رمان عشق چیز دیگری است 3

رها رو گوشه خیابون مضطرب می بینه.سریع پیاده میشه و به جای هر سلام و حرفی یه سیلی میزنه تو گوش رها): اینو زدم تا دیگه از این غلطا نکنی.حالا تا دومی رو نخوردی بگو کدوم گوری بودی و اینجا تو خیابون اونم این موقع شب چه غلطی میکنی؟
(
ترس تمام وجودش رو گرفته.هیچوقت یاشا رو انقدر عصبانی ندیده بود در حالیکه کنترلی رو اشکاش و صدای لرزانش نداره): م...ن ... مهمو... نی ... دوس...تم ... بود و
-
چیه رها نبینم به تته پته افتادی؟
یاشا غلط کردم . تو رو خدا داد نزن سرم...
یعنی اون مهمونی کوفتی انقدر ارزش داشت که به خاطرش همچین دروغی به مامان بابات بگی؟ که اینجور الان بخوای بلرزی؟ هان لعنتی؟ اشکاتو پاک کن و عین آدم بگو جریان چیه؟ زود باش
رها با ترس شروع میکنه فعریف کردن: دوس پسر مریم همکلاسیم مهمونی گربته بود.مریمم نمی خواس تنها بره. منم که اگه به مامان میگفتم می خوام برم مهمونی میخواس ته و توی ماحرا رو دراره و اگه میفهمید مختلته هم که عمرا میذاش برم. منم وقتی دیدم بابا و مامان مطب هستن و 10 11 زودتر بر نمی گردن زنگ زدم مطب و به مامان گفتم با تو دارم می رم بیرون. به مریمم گفتم ساعت 10 خدافظی می کنیم که من قبل مامانم اینا برسم. ولی از شانس گند ما کمیته ریخت و با بدبختی تونستم فرار کنم و از اونجا دور شم که سر از اینجا در آوردم. یاشا تو رو خدا اینجوری نگام نکن.منو ببخش.ک.ن من به مامان هیچی نگو. تو رو خدا.
با داد رها واقعا که. عقده چهار تا پسر بچه 16 17 ساله دیدن داشتی که همچین غلطی کردی؟ اگه گرفته بودنت چه ... ای میخواستی بخوری؟ تو فکر نکردی وقتی به منه از همه جا بی خبر زنگ بزنن بگن دیگه دیره رها رو بیار خونه چی باید بگم؟ تو از اعتماد مامانت، بابات، من سو استفاده کردی. رها از تو انتظاز نداشتم. متاسفم اما باید به مامانت راستش رو بگم. )
- (
با اضطراب و وحشت زده و صدای کمی بلند در حالیکه گوله گوله داره اشک می ریزه): نه نه تو رو خدا... غلط کردم. دیگه قول میدم تکرار نشه. به جون خودم.اصلا به جون تو یاشا. خواهش میک...(حالا دیگه به نفس نفس افتاده)
- (
از رو صندلی با عصبانیت بلند میشه و به سمت رها میاد و رها رو محکم تکون میده. انگار میخواد با این کار اونو به حال برگردونه): تو چته باز؟ رها رها. چی میگی؟ یاشا کدومه؟باز رفته یه دنیای دیگه؟ من یزدانم. اینجام دفتر منه. (یه نفس بلند میکشه و با قدمای سنگین به سمت صندلیش بر میگرده)
- (
وای رها چه موقع تو خواب و خیال رفتن بود باز. اه. اومدی خیر سرت درستش کنی مثلا؟ تو که گند زدی رفت پی کارش): من ... من هیچ جا.... نرف...
- (
با عصبانیت): ساکت شو رها. بشین و دو دیقه ساکت شو. نمی هواد باز ببافی
-
من یزدان من
- (
با صدای بلند): گفتم ساکت شو تا عصبانی ترم نکردی.
- (
یه سکوت چند دیقه ای.حالا نفس هاش آروم تر شده. به خودش مسلط میشه و نگاهش رو بالا میگیزه و نگاه یزدان رو می بینه که روش زوم شده. انگار تو نگاش یه دنیا سواله.انگار میخواد بهش بگه چرا کاری میکنی که بعد اینجور خودتو منو عذاب بدی): یزدان منو ببخش.من اشتباه کردم. من نباید زیر قولم می زدم.من اشتباهم رو قبول دارم و جبران می کنم. فقط خواهش میکنم اینجوری نگام نکن دیگه.بهم بی محلی نکن.من طاقت این برخورد رو ندارم. من... من دلم نمی خواد ازم دبخور باشی. من وقتی اینجوزی ای ازت می ترسم.خیلی. منو ببخش. یه بار دیگه بهم فرصت جبران بده. باشه؟
- (
رها کاش انقدر بچه نبودی. کاش حرفمو می فهمیدی.) (همونطور که نگاهش رو صورت رهاست با صدای آرومی): یه بار دیگه بهت اعتماد میکنم. فقط یه بار. حالا برو دست و روتو بشور و تا وقت ناهار تموم نشده یه چیزی بخور و برگرد سر کارت. (با لبخند): فقط یه سوال؟ کنجکاو شدم بدونم یاد چی افتاده بودی؟ چیکار کرده بودی که اینجور با اضطراب یاشا رو قسم میدادی که دیگه تکرار نمی کنی؟ فقط اگه میخوای دروغ بگی بهتره اصلا جوابی ندی و بری.
- (
با خنده ای که از یاداوری اون روزا رو لبش میاد): یه لحظه وقتی از در وارد شدم و نگاتو دیدم و شباهت حرفاتو با یاشا یادم اومد انقدر ترسیدم که ناخودآگاه رفتم به وقتی دوم دبیرستان بودم. جات خالی به مامان اینا گفته بودم با یاشا میرم بیرون اما با دوستم رفتم مهمونی مختلط. از شانس گندم کمیته ریختو فرار کردمو هیچی دیگه مجبور شدم به یاشا زنگ بزنم بیاد ورم داره و دس به دامنش بشم که به مامان نگه.اونم که خوب زهر چشمی ازم گرفت.آخه مامان می فهمید فاتحه ام خونده بود. ولی هیچوقت نگفت به مامانینا.خیلی ماهه . ازم قول گرفت دفه اول آخرم باشه.
- (
با خنده): هی هی جوونی... خوب حالا سر قولت وایسادی؟
-
آره بابا با اون اخم و تخم و زهر چشی که اون ازم گرفت و تا یه هفته اسمم رو هم نیاورد توبه کردم بابا.
-
خوب پس.امیدوار باشم منم. مرسی که راستش رو بهم گفتی و عذر خواهی کردی رها خانوم. ازت ممنونم و رو قولت حساب میکنم. برو به کارت برس.
- (
آخی رها خلاص شدی. وای چقده خوبه وقتی خوش اخلاقه. رها خانوم دلت واسه خوش اخلاقیش، صداش حتی نگاهای گرمش تنگ شده بودا. نگی نفهمیدیم. برو بابا توام باز واسه خودت تفسیر کردی. من فقط... تو فقط چی رها خانوم؟ اه بابا بی خیال تو ام.): بازم ممنون. با اجازه.
-
راستی رها فردا شب فرحزاد یادت نره. ولی برا تنبیه لواشکات شد 2 تا.
-
خسیس. من رفتم. بای.

- سلام عسل ببین قرار شد ساعت 7 یزدان بیاد دمه خونه دنبال من. تو و رضا هم بیاین اینجا که همه با هم بریم.ها؟
- نه رها ما خودمون میایم ببین رسیدیم بهتون زنگ می زنیم.حالا رضا خودش حتما با نیکنام هماهنگ میکنه. پس فعلا
- (با ذوق): وای یزدان بلال.عسل بریم بلال بگیریم.اه چرا وایسادین؟
- (نگاش کن. آخه کی ممکنه فکر کنه این بچه همون خانوم دکتر شایگانه؟ عین بچه ها ذوق میکنه ) (سری تکون میده و با خنده): رها خانوم بذار اول بریم شام بخوریم بعد شام میایم می گیریم اگه جا داشتی.
- من جا دارم.واسه همه چی. میدونی چند وقته اینجا نیومدم؟
- رها تو بگو چند وقته اصلا از در خونت واسه هیچ تفریحی جایی نرفتی قربونت.
- وای عسل ولم کن توام وقت گیر آوردی.
(با شیطنت و خنده): دکتر نیکنام امشب همه چی مهمون شمام دیگه؟
- (تو بخند. اینجور بچگی و خوشی و ذوق بکن همه شب همه چی مهمون من. حیف اون غم که تو رو اسیرت کرده. خیلی حیفی رها. کاش خودت میفهمیدی اینارو)
- اوه همچین رفته تو فکر انگار گفتم دار و ندارتو باید خرج کنی امشب. چه خصیصی آقای دکتر.
- (وای رها. تو اینجور خندون باش دار و ندارمم میدم)(با خنده و یه نگاه خیره): تا اونجا که یادم میاد من فقط یه لواشک بهت باید میدادما.
- ای ... ای ... اولا یکی نه و دو تا. دوما میخواستی نیاری اینجا . حالا که آوردی پا خودته همه چیشم. هسل و رضام پاته ها. حال کردی؟
- کی از شیشلیک من میخواد؟
- من ... من ...
- میگم رهایی میخوای از برگ منم بهت بدم؟
- اوهوم.... بده... اون زیتونم بده من.
ا دست نزن این سالاده منه....
- وای رها مگه از قحطی اومدی؟ چه خبرته؟
- خوب گشنمه. ناهارم نخوردم.
- رها خانوم اینجوری همه جی رو قاطی میخوری حالت بد میشه ها.
- تو کار به این چیزا نداشته باش. تازه باید بریم لواشکمم بخری.
عسل توام بلال میخوای؟ رضا چی؟
وای نه رها جان. تو با اینهمه که خوردی بازم جا داری یعنی؟
- یزدان گردو. گردو هم بگیر. (با ذوق دست یزدان رو میکشه): وای یزدان آلوچه. وای میخوام.
- رها بسه دیگه شورش رو در آوردی. هر چی میبینی میخوای.(دست رها رو میگیره و میکشه): دیگه هیچی نمی خرم.
- (دستش رو با حرص از دست یزدان در میاره): خیلی خسیسی. اصلا خودم می خرم.
- (با عصبانیت به سمت جلو هلش میده): تو حالیت نیست داری چیکار میکنی. حالت بد میشه. را بیفت.
- رها این اداها چیه؟ نمی میری یه ذره از لواشکتم به ما بدی. این رضا کشت منو. تازه حالت بد میشه ها. روز روزش لواشک بهت نمی سازه چه برسه حالا که اینهمه رو هم خوردی.
- نمی دم. مال خودمه. هیچیمم نمی شه. اون مال قدیما بود.
.
.
.
- (وای. چرا من اینجوری شدم.... چرا دارم گیج می زنم... وای دلم... رها چت شد؟ وای نه.نگو که دوباره قراره حالم به هم بخوره. حالا چیکار کنم. فحشم میدن اینا که اگه بگم حالم بده. کاری نداره یه کم تحمل کن تا برسی خونه. اونوقت نهالتا بر میگردونی و خلاص دیگه.): بریم دیگه خونه بچه ها. خیلی دیره. پاشین پاشین (از تخت پایین میاد کفشاش. بپوشه)
- وا رها بشین بینیم.کجا دیره؟ تازه 11 شده. داریم قلیون میکشیم بابا.
- رضا راس میگه رهایی. بیچاره ها تازه قلیونشون رو آوردن. بشین نیم ساعت دیگه می ریم دیگه.
- (با خنده): رها خانوم هر چی میخواس بخوره خورد دیگه کاری نداره بخواد بمونه.مگه نه.
- مشکلی نیس شما بمونین. من خودم میرم. سوییچ....
- (آروم کنار گوش رها): رهایی زشته. یه کم وایسا. چرا لج میکنی؟
- (بدون توجه به حرف عسل سوییچه یزدان رو بر میداره و راه می افته.)
- (یزدان با عصبانیت پا میشه و کفشاشو پا میکنه و دنبال رها میره): رضا جان تا این نرفته من برم پیشش. تو حساب کن بیاین. می شناسینش که....
- (وای دلم. این چه دردیه؟ آزوم باش رها. بهش فکر نکن. نیم ساعت تحمل کن)
- - رها چته؟ چرا رنگت پریده؟ چرا داری می لرزی؟ وا چرا به خودت می پیچی؟ رها میگم چته؟ (با عصبانیت نگهش میداره): مگه کری؟
- نه خسته شدم دیگه. بریم. زود باشین دیگه. اه .
- رهایی چرا ناله میکنی؟ نکنه رو هم رو هما کا...(عسل با وحشت به رها نگا می کنه. ناخوداگاه یاد آخرین باری که با یاشا و رها بیرون رفته بودن می افته. اون بار با اینکه خیلی قاطی نخورده بود رها اما لواشکا به همین روز انداخته بودش.): (با صدای بلند و وحشت): وای نه خدا. دکتر شایگان می کشتمون. وای رضا بدبخت شدیم
- عسل؟ عسلم خوبی؟ چی میگی؟ مگه چی شده؟
- (یزدان جهت حرکت عسل رو دنبال میکنه و رو صورت رها زوم میشه. نه این رها قطعا رهای 4 ساعت پیش نیست.)(دست رها رو میگیره و به سمت خودش بر میگردونه و با نگرانی): رها؟ رها جان چته؟ جاییت درد میکنه؟
- وای دکتر نیکنام بدبخت شدیم. خودمو کشتم انقدر رو هم نخور حالا ببین رها خانوم. (رو به یزدان): رها همین جوری لواشک بهش نمی سازه. حالام که دیگه نور علی نور. دکتر شایگان با این حال ببینتش پدر اینو ما رو با هم در میاره.
- (یزدان با عصبانیت): حالا میگین؟ (کتش رو در میاره و رو شونه رها میندازه و به رها که درد تعادل قدمهاش رو به هم زده کمک میکنه.):
- رها بهتره زنگ بزنی مامان بابات. بگو رضا مجبور شده بره بیمارستان تو میای خونه ما پیش من که تنها نباشم. بدو رها.
- (با صدای آروم و لرزان از درد): نه نه. حالم خیلی هم بد نیست. میرم خونه.
- مشکبی نیست عسل خانوم.یه دوری میزنیم تا بهتر شه بعد می رسونمش.اگه هم حالش بد شد می برمش بیمارستان یا خونه خودمون.شما خیالتون راحت باشه.برین به سلامت. رضا جان خدافظ.
- (روی صندلی میشینه و در حالیکه از درد به خودش می پیچه): آی دارم می میرم.تند برو دیگه.
- (با نگرانی و عصبانیت): دارم تند می رم. از این تند تر نمیشه برم.
- (آی نه. حالا نه. رها طاقت بیار) (ناگهانی دست یزدان رو میگیره): یاشا وایسا. وایسا حالم...
- یزدان سریع پاشو رو ترمز میذاره و گوشه خیابون نگه میداره و همون طوز که به رها که از ماشین بیرون میره نگاه میکنه زیر لب با خودش میگه باز یاشا. باز تو این دنیا نیست. فرصتی برا کنکاش کردن نیست. سریع از ماشین پیاده و به سمت رها میره
- (با دست به یزدان علامت ایست میده.): یاشا نیا. نیا جلو. (دوباره روشو بر میگردونه و با بدبختی بالا میاره. همیشه از این حال متنفر بوده. انگار مرگ رو جلو چشت ببینی.... حالا کمی آروم تر شده معدش. سرش رو کمی بالا میاره و ناخوداگاه اشک کی ریزه)
- (یزدان آب معدنی رو از ماشین بر میداره و بی توجه به اشاره رها به سمتش میادو کنارش میشینه و آروم پشتش رو شروع به مالیدن میکنه): رها جان بیا یه کم از این آب بخور. دهنت بد مزه است. میدونم. بیا فدات شم.
- (با درد و گریه دست یزدان رو پس می زنه) : پرا اومدی یاشا؟ میدونی دوس ندارم تو این حال ببینیم.
- (آروم پشتش رو نوازش میکنه. الان وقت یاداوری اینکه یزدانه نیست. الان باید رها رو آروم کنه و این حس بد رو ازش جدا کنه چس به تقلید از یاشای رویاهای رها): رهایی؟ قشنگم این اصلا چیز بدی نیست. همه حالشون بد میشه. خودتو اذیت نکن بیا فدات شم یه کم از این آب بخور یا لااقل تو دهنت بگردون.... (به رها برای بلند شدن کمک می کنه و سوار ماشینش میکنه)
- الو رضا جان سلام. نه خوب نیست اصلا. آره به عسل خانوم بگو زنگ بزنه خودش بگه. نه این با این حال دهن وا کنه مامانش سکته میکنه. باشه باشه. فعلا.
- وایسا یاشا.... بدو .... ( و چندین بار دیگه هم این حال تکرار میشه. رها دیگه رمقی براش نمونده. حالش بدتر از اونیه که یزدان فکر میکرد.)
- (با دلواپسی)رها جان بریم بیمارستان؟ اینجوری از پا میفتی ها.
- (سریع): نه... نه.... بیمارستان نه. تو قول دادی دیگه نبریم اونجا. اگه یه بار دیگه اون لوله رو تو دهنم بکنن می میرم.
(دست یزدان رو ناگهانی و محکم میگیره و با ناله): یاشا دارم می میرم. پس کی میرسیم خونه؟
- (رسیدن در خونه یزدان . دیگه رها تقریبا از درد نای حرکت رو هم نداره. در سمت رها رو باز و یه دستش رو زیر پاها و دست دیگش رو زیر شونه رها میگذاره و با یه حرکت رها رو بلند میکنه و به سمت در رفته و با آرنج زنگ در رو میزنه. گیتی مامانش در رو باز میکنه و اولین عکس العملش دستش رو رو صورتش میزنه و با صدای ترسان): وای یزدان چی شده مامان؟ رها چشه؟ اینچا آوردیش چیکار.ها؟
- (با بی حوصلگی): مامان بکش کنار فعلا.( و به سمت اتاق خودش راه میفته و رها رو روی تخت میگذاره و اولین چیزی که به نظرش میرسه ملافۀ روی تختشه که دور رها که داره می لرزه میکشه و رو به مامانش و باباش که با صدای هراسان مامانش اومده تو اتاق): هیچی 4 ساعته هر چی گیزش اومده رو هم رو هم خورده. حالام به این روز افتاده. دیدم مامانش با این حال ببینتش سکته میکنه آوردمش اینجا.مامان یه پارچ دوغ بیار به خوردش بدیم تا هر چی خورده بالا بیاره.
- ش.خیت گرفته؟ رنگ و حال بچه رو یه نگا کن بعد درمان کن... پاشو پاشو باید ببریمش بیمارستان.
- (با بی حوصلگی): وای مادر من این از بیمارستانو سرم و لوله و همه اینا می ترسه. الان حال درستی نداره نمی خوام آزارش بدم که. چیزی نیست. یه پارچ دوغ بخوره همه رو بر میگردونه و حله.
- رها دخترم بیا این دوغ رو بخور حالت خوب شه. بیا مادر.
- نه.... نه.... دارم می میرم. نمی تونم. نه
- رها یا میخوری یت می برمت بیمارستان. حالا خود دانی.(و با عصبانیت لیوان رو جلو دهن رها میاره) (دوغ رو با بدبختی میخوره و هنوز دو ثانیه نشده به سمت دستشویی اتاق یزدان خیر بر میداره)(این شاید دفعه دهمی هست که داره بر می گردونه. دیگه تمام جونش تموم شده. همه وجودش درده. حتی دیگه نفسی هم براش نمونده. دائم نفس نفس میزنه): یاشا دیگه دارم می میرمانقد بر گردوندم.
- (و یزدان باز با صبوری تمام پشتش رو میماله): مگه به همین راحتی ها آدم می میره رهایی؟ بیا. دیگه تموم شد. بیا سرتو بذا یه کم بخواب.تا صبح خوبه خوبی. بهت قول میدم.(و بالشت رو زیر سر رها میگذاره . پتو رو روش میکشه و آروم بلند میشه تا روی مبل رو بروی رها بشینه که رها دستش رو محکم میگیره و تو همون بی حالی و زمزمه وار): یاشا نرو. پیشم بمون. میخوام سرمو رو پات بذارم.
- (یزدان دوباره کنارش میشینه و رها سرش رو رو پاش میگذاره): یاشا کی برگشتی؟ یاشا توام دلت برام تنگ شده بود؟ یاشا چطوری فهمیدی باز حالم بد شده که انقد زود اومدی؟ یاشا دیگه تنهام نذاری ها. باشه؟ قول بده... زود باش....
- (یزدان در حالیکه از این درد رها کلافه شده و برای آرامش رها چاره ای نمیبینه جز اینکه): قول میدم رهایی.قول. حالا چشاتو ببند و یه کم بخواب....
- (رها دستای یزدان رو تو دست می گیره و): یاشا برام قصه بگو... همونی که یه بار برام گفتی. یادته؟
- نه رها جان یادم رفته یه قصه دیگه برات میگم: یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود پیرزن نشسته بود، پیرزن قصه میگفت، قصۀ لیلی و مجنون، قصۀ خسرو و شیرین، قصه شیرین و فرهاد، قصه رستم و سهراب، قصه سیاوش و گذر از آتش، قصه کورش و تخت جمشید.تو تخت جمشیدی. استوار بمان. تو کورشی فرمانروایی کن. تو آرشی تیر از کمان رها کن تا مرز ایران و توران زمین به دست تو باشد. رها. بخواب رها که رستم از هفت خوان گذرت خواهد داد. خواهی گذشت اما آرزوم فقط به سلامت گذشتنته. رها بگذر و به پشت سر نگاه نکن. رها داری همه زندگیم میشی. دارم پر از تو میشم. تو گرما میدی به زندگیم. رها جنگل سبز چشات داره نابودم میکنه. کجای راهو غلط رفتم رها؟ یا تو وجود تو چی بود که اسیرم کرد؟ کاش امشب یزدان رو میدیدی نه یاشا که اونوقت دنیا رو به پات می ریختم. (آروم رو موهای رها دست کشید و نوازشش کرد. قطعا این اولین و آخرین باری بود که رها رو انفدر نزدیک به خودش با اینهمه گرما داشت)
-
کنار سیب و رازقی. نشسته عطر عاشقی.من از تبار خستگی. بی خبر از دلبستگی: عاشقم
ابر شدم، صدا شدی.شاه شدم، گدا شدی. شعر شدم، قلم شدی. عشق شدم، تو غم شدی.
لیلای من، دریای من، آسوده در رویای من.این لحظه در هوای تو، گم شده در صدای تو.
من عاشقم. مجنون تو.گمگشته در بارون تو.
مجنون لیلی بی خبر. در کوچه هایت در به در. مست و پریشون و خراب.هرآرزو نقش بر آب.شاید که روزی عاقبت، آروم بگیرد در دلت.
کنار هر ستاره ای، نشسته ابر پاره ای. من از تبار سادگی، بی خبر از دلدادگی. عاشقم.
ماه شدم ابر شدی. اشک شدم صبر شدی.برف شدم آب شدی.قصه شدم خواب شدی.
لیلای من، دریای من، آسوده در رویای من.این لحظه در هوای تو، گم شده در صدای تو.
من عاشقم. مجنون تو.گمگشته در بارون تو.
مجنون لیلی بی خبر. در کوچه هایت در به در. مست و پریشون و خراب.هرآرزو نقش بر آب.شاید که روزی عاقبت، آروم بگیرد در دلت.
(دیگه صبح شده بود و به زودی رها از خواب بیدار میشد و قطعا از رویای دیشبش هم. و اونوقت بود که دیگه توجیهی برای خوابیدن روی پای یزدان وجود نداشت و قطعا باز هم یزدان مقصر همه چیز بود. پس خیلی آروم سر رها رو بلند و روی بالشت گذاشت و از تخت بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و آروم روی مبل مقابل رها ولو شد. چه شبی بود دیشب. یه شبه عاشق شده بود. حالا بیشتر رها رو درک می کرد و می فهمید. رها چی میکشی...)
- هان چیه؟ چرا زل زدی به من؟ آدم ندیدی تا حالا؟
- (با لبخند): چرا دیدم ولی نه به پر رویی تو. شب تا صبح خوابو زندگی و تختمو ازم گرفته بودی حالام که... هی ... هی... هی....
- خودت جاتو دادی من که التماست نکردم.بعدم می خواستی بخوابی چرا گردن من میندازی.
- وای رها روتو برم.

روزها از پی هم با سرعت برق و باد میگذشتند. گاهی خوب، گاهی بد. گاهی رها تو رویاهاش و گذشته فرو می رفت و گاهی به حال بر میگشت.
- پسر دیوونگی نکن. این زنه تا بیمارستانم دووم نمیاره. بی خیال شو. پات گیر میفته علی. ول کن. هممه مون همه چی رو فراموش میکنیم و ... یکی پیدا میشه ببرتش بیمارستان
- (علی با وحشت دوباره یه نگاه به زن میکنه یه نگاه به دوستاش): اون.... اون... داره می ... میره. حامد ... من... من... نمی.... تو... نم.... من.... اون... اون... حا...مله...ست.... نه نه. شاید نمیره.... باید... باید ببریمش بیمارس...تان.
- (با عصبانیت): احمق مگه عقلتو از دس دادی؟ این زنه همین الانم شک دارم زنده باشه. این یعنی قتل. زدی به دو تا آدم در حقیقت. دو نفر رو کشتی. میندازنت حلفدونی... بی خیال. بیا بریم.(دست علی رو می گیره و به سمت ماشین حلش میده)
- (با عصبانیت دستش رو پس میزنه): تو برو. من می برمش بیمارستان. حتی اگه بمیره. من فرار نمی کنم. نمی خوام تا عمر دارم عذاب وجدان داشته باشم. نمی خوام همیشه تو مغزم این بچرخه که شاید اگه برده بودمش بیمارستان زنده مونده بود.... نه....(زن رو از جلوی ماشین بلند میکنه و روی صندلی عقب ماشین میذاره): ببین تو کیفش آدرسی چیزی پیدا میکنی؟ زود باش.
- (به بیمارستان می رسن. زن رو رو دست میگیره و دوان دوان به سمت ورودی میره)
- بذارش رو اون تخت. چی شده؟ .... اکسیژن.... علائم هوشیاریش رو چک کنین....
- ضربانش کنده. خونریزی داره... حامله هم هست....
- دکتر نیکنام اورژانس.... دکتر نیکنام اورژانس.... دکتر شایگان اورژانس.... دکتر شایگان اورژانس...
- ضربان نداره.... باید بچا رو در بیارین.... وگرنه هر دو می میرن.... دکتر کشیک زنان کیه؟ گروه خونیشو سریع تعیین کنین. خون لازم داره.... درجه اکسیژن رو بیشتر کن.... (با عصبانیت): دکتر زنانتون کجاس پس؟... (با اشاره دست پرستار سرش رو بر میگردونه و: همینو کم داشتیم. حتما باید رها می بود. نه.... این خودش پس افتاده): دکتر دیگه ای نیست؟ (با اشاره سر پرستار می فهمه که تو این موقعیت هیچ راهی نداره غیر از رها): (با لحن محکم): دکتر شایگان بچه رو باید در بیارین.... مرده یا زنده.... مشکل تنفسی داره.... ضربانش هم می ره و میاد.... نجنبین مردن... هر دو....
- (رها که اولین باره با چنین موقعیتی مواجه شده توان حتی تکون خوردن هم نداره و فقط با صدای لرزون): من نمی تونم... اون داره میمیره.... من
- مرگ و من. حواستو جمع کن تو پزشک کشیکی و باید این عمل رو انجام بدی وگرنه سرپیچی کردی از وظیفتو مسئولی.... (رو به پرستار بخش): ببرین اتاق عمل... اومدیم.(رها رو به سمت اتاق هل میده): رها آماده شو.زود باش. اون هنوز زندس. و وظیفه تو نجات اوناس.
- (رها کم کم با شروع کار آرامشش رو به دست میاره. بچه باید سزارین بشه): زندس... زندس... سریع تو دستگاه بذارین و دوباره مشغول ادامه کار میشه. یکی از دکترها کار بخیه رو به عهده میگیره و رها از در بیرون میاد.
- (علی با پاهایی لرزان و نا مطمئن به سمت دکتر حرکت میکنه. آنچنان به دهن دکتر چشم دوخته که انگار حکم مرگ یا زندگیش دست اونه.): م...ر....د؟( و روی زمین خم میشه و می شینه. دیگه توانی نداره. خدایا)
- رها دست پسرک رو که به زور 22 سال داشته باشه رو می گیره و کمک می کنه بلند شه و با لبخند): بچه زنده است. دعا کن ایشالا مادرشم زنده می مونه. سردرد امونش رو بریده بود. این اولین باری بود که یه بچه رو اونم تو همچین شرایطی به دنیا میاورد. انقدر خسته بود که به زور خودش رو تا توی بخش کشوند. ... نمیدونست چند دیقه یا ساعت تو اون وضع نشسته بود. اصلا خواب بود یا بیدار. با ضربه ملایمی به چشتش چشماش رو باز و سرش رو بالا گرفت. انگار یکدفعه خواب از سرش پرید. سریع رو به یزدان ایستاد و تها جمله ای که از دهنش در اومد: مرد؟
- وای رها تو چه اعتماد به نفسی به آدم میدی دختر.(با لبخندی خسته): نه زندس ولی فعلا تو ccu است.
- یعنی میونه؟
- آره خدا اون پسره رو خیلی دوست داشت. بیا با هم بریم یه قهوه بخوریم. امشب خیلی خسته شدی ولی ثابت کردی که می تونی.
- (رها چه حسی داری الان؟ خوشحال نیستی از بودن یزدان؟ بهت آرامش نمیده؟ رها می بینی؟ اون همیشه تو سخت ترین لحظه هات کنارته. اونم بی هیچ منتی. اون خیلی مرده. کم مثلش پیدا میشه. موافقی؟ وای ولم کن. خوب بد به من چه ارزونی مامان باباش. هیشکی یاشا نمی شه. تو فکر میکنی من بهش فکر نمیکنم؟ به خدا خیلی وقتا ساعتها فکرمو مشغول میکنه. اما چیکار کنم که من دلمو قبلا به یکی دیگه دادم. نه....نه...)
- (سرش رو چند بار تکون میده. انگار میخواد همه چیزای بد رو ازش جدا کنه. اما میشه؟) رها خانوم باز کجایی؟ قهوه ات یخ کرد.
- ببخشید. خیلی خسته ام.

*****

- (اه بازم پیغامگیر.): سلام یاشا جون اوه نه بذا تحویلت بگیرم: آقای دکتر. هه. تازگی ها خیلی نیستی ها. یاشا دیروزم تماس گرفتم نبودی. باهات کار مهمی دارم. حتما پیغامم رو گرفتی باهام تماس بگیر.منتظرتم. قربانت.بای بای. (یعنی کجاست؟ آخه دو روز نباشی؟ وای رها نکنه چیزیش شده؟ اگه تا فردا زنگ نزد به مامانش زنگ می زنم ببینم کجاس. آره رها. اینجوری بهتره. یه کم دیگه باید صبر کنم. وای یاشا نکنه چیزیت شده؟ من میمیرم اونوقت یاشا. ای خدا 1000 تا صلوات نذر میکنم که خوب باشه. )
- رها... رها جان.... قربونت برم یه سر میری این قرص منو بگیری؟
- باشه. یه سر باید برم بیمارستان. بر گشتنی می گیرم برات .فقط کدوم قرصته؟ اسمش چیه؟
- جعبه اش رو میز توالتمه. یه بسته بگیر.
- (جعبه رو از رو میز بر میداره و بیرون میره.)

....

- (صدای زنگ موبایل): بله بفرمایید؟
- سلام یزدان جان. فرانکم. خوبی مادر؟
- ا سلام خانوم نیکبخت حال شما. خوب هستید؟ دکتر شایگان خوبن؟
- مرسی عزیزم. ممنون. یزدان جان راستش یه مشکلی پیش اومده زنگ زدم ب...
- (چند روزیه خبری از رها نداره. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ با نگرانی از اینکه رها چیزیش شده باشه): چی شده فرانک جون؟ رها ... چیزیش شده؟
- نه نه. هنوز نه. ولی نمیدونم چی میشه. (با نگرانی): یاشا برگشته...
- (انگار دنیا تو یه لحظه آوار شد و رو سر یزدان فرو ریخت. یزدان دیگه تموم شد. صاحابش اومد. اومد که حتی رویاشم ازت بگیره.)
- یزدان مادر گوشت با منه؟ می شنوی؟
- بله بله.... چه کمکی ازم بر میاد؟ چیکار باید بکنم؟ میخواین من خبر رو بهش بدم؟
- نه نه... راستش یاشا خواسته چیزی نگم بهش. گفته میخواد سورپرایزش کنه هم با دیدن ناگهانیش و هم یه خبره دیگه که میخواد قبل از همه به اون بگه.... من نگرانم... می ترسم.... داره یه اتفاقی می افته. به دلم بد افتاده. این اومدنه ناگهانی بعد اینهمه سال.
- به دلتون بد را ندین. اینکه ناراحتی نداره. خوب برگشته دیگه. شاید اومده رها خانوم رو با خودش ببره. حتما هم این خبر دوم خبر خواستگاریشه دیگه...(به زور یه لبخند میزنه.)
- اگه اینطوزی هم باشه اعظم انگار راضی نیست. نمیدونم چرا. امروز که یاشا زنگ زده بود بگه شب میاد گفتم پس گوشی بدا مامان اینارم دعوت کنم ولی گفت مامان خیلی حال و حوصله نداره. ایشالا یه موقع دیگه هم با مامان اینا میایم. فقط من یه مهمونم همرامه. ایرادی که نداره؟ منم دیگه روم نشد بپرسم کی؟ نمی دونم فقط زنگ زدم خواهش کنم ازت شب تو هم بیای اینجا. به عسل و رضا هم گفتم بیان. یاشا گفته حدود 9 میاد. یعنی من گفتم رها 8.5 می رسه اونم گفت پس 9 میان. قرار شد عسل اینها ساعت 7 بیان تو هم اگه می تونی قبل یاشا خودتو برسون.
- چشم حتما. فعلا خدانگهدار.
- خدافظ عزیزم.
- (یزدان تنها نمی یاد. این یعنی شاید با اون دختره چی بود اسمش. ای بابا. حالا هرچی. شاید با اون اومده. ای بابا این که بدتره یزدان. رها دق میکنه که. نه بابا اون که میدونه اینا با هم تو یه خونن. باز بلده راه مجاب کردنه خودشو بقیه رو. اما نه نمیتونه این باشه. میخواد بیاد به رها یه خبر بده.خبری که به اون قبل از همه باید بده. )
.
.
.
- ا سلام عسل خانوم. ا شمام که اینجایین آقا رضا. چه خبر شده؟ راه گم کردین؟ ببینم نکنه تولدمه خودم خبر ندارم؟ ام بذا ببینم.... نه تولدمم نیست... عسلی راستشو بگو اینجا وسط هبته این موقع؟ چه خبره؟ ا سلام بابا. شمام که خونه اید. خبریه؟
- (با خنده ای ساختگی): سورپرایز خانوم. صبر داشته باش. صبر.
- من الان میام. بذارین یه دست و رومو بشورم.این روپوش روسری رو درارم و اومدم.
- (آروم کنار گوش رها): یه لباس خوشگل بپوش. یه کمم آرایش کن.(یه چشمک میزنه بهش)
- (با لبخند و تعجب): نه مثل اینکه واقعا خبریه. جان رها بگین دیگه. مامان چه خبره؟
- خودت میفهمی یه کم صبر داشته باش عزیزم.
- (صدای زنگ در) ای بابا مثکه مهمونی دادین.(با خنده): زهرامن باز میکنم. (تو آیفون یزدان رو می بینه. در رو می زنه): به به دکتر نیکنام. می بینم که شمام دعوتین. (آروم کنار گوش یزدان): اینا که لب از لب باز نمی کنن لاقل تو بگو اینجا چه خبره؟ جون رها؟ ها؟
- رها هیچوقت جون کسی رو قسم نده آدم می مونه چی بگه.
- حالا که دادم. پس بگو.... بدو... بدو... (یه خنده با شیطنت و نگاهش رو به یزدان می دوزه)
- (وای رها اینجوری نگام نکن که دختر. چقدر خوشحاله. انگار اینم بهش الهام شده امشب یاشای عزیزش رو می بینه. خوش به حال یاشا.)(یه آه می کشه)
- وا چرا آه می کشی. لوس. برو بابا. نخواستیم. خوبه حالا جونمو قسم دادمت ها. مردم مردای قدیم.(سزش رو با نا امیدی تکون میده): هی... هی ... هی ....
- (یاشا زل میزنه تو چشاش): چون جونتو قسم دادی میگم :یه مهمون داری امشب. چش هم بذاری رسیده.
- راستی تو خوبی؟ چرا انقد بی حوصله ای ها؟
- (با لبخند): نه رها خانوم خیلی هم حوصله دارم.
- (صدای زنگ) رهایی بدو... بدو...
- (با خنده): عسل چته؟تو که از من هول تری. میخوای تو بدو. برو بابا باز یه مهمون دیگس دیگه. زهرا در رو وا کن. مسخره ها. خودم فهمیدم. حوصلتون سر رفته مهمونی گرفتین. حالام منو دس انداختین.(پاش رو رو پاش میندازه و یه سیب بر میداره و شروع به پوست کندنش میکنه): چیه؟ چرا همتون به من زل زدین؟ جن دیدین؟ زهر مارم می خواین بکنین؟
- (با سر و صدا و خنده): سلام رهایی.... کی جراتشو داره خانومی؟
- (صدا کار خودش رو می کنه.با حرکت ناگهانیش چاقو دستش رو می بره. بشقاب از دستش می افته و مات نگاه میکنه. انگار لال شده. )(خدایا یعنی دارم خواب می بینم؟ یعن...ی ....یا... شا. اون.... اینجا؟ رها آروم باش آروم. آره این یاشا ست. همینجا. روبروت. به فاصله یک قدم. یک بوسه. یک آغوش...)
"وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد. انگار نه از یه شهر دور،که از همه دنیا میاد
تا وقتیکه در وا میشه لحظه دیدن میرسه هرچی که جادس رو زمین به سینه من میرسه
ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم. اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم."
(رها همه چشم شده همه گوش شده تا یاشا رو ببینه. یاشا رو بشنوه. با یه جیغ ناگهانی و بلند خودش رو تو آغوش یاشا میندازه و اونو می بوسه. بو میکنه)
"آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود. اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود"
- یاشا بهترین یاشا باورم نمیشه. یاشا خودتی؟
"رفته بود هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من. کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو. اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو."
-( رها رو تو بقلش نگه میداره و با سر انگشتاش اشکاشو پاک میکنه و آروم زیر گوشش زمزمه میکنه): آره جوجه خوشگله خودمم. رها بسه دیگه. چرا گریه میکنی؟ انقد ذوق کردی از دیدنم؟(بلند می خنده): رها خفه شدما. یه کم دستاتو شل تر هم بگیری چیزی نمی شه ها. به خدا فرار نمی کنم.... رهایی؟خانومی؟
(رها هیچکس رو نمیدید. نه چشمای نگران مامان باباش که به دختر پشت یاشا خیره شده بود نه نگاه یخ زده یزدان و پر دردش روی رها و اون دختر. نه نگاه گریان و نگران عسل نه نگاه های متعجب رضا که گاهی رو صورت رها و گاهی رو صورت یاشا می چرخید.)
- رهایی بابا بسه دیگه (با خنده رها رو از بقلش بیرون میاره و ): رها میخوام یکی رو بهت معرفی کنم(دست رها رو میگیره و بر می گردونه سمت اون دختر): این یاسمین ... یادته که؟ ازش گفته بودم برات. (رو به یاسمین به انگلیسی): یاسمین این رهایی. میبینی چه ماهه؟
- (یاسمین با خنده به سمت رها میره و دست رها رو می گیره و با یه لحجه وحشتناک و به سختی): سلام رهایی.
- (یزدان: بی انصاف رها رو نمی بینی؟ ترک برداشته. نه نه داره می شکنه. رها به خاطر من. رها تو که بلد بودی خودتو مجاب کنی. زود باش رها.)
- (رها دیدی؟ هه. دختره رو با خودش آورده حتی. حالا باز بگو. چرت و پرتاتو رو کن. نه رها الان وقته جواب پس دادنه. به مامانت.بابات. یزدان. عسل. بگو... بازم بگو اون فقط همخونشه. اون کوفتشه.... بگو دیگه... لال شدی؟ خفه شو.خفه شو. بازم می گم. مگه نمی بینی نه دستش رو گرفته نه هیچی. مگه ندیدی چطوری بقلم کرد؟ چطوری نگام میکرد. کوری دیگه و الا میدیدی اون فقط مال منه.)(کنترلش رو بدست میاره و با لبخند): سلام یاسمین جون. به ایران خوش اومدی.بیا.. بیا بشین. ا یاشا توام بشین. انقد غافلگیرم کردی که یادم رفت همه چی.
- سلام به خانوم و آقای نیکنام. خیلی خوشحالم که یک بار دیگه این سعادت رو پیدا کردم که در کنارتون باشم. یادش به خیر. چه دورانی بود. عسل خانوم احوال شما؟ سلام جناب یاشا هستم. فرزام.
- رضا هستم. همسر عسل و از آشناییتون بسیار خوشبختم.
- خوبی پسرم؟ زندگی خوبه؟ خوشی؟
- (با لبخند): بد نیست. میگذره.
ببینم تویی یزدان؟ بابا تو کجا؟ اینجا کجا. ا پسر میدونی چند ساله ندیدمت؟(یزدان رو در آغوش میگیره): بابا شما منو بیشتر سورپرایزم کردین. تو. عسل . بابا مبارکه.مبارکه.
- (با یه لبخند زورکی و نگاهی به سمت رها که محو یاشا شده باز): نه یاشا جان. نگران نباش. به پای تو نرسیدیم هنوز. رها هنوز تو شکه.نگا...
- (با خنده رو به رها): ای ای ای . رها چقد بزرگ شدی. باورم نمی شه اصلا. راستی رها بالاخره کی عملت کرد؟بی وفا صبر میکری میومدیم دیگه.
- (با خنده): من بی وفا نیستم. صبر کردم.اونم 11 سال. من هنوز عمل نکردم. گفته بودم منتظر میشم این دکترمون دکتر بشه(می خنده)
- (یاشا یه لحظه تو شوک میره. انتظار تنها چیزی که نداشت همین بود. یعنی رها جونشو زندگیشو اینهمه سال به خطر انداخته فقط به خاطر یه حرف؟ نه...نه... ): رها شوخیت گرفته؟ تو 9 سال پیش باید عمل میکردی. ای رهای شیطون.
- من جدی گفتم. اما حالا که برگشتی باید اولین فرصت این کار رو بکنی چون تازگی ها این نفس تنگی ها و درد قفسه گاهی خیلی اذیتم میکنه. ( و بی هیچ حرفی به سمت ناهار خوری حرکت میکنه): حالام همگی تا شام یخ نکرده بفرمایید.
- (سر شام همه بحث ها هول محور عمل رها میگذره): میدونی رها من تعجبم از اینه که چطور نذاشتی حتی یزدان عملت کنه. اون از منم چند سالی بیشتره تچربش و متعجب ترم که چطور یزدان قبول کرده اینو.
- (رها بین حرف یاشا میره): به کسی جز خودم ربط نداشت و من از اول گفته بودم یا تو یا هیچکس. حالا هم این بحث رو تموم کن.
- تسلیم. راستی شنیدم برا خودت یه پا خانوم دکتر شدی و ... (با لبخند): رهایی چند تا بچه به دنیا آوردی تا حالا؟ البته مهمتر از اون چند تا بچه تا حالا کشتی رهایی(یه خنده بلند)
- به پای کشته های تو که نمی رسه آقای دکتر دو زاری. ا یاسمین جون شما چرا انقدر کم خوردین؟ دوس نداشتین؟ مامان اون ظرف خوراک رو بده شاید رژیمی میخوره یاسمین جون.... بفرمایید
- نه نه نمی تونم.
.
.
.
- رها تنبلیت اومد برا ما هم یه نسکافه درست کنی؟ بازم تک خوری؟ (لیوان رو میخواد از دست رها بیرون بکشه)
- (با خنده): ا یاشا نکن... لیوانمو ول کن... بابا میرم میریزم برات. یزدان بریزم برا تو هم؟
- ممنون می شم. البته اگه زحمتی نیست.
- وای بزدان پر روش کردی دیگه و الا الان نسکافت تو دستت بود
- بلبل زبونی موقوف. عسلی هم که قطعا می خوره. یاسمین جون شما هم می خوری
- (یاشا قبل اینکه مهلت جواب دادن به یاسمین بده): نه رها جان برا یاسمین یه چای خیلی کمرنگ بیار.
- وا مگه تو دهن اینی؟ به تو چه چی میخوره.تو کاری که میگم و بکن تا بگم به من چه....
- رها شونه بالا میندازه و به سمت آشپزخونه میره.( رها دیدی براش مهمه. دیدی انقد مهمه که حتی در مورد اینکه چی بخوره هم نظر میده. وای ولم کن. باز شروع کردی. خوب حتما خورش روش نشده به یاشا گفته بگه. می بینی که از وقتی اومده به زور 6 کلمه حرف زده. رها خودتو چرا گول میزنی. تا چی میخورشم واسش مهمه. بفهم. )
- رها.... رهایی. ای بابا چرا جواب نمیدی
- (رها از صدای یاشا از تو رویا بیرون میاد و با عصبانیتی که از کنکاش با خودش هنوز تو صداشه): هان ؟ چیه؟
- اه اه چه فمنیستی. بابا دعوا نداره که.خوب میگم به من چه که کتکم نزنی. رهایی واست یه مریض خوشگل مامانی آوردم آخه. خاله آخه یلدا جون نسکافه براش ضرر داره.(یه خنده شاد و سر حال)
- چاطی کردی یاشا؟ چرا چرت و پرت میگی؟ خاله کیه؟ یلدا کیه؟ زیادی خوردی و دوباره به سمت آشپزخونه راه می افته که
- رهایی؟ منو نگا... (یه دستش رو پشت یاسمین میگذاره و دست دیگش رو روی شکم یاسمین)؟ خاله رها نگا... یلدا کوچولوی من و یاسمین ایجاس. بیا. بیا ببین داره سلام میکنه خاله رها.
- (رها شکست. رها فرو ریخت. لیوان اولین چیزی بود که این شکستن رو اعلام کرد.و یزدان اولین کسی که برای جمع کردن اون شکسته خیز برداشت.)

"تو چشام اشکی نمونده. تو دلم حرفی ندارم. دیگه وقته رفتنه. سفر دور و درازه.
انتظار روز برفی. تو دلم دق زده سرما. انتظار آفتاب گرم تو دلم یخ زده اما.....
برف و بوران. ابر و بارون. چیکه چیکه توی ناودون. روز ابری روز سرما.انتظار روز برفی"
- (نه خدایا. این خیلیه. رها طاقت نمیاره. نه. این کابوس رو تموم کن. رهای من.) (روبروی رها میشینه که نه سدایی می شنوه نه نگاهی رو میبینه. تنها غیر ارادی و سریع دستش رو روی تکه های لیوان شکسته می کشه و با گیجی این جمله رو تکرار میکنه): نه نه چیزی نیست... چیزی نیست... خودم جمع میکنمش. خودم... و اشک هایی که انگار اجازه ای برای فرو ریختنشون داده نمیشه. هر تکه شیشه ای که بر میداره آنچنان توی دستش مجکم می گیره که هر لحظه خون بیشتری روی زمین و دستش رو می پوشونه. چیزی نیست. چیزی نیست.... نه... نه....
- (یزدان دستای رها رو محکم می گیره ولی انگار نیرویی عظیم تر از تمام قدرت یزدان تو وجود رها جمع شده. ): رها بسه. خواهش میکنم. رها دستات. عسل که از شوک در اومده به سرعت خودش رو به رها و یزدان می رسونه و با یه حرکت شیشه رو از دست رها بیرون میکشه و با یه سیلی آروم رها رو به حال بر میگردونه.
- یاشا تازه عمق فاجعه رو می فهمید. همه کم کم از شوک در میومدن جز رها که هر لحظه از یه شوک بیرون میومد و تو شوک بعدی می رفت.
- (رها رها آروم باش. رها بابا داری خواب میبینی. فقط باید پاشی. رها... رها... بابا من غلط کردم تو راس می گفتی اصلا این دختره هیچکس نیست. بابا این فقط همخونه یاشاست. نه رها نه بچه کدومه. نه...
"پس از این زاری مکن. هوس یاری مکن. تو ای ناکام دل دیوانه" دلت رها... دلم کجا بود؟
"با غم دیرینه ام به مزار سینه ام بخواب آرام دل دیوانه" دیگه دب نمیخوام.
"با تو رفتم بی تو باز آمدم از سر کوی او دل دیوانه" من با تو نرفتم. تو تنها رفتی. بی من.
"پنهان کردم در خاکستر غم آنهمه آرزو دل دیوانه" هه آرزو.... فقط آرزوس
"چه بگویم با من ای دل چه ها کردی تو مرا با عشق او آشنا کردی" یاشا کاش ندیده بودمت که منو کشتی. رها مرد.): باید برم. آره....
- رها چی میگی؟ کجا باید بری؟ رها مامان؟ رها
- (باز تو این دنیا نیست. باز یه جای دیگس. ولی این نگاه یه زنگ خطره. یزدان اینو تو تک تک حرکات رها میتونه ببینه. بعد 7 ماه دیگه تقریبا تمام نگاه ها و حالات رها رو درک میکنه و حتی واکنش هاش رو در مقابل هر اتفاق می تونه حدس بزنه و این رهایی که میبینه قطعا داره میره تا یه بلایی سر خودش بیاره)( سریع به سمت در میره ولی قبل اینکه بزسه رها با سرعت باد سوییچش رو برداشته و از در بیرون رفته)
- (سوییچش رو بر میداره و به سرعت از در بیرون میره و زضا هم دنبالش): منم میام یزدان.
- (رها با سرعت باد میره و اشکهاش با سرعت برق. رها "کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟"هیشکی" دس رو موهات میکشه وقتی منو نداری؟"بازم هیشکی"(هق هق گریه)
"شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره؟ از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره؟" از خودم.دل بی درمونم. قلب مردم. روح خستم.
"برگ ریزونای پاییز کی چش به رات نشسته؟ از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته" خسته ام خسته. میخوام بخوابم. تا ته دنیا.
"کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد. شب برسه به فردا" شب یلدا بی تو معنا نداره. فال حافظ فقط وقتی تو باشی یلدا رو یلدا میکنه. هه تو که یلدا داری. یلدا... یلدا..."
"کی از سرود بارون قصه برات میسازه از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه." من خودم بارونم. ببین دارم می بارم.
" کی از ستاره بارون چشماشو هم میذاره نکنه ستاره ای بیاد یاد تو رو نیاره" یاد من؟ مگه من اصلا برات وجود داشتم؟ اصلا منو دیدی؟ صدای شکستنم رو شنیدی؟)
- (هر لحظه سرعتش بیشتر میشه. حالا تقریبا با 130 تا سرعت تو جاده داره می تازه. حتی نمی دونه کجا داره می ره. فقط میخواد بره. یه جای دور. یه جا که از این کابوس بیدارش کنه)(حتی صدای بوق های ممتدی که از ماشین عقبی میاد رو هم تمی خواد بشنوه.)
- رضا اون خودشو به کشتن میده. رضا نکنه میخواد بلایی سر خودش بیاره؟(تمام امیدش به اینه که رها تو این دنیا نباشه باز. حتی تصور اینکه رها همه چیز رو درک کنه و بخواد بلایی سر خودش ب


مطالب مشابه :


شبگرد تنها

ستاره - شبگرد تنها - - رمان قشنگیه توصیه میکنم بخونیدتعریفشوزیادشنیدم پایان خوش




رمان در امتداد باران (18)

رمان خانه تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ايي كه من زنم مرهم درد دل عاشقای شبگرد




رمان تقلب قسمت 18

گنجینه ی رمان های من تنها کاری که ازم بر میومد نذر و نیاز بود. غمکده ی شبگرد




رمان عشق چیز دیگری است 3

دنیای رمان تنها غیر ارادی و سریع دستش رو روی تکه های تو رو می شناسم ای شبگرد عاشق.تو




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من غمکده ی شبگرد تنها مسافر




برچسب :