رمان آقای حساس خانوم خشن – 1

 

_نام؟
روسریمو روی سرم صاف کردمو گفتم:
_آسایش    
نگاهی به چهرم انداختو گفت:
_فامیل؟
بلافاصله جواب دادم:
_سکوت
ته خودکارشو فشار کوچکی دادو به همراه فرم تو ی دستش ه سمتم گرفتو گفت:
_خانوم سکوت این فرمو پر کنید.
ای بابا بازم فرم آقا من یه مهندس کامپیوتر بی تجربه چه نیازی به فرم دارم آخه؟!
بااین حال نگاه گذرایی به فرم انداختم :
سن….میزان تحصیلات….تجربه….تلفن همراه….تلفن ثابت….محل سکونت….
کلافه شروع کردم به نوشتن و بالاخره بعد از گذشت یه ربع فرم دست مردی که درست مقابلم نشسته بود دادم.
آروم از جام بلند شدم و همونطور ادامه دادم:
_منتظر تماستون هستم آقای قربانی
خندید و همونطور که فرمو تو ی یه کاور میذاشت گفت:
_امید وارم چشم انتظار نذارمتون خانوم سکوت
منم پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:
_امید وارم
و از در اتاق خارج شدم.
تا پام از در رسید بیرون تمام اتفاقاتو مو به مو جل چشمام مرور کردم.صبح که از خواب پاشدم با آرشام دعوام شد.سر میز صبحانه هم با آرتام سر یه چاقو جروبحث به راه انداختم .بازم طبق معمول آراد جوراب منو اشتبایی به جای جوراب خودش پوشیده بود.هیچی دیگه از در خونه که زدم بیرون چشمم خورد به جدول کشیای سبزو سفید کنار جوب پریدم بالاش که به ثانیه نکشیده با مخ افتادم تو جوب شانس آوردم جوب خشک بود.
بعد از این همه انتفاق با یه ربع تاخیر رسیدم سر مصاحبه ی کاریم با قربانی اصلا انگار نه انگار که بعد از من با صد نفر دیگه هم مصاحبه داره شروع کرد به پندو اندرز گویی به من.
منم خیلی خانومانه خودم یه فرم برداشتمو به سمتش گرفتم که یعنی دهنشو باید ببنده تا براش نبستم.
همون طور که مشغول مرور اتفاقات خوش آیند طول روزم بودم یه ماشین جلو پام ترمز کرد.اومدم با کیف کولیم بزنم تو دهنش که فهمیدم آراده:
_آسا بپر بالا می خوایم بریم خونه مامان اکرم
در ماشین خوشگلشو باز کردم و سوار شدم:
_آراد خیلی بیشوری
خندید و عینک دودیشو که روی موهاشو بود به سمت چشماش هل داد بعد گفت:
_او آسا دلت میاد
یکی کوبوندم به بازوش و گفتم:
_آسا و مرض تو نگفتی این خواهر فلک زده ی خاک تو گور من مصاحبه داره من یه امروزو به جورابای کوفتیش رحم کنم؟!
همون طور که زد رو ترمز گفت:
_به جون آسا جورابای خودم بوی لاشه مرده میداد خیلی خیط بود من با اون جورابا امروز بیام خونه مامانی مگه نه؟!
تازه یاد بوی گند جورابایی که پام کرده بودم شدم یه جیغ بلند زدم بعد گفتم:
_اه الان باز پندو اندرزای همه بازم میشه مال این آسایش خاک تو سر
فرمونو از تو دستاش رها کردو با دست راستش سریع زد رو دست چپش و گفت:
_اوا خواهر خدا اون روز نیاره که آسا دهن آرادو صاف میکنه
پقی زدم زیر خنده که مصادف شد با پیچیدن آراد توی کوچه ی مامان اکرم.
تا نگه داشت بلافاصله از ماشین پریدم پایین که گفت:
_هوی خانوم کرایه ما چی پس؟
همونطور که روسریمو رو سرم مرتب میکردم تا باز آرشام برا دس نگیره گفتم:
_آرا کور خوندی اگه از اون 20 تا آدامس خرسیا یکیش حتی یکیش نصیب تو شهفهمیدی یا نه؟!
در ماشینو قفل کردو دستاشو به حالت تسلیم برد بالا سرشو گفت:
_غلط کردم . آسا بانو شما منت گذاشتید رو جفت تخم چشای من که سوار این بنز خوشگلم شدید
یه پشت چشمی براش نازک کردم و انگشت اشارمو روی زنگ آیفون با تمام توانم فشار دادم
بعد از پنجدقیقه صدای مامان لاله تو آیفون پیچید:
_آسایش مگه دستم بهت نرسه
از جلوی لنز آیفون زبونمو براش در آوردمو تکون دادم بعد گفتم:
_خاطر جمع باش ننه لاله دستت که هیچ پات هم بهم نمیرسه از ما گفتن بود الان هم باز کن این درو می خوام بیام بالا دس بوستون
رو کردم به آرادی که از خنده پشت سرم غش کرده بود و گفتم:
_خاک تو سرت پسر هم انقدر جلف آخه؟
بعد همونطور که براش سرمو تکون میدادم متوجه تقی در شدم که نشان از باز شدنشو میداد.
با یه دستم هلش دادمو با یه دست دیگم دست آرادو گرفتمو کشیدمش تو اونم چون انرژیش بابت خنده هاش اتلاف گشته بود به راحتی دنبالم کشیده شد .
با یاد آوردی نبود آسانسور این غم خاک تو سریو به پاهام تسلیت گفتم و با لبو لوچه ای آویزون به امید فتح چهار طبقه از پله ها بالا رفتم.
تا رسیدم جلوی در خونه مامان اکرم هنو خستگی در نکرده خودمو بعد از هوشیاری تو بغل مامان اکرم یافتم:
_مامانی بی خیال ماشو اون آراد نفله رو بی خیل شدی گیر دادی به ما بابا پرس شدم قربونت برم
منو بیشتر به خودش فشرد که باز آخم رفت هوا:
_اگه میدونستم جنبه ی دیدن رخ منو نداری که نمیومدم عزیز جون
منو از بغلش در آورد و گفت:
_آسایش مادر مهمون داریم امروز تو رو خدا مراعات زبونتو کن آبرومون نره
با شنیدن اسم مهمونو به یاد آوردن جورابام بادم خالی شد:
_ماما اکرم حالا این میمونا کی هستن؟!
یکی زد روی نوک دماغم و منو به سمت پذیرایی راهنماییم کرد:
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر
_نمی تونم
تا رسیدیم به پذیرایی چشم خورد به یه آقای قد بلند مسن 50 60ساله که کنارش یه خانوم تقریبا هم سنو سالای مامان
آروم به سمتشون رفتمو به سمت خانومه دستمو دراز کرد:
_سلام عرض می کنم خوش آمدید
خانومه لبخندی زد ولی مامان لبشو گاز گرفت و با چشمو ابرو بهم فهموند بریم خونه پدر رات نمی ذارم.
خانومه دستمو به آرومی فشردو گفت :
_شما باید آسایش جان باشید درسته؟
_من آسا،آسایش خالی ام جانم کجا بود؟!
اینبار بابا برام چشم ابرو اومد یعنی خفه شو و نمک نریز ولی برعکس بابا اون آقاهه از خنده رو مبل مامان اکرم ولو شده بودو می خندید.
بعد از اینکه خنده اش تموم شد دستشو به سمتم گرفتو گفت:
_آسایش سکوت دختر بهرام سکوت خیلی بانمکی
لبخندی رو لبم نشستو گفتم:
_من خود نمکم جناب و اما شما؟
دستمو که تو دستش بود رها کردو گفت:
_من کاویارم.کاوه کاویار
گفتم:
_الان من شما رو چی صدا کنم؟
همون موقع صدای آرتامو آرشامو آراد با یکی دیگه بلند شد. بی خیال فهمیدن سؤالم شدمو با سرعت به سمت پلکان دویدم تا بفهمم دلیل جروبحثاشون چیه!
دم در اتاق که رسیدم بدون اینکه در بزنم با پام دریو که پیش بودو باز کردمو رفتم تو:
آرشام بلند زد زیر خنده و رو به اون پسری که کنارش بود گفت:
_اینم از آسا خانوم که منتظر دیدارشون بودید.
پسره سرشو آروم بلند کردو گفت:
_خوش بختم خانوم سکوت.
بی تفاوت شونه ای بالا انداختمو گفتم:
_باش
بعد رفتم به سمت آرشامو محکم زدم پس کله اش:
_الهی من بی آرشام شم.الهی بپوکی نفله که منو نرسوندی صبح
چشمای اون پسر خوشبخته گرد شد.
آرتام اومد سمتمو گفت:
_آسا برو اتاق خاله لعیا اونجا جمع مختص سن خود خود خودته
بعد با آراد و آراشام زدن زیر خنده
منم گنگ نگاشون کردم.خاله لعیام دانشجوی دکترای رشته ی ادبیات فارسی بود و مجرد.
پوفی کردم با در آوردن زبونم برا اون سه تا برادر نخاله ام از اتاق زدم بیرون
با کلافگی به سمت اتاق خاله ی حوصله سر برم رفتم.خو سر بر بود دیگه.هروقت منو میدید از آرایه های ادبیو جناس تامو جریو آرایه های تخشیص و نمیدونم چیچیو چیچو شاهنامه و شعر نو وشعر کهنه و نیما سویی شرتو اینا حرف میزد.
وقتی رسیدم دم در اتاق درو محکم کوبوندم به هم چون حس پند شنویو نداشتم.
صدای خاله پیچید:
_بله؟میتونید وارد گردید.
اوووغ
منم دستگیره رو باز کردمو درست مقابل خودم هیکل تپل خاله لعیا رو دیدم.حتی از هفته ی پیش هم چاق تر شده بود.
با یه لبخند گله گشاد اومد سمتمو گفت:
_اوه آسایش جان چه خوش رسیدی جانا!
یه لحظه هنگ کردم آخه من تنها درسیو که سال اول دبیرستان تجدید گرفتم ادبیاتم بود بعدم که رفتم فنی حرفه ای…
یه لبخند ژکوند تحویلش دادمو گفتم:
_سلام خاله ی تپل گل دکتر احوالات شما کجاستـ؟
تا زه متوجه حضور اون دو تا دختری که از هنده رو تخته خاله ولو شده بودن شدم و گفتم:
_خب خانوما ی خوش خنده معرفی نمی کنید؟؟؟!
یکشون گفت:
_پانیز هستم ،پانیز کاویار
لبخندی به روش زدم که اون یکی شروع کرد:
_منم پانته-آ هستم
اوخ اوخ این منو یاد یکی از دوستای دوران دبیرستانم انداخت طرف اسمش پانته-آ بود من صداش میکردم پاندا.
رو به جفتشون گفتم:
_منم آسایش سکوتم.
خاله گفت:
_گول اسم وفامیل این شراره های آتش را نخورید دخترها . زبانش با متراژ خانه ما برابر است
رو به خاله کردمو گفتم:
_دو کلام از خاله عروس
خاله خنده ی عصبیی کردو گفت:
_یعنی می رسد آن روز که تو عروس گردی؟
منم مثل خودش خندیدمو گفتم:
_پ ن پ اول تو برو خونه بخت من جاهاز ندارم
پاندا همون طور که می خندید گفت:
_آسایش جون رشته تحصیلیت چیه؟
رو بهش گفتم:
_والا اگه خدا قبول کنه فوق لیسانس کامپیوتر دارم.
پانیز خندیدو گفت:
_پس شما مهندسید.
خودمو انداختم رو تخت خاله و گفتم:
_و شما؟!
پاندا گفت:
_من لیسانس تربیت بدنی دارم
منم بی شوخی گفتم:
_منم حالت تهوع از تربیت بدنی دارم
پانیز خندید و گفت:
_منم علوم تغذیه خوندم
یه پوزخند براش زدمو گفتم:
_اوهوع پس دکتری؟!
اونم چشمکی زدو گفت:
_اگه خدا قبول کنه بعله.
لعیا رو به پانیز گفت:
_این آقا پندار چند ساله تشریف دارند؟
براش چشمکی زدمو گفتم:
_لعیا جون چیه گیر کرده اند در گلویت هلوی چاق؟
لعیا اخم کردو گفت:
_بنده چاق نیستم حجیم هستم.
پانیز گفت:
_آسایش جون پندر سن پسر لعیا جونو داره.راستی ببینم تو چن سالته؟
ابرویی بالا انداختمو گفتم:
_25رفتم
پاندا خندیدو گفت:
_نازی پنی ما هم30 سالشه
اخمی کردمو گفتم:
_که چی؟!
متوجه سوتیش شدو گفت:
_منظوری نداشتم
دیگه کلا من با هیچ کدومشون حرف نزدم ولی لعیا خوب مخاشونو کار گرفته بود.
سی دقیقه از سکوت من میگذشت که از جام پاشدم و به سمت در راهی شدم که پانیز گفت:
_اوا آسایش جون کجا گلم؟
اومدم بگم خونه آقا شجاع که لعیا گفت:
_پانیز جان می رود پیش پسرا آخه روحیه اش بااونا سازگار تره است
رو بهش زبونمو دراز کردمو گفتم:
_په چی فکر کردی میشینم پای خزعبلات شاهنامه و غزلیات تو میشینم که با هر مصرعش بخوای بگی یادش گرامی باد و چمیدونم روحش بخیرو خاطرش جاودانو از این چیز میزا
بعد هم کلافه از اتاقش زدم بیرون همون موقع بازم صدای آراد رو شنیدم:
_اه پندار تو چقدر ساکتی؟!
پس پنی جون اون جا پیش این سه برادر نخاله من واقع بود….
بدو بدو به سمت اتاقی که پسرا توش بودن رفتم و یهو درو باز کردم که مثل سری قبل داداشام پوکیدن از خنده آرشام گفت:
_آسا تو که بلد نیستی روسری سرت کنی مقنعه سرت کن کچل
یه قهقه ی حرصی زدم بعد روبه اون پسره گفتم:
_شما؟!
دستی لای موهای خوش حالتش بردو گفت:
_من….پندار کاویار هستم
به سمتش لبخندی زدمو گفتم :
_داداشیا منو میبرید حیاط مامانی اکرم؟
آرشامو آرادو آرتام هماهنگ گفتن:
_نع
پنی هم رو به اونا با تعجب گفت:
_چرا؟
آرشام گفت:
_این خانوم از عنکبوت میترسه ولی عاشق سوسکه اون سری که بردیمش حیاط هرچی سوسک بودو بابا بزرگم با سم کشته بودتشون با دستای خودش خاکشون کرد. بعد یه عنکبوته تو تارش یه پشه گیر کرده بود ایشون بطری نوشابه اشو رو تار عنکبوته خاله کرد عنکبوته بدبخت هم خونه خراب شد هم معلق موند بین هوا و زمین
سرمو الکی انداخته بودم پایین تا مثلا من پشیمونم و دلشون برام بسوزه اما نه تنها نسوخت بلکه…..
آراد گفت:
_آسا ما خر بشو نیستیما یکی دیگه رو جور کن
داشتم ناامید میشدم که در همون لحظه پندار سرفه کرد منم چشمام برق زد و بدون اینکه بفهمم چی می گم گفتم:
_کی خرتر از پندار؟!پندار منو میبری؟!
یهو هشت جفت چشم مقابلم قرار گرفت منم تازه فهمیدم باز اشتبو بی توجه به موقعیت حرف زدم پس برای ماست مالی گفتم:
_مممم یعنی چیزه….میگما کی بهتر از آقا پندار برای گردش در حیاط؟هان؟آقا پنی…..یعنی چیزه آقای خاویار…….نه یعنی پندار آقا منو میبرید؟؟!
با اتمام حرف من چهار تا پسرا زدن زیر خنده که آرشام رو به پندار گفت:
_پندار داداش ناراحت نشیا این جمله سازیاش خدای غلطن از همون اول راهنمایی ادبیات فارسیشو همش تجدید می آورد اینه که الان این شده وضع حرف زدنش…..
پندار که هنوز میخندید گفت:
_آسایش خانوم چشم بفرمایید بریم
منم که عینهو خر تیتاپ دیده از جام پا شدمو دستامو به هم کوبیدم.
پندار گفت:
_خب باید از کجا بریم؟
گفتم:
_از راه مفخی
ابروهاشو بالا انداخت که به بالکن اتاق اشاره کردمو گفتم:
_پنی….یعنی آقا پندار منظورم به بالکن بود
به لبخندی بسنده کرد.همون موقع آراد رو به آرشام گفت:
_یادته اونسری خواستیم باهاش از راه به اصطلاح مخفی آسا بریم خوردم زمین پام شکست؟!
بااین حرف رنگ صورت پندار پرید.
رو به آرشام گفتم:
_داداش یادته چون کفشای مامان لاله رو پوشیده بود با مخ از رو نردبون شوت شد؟
آرتام سیخونکی بهم زدو گفت:
_آسا و اینو هم یادته که تو هلش دادی؟!
همین که اومدم وکیل مدافعه ی خودم بشم آقای کاوه ی کاویار پسرشو صدا زد:
_پندار جان………
اوهوع حالت تهوع گرفتم اصن جانت تو ملاج آسایش آخه آدم دنباله ی اسم پسرش جان می چسبونه؟!
پندار کتشو از روی تخت برداشتو رفت سمت سه برادر نخاله ی اینجانب:
_دوستان خیلی خیلی از آشنایی باهاتون خوشنود شدم
بعد باهاشون دست دادو اومد سمت من:
_خانوم آسایش سکوت خیلی از آشنایی با شما خوشبخت شدم .
اومدم مثل خودش جملات ادبی ببافم در نتیجه گفتم:
_و این بنده آششنا گشت ز دیدار شما آقای احتراماٌ
با اتمام حرف آرتامو آرشامو آراد زدن زیر خنده اونم بلند بلند ولی پنی مثل این دخترا که پر از فیسو افاده ان دستشو گرفت جلو دهنشو خیلی متینانه و باناز خندید
پانیزو پانته –آ درست کنار خاله لعیا و روبه روی مامان لاله تو حال وایستاده بودن مشغول خداحافظی بودن.
آقای کاویار تامنو دید گفت:
_خانوم آسایش سکوت نمی خوایید جواب سوالتو بگیری؟
لبخند شیطونی زدمو رو بهش گفتم:
_کیه که از دریافتیدن پاسخ فرار کنه من سراپاو دست گوش گوشم
کاویار خنده ی ریزی کردو گفت:
_شنیدم رشته ات نرم افزار کامپیوتره درسته؟!
دستامو پشتم قلاب کردمو گفتم:
_بله من خانوم مهندسم
بازم خندیدو گفت:
_پدرت که کارخونه تولید قطعات کامپیوتر داره پس چرا مثل داداشات سخت افزار نخوندی تا بازار کارت جور باشه؟
اخمامو تو هم کردمو گفتم:
_کار برا مهندسین نرم افزار هم هست تازه من محیط ویندوز کامپیوترو بیشتر از دلو روده اش دوست دارم.

مامان بابا که خیلی برای این رک حرفیدنم عصبانی شده بودن ولی من به روی خودم نیاوردم.ولی برعکس کاویار که انگار خوشش اومده باشه دستی به ته ریشش کشید و گفت:

_خانوم مهندس قصد جسارت نداشتما بهتون برنخوره.این پندار ما هم رشتش مهندسی نرم افزار مثل شما

مقابلش توپم پره پر بود با همون حالت گفتم:

_خب پس چرا پسرتونو سرزنش نمی کنید

خانوم کاویار خندید و گفت که بهتره دیگه رفع زحمت کنن . چه بهتر والا!!!

بعد به سمت مامان پیش رفتو کلا خداحافظی ها از سر گرفت.

منم خیلی شیک با همون ابر های گره خورده ی در همم باهاشون خداحافظی کردم تا بالا خره رفع زحمت کردن.

با خروجشون از در خودمو روی یکی از مبلا ولو کردمو گفتم:

_مامان لاله حالا که رفع تشریف کردن یه چی بده این صدوق خندق کوفت کنه.

باز مدافع ادبیات اومد تو صورتمو خیلی بد بهم پرید:

_چند بار باید راجع به پاس داشتن زبان ادبیات صحبت کنم؟!

مامان اکرم اومد سمت خاله و از تو صورتم کنارش بردو گفت:

_وا مگه بچه ام چی گفت؟

بابا کتشو از رو ی چوب لباسی برداشت و گفت:

_مادر دیگه باید بریم . الان که رفتیم خونه یه چیزی هم می خوره با اجازه

اینو گفتو از در رفت بیرون.

آرشام محکم کوبید پشت کمرمو گفت:

_میبینم بازم لاشه ی کلاغو پات کردی؟!!

بعد خودشو آراد زدن زیر خنده

لگد محکمی زدم تو ساق پاش که صورتش از درد جمع شد.

مامان همون لحظه گفت:

_دعواهاتونو بذارید واسه خونه برید کفشاتونو بپوشید

جلو رفتمو مامانی اکرمو بغلش کردم بعد خاله لعیا رو و از در زدم بیرون.پشت سر منم آرادو آرشام خداحافظی کردنو اومدن بیرون.ولی مثل اینکه مامان لاله آرتامو برا خرمالی نگهداشته بود….

با آرشامو آراد تا پایین پله ها و جلو ی در مسابقه گذاشتیم که بازم من با تقلب بردم!!

_اول

آراد همونطور که به نفس نفس افتاده بود گفت:

_دوم

آرشام یهو اون سه تا پله ی باقی مونده رو یکی کردو پرید پایین و گفت:

_آقا قبول نیس آسا جر زد.

آراد ابرویی بالا دادو گفت:

_عرضه اشو داشت زد تو هم نداشتی نزدی الان هم که سوم شدی داری عرضه اشو زیر علامت سوال میبری!

یکی محکم خوابوندم تو کمرش که دادی بلند زد.
آرشامو منم قهقهه زنان از در زدیم بیرون………
از در که خارج شدیم بابا رو تو ی ماشینیافتم و جلو تر از اون دو تا نخاله با حالت دو رفتم سمت ماشین تا بتونم دم پنجره بشینم که یهویی شست پام رفت تو سوراخ دماغم! خدا رحمم کرد با حالت دو رفتم وگرنه که اون سه نخاله بی خواهرو ننه بابام بی دختر میشدن.
آرشامو آراد بیشور وایستاده بودن بالا سرمو هرهر میخندیدن از جامو بلند شدمو مانتومو تکوندم بعد یه پس گردنی مشتی حواله ی گردن هر جفتشن کردم تا حالشون جا بیاد!
بعد هم رو پنجه ی پاهام بلند شدمو گوش جفتشونو گرفتمو به سمت ماشین بابا حرکت کردم.
وقتی به بابا رسیدم داشت با خنده بهم نگاه میکرد :
_آسایش بابا بی خیال این پسرا شو . اصلا گناهشون چیه؟!
با عصبانیت گفتم:
_این بیشورا به زمین خوردن من خندیدن اینم تو مرام ماس که اگه کسی دیگریو مخسره کرد اون مخسره شدهه باید پدرشو در آره
بابا بدون اینکه تو چهره اش تغییری بده گفت:
_اگه الان باباشونو دراری پس کی ببرتتون خونه؟!
یهو انگار تازه متوجه گندم شده باشم گفتم:
_نه یعنی اون یکی باباشونو
همون موقع یه چیزی با شتاب خورد پس کله امو صدای مامان تو گوشم پیچید:
_بیشرف کدوم یکی باباش؟!
با این حرف مامان همه زدیم زیر خنده و سوار شدیم البته به جز آراد و آرتام.
با سوار شدنمون بابا گفت:
_لاله اینو من باید از تو بپرسم کدوم باباش؟
مامان سرخ و سفید شد که آرشام ریز ریز شروع کرد به خندیدن منم با پام محکم کوبوندم رو پاشو خندشو کوفتش کردم .
یه لبخند خبیثانه ای زدمو گفتم:
_مامان لاله حالا از بین این سه نخاله کدوم اصل نیست؟
مامان لبشو گاز گرفتو گفت:
_استغفرالله مگه بچه هم المثنا داره؟
اینو که گفت بابا و آرشام ترکیدن از خنده ولی من یه نیشکون ریز از پهلوی آرشام گرفتمو مامان هم محکم کوبید به بازو ی بابا
دبگه تا خونه منو آرشام هر کدوم با گوشیامون آهنگ گوش دادیم من رپ انگلیسیو این آرشام خاک برسر تتلو………..
وقتی رسیدیم طبق معمول من از همه زودتر پیاده شدمو بدو بدو رفتم سمت ماشین آراد که درست مقابل درب پارکینگ پارک بود:

_آرا خوابی یا بیدار؟عمو یادگار

صاف رو صندلیش نشست و گفت:

_مرض دختره ی نفهم مگه نمیبینی خوابم

ابروهامو براش بالا پایین کردمو ریموتو از روی داشپرتش برداشتمو درو باز کردم بعد باز هم برای ورود به خانه پیش قدم شدم.

…………………………………

_آسایش پاشو

غلظی زدمو به زور چشمامو باز کردم بععد در حاله که موهامو از تو ی دهنم در می آوردم گفتم:

_آرتام خفه کفنت کنم گمرو می خوام بکپم

آرتام دستمو از زیر پتو کشید بیرونو به ثانیه نکشیده از جام بلندم کرد.نتونستم خودمو کنترل کنمو ازپشت بازم پرت شدم رو تختو دو دستی متکامو چسبیدم.

دیگه صدایی از آرتام بلند نشدو بعد از پنج دقیقه:

_آسا پاشو دیگه

اینبار صدای آرشام بود هی داشت به پهلوم سیخونک میزد ولی من اصلا حس نمی کردمو تو ی یه دنیای دیگه به اسم رویا سیر میکردم.

بازم صداهای اطرافم قزع شدنو واسه ی یه ساعت صدای هیچکی نیومدو خوب خوب خوابیدم تا ساعت سه!!!!!!!!!!

یه کشو قوسی به خودم دادم سریعاً از جام بلند شدم.

چون امروز روزی بود که قربانی اگه می پذیرفتتم بهم میزنگید

شاد و خوش رفتم سمت دسشویی و دستگیره رو کشیدمو وارد شدم………

بعد ازز اتمام کارم با مضطراح رفتم سمت پذیرایی که خبری از هیچکی نبود.

زیاد تعجب نکردم زیرا تنها فرد آسو پاس این خونه من بودم.بعله منه منه کله گنده.
………………………………………….. ……………
به سمت آشپزخونه رفتمو به جای صبحانه یکمی چیپسو پفکو ریختم تو ظرفو جلوی تلویزیون داخل حال لم دادم.
تا چشم بهم زدم دیدم ساعت شده5و الانه سه کله پوک برسن خونه بادو ظرفو بردم تو آشپزخونه و به صدا در اومدن آیفون مصادف شد با خروج من از آشپزخونه.
خیلی ریلکس آیفونو جواب دادم که معلوم بود فرضیه ام کاملا درست بوده و اون سه کله پوک پاشونو تو خونه گذاشتن.
اول از همه آرشام اومد تو با دیدن من قهقهه ای سر داد و گفت:
_ببخشید شما با آمازونی ها چه نسبتی دارید؟
آراد مثل میمونا شروع به بالا و پریدن کردو گفت:
_قاطینگا و پاتینگا ما دو تا اومدینگا با رسم اینگا اینگا شادو خندون بودینگا
و بعد خودشو آرشام زدن زیر خنده. باتعجب به پشت سرشون نگاه کردم که دیدم خبری از آرتام نیس.
آراد با همون صورت خندونش گفت:
_ها،چیه آسا خانوم دنبال آرتا میگردی؟
مثل این پسر بچه های تخس و یه دنده زبونمو براش بیرون کردمو گفتم:
_آره . کوش . کجاس؟!
آرشام گفت:
_ما صبح صدات زدیم پا نشدی امروز روزی بود که قرار بود مراسم آشنایی شرکت ما با شرکت آقا ی کاویار باشه . ولی تو خوب کپده بودی و هر کی میومد صدات کنه معلوم نبود خواب کدوم شازده ی سوار بر اسبیو می دیدی که زود پاچه طرفو میگرفتی ما هم بیخیالت شدیمو خودمون رفتیم.ازبین ما هم قرار شد آرتام فلک زده به عنوان نماینده ی شرکت ما بره شیراز تا با نماینده ی شرکت شیراز آقا ی کاویار بحرفه افتاد؟
با عصبانیت بهش زل زده بودم.بازم حرف شوهر کردن منو پیش کشیده بود.اصلا از قدیم گفتن تا بزرگتر هس کی به کوچیکه فکر میکنه!!!!والا.هعی لعیا خیکیه کجایی که ببینی آسا استاد ابدیاتیه واسه خودش.
آرشامو آراد بعد از عوض کردن لباساشون پلاس شدن پای تلویزیونو من چون ساعت 6مصاحبه داشتم رفتم تا حاضر شم.
تو اتاق با فکر اینکه ممکنه قربانی بهم میس انداخته باشه به سمت گوشیم شیرجه زدم که تنها یه اسمس از قربانی روی صفحه بهم دهن کجی کرد.
بازش کردمو بلند بلند خوندم:
_خانوم سکوت با توجه به بی سابقی بودن شما شرکت ما هیچ تمایلی جهت همکاری شما ندارد.[شرکت نوین].
ای مرضو بی سابقی بالاخره من خاک تو گور باید از یه جایی شروع کنم تا به یه چی برسم یا نه.اصلا اگه امروزو هم رفتم برا مصاحبه و رد شدم گور بابای کار به خواستگارام پاسخ+میدم.
مانتو مشکی ساده امو که بااینکه کهنه شده بد ولی برا منی که همش تو خاکو خل میدویدمو خودمو خاکی میکردم مناسبو نو و عزیز و جگر گوشه بود.انقدر از این مانتو جذبای کوتای بی آستین پاره پوره نو ظاهر بدم میاد که همه جاتو میریزن بیرون بعد وقتی باهاشون شروع میکنی به بالا پایین پریدن مردم چپ چپ نیگات می کنن.
یه شال آبی هم انداختم سرمو کیف و بارو بندیلمو جمع کردمو بای خودافظی از اون نفله ها از خونه زدم بیرون

 

 


مطالب مشابه :


ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت

Group - ارادو فروشگاه اینترنتی تبلت قیمت تبلت orado گوشی htc قیمت - Group




دو سال و 4 ماه !

سلام دوستای خوبم امروز اومدم عکسای آتلیه آرادو بذارم . اینم با کیکش انقدر شلوغ کرد که یادمون




رمان آقای حساس خانوم خشن – 11

آرادو کریم جلو چشمم کشت.آخه چرا؟! فکم با زمین برخورد کرد!کریم؟!چطور؟این که میگفت دیگه




شعبه هاي ماهيران در تهران

فروشگاه مجازي ارادو. سايت رسمي باشگاه




رمان آقای حساس خانوم خشن – 12

مامان کارت مراسم ختم آرادو از توی کیفش در آوردو گفت:




اسامی برندگان ال سی دی فروشگاه سامسونگ تنکابن و رامسر

متاسفانه هیچ کدام از مشتریان ارادو در لیست 200 نفره سامسونگ جای نگرفتند.




رمان آقای حساس خانوم خشن – 1

با یه دستم هلش دادمو با یه دست دیگم دست آرادو گرفتمو کشیدمش تو اونم چون انرژیش بابت خنده




برچسب :