رمان انتی عشق

دکتر داشت توضیح میداد که مشکل خاصی نداره که پریدم وسط حرفش و گفتم :
_ آقای دکتر ظرف سه _ چهار ماه اخیر سه بار غش کرده و از حال رفته ....مطمئنید هیچ مشکل خاصی نداره ؟!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت :
_ میتونه هر دلیلی داشته باشه ، ضعف ، خستگی ، فشار عصبی ....اما برای این که مطمئن بشید براش عکس و آزمایش مینویسم ....
تو راهرو منتظر موندم سرمش تموم بشه . نمیخواستم بالا سرش وایسم و به صورتش نگاه کنم . دیگه نمیخواستم . این حقیقت که من مرد شماره ی دو میشا باشم ، یه مهره ی ذخیره که اگه مهره ی اول سوخت به کار بیام مثل پتکی تو سرم بود . مهره ای که تا وقتی مهره ی اصلی هنوز وجود داشت اصلا دیده نمیشد ....نه این چیزی نبود که دنبالش بودم . باید همه ی اشتیاقم و میذاشتم کنار ....شاید تا چند روز پیش دنبال فرصتی بودم تا به میشا ثابت کنم دوستش دارم . اما حالا دیگه نمیخواستم . حتما باید مهراب میرفت کنار تا میشا منو ببینه ؟! یعنی من اینقدر در نظرش کوچیک بودم که تا وقتی مهراب بود اصلا منو نمیدید ؟!ً ....دیگه تموم شد . دیگه همه چی تموم شد . هیچوقت نمیذارم میشا بفهمه یه روز چقدر دوستش داشتم . دیگه نمیذارم ...به اندازه ی کافی کنار اومده بودم . دیگه نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام .
وقتی پرستار اومد و گفت سرمش تموم شده رفتم تو اتاق کمکش کنم بلند شه . میخواستم حتی الامکان بهش نگاه نکنم . اما وقتی دستشو گرفتم تا برای بلند شدن کمکش کنم با صدای گرفته ای گفت :
_ زودتر همه چیز و با صلاحدید خودت تموم کن ...
فقط همین . دیگه چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . در واقع لبامو محکم رو هم فشار میدادم که چیزی نگم .
تمام روز و تو بیمارستان دنبال خودم اینور اونور کشیدمش تا عکس و آزمایش بده . و تا وقتی عکسا رو به دکتر نشون دادم و مطمئن شدم مشکل خاصی نداره هم ولش نکردم . خستگی از سر و روش میبارید اما هیچی نمیگفت .
نزدیک غروب بود که بالاخره رسوندمش در خونه شون . کمکش کردم از ماشین پیاده شه .
درحالیکه دست زیر بازوی میشا انداخته بودم و سعی میکردم تا توی راه رفتن کمکش کنم با دیدن دو تا خانم چادری که دستشون سبزی بود و با خیرگی نگاهم میکردن ناچارا سلام کردم...
خانمی که چاق تر بود جوابمو داد و بلند گفت: ماشاالله.... چقدر بهم میاین... خوشبخت باشین...
و ازکنار منو میشا رد شدن و شنیدم که اون خانم چاق به کناریش گفت: شوهرشه ... تازه ازدواج کردن!
مات به چهره ی رنگ پریده ی میشا نگاه کردم این محل همه میدونستن که من ومیشا!!!... چشمهای خسته اش باعث شد تا فکری که تو سرم بود و کنار بزنم و با حضور مارال جلوی در باهم میشا رو به داخل خونه بردیم!
از مارال خواستم یه چیزی بده میشا بخوره چون حالش زیاد خوب نیست و خودم خواستم برم که مارال با نگرانی گفت :
_ چش شده ؟! چرا عین مرده ی متحرک شده ؟!
با این حرفش نگاهی به میشا انداختم . راست میگفت . قیافه ی عجیبی پیدا کرده بود . خیلی خیلی گرفته بود و انگار اصلا تو این دنیا سیر نمیکرد .
سری تکون دادم و گفتم : نمیدونم ...
و سریع از خونه رفتم بیرون .
****
صدای پرهام باعث شد از فکر و خیال در بیام و بهش نگاه کنم :
_ زده به سرت نه ؟ ... اصلا همه چی به کنار ، میخوای شرکت و ول کنی بری ؟! ... من که نمیتونم از پس اینجا بر بیام ، شرکت بابام هم هست ....
وقتی دید جوابی نمیدم با صدای گرفته ای گفت :
_ حالا بلیتت واسه کیه ؟...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ یه ماه دیگه ...
از پشت میز بلند شد و اومد روبروم روی مبل نشست و گفت :
_ مگه نمیگی با مهراب تموم کرده ؟! پس دیگه دردت چیه ؟
تو چشماش زل زدم و خیلی جدی گفتم :
_ من اونی نیستم که میخواست ....من فقط براش زاپاس بودم که اگه مهراب ...
پرهام وسط حرفم پرید وگفت:
_ اگر مهراب زاپاس بود چی؟؟؟
حرفمو قطع کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . مهراب با حرص گفت :
_ اصلا به درک....بیخیالش ....گور بابای همه ی دخترا ....چرا بری ؟!
پوزخند تلخی زدم :
_ من تو فرانسه آرامش بیشتری داشتم . بین یه مشت غریبه راحت زندگیمو میکردم ....از وقتی برگشتم اینجا بدتر احساس غریبی میکنم . نه این میشای بی احساس و میشناسم ، نه این مادر ی که حرف باید حرف خودش باشه رو ....نه حتی این بابای مهربونو ....تنها قسمت خوبش همینه که به جای اون بابای سخت گیر قدیم بابام مثل رفیق میمونه برام ... اما از همه ی این حرفا گذشته من نمیتونم اینجا بمونم و اشتیاقم به میشا رو سرکوب کنم پرهام ....
پرهام کلافه داد زد :
_ سگ خور ...سرکوبش نکن ...میشا مــــــــال خودته !
_ قلب و فکرش مال من نیست ....مال یکی دیگه ست ...
پرهام پوفی کشید و هیچی نگفت . بعد از یه مدت که بینمون سکوت افتاد با صدای گرفته ای آروم گفت :
_ هنر این نیست که فرار کنی ....هنر اینه که بمونی و بجنگی ....حالا چه با مشکلات چه با احساسات خودت ، بالاخره یکی شونو از پا در بیاری ...
بی ربط به حرف پرهام غرق فکر پوزخندی زدم و گفتم :
_ خیلی احمقانه ست که بعد از دوازده سال برگردی و فکر کنی همه چی باید همونجور مونده باشه ....شاید از نظر بقیه من هم عوض شده باشم !
اما سریع سری تکون دادم و با لبخند نگاهمو متوجه پرهام کردم :
_ بیخیال ...من که برگردم همه چی دوباره برمیگرده سرجاش ....همه دوباره سرشون به زندگی خودشون گرم میشه ...حتی زندگی خودم هم دوباره میشه مثل اولش ...
تا شب سعی کردم سرمو گرم کار کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم . هنوز به هیچکس نگفته بودم دارم برمیگردم ، فقط میشا میدونست و پرهام . چند بار به مارال زنگ زدم و حال میشا رو پرسیدم . میگفت هنوزم همونجوریه ، تو خودشه و باهاش حرف نمیزنه ... سعی کردم به اینم بی تفاوت باشم . سالها پیش هم وقتی میخواستم برم فرانسه میشا رفته بود تو خودش و با کسی حرف نمیزد . اونموقع مطمئن بودم به خاطر رفتن منه . اما الان به خاطر این بود که مهرابی نبود ...تا وقتی مهراب بود که خودش شماتتم میکرد چرا برگشتم ...
هر روز به مارال زنگ میزدم و مارال هر روز با نگرانی میگفت میشا هنوز تو خودشه و حرف نمیزنه . با تمام خود داریم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بعد از دو روز رفتم خونه شون . مارال خیلی خوشحال شده بود . با خواهش ازم خواست دیگه با میشا آشتی کنیم . فقط لبخند تلخی بهش زدم و رفتم سمت اتاق میشا . به چارچوب در تکیه دادم و نگاهش کردم . رو شکم دراز کشیده بود و داشت به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . خیلی افسرده به نظر میرسید . بی اختیار زیر لب زمزمه کردم :
_ مهراب خیلی دیوونه ست که اینهمه عشقی که بهش داری و ندید گرفت ...
با این حرفم متوجهم شد و سرشو سریع به سمتم چرخوند . در کسری از ثانیه چشماش پر اشک شد و سرشو تو بالش قایم کرد . نیومده بودم که بدتر با حرفام ناراحتش کنم . این حرفم هم بی اختیار به زبون اومده بود . نفس کلافه مو فوت کردم . اصلا هق هق نمیکرد . فقط صدای ضعیف نفسهای نامنظمش نشون میداد داره گریه میکنه .
چند قدم به سمتش برداشتم و صداش کردم :
_ میشا ؟! ....
نمیتونستم وایسم و نگاه کنم که گریه میکنه . گریه ش کلافه م میکرد . با صدایی عصبی گفتم :
_ میشا خواهش میکنم گریه نکن...
این حرفم باعث شد شدت گریه ش بیشتر بشه و من دیگه واقعا نمیتونستم تو اتاق بمونم . با سرعت از اتاق و بعدشم خونه زدم بیرون
در تمام زندگیم تا حالا اینقدر سردرگم نشده بودم . دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . وضع بدی داشتم . درد خودم بس نبود که حالا میشا داشت با این رفتار عجیب غریبش بدتر آزارم میداد ؟! هر چی تلاش کرده بودم که یه کم با خودم کنار بیام و به اوضاع عادت کنم رو میشا با این کاراش و افسردگی بی موردش خراب کرد . دوباره کلافگی ، دوباره سردرگمی ، دوباره اشتیاق ! ....اون شب به هیچ عنوان طرف خونه ی بابام آفتابی نشدم . نمیخواستم دوباره باز گند بزنم به هیکلمو مست کنم . شب و تو خونه ی خودم گذروندم و خودم و راحت کردم و هیچکدوم از تلفنای مامان و جواب ندادم . فقط به بابا خبر دادم که خونه ی خودم هستم تا نگران نشن . همه ی چراغا رو خاموش کردم و با عکسای میشا رو صفحه ی بزرگ ال ای دی تا صبح عزا گرفتم . تابلوی بزرگی که درست کرده بودن هم زده بودم به دیوار اتاق خواب و وقتی میخواستم بخوابم چشم تو چشم میشا که عکسش روبروم جلوی تخت بود خوابم برد . خوابی که هر نیم ساعت یکبار بیدار میشدم و دوباره با بدبختی میگرفتم میخوابیدم .
در کل هفته ی مزخرفی بود . مزخرفترین هفته ی زندگیم . شبی که قرار بود فرداش پدر و مادر میشا از سفر برگردن و من آخرین شبای خود درگیریم برای حرف زدن باهاشونو میگذروندم در میان تعجب من مهراب بهم زنگ زد و ازم خواست سریع برم فرودگاه ، مهلت هیچ سوالی بهم نداد و با عجله گفت :
_ خواهش میکنم زودتر بیا . پروازم تا دو ساعت دیگه بلند میشه ....باید باهات حرف بزنم ...
قبول کردم و سریع راه افتادم .تا فرودگاه دو ساعت راه بود ، اگه میخواستم به مهراب برسم باید تند میروندم . تو راه با خودم فکر کردم چه جالب ! میشا همه مونو وادار به فرار از کشور کرده بود ....مهراب امشب داشت میرفت ، منم تا سه هفته ی دیگه پرواز داشتم . به این هم فکر میکردم که مهراب ازم چی میخواد ؟! شاید تو اخرین لحظه پشیمون شده بود و میخواست بگه اگه تو نمیخوایش پسش بده به من ! ....از فکرم خنده م گرفت ....انگار داشتم در مورد یه اسباب بازی صبحت میکردم ! ...هه ! اگه اسباب بازی ای هم در کار باشه من و مهرابیم که بازیچه ی دست میشا شدیم نه میشا !.....اما نه ! شاید منم این مدت بازی ش دادم ؟! شاید باید همون اولش به جای سکوت با همه چی مخالفت میکردم ! با اینحال ما با هم بازی کردیم ، با هم !...
با رسیدن به فرودگاه بدون اینکه زیاد دنبال مهراب بگردم خودش انگار که منتظرم باشه به سمتم اومد . صمیمانه باهاش دست دادم و به تلخی گفتم :
_ پس داری فرار میکنی ؟!
اونم به تلخی لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ هر جوری دوست داری بهش نگاه کن ....فرار ...سفر ... ترقی ...افول .... دور شدن ....من اسمشو میذارم دور شدن ، لازم بود یه مدت از همه چی دور باشم ...
بین حرفش پریدم :
_ تا ببینی میتونی میشا رو ببخشی یا نه ؟!
_ تا فراموشش کنم ...
با این حرفش چند لحظه جفتمون تو چشمای هم خیره شدیم و بالاخره اون گفت :
_ حالش چطوره ؟...
_ بد ...
سرشو انداخت پایین و فکش منقبض شد . بعد با اخم گفت :
_ چرا ؟ ....چرا کاری نمیکنی حالش خوب شه ؟
سریع گفتم :
_ من دارم میرم ...
و با پوزخند ادامه دادم :
_ سه هفته ی دیگه موعد فرار منه ....تا همه چیو فراموش کنم ...
چند لحظه با دهانی باز تو چشام خیره شد و بعد با ناباوری گفت :
_ اون زنته !!!!....
_ نه نیست ....زن من نیست ....تو رو میخواست ...
یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود که باعث میشد نتونم جملاتمو به راحتی ادا کنم . تک خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ ببین پسر ...با هم دیگه تعارف نداریم که ...
_ نه تعارف نیست ...حقیقته ...
اون تمام مدت با ناباوری حرف میزد و من با لحنی جدی و صدایی گرفته ...
ادامه دادم :
_ اگه میخوای برگردی میتونی ...من دارم میرم ....از هر چیزی که مطمئن نباشم از یه چیز مطمئنم ، انتخاب اول میشا تویی ....وقتی حال این روزاشو میبینم از خودم بدم میاد که بینتون قرار گرفتم و باعث شدم زندگیتون زیر و رو بشه ...
بالاخره قیافه ی مهراب از اون حالت پر بهت در اومد . دستش و روی شونه م گذاشت و گفت :
_ ببین هامین ... نیمه ی گمشده ی من میشا نبود.، فکر میکردم هست اما اشتباه میکردم .. حالا هم که فکر میکنم میبینم بین من و اون عشقی اصلا وجود نداشت.... یه دوستی بود و یه دوست داشتن ساده ی یکطرفه....دوست داشتن با عشق خیلی متفاوته....من فقط داشتم خودمو گول میزدم ، من قبل از اینکه تو بیای از میشا خواستگاری کردم و میشا درجا بهم جواب رد داد ، چون هیچوقت من و به عنوان یه شوهر نمیدید ....بعد از اومدن تو میشا هم مثل من شروع کرد به گول زدن خودش ...نمیدونم چرا ، نمیدونم اینجوری میخواست از چی فرار کنه ...اما شروع کرد به گول زدن خودش که منو دوست داره ....و من هم ساده انگارانه باور کردم . چون از خدام بود ....من فکر میکنم میشا تو رو دوست داره ، چون با تو صادق بود اما با من نه ....
_ با من صادق بود چون ترسی نداشت که از دستم بده ...
_ اونجوری که اونروز تو خونه ی من صدات میکرد و با التماس ازت میخواست از دست من نجاتش بدی ....اونجوری که نگات میکرد ...هیچوقت منو نگاه نکرده بود . میشا همیشه تو همه چی مستقل بود ، همیشه قوی بود ، هیچوقت هیچ کمکی از هیشکی نمیخواست ....همیشه کمکهای دیگران و رد میکرد . همیشه همه ی کارهاش و خودش میکرد . هیچوقت گریه نمیکرد ....همیشه برام قابل تحسین بود که یه دختر همچین شخصیتی داشته باشه ....اما اونروز برای اولین بار بود که میدیدم از کسی کمک میخواد ، برای اولین بار بود که میدیدم داره به کسی با التماس نگاه میکنه ....داشت بهت التماس میکرد که بذاری بهت تکیه کنه ...در حالی که میشا هیچوقت تکیه گاه نمیخواست ....اون روز بعد از رفتن میشا از خونه م کلی فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم که میشا همیشه خودشو تو پوسته ی یه ادم قوی پنهان میکرده ....به این نتیجه رسیدم که میشا یه دختر حساسه که همه ی ویژگیهای حساس و دخترونه ش و از همه پنهان کرده و تو خودش نگه داشته .....نمیدونم چرا ...اما فکر میکنم این شکننده ترش میکنه ....اونروز احساس کردم میشا واقعا شکننده ست ....حالا اون پوسته ی یه دختر قوی شکسته ....حالا اون پوسته ای نداره که خودشو توش پنهان کنه ، حالا اون شکننده تر از همه ی دخترای دیگه ست ....میشا تا حالا از هیشکی نخواسته بود تکیه گاهش باشه اما از تو خواست ....نمیدونم چه برداشتی از این کارش میکنی ...اما من میذارم به پای اینکه تو رو دوست داره ... میذارمش به پای اینکه اون دوست داره به کسی که بیشتر از همه دوستش داره تکیه کنه ....میذارمش به پای اینکه احتیاج داره بعضی وقتا قوی نباشه و حالا وقتش رسیده که گهگاهی دست از قوی بودن برداره و مثل یه دختر عادی از ضعیف بودن در مقابل کسی که دوستش داره لذت ببره .
چند لحظه ساکت شد تا تاثیر حرفاش و رو من ببینه و بعد ادامه داد :
_ امشب ازت خواستم بیای اینجا تا بهت بگم . میشا دختر خوبیه ...بهترین روزای عمرمو بهم هدیه داده ....مواظبش باش و دوستش داشته باش چون لیاقتشو داره ....لیاقت بهترین زندگی رو داده . زندگی ای که من هیچوقت نمیتونستم بهش بدم چون دلش با من نبود ...اگه دلش با من بود به جای اینکه شماره ی تو رو حفظ کنه و توی سخت ترین شرایط زندگیش به تو زنگ بزنه و از توکمک بخواد به من زنگ میزد ....اما اون هیچوقت از من هیچی نخواست ....اگه میشا این روزا حالش بده به خاطر من نیست ، به خاطر اینه که تو داری میری ...دقیقا بعد از اینکه باعث شدی پوسته ی آهنینش به خاطر تو بریزه داری ترکش میکنی ....
با بهت و ناباوری نگاش میکردم که با بلند شدن صدایی از بلندگو ها مهراب دستشو گذاشت رو شونه م و گفت :
_ فقط مواظبش باش ....زندگی خوبی بهش بده ....
چند لحظه تو چشام خیره شد و با نگاه به اینکار تشویقم کرد و بعد با سرعت دور شد و بین ازدحام جمعیت گم شد .
12 سال پیش میشا همینجا ... تو همین فرودگاه داشت برام گریه میکرد ....12 سال پیش میشا یه دختر قوی نبود ، 12 سال پیش همیشه اگه چیزی میخواست یا کاری داشت به من میگفت ، با اینکه همیشه دعواش میکردم و اذیتش میکردم ....و حالا دوازده سال تمام یاد گرفته بود که از هیشکی هیچی نخواد ، یاد گرفته بود به هیشکی وابسته نشه ، شاید از ترس اینکه نکنه مثل من بذاره بره و با رفتنش پشتشو خالی کنه !.... شاید مهراب راست میگفت . حالا بعد دوازده سال دوباره اولین کسی که ازش چیزی خواست من بودم !!!! ....
دوازده سال پیش میشا منو دوست داشت ؟ دوازده سال پیش من میشا رو دوست داشتم ؟ ....دوازده سال بعد میشا هنوزم منو دوست داره ؟! ....دوازده سال بعد من عاشق میشا شدم ؟!!!!....
نگاهمو از جمعیت گرفتم و غرق فکر راه افتادم سمت بیرون . بی توجه به ماشینم راه افتادم تو خیابون . من اینکار و کرده بودم ؟ من میشا رو به این حال و روز انداخته بود م ؟ اما من که کاریش نکرده بودم ....پس میشا منو دوست داشت و با برگشتنم دوباره این حس دوست داشتن سر بلند کرده بود و حالا با رفتنم به این روز انداخته بودش ؟! ....واقعا اینطور بود ؟! یا این فقط یه خوش خیالی مسخره بود !....اصلا میشا به کنار ، خودم چی ؟! من که دوستش داشتم . از اینکه نمیتونستم فرار کنم ....چطور تونسته بودم این چند روزی رو که میدونستم میشا خودشو تو اتاق حبس کرده و با دنیا قهر کرده رو دووم بیارم ....بدون اینکه کمکی به بهتر شدن شرایطش کنم ؟! ...حالا نه اینکه خودم حال و روز بهتری ازش داشتم ! ...چقدر حرفای مهراب تکونم داد ! واقعا راست میگفت ؟! .....هه ! چقدر آدم تو برخورد اول درباره ی دیگران اشتباه برداشت میکنه ....الان احترام خاصی برای مهراب قائل بودم . با اینکه خودش میشا رو میخواست اما چون به این نتیجه رسیده بود که میشا دوستش نداره کنار کشیده بود ، سعی نکرده بود به زور به دستش بیاره ....حتی خیانتی که میشا بهش کرده بود و بخشید و از من میخواست خوشبختش کنم . ازم میخواست دختری که دوست داره رو خوشبخت کنم ! ....آدمی که همچین کاری میکنه باید روح بزرگی داشته باشه . هیچ حسادتی رو تو چشماش نمیدیدم ، فقط التماس بود . التماس برای اینکه دختر مورد علاقه شو خوشبخت کنم ! ....دختری که خودم آرزوم بود خوشبختش کنم ....دختری که منو لایق اینکه خوشبختش کنم نمیدونست ....یا شایدم اشتباه میکردم ، شاید اونی که راست میگفت مهراب بود ، شاید میشا واقعا منو ...!
اینقدر رفتم و رفتم که اصلا حساب زمان از دستم در رفته بود . نصف شب بود و خیابونا نسبتا خلوت و ساکت ، هیچی مزاحم افکارم نمیشد ....میتونستم تو آرامش به همه چی فکر کنم . به همه ی جنبه های همه چی ...ساعت 3 صبح بود که سرجام متوقف شدم . تصمیممو گرفته بودم . چرا باید فرار میکردم ؟! چرا باید برای یه بارم که شده شانس خودمو امتحان نمیکردم ...نهایتش این بود که میشا میگفت برو به درک ....از این که بدتر نمیشد ؟! ...باید برای به دست آوردن چیزی که میخواستم اقلا یه قدم بر میداشتم و اگه به در بسته میخوردم یه کم جنم به خرج میدادم و تلاش میکردم ....اینجوری حداقل سعی خودمو کرده بودم . اینطوری تا اخر عمر حسرت نمیخوردم که چرا هیچ کاری نکردم و مثل یه احمق از همه چی فرار کردم . با لبخند مطمدنی سری تکون دادم و تاکسی گرفتم تا منو برسونه فرودگاه ....
از اونجا با ماشینم راه افتادم سمت خونه ی عمو پرویز . ساعت تقریبا 6 بود که رسیدم و در زدم . مارال با صدای خوابالودی درو برام باز کرد و وقتی وارد شدم با قیافه ای که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده اومد جلو و با خمیا زه گفت :
_ پرواز مامان اینا 2 ساعت دیگه میشینه ، چرا الان اومدی ؟
در حالیکه از کنارش رد میشدم گفتم :
_ برو بخواب مارال ...
و بی توجه به قیافه ی متعجبش راه افتادم سمت اتاق میشا و رفتم داخل . خواب بود ... رفتم بالا سرش ایستادم . چند لحظه فقط بهش نگاه کردم ، قیافه ش لاغر تر و رنگپریده تر از همیشه بود ....آروم خوابیده بود ...اما یه دفعه صورتشو تو هم کشید و گفت :
_ نه .....نه ....
سرشو تکون میداد وتکرار میکرد نه .....لبه ی تختش نشستمو گونه شو نوازش کردم تا بیدار شه . ...آروم آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد . چند لحظه فقط نگاهم کرد ....بعدش دستشو دراز کرد سمت صورتم ....میدونستم بازم گیج و منگه مثل همه ی موقعهایی که تازه از خواب پا میشه و هنوز نمیدونه خوابه یا بیدار ....اما اینبار از این حالتش خنده م نمیگرفت . صورتمو بردم جلو تا هر کاری خیال داره بکنه . دستشو گذاشت رو صورتم ...انگشتاشو حرکت داد سمت چشمام ....عکس العملی نشون ندادم . انگار میخواست انگشتشو بکنه تو چشمام ...مجبور شدم چشمامو ببندم تا نزده کورم کنه ....اما اون با سماجت میخواست چشمامو باز کنه و انگشتشو محکم میکشید رو چشمم ....دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم و خوشبختانه این باعث شد توجهش به چیز دیگه ای جلب بشه چون اینبار انگشتشو گذاشت رو لبام ... خنده مو جمع کردم و با جدیت نگاهش کردم ....اون فارغ از هر جا انگشتشو میکشید رو لبام و من بی اختیار انگشتشو بوسیدم که باعث شد یه دفعه از جاش بپره ....رو تخت نیم خیز شد و با وحشت نگاهم کرد ....بهش لبخند زدم و گفتم :
_ الان بیداری ؟! ...
دستشو گذاشت رو قلبشو نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشماشو بست و دوباره نگاهم کرد .و اینبار با سرعت باور نکردنی ای چشماش پر اشک شد . سریع برای جلوگیری از جاری شدن اشکاش دستامو بالا بردم و گفتم :
_ میشا نه ....گریه نکن ...ازت خواهش میکنم ....
اما اشکاش بی توجه به خواهش من روی صورتش جاری شدن و باعث شد من اه نا امیدانه ای بکشم . سرمو انداختم پایین و لحظه ای به روتختی ش خیره شدم و بعد سرمو بالا گرفتمو تو چشمای خیسش زل زدم و با لبخند زمزمه کردم :
_ وقتی دو سالت بود یه بار مامانت که میخواست بره تا سر کوچه از من خواست مواظبت باشم تا برگرده ... آرمین از من خیلی بزرگتر بود اما مامانت از من خواست مواظبت باشم .....دلیلش این بود که آرمین خیلی شیطنت میکرد . اما من که این چیزا حالیم نبود ....من فقط 6 سالم بود و مامانت از من خواسته بود مواظبت باشم ، اولین بار بود که احساس بزرگ شدن بهم دست داده بود ....مامانت که رفت با اینکه خودم خیلی هم ازت بزرگتر نبودم بغلت کردمو مواظبت بودم و اجازه نمیدادم کسی بهت نزدیک شه . احساس محشری بود اینکه مواظبت باشم ، تو اون سن و سال احساس میکردم دارم مهمترین کار زندگیمو انجام میدم ...اما بعدش تو روم کارخرابی کردی و آرمین و بقیه مسخره م کردن ....خیلی از دستت عصبانی شدم و به خاطر همین تمام دوران بچگیمون اذیتت میکردم و دعوات میکردم ....فقط روزای اولش میفهمیدم واسه چی از دستت عصبانیم و دعوات میکنم اما بعدش دیگه عادت کرده بودم به دعوا کردنت ....دلیل خاصی نبود ، فقط عادت کرده بودم ....اما هیچوقت اون حس قشنگ و یادم نرفت ، همیشه اون حس باهام بود ... همیشه یادم میموند که دعوات بکنم اما همیشه هم یادم میموند که مراقبت باشم که نذارم کس دیگه ای مراقبت باشه ....کس دیگه ای حق نداشت نه اذیتت کنه نه مراقبت باشه ....فقط من بودم که این حقها رو داشتم ....چون مامانت وقتی شیش سالم بود و تو فقط دو سالت بود ازم خواسته بود مواظبت باشم ... من از اون لحظه به بعد نسبت بهت یه حس مالکیت احساس میکردم ....
خنده ای کردم و ادامه دادم :
_ میدونم مسخره ست .... اما منم بچه بودم و تو عالم بچگی نسبت بهت حس مالکیت میکردم ....هم اذیتت میکردم ، هم هواتو داشتم ....
بعد از گفتن این حرفا با لبخند زل زدم تو چشماش و بعد از نفس عمیقی گفتم :
_ اینا رو بهت گفتم که بدونی تموم اذیتای بچگیم دست خودم نبوده ....بچه بودم دیگه ....اما تو یه جورایی از همون بچگی بزرگ بودی ....همیشه بیشتر از بچه های همسن و سالت میفهمیدی ، بیشتر از بچه های همسن و سالت کنجکاوی میکردی ....با این که 4 سال ازم کوچیکتر بودی اما همیشه میخواستی جوری رفتار کنی که انگار همسن و سال منی و همین باعث شده بود همیشه بزرگتر از سنت باشی ...
با لبخند گفتم :
_ مرسی که همه ی روزای بچگی مو باهام بودی ....
میشا فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد . خدا رو شکر میکردم که دیگه اشکاش پایین نمیاد و اشکای روی گونه هاش خشک شده . اینطوری بهتر میتونستم حرف بزنم .
سرمو انداختم پایین و گفتم :
_ ببخش که دارم سرتو میخورم ....اصولا اینقدر آدم پر حرفی نیستم اما الان ....
حرفمو قطع کردمو همه ی شهامتمو جمع کرد و زل زدم تو چشاش :
_ من دوستت دارم میشا ....همیشه دوستت داشتم ، اما الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دوستت دارم ....فرقی نمیکنه که من انتخاب اولت نیستم ، من دوستت دارم ...حتی اگه انتخاب هزارمت باشم ... حتی اگه من اخرین مرد روی زمین باشم و تو از روی اجبار انتخابم کنی ....من همیشه دوستت دارم ...فرقی نمیکنه ... حتی اگر انتخابت نباشم... دوستت دارم!
اشکهاش با سرعت راه خودشونو روی صورتش باز کردن . با پشیمونی به صورتش زل زدم . خواستم حرفمو رفع و رجوع کنم تا دست از گریه کردن برداره :
_ میشا من ....
حرفمو قطع کرد و وسط گریه گفت :
_ فکر میکردم هیچ وقت نمیگی ...
فقط نگاهش کردم . چند لحظه زمان از حرکت ایستاد و فقط به هم زل زدیم ....بعد میشا آب دهنش و قورت داد و گفت :
_ وقتی رفتی هر کاری کردم نتونستم فراموشت کنم ....نمیدونستم بدون تو باید چیکار کنم ، واقعا نمیدونستم ....خیلی زمان برد تا تونستم خودمو جمع و جور کنم ، تا بتونم یاد بگیرم بدون تو به زندگیم ادامه بدم . خیلی زمان برد تا بتونم به خودم یاد بدم که ازت متنفر باشم ....ازت متنفر باشم که ولم کردی ...و یاد بگیرم که به هیچکس وابسته نشم ...یاد بگیرم که همه ی کارامو خودم بکنم ...کارای دخترونه رو گذاشتم کنار ، رنگای دخترونه ، لباسای دخترونه ، احساسات دخترونه ....همه شو گذاشتم کنار ، رفتم کلاس کاراته ....میخواستم مثل پسرا قوی باشم . مثل پسرا روی پای خودم باشم ...و شدم ، خودمو ساختم ...اینجوری به زندگی کردن ادامه دادم ....داشتم زندگیمو میکردم ، همه چی خوب بود .....اما تو دوباره برگشتی و همه چیو ازم گرفتی ....همه ی چیزایی که به این سختی به دستش آورده بودمو ازم گرفتی ...نمیدونم چرا ، اما با برگشتنت کم کم دوباره یادم اومد که دخترم ....حالا که میخوای بری من دوباره چه جوری خودمو بسازم ؟!
با اطمینان گفتم :
_ من نمیرم میشا ....اگه تو بخوای نمیرم ...دست توئه ...میتونی دوباره بلیتمو آتیش بزنی ....
سرشو تکون داد و گفت :
_ من مجبورت نمیکنم ...من چیکاره م که تو رو مجبور به کاری کنم ؟!
_ تو همه کاره ای ...تو همه ی چیزی هستی که برام مهمه ....
سرشو انداخت پایین و به نقطه ای خیره موند و بعد از چند لحظه گفت :
_ تو انتخاب اولمی هامین ، تو انتخاب دومم نیستی . انتخاب اولمی ...از وقتی یادمه تو برام همه چی بودی ... اما من برات هیچی نبودم ....
دستمو زدم زیر چونش و خیره تو چشماش آروم گفتم :
_ چرنده ...تو همه چیز منی ...
لبخند کمرنگ و نامطمئنی رو لبش نشست . لبخندی که کم کم با لبخند من جون گرفت و بزرگ و بزرگ تر شد ، به آرومی زمزمه کرد :
_ یعنی نمیری ؟....
سری به نشانه ی نه تکون دادم و ادامه داد :
_ دلت برام سوخت که نمیری ؟! ...
با همون لبخند گفتم :
_ دلم واسه خودم سوخت که نمیرم ...
با شیطنت ادامه دادم :
_ یادته همیشه دوست داشتی هر کاری من میکنم بکنی ؟
سری به نشانه ی مثبت تکون داد و من گفتم :
_ من دوستت دارم ...
لبخندش بزرگ شد و با اطمینان گفت :
_ منم دوستت دارم ...
با شرمندگی پرسیدم :
_ بیشتر از مهراب ؟!
لبخندش جمع شد و با بهت گفت :
_ من فقط تو رو دوست دارم ...
بی توجه به صدای زنگ و باز شدن در و بعدشم صدای مامان بابام که از حیاط میومد به لبهاش خیره شدم ....داشتم با حرکت اسلوموشن به سمت لبهاش میرفتم که صدای مامانم بلند شد :
_ هامین کجایی ؟! ...بیا کمک آقا شمس الله کن گوسفند و تو حیاط ببنده ....
چشمامو با حرص رو هم فشار دادم و بی تفاوت بهش دوباره با لبخند به سمت میشا رفتم که مامان در و باز کرد و گفت :
_ هامین پاشو ...
چند لحظه ساکت شد و نگاهمون کرد بعد گفت :
_ ااا خوبی میشا جون ؟! ....هامین نذاشته بخوابی ؟...
و دوباره بهم یاداوری کرد که برم کمک آقا شمس الله . با نارضایتی و حرص از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم .
تا وقتی خاله و عمو پرویز برسن هر کی هر چی کار داشت ریخت رو سر من . اصلا هم به روی خودشون نمیاوردن که قیافه م داره داد میزنه که دیشب نخوابیدم . دیشب که هیچی ! کل این هفته رو مثل آدم نخواببده بودم . حالا این به کنار ...اصلا بهم فرصت نمیدادن یه دقیقه برم میشا رو ببینم ...من نمیفهمم مگه من برق کارم که کوچه رو چراغونی کنم ، مگه من حمالم که جعبه ی میوه جابجا کنم و پارچه نوشته بزنم به دیوار ....اصلا من نمیفهمم مگه خاله و عمو رفتن مکه که مامان داره این همه تدارک میبینه ...چه میشه کرد ، مستانه خانمه و زیاده رویهای مخصوص به خودش دیگه ....بعد از رسیدن عمو و خاله که دیگه کارها هزار برابر شد . گوسفند بیچاره رو از هستی ساقط کردن و کل خونه پر از مهمون شد . مامان که واسه مهمونیهای خونه ی خودمون کارگر میگرفت برای پذیرایی اینجا من و آرمین و مارال و اذین و فرناز و کرده بود کارگر مسئول پذیرایی ....آقایون تو حیاط رو صندلی هایی که شخص خودم تو حیاط چیده بودم نشسته بودنو ازشون پذیرایی میشد . قسمت زنونه هم داخل بود . وقتی دیدم دارم از پا در میام زنگ زدم پرهام بیاد کمک به جام حمالی کنه ....پرهام هم که از خدا خواسته خودشو مثل جت رسوند . مدام هم در گوشم وز وز میکرد که راهی سراغ ندارم بریم قسمت زنونه ....و من برای اولین بار در عمرم تک خوری کردم و وقتی داشتم سینی رو میبردم تحویل قسمت زنونه بدم که پرش کنن خودمو چپوندم داخل و رفتم سمت اتاق میشا ...اما میشا تو اتاقش نبود ...با صدای مارال به خودم اومدم :
_ هامین تو تو زنونه چیکار میکنی ؟ برو بیرون ....
بی توجه به اینکه داشت دکم میکرد گفتم :
_ میشا کجاست ؟ کارش دارم ...
مارال انگار عجله داشت چون تند تند گفت :
_ نمیدونم داشت اماده میشد بیاد پیش مهمونا . فکر کنم رفته دستشویی دست و روشو بشوره ....تو برو بیرون من بهش میگم کارش داشتی ...
بی توجه بهش رفتم سمت دستشویی و درشو باز کردم . میشا با تعجب در حالیکه دستش رو مسواکی که تو دهنش بود خشک شده بود و دور دهنش هم کفی بود نگاهم کرد . لبخندی بهش زدم و داخل شدمو در و بستم ....بهش نزدیک شدم و به سینک دستشویی اشاره کردم و گفتم :
_ تف کن ....
هنوز گیج و منگ بود که من چجوری اومدم قسمت زنونه و تو دستشویی ...با اینحال کاری که خواسته بودم و کرد و کفا رو از دهنش تف کرد تو دستشویی . منم دیگه معطل نکردم و دست به کار شدم . به خودم نزدیکش کردم و با شدت تمام بوسیدمش ....بعد از چند لحظه که هیجاناتم تا حدی ارضا شد رهاش کردم و با لبخند نگاهش کردم . میشا هم نفسش و به شدت رها کرد و با چشمای گرد شده گفت : اوه ....
آب دهن دور دهنشو با انگشت پاک کردم و گفتم :
_ میشا ؟! ...
سریع گفت :
_ میشه یه بار منو مرضیه صدا کنی ؟! ....مهراب میگفت من لیاقت این اسمو ندارم ...
با لبخند اخمی کردم و گفتم :
_ مهراب غلط کرد عزیزم ...
تو گوشش زمزمه کردم :
_ تو گل همیشه بهار خودمی ....
_ گل همیشه بهار که تو تابستون نمیشه ؟!
با اخم گفتم : اگه من بخوام میشه ...
و با لبخند ادامه دادم : خمیر دندون خوشمزه ایه ....چه طعمی بود ؟! ....اوممممم....بذار ببینم ....
و خواستم دوباره بهش نزدیک بشم که با شنیدن پچ پچ خاله با کس دیگه ای از بیرون از دستشویی حواسم پرت شد :
_ یعنی چی ؟ .... رفته تو دستشویی چیکار کنه ؟ ....اگه کسی ببینه که خیلی بد میشه ...
آروم گفتم :
_ بقیه ش باشه بعدا ...
و با چشمکی از دستشویی خارج شدم و در همون حال با صدای بلند گفتم :
_ میشا از این به بعد سر خمیر دندونتو محکم نبند تا بتونی بازش کنی ....
مامان با خنده ی پر حرصی نگاهم کرد و گفت :
_ داشتی سر خمیر دندونو واسه میشا باز میکردی ؟ آفرین پسرم ! ...حالا کف دور دهنتو پاک کن و برو تو حیاط قسمت مردونه ...دیگه هم نیا قسمت زنونه ....
با احتیاط دستمو کشیدم دور دهنمو با دیدن کف رو دستم بدون اینکه چیزی به روی خودم بیارم به خاله و مارال و مامان با پررویی لبخند زدم و بی خجالت رفتم سمت حیاط .
انگار انرژی گرفته بودم چون دیگه کارا رو با تنبلی کمتری انجام میدادم .
کی فکرشو میکرد من 4 ماه بعد از برگشتن به ایران عاشق بشم ؟! از اون بدتر کی فکرشو میکرد من قبل از اینکه رفته باشم فرانسه عاشق بشم ؟! و از اون هم بدتر ... کی فکرشو میکرد اولین جرقه ی عشقم تو شیش سالگی زده شده باشه ؟!....حتی خودم هم فکرشو نمیکردم .... انگار تمام زندگیم مثل قطعات پازلی بود که وقتی حالا کنار هم میذاشتمشون معنی پیدا میکرد . و من معنی زندگیمو پیدا کرده بودم . معنی زندگی من میشا بود ...گل همیشه بهاری که به این تابستون گرم و غیر قابل تحمل یه جون تازه ای برای زندگی داده بود .

پایان
91/2/26
خورشید ر _سامان . م


مطالب مشابه :


رمان انتی عشق

رمان پرنیان رمان انتی عشق. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۳۰ | 19:45 | نويسنده :




آنتی عشق 11

رمــــان ♥ - آنتی عشق 11 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 5

رمــــان ♥ - آنتی عشق 5 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 10

رمــــان ♥ - آنتی عشق 10 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




آنتی عشق 17

رمــــان ♥ - آنتی عشق 17 رمان پرنیان دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :