبیلی خرید که دیگر با هم برنگردیم تا باعث سوء ظن شود تا یک ماه دیگر درسم تمام می شود اما از همین حالا به فکر ادامه تحصیل هستم و بعد از اینکه از سرکار برمی گردم تا نیمه های شب درس می خوانم، دوست دارم فوق لیسانس قبول شوم. خدایا، کمکم می کنی؟
دو ماه از فارغ التحصیلیم می گذرد و نتایج قبولی فوق لیسانس را اعلام کردند و با خوشحالی متوجه شدم که جزو قبول شدگان هستم، وقتی با تلفن به میلاد خبر دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و شب که به خانه آمد همراه خود دسته گل و کیکی آورد که بسیار خوشحال شدم. وقتی کیک را تعارفش کردم با خجالت بسته کوچکی به دستم داد، بستته را بازکردم و حلقه ساده ای را در آن دیدم، وقتی تعجیم را دید با شرمساری گفت:
-با اینکه نو را به رئیس شرکت به عنوان زنی متأهل معرفی کرده بودم ولی تو انقدر ساده می گردی که این شبهه ایجاد شده بود مجرد هستی، چند روز پیش یکی از کارکنان آنجا که فهمیده بود تو با من آشنای نزدیک هستی و به خیال اینکه فامیل هستیم پیشم آمد و از تو خواستگاری کرد راستش خیلی عصبانی شدم و با او بدین وسیله برخورد کردم نه به خاطر خواستگاریش بلکه برای اینکه اورا فرد مناسبی برای دختر خوبم نمی دانستم. او گفت نمی دانسته شما متأهل هستید چون مانند دختران می گردید و حتی حلقه به انگشت ندارید برای همین به فکرافتادم که جسارتی کنم و برایت حلقه ای بخرم، می بخشی آفاق جان باور کن تو را مثل پری دخترم دوست دارم و هیچ قصدی به جز این برای خرید حلقه نداشتم.
در حالی که اشک در چشمانم جمع شده بود به سویش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
-دوست دارم حالا هر طور که شما بخواهید چه به عنوان دختر ، یک دوست یا یک همسر تا آخر همر دوستتان خواهم داشت.
بعد به اتاقم آمدم و به صفای دل او فکر کردم، خدایا می دانم مرا خیلی دوست داری که چنین مردی را سرراهم قراردادی.
امروز وقتی از سرکار برگشتم زری خانم که برایمان کار می کند گفت: دو خانم به دیدنتان امده اند و حدود نیم ساعتی است که منتظرتان هستند.
وارد پذیرایی شدم و از دیدن خانه مونس و زن عمو، ذوق زده به سویشان رفتم و همانطور که اشک می ریختم توی بغلشان گرفتم و آنها را غرق بوسه کردمو بعد از مدتی که آرام شدم، خاله مونس گفت:
-کار بدی کردی آفاق، الان شش ماه است که هیچ خبری از خانواده ات نمی گیری.
-ولی خانه مونس، اونها منوبیرون کردند و گفتند دیگر آنجا جایی ندارم.
-آخه دلشان می سوخت بالاخره پدر و مادر هستند، می دانی چقدر در این مدت دلتنگ بودند. از یک طرف تو که اونارو راها کردی و رفتی و از طرف دیگر آذین تا چند ماه مریض بود ولی حالا برایت خبر خوبی دارم، آخر هفته عروسی خواهرت است.
با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و خاله گفت:
-آذین خیلی شانس آورد چون یک پسر هم چیز تمامه، حالا پدر و مادرت مار را فرستانده اند که این کدورت ها رفع بشه.
-همین فردا می آم خونه و بهشون سر می زنم.
خاله مونس گفت: عزیزم حتما ً اینکار را بکن.
بعد از ساعتی رفتند و وقتی میلاد به خانه برگشت و من درباره آمدن زنوعمو و خاله و عروسی آذین صحبت کردم خیلی خوشحال شد ولی بعد پرسید:
-آفاق جان اگر من همراهت نیایم ناراحت می شوی؟
-چرا؟ نترس هیچ کس حق ندارد به شما توهینی کند چون می داند که دیگر به سراغشان نمی روم.
-به خاطر این نیست خوردن اینطور راحتم ولی اگر می دانی که باعث ناراحتی می شه حرفی ندارم.
دستش را گرفتم و گفتم:
-نه میلاد جان هر طور راحتی همان کار را بکن.
امروز صبح اول به آرایشگاه رفتم چون می خواستم از آن حالت دخترانه خارج شوم تا مورد سوال قرار نگیرم، ابروهایم را برای اولین بار درست کردم و بعد موهایم را به حالت قشنگی کوتاه کردم و آن را رنگ کردم. وقتی در آینه خود را نگاه کردم تعجب کردم، خانم آرایشگر خندید و گفت: پس خودت هم مثل ما تعجب کردی، خانم خیلی تغییر کرده و زیبا شده اید.
تشکر کردم و به خانه آمدم و لباس زیبایی انتخاب کردم و پوشیدم و به سوی منزلمان رفتم، دیدن پدر و مادرم و آذین و آرمان بعد از شش ماه واقعا ً هیجان زده ام کرده بود طوری که ساعت ها در آغوششان اشک ریختم. آن روز فهمیدم که آرمان ازدواج کرده بدون اینکه به من خبر دهد، خیلی ناراحت شدم ولی به روی خود نیاوردم و سعی کردم حالا که مرا بین خودشان پذیرفته اند از تمام لحظه هایم لذت ببرم . آنها در تمام مدتی که کنارشان بودم یک کلام از میلاد صحبت نکردند با اینکه بارها از اینکه در این شش ماه تغییر کرده وسرحال و شادب تر شده ام صحبت کردند، حتی پدر گفت:
-آفاق خیلی زیبا شده ای، اول که دیدمت باور نکردم تویی.
بعد از شما مدتی کنارشان بودم و با اینکه اصرار داشتند که بمانم ولی می دانستم در خانه خود راحت تر هستم و خانه اصلی من همان خانه میلادم است، پس هر چه اصرار کردند نماندم و بعد از خداحافظی به حیاط آمدم.
اذین به دنبالم دوید و گفت:
-آفاق جون خواستم حرفی بزنم ولی نگران هستم که ناراحت شوی. صورتش را بوسیدم و گفتم :
-نه عزیزم راحت باش، توهمیشه خواهر عزیزم هستی.
با کمی تردید گفت:
-آخر هفته که عروسیم است دوست دارم تنها بیایی چون ما از قبل گفتیم که شوهرت رفته خارج، راستش دوست ندارم آنها مرا درباره شوهرت سوال پیج کنند.
با این حرفش قلبم شکست، در حالی که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم گفتم:
-باشد آذین جون ولی این را بدان میلاد یک مرد واقعی است و اگر بخواهیم در دنیا بهترین را انتخاب کنیم اون میلاد من است، میلاد روح بزرگی داره که از درک شما به دوره حتی حالا پیش من از آرمان و پدر غزیزتر است چون با وجود او من عشق حقیقی پدر به فرزند و همسر را شناختم و به عشق ایمان آوردم.
بعد از خداحافظی به طرف اتومبیلم رفتم ولی هنوز چند قدم نرفته بودم که به طرف آذین برگشتم و گفتم:
-آذین بهتره بگی منهم برای عروسیت نتوانستم از خارج برگردم.
سوار شدم و به سوی میلادم راندم و تا منزل اشک ریختم. وقتی رسیدم میلاد هنوز بیدار بود و کتاب حافظ را می خواند،به سویش رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: میلاد خیلی دوستت دارم.
و بعد بهطرف اتاقم دویدم و تا لحظه ای چشمانم سنگین شد اشک ریختم.
امروز بعد از اینکه میلاد برگشت به طرفش رفتم و دستش را گرفتم و به طرف مبلی کشاندم، وقتی هر دو نشستیم گفتم:
-میلاد خیلی دوست داریم با هم مسافرت بروم، خواهش می کنم به خاطر من قبول کن با هم به شمال برویم.
خندید و گفت: راستش من ویلایی در شمال دارم که سالهاست به آنجا نرفته ام، فردا به سرایدار زنگ می زنم و می گویم آنجا را مرتب کد ولی اول باید به شرکت بروم و مرخصی بگیریم.
با خوشحالی گونه اش را بوسیدم ومیز شام را آماده کردم و تا موقع خواب درباه کار و مسافرت فردا صحبت کردیم. وقتی به طرف اتاقم میرفتم صدایم زد و گفت:
-آفاق مگه عروسی آذین چند روز دیگر نیست، بهتر بعد از عروسی برویم.
چشمکی زدم و گفتم:
-من چون در سفر خارج هستم به عروسی آذین نمی روم.
با ناراحتی به طرفم آمد و گفت:
-آفاق این کار درستی نیست، تو همین یک خواهر را داری و اگر به خاطر من است حاضرم هر طور تو صلاح می دانی رفتار کنم، اگر خواستی با هم شرکت می کنیم و اگر صلاح ندانستی خودت تنها شرکت کن ولی بدان درست نیست که تو در مراسم عروسی خواهرت نباشی.
دستش را گرفتم و گفتم :
-تو چقدر خوبی میلاد جان که به فکر همه هستی ولی اگر وجود من در عروسی آرمان لزومی نداشت پس در عروسی آذین هم لزومی ندارد.
____-------------------------------------

خواست دوباره صبحت کند که که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم :
-میلاد خواهش می کنم من اینجوری راحت تر هستم اما اگه تو اصرار داری به خاطر تو می روم حالا هر چه تو بگویی.


مطالب مشابه :


از قهوه خانه ی زری خانم تا زندگی شیشه ایی

از قهوه خانه ی زری خانم تا زندگی شیشه ایی دانلود کلیپ (بخش فیلم و سریال) دانلود کلیپ




دفاعیه بهزاد محمدی

طی چند روز گذشته یکی از خبرگزاریها با درج یک گزارش انتقادی و با عنوان و تیتر:




پشت یک دیوار سنگی 16

رمان خانه دانلود رمان برای کامپیوتر و قهوه خانه ی زری خانم 2.




رمان دالان بهشت

رمان,دانلود رمان طرفی دوری زری و فاطمه خانم و از طرفی قهوه خانه رسیدیم، با




دو صفحه داخلی مجله قلم دانشجو تمام رنگی

ملی پوشان والیبال در قهوه خانه سوریان به همراه فرهاد ظریف در قهوه خانه زری دانلود




رمان من دختر نیستم13(قسمت آخر)

( در این نزدیکی یک قهوه خانه است، یک آخری ها نیز زری خانم را که از رفتار دانلود آهنگ




رمان شطرنج عشق (قسمت سی و دوم)

ــ میلاد جان، من خیلی خسته هستم می شه زودتر برویم خانه چون زری خانم که دانلود تیتراژ




برچسب :