رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

آرن با صدای خیلی اروم سلام کرد و گفت:

-سلام اینجا چی کار میکنی؟

-اومدم با پرهان کار داشتم....

دستم و گرفت و منو به سمت حیاط استودیو کشید....

-پرستش دیگه نیا اینجا.... بابا اینجا کارا بستگی داره به ثانیه... میدونی اگه یه روز دیرتر از موعود کارو تحویل بدیم چه غوغایی میشه؟

-معذرت میخوام.... میخواستم بیام آدرس کلاس گیتار پرهانو بپرسم...

-خیلی خب من ازش میگیرم.... الانم برو خونه... پرستش دفعه اخرت باشه بدون هماهنگی میای... خداحافظ....

لبامو جمع کردم.... خیلی باهام بد رفتاری کرد... با قدم های سریع، بدون توجه به من به سمت استودیو حرکت کرد.... روی پاشنه پام چرخیدم و به سمت در خروجی حیاط راه افتادم... نمی دونستم کجا برم.... شاید این موقع ها بهترین جا برای رفتن یه جای خیلی ساکت بود.... با قدم های ناموزون یه تاکسی گرفتم....

-خانم کجا برم؟

نفهمیدم چرا اما بی اختیار گفتم:

-بهشت زهرا....

راننده تاکسی بی تفاوت راه افتاد.... هدست و توی گوشم فرو کردم.... با صدای های بی  معنی به خودم اومدم... راننده تاکسی برگشته بود به سمت عقب و داشت به من چیزهایی می گفت... اهنگ و قطع کردم و گفتم:

-رسیدیم؟

-بله خانم... خیلی وقته صداتون می کنم.... نیم ساعته مارو از کارو زندگی انداختین....

یه ده تومنی از توی کیف پولم خارج کردم و دادم بهش.... از ماشین پیاده شدم و با فکر کردن به سنگ قبر مامانم غرق درد شدم.... ولی اشک نریختم و به راهم ادامه دادم.... با دیدن اسم مامانم روی سنگ سرد قلبم فشرده شد....

زانو زدم کنار مامانم با سوز گفتم:

-سلام مامان... خوبی قربونت بشم؟ خوبی قربون اون چشمای ماهت.... قربون اون تنت برم که زیر خاکه.... خوبی؟ معلومه که خوبی.... تو رفتی بهشت من موندم اینجا.... بهت قول میدم... قول میدم که قوی باشم.... آره منم یه روزی ازدواج می کنم.... بچه دار میشم... مامان جونی چه اسمی دوست داری؟ بهم بگو تا اونو اسم بچمو بذارم.... صنم خوبه؟ بشه یه بت... یه بت واسه پرستیده شدن...... بابا خوبه؟ الان پیشته؟ خوشحاله؟ اره اونم خوشحاله... بهش بگو دوستش دارم... مامان خیلی دلم برات تنگ شده... دلم برای چشمایی که تازه یک ماهه دیدمشون تنگ شده.... دلم واسه مهربونیای توی قصه تنگ شده.... اره منتظرم روزی برسه که بیام پیشت و تمام این دلتنگی هارو بریزم دور... منتظرم میمونی؟ قول میدی که منتظرم بمونی؟ نگاه کن گریه نمی کنم... بغض می کنم امّا گریه نمی کنم.... چون یاد گرفتم که گریه نکنم.... یاد گرفتم برای این که محکم باشم گریه نکنم.... نگاه کن... می خندم... میخندم پس توام بخند.... بخند دیگه....

 

با ارسلان به سمت خونه خاله نسیم حرکت کردیم... خاله واسه شام دعوتمون کرده بود اما ما از همین حالا میرفتیم..... ساعت حدوداً سه بود... ناهار و توی رستوران خوردیم.... به گفته خاله که دیروز بهم زنگ زد، امروز باید منتظر یه سورپرایز می بودم.... بخاطر همین دل تو دلم نبود تا بفهمم اون سورپرایز چیه...سرمو به سمت ارسلان چرخونم... اومدم ناخوداگاه برگشت سمت من و با لبخند نگام کرد... لبخند زدم و به خودم فشردمش... فکر نمی کردم حرف زدن با مامان این همه سبکم کنه.... وقتی رسیدیم جلوی ساختمون کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم... زنگ واحد نیایشینا رو زدم....

-بله؟

صدای نا آشنای یه پسر اومد.... بی توجه گفتم:

-پرستشم...

-بفرمائید....

در باز شد و رفتیم داخل.... دکمه اسانسور و فشردم و منتظر موندم.... وقتی اسانسور رسید با عجله در و باز کردم تا برم داخل ولی همزمان با رفتن من داخل یه پسر فوق العاده خوشتیپ بیرون اومد و گفت:

-پرستش خانم؟

-بله خودم هستم... به جا نیاوردم...

-بفرمائید بریم بالا....

خیلی سنگین در آسانسور و برامون باز نگه داشت و بعد خودش داخل شد.... در بسته شد..... دکمه طبقه 12 رو فشار دادم.... ارسلان چسبیده بود به من و داشت منو نگاه می کرد... با یه نگاه آرامش بخش بهش نگاه کردم و لب خونی کردم:

-چیزی نیست....

اونم به یه لبخند اکتفا کرد و سرشو گرم جایزه ای که از توی مهد بهش داده بودن گرم کرد.... موزیک ملایم آسانسور قطع شد و اول از همه پسره رفت بیرون.... باهم به سمت واحد خاله اینا راه افتادیم.... کنارة در باز بود... تقه ای که به در خورد همزمان شد با اومدن خاله:

-الهی دورت بگردم پرستش جان.... بیا تو عزیزم....

درو باز کردم و جلو تراز پسره وارد شدم.... ارسلانم بعداز من وارد شد....

خاله اسفند به دست داشت به سمت در ورودی می اومد... لبخندی زدم و بغلش کردم.... اسفندو چند دور، دور سر من و ارسلان چرخوند....

نشسته بودیم روی مبل و از هر دری حرف میزدیم... از هر کی هم می پرسیدم پسره کیه چیزی نمی گفت.... میگفتن عمو سهراب می خواد معرفی کنه.... عمو سهراب از اتاقشون بیرون اومد و بعداز سلام و احوال پرسی گفت:

-شرمنده پرستش جان داشتم نماز می خوندم...

-قبول باشه عمو جان...

-قبول حق باشه عزیزم....

نیایش ارسلان و بغل کرد و برد توی اتاقش... عمو نشست پیش پسره.... پسره لبخندی به سمت عمو زد و مثل قبل ساکت اما پراز غرور چیزی نگفت....

-خب پرستش جان واسه هفته بعد آماده ای دیگه؟

-بله عمو.... البته با وجود شما مطمئنم که همه چیز آمادست و نیازی به آماده بودن من نیست...

-لطف داری دخترم... اما امروز برای این بهت زنگ نزدم که بیای دراین مورد صحبت کنی.... خوب شد که زودتر اومدی تا وقت بیشتری برای این موضوع بذاریم...

-بله من گوش میدم شما بفرمائید....

-این آقا پسری که می بینی آقا میعاد برادر زاده من هستن.... که اولین باره میاد ایران.... 31سالشه... فوق تخصص قلب و عروق داره...

خیره نگاهش کردم... چشمای قهوه ای روشن.... ته ریش هایی که صورتشو جذاب تر کرده بود.... هیکلی که حتی از روی لباس برجستگی هاش مشخص بود....

لبخندی زدم و گفتم:

-خوشبختم آقا میعاد...

به تکون دادن سرش اکتفا کرد و چیزی نگفت....

عمو ادامه داد:

-از اونجایی که سن تو کمه باید یه کسی باشه که ازت مراقبت کنه... من حرفی ندارم اگه می خوای تنهایی زندگی کنی امّا باید همه مواردو زیر نظر داشته باشی....

-مثلا چه مواردی؟

-ببین دخترم.... تو حتی 18 سالت هم نشده.... یه کسی می خوای که پشتیبان تو باشه، چه از لحاظ مالی چه از لحاظ روحی.... هرچند که با ارثی که پدرت برات گذاشته هیچ وقت نیازی به پشتیبان مالی نخواهی داشت...... امّا من ضربه های زیادی تو جامعه دیدم که از تنهایی به دخترا وارد میشه.... با میعاد حضوری حرف زدم حرفی نداشت که با تو زندگی کنه.... امّا طرف صحبت من با توئه.... اگر هم قبول نکنی اشکالی نداره.... زندگی خودته ولی من راهنماییت می کنم.... دخترم تو یکم فکر کن اگر یه روزی دیروقت برسی خونه و ببینی دزد وارد خونت شده چه حالی میشی؟ یا اینکه ارسلان و توی خونه بذاری و بری بیرون برگردی ببینی ارسلان نیست؟ در این مواقع یکی که توی خونه زندگی می کنه بهتراز هرکس دیگه ای میتونه حمایتت کنه.... میعاد دو سالی تهران میمونه... برای استراحت اومده و کار به خصوصی نداره.... بجز روزی 2ساعت ویزیت توی بیمارستان که اونم بخاطر این میره که حوصلش سر نره.... از ساعت 5عصر توی خونه است تا شب.... قبول کرده که تورو هرجایی خواستی ببره و یا از ارسلان مراقبت کنه.... فقط مونده نظر خودت که دوست دارم نظرت مثبت باشه.... بابت زندگیتون با هم، هم نگران نباش.... از چندتا مرجع تقلید سوال کردم.... مشکلی نبود.... بیشتراز هر کس دیگه ای میدونم عقایدت خاصه....

لبخندی زدم... جوابم چی میتونست باشه؟من دوست نداشتم آقا بالا سر داشته باشم.... عمو که دید دارم فکر میکنم گفت:

-یه کار راه دیگه ای هم وجود داره...

مشتاقانه گفتم:

-چه راهی؟

-اینکه میعاد بشه همسایة تو.... اینجوری خیلی هم خوب میشه.... ولی خب امنیت راه قبلی خیلی بالاتره...

به نظرم راه خوبی بود.... چیزی نبود که بخوام ذهنمو بخاطرش درگیر کنم... مشغله های زیاد تری داشتم.... پس با لبخند گفتم:

-فکر کنم این راه خیلی بهتر باشه....

عمو سهراب لبخندی زد و گفت:

-باید حدس میزدم که اینو انتخاب کنی.... خب آقا میعاد تو حرفی نداری؟

میعاد خیلی خشک گفت:

-نه اگه پرستش با من کاری نداره من حرفی ندارم....

با عجله گفتم:

-چرا من یه سری حرف دارم که میخوام باهات بزنم....

وقتی اون به همین زودی صمیمی شد چرا من نشم؟

-عمو سهراب که خیلی وضعیت و درک کرد گفت:

-خب برین اتاق حرفاتونو بزنین بیاین تا یکم فوتبال نگاه کنیم....

با لبخند از سر جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم.... نشستیم روی صندلی....

-خب من میشنوم....

آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

-خب اول خوش آمد می گم برای ورودت به ایران....

منتظر شدم جوابی بده امّا نداد... پس خودم دست به کار شدم و ادامه دادم:

-ببین میعاد... قبول من سنم کمه....هیچ مخالفتی هم ندارم که میخوای منو این ور و اونور ببری، ولی خب زندگیم به تو ربطی نداره....

پوزخندی زد در حالی که آرنجشو به دسته صندلی تکیه داده بود و دستش رو تکیه گاهی برای سرش کرده بود متعجب گفت:

-فکر نمی کردم به همین راحتی اینو قبول کنی.... فکر می کردم سرسخت تراز اینا باشی.... نه دختر جون... من حوصله آژانس بودن تورو ندارم.... فکر کردم یه ذره غرور داری وقتی گفتی یه سری حرف باهام داری بیای وبگی همه چیز حفظ ظاهر باشه...

این بار نوبت من بود که متعجب نگاهش کنم.... اما از موضع خودم بیرون نکشیدم و گفتم:

-نه آقا فکر کردی من موافق این بودم.... به اجبار قبول کردم... البته این فکر و داشتم که تو مثل مردایی هستی که وقتی وظیفه بهت متحمل شد انجامش بدی... وگرنه خودم خوب میتونم از پس خودم بر بیام....

کیفمو از روی صندلی برداشتم... خودش خواست که باهاش در بیوفتم... بچرخ تا بچرخیم آقا میعاد.... در اروم باز کردم رفتم بیرون.... من با روانشناسی اونو به زانو درمیارم.... وگرنه پرستش نیستم.... بلایی به سرش بیارم که تا آخر عمرش اسم پرستش تو مخش حک بشه...


مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :