سایه ی یک خاطره

نمیدونم چند وقته ننوشتم ..شاید منتظر بودم یه حرفی برای گفتن باشه و بیام و بی دلیل   

نپرم اینجا ..ولی خب حرفی هم که نباشه باید نوشت تا کمی سبک شد .. 

.. 

این روزها کمی تا قسمتی سخت میگذره ..درد دارم ..ولی ترس همراهشه .. 

ترسی از افتادن و سقط و این حرفا ندارم ..ترسم شاید مربوط به خاطره یی قدیمیه .. 

که منو  میکشونه به سمت افکاری که نمیذاره آسایش داشته باشم .. 

قبل از محمد بعد ازفراز و نشیب و نذر و نیاز زیاد با هزار آرزو باردار شدم .. 

زمانی که جواب آزمایش رو گرفتم فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیام .. 

فکر میکردم نعمت برام تمام شده و من از خدا  دیگه طلبی ندارم .. 

همیشه از زمانی که دختر خونه بودم میگفتم : من مادر میشم ؟؟ نه ..امکان نداره .. 

ولی جواب آزمایش میگفت تو به آرزوت رسیدی ..عروسک بازی بچگی هات جاشو به یه  

عروسک واقعی میده ..یه چیزی که از جنس توهه ..مال توهه ..

وقتی جواب رو نشون مامان و بابام دادم فقط خنده بود و شادی ..من عروس اول بودم ولی

بچه یی نداشتم ..جاری اول پسرش 2سال بود .. همه رو خبر کردم ..از شوقم ..گفتم نتیجه

صبرم رو گرفتم ..

روزهای اول درد های شدیدی داشتم ..مثل زمانی که محمد رو حمل میکردم ..ترسیده بودم ..

نکنه از دستش بدم ؟؟ رفتم سونو ..گفت همه چی اوکیه ..قلبی نیست ..برو یک ماه بعد بیا ..

رفتم خونه و منتظر شدم ..لحظه ها رو دونه دونه شمردم ..تا اینکه وقت سونو بعدی شد ..

قلب هم بود ..خوشکل و ناز میزد ..تند تند .. من و ساسان مست بودیم ..جلوی دکتر توی

مطب همدیگه رو بغل کردیم و زار زار گریه کردیم .. و دکتر پاکروش ما رو بدون تعجب

نگاه میکرد ...انگار زن و شوهرهای زیادی تو اتاقش با دیدن این صحنه هیجانی شده بودن ..

وقتی به مامان و بابام از صدای قلبش گفتم : مامانم ..بابام ..خیلی خودشون کنترل کردن

که گریه نکنن ..4ماهم شد ..بابا ومامانم رفتن دبی ..و دو هفته بعد با یه ساک وسیله بچه اومدن

تا پوشک نوزادی ..شیشه های مارک دار خوشکل ..لثه خار ..ظرف دارو .. لباس ..سرهمی .

بیشتر آبی ..فکر میکردن پسره .. منم کم کم هر چی میدیم میخریدم ..

ماه 5تمام بودم ..دکتر سونو سه بعدی برای جنسیت نوشت ..خودم خواستم ..رفتم سونو ..

دکتر تا نگاه کرد گفت : دختره ..یه دختر خانوم ..نگاه ساسان کردم ..اثری از احساسی

ندیدم ..دوباره چشمم بستم به مونیتور ..گفت همه چی اوکیه ..یه هویی انگار یزی دید گفت :

شما مشکلی نداری ؟؟ گفتم مثلا ؟؟ گفت مثلا احساس دفع آب از کیسه آمنیوتیک ؟؟

گفتم : نه ... قلبم تند تند میزد .. گفت پس باید دوباره چک کنم ..

فقط پشت سر هم میگفتم : دکتر ..دکتر ..چیزی هست ؟؟

دکتر کلافه میگشت ..گفت : یک کلیه مشکل داره ..نه ... هر دوتاشه ..یکی پر از کیسته ..

و یکی نیمه تشکیل شده ... بخاطر همین مایه دور جنینی خیلی کمه ..و من بخاطر همین

شک کردم ..

حس میکردم تنم یخ زده ..حس میکردم توان بلند شدن ندارم ..حس میکردم بدبخت ترین

آدم روی زمینم ..کاش نبودم .کاش وجود نداشتم ..

گفت باز هم با دکترت مشورت کن ..سونو رو مستقیم بردم مطب . نگاهش کرد ..گفتم :

راسته دکتر ؟؟؟

دکتر گفت : هیی معلوم نیست ..دو هفته بهش زمان میدیم ..و هپارین میزنی ..هر روز ..

دلستر بدون قند روزی یه صندوق میری بالا ..میای ببینمت ..

من شروع کردم ..تزریق هپارین روی کبودی های دستم امونمو بریده بود ..ولی باید

میزدم ..صندوق های شیشه های تیره ی دلسترو خالی میکردم توی خلقم ..روز دوازدهم

تزریق هپارین دیدم حالم بهم میخوره .. تهوع دارم ..تعادل ندارم ..خودمو رسوندم خونه

مامانم ..بابام روی مبل بود ..گفتم حالم بدع ..سرم گیجه ..بابام هول ودستپاچه گفت :

گور بابای بچه ..تمام تنت کبود شده ..پاشو بریم دوباره سونو ..

رفتم دوباره ..جای دیگه .. بابام ..داداشم ..ساسان همه تو اتاق سونو بودن ..

خیلی روزگندی بود ..دکتر گفت : اصلا یککلیه دیده نمیشه ..کلیه یی هم که هست

پر از کیسته ..بچه رو باید سقط کنی ..وگرنه دیالیزی میشه ..یا ماه 7 خودش توی

شکمت میمیره ..

بی حس بودم ..نه گریه ..نه خنده .. مات و مبهوت ..قدر از توانم خارج بود این ترس

و اضطراب خاموش ..خفه بودم ..

گفتم دکتر : کورتاژم میکنن ؟؟ (اینقدر خام و بچه بودم )

گفت : خانوم بچه ی 6ماهه رو که کورتاژ نمیشه کرد ..باید بزاییییششششششش ..

گفتم : نه ..نه ..نه .. چه جوری ؟؟

گفت : دکترت بهت میگه ///

فردا صبح بیمارستان آبان بودم ..7صبح ..9ماهه ها  کنارم منتظر وقت عمل بودن و بچه دار

شدن ..یکی یکی گان میپوشیدن ..شوهراشون با دوربین فیلمبرداری بدرقه شون میکردن ..

من فقط با مظلومیت و بچگی نگاه میکردم ..چقدر بچه بودم..چقدر بی پناه بودم ..

اتاق به نظرم سرد بود ..خیلی سرد ..7صبح اولین سرم فشارو زدن .. خبری نبود ..

ساعت 3دومین ..باز هم انگار نه انگار ... بچه توی شکمم تاب میخورد ..تکون میخورد ..

نمیخواست بیاد ..انگار میدونست ی میخواد بشه ..

ساعت 5گفتن امپول فشار بزنیم ..سرم بی فایده ست . ساسان و داداشم رفتن ناصرخسرو ..

تا اومدن 6 بود ..30دقیقه بعد از تزریق زمین و زمانو گاز میزدم ..ولی بچه هنوز  انگار

داشت بازی میکرد ..آمپول دوم فشارو ساعت 9 زدن .. من فقط میلرزیدم ..از درد ..از ترس ..

پرستاری که کنارم بود از صبح نرفت ...چون مدام بهش میگفتم دستامو بگیر ..تو رو خدا ..

من میترسم ..به دوستش زنگ زد که شیفت بعدی رو جاش میمونه  ... دنیا رو بهم دادن ..

ساعت 10شب یکی از کارکنان  بخش نظافت وارد ااق شد ..این صحنه همیشه جلوی

چشامه ..لباس آبی تنش بود و یه تی شو ..اونقدر درد داشتم  برای یه لحظه گفتم :

خداااا کاش جای این بودم الان .. کاش رفتگر بودم ..کاش زمین کن بودم ولی این دردو نداشتم ..

با دکترم تماس گرفتن که فایده یی نداره ..بچه بالا قوز کرده و به هیچ عنوان پایین نمیاد ..

دکتر گفت مورفین بهش بزن تا استراحت کنه ..و دوباره بتونه  تلاش کنه ..

همیشه فکر میکردم مورفین  وقتی تزریق میشه آدمو خوب میکنه ..ولی مورفین فقط

ساکتت میکنه ..درد درونته ..ولی نای گفتنش رو نداری .. نمیدونم چی  ولی هر چی بود

ساعت 3صبح با جیغ و داد من بچه رو زاییدم .. یه دختر ..مثل یه عروسک کوچولو ..

که یه طرف صورتش رو فشار داده باشن و چپیده باشه .. نگاش کردم ..500گرم وزنش

بود ..خوشحال بودم ..راحت شده بودم ..دراز کشیدم ..چشمام بستم ..و بعد ..

صبح  خواهرم  و ساسان از بیمارستان آوردنم خونه ..همه ساک های بارداری دستشون

بود ..خوشحال ..من بدون هیچ بچه ییی .. دست خالی اومدم ..

وقتی محمد خدا بهم عنایت کرد .. تمام طول بارداری از خاطره بدع اون دوران  روز و شب

نداشتم ..تا ماه 5  و سونو سه بعدی یا بیوفیزیکال تقریبا مردم و زنده شدم ..

وقتی محمد با سزارین دنیا اومد باز هم برام نیاوردنش .. میگفتن چاقی تا راه نری بچه رو نمیدن ..

من زودتر از همه راه رفتم ..107کیلو بودم . همه میگفتن ماشالله چه همتی ..ولی باز هم بچه رو

نمی اوردن ..دوستم که مسوول حسابداری بود اومد بهم سر بزنه ..دستاشو گرفتم و گفتم :

تو رو خدا ..تو رو جون دو تا بچه ت بگو ..چرا نمیارنش ؟؟ مشکلی داره ؟؟

گریه کرد ..گفت : محمد مرجان سیانوز شده .. مقداری از آب کیسه  توی ریه هاش رفته

چون وزنت بالا بود نمیشد سریع تر از این بکشنش بیرون ..ولی بخدا حالش خوب میشه ..

بیمارستان گذاشتم رو سرم ..اینقدر زجه زدم تا بردنم توی بخش نوزادان ..تنها بچه یی بود

که توی انکوباتور بستونک میخورد .. باز هم من دست خالی اومدم ..محمد 12روز بستری بود ..

و باباش بعد از 12روز تونست بغلش کنه و من از پشت شیشه اتاق مراقبت نوزادان نشونش

میدادم ..خیلی سخت بود ..

حالا این منو میترسونه ... ذهنم آرومم نمیذاره .

اولش اونقدر خوشحال بودم که  همه روخبر کردم ..دلم روشن بود وهست ..که همه چی

این بار اوکیه .. رفتم دکتر ..این بار یه دکتر معمولی ..گفت همه چی اوکیه ..طبیعیه .

برو دو هفته دیگه بیا .. 10روز پیش رفتم  که میشد 10روز بعد از اولین ملاقات ..

سونو کرد ..گفت  : کیسه هست ولی جنین نیست ..هیچ تغییری نکرده ..همونقدری مونده..

رشدی نداشته  یا اگر داشته ضعیفه .. این نشون میده که ..

دلم میخواست خودزنی کنم ..به دکتر بگم بسه ...دهنت ببند ..نمیدونی من داغونم ..

نمیدونی حوصله ت رو ندارم ..ولی باز مظلومانه نگاش کردم ..

گفت : برو 10روز دیگه بیا ..ببنیم فرقی کرده ؟؟ اگر نه که دارو میدم بندازیش ..

چون تخم پوچ محسوب میشه ..و اگر رشدش هم کم باشه معلومه خیلی خوب

نبوده که رشدش کنده ..

من ساکت روی مبل روبرش نشستم ..حرفی نداشتم ..هیچ حرفی ..  گفتم برای انداختنش

کورتاز میشم ..؟؟ گفت : نه ساده ست ..نیاز نداره ..

تو دلم به آرامششش خندیدم ..ساده ست ..خیلی ساده ..

حالا 2هفته گذشته ..ولی من جرات ندارم  برم ..دلم رو خوش کردم به روزهایی که پیش رو

هست .. بعد فکری مثل خوره میاد به جونم می افته ..حالا اومدیم و قلب هم بود ..اما رشدش

کم بود . اومدیم قلب هم بود ولی ماه 4 این کند بودن رشد چیزی رو نشون داد که اون موقع ...

واییی دیوانه میشم .

چند روز پیش سر نماز گفتم : خدا میدونی که من چقدر کم طاقت و ضعیفم ..میدونی که چقدر

پیش تو کوچیک و حقیرم ..تو هستی که در رحم ها انشا میکنی هر چی که بخوای ..یه قلو ..

دو قلو . به بعضی ها پسر ..به بعضی ها دختر ..خدایا تویی که سرنوشت رو تعیین میکنی

خدایا من حقیرترین بنده تو هستم تو رو به بزرگیت نذاز تو ماه های بالاتر زجر بکشم ..

الان هیچی نمیفهمم ..آسونه اگه نباشه ..دلشکسته هم نمیشم ..چون میدونم تو بهترین رو برام

خواستی ..خدایا من تسلیمم هر چی که تو بخوای ..هر چی که تو بگی ..تسلیم هم نباشم

کاری از دستم جز نطاره کردن برنمیاد ..ولی خدا نذار نظاره گره تکرار تلخ دوباره ی

گذشته باشم .. برام رقم بزن راحتی و امن و امانو ..که هیچ طبیبی بالا تر از تو نیست ..

خودت  طبابت کن اونجور که شایسته خودته نه لیاقت من ..

التماس دعا ..


مطالب مشابه :


تجربيات و توصيه هاي چند مامان و دكتر پاكروش

توصیه های دکتر پاکروش ‎این دفعه بعد معاینه داشت میرفت از مطب بیرون گفتم دکتر توصیه خاصی




دکتر منصور عالمشاه و دکتر دهان زاده

چه کسی مرا درک خواهد کرد؟ - دکتر منصور عالمشاه و دکتر دهان زاده - تنها کسی که مرا درک خواهد




115. مامان ماري 1#(بلطف خدا بارداری طبیعی)

کنم رفتم آزمایشاتمو یک دکتر دیگه هم ببینه و نظر بده منم رفتم پیش دکتر پاکروش اونم یک




سایه ی یک خاطره

قهوه خونه لاغری - سایه ی یک خاطره - روش های اصولی برای لاغری - قهوه خونه لاغری




ادامه ی دهه هشتاد(به دنبال نی نی گولو)

ماه اول که باردار نشدم میخواستم برم دکتر منم تصمیم گرفتم دکترمو عوض کنم برم پیش پاکروش.




سوالات چهار گزینه زیست شناسی فصل دستگاه ایمنی‎

زیـست پـژوهان گنبـد کـاووس - سوالات چهار گزینه زیست شناسی فصل دستگاه ایمنی‎ - وبلاگ علمی




برچسب :