رمان نگاه مبهم تو

بعد شام وقتی داشتم ظرف ها رو تو آشپزخانه میذاشتم..
مادرم باز یاد آوری کرد که با سیاوش صحبت کنم !!
"کلافه ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم :"
_آخه چی بهش بگم مامان؟
مادرم یکم نگاهم کرد و گفت :"
_نمیدونم ولا ..!
ولی خودت بهتر میدونی؟
"بعد تو چشمام ذل زد و ادامه داد :"
_عسل یه پسر ...
اونم مثل سیاوش ...
هیچوقت بی دلیل چیزی رو ول نمیکنه !
_مامان آخی مگه من رو ول کرد ؟
مادرم _عسل ول نکرد ؟
"نمیدونستم چی بگم ..."
سرم رو انداختم پایین و شروع کردم ظرف ها رو خشک کردن ...که مادرم باز گفت :"
_عسل با تو بودم !
"در حالی که ظرف ها تو دستم بود به مادرم خیره شدم ..!"
_فکر کنم دوستم داشت !
مادرم_فکر کن عزیزم ! داشت !
"هیچی نگفتم ..."
"مادر ملیکا اومد تو آشپزخانه :"
_فرشته بیا !! میخوان در مورد همون قضیه صحبت کنیم !
"لبخند روی لب های مادرم نشت و گفت:"
_باشه اومدم..!
"بعد رو به من کرد و گفت :"
_تو هم برو باهاش حرف بزن !
"سرم رو تکون دادم و بقیه ی ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و دنبال مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم .."
"رفتم تو سالن و چشمم به سیاوش خورد ..که با نیما داشت حرف میزد !"
آروم به سمتشون رفتم ...
وقتی بالای سرش رسیدم ...با خنده گفتم:"
_ایول بابا ...رکورد خانوم ها رو زدین !
نیما با خنده به سمت من برگشت و گفت:"
_از چه نظر ؟
"دستم رو جلوی صورتم گرفتم و باز و بسته اش کردم و گفتم:"
_حرف زدن !
"چون میدونسم جوابم رو میده سریع برگشتم طرف سیاوش و گفتم:"
_سیاوش یه لحظه میتونی بیای؟
"سیاوش سرش رو تکون داد و بلند شد .."
منم به طرف در راه افتادم ..!
"یه لحظه برگشتم سمت نیما تا عکس العملش رو ببینم ..."
"داشت نگام میکرد "
نگاهمون به هم گره خورد ...
لبخند زدم ...
چشماش رو روی هم گذاشت و بهم لبخند زد !
"از در ویلا اومدیم بیرون !"
"روی پله های ورودی نشستیم !"
"نمیدونستم از کجا شروع کنم !"
چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ..."
بوی دریا و صدای باد ...دل گرمی بهم دادن !
با جرات بیشتری گفتم:"
_به مادرم گفتم...
"لبخند زد و گفت ":
_خب ؟چی شد ؟!
_گفت با خاله ام امشب صحبت میکنه !
"سرش رو تکون داد و گفت:"
_مرسی !
_منم فردا به شیما میگم!
"از هولم نمیفهمیدم چی میگم !"
"ضربان قلم به شدت رفته بود بالا ..!"
"ته دلم نالیییدم .."
_چی بگم خدا ؟!
"که سیاوش با لحن آرومش گفت"
_عسل ..!چی میخوای بگی؟؟؟

و سکوت بهش خیره شدم "
"خودش شروع کرد"
_عسل رودربایستی نداریم که !
"سرم رو تکون دادم و گفتم"
_حرفای صبحت ادامه هم داشت
سیاوش _ همش رو گفتم
"به یه نقطه ی دور خیره شده بودم"
_برای قانع کردن من بود ؟!
سیاوش _عسل چی میخوای بگی؟
برگشتم تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_یه سوال ازت بپرسم .؟
سیاوش_بپرس!
_دوستم داشتی؟
"هیچی نگفت"
"سکوت بینمون رو گرفت :"
_آره !
صبح هم بهت گفتم ..!
داشتم .ولی ..!
_سیاوش!
"سیاوش بلند شد و به طرف ویلا رفت...:
"برگشت سمتم:"
_عسل ...شاید دوستت داشتم ...
ساده هم ازت نگذشتم !
ولی
این رو بدون.
پام رو کشیدم بیرون ..
تا تو بهترین ها رو داشته باشی..
چون میدونستم با هم خوشبخت نمیشیم !
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
"به نظر من آدم با کسی خوشبخت میشه که ...
دوستش داره ..:"
"از تعجب دهنم باز مونده بود :"
"بهم خندید و گفت»:"
_حالا تو هم شاخ هات رو بکن تو کلاهت و بیا برگردیم ویلا !
"با همون شوکی که داشتم گفتم:"
_سیاوش ؟
"برگشت سمتم و گفت:"
_بله؟
_شیما دوستت داره ؟
"چشماش رو روی هم گذاشت"
_از کجا میدونی!
"سیاوش یکم به آسمون نگاه کرد و گفت:"
_از چشمای یه دختر همه چیز رو میشه خوند !
_خودت هم دوستش داری؟
سیاوش _شیما دختر خوبیه!
_جواب من رو بده!
"یکم بهم نگاه کرد و گفت:"
_میشه داشت ..!
"اشک تو چشمام جمع شد ..!"
با بغض گفتم :"
_سیاوش ...
"نذاشت حرفم تموم شه....اومد جلو ...و دستم رو گفت:"
_دوباره گریه ات برای چیه عسل ؟
"مطمئن باش ..من حتی اگر یک درصد شیما رو دوست نداشتم سمتش نمیرفتم...
"بعد با یه مکث گفت:
هر چقدر هم که دوستم داشت !"
"خب؟؟؟"
"بهم ذل زده بود.."
"اشکام رو پاک کردم و گفتم:"
_باشه ..!
"آروم تر شدم ...فقط به این فکر میکردم سیاوش بیشتر از اون چیزی که تو ذهنمه مهربون و بزرگه :"
صداش من رو از تو رویا در آورد :"
"بهش نگاه کردم و گفتم:"
_هان ؟
"با خنده گفت:"
_گفتم بریم خونه؟!
سرم و تکون دادم و همراهش راه افتادم ...!
وقتی در رو باز کردیم همه داشتن دست میزدن ...
"اشکان از اون ور داد زد
اشکان_شما دو تا دیر رسیدین ..بفرماید بیرون...
سیاوش با خنده گفت::"
_مگه تو بزرگ تره مجلسی ؟
"اشکان برگشت سمت جمع و گفت:"
_باز یه سری دست زدن فکر کرد با اونه پر رو شد !!
"صدای آرین باعث شد به سمت اون برگردیم ...
"به همراه ملیکا شیرینی داشت تعارف میکرد ...:"
آرین _شما دو تا هم مثل مجسمه اونجا واینستید!
"ملیکا _بفرمایید شیرینی !!
"با خنده دستم رو به طرفش باز کردم و رفتم سمتش !!
ملیکا رو بغل کرده بودم و داشتم تند تند بهش تبریک میگفتم که صدای سارا باعث شد برگردم به سمتش..!
سارا_عسل خانوم اینجا الان دو تا خواستگاریه !!
با دهن باز به رامتین که دست سارا رو گرفته بود نگاه کردم ....
"با هیجان ملیکا رو ول کردم و به سمت سارا دوییدم!!
====================

کلافه به صندلیه اتاقم تکیه کردم..!
تو دلم نالیدم ..!
اسفند انقدر گرم ندیده بودم...
اتاق رو زیر نظرم گذروندم !
آفتاب تا وسط اتاق سفره پهن کرده بود !
به شدت گرمم بود !!
نیما رفته بود سر پروژه و گفته بود حالا حالا ها نمیاد!
یاسین هم داشت تو اتاق خودش نقشه ها رو میدید..!
"یهو صحنه ی حرف زدن سیما و یاسین اومد جلوی چشمم"
"به زور جلوی خنده ی خودم رو گرفتم"
تو دلم گفتم:"
_حالا یکی بیاد این اتاق فکر میکنه من دیوونه ام ...
"مقنعه ام رو زدم بالا و سرم رو گذاشتم رو میز ...!"
نمیدونم چقدر گذشت ..داشت خوابم میگرفت ...با صدای در از حالت خواب آلودگی در اومدم و گفتم:"
_بلــه ؟!
"صدای جر جر در تو اتاق پیچید ..
سیما _خوابی خانووووم؟
"سرم رو از روی میز بلند کردم و با چشمای بسته گفتم:"
_ای بگی نگی !!!
سیما با لحن بامزه اش گفت:"
_بلند شو بلند شو ...وقت خواب نیست که ..!
بلند شو که برات شربت آوردم ..
"تا اسم شربت اومد چشمام رو باز کردم ...و گفتم:"
_به به چرا زحمت کشیدی ؟!
سیما _ چه زحمتی بابا ؟! همه از گرما داریم میپذیم ..گفتم برات شربت بیارم سر حال بیای !!
"چشمش خورد به بسته ی کادو شده ی روی میزم ..!"
_ایول جناب مهندس !
برای شما رو کادو کرده !
خب ارادت داره خدمتتون !
ولی برای ما بد بخت بیچاره ها رو آورد کوبید روی سرمون .."
_خندیدم و گفتم :"
_چی مگه توشه ؟
سیما با خنده در حالی که بلند میشد گفت :"
_چه میدونم والا ..برای ما بد بخت بیچاره ها که توش تقویم بود ..."
ولی شما خانوم احتمالا ...
چک پولی ...
قلب تیر خورده ای چیزی باشه ...
در حالی که شربتم رو مزه مزه میکردم بسته ی کادو پیچ شده رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم..:"
_شاید یه توطئه است ...
توش بمبـه ..
"سیما قهقه ای زد و دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و گفت:"
_ولی عسل قدرش رو بدون دوستت داره!
"شونه هام رو انداختم بالا و گفتم:"
_معلوم نیس! چیزی نشون نمیده !
منو در حد دوست معمولی میبینه!!
"سیما دستگیره ی در رو چرخوند و گفت :"
_خیلی بیشتر از اینا دوستت داره ..!ولی خب نمیتونه بگه ...
"ولی هر کسی هم که نشناسه ..از طرز نگاهش به تو این رو میفهمه !"
عسل ! همیشه هوات رو داره ..!
هر وقت تو خودتی !! هرکاری میکنه که بخندی و موضوعی که ناراحتت کرده رو فراموش کنی...!"
"لیوان شربت رو گوشه ی لبم میزدم و به حرفای سیما فکر میکردم..."
"راست میگفت :"
"نیما همیشه هوام رو داشت ..:"
_تو این چند ماهی که خیلی رابطه ی دوستیمون نزدیک شده بود ..هیچی برام کم نذاشته بود ..!"
"صدای سیما من رو از تو رویام در آورد...:"
سیما _شربتت رو بخور ...یه ربع دیگه میام لیوان رو میبرم.."
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_دستت درد نکنه ...
"تا سیما اتاق رو ترک کرد لیوان شربت رو گذاشتم روی میزم و آروم کادو رو باز کردم ...:"
"یه سال نامه ی مشکی رنگ بود...
دست روش کشیدم ...
مثل مخمل بود جنس روش ..!
فقط سال جدید رو روش نوشته بود ..."
پایین گوشه ی سمت راستش نوشته بود "
شرکت مهندسی آرنیکا "
در سال نامه رو باز کردم و چشمم خورد به صفحه ی اولش که نیما با خط خودش نوشته بود ...:"
"شیشه می شکند و زندگی می گذرد.
نوروز می اید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنی است

پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت"

نوروز مبارک
"نیما" (1)
با لبخند به دفتر خیره شده بودم ...
خودکار اکلیلی بنفشم رو از تو کیفم در آوردم و کنارش نوشتم:
میترسم پشت اون نقاب زیبا
تو نباشی...
میترسم که دلم با این حقیقت رو به رو شه
بـــرام نقش عاشق پیشه رو بازی کنی باز
میتــــــرسم که یهو برای من دست تو رو شه
مثل دیوونه ها چشمامو بستم
که حقیقتو نبینم
یک رازی پشت حرفاته که هنوزم من ازش
چیزی نفهمیدم
ولی ای کاش اتفاق های زمونه جوری می افتاد
که یک روز میــــشد
حتی تو خواب هم شده آیندمو یک روزی
من از نزدیک میدیدم (2)

لبخند روی لبهام نشست و به برگه رو به روم خیره موندم .....

دفتر رو بستم و گذاشتم روی میز ...!
شربتم رو برداشتم و از روی صندلیم بلند شدم...!
به خاطر خستگی زیاد ...
از این که مدت طولانی روی صندلی نشسته بودم کش و قوسی به بدنم دادم و شروع کردم تو اتاق راه رفتن ..!
امتیاز های این اتاق رو تازه میفهمیدم ..!
به دور از هر شلوغیی بود !
از هیاهوی شرکت دور بودم ....
شربتم که تموم شد ...داشتم میذاشتم روی میزم که سال نامه ای مثل سال نامه ی خودم ...
روی میز نیما توجه ام رو جلب کرد ..!
"یکم با دو دلی نگاهش کردم..."
"یه چیزی مثل کنجکاوی ته دلم ول ول میکرد !!"
"رفتم پشت در و یکم گوش کردم ...
هیچ صدایی از بیرون نمی اومد !
به سمت میز نیما رفتم ...
روی صندلیش نشستم ....
دستم رو به طرف سالنامه بردم و از روی میز برش داشتم ..!
صفحه ی اولش رو باز کردم...
چشمم ثابت موند روی صفحه ی اول..!
جلوی دهنم رو گرفتم که صدای جیغم در نیاد ...
زیر لبم زمزمه کردم ..!
کی این عکس رو ازم انداختی؟!
"لباسی که تنم بود ...
من رو برد به شب عروسی ملیکا ..حدودا هفت ماه پیش ..!"
بعد تالار اومده بودیم خونه ..!
تو خونه هم یه جورایی مهمونی گرفته بودیم !
وقتی مهمون ها داشتن میرفتم ...
منم به همراهشون رفته بودم تا بدرقه شون کنم ...
وقتی داشتم برمیگشتم تو خونه ...
نیما که تو بالکن وایساده بود صدام کرد ..!
برگشتم بالا رو نگاه کردم ...!(1)
"هر چی فکر کردم ...یادم نمی اومد..تو اون لحظه نیما دوربین دستش باشه ...
"تو دلم گفتم شاید تاریک بوده ندیدم...
"چشمم خورد به نوشته ی زیر عکس !"
"وقتی اینطوری کلافه است بیشتر دوستش دارم"
"با خوندن این متن لبخند روی لبهام ظاهر شد !"
همینطوری ورق میزدم و به عکس های خودم که معلوم نبود کی ازم انداخته نگاه میکردم ..."
یه سری عکس تو دانشگاه ...یه سری تو شرکت ...
بقیش هم وقتی با هم رفته بودیم بیرون ..!
عکسا رو چشبونده بود روی ورق و زیرش هم یه خط نوشته بود ..:"
"عکسا که تموم شد رسیدم به صفحه هایی که توش پر از نوشته بود ..!
نگاه سطحی روی نوشته ها انداختم ...:"
"دوستش دارم :"
"شاید دوستم داشته باشه ..!:"
"از نگاش خوندم ..."
"از نگاه من فرار میکنه "
"همینطوری صفحه ها رو میزدم جلو و تند تند نگاه سطحی بهش میکردم..:"
"عید "
"به اندازه ی آتیش شومینه ی روبه رومون برام گرم و با احساس بود :"
"امروز یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم..:"
"شخصیت پیچیده ای داره :"
"دلم براش تنگ شده :"
"امروز ناراحت بود "
"احساس میکنم هر روز بیشتر از قبل دوستش دارم ..:"
"با مادرم صحبت کردم:"
"گفته این عید بحث رو پیش میکشم :"
"اونقدر عجله داشتم که هول هولکی فقط یه خط از کل صفحه رو میخوندم ..:"
اونقدر تو افکارم غرق بودم که با ضربه ی در از جام پریدم "
دفتر رو بستم و از روی صندلی بلند شدم ...
پشت میز نیما یه کتاب خونه ی بزرگ بود ..."
رو به کتاب خونه وایسادم که مثلا دارم کتاب از توش برمیدارم ..:"
"با صدای بلند گفتم:"
_بفرمایید ..
"به در نگاهی نکردم ....:"
"صدای جرجر در سکوت اتاق رو شکست ..."
سیما_سلام مجدد !
"با لبخند برگشتم سمتش و گفتم:"
_علیک سلام ...
"اومد تو اتاق و گفت :"
_اومدم لیوانت رو ببرم ...
"لیوان رو از روی میز برداشتم و گفتم:"
_نه خودم میبرم
تو که آبدارچی نیستی..!
"خندید و گفت:"
_خدا رو چه دیدی؟
شاید شدم...
"لیوان رو تو دستم گرفتم و گفتم:"
_نه حالا خودم میبرم ...
یاسین چه میکنه ؟
"سیما خندید و گفت:"
_مخ منو میخوره ...
"دوباره برگشتم سمت کتابخونه ..:"
_پسر خوبیه !
"سیما سرش رو تکون داد و گفت:"
_اوهوووم.!
"سکوت بینمون رو فرا گرفت :"
"که سیما گفت :"
_باشه حوصله ات سر رفت بیا اتاق یاسین ..منم اونجام..!
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...:"
_باشه !!
"سیما داشت از اتاق خارج میشد ..یهو برگشت گفت:"
_راستی!!
"برگشتم سمتش و گفتم:"
_بله؟
سیما_بی تفاوت نباش نسبت به نیما !
_نیستم !
سیما _مثل خودش جوابش عشقش رو بده ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم:"
_سعی میکنم...
"سیما لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون..هنوز در بسته نشده بود که نیما با عجله وارد اتاقم شد ..:"
"تا من رو دید لبخندی زد و گفت :"
_سلام خانومی !
"منم لبخندی زدم و گفتم :"
_سلام ..خسته نباشی!
_مگه میشه تو رو دید و خسته موند!
"با حرفش لبخند زدم"
"نیما در حالی که کتش رو پشت صندلیش می انداخت گفت :"
_کادو شرکت رو دیدی؟
"به طرف میزم راه افتادم و گفتم:"
_بله ..!
دست مهندس شرکت درد نکنه !!
"صداش از پشت سرم اومد :"
_ببخش عسل خسته شدی امروز ...
"وسایلت رو جمع کن برو خونه !!"
"برگشتم سمتش"
"خیلی خسته شده بودم ..:"
"خودمم دلم میخواست :"
"با مِن مِن گفتم:"
_آخه کاری نداری ؟!
"دستش رو تو جیبش کرد و گفت:"
_نه برو !!
"برگشتم و سایلم رو جمع کردم ...سالنامه رو انداختم تو کیفم ...و یه سری نقشه هم تو دستم بود ..:"
"لیوانم رو از روی میز برداشتم و برگشتم سمتش:"
"دست به سینه وایساده بود و با لبخند نگاهم میکرد ...
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"
_پس تا عید خداحافظ!
"لبخند زد و گفت:"
_به امید دیدار!!
"از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخانه .."
به طرف اتاق سیمایینا راه افتادم ...
تا باهاشون خداحافظی کنم"
"تو راهرو پریا رو دیدم ...:"
"چند وقت بود شرکتی که توش کار میکرد ..:"
با شرکت ما قرار داد بسته بود ..:"
برای همین پریا زیاد این دورو بر میپلکید !
اصلا به روی خودم نیاوردم ..."
از کنارش رد شدم و به طرف اتاق سیماینا رفتم ...:"
"دو تا صربه به در زدم و سرم رو به داخل اتاق کردم و گفتم:"
_مزاحم که نیستم؟؟!
"صدای یاسین اومد :"
_به به خانوم مهندس بفرمایید !
****
یه نیم ساعتی بود باهاشون نشسته بودم و حرف میزدم ....
یهو سیما برگشت گفت:"
_کارت هایی که برای عید خریدیشون رو بیار دو تایی بنویسیم سرت خلوت شه !!:"
"نگاه قدر شناسانه ای بهش کردم و گفتم:"
_وای ممنونم ..تو اتاقم جا گذاشتم الان میرم میارم ..!
"تا خواستم از اتاق برم بیرون که ...یاسین لیوانش رو جلوم گرفت و گفت:"
_سر راهت اینم بذار آشپزخانه !
"لیوان رو ازش گرفتم و به طرف اتاق خودم راه افتادم...:"
"اول راه رو رسیدم ...:"
"تنم بی حس شد ..!"
"نیما پریا رو بغل کرده بود و داشت روی سرش رو ناز میکرد ..."
و با یه حالت دلداری باهاش صحبت میکرد ...:"
"چشمام پر از اشک..."
"دستم رو گذاشتم روی دهنم و به سمت اتاق سیما دویدم ...:"
با عجله وارد اتاق سیما شدم ...
نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم ...تنم بی حس شد ..لیوان یاسین تو دستم بود ...
نتوستم تو دستم نگهش دارم ...!
از دستم افتاد زمین و خورد شد !!
با صدای خورد شدن لیوان ...توجه سیما و یاسین به سمت من جلب شد ...
سیما دویید طرف من ..:"
"با تعجب گفت:"
_عسل چی شد ؟
"حرف سیما تلنگری بود ...برای چشمای شوک زده ی من ..:"
"به سیما نگاه کردم و یه قطره اشک از چشمم پایین ریخت..."
سیما _عسل نگرانم کردی ها !!!
"تو چشمای سیما نگاه کردم ...:"
"ته دلم گفتم :"
_خدایا چرا ؟
"دوباره چشمام پر شدن...:"
"صدای گوشی من تو اتاق پیچید !!
سیما رو صفحه گوشیم نگاه کرد و گفت:"
"ملیکاست ...":
"گوشی رو از دستش گرفتم و کنسلش کردم ...:"
"دوباره گوشیم زنگ خورد ...:"
"سیما از دستک گرفتش...:"
سیما _بابا نگران میشه !!!
"جواب داد "
_الو ..
_..!
_نه نه سیمام ..!
_..!
_بیا بالا ...
_..!
_باشه فعلا
"گوشی رو داد دستم و گفت:"
_دم در بود الان میاد بالا ...
"صدای یاسین تواتاق پیچید :"
_عسل چی شده ؟!
"اصلا حرف نمیتونستم بزنم ...با صدای گرفته و پر از بغض گفتم:"
_نیمـ ـا!!
"دوباره اشکم سرازیر شد...:"
"سیما با نگرانی گفت:"
_نیما چی ؟
"دو دل بودم ..نمیدونستم بگم یا نه !!:"
"ملیکا با خنده وارد اتاق شد ..تا چشمم به من خورد با تعجب اومد جلو پیشم نشست و گفت :"
_عسل !!! چی شده ؟؟
"نفس عمیقی کشیدم و با گریه جریان رو گفتم:"
"سیما دستش رو گذاشت روی دهنش رو گفت:"
_عسل اشتباه نکردی؟!
"یاسین پرونده های دستش رو ریخت رو میز و زیر لب گفت:"
_ای نامرد...
"ملیکا با دهن باز نگاهم میکرد ..:"
بعد مدتی گفت:"
_عسل داری اشتباه میکنی !
نیما صبح پیش من بود ...!
میگفت ..
دستم رو بردم بالا و گفتم:"
_دیگه چیزی ازش به من نگو ...
"_سیما ..."
"برگشت سمتم !"
سیما_بله ؟
_یه برگه ی استعفا بده !!
"چشمای همه گرد شد .. و به سمت من خیره شدند!!"
برگه رو از رو میز برداشتم و گفتم:"
_دیگه نمیتونم اینجا بمونم ...!
"استعفا نامه رو نوشتم و دادم به سیما ..
_این رو بذار روی میز آقای راد !!
سیما سرش رو تکون داد ..:"
اشکام رو پاک کردم و به ملیکا گفتم:"
_پاشو بریم !
سیما دستم رو گرفت و گفت :"
_عسل نمیخواد قوی بازی در بیاری!!
"برو پیشش ...!تکلیفت رو مشخص کن ...
شاید اشتباه ..."
"پریدم وسط حرفش:"
_تکلیف من همون روز اولی که پریا رفت پیش نیما مشخص شد ...
"برگشتم سمت یاسین !"
"دستاش رو به هم قلاب کرده بود و فکر میکرد !"
"بلند گفتم :"
_خداحافظ یاسین !
"برگشت سمت من و گفت:"
_به سلامت ...:"
"ملیکا هم ازشون خداحافظی کرد و راه افتادیم ...وقتی داشتم از کنار راهرو رد میشدم ..در اتاق باز بود ...!"
به نیما که پشت میزش نشسته بود خیره شدم ..:"
عینک مطالعه اش رو زده بود و داشت به یه نقشه نگاه میکرد !"
ته دلم گفتم:"
بد روزی رازای دلت رو فهمیدم ...
دست ملیکا رو گرفتم وبه سمت آسانسور کشیدم..حوصله ی رانندگی نداشتم ...!
سویچ رو دادم دست ملیکا که رانندگی کنه ...!
ملیکا بعد از این که یکم تو سکوت رانندگی کرد برگشت گفت:"
_عسل اشتباه ندیدی؟
آروم گفتم:"
_نه !
ملیکا _ولی داری اشتباه میکنی !! اوایل دوستیتون گفتم ..با نیما نگرد ..ولی الان میگم نیما اصلا اهلش نیست !
"هیچی نگفتم:"
"ملیکا پخش ماشین رو زد ..:"
"صدای خواننده توی ماشین پیچید ...
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و از ته دلم گریه کردم
خسته و کلافه روی تختم دراز کشیده بودم ...به سقف اتافم چشم دوخته بودم...
به شدت خوابم می اومد !
چشمام داشت گرم میشد که با صدای مادرم از جام پریدم...
"مادرم مهرابانانه به من خیره شده بود ...:"
مادرم_عسل جان اول بلند شو ساکت رو جمع کن بعد بخواب...
"با چشمان پف کرده به مادرم نگاه کردم و به نشانه ی باشه سرم رو تکون دادم"
مادرم به سمت کمدم رفت و گفت:"
_من نمیدونم تو شرکت تو ,تو این دو روز چیکار کردی که انقدر خسته شدی !!
"با صدای گرفته گفتم:"
_اتاقم رو جا به جا کردم !
ساکم رو از تو کمدم در آورد و گفت:"
_عسل چی شده تو شرکت ...
"به زور از رو تخت بلند شدم و گفتم :"
_هیچی ..!از اتاقم خسته شده بودم ....
مادرم_باشه !
"از اتاقم رفت بیرون..:"
"به سراغ کمد لباسام رفتم و چند تا لباس انداختم توش !"
در حالی که داشتم لباسام رو جمع میکردم به اتفاقای چند روز گذشته فکر میکردم ...:"
اون روز بعد از این که رسیده بودم خونه !
گوشیم رو خاموش کرده بودم و تا شب اونقدر گریه کرده بودم که چشمام پف کرده بود !"
شب پدر نیما به همراه نیما اومدن خونه مون !
"با رنگ و روی پریده و چشمای پف کرده رفتم پیششون ..:"
وقتی پدر نبما علت استعفای من رو پرسیده بود...سرم رو انداختم پایین و گفتم ...
راستش ..خسته شدم ...کار برام یکم سنگین بود ..
"پدر نیما ازم خواست تا لحظه ای خصوصی صحبت کنیم !"
رفتیم سالن بالا ...
"دستاش رو به هم قلاب کرد و نشست یکم به زمین خیره موند و گفت:"
_با نیما مشکل پیدا کردی؟؟
"سرم رو تکون دادم و برای این که بغضم نشکنه ...لبهام رو جمع کردم و گفتم:"
_نه !
راد _چی شده ؟
"سرم رو بالا گرفتم و گفتم :"
_هیچی !
راد _پس استعفا رو قبول نیمکنم .!
عسل جان ...دخترم ...
من و تمام کارکنان شرکت بهت عادت کردیم !
"سرم رو باز انداختم پایین و گفتم:"
_شرمندتونم به خدا ولی ...
"پرید وسط حرف ..:"
راد _بهونه نیار دخترم ...
مشکلت رو بگو ...شاید تونستم حل کنم...
"تو دلم گفتم:"
مشکلم پسرته ..!
"بهش نگاه کردم ...:"
امکان نداشت قبول کنه دیگه شرکت نرم ..!
گفتم:"
_یه خواهش ازتون داشتم ..:"
راد _بفرما دخترم.!
_اتاقم رو عوض کیند !
راد _پس با نیما مشکل پیدا کردی !
"نمیخواستم موضوع رو بفهمه ..!"
_نه آقای راد ! میخوام محیطم عوض شه..
"سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد ..."
_باشه دخترم حتما ...
"رفت پایین و بعد از خداحافظی از خونه رفتن ..."
"منم رفتم تو اتاقم و در رو بستم ..:"
_بعد از یک ساعت نیما به اتاقم زنگ زد .!
"اونقدر زنگ خورد تا رفت روی پیغام گیر !"
"با شنیدن صداش اشک از چشمام ریخت پایین "
"سلام عسل !"
نیمام ...
گوشی رو بردار ...
عسـللللل..
کارت دارم !
چرا استعفا دادی؟
حالا هم به بابا گفتی اتاقت رو عوض کنه ...
همه چی که تا ظهر خوب بود !
"با عصبانیت گوشی رو برداشتم ...:"
_آره تا ظهر خوب بود !
ولی ظهر همه چی رو خراب کردی آقای راد !
من دیگه با شما هیچ کاری ندارم ...
"و محکم گوشی رو گذاشتم سر جاش ...:"
"چون میدونستم بازم زنگ میزنه تلفن رو از تو پیریز کشیدم .."
"فرداش رفتم شرکت ...روز آخر بود ..:"
"یه عالمه کار روی سرم ..."
"اصلا با نیما حرف نزدم ..:"
وسایل هام رو از تو اتاق خودم ...به اتاق یاسین برده بودم ..:"
**
آخرین لباسمم گذاشتم توی چمدونم...:"
"دو دل بودم ..نمیدونستم تصمیمم رو عملی کنم یا نه ...:"
رفتم به سمت کشوی میزم !"
سال نامه رو از توش در آوردم و یکم نگاهش کردم :"
ته دلم گفتم:
میتونم..
و سال نامه رو گذاشتم تو کیفم و رفتم به سمت تختم تا بخوابم ...:"
****
صبح ساعت 6 از تهران راه افتادیم ...
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به این فکر میکردم که اونجا چطوری با نیما رو به رو شم ...که صدای مادرم تو ماشین پیچید :"
_امسال سه تا عروس مهمون داریم ...ایشالا امسال عروسی دختر خودمون !
"خندید..پدرم با خنده گفت:"
_مگه خبریه خانوم ..!
"مامانم با خنده گفت:"
_حالا بعدا حرف میزنیم !
"باز سرم رو به شیشه تکیه دادم و به جاده خیره شدم..:"
***********
به اینجاش که رسیدم خودکارم رو گذاشتم لای دفترم و به دریا چشم دوختم ..."
"ساعت هفت و چهل و پنچ دقیقه بود ...
با خودم فکر کردم الان دیگه همه بیدار شدم ...
بلند شدم تا به طرف ویلا برم ...
"برگشتم پشت سرم ...:"
"با دیدنش شوکه فقط نگاهش کردم.."
============

دستش رو کرده بود تو جیبش و به دریا چشم دوخته بود ...
"به روی خودم نیاوردم..:"
سرم رو انداختم پایین رو از کنارش رد ..شدم.. چند قدمی نرفته بودم که صدام کرد :"
نیما _عسل ..!
"چشمام رو بستم و وایسادم..:"
"صداش از نزدیک تر اومد ..:"
_عسل چی شده ؟ با من قهری؟! من چیکار کردم مگه ؟!
جز این بوده که دوستت داشتم ؟
"چشمام در حالی که بسته بود پر از اشک شد !"
دوباره صداش اومد ...
نگو نه که باور نمیکنم ..عسل من از ته دلم...
"صداش لرزید "
_دوستت دارم..!
"قطره اشکی از چمام پایین اومد ...
نیما _چرا نمیخوای باور کنی !؟
من همیشه دارم به تو فکر میکنم !
عسل خواهش کردم ازت بهم بگو چی شده ..
"با چشمای گریون برگشتم سمتش !"
خیلی جدی و خشک گفتم:"
_چی میخوای بشه ؟!
"قطره قطره اشکام میریخت :"
_نیما ..
"دوستت دارم "شوخی نیست !
جوک نیست !
برای بازی نیس ...
"صدام با بغض آروم شد ..:"
_چرا داری با احساسات من بازی میکنی !؟
نیما ...
من بینهایت دوستت داشتم ...
ولی دوست داشتن من بازی نبود !
احساس بود نیما ...
احساس ...
"اشکام رو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم:"
_حالا هم برو به پریا بگو دوستت دارم !
"نیما با تعجب بهم چشم دوخت و گفت:"
_من هیچوقت پریا رو دوست نداشتم ...عسل چه حرفیه میزنی ؟
"تو چشماش خیره شدم و گفتم:"
_پس با احساسات اونم داری بازی میکنی ؟
نیما _چه احساساتی عسل؟ از چی داری حرف میزنی ؟
_دارم از اون روزی حرف میزنم که پریا رو ...بغل
"اشکام سرازیر شد ...
نیما اومد جلو دست کشید روی صورتم ...و اشکام رو پاک کرد ..
_عسل چرا زود تر نگفتی از این ناراحتی؟!
"اخم ساختگی کرد و بالحن شوخش گفت:"
تو کی دیدی؟
"دستش رو پس زدم و گفتم:"
_اومدم یه چیزی بردارم از اتاق دیدم...
حالا هم دی


مطالب مشابه :


دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf) - ارائه کتابهای رمان امیدوارم حس




رمان نگاه مبهم تو

تنم بی حس شد لیوان 36- رمان نگاه مبهم آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه




رمان نگاه مبهم تو

رمان رمان عاشقانه رمان عاشقانه ایرانی دانلود رمان رمان خارجی جدید




دانلود رمان جدید الهه ناپاک

دانلود رمان شاه پری دانلود برای pdf. حس مبهم من; در آمد




دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27

دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27 PDF. رمز عبور ღ حس ناب زنانگی هایم برای




رمان آسانسور

رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان حس كرد زودي رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

دانلود رمان گناهکار pdf,java,apk,epub : دانلود رمان گناهکار از فرشته ღ حس ناب زنانگی




رمان من یه پسرم

رمان من یه پسرم,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان حس کردم تو رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf




رمان محیا

رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان رمان نگاه مبهم رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf




برچسب :