رمان عشق یوسف22


مبلغ صدو پنجاه میلیون تومان از حساب پس اندازش به خیریه ی کهریزک واگذار می شد و الباقی برای مامانی ،که وکیل توضیح داد با وجود فوت ایشون این مبلغ هم به ورثه ،یعنی خانم مهستی صبوری تعلق می گیرد .



ظاهرا مامانی هم خواسته بود از جانب او هم قید شود که تمام طلاهایش پس از فوتش توسط یوسف به بارگاه امام رضا منتقل شود .



بابا لطفی خانه را بعد از فوت مامانی به مهستی و یاسرو یاسین بخشیده بود 



مغازه ، خانه ی قدیمی زادگاهش واقع در روستای "آّب اسک" ،تمام زمین های کشاورزی ،به طور محضری به نام یوسف برزگر شده و متعلق به اوست . البته بابا اینطور قید کرده بود که یوسف مادامی که مامانی در قید حیات است حق فروش ندارد اما پس از فوت اندو کاملا در مورد اموال مختار است .



ضمنا اجناس مغازه نیز متعلق به یوسف است و پول نقدی که در گاو صندوق مغازه قرار دارد توسط یوسف برای مراسم ختم ، اعم از سوم ،هفتم و غیره صرف شود و همه ی مراسم مامانی هم به عهده ی یوسف است و اگر پولی باقی ماند ان نیز متعلق به یوسف است .



و باز در انتهای وصیت نامه ،مامانی را به مهستی و مخصوصا به یوسف سپرده بود .



بعد از اتمام وصیت نامه ،یوسف در حالیکه از شدت گریه نمی توانست بنشیند سریع بیرون زد.



پرویز حیرتزده با خودش گفت" علنا همه ی زندگیشو داده به یوسف ... ادم حسابی بوده خبر نداشتیم "



صدای یاسین رشته ی افکارش را از هم گسیخت با تمسخر دستی به صورت سه تیغه اش کشیدو رو به او گفت: گریه ی خوشحالی ِ جناب دکتر چیزی نیست 


مهستی بی اعتنا به حضور گیتی و پرویز ربانی ،گفت: همه می دونید که یوسف برای بابا لطفی و مامانی نوه نبود اولادش بود !



با این تذکر کوتاه دهان یاسرو یاسین که حسابی از شدت کینه و حسد سرخ شده بودند بسته شد.



وکیل داشت در مورد کارهای مربوط به خانه و پول بانک توضیح می داد که پرویز اجازه ی مرخصی خواست حین رفتن شنید که یاسین رو به وکیل گفت: یعنی همه چی محضری به نام یوسف شده ؟



یوسف توی حیاط اشک می ریخت که پرویز و گیتی را در حال رفتن دید صورتش را پاک کرد در جواب تسلیت پرویز ،تشکری سرد و کوتاه کردو پشت انها راهی بهشت زهرا شد.



از همه بیزار بود از خانواده اش از برق چشمان پرویز ربانی ... از ایدا از همه ، بالای مزار مامانی و بابا که رسید انگار که مقابلش ایستاده باشند با لحن پر گلایه ای گفت: حتی از شمام ناراحتم ... این رسمش نبود اینجوری ول کنید برین ،شما که می دونستید من چقد تنهام مثلا که چی ... این مال ِ یوسف اون مال ِ یوسف ... دلم چی ... دل بیچاره مو ندیدین دل ِ خونمو ندیدین ...!



نالیدو نالید اما خالی نشد هنوز قلبش می سوخت .هنوز دلش پر بود .هنوز یک کار بود که باید انجام می داد .باید انتقام همه ی زندگیش را از ایدا می گرفت.


او امد توی زندگیش وابسته اش کرد، دلبسته اش کرد، عاشق شد...اعتراف کرد،صادقانه!... گفت تنهایی می میرد، گفت تنهایش نمی گذارد قبول کرد، اما زیر قولش زد



روزگارش تلخ شد، سیاه شد، دلش شکست، بعد ِ او هیچکس را نخواست تنها تر شد و حالا دلخونتر ،کینه ای تر ... انتقامجوتر ...


ایدا باید تاوان می داد تاوان خیلی چیزها را ، مهمتر از همه تاوان دل شکسته اش و روزهای خوبی که بیهوده سپری کرد ...


حال جیران را هیچ کس نمی فهمید انگار از درون آتش شعله وری توی وجودش مشتعل بود داشت خفه می شد و می خواست فریاد بزند می خواست با گوشهای خودش بشنود که این یک شوخیست فقط یک شوخی بی مزه...



درس و دانشگاه که هیچ ،حتی به اینکه با شهیاد توی خانه شان تنها هست ،اهمیت نداد .


دیروز صبح وقتی عمو و زن عمو به کرمانشاه رفتند ،دلش شور زد اما فکرش را نمی کرد اینطور رو دست بخورد.آژانس گرفت و یکسره به خانه ی عمو رفت .



حال شهیاد هم خراب بود اما نه از جنس حال ِ جیران ... بی تاب و مضطرب بود .جیران که طی این یکماه و خرده ای مدام از او فراری بود حالا خانه شان قرار گذاشته بود . نمی دانست چرا مقابلش اینهمه منعطف و صبور است و از عکس العملهایش می ترسد...



با صدای زنگ ایفون ،برخاست و در را گشود .جیران را دید که با عجله از حیاط گذشت و کفشهایش ار به زور کند و در راهرو را باز کرد وخودش را انداخت تو...



شهیاد دهان باز کرد سلام کند که جیران با حالت گریه جلو امدو فریاد زد: چرا؟ چرا شهیاد ؟یعنی پول انقد مهمه ؟ دیوونه شدی ماهمو نمی خوایم چرا یمخوای بدبختمون کنی ...چرا؟ من می خوام درس بخونم ،فقط اومدم این شهر درس بخونم ...اینجارو دوست ندارم میخوام برم من اصلا ترو نمی خوام ...به قران حاضرم برم به دست و پای عمو بیفتم هر چی می خوای بهت پول بده ... اصلا می رم می گم منم که بدم منم که نمی خوام یه کاری می کنم خودم بده بشم نه تو ...ترو خدا شهیاد ...چرا لال شدی ... بگو من چکار کنم ؟


شهیاد اب دهانش ار قورت داد و گفت: واسه پول نیست ...



جیران همانطور که اشک می ریخت با خشونت داد زدو نزدیکش شد.


-تروخدا !؟... چرا اینطوری می کنی ...شهیاد بدبختمون نکن تو منـ ...


شهیاد کم اوردو عاقبت حرف دلش را فریاد زد و میان کلامش دویدو گفت:لعنتی من می خوامت!


سکوت چند لحظه میانشان برقرار شد هر دو با نگاه یکدیگر را می پاییدند 



شهیاد ارام ارام جلو رفت و چون او ترسید و مبهوت نگاهش کرد ،زمزمه وار گفت: من می خوامت ... از اولشم دروغ گفتم ... بحث پول دروغ بود خواستم نامزدم بشی که ... می خواستم بیشترمنو بشناسی اما هر چی گذشت این من بودم که ترو بیشتر شناختم و بیشتر خواستم من ... عاشقتم جیران چرا نمی بینی ؟ چرا نمی فهمی ؟!



جیران از نزدیکی شهیاد وحشت کردو عقب عقب رفت .با خشونت و کینه گفت: نمی خوام منو بخوای ... من ترو نمی خوام شهیاد .... از همون روز اول که اومدم تهران از همون روزی که به من گفتی منو نمی خوای این حرفت شد ملکه ی ذهنم ... من ترو نمی خوام نه ترو نه عشقتو ... من ترو دوست ندارم هیچکی تو کرمانشاه نمی دونه قراره با پسر خاله م ...



صورت جیران سوخت ...

شهیاد با چشمان از حدقه در امده ،نگاهش کردو فریاد زد : مگه تو نامزد من ...محرم من نیستی ...پسر خاله ت کدوم خریه ... چه ِزری زدی ... با توام !




جیران وحشت کرد شهیاد تکانش دادو توی گوشش هوار زد: قراره با پسر خاله ت چی ... جیران اهسته گفت: اون از اولشم منو می خواست ... بابام گفت پسرعموش نامزدشه ،تو گفتی منو نمی خوای منم به پسر خاله م گفتم ... اون گفت ،گفت به پای من می مونه بابام داشت راضی می شد باور کرد که تو منو نمی خوای ... توئه لعنتی خودت گفتی برو باهاشون حرف بزن یه جوری که دست از سرت بردارن !


جیران خسته و درمانده روی زمین نشست و ادامه داد: تو به من دروغ گفتی ... تو گذاشتی ازت دل ببرم ...بارها مسخره م کردی ... کاری کردی که از این شهرو ادماش بیزارم ،حالا اومدی می گی منو ...


شهیاد مقابلش زانو زد بی اختیار او را توی اغوشش کشیدو گفت: یه اشتباه احمقانه و بچگانه بود ترو نمی شناختم فکر نمی کردم ازت خوشم بیاد ،فکر می کردم دارن مجبورم می کنن ...کم کم ... از بعدِ اون جمعه ای که تو پیست دیدمت دلم واست رفت .. من تو یه نظر عاشقت نشدم کم کم عاشقت شدم تو می گی این جرمه؟



جیران سرش را بالا گرفت و در حالیکه به دیوار تیکه می زد ،گفت: منم لحظه به لحظه ازت دورتر شدم حالام نمی تونم بهت فکر کنم تمام این مدت فکر می کردم نامزدیمون الکیه ...حالا ...حالا (با گریه گفت)حالا واسه من از جشن عقد می گن ... من نمی خوام شهیاد من ترو دوست ندارم!



شهیاد دستانش را گرفت و گفت: صبر می کنم تا توام منو ...



جیران با نفرت دستانش را پس کشیدوگفت: چطور روزی که تو منو نخواستی ،من عقب کشیدم ،رفتم تا منو نبینی ... حالا من ترو نمی خوا...


شهیاد مظلومانه گفت: صبر می کنم جیران ،صبر می کنم تا توام منو بخوای اما حرف از جدایی و به هم زدن ،نزن ،اصلا گوش نمی دم !


و از مقابلش برخاست .


شهیاد که می دید جیران روز به روز از او دورتر می شود ،به تکاپو افتاد و انها را روانه ی کرمانشاه کرد ،تا دیروز خبر نامزدیشان همانطور که جیران خواسته بود مسکوت ماند اما حالا حرف از جشن عقدو عروسی زده می شد . همه راضی بودند جز جیران ، وشهیاد فکر می کرد او هم کم کم راضی می شود .


هفته ی اینده شهیاد عازم کربلا بود و می خواست با خیال راحت به مسافرت برود و بیاید . فکر می کرد این نامزدی به مو بند است باید همه چیز را محکمتر می کرد و تصمیم داشت بعد از جشن عقد بلافاصله عروسی را هم راه بیندازدتا حالا هم که صبر کرده بود به احترام یوسف بود و گرنه زودتر ازاینها ترتیب کارها را می داد .

جیران عاقبت مجبور شد تن به خواسته ی دیگران بدهد . تلفن زدنهایش به کرمانشاه همانقدر بی اثر بود که التماسهایش به شهیاد ،اما از ان بدتر پا پس کشیدن پسرخاله اش بود که دلش را سوزاند و تسلیم سرنوشتش شد.



یکی دو روز بعد از برگشتن عمو و زن عمو همراه شهیاد به ازمایشگاه رفتند و از انجا که ارتباط فامیلی داشتند ، آزمایشات مخصوص ازدواج را کاملتر و حساس تر انجام دادند . قبل از اینکه شهیاد عازم سفر شود جواب ازمایشها را هم گرفتند و او نفس راحتی کشید.



اصرار پدر جیران برای برگزاری جشن عقد این بود که چون عروسی در تهران برگزار می شود ،عده ی زیادی نمی توانند بیایند پس بنا شد به محض بازگشت شهیاد جشنی در کرمانشاه برگزار شود.



روز رفتن شهیاد ،جیران لج کرد و بهانه ی امتحان اوردو به بدرقه اش نیامد البته کسی هم شک نکرد اما شهیاد حسابی دمغ شد.



یوسف برای بدرقه رفته بود ترمینال و لحظه ی اخر به طرفش رفت و در گوشش گفت: وقتی رسیدی حرم ،از امام حسین بخواه برام دعا کنه !



شهیاد منظورش را نفهمید ،نمی دانست خواسته ی یوسف چیست و گفت: حتما ایشا ... قسمت خودت!



طی چند روزی که شهیاد به سفر رفت ،یوسف حسابی گرفتار بود . کارهای زیادی داشت مغازه ی 30متری بابا لطفی با موقعیت عالی اش، خواهان زیادی داشت و یکی از همسایه ها مغازه را با کلیه ی اجناسش به قیمت خوبی برداشت و یوسف هم از بابت فروش مشکلی نداشت همه چیز به نامش بود .



باید خیلی چیزها می خرید . خانه ،وسایل نو و شیک و البته یک سانتافه ی مشکی !



رفتن شهیاد به کربلا کلی برای یوسف خیرو برکت داشت . توی کارگاه کلی کار داشتند و کلی از طلبهایشان وصول شد .



یک سانتافه ی کارکرده اما ترو تمیز پیدا کرد که چون فروشنده اش پول لازم بود به قیمت بهتری خرید و صبر کرد تا شهیاد بیاید و با او خانه اش را بخرد.




این روزها زیاد سر مزار بابا و مامانی می رفت ،اتفاقا پنج شنبه عصر وقتی به انجا رسید پدرو مادرش را هم انجا دید.




مادرش به شدت بی تابی می کرد و پدرش کمی دورتر سیگار دود می کرد یوسف حس کرد چشمان پدرش ،با دیدن او درخشید.




وقتی سر مزار رسید مادرش دست از گریه برداشت و یکی از ساندویچهایی را که برای خیرات اورده بود ،به یوسف داد .



یوسف هر لحظه شگفتزده تر می شد .رفتار مادرش ،برق چشمان پدرش ، ساندویچهای باقیمانده را خیرات کرد و کنار پدرش ایستاد.

قریبا دوسالی بود که او در همان سوئیت کوچک اجاره ای زندگی می کرد ،خیلی کم به خانه شان سر می زد و انها هم هیچوقت گله ای نداشتند . بیشتر با بابا و مامانی بود ، و حالا که انها رفته بودند ، با خودش فکر میکرد " تا روزیکه زنده بودن دورو برشون می گشتم و هر کاری از دستم بر می اومد براشون انجام می دادم . فقط دلتنگشونم و گرنه من کم نذاشتم که حالا دلم بسوزه"

فواد برخلاف همیشه که وقتی با او حرف می زد ته کلامش رنگ و بوی طعنه داشت ،زیر گوشش زمزمه کرد: مادرت خیلی بی تابی می کنه ... فکر نمی کردم اینقدر بهشون وابسته باشه اما انگار از وقتی اونا فوت کردن تحمل دوریشون براش سختتر شده

یوسف گفت : خب اونا خیلی ناگهانی فوت کردن ،طبیعیه !

پرسش بعدی فواد ،حسابی یوسف را به تعجب واداشت .

-خودت چطوری؟

بی اختیار لبخندی روی لبش نقش بست اما سردو کوتاه گفت: خوبم!

فواد ادامه داد: اما تو خیلی بهشون وابسته بودی !

یوسف نگاهی به مزارشان انداخت و گفت: به هرحال چاره ای جز صبر ندارم !

فواد دستی روی شانه اش زدو گفت: حق با توئه ... سیگار می کشی ؟

یوسف دیگر نتوانست خنده اش را کنترل کند.

-جناب دکتر داری به پسرت سیگار تعارف می کنی ؟

فواد لبخندی پدرانه زدو گفت: می دونم که می کشی ... تعارف نکن !

یوسف آهی کشیدو گفت: می کشیدم خیلی وقته سیگار نمی کشم

البته دروغ می گفت این روزها بیشتر از گذشته سیگار می کشید اما دلش نمی خواست جلوی پدرش سیگار به دست بگیرد .

لبخندی پر رنگ روی لب فواد نقش بست .یوسف با خودش گفت" نکنه فهمیدن مغازه رو فروختم مثلا می خوان ..."

فکر اینکه انها پول بخواهند محال بود پس اینهمه صمیمیت ...

مثل همیشه چیزی که در دلش بود را به زبان اورد .

-ببخشید دکتر یه سوال!

-بفرمایید!

-یه نموره مهربون شدی ...خبریه؟ من پسر ناخلفتم ها ...نکنه منو با آقایون یاسرو یاسین برزگر اشتباه گرفتی !؟

فواد سیگار دیگری اتش زد و بی مقدمه گفت: خیلی طول کشید تا فهمیدم بابا لطفی چی می گفت دیر فهمیدم، اما خوشحالم بالاخره فهمیدم!

یوسف کنجکاوتر از پیش پرسید: در مورد چی ؟

-در مورد تو!

یوسف از تعجب و کنجکاوی داشت می مرد ،لبخندی زدو گفت: تا اونجا که من یادمه بابا لطفی همیشه طرف من بود ،پس ...


فواد دود غلیظ سیگارش را توی هوا فوت کردو گفت: خدا بیامرز همیشه می گفت اقا فواد،یوسف جوهر و گوهرش به ازاین دو تا پسرته ، بعد من فکر می کردم چون تو درس نخوندی و مثل خودش کارت با چرتکه و پول ِ این حرفا رو می زنه اما ... به چشم خودم دیدم که حرفش سبز شد ،یاسر و یاسین دارن بخاطر خونه خودشونو می کشن !

چشمان فواد را نم اشکی پوشاند. یوسف حیرت کرد . این مرد مغرورو بقول بابا لطفی "قدِ سر " پدرش بود ؟

-چیزی نمونده بود چند شب پیش مادرتو بزنن !

یوسف سرخ شد و ناگهان خروشید: چی !؟

فواد آه بلندی کشیدو از او فاصله گرفت . یوسف با وجود همه ی کینه ها و کدورتهایی که سالها از انها در دلش داشت ،نتوانست بی تفاوت باشد چنین چیزی در مرامش نبود که بتواند به کسی کمک کند و دریغ کند اصلا ان لحظه چیزی در دلش حس نکرد جز حس تعصب و همدردی ،دنبال پدرش رفت و صمیمانه تر از همیشه گفت: بابا صبر کن ببینم؛ اون دوتا چه غلطی کردن؟

فواد به طرفش چرخید چشمانش سرخ سرخ بود صدایش می لرزید ،یوسف با ناراحتی فکر کرد "چقدر بابا پیر شده ."

-به مهستی گفتم خونه رو بندازه جلوشون اما مادرت لج کرده ،حقم داره میگه ،چیزی به نامشون نیست که سهم سهم می کنن !

یوسف بی اراده غرید: گه خوردن ،خودم می دونم چطور دمشونو قیچی کنم !

فواد لبخندی زدو چشمانش درخشید .

-به مادرت گفتم اگه یکی پیدا بشه که جریف این دوتا بشه اون یوسفه ، اینهمه سال بهشون پول دادم ،ساپورتشون کردم ،اما مثل دو تا انگل چسبیدن به زندگیم ، به هیچ جا هم نرسیدن ... اونوقت ... تو

حرکت فواد ،چنان یوسف را غافلگیر کرد که بی اختیار هجوم اشک را روی گونه هایش حس کرد . او را محکم میان اغوشش فشرد و زیر گوشش زمزمه کرد: عاقبت بخیر بشی یوسف ... هیچ وقت نفهمیدم پسر خلفم تویی!

او را رها کردو به سرعت به طرف ماشینش رفت. مهستی با چشمان اشک الود و لب خندان اندو را 

نظاره می کرد . نزدیک یوسف شدو با مهربانی گفت: یوسف جان امشب می یای خونه !

یوسف اشکهایش را پاک کردو به طرف مادرش چرخید .با لبخندی دلگزم کننده گفت: به روی چشم!

یاسر و یاسین چلمن تر از این حرفها بودند ،یوسف تا مشتش را نشان یاسین داد او خنده خنده عقب کشیدو گفت"شوخی کردم با مامان ... ای بابا ،یوسف چرا همچی می کنی " یاسر هم قهر کردو گذاشت از خانه رفت .

یوسف رو به یاسین گفت: به یاسرم بگو خونه رو زدم به نام خودم حالا هر کی سهم می خواد بیاد از من بگیره ...

بعد از اینکه یاسین توی اتاقش چپید و یاسرهم جیم فنگ شد،هر سه توی اشپزخانه نشستند و به خاطر انهمه سال که از هم دور بودند جشن گرفتند و قیمه بادمجان خوشمزه ی گندم خانم را خوردند .


یوسف حس می کرد به زودی اخرین ارزویش هم براورده می شود و باید طبق نسخه ی ایدا ،فقط صبر می کرد اندکی دیگر صبر....

شهیاد یکشنبه صبح رسید . می دانست جیران کلاس دارد با اینحال امید داشت برای استقبالش بیاید اما ...



وقتی یوسف را کنار سانتافه ی مشکی رنگش دید ، حسابی شوکه شد و با اینکه کل خانواده برای استقبالش امده بودند اما با خنده و شوخی گفت: بعد ِ زیارت بین الحرمین سوار سانتافه شدن بد می طلبه !



همینکه راه افتادند شهیاد که داشت زیرو روی ماشین را نگاه می کرد ،گفت: داداش ما می رفتیم یه پژوی 206 داشتی آ!



یوسف بی مقدمه گفت: مغازه ی بابا لطفی رو فروختم ...صبر کردم بیای تا بریم دنبال خونه ... امسال هم تو زن می گیری هم من ،باید خونه بخریم!



شهیاد ادم خوش قلب و بلند نظری بود .


-ایشا ... مبارکت باشه اما با شصت میلیون من یه قوطی کبریتم نمشه خرید!



یوسف با دلگرمی گفت: خودم پشتتم ،باید خونه بخری پولشم خورد خورد می دی !


شهیاد سرفه ای کردو گفت: فعلا که اصل جنس بی محلی می کنه


یوسف مقصودش را گرفت اما با نگرانی گفت: سرفه می کنی !؟


-هوای کربلا افتضاح بود ،مریض نشم شانس اوردم!


یوسف با خنده گفت: از مادرت شنیدم اخر ماه جشن عقد دارین


دوباره شهیاد با ناراحتی گفت: اگه عروس خانم قدم رنجه کنن !


یوسف نتواسنت جلوی زبانش را بگیرد و گفت: شهیاد اعتراف کن مقصر 

بودی بد باهاش تا کردی ،هنوز حرفای اون روزت یادمه اونم جلوی منو ایدا !


شهیاد مکثی کردو برای اینکه حرف را عوض کند ،گفت : خب شما به سلامتی قراره با کی عروسی کنید ،خبریه؟


یوسف اخمهایش ار در هم کشید و گفت:به زودی طرح ایدا تموم میشه دیگه هر جا رفته باشه برمی گرده تهران ... می خوام برم خواستگاریش


شهیاد ناباورانه گفت: واقعا ؟


-اره


شهیاد با خنده گفت: یعنی مجنون باید جلوت لنگ بندازه


یوسف پوزخندی زدو سکوت کرد.


جلوی خانه ی پدر شهیاد ،گوسفندی قربانی کردند و همه با سلام و صلوات داخل خانه شدند . یوسف عذر خواست و چون توی کارگاه کار داشتند ،رفت.

شهیاد طاقت نیاورد و به جیران زنگ زد که موبایلش خاموش بود اما انگار مادرش متوجه حالش شد چون رفت کنارش و گفت: جیران صبح زود زنگ زد گفت،امروز امتحان داره ،گفت، واسه ساعت 3 می اد اینجا!


شهیاد نفس راحتی کشیدو با اینکه خسته بود میان مهمانان که اغلب اشنایان نزدیک بودند نشست و گفتگو کرد . بچه ها طاقت نیاوردند و چمدان شهیاد بجز یکی که فقط برای جیران بود ،باز شد. دوش گرفت و عاقبت بعد از ناهار از همه عذرخواهی کردو برای استراحت به اتاقش رفت منتها قبل از رفتن ،با صدای بلند به مادرش گفت: مامان جیران اومد بفرستش اتاقم !


خیلی دلش سوخته بود ان از رفتنش که جیران نیامد ،این هم از حالا ...

بدتر اینکه همه ی خانواده اش رفتار جیران را پای نجابت و خجالتش می گذاشتند اما او خبر داشت که ته دل جیران چه می گذرد و همین غصه اش را افزون می کرد .توی این یک هفته به کربلا رفته بود .پنهانی زنگ زده بود به دایی کاظم ِ جیران و از او خواسته بود اجازه ندهد جیران به خوابگاه برود و جیران خبر نداشت که اصرار دایی اش و رفتن اجباری به خانه ی انها در اصل زیر سر شهیاد است.


خسته بود و زود خوابش برد.


جیران بی حوصله و عصبی به خانه ی عمو یعقوب رفت اصلا دلش برای شهیاد تنگ نشده بود و عمدا طولش داد و بعد از دوش و تعویض لباس ،خود ِ دایی او را به خانه ی عمویش رساند اما شهیاد توی اتاقش بود و کاظم بی انکه شهیاد را ببیند رفت و موقع خداحافظی خطاب به زهره گفت : اینم امانتی شما ،صحیح و سالم !


جیران حسابی حرص خورد انگار فراموش کرده بود توی این یکی دوسال ،خودش می رفت و می امد ،هنوز رسما زن شهیاد نشده بود اینهمه کنترل میشد وای به وقتی که اسمش می رفت توی شناسنامه ی او


زهره با مهربانی گفت : جیران جان ناهار خوردی ؟


-بله زن عمو ،خونه ی داییم خوردم!


زهره گفت: پس برو بالا ،شهیاد منتظرته ،گفت هر وقت اومدی بگم بری اتاقش


جیران علنا سرخ شد و زهره با مهربانی سرش را بوسید و گفت: جیران جان شما محرمید ،اخر هفته ام که همه چی رسمی میشه چرا اینطوری خجالت می کشی برو مادر،برو خیلی وقته منتظرته ،صبح ام که رسید ،چشم چشم می کرد ترو تو جمعیت ببینه !


جیران حرفی نمی زد. داشت از شرم و خجالت اب میشد . از فکر رفتن به اتاق شهیاد ،تنها ماندن با او ... داشت می مرد طپش قلبش را حس می کرد و بدتر اینکه چاره ای جز رفتن هم نداشت .


هر چه پله ها را بالاتر می رفت ترسش هم بیشتر می شد . تنها با شهیاد ...


او واقعا دختر چشم و گوش بسته ای بود . حتی حضورش در دانشگاه و شهری مثل تهران هم نتوانسته بود این شرم و حیا را تغییر دهد .

******************

پشت در اتاق شهیاد ،تقریبا ده دقیقه ای این پا و ان پا کرد . عاقبت دستش را جلو برد و در زد . خیلی ارام ،اصلا شک کرد دستش به در خورده یا نه ، اما صدای شهیاد را شنید که سرفه کنان گفت: بیا تو!

از فکر اینکه شهیاد با وضعیت نامناسبی توی اتاق نشسته باشد شرمگین شد و ترس وجودش را گرفت.

در را گشود زیر چشمی داخل را نگاه کرد خوشبختانه تصورش غلط بود اما چشمهای براق شهیاد دوباره سرخی شرم را روی صورتش نشاند .

-سلام!

شهیاد از روی تخت برخاست و گفت: علیک سلام جیران خانم

و چون جیران همانطور جلوی در استاده بود خودش جلو رفت و تا جیران به خودش بیاید او را تنگ در اغوشش فشرد و به شوخی طعنه زد: زیارتمم قبول!

جیران دو طرف چادرش را محکم گرفته بود و داشت از خجالت اب می شد با خودش گفت " این ادم موز مار فقط دنبال یه بهانه س که منو بگیره تو بغلش "

واقعا اینطور رابطه ها برایش نامانوس بود . شهیاد دستش را گرفت و او را کشاند توی اتاق برخلاف جیران که خودش از سرخ و سفیدش شدنش منزجر بود او عاشق شرم و حیایش بود البته عاشق شده بود.

بی اعتنا به حال جیران دستانش را بلند کردو گذاشت دور کمر خودش و باز جیران بیچاره را توی اغوشش فشرد و اینبار حرفهایی زد که جیران را حسابی غافلگیر کرد .

-چطوری خوشگلم ،دلم واسه ت تنگ شده بود خیلی جیران خیلی ... فکر نمیکردم یه روزی انقد عاشقت بشم که انقد دلم برات تنگ بشه...

عقب کشیدو به صورتش خیره شد جیران یکدست سرخ شده بود .

لبخند کمرنگی زدو گفت: شما هم که نه یادی از ما کردین نه ...

سرفه امانش را برید و کاملا عقب نشست .جیران دستپاچه شد

-برم براتون اب بیارم!

شهیاد با دست اشاره کرد " نه" و دستش را کوباند کنارش که یعنی "بیا اینجا بشین"

سرفه اش که تمام شد ،روی تخت دراز کشیدو گفت: فک کنم مریض شدم

جیران معذب و شرمگین با گوشه ی چادرش بازی می کرد . شهیاد دل توی دلش نبود که او راببوسد اما فکر کرد هم مریض است هم جیران امادگی اینطور روابط را ندارد شرم و خجالت از سرورویش می بارید.

دستش را زیر سرش حائل کردو اهسته گفت: چه خبر؟

جیران نفس عمیقی کشیدو گفت: هیچی

-تو این یه هفته چکارا کردی ؟

- رفتم دانشگاه و اومدم خونه!

شهیاد می دنست مقصودش ازخانه چیست اما پرسید: خونه؟!

*******************

داغ دل جیران تازه شد. 


-داییم از روزی که تو رفتی مجبورم کرد برم خونه شون ! داغ دل جیران تازه شد.

شهیاد خودش را متعجب نشان داد : واسه چی ؟


جیران با غیظ گفت: نمی دونم ...هی می گفت امانتی ... نمی دونم چطور موقعی که دختر بابام بودم همچین حسی نداشت حالا که ...


ته دل شهیاد غنج می زد.


-حالا مگه چی شده؟


جیران با نگاه سردش چشم در چشمش شدو گفت: حالا شدم زن مردم


چانه اش لرزید و اشک چشمانش را پوشاند.


شهیاد اخم کرد.


-حالا ناراحتی ؟


جیران کاملا روبرویش نشست و غر زد: می دونی تو این هفته چقد کار داشتم م خواستم برم بیرون نذاشت برم کتابخونه نذاشت ...فک کردم حتی اگه خودِ توام بودی اینطور سخت نمی گرفتی !


شهیاد با لحنی میان شوخی و جدی گفت: توام که دختر خوب از دانشگاه جیم نمی زدی بری


جیران با خشونت نگاهش کردو گفت: نخیر پام نمی لنگه که بخوام زیر ابی برم منتها اگه می دونستم قراره یه هفته تو خونه حبس بشم انقد صادقانه رفتار نمی کردم


و بی اختیار به گریه افتاد.


شهیاد در حالیکه سرفه می کرد از روی تخت برخاست و جیران حواسش را جمع کرد.باز ترسید اما 

شهیاد گفت: پاشو بریم!


جیران صورتش را پاک کردوگفت: کجا؟


شهیاد جلوی در ایستاد و گفت: کجا می خواستی بری ؟ پاشو ببرمت، کتاب می خواستی با چی ؟


جیران جا خورد.

اا -الان بریم؟


-الان کتابفروشی باز نیست ؟

- نه ... اما خودم می رم چون ... باید برم انقلاب

-میریم انقلاب پاشو!

-اخه ...

-اخه ماخه نکن پاشو دیگه!

- تو خسته ای از راه رسیدی من خودم فردا می رم


شهیاد جلو امدو دستش را گرفت و ودارش کرد بلند شود و با شوخی گفت: پاش بیفته من از داییت هم سختگیرترم ها ،پس پاشو!


جیران خبر نداشت زندانی شدنش توی خانه به گردن اوست چون می خواست ارام ارام جیران را 

تحت اختیارش در اورد.


تا رسیدن به میدان انقلاب هر دو ساکت بودند چون سرفه های شهیاد بیشترو شدیدتر شده بود جیران خجول و کلافه از اینکه با حرفهایش باعث شده شهیاد از خانه بیرون بیاید ،عاقبت طاقت نیاوردو گفت: صبر کن ،کتاب نمی خوام


شهیاد گلویش را صاف کردو گفت: چرا؟

-بریم دکتر ،چرا انقد سرفه می کنی ؟


-چیزی نیست .


-پس بریم دکتر ،من اینطوری نمی خوام کتاب بخرم !


شهیاد اعتراضی نکرد . به اولین درمانگاهی که سر راهشان بود رفتند ،شهیاد متوجه شد جیران 


قصد پیاده شدن ندارد با تعجب پرسید: خودم برم؟


جیران با اکراه پیاده شد و در دل گفت" خب خودت برو مرد گنده"


همانطور که شهیاد حدس می زد سرفه هایش به خاطر هوای الوده ی عراق بود ، و تجویز دکتر یک سری دارو و پرهیز غذایی بود.


شهیاد می خواست به سمت انقلاب برود اما جیران مانع شد و گفت: فعلا بهتره استراحت کنی ،بعدشم من حرفای مهمتری دارم!


شهیاد ذوق زده گفت: دو سه روزی استراحت کنم خوب می شم بعدش باید بریم دنبال خرید عقدو اینا


جیران نفس عمیقی کشیدو گفت: شهیاد یه دیقه به حرفای من گوش بده !


شهیاد با خوشرویی گفت: بفرمایید خانم!


جیران کمی سکوت کرد تا افکارش را مرتب کند بعد گفت: ببین منو تو الان ...یعنی فعلا فقط نامزدیم هنوز هیچی رسمی نشده !


شهیاد محکم و جدی گفت: رسمی نیست اما قطعیه جیران خانم !


جیران خشمش را فرو خورد و گفت: صبر کن ... قرار شد من حرف بزنم!


-بفرمایید


لحن شهیاد دیگر ملایم نبود .منتظربود ببیند جیران می خواهد چه بگوید .از استرس و دلشوره 

ماشین را کنار زدو گفت : خیلی خب بگو!


و سرش را پایین انداخت و دستانش را همانطور دور فرمان نگه داشت .


جیران نیم نگاهی به او انداخت و ارامتر از قبل گفت: من یه دوستی دارم اسمش " پروا حسن زاده س" خیلی با هم صمیم هستیم . دختر خوبیه مثل خودم چادریه ،تازه اون چادرو دوست داره اما من از چادر متنفرم ،کلا خوانواده شون خیلی مذهبیه ...راستش وقتی من در مورد تو بهش گفتم ... ازت خوشش اومد میگه من از پسر عموت خوشم می یاد (بعد سریع افزود) اخه یکی دوبار ترو دیده ... من ... (نفس عمیقی کشیدو ادامه داد) یه بار ...اخه من یه بار که تو اومدی سر به سرش گذاشتم که تو ... که تو می ای دنبال ِ من ... بخاطر دیدن ِ می یای که ... اونو ...


شهیاد دستهایش را محکم دور فرمان قفل کردو در حالیکه سعی می کرد سرش داد نکشد ،حرفش را برید و گفت: توی دانشگاه گفتی من کیم ؟


جیران صاف نگاهش کردو سریع جواب داد: اره همه می دونن تو پسر عمومی !


شهیاد زل زدتوی چشمانش با نگاهی غضبناک براندازش کردو گفت: گفتی پسرعموت نامزدته ؟!


جیران سرش را پایین انداخت .شهیاد طوری ماشین را به حرکت در اورد و توی خیابان ویراژ داد که جیران وحشتزده مجبور به بستن کمربندش شد اما باز هم از ترس دو دستی داشبورت را نگه داشته بود جرات اعتراض هم نداشت و با خودخواهی فکر می کرد" مگه حرف بدی زدم؟"


شهیاد فقط با صدای بلند نفس می کشید انگار می خواست گلویش را بدرد .حتی سرفه هایش هم بند امده بود. جلوی خانه که رسیدند جوری پارک کرد که خواهرزاده هایش از توی حیاط بیرون امدند .


جیران خجالتزده از ماشین پیاده شد . این روی شهیاد را ندیده بود .


مطالب مشابه :


رمان رقابت عشق9(قسمت آخر)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق9(قسمت آخر) رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان رقابت عشق1

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان رقابت عشق1 رمان عشق توت فرنگی نیست(مریم عباس زاده)




رمان عشق یوسف3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




عشق غرورغیرت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق غرورغیرت3 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق به چه قیمت3

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق به چه قیمت3 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




عشق ممنوعه14

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - عشق ممنوعه14 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف22

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف22 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف12

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




رمان عشق یوسف21

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف21 - انواع رمان های رمان رقابت عشق(باران کرمی+armina)




برچسب :