رمان وحشی اما دلبر - 4

پسر سمت چپی رو نگاه کردم..نه این نبود..به سمت راستی نگاه کردم...دقیقا همون مضخصات رو داشت..
--دیدمش..خب؟
--این یکی از همون ادماس..با دخترا دوست میشه..اصولا دخترایی رو که سر و گوششون میجنبه در عرض چند روز..حتی یه روز به صورت قاچاق از کشور خارج میکنه..در صورتیکه دختر محجبه باشه ولی حسابی تو دل برو باشه به آرومی و با چهره ای خوب نزدیکش میشه و بعد از زمان طولانی ای اون رو هم توی راه میاره.
لبخند تلخی گوشه ی لبم نشست.به آرومی رو به مهران گفتم:
--چه بلایی سر دخترا میاد؟
نگاه گنگش رو که دیدم ادامه دادم:این یارو بلایی سرشون میاره؟
متوجه منظورم شد..پاهاش رو روی هم انداخت و گفت:
--نه این هیچکاره است..دست به کسی نمیزنه..همچین اجازه ای رو نداره..مگه اینکه دختره خراب باشه و زیاد براش ارزش نداشته باشن...
به پسره نگاه کردم..چه بیخیال میخندید...اون یه ایرانی بود..پس غیرتش کجا رفته بود؟یعنی انقدر ناموس فروشی عادی شده بود؟دستی روی پیشونیم کشیدم..چشمام رو با کلافگی بستم...نباید الان درگیر اینجور مسایل میشدم..الان مهم یه چیز دیگه بود..هرچه زودتر باید دست به کار میشدم..حتی همین الان هم دیر بود...لبخند ظاهری ای زدم...کارم رو از همین الان میخواستم شروع کنم..از این به بعد باید میرفتم تو غالب جدید شینا جهانگیر...باید یکی دیگه میشدم...در حالیکه دلم خون بود با صدای عشوه دار و آرومی رو به خدمتکاری که از اونجا میگذشت گفتم:
--لطفا یه بستنی برام بیارین..
و سپس سرم رو به سمت همون پسر چرخوندم..نگاهش به صدای پر ناز من جلب شده بود...چشمکی براش زدم...اون هم خندید و بهم چشمک زد...مهران متعجب گفت:
--خودتی شینا؟داری چیکار میکنی؟
بهش چشم دوختم و گفتم:
--کار تو از همین الان تموم شد..
از جام بلند شدم...صدای پاشنه ی کفش هام برای اولین بار روی مخم راه میرفت...در کنار درد خواهرم داشتم واقعیت هایی رو میدیدم که منو تا آستانه ی مرگ میبرد...پسره چشمش به من بود...لبخند جذابی رو به سمتش فرستادم..فهمید دارم پا میدم...به سمت دست شویی راه افتادم...یه جای کوچیک واسه دست شستن بود که کمی از دید مشتری ها دور میشد...دستم رو زیر آب بردم..همونطوری که انتظار داشتم پسره هم اومد...با لبخند خاصش که مربوط به کارش بود تا دخترا رو جذب کنه کارتی رو انداخت تو جیبم و گفت:
--منتظرتم خانمی.
فقط یه لبخند زدم...دوباره برگشت...تیپ و قیافش جز یه پسر خوش تیپ چیز دیگه ای نشون نمیداد..یه پسر بود مثل بقیه ی پسرا و میتونست از دید بقیه فقط یه دوست پسر شیک و خواستنی به حساب بیاد..حتی من هم با این همه ریز بینی ام اگه مهران نمیگفت پی به نیت کثیفش نمیبردم...چه دخترایی که به راحتی تو دام این ادم افتاده بودن..آب رو بستم و بیرون اومدم...کسی سر میزش نبود...پیش مهران نشستم..کارت رو در آوردم..کافینت تکتم...کامران محبی...شماره ی همراهش هم ثبت شده بود..دیگه از این طبیعی تر غیر ممکن بود...
***
دیروز با کامران تماس گرفتم..خیلی راحت باهاش راه اومدم و نشون دادم که پایه ام...اونم استقبال کرد...یه قرار کوچیک هم دیروز گذاشتیم..امروز دومین قرارمون بود...قبول شخصیت جدیدم برام سخت بود..ولی چاره ی دیگه ای نداشتم..باید زودتر میرفتم.اونجا هم به این رفتار ها نیاز داشتم...تو این مدت تنها آرزوم این بود که کاشکی اونقدر قدرت داشتم که تمام پایه های قاچاق دختر های ایرانی رو نابود کنم...ولی افسوس..از دست من کاری برنمیومد..امیدوارم روزی بلاخره همچین ادمی پیدا بشه....
رو به روی هم توی رستورانی که اولین بار همدیگه رو دیدیم نشسته بودیم..با چشمایی که برق میزد به همراه لبخند نگام میکرد..من هم خندیدم و گفتم:
--چیه خوشگل ندیدی؟
دستش رو آورد سمتم..زیر چشمی نگاهم کرد..دستم رو گرفت...بدنم یخ زد..ولی فقط نفس عمیقیی کشیدم تا بلایی سرش نیارم...زمزمه کرد:
--نه ندیدم..



چه خونسرد و طبیعی نقش بازی میکرد..دستم رو نوازش کرد و گفت:
--فکر نمیکردم داف جیگری مثل تو گیرم بیاد.
لبخند معنی داری زدم و گفتم:
--حالا که گیرت اومد..چیکار میکنی؟
خم شد روی میز و سرش رو آورد نزدیک و گفت:
--فداش میشم..
منم خم شدم روی میز و با حفظ همون لبخندم گفتم:
--زبونی داری..
--آدم لال هم جلوی تو به زبون میاد..من که جای خود دارم..
زبونم رو روی لبام کشیدم..قاشقی بستنی توی دهنم گذاشتم...همه ی کارهام رو زیر نظر گرفته بود...آروم گفت:
--معلوم که پایه ای..آره؟
یه دونه از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
--اینطور فکر میکنی؟
--شدیدا این نظرو دارم..
خیره نگاهش کردم...
--پایه که نبودم..ولی تو بد مالی نیستی..شاید پایه شدم..
نیشش باز شد و گفت:
--چهارپایتم.
دیگه دستم رو ول کرد و مشغول خوردن بستنی شد...اسمم رو شینا گفته بودم ولی فکر میکرد فامیلیم سرخابیه...پدرم یه کارمند ساده و مادرم خونه داره..یه برادر 20 ساله هم داشتم که مرده...بعد از اینکه بستنیم رو تموم کردم زیر نظرم گرفت و با شیطنت گفت:
--نظرت چیه بریم یکم دور بزنیم؟
از جام بلند شدم و خیلی خونسرد گفتم:
--موافقم..
حساب رو روی میز گذاشت..دستش رو دور بازوهام حلقه کرد و با هم از کافی شاپ خارج شدیم...پژو 206 آلبالویی رنگی داشت..در رو برام باز کرد...سوار شدم...و بعد از بستن در خودش هم از اون سمت سوار شد...هوا تاریک شده بود...دستم رو توی دستش گرفته بود و با هم روی دنده ی ماشین گذاشته بود...کی فکرشو میکرد که من کارم به اینجا بکشه...سرم رو به سمت شیشه ی کنار برگردوندم...بارون گرفته بود...توی این ماه کمی عجیب بود...کامران سرش رو کمی کج کرد و گفت:
--ای تف تو این شانس...هوا هم بازیش گرفته..حالا چیکار کنیم؟
--نمیدونم.نظر تو چیه؟
نفسش رو عمیق بیرون داد...و در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشه گفت:
--خونه ی من چطوره؟یکم میمونی بعد میری.
--بد نیست..ولی خیلی نمیتونم بمونم.
توی دلم از خدا کمک خواستم....امیدوار بودم همونطوری که مهران میگفت باشه و کامران بهم کاری نداشته باشه....جلوی آپارتمان ساده ای نگه داشت...فقط سه طبقه بود..از ماشین پیاده شدیم..آسانسور نداشت..با هم به طبقه ی دوم رفتیم..در خونه رو باز کرد..وارد خونه شدم...پشت سرم اون هم اومد..چراغا رو روشن کرد و گفت:
--این هم از خونه ی من..چطوره؟
روی مبل نشستم و بی تفاوت گفتم:فوق العاده است..خیلی ها همینو ندارن..عجیبه که تو با این سنت خونه داری...
خندید و گفت:
--اجاره کردم ..وگرنه منم هیچم...مانتوت رو در بیار..راحت باش..
همین کار رو کردم.از زیر باز هم یه لباس مشکی آستین کوتاه تنم بود..هنوز مشکی رو در نیاورده بودم..میخواستم تا وقتی به هدفم نزدیک نشدم یادم باشه واسه چی دارم اینکار ها رو میکنم...کنارم نشست..خودش رو کمی بهم نزدیک کرد..اعتراضی نکردم...نگاهی به خونه انداختم و گفتم:
--پدر و مادرت کجان؟
نیشخندی زد و گفت:
--اونا شهرستانن...دارن زندگیشونو میکنن.
به سمتم متمایل شد و گفت:
--اونا رو بیخیال..خودمونو عشقه..


دستش رو دور کمرم انداخت.کمی خودم رو کنار کشیدم..اگه میخواست کاری بکنه بیخیال نقشه میشدم و همین جا جنازه اش رو خاک میکردم...برای جلوگیری از این اتفاق به آرومی برگشتم سمتش و با نیمچه لبخند گفتم:
--یکم خودت رو بکش اونطرف تر؟
با شیطنت چشمکی زد و گفت:
--چرا؟نمیخوای باهام باشی؟
--من تا به حال رابطه ای نداشتم..نمیخوام مشکلی برام پیش بیاد..
تعجب کرد و گفت:
--شوخی میکنی؟
--بهم نمیاد؟
--نه اصلا.
خندیدم و گفتم:
--پس حالا بدون که نباید زود قضاوت کنی
لبخندش مرموز شد و گفت:
--بهتر..اتفاقا از اینجور دخترا بیشتر خوشم میاد..دخترای پاک و معصوم..
ناخودآگاه اخمام توی هم رفت...دخترای معصوم رو بیشتر دوست داری تا گرون تر بفروشیشون و بی سیرت بشن...نفسم رو پر صدا دادم بیرون..متوجه اخمم شد و گفت:
--نبینم اخماتو.چیزی شده؟
به خودم اومدم و گفتم:
--نه..چیزی نشده..از خستگیه.
--اوف اصلا حواسم نبود.برم برات یه شربت بیارم...
چیزی نگفتم..خودش بلند شد و رفت..حس بدی داشتم...شاید امشب اتفاقی میفتاد...بعد از چند دقیقه با دو جام شربت قرمز رنگ برگشت...باز هم روی مبل کنارم نشست..یکی از شربت ها رو هم زد و به سمتم گرفت...نگاهم روی شربت ثابت موند...خودش بود...جام رو گرفتم...لبخندی زدم .برگشتم سمتش و به سمت لباش بردم...پرسشی نگاهم کرد..کمی شیطنت قاطیه صدام کردم و با ناز گفتم:
--دوست دارم از دست من بخوری..
توی چشماش ترس رو دیدم..لبخند عصبی ای زد و گفت:
--نه خانمی تو بخور..من که شربت دارم...
زیر نظر گرفتمش...از نگاهم ترسیده بود...باید واسه این نگاه های تیزم یه کاری میکردم..نمیتونستم اینطوری به هدفم برسم...دیگه مطمئن شده بودم توی شربت یه چیزی ریخته...خدایا میدونم کارم گناهه ولی خودم رو به تو سپردم...ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
--چرا میترسی؟خودم میخورم تو نگاه کن...
و همونطور گه چشمام بهش بود کمی از شربت خوردم..پایین آوردم و بعد از چند لحظه دوباره نوشیدم...و وقتی شربت نصف شد روی میز گذاشتمش...بدنم بیحال شد...پلکهام سنگین شدن...لبخند تلخی روی صورتم اومد و بعد چشمام بسته شد...
***
چشمام داشت کم کم باز میشد و بهوش میومدم...صدای کامران رو خیلی ضعیف میشنیدم انگار داشت با یکی حرف میزد..
--تیکه گرفتم..شک نداشته باش رییس خیلی خوشش میاد..آره همین الان بیا..باید بهوش بیاد دیگه..تو تا نیم ساعت دیگه اینجا باش..بدون فوت وقت باید بلافاصله ببریش مرز...قاچاق اول دارن میرن..اگه بخوام نگهش دارم میفته برای چند ماهه دیگه..میخوام تا داغه بفرستمش واسه رییس..پول خوبی میده..آره...اوکی..اوکی...منتظر م..
کمی تکون خوردم...فکر کنم کامران متوجه شد..چون چند دقیقه بعد یه چیز تیز تو پوست دستم فرو رفت و دوباره بیهوش شدم..
***
اینبار که چشمام رو باز کردم یه جای جدید بودم..سریع از جام بلند شدم..چند تا دختر دیگه هم توی اتاق بودن..اتاق کوچیک و درب و داغونی بود......بلاخره اتفاق افتاد...دیگه راه برگشتی نداشتم...سر جام نشستم..رو کردم به یکی از دخترایی که کنارم به دیوار تکیه داده بود و زمین خیره شده بود گفتم:
--اینجا کجاست؟
بدون اینکه نگام کنه نیشخندی زد و گفت:
--خونه خاله.


--خونه خاله.
نمیخواستم از همین اول با کسی درگیر بشم.برای همین با آرامش دوباره پرسیدم:
--کدوم شهریم؟
اینبار نگاهم کرد و گفت:
--چه جالب..پس میدونی دزدیدنت و انقدر خونسردی؟فکر میکردم الان تو هم اه و فغان راه میندازی.
همون موقع متوجه دختر نسبتا کوچیکی شدم که رو به روم به دیوار تکیه زده بود و داشت گریه میکرد..کناریم رد نگاهمو گرفت و گفت:
--از دیروز یه بند داره زار میزنه.
توجهی نکردم و دوباره پرسیدم:
--کجاییم؟
--خوی...گفتن میبرنمون مرز رازی...راحت ترین راهه..شاید هم از اطراف مرز بازرگان ببرن..که احتمالش کمه.چون تا خوی اومدیم..بازرگان هم زیادی زیر نظره...تازه میگن اینطوری کمتر تو چشم میایم...12 ساعته دیگه از مرز خارج شدیم...بعد از اون دیگه راحت میشیم..میبرنمون استانبول..فکر کنم یکی دو روزی هم برای اینکه به اونجا برسیم وقت ببره.
--اینا رو از کجا فهمیدی؟
--خانمه داشت با تلفنش حرف میزد شنیدم.
سرم رو به معنای تفهیم تکون دادم..باورم نمیشد به این سرعت منو از تهران تا اینجا آورده باشن..یعنی هیچ پلیسی متوجه نشده؟دختر بچه ای که رو به روم نشسته بود ناگهان صدای گریه اش بلند شد و نالید:
--بابام سکته میکنه..من چقدر پستم..من چقدر احمقم..خدا غلط کردم..خدایا کمکم کن..با آبروم بازی نکن..من خیلی بچم..خدایا اولین بارم بود...دیگه قسم میخورم تکرار نکنم..خدایا تو رو به جون..
قبل از اینکه قسم بخوره یه دختر دیگه از اون ور داد زد:
--دِ ببر صداتو بچه..تو که اهلش نبودی گوه خوردی که دوست پسر گرفتی.
دختر بچه یه نگاهی انداخت و دوبار زد زیر گریه..دلم از معصومیتش به درد اومد..مثل بقیه ی دخترای اینجانبود..کلا 6 تا دختر بودیم..سه نفر بخاطر خروج از کشور خیلی خوشحال بودن و با هم گپ میزدن..کناریم بی حال و بی حوصله غرق افکار خودش بود...دوباره پرسیدم:
--فقط همین چند تاییم؟
خندید و گفت:
--دلت خوشه؟کلی دختر تو اتاقای دیگه ان که قراره بی ناموس بشن..
یاد یه چیزی افتادم..نفسی برای به دست اوردن آرامش کشیدم و گفتم:
--دخترایی که اینجان سالمن یا دیگه دختر نیستن؟
تا وقتی جواب بده جونم در اومد..
--نگران نباش..ما شیش تا هنوز پاکیم..برسیم اونور ولی دیگه پاک نیستیم..میشیم لجن...
دخترکوچیکه که حواسش به ما اومده بود دوباره زد زیر گریه..و بلند داد زد:
--خواهش میکنم..ترخدا..بابای من مریضه..قلبش ناراحته..دو روزه خونه نرفتم..خودش رو میکشه..به قرآن من اهل همچین کارایی نبودم..بابام بهم اعتماد داشت..مثل چشماش بهم اعتماد داشت...منه خاک برسر...ای خاک تو سرم...بزارین برم...مگه مسلمون نیستین..بابا تو رو به پیغمبرتون به امامتون بزارین من برم..جون مادرتون..خدا و پیغمبر ندارین..مادر که دارین...جون اون آزادم کنین.به کسی چیزی نمیگم...



رفتم سمتش و گفتم:
--هـــیش دختر..آروم باش..داد زدن دردی رو دوا نمیکنه...
دستام رو گرفت و با چشمای اشک آلودش نگام کرد و گفت:
--بابام..
سرش رو گذاشت روی پاهاش..میدیدم داره چه زجری میکشه...عذاب وجدان داشت...کاشکی هرکسی میتونست یه بار دیگه فرصت داشته باشه...دستش رو فشار دادم و گفتم:
--بسه گریه نکن...چیزی نمیشه...برمیگردی پیش خونوادت...
همونطوری که سرش پایین بود با هق هق گفت:
--پشیمون شدم..برگردم که چی بشه؟!برگردم که مهر بزنن رو پیشونیه من و خونوادم که خرابیم؟همون بهتر که فکر کنن مُردم...دختری که نامشروع زن میشه دیگه چه ارزشی داره؟فقط باعث آبرو ریزیه...دلم واسه بابام و مامانم تنگ میشه..دلم برای دستای مهربونشون تنگ میشه..واسه شهلا گفتنشون.....دیگه حسرت نمیخورم..دیگه حسرت هیچ چیزی رو نمیخورم...چقدر بابام رو اذیت کردم..مامانم رو عذاب دادم...تازه الان دارم قدر اون روزا رو میفهمم...کاشکی واسه بابام دختر خوبی بودم و بخاطر ه*وس و هزار کوفت و زهرماره دیگه همچین غلطی نمیکردم...برام هیچ راهی نمونده....
سرش رو بالا کرد و گفت:
--مگه نه؟
وقتی جوابی ازم نگرفت گفت:
--پامو بزارم اونور دختر بودنمو میگیرن..
خیره نگاهش کردم و گفتم:
--نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیفته..
***
اواخر مرداد ماه و روز یکشنبه بود..هوا شدیدا گرم بود..بلاخره وارد استانبول شده بودیم...عبور کردن از مرز بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم سخت بود...ولی تحمل کردم...شهلا رو هم کنار خودم نگه میداشتم...نمیخواستم یه دختر 17 ساله از همین سن بیچاره بشه...حدودا 12 تا دختر تو خونه ی سوفکا اوغلو دایی کیان بزرگمهر ایستاده بودیم...یه نفر میومد هی براندازمون میکرد و میرفت ته صف و دوباره همین کار رو تکرار میکرد...از سمت راست ته صف حساب میشدم...مرد دوباره شروع به حرکت کرد..5 تا دختر رو بیرون کشید...رسید به شهلا...اون رو هم بیرون کشید..جلوی من ایستاد..صورتم رو اینور و اونور کرد..کمی فکر کرد و گفت:
--زیادی چشات وحشیه...پول خوبی برات میدن...
رو به یه مرد کت و شلواری گفت:
--این و بقیه ی دخترای باقی مونده رو بفرست برن..واسه این دختره بیشتر پول بگیر..ارزون نفروشش..
شهلا با وحشت داشت نگام میکرد..ترکی نمیفهمید..ولی متوجه شده بود که من رو انتخاب نکردن...در سالن باز شد...دستام به طور غیر ارادی مشت شدن..کیان بود که وارد خونه شد..یادم نبود روزهای یکشنبه اینجاست...با دیدن ما اخماش به طرز شدیدی توی هم کشیده شدن و راهش رو گرفت و رفت..نفرت تو چشمام زبانه کشید...زدم تخت سینه ی مرد و صدام رو بلند کردم و گفتم:
-من هیچ جا نمیرم..همین جا میمونم...
خواست بزنه تو سینم که دستش رو گرفتم..گفت:
--ببند دهنتو..دختره ی ه*رزه
کیان حتی نگاه هم نکرد...یه مرد دیگه با روپوش مخصوص بخاطر سر و صدا اومد سمتمون و گفت:
--اینجا چه خبره؟
--دختره میگه میخوام اینجا بمونم..فکر کرده اینجا موندن شهر هرته..
مرد اومدسمتم..نگاهی بهم انداخت و گفت:
--اینم بفرست جزو بقیه..اینجا لازمش داریم..
--اما آقا..
برگشت طرفش و گفت:
--کاری که من گفتم رو بکن.دختر جسوریه..چند روز دیگه اینجا جشنه..به چهره های جدید نیاز داریم..
--چی بگم..
مرد زد روی شونه اش و گفت:
--چیزی جز چشم لازم نیست بگی..
و گذاشت و رفت...خیالم راحت شد..اومدم بین کسایی که انتخاب شده بودم..این هم مرحله ی دوم...حالا باید نقشه های بعدیم رو عملی میکردم...با دیدن کیان اینجا از خود بی خود شده بودم...طوری که دلم میخواست همین جا خلاصش کنم...


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 4

- رمان وحشی اما دلبر - 4 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 15

- رمان وحشی اما دلبر - 15 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 7

- رمان وحشی اما دلبر - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 5

سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به




رمان وحشی اما دلبر 13

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان وحشی اما دلبر 13 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان وحشی اما دلبر 3

بـــاغ رمــــــان - رمان وحشی اما دلبر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان وحشی اما دلبر - 13

- رمان وحشی اما دلبر - 13 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :