درباره ساموئل بکت و در انتظار گودو

 

بکت ، برشت ، اوژن يونسکو و يوجين اونيل  معماران تئاتر مدرن هستند . کساني که تئاتر را از شکل قبلي و سنتي تراژدي و درام خارج کردند و با سبک هايي تلفيقي ، کوتاه کردن ديالوگ ها ، شخصيت پردازي هايي گاه خيالي و بت شکننانه ، مونولوگ هايي که گاه طولاني مي شوند و گاه بسيار کوتاه ، ترسيم انسان هاي قرن بيستمي قبل و بعد از جنگ و پرداختن به جنبه هاي رواني و اجتماعي انسان ها ، روح سنتي تئاتر را تغيير داده و به آن شکل کاملا ً مدرن دادند . در اين ميان بايد بگوييم که شروع اين کار از نيمه ي دوم قرن نوزدهم و نمايشنامه هاي هنريک ايبسن شروع شد و با اين ها به اوج خود رسيد و بعد ها ، سبک هاي جديدتري  توسط آرتور ميلر و ديگران شکل گرفت .

 

در اين ميان کارهاي بکت و برشت را از همه بيشتر دوست دارم . برشت را قبل تر از اين در پست (( آدم ، آدم است )) معرفي کردم . کسي که تئاتر حماسي مدرن را بوجود آورد و در اين پست مي خواهيم به بهترين نمايشنامه ي بکت بپردازيم يعني : در انتظار گودو .

 

نخست بايد بگويم که اين نمايشنامه هم ، مانند ديگر نمايش هاي بکت، کم بازيگر و بصورت ديالوگ هاي کوتاه ، سريع ، طنز و به ظاهر بي هدف دنبال مي شود . گاه از تعدد اين ديالوگ ها و پوچي اي که در اين مکالمات وجود دارد، خسته مي شويد ولي پس از مدتي مي فهميم که اين ها نمايانگر پوچي دروني انسان هاي نمايش اوست که در بسياري از اوقات تا حد حيوان و حتي گياه ، شخصيتشان پايين آمده است . بهتر است اشاره اي به شخصيت هاي نمايش کنيم :

 

استراگون و ولاديمير ، شخصيت هاي اصلي نمايشند ، دو بدبخت بيچاره که با شلغم و هويج و ترب روزگار مي گذرانند ، دو دوست قديمي که فقط يک اميد در زندگي دارند و آن هم ديدار با گودو ست ، گودو يي که هيچ وقت سر قرارش با آنها نمي آيد ، اين گونه نيست که اصلا ً قراري وجود نداشته نباشد ، نه ، قرار وجود دارد ، اين را ما از پسرکي مي فهميم که از جانب گودو برايشان پيغام مي آورد و به اين هم اعتماد مي کنيم که آن پسرک زايده ي تخيل آنها نيست و واقعا ً وجود دارد ( براي اثبات پوچي بيشتر شخصيت ها !!!) . گودو در اين نمايش فقط اسمي ست. نمادي ست از اميدي که اين انسان هاي پوچ بدان زنده اند اما هرگز به آن نمي رسند . دو دوست آخر هر شب از هم جدا مي شوند ، مي خوابند و فردا ولاديمير ، که بگونه اي عاقل تر از بقيه ي شخصيت ها مي نمايد ، مي فهمد که حوادث ديروز ، امروز به روايتي ديگر تکرار مي شوند اما کساني که او ديروز ديده امروز در قالبي ديگر فرورفته اند و اصلا ً او را نمي شناسند ، در محلي که او ديروز بوده امروز درختي روييده است ، پوتين هاي استراگون ديگر اندازه ي او نيست و اتفاقات عجيب و غريب ديگري که نشان مي دهد که اصلا ً شايد اتفاقات ديشب خوابي بيش نبوده است . توالي حوادث و برخورد ما به شخصيت ها به اين خلاصه نمي شود که ما آن را فقط در دو پرده ببينيم و بيننده حدس مي زند که اين سير شايد هميشه اتفاق مي افتد و انسان هاي اين نمايش به يک سکون زماني رسيده اند و همچون نابخشوده هايي درگير در ملال و خستگي ، بدور خود مي چرخند و چيزي که به اين ها نمايي طنز و کمدي مي دهد ، اميد آنها به آينده اي ست که در گرو گودو يي است که بيايد و آنها را از اين جزيره ي سرگرداني نجات دهد اما همچين کسي هرگز نمي آيد !!!

 

تک گويي هاي گاه فلسفي اين انسان هاي حقير گاه به شدت کمدي مي نمايد . آنها حتي گودو را نديده اند .

 

اما شايد بزرگترين حادثه ي فرعي داستان که پيوندي باورنکردني در اثبات ملال و پوچي اين انسان هاي گياه مانند است ، برخورد آنها با پوزو و حمالش لاکي ست . لاکي مرا ياد اطلس مي اندازد ، کسي که مقدر بود که تا آخر عمرش زمين را بر دستانش بگيرد ، منتها با اين تفاوت که لاکي خودش مي خواهد که هميشه اسباب پوزو را حمل کند و هيچ وقت آن ها را به زمين نمي گذارد چون مي داند که اگر اين کار را بکند پوزو او را رها مي کند و حمالي ديگر اختيار مي کند . او مي ترسد که در وانفسايي که انسانيت و عقل کاملا ً به زوال رفته و همه چيز برخلاف سير طبيعي خود را طي مي کند ، نوکر بي جيره و مواجب باشد ، بزرگترين ملال را تحمل کند اما زنده باشد ، خسته باشد ولي کسي را داشته باشد ، او گودويي ندارد که اميدش باشد پس به پوزو روي آورده است . در اين وانفسا انسان ها اين قدر پست شده اند که به کسي مانند پوزو روي آورده اند . مي توانيم حدس بزنيم که گودو نيز ، پوزو ي ديگري ست ، موجود پستي که آن قدر انسان ها سقوط کرده اند که براي بقا بايد دست آويز آنها شوند . اما از مکالمه ي ولاديمير با پسرکي که پيغام گودو را آورده مي فهميم که گودو فاجعه نيست و لنگه کفشي ست در بيابان !!!

 

شخصيت استراگون احمقانه ترين شخصيت نمايش است ( حتي از لاکي هم بيشتر ) کسي که پستي بيش از حد خود را با استخوان گرفتن از پوزو نشان مي دهد ( پايين آمدن در حد يک سگ ) .

 

بدون شک بهترين صحنه ي نمايش ، صحنه اي است که لاکي بلند بلند فکر مي کند ، بايد کلاهش هم سرش باشد و او اين گونه فکر مي کند . اين صحنه حيرت انگيز است و به جرات مي توانم  بگويم يکي از بهترين مونولوگ گويي هاي تاريخ تئاتر است .

 

اما در پرده ي دوم پوزو و لاکي در نقابي ديگر رخ مي نمايند و توالي پوچ زمان در اين مفهوم خود را نشان مي دهد .

 

 آنها به بسياري از کارهايي که زباني مي گويند عمل نمي کنند و نه توانش را دارند و نه اعتقاد به حرفي که مي زنند .

 

در انتظار گودو ، نمايشي بي نظير است ، نمايشي که خرد شدن انسان ها را در جهان پس از جنگ نمايش مي دهد . دغدغه ي اصلي بکت در اين نمايش ، همين است : انسان بعد از جنگ هسته اي ، مسخ انسان ، حقارت ،نوميدي و پوچي انساني که پوچي سيزيفي را رخ نما مي کند . موجوداتي که ديگر انسان نيستند و بايد خود را به کسي بياويزند و آن کس يا چيز مي تواند هرچيزي باشد . در اين نمايش گودو است ؛ گودويي که هرگز نمي آيد و اين موجودات هميشه بايد در انتظار او بمانند . تا بي نهايت ، تا نهايت پوچي !!!

 

براي اين که پوچي ، ديوانگي و  حقارت  اين شخصيت ها را نمايان کنيم شايد بهترين قسمت، همان پايان نمايش است ؛ جايي که هيچ آينده اي در آن ديده نمي شود . اما آنها به جايي نمي روند ، حرکتي هم مي کنند . تصميم مي گيرند که اگر فردا گودو را نديدند ، خود را دار مي زنند . همه مي دانيم که آنها اين کار را نمي کنند .

 

...

 

استراگون : اگه از هم جدا شيم ؟ شايد برامون بهتر بود .

 

ولاديمير : فردا خودمونو دار مي زنيم .(مکث ) مگه اين که گودو بياد.

 

استراگون : واگه بياد چي ؟

 

ولاديمير : خلاص مي شيم .

 

{ ولاديمير کلاهش (کلاه لاکي ) را بر مي دارد ، داخلش را به دقت نگاه مي کند . تويش دست مي کشد ، روي آن ضربه مي زند ، دوباره آن را بر سر مي گذارد }

 

استراگون : خب ؟ بريم ؟

 

ولاديمير : شلوارتو  بکش بالا .

 

استراگون : چي ؟

 

ولاديمير : شلوارتو بکش بالا .

 

استراگون : مي خواي شلوارمو بالا بکشم ؟

 

ولاديمير : شلوارتو بکش بالا .

 

استراگون :{ متوجه مي شود شلوارش پايين افتاده است } درسته . { شلوارش را بالا مي کشد }

 

ولاديمير : خب ؟ بريم ؟

 

استراگون : آره ، بزن بريم .

 

{ حرکتي نمي کنند }

 

 

 

کتاب نامه :

 

مجموعه آثار نمايشي بکت ( در انتظار گودو ) ، ساموئل بکت ، علي باش

 

  از سايت بوف كور تنهايي من


مطالب مشابه :


ٍ،نمونه سوال انشا سوم نوبت اول

درباره وبلاگ. منوی 14- یک نمونه مونولوگ ( گفت و گوی درونی ) بنویسید و این واژه ها را در آن به




نمونه آزمون انشا فصل اول سال سوم

دوسطر در باره ی کلاس خود بنویسید که در آن مونولوگ و تشخیص به کار رفته باشد.1. 13.




تفاوت ها و شباهت های فیلم نامه و داستان

به تصویر سازی یا غمناسازی بدل کنیم، مسلماً می توان گفت این تعریف درباره مونولوگ:




نمونه سؤال درس انشا و نگارش سال سوم نوبت اوّل طرّاح : سرکار خانم فرحناز شیردل

از مونولوگ ودیالوگ به ویژه در داستان یکی ازراه های معرفی شخصیت ها ونوشتن درباره ی آن




درباره ساموئل بکت و در انتظار گودو

درباره ساموئل بکت اين صحنه حيرت انگيز است و به جرات مي توانم بگويم يکي از بهترين مونولوگ




مسخ(داستان قدیمی)

مونولوگ روی آسفالت داغ نوشته های علی جعفرزاده درباره سینما و ادبیات و جامعه شناسی . home




نوشتن قشنگ ترین مونولوگ ها و دیالوگ های دنیا در کلاس درس

ادبیات متوسطه ی اول طرقبه - نوشتن قشنگ ترین مونولوگ ها و دیالوگ های دنیا در کلاس درباره




نمونه سوال پیشنهادی انشا و نگارش سوم راهنمایی

2- با استفاده از شیوه های پرورش متن ، یک بند درباره ی « ایران با خویش را مونولوگ




برچسب :