پریچهر 7


اآقایی که شماها باشید فهمیدم چقدر تو زندگی باختم! راستش وقتی خودم رو تو آینه تماشا می کردم حیفم اومد که این تن و بدن نصیب این پیر کفتار تریاکی بشه! بلند گفتم کوفتت بشم. خیلی حرص خوردم. راستش در من دوران بلوغ زودتر از معمول شروع شده بود. با دیدن برنامه اون روز به صرافت افتاده بودم!اکر جای این فرج اله خان یه مرد دیگه بود چی می شد؟ حتی اگر ده پونزده سال هم از من بزرگتر بود. چرا من باید این خر پیر رو تحمل می کردم؟!





یه هفت هشت ماه دیگه ام گذشت. یه روز که از خواب بلند شدم نمی دونم چرا حالت تهوع داشتم. سرم گیج می رفت دلم همش آشوب می شد. به کسی چیزی نگفتم فکر کردم که سردیم کرده. کمی نبات خوردم. اون روز وقتی می خواستم از بوی غذا انچنان حالم بد شد که نگو. تا مادر شوهرم منو کنار پاشویه حوض دید فهمید حامله شدم. وقتی شب فرج اله خان به خونه برگشت معطل نکرد و گفت چشمت روشن چند وقت دیگه زنت ترکمون می زنه! این هم از تبریک و این چیزها! گفتم که اون موقع ها به عروس رو نمی دادند. اما خاک براش خبر نبره!فرج اله خان خیلی خوشحال شد. البته نه اینکه از کارم کم بشه. نه! البته تا چند وقت اشپزی نمی کردم جاش کارهای دیگه انجام می دادم. اما بساط تریاک پای خودم بود یعنی دیگه خودم نمی تونستم ولش کنم. البته در مورد عادتم به دود تریاک چیزی به کسی نگفته بودم. القصه تا چند وقتی عزیز شده بودم. زیاد سر به سرم نمی ذاشتند. کم کم شکمم بالا اومد! ویار داشتم. اکا کسی نبود که حتی یک ویارونه ساده درست کنه و بده به من. این وقتها مادره که به دخترش می رسه. اگه مادرم بود شاید خیلی چیزها فرق می کرد!
خدا هیچ کسی رو بی باعث و بانی نکنه. عزیز بودن ما چند وقتی بیشتر طول نکشید و دوباره آشپزی افتاد گردن خودم. با هر بدبختی بود کارم رو می کردم دلم به بچه ام خوش بود! همه اش پیش چشمم مجسم می کردم که بچه ام یه پسر کاکل به سره! بدنیا میاد مونس من میشه بهش میرسم تر و خشکش می کنم. شیره وجودم رو بهش میدم تا بزرگ بشه. دست مادرش رو بگیره و آزادش کنه. اگه خدا می خواست و یه پسر می زاییدم دیگه چهار میخه میشدم و ریشه می دوندوم. اینها بود که دلم رو بهش خوش می کردم و شب رو به روز و روز رو به شب می رسوندم. چند ماهی گذشت. دیگه داشتم کم کم خودم رو برای بدنیا اومدن بچه ام آماده می کردم. از پارچه هایی که جهیزیه ام بود براش لباس می دوختم. شب و روز به درگاه خدا دعا می کردم که به من یه پسر بده. چرا که می ترسیدم اگه دختر باشه به سرنوشت سیاه خودم دچار بشه. این فکر تمام وجودم رو می لرزوند! شکمم حالا دیگه کاملا بزرگ شده بود و با زحمت از جا بلند می شدم ولی هنوز که هنوز بود این درد بی دردمون گرفته فرج اله رو می گم! دست از سر من بر نمی داشت هفته ای یکی دوشب می اومد سراغ من و به هر بهانه ای بود یه کتک بهم می زد ! حالا کاشکی فقط این بود. نمی دونم پدر سگ چه مرضی گرفته بود ریخت تو جون من! می گفتند سل گرفته! خوابید خونه چندین روز! براش حکیم می آورند چند روز بعد هم من به خونریزی افتادم. آتیش به قبرت بگیره مرد!
خون بود که از من می رفت! رفتند دنبال فاطمه بیگم. بیچاره اومد تا دیدمش دامنش رو گرفتم و گفتم فاطمه خانم دستم به دامنت! کمک کن نذار بچه ام از دست بره! تمام دلخوشی این دنیای من این بچه اس. و شروع به گریه کردم. یاد ندارم که توی این زندگی یکبار هم اینطور درمونده گریه کرده باشم!
از زور خونریزی چشمام سیاهی میرفت. دیگه نمی تونستم چیزی رو درست تشخیص بدم. خیلی با خودم جنگ کردم که بیهوش نشم ولی نشد. دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم که دیگه کار از کار گذشته بود بیچاره فاطمه خانم خیلی سعی کرده بود که تونست خودم رو نجات بده! بچه که رفته بود!
وقتی فهمیدم با اون بی حالی شروع به گریه کردم. شماها حال یک زن رو نمیفهمید که وقتی شکمش خالی میشه موقعی می تونه تحمل کنه که یه بچه کوچولورو بغلش بخوابونند. یعنی بچه خودش که از شکمش در می آد بیاد تو بغلش!
بیچاره فاطمه خانم یک شبانه روز بالای سر من با بدبختی و بی خوابی جلوی مردن منو گرفته بود. نمی دونم سر این کوفتی که فرج اله خان گرفته بود یا تریاکی که می کشید! یا هردوش! اینارو فاطمه خانم بعد از اینکه بهوش اومدم برام تعریف کرد که بچه ام ناقص بوده! یه دختر ناقص!
می گفت این جریان واسه این بوده که زودتر از حد معمول بچه از خدا خواستی! بالای سرم هیچکس نود فقط من بودم و فاطمه خانم. در بدیه این بی کسی!خدا رحمتش کنه این زن رو! تا چند روز مرتب به من سر می زد و ساعتی پیش من می نشست و دلداریم می داد. نفهمیدم طفلک بچه مو کجا خاکش کردند تنها چیزی که من رو کمی اروم می کرد این بود که بچه ام دختر بوده! اگر می موند از خود من بدبختتر می شد. در اون زمان دخترها خیلی ذلیل بودند حالا بگیر که یه دختر ناقص چه سرنوشتی پیدا می کرد! چند روزی خوابیدم حالم بهتر شده بود اما دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بیام. مادر شوهرم صبحانه و ناهار و شام رو می گذاشت پشت در و می رفت. اما چه صبحانه ای،چه ناهاری، چه شامی. صد رحمت به غذای زندانیها!
یکی دو روز اول که اصلا لب به هیچ چیز نزدم ولی بعدش به اصرار فاطمه خاتم برای اینکه جون بگیرم یه لقمه دو لقمه غذا می خوردم. نور به قبرش بباره. خانم بود! بعد از چند وقت که خوابیده بودم یه روز مادر شوهرم اومد تو اتاق زهر خندی بر لبش بود عفریته خوشحال بود که بچه من افتاده! بهم گفت چند وقت می خوای عین جنازه تو رختخواب بیفتی؟ پاشو...و ... جمع کن!
از این حرفش اونقدر غصه ام گرفت که پتو رو کشیدم روی سرمو و اون زیر زار زار گریه کردم. تا حالا کسی جرات نکرده بود اینطوری با من صحبت کنه.! بلند شدم و لباس پوشیدم نمی خواستم اجازه بدم که از دهنش بیشتر از این....مفت بیرون بیاد. ضعف داشتم ولی نه اونقدر که نتونم کار کنم. دوباره روز از نو و روزی از نو! یکی نبود به اینها بگه که شاید عیب از پسر بی همه چیز خودتون باشه! راه می رفتم سرکوفت بهم می زدند. یکی عفت می گفت یکی مادر شوهرم!
چند روزی گذشت دیگه از دستشون ذله شده بودم یه روز که داشتم کماجدون غذا رو از روی اجاق برمی داشتم چشمام سیاهی رفت و کماجدون از دستم افتاد زمین. خدا رحم کرد که روی خودم نریخت! وگرنه خر بیار و باقالی رو بار کن!
اگه شماها بدونید این سلیطه خانم، مادر شوهرم چه قشقرقی به پا کرد! اون عفت آکله گرفته هم اومد کمک مادرش! یه کدومشون برای یه محله بس بودند! حالا ببین دوتایی چی شدند!
این موقع ها تکیه گاه زن، مردشه. ولی این فرج اله شیره ای کجا مرد بود؟
یک ماهی گشت. دوباره برنامه تریاک دادن به او شروع شده بود. راست می گن اد معتاد غیرت و شرف و ناموسش فقط همون اعتیادشه! اینا رو که میگم شاید باور نکنید یعنی حق هم دارید. شما به خودتون، به دلتون که پاکه نگاه می کنید. زمانه هم خیلی فرق کرده. دادگاهی، قانونی! نمی دونم چی چیه خانواده و آزادی زن و این حرفها. جلوی خیلی از تعدی یه بعضی از این مردهای پست رو گرفت! ولی حالا کجا و اون موقع ها کجا؟
یه شب که این پدر سوخته فرج اله خان برگشت خونه باز با خودش یه غریبه رو آورده بود. دوتایی رفتن تو مهمونخونه. یه خرده که گذشت از اتاق اومد بیرون و منو صدا کرد. رفته بودم تو اتاق و در از پشت بسته بودم اومد و با یه تنه در رو باز کرد و گفت پاشو برو تو مهمونخونه و به این تریاک بده. گفتم نمی رم. گفت پاشو برو وگرنه زیر چک و لگد سیاه و کبودت می کنم! گفتم هرکاری دلت می خواد بکن. من نمی رم. گفت مگه من پول یا مفت و نون مفت دارم بدم تو بخوری؟ گفتم بی شرف من زن توام. غیرتت کجا رفته؟ گفت چاک دهنت رو ببند. بی غیرت هم اون باباته که از بی شرفی روی همه رو سفید کرده! دیگه حال خودم رو نفهمیدم. دست کردم از سر تاقچه یه چراغ گردسوز بود برداشتم و به طرفش پرت کردم که از سرش رو ندزدیده بود پدرش در می اومد. از پدرم دل خوشی نداشتم اما هر چی بود پدرم بود. اجازه نمی دادم که یه تریاکی پشت سرش حرف مفت بزنه. دلم همه اش خوش بود که اگه پدرم بفهمه این پدر سگ رو ریز ریز می کنه. از چند رو زپیش تصمیم خودم رو گرفته بودم.
برای چی باید این مرتیکه عملی رو تحمل می کردم؟!
دیگه زده بودم به سیم آخر. هر چی باداباد!
آخرش این بود که طلاقم می داد و برمی گشتم خونه پدری. گیرم یه کتک هم از پدرم می خورد شرف داشت به این زندگی!
خلاصه چشمتون روز بد نبینه. ولد زناها عفت و مادرش پشت در اتاق گوش وایستاده بودند و منتظر که چه اتفاقی می افته بیان بیفتن به جون من. وقتی کار به اونجا رسید و من چراغ رو به طرف فرج اله پرت کردم اونام اومدند تو ریختند سر من. حالا نزن کی بزن!
من تنها کاری که تونستم بکنم این بود که گیس عفت رو گرفتم و تو چنگ هام کشیدم. خورده بودم زمین اما گیس هاشو ول نمی کردم اون هم هی جیغ می کشید. با تمام قوتم موهاشو می کشیدم. همین طور که زمین افتاده بودم این فرج اله نامرد با کمربند منو می زد و مادر عفریته اش هم با لگد تو شکمم می زد. اما من گیس عفت رو ول نمی کردم که ناگهان درد و سوزشی شدید تو تموم بدنم حس کردم که بی اختیار فریادی از ته دل کشیدم. بی حیا مادر شوهرم پاهامو باز کرد و یک لگد محکم زد زیر شکمم. دیگه از حال رفتم. بی دفاع شده بودم و سه تایی هرکاری دلشون خواست با من کردند. از بس که من رو زدند دیگه درد رو حس نمی کردم. بعد از یه مدت انگار خودشون خسته شده بودن که ولم کردند. بعد سه تایی دست و پاهامو گرفتند و کشون کشون بردنم تو زیر زمین و انداختند اون ته!
موقعی که داشتند می رفتند فرج اله برگشت و گفت:...خانم نمی دونم می شنوی چی می گم یا نه؟ اون بابای فلان فلان شدت، می دونی چیکارس؟
اگه نمی دونی بدون شغل شریف بابات ..... درباره! خانم واسه دربار می بره! واسه این وکیل وزیرها خانم می بره! تو حروم لقمه از نون...بزرگ شدی! این قدر به بابات نناز....که افتخار نداره!
اگرم دیدی تو سلیطه رو به این آسونی به من داد فقط برای این بود که براش تریاک خوب ببرم! بدبخت ببین چقدر براش ارزش داری! فکر کردی اگه برگردی خونه بابات چی کار برات می کنه گوسفند می کشه؟ نه بیچاره زیر شلاق جونت رو می گیره. باباتو نمی شناسی؟
اگر من بی غیرتم اون صد درجه از من بی غیرت تره که تورو واسه یه مثقال جنس خوب مفت مفت به من داد. کار من و بابات مثل همه!
اگه امشب با زبون خوش می رفتی و کارت رو می کردی این بلاها سرت نمی اومد. الانم دارم بهت می گم دیگه واسه من جفتک ننداز. دلت رو بده به کارت. نترس از وجاهت و خانمی ات کسر نمی آد!
نون منو آجر نکن وگرنه آتیشت می زنم.
اینارو گفت و یه نف انداخت به من و رفت.. درد رو اون وقت بود که فهمیدم همه چیز چرخید چرخید خورد تو سر من! بیهوش افتادم.یه خورده بعد به هوش اومدم. همه جا تاریک بود نه تاریک تر از زندگی من! اول نمی خواستم حرفهای فرج اله رو باور کنم ولی وقتی با برنامه پدرم مقایسه می کردم می دیدم پر بیراه نگفته اصلا در این همه مدت نفهمیده بودم که شغل پدرم چیه!
تا ظهر خواب بود و ظهر بلند می شد ناهار و صبحانه رو با هم می خورد. تا حالا ندیدیه بودم که صبح سرکار بره کارش از غروب شروع می شد تا نصفه شب! یاد قسمت ممنوعه خونه اقتادم.یاد زنهای که به خونه می آورد. نخیر انگار درست می گفتند. پس من با نون فلان بزرگ شده بودم! بی خودی نبود که زندگی مون این بود! ولی اگر پدرم این کاره بود گناه ما چی بود؟ تقصیر ما چی بود که باید تقاص کارهای پدرم رو پس بدیم. بخدا انصاف نبود.
یه زن بدبخت که پا تو خونه پدرم گذاشته بود بعد از سه تا شکم زاییدن چرا باید اون سرنوشت رو داشته باشه! مادرم رو می گم حق داشت بذاره و فرار کنه! حتما اون هم این جریان رو فهمیده بود. بازم زرنگی کرد.
خواهرم هم زندگیش بد نبود. شانسی که اورده بود شوهرش اهل تهران نبود. شاید هم از چیزی خبر نداشت. خوشبختانه از اینجا دور بودند. طاهر برادر بیچااره ام که اون طوری مرد و راحت شد. مونده بودم من. تقاص کثافتکاری پدرم رو باید من پس می دادم.
بماند! دو روزی توی اون زیر زمین بدون آب و غذا موندم. برام مهم نبود. اونقدر غم و غصه داشتم که این چیزها پیشش هیچی نبود. ولی شما برای اینکه بفهمید دو روز بدون آب و غذا موندن توی یه زیرزمین تاریک یعنی چی، بهتره یه روز از خروس خون سحر تا شغال خون غروب روزه بگیرید ببینید چه حالی پیدا می کنید!
خلاصه بعد از دو روز وقتی دیدند صدای من در نمی اد ترسیدن که مرده باشم این بود که سراغم اومدند. اون فرج اله بی غیرت ازم پرسید که آدم شدی؟ اما من جوابشو ندادم بلندم کرد و برد بیرون. نور چشمامو می زد دو روز تو تاریکی بودم.
دست و صورتم رو سر حوض شستم و با تن و بدن له و لورده به اتاقم رفتم. ته مونده غذایی رو که برام آورده بود خوردم یه چیکه آب روش. یه کله یک شب و یک روز خوابیدم. دو سه روزی گذشت. سر و صورتم که زخمی و کبود شده بود بهتر شد.
بعدها فهمیدم که تو اون دو روز که تو زیرزمین بودم یکبار سهراب خان سراغم اومده که گفتند من حمام رفته ام و اون هم برگشته و رفته.
چیزی که برام عجیب بود این بود که فرج اله دیگه سرد شده بود. این رو هم بعدا از خودش شنیدم که در اثر اون بیماری که نمی دونم سل بود دیفتری بود چی بود حال و روزگارش خراب شده بود و دیگه اون فرج اله سابق نبود!
یه شب که به خونه برگشت دوباره یه مرد دیگرم با خودش آورد. اومد پیش من و گفت بلایی که چند وقت پیش سرت آوردیم که یادت نرفته؟
این یارو آوردم مثل آدم میری بهش تریاک می دی بکشه. وای بحالت اگه ساز مخالف کوک کنی؟ باز هم جوابشو ندادم سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق مهمونخونه. حقیقت دیگه جون کتک خوردن و بی آب و غذا در زیرزمین افتادن رو نداشتم. دیگه برام فرقی هم نمی کرد از این جا رونده ا اونجا مونده شده بودم. وقتی پدرم اونطوری بود شوهرم اینطوری. چه عیب داشت که من هم اونجوری بشم!
رفتم تو اتاق و نشستم و با اکراه یه بست چسبوندم رو وافور. واسه ام دیگه هیچی فرق نمی کرد از این زندگی کثافت خسته شده بودم. یارو چند تا بست که کشید کله اش گرم شد و مثل یه حیوون شد! دیگه یادش رفت کجاست و واسه چی اونجا اومده. بی شرف حال خودش رو نمی فهمید و اصلا حالیش نبود که داره چیکار می کنه. نا امید و مایوس بودم. همینطوری ساکت نشسته بودم یعنی چیکار می تونستم بکنم؟ یه دفعه چشمم به فرج اله افتاد که از پشت شیشه داره منو نگاه می کنه. اونقدر ازش متنفر شدم که جای عصبانیت حال تهوع بهم دست داد. اون حیوون هم که ول کن نبود که فرج اومد تو و بهش گفت: اوهه، اوهه! پاشو خلوتش کن ببینم. چندرغاز پول تریاک دادی چه خبرته؟ پاشو کاسه کوزتو جمع کن وقتی از کنارش رد می شدم که برم به اتاقم زیرلبی یه فحشی بهش دادم که شنید اما به روش نیاورد که هیچی بی شرف یه خندم تحویلم داد. از اون شب کارم تریاک دادن به این و اون شده بود. یه مشت ادم حیوون صفت که می اومدن و می رفتن.
گفتنی زیاده و همه چیز رو هم نمی شه گفت. فقط همین رو از من داشته باشین که روزی صدبار ارزوی مرگ خودم رو می کردم. هر بار که یکی از این ادمهای پست می اومد و تریاک می کشید و می رفت بعدش دلم می خواست خودم رو بکشم. حساب کن که یه دختر تو سن چهارده پانزده سالگی که نباید همچین زندگی داشته باشه! همه اش واسه این بود که دولت بدش نمی اومد همه مردم تریاکی و افیونی باشن. مثل الان که نبود. الان یه ادم تریاکی تا یه پلیس رو از دور می بینه سوراخ موش می خره صد هزار تومن! خلاصه دو سه ماهی گذشت. از قبل من کلی کاسب شده بود. همه اش مواظب بود که مریض نشم تا اون از کاسبیش نیفته. یادم یه دفعه یه مشتری اومده بود و داشت تریاک می کشید. حواسم پرت شده و یه بست تریاک اندازه نخود از دستم افتاد تو اتیش و سوخت.
اروم بهم گفت: پریچهر جون مواظب باش جنس حیف و میل نشه منم از حرصم با وافور همچین زدم تو سرش که هم وافور شکست و هم سر اون! تا بلند شد که بیاد طرف منو کتکم بزنه بهش گفتم: بی ابرو اگه دست رو من بلند کنی میرم تو همین زیرزمین می شینم و کار نمی کنم تا به خاک سیاه بشینی!
این حرف من مثل ابی بود که رو اتیش ریخته باشن. یه دفعه اروم شد و خندید و گفت : عیبی نداره. فدای سرت. تو خسته شدی. اینه که این حرفارو می زنی! بلند شد و رفت سر و کله شو بشوره. یارو از من پرسید این کیه توئه؟ وقتی فهمید شوهرمه شروع کرد به فحش دادن و بلند شد و فرار کرد!
دیگه نقطه ضعف فرج اله رو فهمیده بودم. جرات نداشت بهم حرف بزنه! البته تا زمانی که مرتب سرکار بودم و مشتری راه می انداختم! از فردای اون روز دست به سیاه و سفید نزدم گفتم یا کار خونه یا تریاک کشی! دوباره تموم کارهای آشپزی افتاد گردن عفت! زرنگ شده بودم. ادم هر چی تو فساد بیشتر غرق بشه راه و چاه کثافتکاری رو بهتر و بیشتر یاد می گیره!
حالا که یاد اون وقت ها می افتم تنم می لرزه. چه روزای بدی بهم گذشت. چه بدبختی ها کشیدم.
دو سه قطره اشکی رو که از گوشه چشمش چکیده بود با چادرش پاک کرد و سیگاری در آورد. من و هومن هم دست به سیگار شدیم. سرگذشت عجیبی بود نمی شد باور کرد ولی بازیگر این نمایش غم انگیز حی و حاضر جلومون نشسته بود و داشت با زیان خودش داستان رو برامون تعریف می کرد!
هومن همونطور که سیگارش رو روشن می کرد زیر لبی دو سه تا فحش آبدار نثار روح فرج اله خان کرد که شنید و لبخند زد و گفت اگه اون زمان یه کسی مثل شماها رو داشتم شاید زندگیم خیلی خیلی فرق می کرد!
تا حالها یه همچین حرفهایی از زبان هومن نشنیده بودم! طفلک خیلی ناراحت شده بود.
پریچهر خانم ادامه داد:
خلاصه زندگی روی خوشش و از من برگردونده بود فرج اله و مادرش و خواهرش شده بودند بلای جون من. اوضاع همین طوری بود و بود و بود تا اینکه این فرج اله پدر سگ حرص و طمع ورش داشت! یه شب که دیگه کارهام تموم شده بود و خسته و مرده می خواستم کپه مرگم رو بذارم صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. تو دلم گفتم ببین دیگه چه خوابی واسه ام دیده! خلاصه رفتیم تو اتاق نشستیم.
یه خورده از این در و اون در باهام حرف زد و بعد رفت سر اصل مطلب. بهم گفت می دونم از من بدت می آد اما من صلاح تورو می خوام! مونده بودم که این مرتیکه چه صلاحی تو این کار دیده؟!
پدر سگ شروع کرد در گوشم وز وز کردن و چرت و پرت گفتن. کمی که گوش کردم متوجه شدم که می خواد بیشتر سو استفاده کنه و منم بیشتر تو گند فرو برم.
گفتم آخه مرد مگه تو شرف و غیرت نداری؟
خندید و گفت من خیلی وقته که این چیزهارو به این منقل و وافور فروختم.
بعد شروع کرد داستان زندگی خودش رو واسم تعریف کردن. اونم زندگی خوبی نداشته.حالا نمی خوام وارد سرگذشت اون بشم. اما همه مون چوب بی سوادی و نادونی مون رو می خوردیم. حالا اون یه جور بدبخت بود و من یه جور دیگه. دلم نمی خواست بیشتر از این که هست تو منجلاب و کثافت فرو برم.
بگذریم. القصه که اون شب تنها شبی بود که من و فرج اله با هم مثل زن و شوهر صحبت کردیم! اون هم آدم بیچاره ای بود. یعنی هیچ انسانی در وهله اول به دنبال بی وجدانی و بی غیرتی نیست. این طور که می گفت پدرش رو اصلا ندیده! این مادرش هم تو جوونی یکی مثل پدر من از راه بدر کرده و گول زده و به فساد کشونده.
چند روزی گذشت صحبت فرج اله رو داشتم فراموش می کردم که یه شب دوباره مسئله رو پیش کشید. این بار با لحن جدی! ازش چند روزی وقت خواستم دلم راضی به این کار نبود با خودم گفتم شاید تو این چند روز فرجی بشه و خدا کمکم کنه.
تو فکرم بود که فرار کنم ولی خونه تحت نظر مادر شوهرم و عفت بود. در خونه هم قفل و کلون بود تازه اگه فرار می کردم کجارو داشتم برم؟
تو یکی از همین روزها بود که سهراب خان به خونه ما اومد. مادر شوهرم و فرج اله از سهراب خان خیلی می ترسیدند. از سهراب خان هم بدم اومده بود. هر چی بود حتما تو کار پدرم شریک بود وقتی اون روز سهراب خان به خونه ما اومد ناگهان تصمیمی گرفتم این تنها کاری بودکه می تونستم انجام بدم.
وقتی همه درها روی آدم بسته می شه به هر چیزی چنگ می زنه. نمی دونستم عکس العملش چیه. موقعی که جلوی من اومد تفی به زمین انداختم و گفتم به پدرم بگو کلاهشو بذاره بالاتر!
دخترش سفید بخت شده. تریاک دهن مشتری ها می ذاره! تا چند وقت دیگه هم کارهای دیگه مشتری ها رو راه می اندازه! این رو گفتم و به اتاق رفتم. اون روز فرج اله خونه نبود سهراب خان بعد از شنیدن حرف من رفت. فکر کردم شاید بعد از شنیدن این حرفها دست منو بگیره و با خودش ببره. بعد از رفتنش اضطراب زیادی رو چه تو خودم چه تو چشمای مادر شوهرم دیدم. تا ظهری خبری نشد. فرج اله هم برگشت خونه. به محض رسیدن اون مادر شوهرم گزارش کار من رو داد. فرج اله هم صداش در نیومد. فکر کنم ته دلش پشیمون بود که درخواست آخری رو از من کرده! اگر پدرم می اومد و من رو می برد تمام کاسبی این چند وقتش خراب می شد.
همه منتظر بودن که چی میشه. اگر از طرف پدرم کاری صورت نمی گرفت من باید فاحشه می شدم! یعنی چاره ای نداشتم.
ظهر که شد و ناهار خوردیم خیال فرج اله راحت شد. چون چند ساعتی از رفتن سهراب خان گذشته بود. با زهر خندی رو به من کرد و گفت : اینم از بابات! حالا از امشب کارتو شروع می کنی؟
اما من می دونستم که پدرم ظهر از خواب بلند می شه و تا یکی دو ساعت هیچ خبری رو بهش نمی دن. شاید هم با این خیال دلم رو خوش می کردم.
دو ساعت دیگه ام گذشت. خبری نبود. فرج اله رفته بود و دراز کشیده بود. خونه ساکت بود که یک مرتبه در خونه با چند ضربه شکسته شد و چند تا از نوکرهامون همراه با سهراب خان وارد شدند و پدرم هم با اسب وارد خونه شد و همونطور به حیاط اومد.
نوکرها با اشاره سهراب خان به داخل اتاقها دویدند و بعد از پیدا کردن فرج اله اونو کشون کشون به حیاط آوردند.
سهراب منو صدا کرد و من هم تمام جریان این مدت رو خلاصه براش گفتم.در تمام مدتی که من حرف می زدم پدرم با خشم سبیلش رو می جوید. وقتی حرفهام تموم شد شلاق رو کشید به تن فرج اله. طوری می زد که نعره اش هفت تا خونه اونورتر می رفت. زیر شلاق و دست و پای اسب له و لورده شده بود.
بعد تازه پدرم به نوکرها اشاره کرد که اونهام چوب و فلک رو آوردند و فرج اله رو فلک کردند. خون از کف پا و ناخن هاش راه افتاد. نوبت فرج اله که تموم شد سهارب خان شلاق پدرم رو گرفت و سراغ مادر شوهرم و عفت رفت و خدمت اونها هم رسید. مادر شوهرم که از درد شلاق ها خودش و تو حوض انداخت. دلم خنک شد. روحم رو آلوده کرده بودند!
پدرم بدون یک کلمه حرف رفت. ترسیدم نکنه قراره باز هم اینجا بمونم!
که سهراب خان یه چنگه اسکناس ریخت جلوی فرج اله که داشت روی زمین از درد دور خودش می پیچید و گفت فردا می آی خونه آقا و طلاقش می دی، فهمیدی؟ بعد دست من رو گرفت و با خودش به خونه خودمون برد.
پریچهر خانم اینجا حرف خودش رو تموم کرد. قطره اشکی رو که گوشه چشمم بود پاک کرد.اشک یک پیرزن!
بلند شدیم و یه مقدار پول گذاشتم کنارش و راه افتادیم.
در برگشت به خونه در مورد سرگذشت پریچهر خانم صحبت می کردیم. در مورد سرگذشت عجیب او! چطور می شد که یک انسان اینقدر بدبخت باشه!
هومن رو سر راه جلو خونشون پیاده کردم و به خونه خودمون رفتم. هنوز وارد خونه نشده بودم که پدرم بیرون دوید و گفت: فرهاد بپر برو خونه حکمت. انگار کمی حالش بد شده. می خوان ببرنش بیمارستان! بدو (دوباره سوار ماشین شدم و به طرف خونه آقای حکمت حرکت کردم) به محض رسیدن اون ها رو دیدم که جلوی در خونه ایستاده اند. کمک کردم تا آقای حکمت سوار شد و با فرگل و مادرش به یکی از بیمارستانهای اون جا رفتم.
حکمت- ممنون پسرم. البته اگه استراحت می کردم خوب می شدم. بچه ها اصرار کردن برم بیمارستان. کمی فشار خونم بالا رفته چزی نیست.
خانم حکمت- همچین می گه چیزی نیست انگار سرما خورده! فشارت رو بیست مرد!
خلاصه با سرعت اون ها رو به بیمارستان رسوندم. تا دکتر آقای حکمت رو معاینه کرد دستور بستری شدنش رو داد. خانم حکمت با آقای حکمت به طبقه بالا بخش قلب رفتند و قرار شد من و فرگل ترتیب تشکیل پرونده رو بدیم. متصدی صندوق دویست هزار تومان ودیعه خواست. فرگل می خواست به خونه برگرده پول تهیه کنه که من نذاشتم و مقداری پول و بقیه رو چک دادم. یکی از پزشکان اون جا آشنای پدرم بود. از همون جا با پدرم تماس گرفتم. یه ساعتی اونجا بودیم. بعد از معاینات کامل دکتر گفت که باید حداقل امشب تو بیمارستان بستری باشه. من خواستم که به عنوان همراه پیش آقای حکمت بمونم. در این لحظه پدرم و لیلا هم به بیمارستان اومدن.
بالاخره قرار بر این شد که خانم حکمت اونجا بمونه و فرگل به خونه ما بیاد. پس از ساعتی به خونه رفتیم. فرگل ناراحت بود. دلش شور می زد. لیلا دلداریش می داد. همگی یکی دو لقمه ناهار خوردیم. سر غذا صحبت می کردیم.
من- چطور شد که فشارشون بالا رفت؟
فرگل- دیروز صبحی حال پدرم خوب بود هیچ مشکلی نداشت! رفت بانک. گویا حقوقش رو به حساب نریخته بودند اونجا کمی عصبانی شدن. خونه که رسیدن خوب بودن. امروز یک دفعه حالشون بد شد.
من- شما خودتون رو ناراحت نکنید. چیز مهمی نیست. یه استرس عصبیه.
پدرم- در سن و سال ماها کوچکترین ناراحتی باعث بالا رفتن فشار خون می شه.
لیلا- به امید خدا فرد آقای حکمت می آن خونه. نگران نباش.
فرگل- آخه باعث زحمت شدم. برای شما، برای فرهاد خان!
پدرم- این حرفها چیه؟! حکمت و من الان سی چهل ساله با هم دوستیم. یعنی یه عمر! تو هم مثل دختر خودم می مونی.
مادرم- پاشو برو تو اتاق کمی استراحت کن. الان اعصاب خودت هم ناراحت شده.
فرگل- از محبت شما واقعا ممنونم ولی اگر اجازه بدید تا عصری هستم بعد شب میرم خونه خودمون.
من- مگه می شه؟! شب یه دختر تنها تو خونه بمونه؟
لیلا و پدرم خندیدن. فرگل سرش رو انداخت پایین. منم صورتم سرخ شد.
پدرم- خب حالا که فرهاد هم برای تو دلواپسه حتما باید شب اینجا بمونی.
فرگل- چشم. پس اجازه بدید برم خونه یه مقدار وستیل برای خودم بیارم.
من- در خدمتتون هستم. می رسونمتون.
پدرم- آره عزیزم . پاشو با فرهاد برو. هر چی لازم داری بیار. فرهاد دم در خونه آقای حکمت واستا تا فرگل خانم برن تو خونه و کارشون رو بکنن و برگردین.
لیلا- خدا رحم کرد که هومن خان اینجا نیستند.وگرنه اینقدر سر به سر فرهاد می ذاشت.
بلند شدیم و با ماشین به طرف خونه فرگل رفتیم. توی راه فرگل گفت:
باعث زحمت شما شدم. واقعا عذر می خوام. به محض بیرون اومدن پدرم از بیمارستان ترتیب پول رو هم می دم فرهاد خان.
من- چه حرفها می زنید فرگل خانم! اصلا چه قابلی داره. همونطور که پدرم گفت من هم مثل این که شمارو خیلی خیلی سال هست که می شناسم. می دونید؟ از روز اولی که شما رو دیدم نمی دونم چطوری بگم؟ احساس کردم که سالیان ساله که شمارو می شناسم.
فرگل- شاید این به خاطر اون روزی که با پدرم خونه شما اومدم و با هم دوچرخه سواری کردیم.
من- نه به این خاطر نیست. بعد از اون روز که شمارو با دوچرخه زمین زدم فراموشتون کرده بودم. پس اون مدت به حساب نمی آد.
رسیده بودیم. جلوی خونه نگه داشتم و فرگل پیاده شد و گفت: بفرمایید تو.
من- نه خیلی ممنون مگه متوجه نشدید پدرم چی گفت؟
خندید و به خونه رفت.من هم از ماشین پیاده شدم و سیگاری روشن کردم تا فرگل برگرده. ده دقیقه بیشتر طول نداد. با یک ساک کوچک بیرون اومد.
فرگل – ببخشید معطل شدید.
من- اصلا اینطور نیست چند دقیقه که معطلی نیست.
سوار شدیم و حرکت کردیم. راه کوتاه بود نمی تونستم حرفامو بزنم.
من- چقدر خوب شد که امشب خونه ما می مونید!
فرگل- بله خیلی خوب شد چون راستش تنهایی تو خونه می ترسیدم.
من- فرگل خانم می خواهید یه سر بریم بیمارستان سری به آقای حکمت بزنید؟
فرگل- ممنون نه. فکر نکنم کسی رو اجازه ملاقات بدن. رفتیم خونه تلفن می کنم.
موبایل رو از جیبم در آوردم و بهش دادم که تلفن کنه. از کیفش شماره بیمارستان رو در آورد و تلفن زد. خانم حکمت گفت شکر خدا هیچ مسئله ای نیست و فقط محض احتیاط گفتند امشب بیمارستان بمونه. خداحافظی کرد و تلفن رو به من داد.
من- خب خداروشکر. حالا خیالتون راحت شد؟
فرگل با خنده- بله خدارو شکر. خیالم راحت شد.
به خونه که رسیدیم همونطور که پیاده شدیم و از توی باغ به طرف ساختمان می رفتیم پرسیدم: فرگل خانم شما که اینهمه خواستگار دارید چرا ازدواج نمی کنید؟ دلیل خاصی داره؟
فرگل- دلیلش فقط اینه که از اونها خوشم نیومده.
من- یعنی شما خیال ازدواج دارید؟
خندید و گفت: هر دختری بالاخره باید ازدواج کنه ولی با مرد مورد علاقه اش.
سر و کله لیلا پیدا شد و ساک رو از دست فرگل گرفت و با هم به اتاق لیلا رفتند. اونقدر از دست لیلا حرصم گرفت! لحظه آخر لیلا برگشت و زبانش رو به طرف من از دهانش در آورد یعنی به من ادا درآورد و خندید و رفت. مثل دوران کودکی.
من هم به اتاق خودم رفتم و یکساعتی دراز کشیدم بعد دوش گرفتم و اصلاح کردم و مشغول مطالعه کتاب شدم. یه ساعتی هم اینطوری گذشت که لیلا در زد: فرهاد نمی آی با فرگل بریم بیمارستان؟
من- حاضرم هر وقت خواستید بریم.
سه تایی رفتیم. حال آقای حکمت خوب بود. یکساعتی اونجا بودیم. پدر و مادر فرگل خیلی از من تشکر کردند. با تمام شدن وقت ملاقات به خونه برگشتیم. مش رجب باغبان ما باغ را آب داده بود. فواره ها باز بود. بوی نم و بوی خاک آب خورده همه جا رو پر کرده بود. با لیلا و فرگل روی نیمکتهای آخر باغ نشستیم هنوز دو دقیقه نگذشته بود که در خونه باز شد و هومن داخل شد. متوجه ما نشد و به طرف ساختمون رفت. به مش رجب که رسید گفت: سلام مش رجب. حالت چطوره؟ خسته نباشید. خدا قوت.
مش رجب- زنده باشی جوون. پیرشی انشاالله
هومن- مش رجب چیکار می کنی که این گلها این قدر تر و تازه ان؟
مش رجب- با عشق بهشون می رسم! من آقا رو خیلی دوست دارم به باغش هم با عشق می رسم!
هومن- آی مش رجب مچتو گرفتم! معلومه که دستی تو عشق داری! یا الله تا چهار تا از فوت و فن های عشق رو به من یاد ندی ولت نمی کنم. مش رجب شنیدم تا حالا دو تا زن گرفتی. من با ماشین و پول نتونستم یکیش رو هم بگیرم! راز موفقیت تو چیه؟! یا الله بگو. غذا چی می خوری؟ تاکتیکت در مورد زن ها چیه؟ از چه روشی تو عشق استفاده می کنی؟ زود جواب بده!
مش رجب با خنده- ولم کن هومن خان. سر به سر من پیرمرد نذار.
با شنیدن این حرفها ما از پشت درختها شروع به خندیدن کردیم که هومن متوجه ما شد. مش رجب رو ول کرد و به طرف ما اومد.
- به به سلام شمع و پروانه و گل و بلبل همه جمعند! چشم و دلم روشن! زیر گوش ما چه اتفاقهایی می افته و ما بی خبریم! لیلا خانم شما به من می رسید فقط اامتحان دارید؟ فرهاد خان یه تلفن می زدی به من پولش رو بعدا حساب می کردم.
سه تایی باهاش سلام علیک کردیم و جریان پدر فرگل رو بهش گفتم اول خیلی ناراحت شد بعد که فهمید حال آقای حکمت خوبه خوشحال شد و شروع کرد.
- قربون قدرت خدا برم. کار خدا رو ببین! این فرهاد خان پریروز که فهمید امروز همه جا تعطیله غم عالم ریخت تو دلش. چرا؟ هان که امروز نمی تونه فرگل خانم رو توی کارخونه ببینه! از بس که این بشر خوش شانسه باید بزنه و آقای حکمت فشارش بره بالا ببرنش بیمارستان و دکتر هم بیخودی اونو شب نگه داره و اونوقت این آدم از صبح تا شب بتونه فرگل خانم رو ببینه! خدا جون این همه زرنگی و خوش تیپی و خوشگلی و خوش صحبتی رو از ما بگیر جاش یه خورده از این شانس فرهاد رو بهم بده!
من- هومن چرا آبروریزی می کنی؟ من کی ناراحت بودم که امروز تعطیله؟
هومن- چرا هول شدی؟ خوب دلت برای فرگل خانم تنگ می شد. چه عیبی داره؟
همه خندیدند. لیلا از هم بیشتر می خندید.
هومن- بخند لیلا خانم! به امید خدا روزی که زن من شدی. تلافی همه چیز رو سرت در می آرم اگه بهت خرجی خونه دادم! اگه گردش بردمت!
لیلا همونطور که می خندید بلند شد و گفت- من برم چایی بیارم.
و با خنده دور شد. موندیم من و هومن و فرگل. من و فرگل لحظه ای هومن رو نگاه کردیم که هومن تا نگاه ما دو نفر رو دید گفت: چیه؟ سر خرم؟ خیلی خوب می رم اونورتر!
من- گم شو هومن! این چرت و پرت ها چیه می گی؟
اما در دلم از خدا می خواستم که لحظه ای با فرگل تنها باشم و حرف بزنم که شکر خدا هومن دنبال لیلا رفت. داشتم افکارم رو مرتب می کدم که فرگل گفت: راست می گفت هومن خان که چون امروز کارخونه تعطیل بود و نمی تونستید من رو ببینید ناراحت بودید؟
من- نه. نه بخاطر اون. باور کنید! یعنی خوب شما که جای خود دارید. میدونید کارها مونده. کارگرها گناه دارن...(خلاصه هول شده بودم و تند تند حرف زدم و شلوغش کردم)
فرگل- درسته حق با شماست ولی من یه لحظه تصور دیگه ای پیدا کردم!( لحظه ای دو دل بودم بعد گفتم)
راستش رو بخواهید هومن حقیقت رو گفت دلم برای شما تنگ می شد.
این رو گفتم و سرم رو پایین انداختم که لحظه ای بعد فرگل گفت: ممنون!
هومن و لیلا از دور پیداشون شد برای اینکه وقت رو تلف نکرده باشم پرسیدم:
فرگل خانم می خواستم بدونم اگه مثلا چطوری بگم؟
حرفم رو خوردم ! یعنی روم نشد بگم. این بود که حرف رو عوض کردم و پرسیدم:
منظورم اینه که شما چند سالتونه؟
فرگل با لبخند- انگار چیز دیگه ای می خواستید بپرسید.
من- نه نه همین می خواستم بدونم چند سالتونه؟
خندید و گفت – بیست و یک سالمه.
این جمله آخر فرگل و این هومن خفه شده شنید و تا رسید گفت:
اگه برای ازدواج سن و سال فرگل خانم رو می پرسی باید بهت بگم که این فرگل خانم به درد تو نمی خوره! بیست ویک سال سن و سالی نیست که! تو یه زن جا افتاده می خوای که بتونه جمع و جورت کنه! مثل این شهلا خانم همسایه تون. سی ، سی و سه چهار سالشه. سر شوهرش رو هم خورده! جا افتاده و پر تجربه!
تازه این فرگل خانم که هنوز درس داره، امتحان داره، بعدش تو هم وقت گیر آوردی؟ آقای حکمت بیمارستانه تو داری فکر عقد و عروسی می کنی؟
لیلا و فرگل شروع به خدیدن کردن (شهلا خانم همسایه بیوه ما بود که دو سال پیش شوهرش مرده بود)
من- آقای حکمت که شکر خدا مشکلی ندارند. بعدش من کی به فکر عقد و عروسی بودم هومن؟
هومن- یعنی تو خیال ازدواج با فرگل خانم رو نداری؟ یعنی از فرگل خانم خوشت نمی آد؟!
ای بی وفا! ای مرد خبیث! ( با صدای زنانه) شما مردها همه سر و ته یه کرباسید!
بعد رو به لیلا کرد و گفت: فقط خودم تو دوستی ثابت قدمم!
این دفعه خودم هم خنده ام گرفت. بعد رو به فرگل کرد و گفت:
فرگل خانم یه جواب به این فرهاد بدبخت بده. جدی می گم! بیچاره زبون حرف زدن که نداره! داره پر پر می زنه! خدا رو خوش نمی آد.
فرگل- فرهاد خان تا حالا هر چی از من پرسیدن جوابشون رو دادم. هر چیز دیگه ای هم که بپرسن جوابشون رو حتما می دم!
این رو گفت و بلند شد.به طرف دیگه باغ شروع به قدم زدن کرد.
هومن به من اشاره کرد وگفت: بلند شو بدو برو باهاش حرف بزن. دست و پا چلفتی! لال مونی گرفتی؟ یکی مثل من! یکی مثل این! پاشو دیگه! عین هنرپیشه فیلم دیوانه از قفس پرید مات و مبهوت داره منو نگاه می کنه!
من در حالی که بلند می شدم پرسیدم: چی بگم! روم نمی شه!
هومن در حالی که من رو هل می داد گفت:
ناله دل بزنی پسر که این همه چیز یادت دادم و هنوز خنگی! بدو برو بهش بگو ز ز ن م ز ن ز می ز ی ش ی ز! برو دیگه بی عرضه!
دنبال فرگل راه افتادم وقتی دید دارم دنبالش می رم صبر کرد تا بهش برسم. خودم رو آماده کرده بودم که باهاش حرف بزنم که به محض رسیدنم گفت:
فرهاد خان یادته؟ همونجای باغ منو زمین زدی! اون روزی که اینجا اومدم و زمین خوردم دیگه دلم نخواست اینجا برگردم از دستتون عصبانی بودم چون دختر یکی یه دونه بودم دلم می خواست وقتی خوردن زمین شما ازم عذرخواهی کنی، از جا بلندم کنی ، خاک لباسهامو تمیز کنی! یعنی در واقع ناز و نوارزشم کنی! ولی شما همونطور ایستاده بودی و من رو تماشا می کردی. یادمه گریه می کردم نه از درد بیشتر به خاطر اینکه این کارها رو که گفتم شما نکردید.
وقتی هم که پدرتون شما رو دعوا کرد بیشتر ناراحت شدم. دلم نمی خواست کسی تو این مسئله دخالت کنه!
گفتم که دیگه دلم نخواست اینجا بیام اما همیشه از این خونه و باغش خوشم می اومد. هر بار پدرم می خواست به اینجا بیاد من باهاش نمی اومدم اما به شما فکر می کردم.
یکبار یادمه چهارده پانزده ساله بودم که با پدرم به اینجا اومدم. دم در موندم و پدرم وارد خونه شد. چند دقیقه بعدش شما از خونه بیرون اومدین البته متوجه من نشدید. وقتی پدرم اومد گفت که قراره برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور برید. نمی دونم چرا یک دفعه دلم گرفت! شاید به خاطر این بود که شما پولدار بودید. در اون زمان من خیلی دلم می خواست که برای یکبار هم شده حداقل یکی از کشورهای خارج رو ببینم. خب پدر من یک دبیر بود و امکانات محدود. وقتی فهمیدم شما قراره به خارج برید خیلی ناراحت شدم!
همیشه خونه خودمون رو با خونه شما مقایسه می کردم. مثل اتاقک نگهبانی در مقابل یک پارک!
خنده داره! به اون هم حسودی می کردم!
لحظه ای بعد خندید و گفت: نمی دونم چرا حالا این حرفها رو می زنم!
من- هنوز به خاطر اون روز از دستم ناراحت هستید؟
فرگل- بله هنوز ناراحت و عصبانی هستم. می دونید چرا؟ چون با اون موقع هیچ فرقی نکردید!
من- هیچ کس با گذشته هاش قهر نمی کنه! همیشه اونهارو با خودش داره. شما اون روز فقط از این ناراحت بودید که چرا ناز و نوازشتون نکردم؟
فرگل- بله اون ورز توی چشماتون می دیدم که دلتون می خواست از من عذرخواهی کنید ولی فقط نگاه می کردید.
مدتی دوتایی بدون حرف قدم زدیم. هومن حق داشت. کار به جایی رسیده بود که فرگل هم از خجالت و بی زبونی من به صدا در اومده بود!
من- اون روز دلم می خواست باهاتون حرف بزنم. دلم می خواست ناراحتی رو از دلتون در بیارم اما می ترسیدم به حرفهام گوش ندید و گریه کنید.
فرگل- من که گریه کردم چه فرقی داشت؟! حداقل اینکه حرفاتون رو می زدید!
من- حالا هم می ترسم!
فرگل- جالبه! توی کار که اینطوری نیستید. در تحصیلات هم شنیدم بسیار موفق بودید! پس چرا در بعضی از موارد نمی تونید حرفتون رو بزنید؟
من- خودم هم نمی دونم. شاید از این می ترسم که با چند جمله همه چیز خراب بشه و از دست بره؟
خندید و چند لحظه بعد موقعی که داشت یک گل رز رو بو می کرد گفت:
یادم باشه وقتی شمارو برای عروسیم دعوت کردم حتما برای هومن خان هم کارت دعوت بفرستم! نکنه یه وقت شما تنهایی خجالت بکشید تشریف بیارید! حداقل اینکه هومن خان می تونه مواظبتون باشه و جای شما صحبت کنه! (تند به طرف لیلا و هومن برگشت)
من- فرگل خانم صبر کنید. می خوام حرف بزنم.
همونطور که پشتش به من بود ایستاد.
من- شما که گفتید از خواستگارهاتون خوشتون نمیاد ؟
فرگل- درسته ولی حداقل حرفشن رو می زنن!
من- خوب منم می تونم حرفم رو بزنم!
فرگل-خب
من- خواهش می کنم در مورد خواستگارهاتون زود تصمیم نگیرید.
فرگل- خب!
من- یعنی اینکه نباید در این جور کارها عجله کرد!
فرگل لحظه ای با خشم منو نگاه کرد و گفت:
اگر به خاطر این سادگی و صداقتتون نبود تلافی چند سال پیش رو سرتون در می آوردم!
این رو گفت و به طرف لیلا و هومن رفت. نمی دونم چطور شد که دل به دریا زدم و بلند گفتم:
با من ازدواج می کنید؟
ایستاد و خندید و به طرف من برگشت. از اون طرف هومن که این جمله رو شنیده بود بلند جواب داد:
هومن- آره عزیزم. بیست و هفت هشت ساله که منتظرم از من این درخواست رو بکنی! فقط باید قول بدی وقتی زنت شدم بذاری هفته ای یه روز برم دیدن مامانم اینا! بخدا زن خوبی برات می شم!
مش رجب از اون ور باغ شروع کرد بلند بلند خندیدن. از خجالت نزدیک بود آب بشم.
فرگل جلوی من اومد و با خنده گفت- تو چقدر ساده ای فرهاد!
سرم رو پایین انداختم.
فرگل- بیا بریم هوا داره تاریک می شه.
من خیلی آروم پرسیدم: فقط می خواستید این حرف و از من بشنوید؟
فرگل- مطمئنن هستی که دلت می خواد با من ازدواج کنی؟
من- حالا دیگه خیلی! از همون روزی که شمارو برای اولین بار بعد از سالها تو کارخونه دیدم متوجه شدم که دلم می خواد همیشه شما پیش من باشید.
فرگل- با پدر و مادرت صحبت کردی؟می دونی؟ ما پولدار نیستیم؟ اونها راضیند؟
من- اول باید با شما صحبت می کردم. اگر شما موافق باشید با پدر مادرم حرف می زنم.
فرگل- آخه شنیدم که خانم رادپور برای تو شهره دختر خاله ات رو در نظر گرفته.
من- من شهره رو دوست ندارم. می خوام فقط با شما ازدواج کنم.
فرگل- اگر پدر مادرت مخالفت کردند چی؟
من- اگر شما جواب من رو بدید حتما اونهام راضی می شن.
فرگل- باهاشون صحبت کن فرهاد. من یه چیزهایی می دونم! قبل از اینکه با من صحبت کنی باید با اونها صحبت می کردی فرهاد!
من- فرگل خانم من به پدر و مادرم احترام می ذارم ولی ازدواج یک مسئله شخصیه! باید خودم تصمیم بگیرم. من غیر از شما کسی رو نمی خوام.
دوباره من رو نگاه کرد و خندید بعد گفت:
بریم فرهاد. باید شام بخوری و کم کم بخوابی. صبح باید بری کارخونه. فکر نکنم فردا من بتونم بیام.
*******
فردا صبح پدرم به من گفت که برای آوردن آقای حکمت با فرگل به بیمارستان برم و خودش جای من به کارخونه رفت. با فرگل سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
فرگل- فرهاد یه چیزی می خوام بهت بگم. نمی خوام به خاطر من با خانوادت اختلاف پیدا کنی. شاید چیزی که اونها بهت می گن بهتر باشه.
من- فرگل خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونی به من هم بگو بدونم.
فرگل- اولا که اینقدر فرگل خانم فرگل خانم نگو! دوم این که من از لیلا شنیدم که مادرت خیلی اصرار داره تو با شهره ازدواج کنی. گویا خودت اوایل بی میل هم نبودی؟!
نگاهی به فرگل کردم و گفتم:
من- شما از چه کسی شنیدی که من بی میل نبودم با شهره ازدواج کنم؟
فرگل- خوب اوایل چند بار با هم بیرون رفتید و توی خونه هم روابطتون بد نبوده!
من- حتما این گزارشات رو لیلا به عرضتون رسونده ؟ بله؟
فرگل- چه فرقی داره؟ مهم اینه که درست بوده
من- هیچ هم درست نبوده. اگه من با دختر خاله ام با اصرار اون یکی دوبار بیرون رفتم دلیل اینه که می خوام باهاش ازدواج کنم؟ تازه یکبارش که با هومن رفتم و توی خیابون با شهره سر تند رفتن حرغمون شد و پیاده شدیم و با تاکسی برگشتیم.
خانم عزیز اطلاعتتون اشتباهه. تازه شما هنوز جوابی به من ندادید.
فرگل مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
بین فرهاد جان دیشب یه چیزهایی بهت گفتم. نمی دونم فهمیدی یا نه؟ بعدش اینکه باید فکر کنم شما خیلی پولدارید!
همیشه همین موضوع باعث شده که فکر تورو از سرم بیرون کنم
من- مگه به من فکر هم می کردید؟
فرگل- گفتم که تو خیلی ساده ای فرهاد! از زمانی که تو از خارج برگشتی چشم تمام دخترهای فامیل و خیلی از دخترهای محل به تو و هومن بوده! لقمه از شماها چرب تر کجا گیر می آد؟
من- پس ثروت پدرم کلی خواستگار داره؟! عجب مشکلی!
حالا این فکر مثل خوره به جونم افتاد. حالا از کجا بفهمم که کدوم از اونها من رو برای خودم می خوان!
فرگل عصبانی شد و خیلی محکم گفت:
فرهاد نگه دار.
توجه نکردم که دوباره و این دفعه با فریاد گفت: گفتم نگه دار!
ایستادم. خدا رحم کرد که توی یک خیابان خلوت فرعی بودیم. به محض ایستادن با لحنی عصبی که توقع اون رو از فرگل نداشتم گفت:
گوش کن فرهاد خان، اگه منظورت به منه باید بهت بگم که فقط یه خواستگارم توی خونه ما یک چک چند میلیون تومنی رو امضاکرد و گذاشت جلوی پدرم! فقط به خاطر اینکه زبون پدر و مادرم رو ببنده! فهمیدی فرهاد خان؟! این تازه یکیشون بود که بهت گفتم. یکیش.ن پسر دکتر... که پدرش یک بیمارستان داره. پولشون از پارو بالا میره! یادت رفت پدرت بهت چی گفت؟ اشاره کنم چند تا از این آدمهای پولدار جلوم تعظیم می کنند! پولت رو به رخ من نکش. اگر من اون حرف رو زدم برای این بود که صداقتم رو نشون بدم. دلم می خواست که تو بدونی خیلی ها حاضرند با تو ازدواج کنن تازه از خدا هم می خوان! ولی تو به من طعنه می زنی! خداحافظ.
این رو گفت و پیاده شد. بلافاصله پیاده شدم و ماشین رو قفل کردم و دنبالش راه افتادم. فقط دنبالش راه می رفتم. اون از جلو و من به دنبالش. از اول متوجه شد که دنبالش هستم. ایستاد . من هم ایستادم. برگشت با عصبانیت من رو نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و از زیر چشمم مواظبش بودم. لحظه ای بعد جلو اومد و گفت: خب!
نمی دونستم چی باید بگم که گفت:
اگر همین الان حرف نزنی مثل همون وقت که من رو زمین زدی گریه می کنم!
و واقعا آماده گریه کردن بود. توی چشماش دیدم! مثل همون روزا! اول من رو نگاه کرد وقتی دید من


مطالب مشابه :


پریچهر(2)

دنیای رمان - پریچهر(2) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




پریچهر 12

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 12 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 5

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 5 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 1

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 1 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 3

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 3 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 7

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 15

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 15 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




پریچهر 14

رمــــان رمان رمــــان ♥ - پریچهر 14 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




برچسب :