داستان کوتاه :روستایی مردی مثل شبه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دخترم سوده چند روزی است که درگیر دفاع ازپایان نامه اش است .دیروزکه خسته وگرسنه از دانشکده آمد وقتی روی کاناپه تو پذیرایی ازحال رفت اتفاقی چشمم به نوشته روی پایان نامه اش افتادوبی اختیار آن قدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد ، دخترم که متعجب به من نگاه می کرد با صدای کشیده ای گفت : بابا به چی می خندی؟

-هیچی بابا !به نوشته های روی جلد پایان نامه ات!

-وا...مگه ایرادی داره؟

وشروع کرد به خواندن: سوده محسنی

 موضوع پایان نامه: حافظ شناسی از دیدگاه شاعران پیرو سبک حافظ درعصر حاضر

استادراهنما :آقای دکتر پرویز روستایی

سوده که از رفتار من سر در نمی آورد من را به حال خودم رها کرد وبه آشپزخانه رفت و مشغول خوردن نهار شد ولی من یاد خاطره ایی افتادم که ذکرش خالی از لطف نیست، بعید نیست که این روستایی همان روستایی زمان ما باشد هر چند بعد ازآن دسته گلی که به آب داد دیگرهیچ کس خبری از او نداشت وهمه همکلاسی های من حتی آنهایی که ضریب هوششان حوالی درجه انجماد یا حتی پایین تر از آن بود به حکم حکومتی با نمره بالا قبول شدند به شرطی که از دسته گل آقای روستایی خبری به بیرون درزنکند وگرنه حساب همه ما با کرام الکاتبین خواهد بود واز این جور تهدیداتی که معمولا ساواک آن موقع می کرد. یادش به خیر آن موقع که مدرسه می رفتیم ، یادم نیست کلاس چندم بودم اما مطمئنم دوره ابتدایی بود ، معلمی داشتیم به نام آقای پرویزروستایی که برای خودش حکایتی بود .ایشان که نمی دانم به چه مناسبت و به چه قسم آشنا بازی و ننه من غریبم بازی توانسته بود وارد اداره فرهنگ آن روزگار شود و ازهمه مهمترچه طور توانسته بود معلم دوره ابتدایی شود از معماهای لا ینحلی است که من در کودکی هم که ذهن وهوشم کشش و توانایی داشت نتوانستم آن را حل کنم چه برسد به اینکه اکنون که گرد پیری بر سر و رویم نشسته و چهار ستون بدنم مثل چهار پایه زواردررفته غیژغیژمی کند و تمام فکرو ذکرم حقوق بازنشستگی وعروس و نوه ودورازجان شما مرگ است؛ خوب ممکن است بگویید شاید به ظاهرش نمی خورده ، نمی دانم... شاید کارش را بلد نبوده ، شاید... بچه ها از دستش ناراضی بوده اند واز این قسم حرف ها. اما برعکس اتفاقا چون ظاهرش می خورد و کارش را بلد بود وبچه ها هم از دستش راضی بودند واتفاقا آمار قبولیش هم بالا بود واین نکته عجیب بود، حالا من شمه ای از پیشینه خانوادگی و کرامات اخلاقی ایشان برایتان تعریف می کنم تا شاید شما بتوانید بعد این همه سال این معمای لاینحل راکه از سوالات تست جغرافی ایشان وپی بردن به میزان معلومات عمومی حضرت استاد هم سخت تر است که پایتخت تهران کجاست؟ را بعد ازاین همه سال پیدا کنید. پدرایشان میرزا ابوالقاسم از بزرگان و مشایخ صوفیه و دراویش ملایربوده ، ازهمین هایی که از بعد ازاذان صبح تا طلوع آفتاب دف می زنند یاهو می خوانند وبلانسبت شما مثل... بی آزارند و سنت رسول الله ورد زبانشان است وازتمام سنن نبوی فقط دنبال جمله و حدیث شریف النکاح سنتی واز این حدیث به دنبال جمله قبلت متعاقبش می باشند و تمام هم وغمشان این است که مبادا این سنت رسول الله معطل بماند؛انگار که تمام سنت های را انجام داده یا لااقل برایش مهم اند با این وجود با تمام جهد وتلاشی که به خرج داده بود تنها توانسته بود که نه زن را به عقد خود درآورد واین همه  به جزء 16 سالی است( که به جرم قاچاق تریاک و رودست زدن به دائی قاسم که آن زمان میانه اش با دربار خوب بود) در زندان بود وگرنه با این پشتکاری که میرزا ابوالقاسم دربه اجرا در آوردن سنن نبوی داشت چه بسا ما هم اکنون از نوادگان ایشان به شمار می آمدیم. عمویش سیف الله معروف به مسیو نوز از اعاظم رقاصان و مطربان کاباره های تهران بوده و رقصی روی این کره خاکی نبوده که ایشان به حکم اطلب العلم ولو بالصین آموختنش را ازدست داده باشد خصوصا رقص شکم معروفش که به گفته خود روستایی چند باری هم در حضور پهلوی و با همکاری و معرفی شاهزاده دولوسابقه سرگرم کردن مهمانان آمریکایی شاهنشاه آریامهررا داشته و حتی این افتخاررا داشته که شاه اجازه داده کفش های ایتالیایی و براقش را ببوس... ببخشید بلیسد. دایی ایشان یادگارخان چوپانی بوده بلانسبت شما گردن کلفت و نفهم و آدم ندیده و پشت کوهی وتا دلتان بخواهد شرو چاقو کش و کریه المنظرومفید ومختصراینکه برای خودش کینگ کونگی بوده که اگر می خواستی دو کلام حرف حالیش کنی باید یکی می آمده و خودت را شیر فهم می کرده به دلیل بدمستی ها و راه بندان هایی که به طور مرتب در ملایر درست می کرده ، آژان ها هم ازدستش به تنگ آمده بودند سر به بیابان گذاشته وحالا به قول ملایری ها:گرگ و دال بیابان را هم عاصی کرده.مادرش هم از سمت مادر به ملاحسین قیامتی متصل بود اما دریغ از ذره ایی شرافت و اصالت ذات که به ارث برده باشد ، خیر اصلا وابدا . که ایشان هم  به شغل شریف دعانویسی و کف بینی و رمالی و فالگیری وطلسم و دعای محبت نوشتن ، و زن را نسبت به شوهر وشوهر را نسبت به زن بدگمان کردن ویک کلام سرکیسه کردن خلق الله مشغول بوده که گویا آه یکی از همین مشتریانش اورا می گیرد وبا سر در تنور می افتد و جان به مالک دوزخ می سپارد. دائی اش حاج ماشاالله نصر، بزرگ صنف قصابان شهر بوده و ضمنا دستی هم در تولید چاقو وقمه وقداره به سبک زنجان داشته مثل همین چینی ها که فرش صادرمی کنند که خود مشهدی ها وکاشی ها را هم به شک می اندازد.بقیه قوم خویش های ایشان هم یا سرگردنه بگیر بوده اند یا از قماش آنها به هر حال با این پشتوانه غنی فرهنگی ایشان چه طوربه ذهنش خطور می کند ازمیان مشاغل شریف و پسندیده ای چون چاقو کشی ورمالی و رقاصی و امثالهم به معلمی روی بیاورد از عجایب روزگار است. نکته مهم در مورد ایشان تیزبینی بی مثال ایشان است ایشان ولو یک وجب برهنگی می دیدند به جنس ، نوع و منطقه آن کار نداشتند بلا فاصله با آن عینک ته استکانی و چشمهای بابا قوری تمام هم وغم را صرف دیدبانی و چشم چرانی می نمودند و گردن کوتاهشان مثل تلسکوپ به سرعت در جهات اربعه به دوران می افتاد و به قول شما امروزی ها سرتا پای طرف را100دفعه اسکن می کرد. خدا از سر تقصیرات همه بگذرد،اگر مرده که خداهمه رفتگان را بیامرزدواگر درقید وبند حیات است که خدا هدایتش کند ولی با این وجوداعجوبه ایی بود نایاب؛ ایشان برای نمونه یک بارهم پیش مطالعه نمی کردند تا کمی برای تدریس آماده باشند ،واولین و آخرین باری را که کتاب را ملاحظه می کردند همان سر کلاس بود و تمام و جالب این بود که اگر کتاب ورق می خورد و ایشان صفحه مربوطه را گم می کرد قاعدتا باید درس را تمام شده تلقی می کردیم.سر کلاس انشاء بحث اینکه فلان هنرپیشه از دیگری خوشگل تر است یا زندگی نامه بیک ایمانوردی یافردین را بنویسید بود یا سر کلاس ریاضی مقدار وام های ایشان چقدر باشد ایشان در 37 سالگی می توانند باهنر پیشه ای که کمی شبیه گوگوش است ازدواج کند یا سر کلاس ادبیات اشعارنعمت آغاسی را از لحاظ ردیف و قافیه با اشعار شاعران کم مقداری چون سعدی ،حافظ و انوری مقایسه می کرد.بحث  پیرامون پرویز روستایی زیاد است ،جانوری که مادرگیتی دیگر مثل او نخواهد زایید آدم دو رو، و هوس بازی که اگرنمی توانست بدگویی و نان بری کسی را بکند اگرخودش تنها هم بود زیرآب خودش را هم می زد.آخ آخ... داشت یادم می رفت که این همه صغری و کبری برای چه چیدم. انگار همین دیروز بود که سر صف ایستاده بودیم و از شدت خنده مثل کتری که آبش جوش آمده باشد هی پیچ و تاب می خوردیم اما جرات نمی کردیم به خندیم؛ نمی دانم جشن نهم آبان بود یا مناسبت دیگری اما هر چه که بود ربطی به ولیعهد و ملکه و شعر پارسی واین قبیل امورداشت اتفاقا ملکه فرح و مادرش بانو دیبا ، وزیر کشور و وزیر فرهنگ وعدهایی ازرجال و کله گنده ها هم حضور داشتند وایشان هم به دلیل خبط وربطش با ساواک به عنوان مجری مراسم قرار بود سخنرانی کند.دورتا دور مدرسه وسر پشت بام های مشرف بر مدرسه ما که مثل آدم خپل و چاقی میان چند آدم قد بلند در میان ساختمان های اطراف محصور شده بود پرازماموران گارد و ساواک بود حتی کسانی هم که به عنوان پدرومادربچه ها درمراسم حضورداشتند هم از وابستگان به ساواک بودند. خلاصه ملکه و مادرش وبقیه مدعوین با کلی ناز وغمزه وعشوه آمدند و سرصندلی هایی که از بیرون آورده بودند مستقر شدند وآقای روستایی مثل طاووس مست بعد از کلی تعظیم و دم جنبانی وابراز جان نثاری و بوسیدن دست و کفش و... ملکه با کت و شلواری گرانقیمت وکراواتی خوش رنگ پشت تریبون قرارگرفت و کاغذ خطبه اش را در آورد،شاید ایراد بگیرید که خطابه است نه خطبه اما ایشان که سراسرفضل وکمال بودند در تمام مدتی که ننگ شاگردی ایشان رامثل طوق لعنت برگردن داشتیم جای این دو واژه را با هم عوض می کردند،ازاین جاست که جای خوشمزه خاطره شروع می شود ایشان با لبخندی ملیح یعنی تا جایی که امکان داشت نیششان را تا حدود سرحدات گوششان باز نموده بودند وهرآن احتمال می دادیم که خدای ناکرده دهان حضرت استاد به نخ و بخیه احتیاج پیدا کند .به هرحال ایشان بعد از استقرار در جایگاه ومبلغی چشم غره رفتن به ما که از پنج و نیم صبح مثل مترسک سرجالیزخبردارایستاده بودیم شروع به خواندن کردند. نمی دانم که هوا که تا آن ساعت به قول شاعران عاشق کش است و آنقدرصاف و خوب بود چرا یک دفعه بنای بدقلقی را گذاشت و گرد و خاک به هوا بلند شد و گردبادی مدرسه دکوری ما را که به زور رنگ و بتونه سیاهی بخاری نفتی ها یادگارهای پهلوی اول را پوشانده بود را درهم نوردید واتفاقا از بد روزگارکاغذ خطبه آقای روستایی هم این وسط ناپدید شد ولی خوب روستایی هرچیزی را که بلد نبود حاضرجوابی را بلد بود که یک دفعه جرقه ایی در شبستان ضمیرشان شروع به نورافشانی کرد وبنابراین به سرعت گریزی به گلستان وبوستان زد و شروع کرد به داد سخن دادن ...که ای داد بی داد، امان از ذره ایی حافظه ولی با این حال آنقدر پر رو بود که قافیه را نبازد...

از آنجایی که هیچ بار کجی به منزل نمی رسد روستایی هم باید بند را آب می داد که همین طورهم شد؛ بله شاعر گرانسنگ ایران زمین در شاهنامه می فرماید که... می فرماید که... چیز... آهان... داشتم می رفتم ... در اینجا مقداری رندی به خرج داد اگر گفتید کجا...

-یکی از حضار:نخجیر

حضرت استاد متوجه نبودکه دارد چه دسته گلی در حضور ملکه آب می دهد ، بنابراین نچی فرمودند و ابرویی بالا انداختند که خیر، اما متاسفانه آن مقداری هم که یادشان بود فراموش کردند و چنین داد سخن دادند که :نمی دانم کجا می رفتم که دامنم افتاد...بله کلنگ از آسمان افتاد و نشکست... شلیک خنده طوفانی حضار... استاد تا حدودی گوشی دستش بود اما همین که سعی می کرد خراب کاری های قبلی را درست کند دسته گلی جدید به آب می داد... بله شاعر می فرماید نمی دانم داشتم کجا می رفتم چی بیارم دامنم افتاد.... خنده حضار...نه یعنی این بنده خدا داشته می رفته بعد می خواسته یه چیزی بیاره بعد نمی دونم فشارش افتاده یا ازحال رفته ... در این کارتون های امروزی گاهی نشان می دهد که طرف تو مخمصه افتاده یکباره بالای سرش لامپ روشن می شود، بله حکایت روستایی ما است و چنین ادامه داد.... بله این بنده خدا می خواسته سوغات بیاره اما دامنش افتاده... حالا کار نداریم چرا افتاده ولی خوب این اهمیت محکم کاری و امنیت را می رساند حالا شاید مشکل مالی بوده یا امنیت بوده که شاعر به زبان طنز گفته یا شاید ازکش بوده...واین اهمیت حضور یک پادشاه دادگستر را در یک مملکت کهن سال با فرهنگی غنی واصیل را می رساند که خداوند ما رااز این نعمت با وجود سلطان السلاطین ، پادشاه شریعت پناه،اعلی حضرت همایونی، آریامهر،محمدرضا شاه پهلوی برخوردار کرده .کار خراب تراز آن شده بود که این قسم وصله پینه ها بتواند درستش کند واین را می شد درچهره ساواکی ها وملکه هم دید که ناگهان حضرت استادی را برای تلفن واجبی داخل خواستندواگر ما پشت گوشمان را دیدیم ایشان راهم دیدیم.

مهر89

شهرزاد بهلول

 


مطالب مشابه :


داستان کامل بازی خدای جنگ 1

خدای جنگ - داستان کامل بازی خدای جنگ 1 - داستان کامل خدای جنگ1. در افسانه های یونان باستان




راهنمای فارسی بازی خدای جنگ 2

مطالب - راهنمای فارسی بازی خدای جنگ 2 - اگر ز دیدن یوسف بریده شد انگشت×جمال یوسف زهرا هزار




داستان بازی خدای جنگ1

مقایسه ی بازی های اکشن - داستان بازی خدای جنگ1 - داستان بازی ها و مقایسه بین آن ها




راهیابی و کد گیم شارک بازی خدای جنگ1 God of war1 برای ps2

ازشیرمرغ تاجوراب دایناسور(حتیٰ عمر جنتی) - راهیابی و کد گیم شارک بازی خدای جنگ1 God of war1 برای ps2




داستان کوتاه :روستایی مردی مثل شبه

را تا حدود سرحدات گوششان باز نموده بودند وهرآن احتمال می دادیم که خدای ناکرده دهان حضرت




پل بعثت

بعد از نصب هر لوله برادرها باید تکبیر می گفتند و خدای را شکر می کردند. کلیپ در مورد جنگ1




برچسب :