رمان روزای بارونی3

دستی روی سیم های گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادی بود، مشغول کوک کردن گیتار شد، در همون حالت حواسش توی آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق روزهای جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص برای اون که حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صدای تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید، توسکا داشت تند و فرز روی تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندی زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش خورد. بی توجه به کاغذهای آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توی ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن. ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صدای ضربات توسکا روی هویج ها هم داشت تند تر می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرک می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت رفت روی صندلی های کنار اپن و پرید روی اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روی اپن و در حالی که خیره شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:- Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love youبمون کنارم بمون... اگه بری من می میرم آسون عشقم ..... تو هستی عشقم باهاتم تا پای جوون بمون کنارم بمون.... اگه بری من میمیرم آسون عشقم.... تو هستی عشقم با هاتم تا پای جوونتا پای جوون Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you .... woow woow woow... Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you یادته عاشق شدیم هر دومون تو تابستون تو تابستون قسمت دادم که با من بمون یادش بخیر اون تابستون ( آهنگ علی کیانی remember the summer )توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد. اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توی یه لحظه حواس پرتی نوک انگشت سبابه دست چپش رو برید و جیغش بلند شد. آهنگ قطع شد و آرشاویر سریع گیتار رو از دور گردنش در آورد انداخت روی اپن و خودش هم پرید پایین. توسکا انگشتش رو با دست دیگه ای چسبیده بود و کمی خم شده بود. چشماشو از زور سوزش انگشتش بسته بود. آرشاویر با یه حرکت کشیدش توی بغلش و گفت:- ول کن عزیزم، ول کن ببینم چه کردی با خودت ... سعی کرد مشتش رو باز کنه، اما فایده ای نداشت چون توسکا نه چشماشو باز و نه دستشو ول می کرد. آرشاویر دستشو گرفت توی دستش و آروم آروم انگشتای دست راستشو از دور انگشت سبابه دست چپش باز کرد. خیلی هم نبریده بود اما دلیل نمی شد که دل بیقرار آرشاویر آروم بشه. توسکا رو نشوند روی صندلی میز ناهار خوری و صداش زد:- عزیزم ... توسکا چشماشو باز کرد و اشک از لای چشماش به بیرون سرک کشید. آرشاویر انگشت دستشو بوسید و گفت:- خیلی درد می کنه؟ می خوای بریم دکتر؟توسکا نگاهی به انگشتش کرد و گفت:- نه! یه لحظه فقط خیلی سوخت ... الان بهتره ... آرشاویر باز انگشت توسکا رو زیر و رو کرد. یه کم خون بیشتر نیومده بود و همون هم خشک شده و جلوی خونریزی بیشتر رو گرفته بود. از جا بلند شد رفت سمت یخچال تا چسب زخمی از داخل جعبه کمکهای اولیه برداره و گفت:- زهرمار بخورم جای شام!توسکا اعتراض کرد:- اِ آرشاویر ... آرشاویر چسب رو در اورد و گفت:- خوب نگاه کن با خودت چی کار می کنی؟!! - حواسمو پرت کردی دیگه ... وقتی می یای یه کنسرت زنده بالای سرم اجرا می کنی توقع داری چی کار کنم؟آرشاویر لبخندی زد و گفت:- اینقدر نمک نریز برای من ... توسکا انگشتش رو گرفت سمت آرشاویر تا چسب رو براش بچسبونه و گفت:- دوست دارم! آرشاویر خودمی ... آرشاویر خندید، دوباره روی زخم رو بوسید و چسب رو براش چسبوند. بعدش به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت:- برو بیرون، بقیه اش با من ... - اِ نه! تو بلد نیستی ... - من بلد نیستم!!؟- بلی، تو کی آشپزی کردی؟ بیا برو بیرون اونقدرا هم دست و پا چلفتی نیستم. تازه مرغمو پختم داشتم سوپ می پختم که این بلا بر سرم نازل شد. - قربون اون سرت برم من، برو بیرون بهت می گم! یه سوپ پختن که کاری نداره. - آرشاویر ! بیا برو برام یه کم پیانو بزن، من با صدای پیانوت آروم می شم . - با این دستت ... - چشه مگه؟ زخم شمشیر که نخوردم! یه خراش جزئیه! برو برام بزن منم اینو درست می کنم با یه سینی چایی می رسم خدمتتون.آرشاویر غافلگیرانه بغلش کرد، موهای فرش رو از توی صورتش کنار زد و گفت:- کدبانوی منی تو!توسکا هلش داد و گفت:- بـــــرو!بعد از رفتن آرشاویر توسکا به کارش ادامه داد. روز به روز از ازدواج با آرشاویر راضی تر می شد. چون هیجان آرشاویر فرو کش نمی کرد و همیشه زندگیش توی سطح بالایی از هیجان و عشق قرار داشت و این چیزی نبود که باعث نارضایتیش بشه. نه فقط توسکا که هیچ زنی از اینکه شوهرش عاشقش باشه ناراحت نمی شه. با شنیدن نوای خوش پیانو تند تند بقیه مواد سوپ رو اماده کرد. قلبش دچار آرامشی عمیق شده و خوش طنین تر از همیشه می طپید. خورد کردن قارچ ها که تموم شد مواد رو داخل قابلمه ریخت و در قابلمه رو گذاشت. اینبار مشغول چایی ریختن شد. یه فنجون برای خودش و یه لیوان برای آرشاویر. آرشاویر عادت داشت چایی رو لیوانی بخوره ... ظرف خرما و کشمش و گزی که به تازگی از اصفهان خریده بودن رو داخل سینی قرار داد و رفت بیرون. آرشاویر پشت پیانوی قهوه ای رنگش نشسته و با همه عشقش می زد. توسکا خوب می دونست که پیانو ساز مورد علاقه آرشاویره. همینطور که خودش هم صدای اون رو به هر صدایی ترجیح می داد. سینی رو روی میز وسط سالن گذاشت و نشست. آهنگ به اتمام رسید ، با هیجان براش دست زد و گفت:- تو محشری عزیزم. آرشاویر از پشت پیانو بلند شد، با لبخند اومد سمت توسکا و گفت:
- باید محشر باشم که به تو بیام!توسکا با ناز خندید و گفت: - چاییتو بخور ... آرشاویر نشست کنارش، دست چیب خورده اش رو توی دستش گرفت و گفت: - خوبی؟ دیگه دستت نمی سوزه؟ توسکا دستشو از دست آرشاویر بیرون کشید. جلوی صورتش یه کم نگاه به انگشتش کرد و گفت: - نه خوبم. چیزی نشده بود. آرشاویر زمزمه کرد: - خدا رو شکر .. گزی از داخل ظرف برداشت و در حال باز کردنش گفت: - این اصفهان هم برامون خاطره ای شدا! - کلا من و تو هر جا می ریم خاطره می شه برامون. چون تو نمی ذاری به هیچ کدوممون بد بگذره. آرشاویر بی طاقت دست انداخت دور شونه توسکا و اونو به خودش فشرد. توسکا هم در جوابش لبخند زد. بعد از چند لحظه سکوت ، توسکا گفت: - از آرشین چه خبر ؟ - فعلا که هیچی، آرشین خبری هم بخواد از خودش بده به تو می ده نه به من! توسکا خنده اش گرفت و گفت: - چرا اونوقت؟ - چون با تو خیلی صمیمی تره! خودت که می دونی ... توسکا آهی کشید و گفت: - کاش نرفته بود! - عشقه دیگه ... کاریش نمی شه کرد. توسکا خندید و گفت: - اینو موافقم. اما آخه واسه همیشه ؟ - معلوم هم نیست! شاید بتونه گنزالو رو راضی کنه و برگرده ایران. - کاش بتونه ، اما خیلی ناقلائه! وقتی بهم گفت تصمیم داره با استادش توی ایتالیا ازدواج کنه هنگ کردم. آخه یه تصمیماتی براش داشتم. آرشاویر جرعه ای از چاییشو خورد و گفت: - چه تصمیماتی؟ اینقدر تصمیم روی من بیچاره پیاده کردی بس نبود؟ توسکا مشتی حواله شونه آرشاویر که با خنده خودشو عقب می کشید زد و گفت: - بچه پرو! تو با اون فرق داری ... واسه اون تصمیمای خوب داشتم. - قربون اون دستات برم! کم هم که سنگین نیست! چه تصمیماتی؟ - قصد داشتم با شهریار بیشتر آشناش کنم. اخمای آرشاویر در هم شد و گفت: - بیخود! - اِ آرشاویر اینقدر خودخواه نباش! - حالا که رفته، اما اگه هم بود اینکار درست نبود عزیزم. - چرا ؟ - چون اون قبلا عاشق تو بوده! فکر نمی کنی به غرور آرشین بر می خورد؟ - نه خب اون جریان تموم شده بود. - اگه یه لحظه هم خودتو بذاری جای آرشین می فهمی که محال بوده قبول کنه. - آخه شهریار ... آرشاویر باز اخمو شد و گفت: - تو چرا اینقدر سنگ شهریار رو به سینه می زنی؟!! - من سنگ شهریار رو به سینه نمی زنم، اما دوست داشتم اونم خوشبخت بشه. هر چی فکر می کنم می بینم ما خیلی بد کردیم. خیلی زیاد ... - اصلا هم بد نکردیم! تو حق من بودی و من به حقم رسیدم. توسکا جان من و تو بارها در مورد این جریان با هم صحبت کردیم! به نتیجه هم رسیدیم چرا می خوای بحثای کهنه رو باز دوباره تازه کنی؟ - نمی دونم ... اما حس می کنم تا وقتی ازدواج نکنه و خوشبخت نشه بهش مدیونم. آرشاویر اینبار خندید و گفت: - تقصیر خودته، می خواستی یه خواهر دو قلو داشته باشی. توسکا خندید و گفت: - دخترمون رو هم می تونیم بهش بدیم. آرشاویر با تعصبی پدرانه به شوخی گفت: - چشـــــم! مگه دخترمو از سر راه آوردم ؟ توسکا بی توجه به شوخی آرشاویر گفت: - آرشاویـــــر ... - جانم؟ - می گم ... چیزه ... آرشاویر لیوان خالی شده چاییشو توی سینی گذاشت و گفت: - چی شده؟ - من ... - تو چی؟ - راستش خب ... هنوز حامله نشدم. آرشاویر با تعجب نگاش کرد و گفت: - خب نشده باشی! مگه چیه؟ - خودت هم خوب می دونی که دیر شده. - توسکا جان، الکی به خودت فشار نیار ... اصلا هم دیر نشده! تازه یک ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. - اما من از دکترم وقت گرفتم. واسه فردا ... آرشاویر با بهت چونه توسکا رو چرخوند سمت خودش و گفت: - چی؟!!! توسکا بدون اینکه نگاش کنه گفت: - همین که شنیدی! آرشاویر صداشو بلند کرد و گفت: - یعنی چی؟ من ارزش یه مشورت رو هم نداشتم یعنی؟!! - عزیزم این چیزا زنونه است! - توام زن منی و همه چیزت به من مربوطه! توسکا فکر الکی نکن الان هم نیازی نیست خودتو درگیر این چیزا بکنی. این طبیعیه که یه مدت طول بکشه. - من می رم آرشاویر ، باید خودمو آروم کنم. آرشاویر نفسشو با حرص بیرون داد و گفت: - حرف من کشکه دیگه؟ توسکا با عشق نگاش کرد و گفت: - نه عزیزم!!! اما توام بهم حق بده. من الان یه کم نگرانم. اگه حرفای تو رو خانوم دکتر هم تایید کنه اونوقت خیالم راحت می شه. آرشاویر که کمی توی دلش حق رو به توسکا می داد بعد زا چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت: - خیلی خب پس با هم می ریم. توسکا سرشو روی سینه اش گذاشت و گفت: - مرسی عزیزم ... آرشاویر مشغول نوازش موهاش شد و گفت: - پس دستتو هم واسه همین مجروح کردی! حواست پی افکار خودت بود. توسکا آه کشید. جلوی آرشاویر همیشه یه نامه باز شده بود. زمزمه کرد: - بهش حق بده ... چند روزه که تو فکرم. آرشاویر بازوشو فشار محکمی داد و گفت: - دیگه حق نداری ذهن خودتو مشغول این چرندیات بکنی. اینو بدون که من و تو مشکلاتمون رو با هم حل می کنیم. یا هر دو با هم درگیرش می شیم یا هیچ کدوم. توسکا سکوت کرد آرشاویر هم ترجیح داد سکوت بکنه و بیشتر از این اذیتش نکنه. کاغذ رو توی دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت فقط روزی چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لای کلاسورش و زیر لبی گفت: - کاش آراد هم مثل من باشه. سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توی آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد: - خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی! ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت: - گرفتی برنامه تو؟ - آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دی؟ ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، برای همین هم سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت: - ببینم ... آراد ماشین رو روشن کرد و گفت: - چیو؟ - برنامه تو دیگه . - آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توی فایل تو اتاق. - وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داری. با چه ترمایی؟ - خوب حفظم عزیزم، روزای شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم پنج، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم یک. ویولت لباشو جمع کرد و گفت: - نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داری؟ آراد چرخید به سمتش و گفت: - باز لباتو اونجوری کردی؟! ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: - تو مگه کی کلاس داری استاد؟ ویولت که باز یادش به کلاسای متفاوتشون افتاده بود گفت: - شنبه کلاس دارم با ترم اولیا ... دوشنبه با ترم سه ، سه شنبه هم با ترم پنج ... آراد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: - حداقل شنبه ها با هم هستیم. - آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما! آراد غش غش خندید و گفت: - بعدش چی کار میکنی؟ - ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم! آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت: - بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره! - بله! پس چی فکر کردی؟ فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ری می گی ایشون خانوم بنده هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازی می کنی که همه ملتفت بشن. آراد بی طاقت گفت: - حسود می شی دیوونم می کنی. ویولت با ناز گفت: - دوس می داری؟!! آراد کف دستشو گذاشت روی بوق برای ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت: - بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه. ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت: - می یای یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم برای وروجکش تنگ شده. آراد که خودش هم خیلی دلش برای نوا تنگ شده بود سری تکون داد و گفت: - آره موافقم، فقط یه زنگ بهش بزن. ویولت دست توی کیفش کرد و مشغول گشتن شد، موبایلش رو کشید بیرون و شماره آراگل رو گرفت. آراد هم روبروی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت تا برای نوا کوچولو یه هدیه بخره. عادت نداشت دست خالی به دیدنش بره ، نوا دنیای داییش بود ... *** نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی هم با دیدن نیما لبخندی زد و خودکاری که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهای جدیدشون بود رو روی میز انداخت و گفت: - سلام، چطوری؟ نیما با خستگی نشست روی مبل های راحتی و گفت: - ای بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ... مانی دکمه روی میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت: - چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟ نیما لبخندی زد و گفت: - نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه. - بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم! نیما خنده اش گرفت و گفت: - گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداری؟ مانی با خونسردی گفت: - معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود دُرسا رو هم نداشتم. نیما توی دلش حسرت خورد، اما هیچی به روی خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت: - از بس بی سلیقه ای احمق جون! اون درسای خوردنی رو باید براش مُرد! مانی لبخندی زد، عکس درسا رو که روی میزش بود گرفت توی دستش کمی نگاش کرد و گفت: - پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم. نیما توی دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که قیافه پکر نیما رو دید گفت: - حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خوای با این قیافه بری؟ نیما آهی کشید و گفت: - نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم. - از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدی اونجا سرحال باشی. نیما سری تکون دادم و گفت: - نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه های تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم. همون لحظه مستخدم با لیوان های چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روی میز گذاشت و رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروی نیما روی مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهای لخت طلایی-زیتونی اش با چشمای سبز کمرنگش به قدری شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره نشده بود. هر چه طرلان توی زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو داشت. با صدای مانی به خودش اومد: - اوی ، با تواما! - هان ؟ چیزی گفتی؟ - نخوری دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش! نیما لبخندی زد و گفت: - حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم. - زحمت می کشی. - غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدی. مانی از جا بلند شد، سمت کشوی میزش رفت و گفت: - سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم. به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روی میز جلوی نیما گذاشت و گفت: - اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هوای خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزی کم داشته باشن. - می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی. - دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس. نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روی میز و گفت: - باشه مرسی ، کاری نداری دیگه با من؟ - نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم. - دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم. - موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی. نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک های طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو می سوزونن و همینطور نفوس های بدی که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم نمی دونست!چند لحظه ای به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستای همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازی می کردن. خانومی هم دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودک بیرون رفت. هفته ای دوبار آترین رو به مهدکودک می برد تا روابط اجتماعیش قوی بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت یا بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند شاخه مریم خرید، برای خوشبو شدن مطبش خوب بود. ماشین رو که جلوی مطب پارک کرد، عین دختر های هجده ساله هیجان داشت. خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود. در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ نیست، چون آخرای تایم کاری آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توی انتظار نبود. وارد شد و سعی کرد کمترین سر و صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک ته راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرک کشید تا از منشی خبر بگیره و ببینه کسی توی اتاق آرتان هست یا نه، اما نبود. همون لحظه صدای قهقهه ای شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که بیخود و بی جهت می خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوی تر از هر حسی اونو کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لای در باز بود، قبل از اینکه بتونه توی اتاق رو دید بزنه صدای پر ناز همون دختر رو شنید: - آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداری باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده! ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل اتاقو ببینه. به گوش هاش تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه ای با تاپ سفید رنگ و موهای بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روی پاهای آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز شده روی میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه های پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش مانند روی سینه اش کشیده می شد. صدای آرتان برای ترسا توی اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود: - چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که برای من خیلی عزیزی! - بله از ازدواج کردنتون مشخصه. - تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟! - آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ک می کردی منو پیدا می کردی. این روزا دور دور اینترنته عزیزم. - تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم. - یعنی من ارزششو نداشتم؟ آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت: - معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوری می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره ای صبر نمی کردم. دختر سرشو روی سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت: - اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم. آرتان مشغول نوازش موهای دختر شد و در حالی که روی موهاشو می بوسید گفت: - این نهایت آرزوی منه تانیا جان! ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن بشه که هنوز زنده است! دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توی صورت هر دو نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم پرده گوش اون تا. دوست داشت با دستای خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توی دستش بودن رو محکم تر فشرد و با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب هذیون می گفت: - آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم. اون پسر ... با اون همه موقعیت و امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه. پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ انقضام تموم شد ... تموم شد ... وای خدایا تموم شد! سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روی صندلی کناری و سرش رو روی فرمون گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می تونست ناله کنه! همین و بس! - آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذری. تو منو دوست داری ، تو خودت گفتی برام می میری .... آرتان تو بی من نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاری کسی دستت بزنه؟ چطور می تونی یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روی پاهات؟ سرش رو از روی فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد. نمی دونست می خواد کجا بره، فقط می رفت. ماشین های جلوشو درست نمی دید اما می رفت. حواسش به چراغ های راهنمایی نبود فقط می رفت. می رفت ... انگار که می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روی گاز فشار می داد ... هیچی براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین های مخالف فرو رفت. ماشین با صدای مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل دنیایی که چند دقیقه ای بود داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول های کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندری خورد و آخرش رو در سمت ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوی لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی دونستن قراره با چه صحنه ای روبرو بشن ... *** آرتان پاشو روی گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول برای خونه اش پر می کشید. صدای زنگ موبایلش بلند شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و گفت: - الو ... صدای نیلی جون توی گوشی پیچید: - الو ، آرتان مامان ... - سلام نیلی جان ، خوبی؟ - مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟ - مرسی ممنون ... چه خبرا؟ - آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ... اخمای آرتان کمی در هم شد و گفت: - مهد آترین؟ چه خبر شده؟ - گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش خاموشه، شماره منو از خانوم امیری گرفتن. می دونی که مدیر اونجا دوستمه. آرتان دیگه حرفای مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین نرفته بود؟!! چــــرا؟ چراها یکی پس از دیگری داشتن توی ذهنش شکل می گرفتن. با صدای نیلی جون حواسش رو جمع کرد: - آرتان، می شنوی مامان؟ می گم ترسا کجاست؟ آرتان سریع گفت: - نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم. - ای بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه رفتن مونده تنها! آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت: - باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش. - منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم. آرتان گفت: - باشه چشم ... به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو شنید: - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد! سعی کرد همه فکرای بدی که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش رو محکم روی فرمون کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید: - جواب بده تری ... جواب بدی لعنتی! اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روی گاز فشار داد و رفت سمت مهدکودک اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی که ترسا داشت برای همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود سوار ماشین کرد و راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه باشه و اینا همه اش یه بازی برای سنجش علاقه آرتان باشه. آترین سعی می کرد با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران بود اصلاً متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد و آترین رو با یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید: - آی بابا ! دردم گرفت ... آرتان کمی جای آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند حرف می زد، اما آرتان نمی شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ، آترین رو روی زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توی تاریکی محض فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید: - ترسا!!! هیچ جوابی نیومد توی چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و آماده روی گاز بود اما خودش ... آرتان حس کرد مرزی تا دیوونگی نداره. بی توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید: - بابا کجا؟ آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر طور که شده! رفت توی پارکینگ، جای خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو برداشت و یکی یکی شماره دوستای ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبری ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه توسکا ، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبری نداشت. همه به تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، عقلش به هیچ جا قد نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر خاک مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ... کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توی مواقع استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد. آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توی جیب کتش لرزید، در حالی که می رفت سمت آترین گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی های دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی توی سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت: - الو ... صدای گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت: - الو ، آرتان ... - سلام نیما ... - سلام آرتان ، ترسا کجاست؟ آرتان که حسابی از صدای لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت: - نیما ، از تری خبری داری؟ داد نیما بلند شد: - تو خبر نداری ازش؟! آرتان نابود شده گفت: - نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم. نیما روی جدول های کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن. زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ... - یا زهرا! آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید: - دِ حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داری؟! نیما که دیگه نمی تونست جلوی خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و افتاد روی دو زانو. آترین داد کشید: - بابایی! آرتان اما با لبهای خشک شده فقط نالید: - بدبخت شدم نیما؟ نیما دستشو توی موهای پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوی ریزش اشکاشو بگیره گفت: - نمی دونم آرتان، ماشینش جلوی رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!! دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ دادن شونه های آرتان با دستای کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صدای نیما بهش جون دوباره داد: - بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان! جون به زانوهای آرتان دوید، تا وقتی با چشمای خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور نمی کرد. ترسای اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوری براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم دوید، صدای خودش رو شنید: - نمی تونی تنهام بذاری ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام! *** نیما کلافه روی نیمکت های سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توی بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش بوده؟! صدای زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود، آهی کشید و جواب داد: - الو ... جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده: - نیمـــــا! باز صدای هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه: - جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟ - نیما تو ایرانی؟! - آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم! - پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درک داری؟ چه می دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودی ایتالیا حالا هم که برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده ای گرمه! - طرلان جان! اجازه می دی توضیح بدم؟ - توضیح؟ مگه توضیحی هم داری که بدی؟ هیچ کاری مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست. - بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان. نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توی انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که برای همسرش به وجود می آورد داد کشید: - تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یای خونه وگرنه نه من نه تو! نیما با دیدن آرتان که وارد راهروی بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت: - بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ... طرلان دیگه فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد. آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت: - کجاست؟ نیما با بغض و صدای گرفته گفت: - اتاق عمل ... آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: - یا ابوالفضل! نیما تند تند براش توضیح داد: - البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه. آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت: - این خراب شده کجاست؟ نیما گیج پرسید: - کجا؟!! آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: - همین ... همین اتاق ... اتاق عمل ! نیما راه افتاد و گفت: - بیا با من ... هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهای راهرویی قرار داشت و روی در بزرگ سفید رنگش تابلوی ورود ممنوع نصب شده بود. چیزی راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترسای عزیزش توی این اتاق در حال جدال با مرگ باشه. نیما گفت: - آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن برای عمل، اما نبودی، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل. آرتان نشست روی یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صدای تحلیل رفته گفت: - دکترش رو تو از کجا دیدی؟ - دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و پرسیدم. آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توی ذهنش فقط داشت یه جمله رو بالا و پایین می کرد: - باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردی یا منم می یام! و جز این نمی تونست طور دیگه ای به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه ای زنده نمی مونه. نیما گفت: - نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها! آرتان سرش رو از پشت توی دیوار زد و گفت: - نمی دونم ، کاش می دونستم! صدای گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهای راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از جاش بلند شد اما آرتان نای بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان، دستی سر شونه اش زد و گفت: - درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه. آرتان چشماشو بست و گفت: - می دونم! حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی خواست صدای کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توی اتاق عمله و اصلا خبر نداره توی چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم و بنفشه زار می زدن و آرتان توی دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توی دلش خودشو توجیه کرد: - گریه برای چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم چیزی عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ... صدای در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از همه خودشو بهشون رسوند و گفت: - آقای دکتر، خانومم در چه وضعیه؟ دکتر نگاهی به سرتاپای آرتان کرد و گفت: - شما همسرش هستین؟ - بله ... - به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه ای که به سرش خورده بود لخته خونی توی سرش به وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد. آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روی سینه اش برداشته شد. نیما سریع پرسید: - کی به هوش می یاد آقای دکتر؟ - فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش ای سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودی رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش. آرتان گفت: - ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان! اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت: - اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره. با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روی نیمکت رها کرد، صدای شادی آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما هیچی براش شیرین تر از شادی قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشمای باز ترساشو دید پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله های فقیر نشین پایین شهر بده. صدای زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد: - جانم نیلی جان؟ - آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدی؟ خوبه؟ نفس می کشه؟ یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت: - مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم موبایلمو جواب بدم! - نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدی. وقتی آترین رو دادی به من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادی! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می کنی. آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روی قلبش فشرد و گفت: - فکر کنم یکیشو رد کردم ... جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت: - شوخی کردم ... آترین خوبه؟ - آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازی می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ... آرتان آهی کشید و گفت: - چشم ، کاری ندارین فعلاً؟ - نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزی هم بخور من می دونم فشارت افتاده. - چشم ... فعلاً! گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ... طناز و احسان احسان ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به در مدرسه غیر انتفاعی خیره شد. چیزی طول نکشید که در مدرسه باز شد و دختر ها با جیغ و داد و هیاهو اومدن از مدرسه بیرون. احسان دستشو روی فرمون گذاشت و با انگشتش ضرب گرفت. چیزی طول نکشید که عسل از مدرسه اومد بیرون. احسان با دیدنش سریع پیاده شد و صداش کرد: - عسل جان ... عسل که بین دو تا دوستاش با خنده و شادی می خواستن از خیابون رد بشن متعجب ایستاد. نگاش که به احسان افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو از هم باز کرد و گفت: - داداش احسان! احسان با خنده بغلش کرد و گفت: - بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روی سرمون! عسل که حس می کرد روی ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش بازیگر و معروفش به دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو از داخل براش باز کرد. عسل با افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت: - وای احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر برای من فخر فروشی می کرد بعد وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم دروغ می گم! احسان خندید و گفت: - وروجکی دیگه! حالا سوزوندی یعنی دلشونو! عسل دست به سینه نشست و گفت: - پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ نیست که هست! احسان گفت: - اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟ عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت: - وای! احسان مرسی که اومدی! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردی خیلی کم منو تحویل می گیری! - در این مورد اعتراض وارده! برای همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم. عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت: - این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم! احسان اخم کرد و گفت: - کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه! - برای شما بله! احسان خندید. حساسیت های خواهرشو خوب درک می کرد. جلوی رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف کرد و رو به خواهرش گفت: - بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ! عسل با تعجب گفت: - جوج؟! احاسن خندید و گفت: - جوجه کباب ، مگه غذای محبوبت نیست! عسل همینطور که با ذوق می گفت: - میمیرم براش! رفت از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می داد تا وقتی که وارد رستوارن نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد. روی حاج خانوم با ناخن شستش ضربه ای زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد: - جونم حاج آقا؟ - چطوری حج خانومم؟ - سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوری یا نه؟ - چطورم یا آره! - کی می یای خونه پس احسان؟ - راستش برای همین زنگ زدم. من امروز برای ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده بودم. طناز روی صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روی شیشه میز آرایش گذاشت و گفت: - باشه عزیزم ... - پس شب می بینمت حاج خانوم. - باشه ... - طناز ناراحت شدی؟ - نه! - شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاری نداری؟ - نه ... - خداحافظ ... - خداحافظ ... گوشی رو قطع کرد و توی آینه به موهای شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ کدوم سر فیلمبرداری نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه روشن تر از حنایی زیر و روش زده بود. بعدم همه رو بالای سرش پیچیده بود. غذای مورد علاقه احسان رو درسته کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج کوچیکی که روی موهاش بود رو برداشت و پرت کرد روی میز. از جا بلند شد و کفش های پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن کوتاهش بود رو هم در اورد و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روی تخت انداخت. از این که احسان با خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه های خودش نقش بر آب شده بودن ناراحت بود. کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد. پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن هم نداره. اهی کشید و چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت. *** آشاویر و توسکا آرشاویر دسته گل رو گذاشت روی صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره ای بگیره گوشی رو گذاشت توی جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگری توسکای عزیزش که با وجود اینکه فقط یک سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که شد منشی از جا بلند شد و با هیجان گفت: - سلام آقای پارسیان ... هر بار که آرشاویر رو می دید هیجان ز


مطالب مشابه :


قرارداد با موسسه طرلان ( دکتر کرمی )

Mehr 86 - IUMS - قرارداد با موسسه طرلان ( دکتر کرمی ) - ورودی مهر 86 دانشگاه علوم پزشکی ایران




تهیه کتاب های دکتر کرمی

خوشبختانه با صحبتی که با موسسه طرلان شد قرار شد کتاب های آزمون آموز دکتر کرمی نیز با تخفیف




برنامه درسی سیستم جامع (دوره دوم)

انتشارات طرلان - برنامه درسی سیستم جامع نکات مهم در وبلاگ موسسه به آدرس www.rezidenti.com موجود است.




رمان روزای بارونی3

طرلان همیشه به ترسا حساس بود و سعی می کرد تا جای ممکن ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه.




آشنایی کاربردی با منطقه آزاد تجاری و صنعتی ارس

موسسه بازاریابی سهند - آشنایی کاربردی با منطقه آزاد تجاری و صنعتی ارس - مبادله افکار




تور ارزان قیمت قله ی آرارات

سروش کوهستان - تور ارزان قیمت قله ی آرارات - وبلاگ موسسه کوه نوردی و طبيعت گردي سروش کوهستان




رمان روزای بارونی4

- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. طرلان با خنده پشت سرش گفت:




برچسب :