رمان شکوه نیلوفرانه من4

 _ بچه خودتونه ؟
پرتویی _ نه بچه یکی از دوستامه اومده تحویل کار ، نمی شناسینش .
خدایی پسر کوچولوی بانمکی بود همیشه عاشق بچهای چشم و ابرو سیاه و موی فر مشکی بودم . باذوق محو حرف زدن با پسر کوچولو شدم .
_ سلام عزیزم ، اسمت چیه ؟
جواب نداد و هی نگام می کرد و بی حرف بدون چشم برداشتن از من این طرف به اون طرف می رفت البته از محدوده ما دور نمی شد . خوب کنفم کرد می خواستم یه خوشگل نر و ماده بخوابونم زیر گوشش ، تا هوس ضایع کردن هیچکی رو نکنه !
پرتویی به جاش جواب داد :
_ مرسی خاله اسمم ساسانه !
بی خیالش شدم این که ما رو تحویل نمی گرفت ! … اصلا حواسم نبود که سیاوش و بهزاد روبروی منن ….. با صدایی بچگونه بهش گفتم :
_ خداحافظ ساسان !
بازم جواب نداد میمون ! همین که برگشتم …… یـــا باب الحوایج ! « میری» نگهبان ورودی خانوما که به سایه خودشم گیر می داد پشتم بود ، چادرش رو دور خودش پیچیده بود و یک چشم به حالت مچ گیری بهم نگاه می کرد ! …… بابا با پسر بچه هم حق گفتگو نداشتیم ! …… خدایی گیر می داد در حد تیم ملی !
برگشتم به پشت و تازه فهمیدم پشت ساسان ، سیاوش و بهزاد نشستن هر دوشون نگران بهم خیره بودن ، خونسرد کمی کنار رفتم که میری ، ساسان رو ببینه و با دست راستم قدش رو نشون دادم و بدون چشم برداشتن از میری گفتم :
_ ســــاســــان ، خداحافظ !
هر کی دور و برمون بود ، از زور نگه داشتن خندشون قرمز شده بودند ، حتی میری ! … با لبخندی جواب خندهای سیاوش و بهزاد رو دادم و با سایه و صنم راه افتادیم و پشت درختا هر کدوم رو چمنا ولو شدند و من با لبخند بهشون نگاه کردم . سایه درحالی که از خنده ریسه می رفت گفت :
_ خدا نکشتت شینا !
صنم _ من می دونم شینا عاشق پسربچه مو فرفریه ، یه سیاش رو خدا نصیبت کنه !
_ زهرمار من بچه سیاه خوشم نمیاد ، خودم پوستم گندمیه بچمم گندمی در میاد !
صنم مصمم گفت :
_ باباش که سیاس !
سایه خندش آروم تر شد و بهم که به صنم چشم غره می رفتم خیره بود و گفت :
_ خبریه شینا ؟
_ نه بابا این پارانویا داره ، هر پسر بدبختی از یه متریم رد بشه و بگه سلام ، می گه بابای بچته ! … به این بود تو این سه سال دانشگاه من الان در شرف ازدواج با چهلمین شوهرم بودم ! …. بی خیال چرت می گه !
صنم شاکی گفت :
_ من چرت می گم ؟ خدایی سایه به نظرت سیاوش از شینا خوشش نمیاد !؟
_ صنم چی می گی ، حرف دهنت رو مزه کن !
صنم هنوز مطمئن به سایه خیره بود و منتظر تاییدش و منم ناباور به صنم …. سایه بعد از کمی سکوت گفت :
_ شینا تو نظرت راجع به سیاوش چیه !؟
_ بچها تمومش کنین ، نمی خوام عین ترم اولا پیش خودم فکرای بچگونه کنم !
سایه _ خود دانی شینا ، ولی منم حس می کنم صنم درست می گه !
ناباور به قیافه های مطمئن بچها خیره شدم . که سایه گفت :
_ بی خیال این بحث ، اصلا شینا درست می گه بیاین فکر بچگونه نکنیم بریم تریا ؟
تا بحال فکر نکرده بودم به اینکه حسی بین من و سیاوش هست یا نه ! اونقدر درگیر زندگی و خرج و مخارج زندگیم بودم که وقتی برای این کارا نداشتم ! … یعنی واقعا سیاوش دوستم داشت !؟ …. ذهنم کلا درگیر شده بود ولی به زحمت سری به طرفین تکون دادم که ذهنم رو از این بحث خالی کنم . بعد دانشگاه با صنم رفتیم خونشون . دیگه کلا این موضوع رو از ذهنم بیرون کردم ، بیشتر از این نمی تونستم و نمی ذاشتم باز تو ذهنم جا پیدا کنه !

سلام ربابه خانوم ببخشید تو رو خدا من هر هفته مزاحم شمام .
ربابه خانوم _ نه مادر این چه حرفیه ، تو هفته یه بار اینجایی ما هم از این سوت و کوری در میایم !
با همین یه کلمه مادرانه ربابه خانوم دلم پُر شادی و لبخند مهمون لبام شد . هوا کم کم ابری می شد و صدای رعد و برق همه جا رو بر داشته بود دست به سینه از پنجره بزرگ امارت به باغ خزان زده بانو خیره شدم تو این هوای ابری دلگیرتر نشون می داد . صنم با صدای نسبتا بلندی با ذوق و شوق داشت شاهکار امروزم رو مثل همه شیطونیام برای باباش تعریف می کرد و باباعلی هم گوش می داد و می خندید ، ربابه خانومم همون طور که توی آشپزخونه مشغول کاراش بود به حرفای صنم می خندید …. بانو آروم پله ها رو با عصای قیمتیش پایین اومد و صدای تق تق عصای چوبیش تو فضا می پیچید و نگاهم رو به سمتش جلب کرد .
_ سلام بانو .
بانو با سر جوابم رو داد . بابا علی و صنم کنار هم روی مبل نشسته بودند و هر کدوم بهش سلام کردند . رعد و برق بلندی شیشه ها رو به لرزه درآورد که ربابه خانوم با عجله از آشپزخونه بیرون اومد .
ربابه خانوم _ یـــــا پیغمبر ! چی شد !؟
خونسرد گفتم :
_ هیچی ، شلیک هوایی بود !
ربابه خانوم که هنوز دو هزاریش نیفتاده بود متعجب بازم پرسید :
_ چی بود !!؟
شونه بابا علی و صنم و بانو از خنده می لرزید . ربابه خانوم با دیدن اونا خندید .
ربابه خانوم با خنده گفت :
_ خدا بگم چی کارت نکنه دختر !
به بانو نگاه کردم اولین بار بود بعد یک سال می دیدم لبخند هر چند محو رو لباش نقش بسته ! … با دیدن نگاهم لبخندش رو از بین برد و سرش و چرخوند .
*******
دو هفته گذشته بود … صنم می گفت سینا از سه هفته پیش که از خونه رفت هنوز بر نگشته ! … یادش بخیر قهر من و مامانم به یک ساعت نمی کشید اما این پسر بی فکر براش مهم نیست چه به روز این پیرزن میاره ! … امروز چهارشنبه بود و خانوم دکتر بهم زنگ زد و گفت که امروز مطب نمیاد صنمم گیر داد که از صبح ور دل هم باشیم منم بعد از اجازه گرفتن از عمه رفتم ….. وارد سالن شدم .
_ سلام بابا علی ، سلام ربابه خانوم ، سلام صنم …
صنم _ چرا من رو آخر سلام کردی !؟
_ از بزرگ تر شروع کردم !
صنم _ ای بابا ، چرا دیر کردی ؟
_ صنم ساعت ده صبحه !!! بدِ گذاشتم از خواب هفت پادشاه پاشی ؟ بعدم راضی کردن عمه هم طول کشید ، هی می گفت زوده …
صنم _ هنوزم از عمت اجازه می گیری !؟ بابا بزرگ شدی !؟
بابا علی رو شونه صنم زد و همون طور که کنارش روی مبل می نشست گفت :
_ اجازه از بزرگ تر نشونه ادب و بزرگ شدنه نمی دونی بدون ، بعدم تا وقتی تو خونه منی بی اجازم پا تو نمی ذاری جایی !
صنم _ ای بابا سردرگمی زنان ایرانی ! …. شنیدی بابایی !؟
باباعلی روزنامه ای که جلوی صورتش گرفته بود ، روی پاش گذاشت به صنم خیره شد :
_ نه ، چی هست !؟
صنم _ جونم برات بگه ، قبل ازدواج باباهه به دختر می گه برو خونه شوهرت هر غلطی خواستی بکن ! بعد ازدواج شوهر می گه فکر کردی خونه باباته که هر غلطی دلت خواست بکنی ! …. لطفا مسئولین رسیدگی کنن پس ما کی و کجا هر غلطی دلمون خواست بکنیم !
من که از خنده غش کرده بودم مخصوصا از قیافه بانمک باباعلی ! … باباعلی عینک مطالعه به چشمش داشت و با لبخند سرش رو پایین انداخته بود و از روی عینکش به حالت بانمکی به صنم نگاه می کرد .

بابا علی _ من می شکنم دهنی رو که بخواد با گل دخترم این طوری حرف بزنه !
صنم با ذوق پرید بغل باباش و باباعلی با عشق بغلش کرد و بعد اینکه سرش رو بوسید ، سرش رو به سر صنم چسبوند و چشماش رو بست . خوش به حال صنم ، کاش بابای منم زنده بود و این طوری تو بغلش پنهون می شدم ! آروم از جا بلند شدم و تنهاشون گذاشتم و پیش ربابه خانوم رفتم .
_ ربابه خانوم کاری ندارین واستون انجام بدم ؟
ربابه خانوم _ نه مادر فقط برو به بانو بگو نهار بیارم واسش ؟
_ باشه چشم .
صنم مشغول حرف زدن باباش بود .
صنم _ کجا رفتی یهو ، بیا بشین .
_ باشه میام ، فعلا .
کمی به خودم مسلط شدم ، دو دقیقه دیگه پایین بودم اشکم در میومد . دو تقه به در اتاق بانو زدم و بعد از اجازش وارد اتاق شدم . بانو کنار پنجره بزرگ اتاقش از گوشه پرده تکیه به عصاش محکم و باوقار واستاده بود و چشم از در ورودی خونه نمی گرفت .
_ بانو ساعت یک ظهره و نهار آماده اس .
بانو _ چرا برنمی گرده ؟
منظورش رو فهمیدم ….
_ درکتون می کنم ! منم با حسرت دیدن عزیز ، آشنام ، ببینین بانو من نمی دونم قضیه چیه ، ولی با اینکار شما هیچی درست نمی شه بیست و چهار ساعته روز رو خیره به در موندین که چی بشه جز این که خودتون رو اذیت می کنین مادر من !
از این صمیمیت هری دلم ریخت ! صنم از اخلاقای خاص بانو نصفه نیمه واسم گفته بود این که همه پرستاراش رو پرونده ! سگ اعصابه و دوست نداره کسی خودش رو بهش نزدیک کنه و کسی باهاش صمیمی بشه . بنا به عادت همیشگیم که درمواقع احساسی به عمه می گفتم مادر من ! این حرف رو زدم ، بمیری شینا که دهنت رو همیشه باز می کنی و بعدش سریع پشیمون می شی !
بانو سیل اشکاش جاری شد :
_ بازم بهم بگو مادر من !
بهت زده بهش خیره شدم ، این چش شد یهو ، با گریه خودش رو بغلم انداخت !
بانو _ دیگه نگو بانو ، اصلا بگو مامان گیتی !
جــــان ! این همون مادر فولاد زره اس… ! دژ مادر فولاد زره شکست !؟ مگه مادر فولاد زره هم دل داره ! محکم بغلش کردم و سرم رو به سرش چسبوندم ، آره مادر فولاد زره یا همون کِیوانوو خودم ، دل داره ! بوی مامانا رو می ده ! …. تا غروب با صنم امارت رو روی سرمون گذاشتیم و بانو با مهربونی به داد و بی داد و دیوونه بازیامون با لبخند نگاه می کرد …. بانو رو توی تختش بردم لیوان آب و قرصش رو روی میز زیر آباژرش گذاشتم.
_ من دیگه می رم بانو !
بانو دلخور بهم خیره شد معنی نگاهش رو فهمیدم . با لبخند پیشونیش رو بوسیدم و یکم از صورتش فاصله گرفتم ، زمزمه کردم :
_ شبت بخیر مامان گیتی !
لبخند قشنگی روی صورتش جا خوش کرد و نگاهش تا خارج شدن از در اتاق دنبالم کرد .
بانو _ فردا بیا ، صنم گفت کلاساتون به جز جمعها تموم شده !
_ با عمم حرف بزنم ، چشم .
بانو _ می خوای اونا هم بیار خیالشون راحت بشه .
با لبخند گفتم :
_ نمی دونم ولی سعی می کنم بیام .

شب با عمه حرف زدم … همیشه مو به مو کارام و براش تعریف می کردم و تنهایی بانو باعث شد قبول کنه …. فردا سرحال تر از همیشه ازخواب بیدار شدم و با شور و هیجان زیادتری حاضر شدم. مثل بیشتر وقتا قید صبحونه رو زدم بجاش کلوچه خریدم. بازم لباسهای همیشگیم رو پوشیدم فقط شلوار راسته لوله تفنگیم که نه زیاد تنگ بود نه گشاد رو پوشیدم خیلی دوسش داشتم مخصوصا که قسمت بیرونیش یک وجب از مچ به بالا پنچ تا دکمه پرسی پهن آینه شکل می خورد . توی اتوبوس کلوچه رو درآوردم خوردم، ساعت نه بود نگاهی به کوچه انداختم کسی نبود چه بهتر !
جفت دسته ی کوله ام رو روی دوشم محکم کردم با سرعت دوییدم بی دلیل احساس شادی می کردم به درخونه بانو رسیدم با نفسای عمیق نفسم رو منظم کردم ، وارد حیاط شدم بازم با دیدن بهشت خزان زده دلم گرفت . اما با دیدن بانو پشت پنجره که انتظار من رو می کشید و لبخندی که با دیدنم زد ، لبخند خشکیدم جون گرفت !
بعد از حال و احوال با صنم و خونوادش به طرف اتاق بانو دوییدم و پشت در اتاق نفسای کوتاه و پشت سرم رو آروم کردم ، بعد از دو تقه به در ، بانو اجازه ورود داد .
با لبخند و هیجان گفتم :
_ ســــلام مامان گیتی ، صبح خزون زدتون بخیر !
بانو با مهربونی و متعجب گفت :
_ سلام ، صبح خزون زده !؟
_ اجازه هست یه چیزی بگم !؟… (بانو منتظر بهم خیره موند) …می شه یه دستی به این خونه بکشم !؟
بانو _ چی کارکنی مثلا !؟
پرده رو کامل کنار کشیدم و نور رو با سخاوت به توی اتاق دعوت کردم ، چشماش یکم اذیت شد .
_ درختای لخت و برگای بی جون خشک و زرد رنگ این خونه آدم رو افسرده می کنه … انگار همه جا بهار و اینجا خزون و از دنیا جداست……. یکم خونه تکونی کنم؟
بانو _ خزون ! ….

باحسرت به باغ خیره شد و بعد مکث نسبتا طولانی بدون اینکه نگاهش رو از باغ برداره زمزمه کرد :

_ هرکاری دوست داری بکن !

باذوق صورت بانو رو بوسیدم . اول جاخورد که خودمم دست کمی ازش نداشتم فوران احساسات بود دیگه ! … باچشمای گرد شده بهش خیره شدم . بانو باخنده دست راستش رو روی گونم گذاشت و با انگشت شستش آروم روی گونم کشید :
_ دختر زبون باز !
خندش بهم جرات بیشتری داد و برای همین گفتم :
_ می خوام یکم پُر رو هم باشم ! چرا تو اتاق خودت رو حبس کردی و پرده ها رو کشیدی ؟ چرا دور خودت حصار فاصله کشیدی که با این قلب مهربونت همه فکرکنن غیر قابل تحملی !؟
بانو متفکر چشماش رو ریز کرد و با آرامش ذاتیش گفت :
_ کی این رو گفته !؟
_ کی نگفته ! بیا شروع کنیم ، باهم می ریم طبقه پایین صبحونه می خوری باشه؟
بانو با حس عجیبی تو چشماش بهم خیره بود … هنوزم نمی دونستم چرا ! …. مانتوم رو در آوردم سرافن صورتی کمرنگم که یک وجب بالای زانوم بود رو زیر مانتوم پوشیده بودم ، روسریم رو روی سرم درست کردم و آروم دست چپ بانو رو گرفتم و دست راستم رو پشتش گذاشتم و آروم و همقدم با بانو از پله ها پایین اومدیم . صنم سینی صبحونه بانو رو به دست گرفته بود و پایین پله ها با دیدن ما ایستاد .
صنم متعجب گفت :
_ من صبحونه آوردم بانو !
_ قربون دستت بچین روی میز … (به حالتی نمایشی ادامه دادم) …. بانوی زیبای من پایین غذا می خورند !
خنده به لب ربابه خانوم و صنم اومد ، بانو با لبخند بهم نگاهی انداخت و باخنده سرش رو به طرفین تکون داد . همیشه دوست داشتم دیگران رو تحت تاثیر بگذارم و تغییر رو تو زندگی امثال بانو به وجود بیارم ! …. صنم کره و عسل و مربا و آب پرتقال طبیعی که ربابه خانوم اول صبح گرفته بود رو روی میز چید .
بانو سر میز نشست و گفت :
_ دخترا شمام با من بخورین ، شینا تو صبحونه خوردی مادر ؟
صنم چشماش گرد شد و ناباور از بانو چشم بر نمی داشت . به روی بانو لبخند زدم و طرف راستش نشستم ، به صنم هم که مدام چشم و ابرو میومد که نشینم اصلا توجه نکردم و گفتم :
_ نه من بیشتر اوقات صبحونه نمی خورم ، ولی با مامانم می خورم ، دیدی تعارف اومد نیومد داره !
بانو خندید که ناز صورتش رو بیشتر کرد ، محو صورت نازش بودم ، ناخودآگاه از ته دلم به زبون آوردم :
_ قربون مامان خوشگلم !
بانو آروم خندید و دست چپم رو که روی میز بود تو دست راستش فشرد و قدردان به چشمام خیره شد . یه حس قشنگ ، یه عالمه حرف نگفته تو چشماش بود یه آرامش که تو این سه سال تو چشماش ندیده بودم …. همین باعث شد لبخندم بیشتر بشه . صنم طرف چپ بانو و مقابل من در حالی که آروم و ناباور به من و بانو و دستامون خیره بود روی صندلی نشست .

رو به صنم گفتم :
_ صنم می خوام خونه تکونی کنم ، تو و ربابه خانوم به خونه برسید منم حیاط رو تمیز می کنم .
صنم بهت زده بهم خیره بود که با حرفم ترسیده مدام نگاهش رو از من به بانو می رسوند ! … بانو با دیدنش خندید که تعجب صنم و ربابه خانوم هم که الان دیگه روی سرمون واستاده بود رو بیشتر کرد .
بانو بی توجه به حال اونا رو به من گفت :
_منم دوست دارم بیام تو حیاط .
_ چرا که نه ، برو لباس گرم بپوش مامان خوشگلم و بیا که کلی کارداریم !
بانو باخنده گفت:
_ برو بچه پرو من که مدیر ناظر می شم ، تو کارا رو انجام می دی !
باخنده گفتم :
_ به اون که یک مینی مُم شک نداشتم !
بعد از اینکه با بانو صبحونه خوردیم ، بانو باخنده آروم ازپله ها بالا رفت . صنم سریع روی صندلی بانو نشست و بازوم رو تو چنگ گرفت . که باعث شد نگاهم رو از پله هایی که بانو آروم از روش بالا می رفت بگیرم و به صنم بدوزم … با اخم به صنم نگاه کردم و تشر زدم :
_ صنم چته ؟ کبود می شه جاش !
صنم دستش رو پس کشید و منم با اخم بازوم رو نوازش می کردم و صنم ذوق زده گفت :
_ می دونستم از تو خوشش اومده به مامانینا می گفتم باور نمی کردن ، برای همین وقتی بعدازظهرای چهارشنبه می رفتی اونم می رفت تو اتاقش و بیرون نمی اومد و امروزم از ساعت شش صبح پشت پنجره منتظرت موند !… باورکن از وقتی شیطونیات رو دیده روحیه اش از این رو به اون رو شده !
_ واقعا !!! من که اصلا متوجه نشدم ، فکر می کردم بخاطر حس تنهاییش از دیروز اینقدر خوب شد !
صنم عاقل اندر صفی بهم نگاهی انداخت:
_ تو چی رو متوجه شدی اینو متوجه بشی !؟ کلا از دنیا پرتی ! …..
طعنه قضیه سیاوش رو می زد ، بهش چشم غره رفتم که ادامه داد :
_ کی یک شبه تغییر کرده خانوم روانشناس که بانو تغییرکنه !؟ راستش و بگو چطور انقدر باهاش جور شدی؟چطور اجازه داد خونه رو از این حال در بیاری !؟
_ بابا توأم ! گفتم می خوام خونه رو تغییر بدم ، اونم گفت هرکاری دوست داری بکن !
صنم تقریبا جیغ کشید :
_ چـی !!!؟؟
_ کر شدم سادیسمی ! خیلی عجیبه ؟
صنم _ آخه تو نمی دونی بعد مرگ پریناز که روح این خونه بود و به گل و گیاها و خونه رسیدگی می کرد بانو دیگه نذاشت کسی دست به کارایی که پریناز می زد بزنه ، می گفت می خوام هنوزم بوی پرینازم رو بده ! …حتی طوبی خانوم آشپزمون رو اخراج کرد ، طوبی خانوم گفت بانو دیوونه شده و خونه رو نمی ذاره تمیز کنیم می ذاره پای دختر مردش ، خلاصه بانو شنید و…..( به پشتی صندلی تکیه داد) ….. اخراج ….
_ پریناز چرا مرد ؟
صنم _ شونزده سالش بود که تصادف کرد طفلک ، دخترماه و پر شور و هیجانی بود ….. بانو رو مامان گیتی صدا می کرد ! … رفیق بچگیام و همسن بودیم با مرگش ضربه بدی خوردم ، هنوزم بهش فکر می کنم اشکم در میاد ، اگه زنده بود به قول خودت این بهشت خزون زده نمی شد ، کلا الان دقت می کنم یه شیطون بود لنگه خودت ، البته دور از جونت ! … سالار شوهر بانو …. عاشق هم بودن عشقشون از آشناییشون تا این اواخر عمرسالارخان کمترنشد ، بیشترم می شد . همیشه با پریناز آرزو می کردیم یه زندگی عین بانو داشته باشیم . ولی بعد مرگ پریناز هر لحظه می گم خدایا غلط کردم ! ….. تازه همین نبود دوسال بعد مرگ پریناز سالارخان هم سکته کرد و فوت کرد ، طفلی بانو بیشتر شبا می ره تو زیر زمین و با خاطرات اونا حرف می زنه ! …..تو رو خدا ازحرفام چیزی به بانو نگی؟
_ خیالت راحت نمی گم . ولی خودمونیم می تونستی رو روحیه بانو کار کنی خیر سرت روانشناسی !
صنم _ برو بابا یکی باید رو روحیه خودم کار می کرد ! بعد آشنایی با تو یکم حالم عوض شده ، بعدم من که مدرکش رو می خوام همین !
به تاسف سری تکون دادم و به شوخی دستم رو به حالت خاک برسرت به طرفش گرفتم که صنم زنجیر پاره کرد و با جیغ دنبالم کرد ! …. مدام با جیغ و خنده مبلا رو از دستش دور می زدم که بالاخره با عکس العمل خفن ربابه خانوم قضیه ختم به خیر شد !

تازه فهمیدم طفلک بانو تو زندگیش چی کشیده ! …. جلوی پاگرد در ورودی امارت ده پله نیم دایره ده ثانتی می خورد و بعد وارد حیاط می شدی روی پاگرد واستادم و به باغ زیبای مرده خیره شدم سرما باعث شد دستام رو جلوی سینه به هم قفل کنم و چشمام رو بستم و هوای سرد رو به ریه هام کشیدم و با خودم گفتم « من این هوای سردم گرم می کنم ! خدا من رفتم هوام رو داشته باش »

از حرفم لبخند به لبم اومد و آروم از پله ها پایین رفتم و جاروی بلند دسته دار گوشه حیاط که شکل جاروی رفتگرا بود رو برداشتم و شروع به جارو زدن کردم حس جالبی بود ! …. نمی دونم چه حسی بود یه حس غریب بود ، یه حس شادی ! … نمی دونم به خاطر جارویی بود که همیشه دست رفتگرا دیده بودم و حالا تو دستای منه یا به خاطر پذیرفته شدن از طرف زنی بود که همه اونو یه دژ غیر قابل نفوذ می دونستند !
صدای صنم من رو از افکارم بیرون کشید . بهش نگاه کردم روی پله ها واستاده بود . پلیور مشکیش رو تنش کرده بود و موهاش رو شل طرف چپ گردنش بافته بود و سرافن طوسی و شلوار صورتی پاش کرده بود .
صنم باخنده گفت :
_ اینم چهار تا کیسه زباله ،کُزت می میری ، این حیاط کار یه نفر نیست !
_ برو بچه پرو ، من عاشق تمیز کردن این جور حیاط های بزرگ و پُر برگم ! بعدم سرد نیست ، سرمایی !
صنم فهمید منظورم از سرمایی همون موش توی مدرسه موشا بود ! … برای همین خواست جیغ بزنه که انگشت اشاره دست راستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم :
_ هیــــــس ، دخترها فریاد نمی زنند ! …. (با خنده ادامه دادم) … مامان ربابه !
صنم لب پایینش رو با خنده گاز گرفت :
_ شینا ، بعدا حالت رو جا میارم !
بانو از در ورودی بیرون اومد و گفت :
_ پس تمیز کردن حیاط پُر برگ رو دوست داری ؟ از این به بعد هر چند وقت یه بار می ذاریم برگاش ریخت بیای جمع کنی !
_ نخیر دیگه نمی ذارم بهشت مامان گیتیم خزون زده باشه !
بانو با لبخند محو و قدردان بهم خیره موند و صنم چشمکی بهم زد و به بانو اشاره کرد و رفت داخل .
همه برگا رو یکجا جمع کردم ، بانو کیسه ها رو می گرفت و منم برگا رو توش می ریختم . دیگه بانو برام مادرفولاد زره نبود ، عاشقش بودم چقدر غم داشت و بازم محکم سر پا واستاده بود …. چقدر این کوه غرور و صبر برام محترم شده بود . روز اولم حس کردم این چهره تکیده به سنش نمی خوره !
با پله های شیک استخر که طرح مار پیچ جالبی داشت پایین رفتم و برگای استخر رو جمع کردم و توی کیسه زباله ریختم با صدایی سرم رو بالا گرفتم :
باباعلی _ چی کارمی کنی باباجون !
عاشق این باباجون گفتنش بودم برای همین ناخودآگاه از همون اول بهش می گفتم باباعلی ! … به چهره معمولی و مردونش لبخند زدم :
_ سلام باباعلی ، دارم یه تکونی به این خونه می دم .
باباعلی _ می ذاشتی منم بیام ، بانو شما چرا ؟ من هستم ، شما استراحت کنین .
_ ولش کن باباعلی بذار راحت باشه ، مگه آدم چقدر می تونه استراحت کنه ، بابا من به جای بانو پوکیدم ، خدایی خوب موندی مامان گیتی !
بانو از ته دل می خندید و این باباعلی رو متعجب کرد . شاید چون همه یادشون رفته بود که خنده بانو رو ببینن ! باباعلی مهربون بهم لبخند زد و گفت :
_ من چی کارکنم باباجون ؟
_ اگه زحمتی نیست درختا رو هرس کنین .
باباعلی آستیناش رو بالا زد و با گفتن یاعلی از جاش بلند شد ، استخر رو شستم و با کمک بانو از استخر بیرون اومدم .
_ مامان گیتی استخر رو با چی پُر می کنین؟
بانو _ آب توی حیاط کلا آب چاهه ، برای گلها و استخر و ماشین شویی ازش استفاده می کنیم .
استخر رو پُرکردم و پله بلندچوبی رو به دیوار تکیه دادم و مشغول شستن نمای امارت شدم . سر شیلنگ محافظ داشت و این کارم رو راحت تر می کرد .
باباعلی _ مراقب باش باباجون ، این امارت یه روزه تموم نمی شه !
_می دونم ، منم نمی خوام یه روزه تمومش کنم ولی نصفشم تمیز بشه خیلیه .
باباعلی _ باشه من برم قیچی هرس رو پیدا کنم .

صنم _ بیاین بانو این لقمه غذا رو بخورین اینم قرصاتون .
بانو _ تمیز بشور ، خوب چنگ بزنی !
بعدم هر دوتاشون خندیدن .
_ این طوریــــه !؟
یه ذره آب به بانو و صنم پاشیدم که جیغ جفتشون رفت هوا .
صنم _ چی کار می کنی دیوونه ، خیس شدیم !
_ تــوروخـــــدا ! … نمی دونستم آب بپاشم بهتون خیس می شین ، خوب بود یاد آوری کردی !
صنم_ بانو بریم لباساتون عوض کنین . این دیوونس !
بانو با خنده همراه صنم رفت داخل و منم باز مشغول شدم . با صدای مردی به پایین نگاه کردم . سینا بود و موهاش رو با یه مدل قشنگ یه طرف زده بود .
سینا_ تو دیگه کی هستی !؟ اون بالا چی کار می کنی !؟
به به پسر خل و چل بانو ! از توصیفم خندم گرفت که اون رو جری تر کرد . سینا کت تنش رو عقب کشید و دست به کمر با اخم گفت :
_ باتوأم ، چرامی خندی !؟ آینه جلوته ، کلفت به این پر رویی ندیدم !
با این حرفش شیلنگ رو طرفش گرفتم حفاظ سرشیلنگ روی مدل باد بزنیش بود نمی تونستم تغییرش بدم ، دستم رو می خوند !
سینا داد زد :
_ چی کارمی کنی روانی ! بگیر اون ور ، هــــووی !!!
_ مودب باش ، بی تربیت !
سینا_ مگه دستم بهت نرسه ازخجالتت در میام !
دیگه از این طرف اون طرف رفتن ایستاد که خندم رو بند آورد ، خیس خیس شده بود چند دسته از موهای خوش حالتش درهم تو پیشونیش ریخته شده بود . حس می کردم عین گاو تو گاو بازیا از دماغش دود در میاد ! … بهم خیره شده بود . تمام حرصش رو توی صورتش می خوندم ، یــاابوالفضل ، رم کرد !
خواستم آروم از پله بیام پایین که خیز برداشت به طرف پله که جیغم رفت هوا دوباره دو پله که پایین اومده بودم و خواستم بالا برم که پام سر خورد و اومدم پله رو بگیرم که چونم محکم به پاگرد پله خورد دندونام زبونم رو جر داد ! ازشدت درد دهنم بسته شد و دستام تو یه لحظه غفلت از گرفتن پله ….. افتادم !
با حس این که تو هوا معلقم چشمام رو باز کردم و دو تا چشم سیاه و نگران سینا و ابروهایی که یه کوچولو شیطونی بود بدون اینکه بهش دست زده باشه ، گره خورد . صورت استخونی و بینی و لب ظریفی داشت . زیبای رویایی نبود ولی همین قیافه فتوژنیکش اون و بی نهایت خاص و جذاب کرده بود و یه اخم ظریف رو صورتش بود که یه جذابیت مردونه به صورتش می داد .
چشمای جفتمون مدام اجزای صورت همدیگه رو می کاوید به هرحال اولین دیدارمون بود ، تازه متوجه وضعیتم شدم ! یه دستش پشت کمرم و دست دیگه اش زیر زانوهام بود و دستای منم دور گردنش . خاک به سرم همینم کم بود ! آروم دستم رو پایین کشیدم و با خجالت نگام رو از صورتش گرفتم و به سینه اش دوختم که اونم با دکمه بازش بدتر بود دیگه داشتم آب می شدم ! ترجیح دادم به شونش نگاه کنم ولی اون هنوز به چشام خیره بود تقلا کردم من رو پایین بذاره ولی سینا من رو محکم تر گرفت ! … مثل اینکه ناراضی از این حال من نبود ! با حرص به چشاش خیره شدم با شیطنت و لبخند محوی بهم خیره بود و آروم گفت :
_ تشریف داشتین حالا !!!!!
حس بدی داشتم ، با اینکه با خدا یه جورایی چپ افتاده بودم ولی برام مهم بود که خدا احترام به حد محرم نامحرمی براش مهمه ! … اومدم خوب بشورمش بذارم رو بند خشک بشه پسر میمون رو که حس طعم خون من رو به سرفه انداخت خون بالا آوردم و لباس سینا هم پر خون کردم .
یا خدا آرزوی عمه به حقیقت پیوست ، فکر کنم زبون درازم رو نصف کردم ! … سینا سریع من رو زمین گذاشت …..دیگه از شیطنت قبل خبری نبود و فقط نگران بهم خیره بود .
سینا _ خوبی ؟ چت شد یهو ! …. (با پوزخند) …. گیرم من دو تا چک هم بهت زدم باید این بلا رو سر خودت بیاری !؟
به زحمت گفتم :
_ شما بی خود می کنی ، کی باشی دست رو من بلند کنی !؟
حالش رو گرفتم ، بازم حرصی نگام می کرد و از اون پوزخند مسخره هم خبری نبود ! …..آروم از جا بلند شدم هنوزم به خاطر اینکه افتادم بغلش خودم رو فحش می دادم کاش می خوردم زمین ! …… اه لعنتـــی !…. به طرف در ورودی می رفتم سرم و فکم داشت می ترکید .
سینا _ دستم درد نکنه نذاشتم بمیری ! ….. کسی تا به حال بهت گفته خیلی بی تربیتی !
ای بابا اینم بی خیال نیست نمی فهمه نمی تونم حرف بزنم .
_ آره چیز تازه ای نیست !
سینا _ یادم باشه دفعه دیگه خواستی واسه خود شیرینی خودت رو بغلم بندازی جا خالی بدم !
اینم عین ننش می مونه ! …. بانو هم تو اولین دیدار نزدیک ، همین و گفت ، حقا پسر همون مادری ! … هیچی نگفتم همون طور که پشتم بهش بود به طرف در امارت می رفتم پوزخندی زدم . همین که وارد خونه شدم صنم پرید جلوم !

صنم _ وای خدا ، چی کردی با خودت دختر ، پس صدای جیغ تو بود !؟ ….. سلام آقا سینا .
صدای سینا رو نشنیدم ، فکر کنم به تایید سر تکون داد !
صنم _ شینا با توأم !؟ چرا از دهنت خون اومده !؟
بانو آروم از پله ها پایین می اومد با صدای لرزون گفت :
_ چی شدی مادر ، این خون چیه ؟
با نگاهی سرزنشگر به صنم رو به بانو گفتم :
_ هیچی نیست مادر من !… داشتم دیوار امارت رو می شستم پام لیز خورد فکم خورد به پله و افتادم که آقا سینا لطف کرد و من رو گرفت و گرنه اون دنیا بودم !
سینا دست به سینه شد و با دیدن نگاهم به خودش ، کمی سرش رو بالا داد و باچشمای کوچیک شده و گره ظریف ابروهاش که نگاه موشکافانش رو بیشتر جلوه می داد بهم خیره شد ، حتما فکر کرده بود الان آسمون به ریسمون می بافم یا شایدم تو خلقتم مونده ! …. نه به بیرون که پاچش رو گرفتم نه الان که ازش تعریف کردم .
بانو که حالا جلوم واستاده بود با صدایی لرزون و چشمای اشکی :
_ دیگه حرف مرگ و نزن ، دیگه بس أمه !
بغلش گرفتم که رسما ابروهای سینا چسبید به موهاش ! …. بانو کلی تحویلم گرفت با هم روی مُبلای توی پذیرای نشستیم و سینا هم رو به روی ما روی مبلی لم داد و پاهاش رو روی هم انداخت و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو بست .
ربابه خانوم _ بانو غذا آماده اس .
بانو _ شینا می تونی غذا بخوری مادر ؟
_ دستت درد نکنه ، فکر کنم زبونم جر دادم ، من نمی خورم مامان گیتی !
سینا چشماش رو باز کرد و ناباور و تا آخرین حد ممکن با چشمای گرد شده بهمون خیره شد ، خندم گرفته بود ولی فکم خیلی درد می کرد نمی تونستم بخندم ، این بشرم مراعات حالیش نبود !
سینا خونسرد و دست به سینه گفت :
_ مامان معرفی نمی کنی !؟
بانو _ دختر گلم شینا ، دوست و همکلاسی صنمه . می بینی فرق اسمش با تو یه سین و شینه ! خودم دو هفته اس فهمیدم !
بابا گلی به جمال تو ، من که الان فهمیدم ! … سینا هم تو فکر بود انگار داشت حرف بانو رو هضم می کرد و خودشم می خواست به این نتیجه برسه !
_ من می رم پیش صنم ، شاید کمک بخوان .
بانو _ تو حالت خوب نیست بشین .
_ ای بابا چرا جو می دی مادر من ، فقط درد دارم که اونم طبیعیه …
رفتم تو آشپزخونه صنم پشت میز دوازده نفره نشسته بود و ظرفای آماده شده و سالاد هم روی میز بود . ربابه خانوم در حال کشیدن برنج توی دیس بود .
_ ربابه خانوم کمک نمی خواین ؟ اومدم کمک .
ربابه خانوم _ نه مادر دستت درد نکنه ، یاد بگیر صنم اگه تو بودی تا یه هفته خودت و به مریضی می زدی !
صنم معترض گفت :
_ مامان !! … دستم نمک نداره ، خوبه الان این همه ظرف آماده کردم ! …
با چشمای حرصی کوچک شده رو به من گفت :
_ بشین ستون پنجم دشمن ، مامان من کار هیچ کی جز خودش و قبول نداره !
با ربابه خانوم بهش خندیدیم . صندلی جلوش رو کشیدم و نشستم .
صنم _ آخ آخ ….. درد می کنه ؟ جاش کبود شده !
_ واقعــــــا !! خاک به سرم چی کار کنم ؟
بابا علی توی یه نایلون فریزر یخ ریخته بود داد دستم .
باباعلی _ چرا دخترم رو می ترسونی ؟ این رو روش بذار بابا ، هم دردش و هم کبودیش رو از بین می بره !
_ ممنون باباعلی .
کیسه یخ رو گذاشتم کم کم آرومم کرد و بابا علی دست راستش رو پشت ربابه خانوم گذاشت و بعد از پچ پچ با ربابه خانوم از آشپزخونه رفت .

صنم _ باور می کنی خیلی وقت بود دوست داشتم دستی به سر و گوش این خونه بکشم ولی کی جرات داشت به بانو بگه ، موندم وقتی گفتی بهت گفته هر کاری دوست داری بکن !
ربابه خانوم محکم پشت صنم کوبید . صنم متعجب گفت :
_ چیه مادر من !؟
ربابه خانوم _ می شنوه ، زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد !
صنم _ چشم مادر فیلسوف من ، زبان سرخم رو می دوزم !
لبخند به لب جمع سه نفریمون اومد و ربابه خانوم با لبخند محو سری به طرفین تکون داد و باز مشغول شد . کیسه یخ رو روی صورتم محکم کردم و چشمام رو بستم .
صنم _ خیلی خستم .
_ تو رو نمی دونم ولی من که انگار یه هواپیمای ایرباس سرو ته از روم رد شده !
صنم یهو زد زیر خنده ، یکم چشمام و باز کردم با لبخند بهش خیره شدم که ربابه خانوم محکم به پشتش زد ، چشام تا آخر باز شد ! …. بی صدا خندیدم ، رسما به قول صنم رفتم رو ویبره ! … سعی می کردم لبخندم باز نشه که درد فکم امونم رو ببُره ، با اون حال از صنم با قیافه حرصی که موج خنده توش بود چشم بر نمی داشتم .
همیشه با ربابه خانوم قضیه داشتیم کلی رو اخلاقای من و صنم کار می کرد که خانومانه رفتار کنیم ولی کی بود که گوش کنه ! صنم خندش رو جمع کرد و با چشمای کوچیک شده نگاهش رو ازم گرفت و شاکی به مامانش نگاه کرد .
ربابه خانوم با اخم و جدی :
_ مرض ، پسر جوون تو خونس صدات رو انداختی رو سرت !
صنم کلافه سرش رو برگردوند و با همون چشمای کوچیک شدش بهم نگاه کرد . به قیافش ریز خندیدم که صنمم آروم خندید .
صنم _ جدیدا مامی ما جز منکراتم شدن ، بابا من فکر نمی کنم پسرا دیگه تا این حد شفته و بدبخت باشن ، یعنی واقعا با صدای خنده یه دختر …
ابروهام رو دادم بالا و لب پایینم رو گاز گرفتم و نگاهم رو از صنم به ربابه خانوم رسوندم که صنم حرفش رو خورد . فکر کنم قیافه مامانش و تصور کرده بود که به مامانش نگاهم نمی کرد !
ربابه خانوم تشر زد :
_ صنـــم !!!!
صنم _ خیلی خب مادر من چرا کلنگی برخورد می کنی !؟
ربابه خانوم چشم غره ای به صنم رفت :
_ کلنگی چیه دختر ، چه لزومی داره دختر این طوری حرف بزنه !
صنم _ ای بابا مامان گیر دادی بــد !!!! … شینا بیا میز و بچینیم .
باهم میز و چیدیم صنم ظرفا رو روی میز نهار خوری می چید و منم با دست چپ یخ رو نگه داشته بودم با دست راستم ظرفا رو روی میز می چیدم . ناخودآگاه دنبال بانو و سینا گشتم . جلوی تلویزیون نشسته بودن سینا لباسش رو عوض کرده بود یه گرمکن مشکی راحت با یه تی شرت چسب آستین بلند . هیکل قشنگی داشت معلوم بود واسش خیلی زحمت کشیده بازوی قوی و مردونه دست راستش رو روی پشتی مبل بانو گذاشته بود ، طبق عادتی همیشگیش آستین هاش رو تا آرنج بالا زده بود ، بیشتر حجم موهای خیسشم داده بود یه طرفی و با دست چپش مدام شبکه ها رو بی هدف عوض می کرد ، پشت بانو به من بود ولی حس می کردم داره آروم باهاش حرف می زنه که بازم اخمای سینا تو همه ! بالاخره طاقت نیاورد و کلافه به بانو نگاه کرد :

مطالب مشابه :


مدلهای سارافن جدید

مدل لباس جدید - مدلهای سارافن جدید - مدل لباس




سارافون

آموزش بافتنی - سارافون - آموزش انواع بافتنی سايز :s - m - l - xl - xxl مقدار كاموا : 450-450-400-350-350 گرم




رمان من هم گریه میکنم 5

یه بلوز سرافن بادمجونی که زیرش یه بلوز ساده مشکی پوشیده بود و یه جوراب شلواری مشکی ولی




رمان من هم گریه میکنم 8

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




مسيحيت و اسلام شيعى در قرن هفدهم

پدر سرافن كه از حلب آمده در سال‏1663 به موصل وارد مى‏شود (نسخه فرانسوى 25058 ص‏1288).




رمان من هم گریه می کنم پست نهم

اتاق تارانه باز شدو یه دختر چهار ساله که موهاشو خرگوشی بسته بود یه سرافن صورتی پوشیده




رمان شکوه نیلوفرانه من4

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان شکوه نیلوفرانه من4 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت




برچسب :