رمان عشق فلفلی 16

یک قطره اشک از چشمم ریخت..حالم داشت از هوا بهم میخورد..روبه روی هم نشسته بودند و همراه با لبخند سیگار میکشیدند..دوتایی...بهار زیبا بود..از من خوشگل تر بود..از من مهربون تر بود که پارسا عاشقش شده بود..بهار سیگار میکشید و پارسا هم.نفس کم اوردم.مهدی گفت:همین یکی نیست..بازم هست.مگه من توان داشتم که عکس بعدی رو ببینم..میتونستم اینده رو برای خودم پیش بینی کنم...من در 17سالگی به زور ازدواج کنم و درست چند روز قبل عروسیم بفهمم شوهرم دوستم نداره...شاید داشته باشه اما کمتر از بهار..شاید بهار خوش هیکل تر بود..شاید بهار بهتر بود..چشای پارسا برق میزد...میخندید. حتما امروز که گفتم باهاش نمیام با بهار رفته..به عکس خیره بودم حس کردم چیزی کنار دستم داره گرم میکنه..یک فنجون چایی...به مهدی نگاه کردم.._بخورگرم میشی..قلب و دلم سوخته بود..گرم بودم.عکس بعدی..این دیگر رستوران نبود..خیابون بود..یک خیابون خلوت..یک هوای بارونی همون روزی که من به پارسا زنگ زدم و گفتم بیا بریم راه بریم ولی اون گفت کار داره.....زیر یک چتر در فاصله خیلی کم راه میرفتند...میخندیدند و سیگار دود میکردند..اینبار فقط بهار..قطره اشک بعدی حساب کتاب اشکام از دستم در رفته بود.عکس بعدی حالم را گرفت..حالم بد شد...عکس ها از دستم افتاد و از جا بلند شدم.کیفم را کشیدم..گوشیم از جیبش افتاد..مهدی خم شد و گوشی رو به دستم داد..عکس ها هم داخل کیفم انداخت..عکسی که حالم رو گرفت....عکس بوسه..بوسه ای که بهار به گونه پارسای من کاشته بود...پارسای من پارسای من نبود..پارسا همه بود.پارسا درست بود نمیخندید اما...شاید داشت حال میکرد.مهدی روبه روم بود متوجه نشدم که عکسام را پاک کرده..پسش زدم._تیام واستا الان میام.دستمو به علامت نمیخواد توهواتکان دادم..چرا بارون نمیومد..الان به این هوا نیاز داشتم..هواسرد بود از دهن همه بخار میومد..با قدم های تند داخل کوچه فرعی پیچیدم تا مهدی دنبالم نیاد.خودم را به خیابون اصلی رسوندم..عکس ها اومد جلوی چشمم..بهار..پارسا..سیگار...بو� �ه...بارونی که منو پس زد و بهار را قبول کرد...1چتر..2نفر..من تو خونه و درحال درس خوندن که از درسام عقب نیوفتم و اقا درحال خوشگذرونی..من به فکر پارسا و پارسا به فکر هرکسی غیر من..پارسا بهار رو داشت..شایدم امروز باهام قرار گذاشته بود تا بگه که منو نمیخواد..تا بگه همه چی تموم..اگه دوستم نداشت چرا سرم غیرتی میشد..چرا توهواپیما گفت دوسم داره..چرا گوشی گرون قیمت برام خرید..چرا هر شب بهم پیام میداد.ولی نداشت...اگه داشت باهام میومد قدم بزنم زیر بارون..2بار در یک روز نمیزدم..وقتی جلوی دختر عموش حقیر شدم ازم دفاع میکرد..4 به 3....ولی بهار چی..یک عکس بهار دربرابر تمام محبت های پارسا..عادلانه بود..با بوق ماشینی برگشتم به عقب شاید منتظر یک اشنا بودم که باشه تا بغلش کنم و زار زار براش اشک بریزم..ولی با دیدن یک دویست و شش و راننده جوون مو سیخ سیخیش...قدم هامو تند تر کردم.کسی از من خبر نداشت..به ساعت مچیم نگاه کردم..7شب..خیلی دیر بود.ترسیدم..تا این ساعت تاحالا بیرون نبود..گوشیم را دراوردم و روشنش کردم بی توجه به تماسا و پیام ها دنبال شماره کسی میگشتم که باهاش راحت باشم..فرهاد کسی که بهم گفته بود تا اخرش باهامه.رو اسمش را فشردم._الو تیام._سلام._سلام دختر کجایی همه نگرانتن؟صدای مامان میومد که میگفت:بده باهاش حرف بزنم._فرهاد گوشی را به کسی نده..برو یکجا میخوام باهات حرف بزنم.صدای پارسا اومد:فرهاد جان کارش دارم گوشی رو بدهانگار رفت یک جای ساکت سر و صداها خوابید._الو_بگو تیام.من:کجایی؟فرهاد:من باید اینو ازت بپرسم.من:تو بگو!فرهاد:خونه.من:کی اونجاست؟فرهاد:بابا که رفته بیرون دنبالت..پارسا هم همین الان از بیرون اومده..مامان و مرواید و عزیز اینجان.نشستم لبه جدول و با عجز و در حالی که اشکام میریخت گفتم:داداشی...فرهاد...میخوام� �...هق هق میزدم..فرهاد بلند گفت:کجایی تیام؟چی شده؟_میگم کجام ولی تنها بیا بدون هیچ کس.سعی داشت صداشو کنترل کنه_باشه باشه.._خیابون...سر کوچه...زود بیا_چشم خواهرم._فرهاد.فرهاد:چیه؟_تنها بیا._باشه باشه.تماس رو قطع کردم ..از جا بلند شدم..هنوز همه عکسارو ندیده بودم..نمیتونستم در ک کنم...پارسا چرا اینکار رو کردی!!!ازش توضیح نمیخوام..عکسا تمام توضیحاتش را نقص میکنه..نکنه اینا خیلی وقته باهم دوستن.دوباره نشستم لبه جدول..بهتر بود تا پارسا بیاد پیام هار و بخونم.30تماس از پارسا.10تا ازخونه20تا از فرهاد.5تا مهدی.پارسا:(چرا گوشیت را جواب نمیدی؟)پارسا:(تیام زود جواب بده)پارسا:(گوشیت را خاموش میکنی برای من؟؟؟؟؟؟؟)مهدی:(کجا رفتی دختر بلایی سر خودت نیاری؟)بابا:(تیامی..بابا کجایی؟)پارسا:(عزیزم من نگرانتم جواب بده.)پارسا:(دیونی شدی جواب بده)پیام ها تموم شد..گوشیم دوباره شروع به زنگ خوردن کرد..پارسا بود قطع کردم...با دیدن ماشینمون از جا بلند شدم..فرهاد بود ..درو باز کردم..و نشستم..فرهاد بهم خیره شد و بعد دادزد:تا این موقع شب تو خیابون چه غلطی میکردی؟اروم گفتم:سرم داد نکش.نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:(باشه باشه)چرخیدم به سمتش و گفتم:با مهدی بودم._اما تا ساعت 4..الان 8 و 45 دقیقه است.سرم رابه علامت میدونم تکون دادم.فرهاد نیم نگاهی به خیابان کرد و روبه من گفت:بگو چی شده تیام؟احساس میکردم برای گفتن این جمله تموم انرژیم را باید بدم،خیره به کیفم شدم و گفتم:من میخوام از پارسا جُد...جمله کامل نشده بود که تقه ای به شیشه خورد،از جا پریدم و چرخیدم به سمت پنجره.از دیدن پارسا شوکه شدم،ناخوادگاه دستم به سمت در رفت و قفلش کردم..نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم..نگاهم میکرد،فرهاد شیشه ی من را از طرف خودش پایین داد.پارسا:سلام تیام خانم.فرهاد:تو چطوری اومدی؟پارسا:اومدم دنبال همسرم..پاشو تیام..دیگه مزاحم فرهاد نمیشیم.و دستگیره در را کشید.فرهاد:بهتره بری تیام.نگاهی به فرهاد کردم و سرم را به طرفین تکون دادم.ناگهان پارسا دستشو از شیشه داخل کرد و در را باز کرد و دستمو کشید.مثل یک پر از جا کنده شدم و چرخیدم به سمت پارسا و زل تو چشماش و گفتم:من با شما کاری ندارم.و روبه فرهاد گفتم:منو از دست این دیونه نجات بده.فرهاد گنگ نگاهم کرد ،پارسا روبه فرهاد گفت:برو فرهاد من هستم..باهم یکم حرف میزنیم،خیره شدم تو چشماش و داد زدم:من با توحرفی ندارم.فشار دستش را بیشتر کرد و طوری که فرهاد نشونه گفت:خفه شوپارسا:فرهاد برو دیگه!یک مشکل بین ما هست حلش میکنم.خواستم به فرهاد بگم (نه)که پاشو روی گاز فشرد و رفت.پارسا منو به سمت خودش چرخوند .عصبی نگاهم کرد و زیر لب گفت:اینجا نمیشه.و دستم را گرفت و به سمت ماشینش کشوند.سوار شدم و در را محکم بستم.نفسشو پرفشار خالی کرد و قفل مرکزی رو زد و چرخید به سمتم._میشنوم._گفتم باهات حرفی ندارم._از صبح رفتی با اون پسره روانی این طرف و اون طرف..بعدش گوشیت را خاموش میکنی ..حالا هم ساعت 9شب جوابم رو نمیدی؟نه نمیدم...من حق دارم..من خیانت نکردم..سکوت کردم و نذاشتم اشکام بیاد،بغض داشتم ولی نذاشتم بریزه ..عصبی بودم چرخیدم به سمتش و هرچی ادب و نزاکت بود را بوسیدم گذاشتم کنار و گفتم:به تو ربطی نداره._اِ .پس به کی ربط داره؟_من و زندگیم.پارسا:زندگیمون.زهر خندی زدم و گفتم:تا چند وقت دیگه همون اسم من از تو شناسنامت خط میخوره...خدارو شکر شناسنامم پاک موند و اسمت نیومد توش.احساس کردم رنگ پارسا پرید ،شوکه شد.********احساس کردم رنگ پارسا پرید ،شوکه شد.فکر میکردم عصبانی بشه ولی جا خورد.انگشتش رو روی شقیقش گذاشت و گفت:میفهمی چی میگی؟سکوت کردم._مگه بچه بازیه تیام؟فکر میکردم سرم داد بزنه"مگه دسته خودته من دوست دارم..و طلاقت نمیدم"ولی انگار زیاد هم مخالف نبود..به اشکام اجازه ریختن دادم..بچه تر از اون چیزی بودم که فکر میکردم.پارسا:داری باهام شوخی میکنی ؟زل زدم داخل چشماش و قاطع گفتم:نه.پارسا:اون پسره عوضی چی تو گوشت خونده؟سکوت کردم.دست مشت شده اش را محکم روی فرمون کوبوند و گفت:دِ یالا جواب بده لعنتی.من:پارسا،من به خاطر تو دارم اینکار میکنم...که راحت باشی.پارسا فریاد زد:چند وقت دیگه عروسیمونه._یک تالار و ارایشگاه و اتلیه وقت گرفتیم که کنسلش میکنیم.پارسا چشاشو ثانیه ای بست و باز کرد و گفت:داری دیونم میکنی!_میدونم..بودن من عذابت میده..پس جدا میشیم.جمله اخر رو با فریاد گفتم.پارسا ماشین را روشن کرد و شروع به راندن کرد،سرعتش هر لحظه بیشتر میشد.ضبط رو روشن کرد.خواننده خارجی با ملایمت ایتالیایی میخوند..سرم درد میکرد..دوباره هرکدوم از عکسا جلوم رژه میرفتن..خنده هاشون..دود سیگاراشون..فاصلشون..پارسا داشت میرفت بیرون شهر..کنارش احساس امنیت عجیبی داشتم.یک جایی شبیه کوه که پایینش دره بود.پیاده شد..به تقلیدش پیاده شدم.تکیه داد به کاپوت ماشین و گفت:دوسش داری نه؟_قبلا جواب این سوالتو دادم.پارسا:پس دوسش داری!همونطور که به روبه رو نگاه میکردم گفتم:هیچ ذکوری رو به غیر از بابام و فرهاد دوست ندادم.با این حرفش میخواستم بهش بفهمونم که دیگه جایی در قلبم ندارخ.پارسا اروم گفت:امروز چی شد؟نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را وارد ریه هام کردم.نباید میگفتم..اگه میگفتم باحرفاش خامم میکرد.اروم تر از خودش گفتم:طلاق میخوام.محکم زد روی کاپوت و گفت:غلط کردی!نگاهی به ماشین کردم و گفتم:گرونه.عصبی نگاهم کرد یعنی الان وقت این حرفه..لبخند تلخی زدم که دلم به حال خودم سوخت.و گفتم:قشنگ و گرونه..هر دختری جذبش میشه،مخصوصا اگه صاحبش چشماش عسلی باشه و موهای مشکی اش اغلب روی پیشونیش ریخته باشه..مخصوصا اگه عطر مسخ کننده اش داخل ماشین پیچیده باشه..لبخند ملیحم روی لبش باشه..پارسا با تعجب نگاهم میکرد..چرخی زدم ومقابلش ایستادم و گفتم:مورد مناسبی برای برای دختر های خوشگل و جذاب و خوش هیکل و پولدار...دخترای پرناز و عشوه مثل سپیده و پریسا و ملینا و بهار..اونا لایقتن نه من منی که نه زیبایی خیره کننده دارم..نه پول..راستی اونا باهات سیگارم میکشن..نفسمو پرفشار دادم بیرون و اروم گفتم:و باهات زیر یک چتر قدم میزنن.پارسا شونه هام را گرفت و گفت:تیام..من یک تار موی تو را به اونا نمیدم.پَسش زدم و گفتم:دیگه خسته شدم طلاق میخوام.چرا داشتم چرت و پرت میگفتم...واقعا مثل دختر بچه ها شده بودم.پارسا لگدی به ماشینش زد و با داد گفت:من بدون تو نه این ماشینو میخوام نه این چشمای رنگی نه پول من فقط تو رو میخوام،تویی که به خاطر این چیزا باهام نیستی.با بغض گفتم:خیلی ها به خاطر خودت باهاتن._من برات گوشی خریدم._که خرم کنی._که بفهمی چه قدر دوست دارم._بدم میاد از ادم های دو رو.پارسا سکوت کرد و من گفتم:مهدی امروز حقیقت را بهم نشون داد_حقیقت اینه من دوستت دارم.قسمت 39به سمت جاده رفتم.پارسا داد زد:کجا؟_یا تا خونه میبریم و این چرت و پرتا رو نمیگی یا میرم تاکسی میگیرم.سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و جلوم ترمز زد..نگاهش نکردم و سوار شدم.با سرعت میروند..صدای پیام گوشیم اومد..برش داشتم.مهدی بود..اخه تو این وضعیت....پیامش را باز کردم.{به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد..و تو هم که شقایق من هستی}پارسا پوزخند زد ،پیامم رو خونده بود..حرفی نزد.جلوی خونه ایستاد..از ماشین پیاده شدم درر رو اروم بستم و طوری که بشنوه گفتم:گرونه.پارسا:نه گرون تر از قلب تو که برای خریدنش باید چیکار کنم.به سمت در رفتم و مشغول دراوردن کلید شدم که پارسا جلوم ظاهر شد.همونطور که داخل کیفم میگشتم گفتم:کجا؟_مامانت گفت بعد که اومدیم خونه منم بیام داخل._نیازی نیست._خیلی هم هست.با دیدن کلید که تهِ کیفم چشمک میزد کشیدمش بیرون که پاکت عکسا افتاد روی زمین و یکی از عکسا از پشت بیرون افتاد.هراسون نگاهی به پارسا کردم و خواستم جمعشون کنم که دستهای اون سریع تر عکسارو برداشت .با دیدن اولی دهنش از تعجب باز شد و با دیدن بعدی چشماش از تعجب گرد..همه عکسا روبا سرعت دید.پاکت عکسارو از دستش بیرون کشیدم و درو باز کردم و داخل رفتم و خواستم ببندم که پاش رو میون در گذاشت .پارسا:تیام گوش بده._مگه حرفی هم مونده._اگه بزاری حرف بزنم همه چی حل میشه...سو تفاهم شده.و در را با فشار بیشتری هل دادم و گفتم:فقط طلاق.درو محکم فشرد و وارد خونه شد درو بست._برو بیرون نمیخوام ببینمت._اولا باید این عکسا رو برات توضیح بدم..دوما اگه تنها بری تنبیه میشی.راست میگفت تاحالا این موقع شب تنها بیرون نبودم،پارسا جلو اومد و گفت:خواهش میکنم اروم باش.پاکت عکسا رو داخل هوا تکون دادم و گفتم:با اینا اروم باشم؟عکسارو از دستم قاپید و گفت:اینا الکیه._هه منم باور کردم..دیگه فرق فتو و شاپ و غیر فتو شاپ رو که میتونم بگمبا صدای مامان برگشتم._تیام.لب پله ایستاده بود و نفس نفس میزد..ناگهان بدو بدو اومد به طرفم و دوتا زد تو گوشم و گفت:تاحالا کدوم گوری بودی دختره اشغال؟ضربه سوم روی صورتم فرود اومد..از ترس چند قدم عقب رفتم..سوزش جای انگشتاش بود.مامان داد زد:برای من هرزه بازی درمیاری ساعت 12شب میای خونه پدر سگ..اگه زندت گذاشتم تیام..چشام رو بستم و منتظر ضربه چهارم بودم که اتفاقی نیوفتاد..چشامو باز کردم پارسا دستای مامان رو گرفته بود.مامان:ولم کن پسرم..این باید ادم بشه..بفهمه این کارا اشتباهه.پارسا:زری خانم چند لحظه اروم باشید..مهم اینه حالش خوبهصورتم میسوخت..مامان عصبانی با چشمای به خونه نشسته به من نگاه میکرد..چند لحظه بعد مروارید و عزیز هم داخل حیاط بودند.مروارید دستم را گرفت و گفت:بیا بریم صورتت رو بشور عزیزم.دستمو از دستش دراوردم و گفتم:ولم کن.و باقدم هایی تند به سمت اتاقم رفتم.صدای پارسا رو میشنیدم که به پارسا میگفت:ناراحت نشید حالش خوب نیست..در اتاقم را محکم بستم.و باهم لباسا کنار تخت روی زمین نشستم نگاهی به فرش نیم سوخته کردم و به کمدچوبی کنار تخت،به اینه شکسته گوشه اتاق و،به یاد روزی افتادم که داخل همین اتاق داشتم گریه میکردم چون پارسا رو نمیخواستم..این دفعه هم نمیخوام ولی انگار کسی در اعماق قلبم میگه"به خودت که نمیتونی دروغ بگی ..تو دوستش داری و بدون اون داغون میشی.سرم را روی زانوهام گذاشتم.در به ارامی باز شد و نور کمی به داخل اومد.شخص هنوز وارد نشده بود که پارسا با صدای ارومی گفت:اجازه هست؟_بیاتو.در را یست و همون نور کم هم رفت.چند لحظه ایستاد انگار دراون تاریکی میخواست پیدام کنه.اروم گفتم:اینجام.حس کردم لبخندی زدو اومد کنارم نشست.تکیه داد هب دیوار و گفت:مامانت دنبال کمربند بابات بود._بابام کجاست؟_عصبی از کار امروز رفت بالای پشت بوم._چرا همه از دست من ناراحتن همش تقصیره توئه.پارسا:الان برات توضیح بدم؟_توضیح یا دروغ؟شاکی شد و گفت:من کی به تو دروغ گفتم؟_سرقضیه سیگار.پارسا:اره خب من تاحالا 1000بار سیگار کشیدم..دیگه تو این دوره زمونه همه سیگار میکشن کار عجیبی نیست._از ادم های سیگاری متنفرم..به هر حال ما که میخوام جدا شیم.پارسا با لحن شوخی گفت:نزار بگم مامانت بیاد ها._مامانم بیاد بزنتم بهتر از اینکه کنار یک ادم سیگاری خیانت کار باشم.حس کردم دستش مشت شده و از عصبانیت دندون هاش روی هم سائیده میشد.پارسا:من گه گاه سیگار میکشم که اگه تو بخوای نمیکشم ،منظورت از خیانت رو نمیفهمم؟_دوباره عکسا رو میخوای ببینی،وقتی نامزد دارید و با یک دختر دیگه میری رستوران..وقتی نامزد داری و با یک دختر دیگه زیر چتر قدم میزنی،وقتی میخندی.وقتی میبوستزیرلب زمزمه کردم:و هزار کار دیگه که من ازش بیخبرم.پارسا دستامو گرفت و جلوم روی زانو نشست و گفت:اگه واقعیت رو بگم تیام قبل میشی؟دست به سینه شدم و گفتم:اگه دروغ نباشه.پارسا اومد دهن باز کنه که صدای مامان از پشت در اومد:پارسا جان..پسرم بیا بیرون،من میدونم با این دختر چیکار کنم که حالیش بشه دفعه دیگه این وقت شب نیاد.فکر کردم ادمه....باباش خفه خون گرفته رفته اون بالا..فکر نکنه بی مادره.چند ثانیه گذشت و در محکم باز گشت.پارسا از جا بلند شد.مامان برق و زد و نورش افتاد تو چشمم.منم بلند شدم .مامان یک دستش کمربند بود و دست دیگش به کمرش.پارسا:زری خانم لطفا.مامان تند گفت:پسرم شما حرف نزن..من باید حسابش رو برسم. *****از چشمای مامان ترسیدم و اروم رفتم پشت پارسا..اونقدر لاغر بودم که دیده نشم.پارسا گفت:زری خانم،میشه یک صحبت خصوصی باتیام داشته باشم بعد تمام و کمال مالِ شما.یعنی چی؟میخواد منو به مامانم بده؟..نه مامان تا منو نکشه ول کن نیست.نیشگونی از پهلوش گرفتم که پارسا گفت:البته اگه الاتنم کارتون فوری مشکلی نیست.دستمومشت کردم و محکم کوبیدم تو کمرش.پارسا خنده ای کرد و گفت:زری خانم دلیل دیر اومدن تیام مشکل من بوده.مامان با لحن شکاکی گفت:مشکل شما؟_بعدا براتون مفصل توضیح میدم._باشه.مامان بیرون رفت.پارسا برگشت و گفت:چرا هی سیخونک میزنی؟اخمی بهش کردم .چشمای پارسا برق میزد و میخندید.یک قدم جلو اومد و یک قدم عقب رفتم که یکدفعگی با خنده برای بغل کردنم جلو اومد.منم پریدم روی تخت و تخت هم شروع کرد به صدا دراوردن.پارسا هم بی توجه قلقلک میداد و میخندید منم جیغ میکشیدم و میگفتم:ول کن..ولم کن.با صدای تقه ی در هردومون سکوت کردیم پارسا انگشتشو روی لبش گذاشت و اروم گفت:هیسو بلند گفت:بله.صدای مامان از پشت در میومد که گفت:چیزی شده؟پارسا همونطور که سعی میکرد نخنده گفت:تیام فکر میکنه من شمام و هی داد میزنه ولم کنید و از این حرفاو با صدای اروم تری طوری که مامان بشونه گفت:اروم تیام جانوقتی فهمیدم مامان رفته دوباره اخم کردم و گفتم:زودتند سریع توضیح بده.پارسا لبخندی زد که گفتم:بدون لبخند_برقا رو خاموش کنم؟_نه خیرسرش را انداخت پایین و گفت:همه ی حرفایی که بهار زده رو فراموش کن.پارسا گفت:اون حتی به منم دروغ گفت.اون روز عصر گفت بیا باهم بریم بیرون راه بریم. اولش بردم رستوارن و بعدش مجبورم کرد قدم بزنیم.همون موقع هم تو زنگ زدی و گفتی داره بارون میاد بیام بیرون باهام بریم. منم بهت گفتم که خبرشو میدم.وقتی به بهار گفتم که نامزدم گفته منتظرمه و باید برم بهار سریع رفت سر اصل مطلب...بهار...حامله است.مثل اینکه جریان برق بهم وصل کرده باشند خشک زده به پارسا نگاه میکردم..پارسا نفسشو بیرون داد و گفت:از سعید یکی از اخراجی های یکی از دانشگاهای غیرانتفایی تهران..امسال مثل اینکه پسره اومده مشهد و با بهار اشنا شدهمدت دوستیشون هم 5ماه بوده.گفتم:بهار چند ماه است؟_4 ماه پسره عوضی 1ماه هم صبر نکرد.گفتم:تو عکساس که بهار زیاد چاق نبود._اینهارو نمیدونم فقط میدونم بهار در پی ریختن نقشش با یک پسره که اول منو انتخال کرد یعنی میخوااد یک پسر رو پیدا کنه و یک مدت باهاش باشه و بعد بگه بچه ماله اونه بعد پسره هم بترسه و به بهار پول بده و باز پسر بعدی.گفتم:سعید عکس العملش چی بوده؟پارسا:سعید قادری وقتی این موضوع رو فهمیده به بهار گفته حاضر حضانت بچه رو قبول کنه و بعد هم با بهار ازدواج ولی بهار باهاش بهم زده..سعید هم با بی غیرتی تمام سریع از ایران خارج شده..بهار برای همین اون روز با من قرار گذاشت..اول پیشنهاد بی شرمانش رو داد و بعد که من خواستم برم .تموم قضیه رو برام تعریف کرد.و ازم خواست اگه پسر ساده لوح و احمق و پولداری رو میشناختم بهش معرفی گفتیم.اولش فقط حرف میزنیم ولی بعدش نمیدونم چطوری بهار مست کرد.اون بوسه هم اتقاقی بود.باناباوری به پارسا نگاه میکردم ..هردومون ساکت بودیم من به اون خیره و اون به انگشتاش.هنوز تو بهت حرفاش بودم که موبایلم زنگ زد.به سمت کیفم رفتم .پارسا داشت نگاهم میکرد.با دیدن نام مهدی میخواستم از عصبانیت منفجر بشم.حالا مثلا پارسا هم خیانت میکرد که نکرد به اون چه ربطی داره..حالا تلفن قطع هم نمیشد.پارسا گفت:کیه؟بدون نگاه بهش گفتم:هیچکی_بیا اینجا ببینم .مثل این بابا بدجنسا که میخوان مچ بچشون رو بگیرن.گفتم:مهدی_خب جواب بده.و با شکاکی بهم خیره شد من که به خودم شک نداشتم تا اومدم روی وصل تماس بزنم پارسا گفت:بزن روی بلندگو و بیا اینجا.رفتم لبه ی تخت نشستم و تماس را وصل کردم.من:الومهدی:سلام عسلم.نگاهی به چهره پارسا کردم اخماش رفتداخل هم.من_سلام.مهدی:خوبی کجایی؟فرهاد زنگ زد گفت نرفتی خونه!_الان خونم.مهدی:چی شده فکراتو کردی؟پارسا طوری نگاهم کرد که یعنی منظورش چیه؟خودمم نمیدونستم پرسیدم:راجع به چی؟_قرار بود راجع به دوتا چیز فکر کنی.1_جدایی از اون پسره و دو هم ازدواج با من.پارسا عصبی گوشی را از دستم گرفت و داد زد:ببین پسره احمق ،من تیام بهترین زوجیم و نه تو نه امثال تو نمیتونه بینمون جدایی بندازه.تیامم خوب میدونه به غیز از اون به هیچ دختری فکر نمیکنم..بعدشم من تا اخر عمر پیش تیامم اگه روزی هم نیاشم..تیام اونقدر خر نیست که با تو باشه..اینو تو گوشت فرو کن که 13 سال ازش بزرگتری و از هیچ لحاظ بهش نمیخوری بیشتر جای باباشی.پارسا پوزخندی زد و و با حرص ادامه داد:فهمیدی؟مهدی با لحن خونسردی گفت:تیامم این زر زراش تموم شد..گوشم درد گرفت*********پارسا طوری به من نگاه کرد یعنی جوابش رو بدم ولی خودش یکدفعگی داخل تلفن داد زد:لازم باشه گوشتو میسوزونم.مهدی:تیام فردا مدرسه میری؟_نه._میخوای یک قرار بزاریم همو ببینیم.پارسا داشت جوش میاورد زودگفتم:کاری داری؟_دلم تا فردا برات تنگ میشه.پارسا:غلط کردی مگه خودت ناموس نداری.هرچی این خواهرت کمالات داره این پسره اشغال...با نگاه التماس کننده من حرفش رو خورد.منم اروم گفتم:مهدی اقا،همه چی سوتفاهم بوده.مهدی:تو به حرفای اون گوش کردی؟فکر کردی بهت راست میگه..تیام تو که باهوش بودی.با لبخند به پارسا خیره شدم و گفتم:من به پارسا کاملا اعتماد دارم..بهتره داخل زندگی ما دخالت نکنی.منتظر حرفش نشدم و گوشی رو قطع کردم.پارسابا لبخند تحسین برانگیز نگاهم میکرد و بعد چند ثانیه منو و محکم کشید توی اغوشش.من:پارسا من میترسم._از چی عزیزم._تنبیه مامان.خنده ای کرد و گفت:میخوای کل داستان رو براش توضیح بدم._نه برات بد میشه.پارسا خندید و از جا بلند شد و گفت:درستش میکنم.داشت از در میرفت بیرون که صداش کردم.سرش را از چارچوب در به طرز بامزه ای داخل اورد و گفت:بله؟!باز از اون بله هایی که از صد تا جانم خوش نوا تر بود..من:میگم دروغ که نمیگی؟_مطمئن باشاز اتاق خارج شد..درسته که مدرکی برای حرفاش نبود ولی سعی کردم که بهش اطمینان کنم..با این چیزا میشد یک زندگی رو ساخت.قسمت 40نگاهی به لباس عروس سفید و خوش دوختی که پشت ویترین بود کردم و گفتم:اون چطوره؟پارسا که با گوشیش مشغول بود بدون نگاه به لباس گفت:کدوم؟با انگشت به لباس اشاره کردم ولی نیم نگاهی هم نکرد..به عصبانیت بهش تنه زدم و وارد مغازه شدم.مزون بزرگی بود و یک پسر سوسول با موهای بلند که کش بسته بود و تِل هم زده بود پشت ایستاده بود و با لبتابش مشغول بود.در فاصله کمی هم 2دختر جوان با خرواری از ارایش مشغول صحبت بودند..روبه یکی از دختر ها گفتم:اون لباس سفیدتون رو میتونم ببینم؟دخترها اصلا حواسشون به من نبود.پسر بلند شد و گفت:جانم؟ *********با لحن چندش ناکی اهان گفت و رفت به همان سمت .نگاهی از شیشه بیرون کردم،اقا هنوز با تلفنش مشغول بودن داخل هم نیومده بود.تو این یک ساعت که اومده بودیم بیرون ازش نپرسیدم کی بودمرد داشت مانکن رو به سمتم هُل میداد.اونو جلوم گذاشت و خودش کنارش ایستاد و گفت:منظورتون اینه؟با لبخند سری تکون دادم و جلو رفتم و دستی روی لباس کشیدم نرم بود..دستم به پشت کمرش رفت که یکدفعگی دست های مرد پشت کمرم قرارر گرفت..سریع چرخیدم به سمتش اخمام داخل هم بود با داد گفتم:این چه کاری بود؟_ببخشید عذر میخوام_عذر میخوای؟..یعنی چی؟_اشتباهی شد..با همون اخم سریع از مغازش خارج شدم.پارسا با دیدن من که عصبی از مغازه اومدم بیرون نگاهی بهم کرد و گفت:نپسندیدی؟با عصبانیت زل زدم بهش و گفتم:چرا خیلی هم پسندیدم ولی اگه شما هم میومدی داخل اون اقا به خودش اجازه نمیداد.بقیه حرفم رو خوردم و با عصبانیت از کنارش رد شدم.پارسا بازومو کشید و گفت:چی گفتی؟از یاداوری اون لحظه چندشم شد و گفتم:به کی یک ساعته داری پیام میدی؟_گفتی پسره چیکارت کرد؟میدونستم حقیقت رو بگم الان کله پسره را میکنه ولی حوصله دعوا نداشتم.بجاش گفتم:اشتباهی دستش به دستم خورد._مطمئنی اشتباهی؟_ارهپارسا:مطمئنی به دستت؟بی توجه به سوالش گفتم:نگفتی به کی پیام میدادی..تو که کار داشتی چرا پیشنهاد دادی بریم خرید.پارسا گفت:یک چیزی بخوریم گشنمه.باهم رفتیم داخل کافی شاپ و نشستیم که پارسا گفت:پونه استعادی نگاهش کردم و گفتم:چی میگه؟_میگه حال مامان بد شده..رفتن بیمارستان دکترا گفتن وضعیت وخیمه.احساس کردم تکه ای از قلبم کنده شد با نگرانی گفتم:یعنی چی؟_پونه میگه فعلا بیمارستان بستریه ولی میدونم برای اینکه من نگران نشم میگه..اروم گفتم:گوشیت رو بده؟_چرا؟من:میخوام بهش زنگ بزنم با پیام که نمیشه.پارسا موبایلش را به سمتم گرفت.از جا بلند شدم و از کافه خارج شدم.شماره پونه رو گرفتم.صدایی بغض دادر با ناراحتی گفت:الو_سلام پونه جان تیامم.پونه:سلام.حس کردم الانه که بزنه زیر گریه._حال مامان چطوره؟فکر کنم دومین یا سومین باری بود که به جای هستی میگفتم مامان.پونه:خیلی بده رفته سی سی یو...وضعش خیلی وخیمهو زد زیر گریه..خودمم داشت گریم میگرفت.با لحن ملایمی گفتم:اروم پونه جان خونسرد باش ..ان شاا..خوب میشه.پونه دوباره اروم شد و گفت:پارسا اونجاست؟_اره نشسته اگه کاری داری صداش کنم..پونه:نه نه نباید بفهمه..تیام خواهش میکنم بهش بگو حال مامان خوبه..بگو خیلی خوبه..باشه؟_باشه..به خاطر تو..شماره موبایلم رو که داری؟پونه:اره._از این به بعد هر اتفاقی افتاد به خودم بگو نیازی نیست به پارسا بگی._چشم عزیزم دوست دارم.من:منم همینطور..اقا شایان کجاست؟پونه با صدایی که معلوم بود عصبانی شده گفت:رفته ناهار بگیره..این پژمان و زنش فریبا پاشدن اومدن اینجا..همه کاراشون رو ما باید بکنیم خجالتم نمیکشنوقتی فهمیدم فریبا و پژمان اونجان یکطوری شدم..فرییا عروس ارشد اونجاست همراه با پسر ارشد و نوه ارشد..کنار هستی جون...که ممکنه اخرین لحظات و هفته های زندگیش باشهدوست داشتم دوباره هستی جون رو ببینم.پونه گفت:الو...تیام رفتی؟زود گفتم:نه نه میگم پونه شاید ماهم فردا پس فردا بیایم تهران.چون مدارس هم تعطیله.پونه معلوم بود خوشحال شده گفت:ولی عروسیتون چی؟_جهیزیه که مامان اینا میرم میخرن البته همراه با مروارید ..یک لباس عروس و این خورده چیزا مونده که شاید اومدیم تهران خریدیم.پونه ذوق زده گفت:تیام شوخی که نمیکنی؟_هنوز با پارسا که حرف نزدم.پونه:اگه تو بخوای اونم راضی میشه.من:هر خبری شد خبر بده ما اینجا دل نگرونیم._باشه باشه پس خبر قطعی رو بگو_چشم کاری نداری؟_نه اگه بیای هم من هم بابا و از همه مهمتر مامان خوشحال میشیم خدانگهدار.جوابش رو دادم و گوشی رو قطع کردم.پارسا کنجکاوانه به سمتم اومد و گفت:چی شد؟گوشی رو بهش دادم و گفتم:هیچی!پونه که میگفت حال مامان خیلی خوبه الکی شلوغش کردی حالا بیا بریم طبقه بالا رو هنوز ندیدیم******چند دست مانتو و شلوار و 2تا کیف و چند تا روسری و شال رنگ و وارنگ برای عید خریدم.وقتی پارسا باهام بود خیلی مواضب خرج کردنم میخواستم باشم ولی وقتی میدیدم ممانعتی نمیکنه منم ولخرجی میکردم.مقابل یک کفش فروشی ایستادم چشمم به کفش های زیبا و سفید رنگی که بود خورد ولی نه دلم میومد نه روم میشد که به پارسا بگم مخصوصا با قیمت نجومی کفش.پارسا کنارم ایستاد و گفت:از چیزی خوشت اومده؟_اممم..نه بریم پارسا ابرویی بالا انداخت و دقیقا به کفشی که من ازش خوشم اومده بود اشاره کرد و گفت:چطوره؟خوشم اومد...مرسی تفاهمبا ناز گفتم:قیمتشم نگاه کن..اول زندگی باید صرفه جویی کنیمپارسا که تعجب کرده بود گفت:چی میگی دختر؟به قیمتش نگاه نکن..هرچی پسند کردی بگو.داخل اون شرکت اونقدری در میارم که بتونم اول زندگی صرفه جویی نکنم،اینو بهت بگم نمیدونم توهم همینطوری هستی یا نه ولی تنها دختر و ادمی هستی که میای داخل زندگی من و من هرچی دارم روبه پات میریزم...چون دوسِت دارم تا وقتی هم زندم نمیخوام چیزی کم بزارم.داشتم از ذوق غش میکردم.باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:پارسا؟_جانمبا لبخند گفتم:فکر میکنی ما میتونیم کنارهم خوشبخت بشیم؟پارسا دستمو گرفت داخل دستش و بی توجه به مردمی که از کنارمون عبور میکردن بلند گفت:بهت قول میدم_من اون کفشا رو نمیخوام بیا بریم.پارسا لبخندی زد و بدون هیچ حرفی دنبال من روانه شد..هیچ لباس عروس مناسبی ندیدیم.داخل ماشین پارسا نشسته بودیم که من به سمتش چرخیدم و گفتم:ببین ما که اینجا لباس قشنگ پیدا نکردیم..طلا و جواهر قشنگ هم که نبود...حال مامانم که بد شده.پارسا با تعجب گفت:اینا چه ربطی داره به هم؟رک گفتم:بریم تهران؟پارسا سرش را چرخوند و بهم نگاه کرد و سریع ماشین را نگاه داشت و با چشم هایی که معلوم بود ناراحت شده گفت:تیام...حال مامان بد شده..راستش را بهم بگو..من طاقشتو دارم.دوست داشتم اذیتش کنم ولی وقتی چشمای عسلیش که وقتی ناراحت میشد به مظلوم ترین حالت درمیومد رو میدیدم نمیتونستم کاری بکنم.لبخندی زدم و گفتم:چیزی نشده!من فقط دلم میخواد برم تهران..همین.پارسا موبایلش را برداشت و شروع به شماره گرفتن شد و تلفن را دم گوشش گرفت_الو_..._سلام داوود جان خوبی؟_..._مرسی سلامتی پیشاپیش عید شما هم مبارک._..._قربانت میخواستم بگم میتونی برام بلیت هواپیما فوری بگیری؟_..._باشه ممنون..خداحافظی که کرد گفتم:چه سریع زنگ زدی.لبخندی زد و گفت:میخوام سریع تر مامان روببینم.خونه پارسا خالی بود به همین خاطر شبها میومد داخل خونه ما.رفتیم خونه..مامان داشت اشپزی میکرد و طبق معمولی فرهاد و بابا خونه نبودند..ولی مروارید خونه ما بود.نشسته بود و داشت تلویزیون میدید.من:سلام مُری جون.خندید و گفت:سلام چی شد؟شونه بالا انداختم و شالم را از سرم دراوردم.پارسا که پشت سرم میومد گفت:اصلا هیچی نمیپسنده.مامان از اشپزخونه بیرون اومد و گفت:نمیدونم سلیقش به کی رفته که اینقدر سخت میپسنده.من و پارسا زیر لب سلام کردیم..پارسا با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:ولی اخرش خوب میپسنده.همه خندیدند.بهش نگاهی کردم و گفتم:خدای اعتماد به نفسی ها.مامان گفت:تیام این چه طرز صحبت کردنه.خندیدم و رفتم داخل اتاق لباسام را عوض کردم..پارسا هم با همون لباسای بیرون نشسته بود و داشت تلویزیون نگااه میکرد..مرواریدم رفته بود داخل حیاط و داشت با فرهاد حرفای عاشقونه میزد..نشستم کنار پارسا ****نشستم کنار پارسا روی مبل و سرم را گذاشتم روی شونش.پارساگفت:_تیام تاحالا فکر کردی اسم بچمون رو چی بزاریم؟سرم را برداشتم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگه ما قراره بچه دار بشیم؟پارسا:حالا 1یا 2سال دیگه که میخوایم.موهامو پشت گوشم دادم و گفتم:من که تا 10 سال دیگه بچه نمیخوام.پارسا دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت:مگه دست توئه؟خندیدم و گفتم:پس دست کیه؟پارسا صورتش را نزدیک تر اورد و گفت:من ..من 16تا بچه میخوام 7تا پسر 9تا دختر.اخم کردم و گفتم:اولا تبعیض قایل نشو ...بعدشم میخوای از پرورشگاه بیاری؟پارسا صورتش را نزدیک تر کرد..نگاهی به دور و بر کردم کسی نبود.سرم را عقب کشیدم که پارسا گفت:شیطونی نکن و با دستش سرم را جلو کشید.همونطور که تو چشماش داشتم غرق میشدم گفتم:پارسا الان یکی میاد.پارسا حرفی نزد و همون فاصله را تموم کرد..داغ شدم..از درون و بیرون گُر گرفتم..پارسا هر لحظه فشار لباشو بیشتر میکرد که با صدای مامان فهمیدم زیاده روی کردیم.مامان گفت:تلفن داره زنگ میزنه..دستم بنده.خداروشکر مامان ندید.پارسا سریع خودش را از مبل جدا شد و سریع رفت داخل اتاق منم تلفن را جواب دادم. 


مطالب مشابه :


رمان عشق فلفلی

رمان عشق فلفلی. فصل 1 با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار




رمان عشق فلفلی فصل 1

رمان رمان ♥ - رمان عشق فلفلی فصل 1 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان عشق فلفلی فصل4

رمان عشق فلفلی فصل4. قسمت 15 همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف




رمان عشق فلفلی 16

رمان ♥ - رمان عشق فلفلی 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان عشق فلفلی فصل 3

رمان عشق فلفلی فصل 3. امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره




برچسب :