قسمتهای جلوتر سریال حریم سلطان

بیماری سلطان سلیمان بر اثر زهری که فیروزه خاتون به مرور زمان در غذاش میریخته

در این قسمت سلطان سلیمان به خاطر زهری که فیروزه خاتون به مرور زمان تو غذاش میریخته مریض میشه و به کما میره و خرم سلطان هم تو این مدت همش واسش نماز میخونه و دعا میکنه.

muhtesem_yuzyil_son_bolum_suleymandan_hu

h53uc.jpg

i842_82203381441411237661.jpg

 

78.jpg

bhhh.jpg

e479_1288.jpg

 

در قسمتهای بعدی ماهی دوران یکیو میفرسته تا محمتو بکشه با خنجر آلوده به بیماری آبله محمت هم در حالی که زنش حاملست و خیلی دلش میخواد بچشو ببینه میمیره.

Photo: <3 <3

سرگذشت و مرگ ابراهیم در حریم سلطان

ابراهیم یکی از بهترین دوستان سلطان سلیمان بود یعنی از همون جوانی که سلطان سلیمان شاهزاده بود اینا با هم دوست بودن

ابراهیم بهترین نوازنده بود و خیلی خوب ویولن می نواخت

خدیجه از بچگی هر موقع ابراهیمو میدید از اون خوشش میومد و یه جورایی عاشق ابراهیم بود

ابراهیم پاشا بعد از شاه شدن سلیمان پیش شاه موند و سلطان سلیمان همیشه تو کاراش با ابراهیم مشورت می کرد

خدیجه و ابراهیم عاشقانه همدیگرو دوست داشتن و ابراهیم همیشه تو ایوون اطاقش ویولون میزد و خدیجه هم غرق در عالم عاشقانه خودش با ابراهیم بود که ابراهیم از خدیجه خواستگاری کرد و اینا با هم ازدواج کردن

اولین بچه خدیجه وقتی که نصف شب خدیجه بهش شیر میداد خفه شد و مرد و بعد از اون دو قلو باردار شد

علت رابطه مخفیانه ابراهیم پاشا با نگار شکستن غرور پاشا توسط خدیجه بود

یعنی یه روز خدیجه که از دست ابراهیم ناراحت بود با عصبانیت به ابراهیم گفت تو کسی نیستی و من دختر سلطان هستم و وظیفه تو احترام به من و خانواده منه و این حرف به مرور زمان باعث فاصله بین پاشا و خدیجه شد و در نهایت پاشا به طرف نگار جذب شد که نگار یه دختر به نام اسما نور به دنیا اورد

من تو پست قبلی اگه یادتون باشه گفتم که ابراهیم برای نصیحت مصطفی به مانیسا رفت و این زمانی بود که از سلطان رفتنشو پنهان کرده بود و سلطان هم خواب دیده بود که مصطفی رو تخت سلطان نشسته و ابراهیم بغل دست اون ایستاده

خرم هم از این فرصت استفاده کرده بود و هی در گوش سلطان سلیمان می گفت که اینا واسه تخت تو دارن نقشه می کشن

و یه بار که ابراهیم برای جنگ با طهماسب به تبریز ایران حمله کرده بود به سربازاش گفته بود که من می خوام حکومت کنم

این مسئله ها رو هم انباشته شده بود و سلطان ابراهیمو یه ادم خودخواه تصور می کرد و از این می ترسید که احتمالا با پسرش مصطفی به تاج و تخت این نقشه می کشن

بالاخره ابراهیم از مانیسا به پایتخت برگشت و دختری که به عنوان جاسوس از طرف خرم به مانیسا رفته بود با خودش به پایتخت اورد تا آبروی خرمو پیش سلطان ببره

این خبر به خرم رسید و خرم هم برای چاره اندیشی پیش رستم رفت و ازش خواهش کرد یه راه حلی پیدا کنه

رستم پاشا هم مادر دختررو گرفت و زمانی که دختررو دست بسته به قصر میبردن لای درختا قایم شد و چاقو رو گردن مادر دختره گذاشت وقتی دختر در حین رد شدن این صحنه رو دید متوجه شد که اگه حقیقتو بگه مادرش کشته میشه

راستی اینم بگه دختره تو مانیسا به پاشا اعتراف کرده بود که از طرف خرم برای جاسوسی اومده

وقتی دختررو دست بسته پیش سلطان آوردن ابراهیم پاشا به سلطان گفت این دختر جاسوس خرم سلطانه و من تو مانیسا دستگیرش کردم و پیش شما آوردم

سلطان خیلی عصبانی شد و دستور داد دهنه دخترو باز کنن وقتی دهنه دخترو باز کردن ابراهیم پاشا گفت بگو که جاسوس خرم هستی دختر در جواب گفت شما به من یاد دادید که بگم جاسوس خرم سلطانم چون می خواستید خرم سلطانو خراب کنید به سلطان گفت ابراهیم پاشا منو تهدید کرده که این حرفو بگم وگرنه من جاسوس خرم سلطان نیستم بعد از تموم شدن حرفش زود خودشو از ایوان پایین انداخت و کشته شد

ابراهیم برای چندمین بار پیش سلطان خراب شد و سلطان خیلی عصبانی شد

بالاخره سلطان هر روز تو این فکر بود که ابراهیم پاشا خیلی جاه طلب شده و بهتره بمیره ولی چون قسم خورده بود هیچ وقت خودش دستور قتل ابراهیمو نده به همین خاطر سخت اشفته بود

یه روز تصمیم گرفت پیش قاضی بره و ازش راه چاررو بپرسه

وقتی پیش قاضی رفت گفت من قسم خوردم که یه نفرو نکشم ولی الان میخوام اعدامش کنم به نظرتون راه چاره چیه؟

قاضی گفت یه روز به من فرصت بدید تا خوب فکر کنم

فردای اون روز قاضی پیش سلطان سلیمان رفت و گفت من یه راهی پیدا کردم و اونم اینه

شبانه وقتی شما خوابید اون طرف باید کشته بشه اینطوری عهدتون شکسته نمیشه

سلطان به فکر رفت و چند روز بعد تصمیم خودشو برای اعدام وزیر اعظمش بهترین دوستش ابراهیم پاشا رو گرفت

ماه رمضان بود و سلطان ابراهیم پاشا رو تنهایی به اطاقش برای افطار دعوت کرد

وقتی ابراهیم پاشا اماده رفتن میشد خدیجه دلش شور میزد و به ابراهیم تاکید می کرد که مواظب خودش باشه

ابراهیم به اطاق سلطان رفت و دو نفری افطاری کردن و کلی با هم حرف زدن

وقتی ابراهیم اماده برگشتن شد سلطان ازش خواهش کرد که امشبو پیشش بمونه

ابراهیم اول تعجب کرد ولی در نهایت خوشحال شد و پیشنهاد شاه رو قبول کرد

اینم بگم اواخر زندگی ابراهیم، سلطان سلیمان به شدت باهاش سر سنگین بود و مهمانی اون شب شاه و دعوت به موندن برای ابراهیم تعجب برانگیز بود

ابراهیم برای خوابیدن به اطاق مجاور رفت و راحت خوابید ولی خواب به چشمای سلیمان نمیومد

تا اینکه سلطان یه لحظه چرت زد در این حین سه نفر سیاه پوش به اطاق ابراهیم پاشا اومدن و بهش حمله کردن ابراهیم پاشا اول خوب مقاومت کرد ولی سه نفر طنابو گردنه ابراهیم انداختن و کشیدن انقدر نگه داشتن که ابراهیم با گفتن این کلمه (سلطانم )خفه شد و مرد فقط یه قطره اشک از بغل چشمش سرازیر شد.

images?q=tbn:ANd9GcSQjR4bvVDsyE3cMm3bEie

muhtesem_yuzyil_pargali_ibrahim_pasa_ida

muhtesem_yuzyil_17012013_0010_wmp4.jpg 

 

سلطان سلیمان از خواب پرید و داد کشید ابراهیم ولی چه فایده بهترین دوست دوران نوجوانی بهترین سرلشکرش بهترین وزیر اعظمشو از دست داده بود                               

خدیجه از نیومدن پاشا به خونه تا صبح چشم روی هم نذاشت این خبر به خدیجه رسید و خدیجه هراسان به طرف بیرون دوید و جنازه پاشا رو داخل تابوت دید رو تابوت پاشا سخت اشک میریخت و وقتی رد طنابو دور گردن پاشا دید از برادرش سلیمان دلش شکست.

Muhte%C5%9Fem-Y%C3%BCzy%C4%B1l-83.-B%C3%

180120131707021241180.jpg

ولی چه فایده کار از کار گذشته بود و خدیجه بیوه شده بود                                           

خدیجه انگشتری که موقع ازدواجش با پاشا ،سلطان بهش داده بودو به خودش برگردوند و سلطان با دیدن این انگشتر بیشتر دلش اتیش می گرفت .خدیجه چون نافرمانی و لجبازی می کرد سلطان به مانیسا پیش مصطفی و ماهی دوران فرستادش و شاه خوبان به قصر خدیجه نقل مکان کرد.

muhtesem_yuzyil_83_bolum_fragmani_23_oca 

 

 

ربوده شدن خرم و مرگ خدیجه سلطان 

سلطان سلیمان مردی چاق به نام سلیمانو به عنوان وزیر اعظمش انتخاب کرد و به وزیر اعظم گفت می خوام در مورد پسرم یه تصمیمی بگیرم و به همین خاطر تو رو انتخاب می کنم. 

سلطان بعد از دیدن اون خواب به کاپیتان پاشا دستور داد که به مانیسا بره و مصطفی رو به پایتخت بیاره 

کاپیتان پاشا به مانیسا رفت و به مصطفی گفت سلطان به من دستور داده تا شما رو به پایتخت بیارم.مصطفی خیلی تعجب کرد و به همراه مادرش و یکسری از افرادش و کاپیتان پاشا راهی پایتخت شد. 

وقتی به پایتخت رسیدن ماهی دوران با ناراحتی به سرای شاه خوبان و خدیجه رفت و به شاه خوبان و خدیجه گفت خیلی دلم اشوبه و نمیدونم چرا سلطان کاپیتان پاشا رو فرستاده دنبال ما.شاه خوبان در جواب گفت شاید سلطان یه دلیلی داره واسه خودش 

مصطفی وقتی پیش پدرش سلطان سلیمان رسید سلیمان پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه به استقبال پسرش نیومد و اونو بغل نکرد و مصطفی از این کار پدرش ناراحت شد. مصطفی رو به سلطان گفت سرورم شما هر موقع منو به پایتخت دعوت می کردید اگه دستم اب باشه زود زمین میزاشتم و میومدم تعجب می کنم چرا کاپیتان پاشا رو به دنبال من فرستادید! 
سلیمان در جواب گفت من اینطور صلاح دونستم و دعوت تو به اینجا به این دلیل هست که من می خوام جنگ برم و تو به جای من تو پایتخت بمون و مراقبت کن و در ضمن وقتی من برگشتم تو به جای مانیسا به آماسیا نقل مکان می کنی(یعنی سمت مصطفی پایین اومد) مصطفی از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و گفت پدر هرچی شما دستور میدید من با جونو دل قبول می کنم ولی می تونم بپرسم چرا من نمیتونم تو سمت خودم و تو مانیسا بمونم سلطان گفت تو هر بار اشتباه می کردی و زیاد به دستورات من اهمیت نمیدادی اخرین بار هم من دشمنمونو فرستادم به کشور خودشون و بهشون رو ندادم تو با چه جرعتی اونا رو به مانیسا راه دادی؟ مصطفی گفت سرورم من هم به اونا گفتم که هر چی سلطان دستور بده من عمل می کنم و من هم اونا رو بیرون انداختم.سلطان گفت من کاری به اینکه تو به اونا چی گفتی ندارم تو چرا اجازه دادی اونا به مانیسا بیان و این اشتباه تو تلقی میشه و من هم تو رو به اماسیا میفرستم تا درس عبرت بشه واست تا خوسرانه کاری نکنی 

مصطفی در حالی که تعظیم می کرد از اطاق بیرون رفت وقتی بیرون اومد مادرشو دید و ماهی دوران زود از مصطفی پرسید پسرم چی شده؟ و مصطفی در جواب گفت مادر به کنیزات تو مانیسا دستور بده وسایلای شخصیتو جمع کنند چون بعد از برگشتن پدرم به پایتخت ما باید به آماسیا بریم .ماهی دوران از شنیدن این حرف به قدری ناراحت شد که سرگیجه گرفت و زود به دیوار تکیه داد 


ماهی دوران به طرف اطاق خرم رفت و چون خرمو پشت این ماجرا میدید در خرمو زد ولی خرم درو باز نکرد ماهی دوران هم پشت در خرم داد می کشید که خدا جوابتو میده،لعنت به اون روزی که تو به این قصر پا گذاشتی،ارزوی مرگتو دارم و با گفتن این حرفا زود از اونجا رفت 

وزیر اعظم به اطاقی که بالی خان،کاپیتان پاشا و رستم بود رفت و این خبرو به اونا داد کاپیتان از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و گفت چرا سلطان مصطفی رو به آماسیا می فرسته؟ مصطفی که همیشه به دستورات سلطان گوش می کنه. رستم در جواب گفت سلطان اینطور صلاح دونستن.کاپیتان که از حرف رستم ناراحت شد گفت تو کی هستی که همچین حرفی به من میزنی تو در نظر من همون ادمی هستی که فضولات اسبارو تمیز می کردی ولی من همیشه کاپیتان بودم رستم در جواب گفت من با گذشته کاری ندارم الان در مورد حال حاضر حرف بزن.بالی که دید دعوای شدیدی سر خواهد گرفت کاپیتان رو به سکوت دعوت کرد. 

سلطان سلیمان مهمت،سلیم و بایزیدو به اطاقش دعوت کرد و رو به مهمت گفت تو همراه من به جنگ میایی و وقتی برگشتی به مانیسا میری و رو به سلیم گفت شماها هم به شهر دیگه برید و در نبود من اونجا بمونید. مهمت که انتظار همچین سمتی رو نداشت خیلی تعجب کرد و با ناراحتی پیش مهریماه رفت و جریانو به مهریماه تعریف کرد مهریماه گفت تو نباید ناراحت باشی اتفاقا خوشحال باش مهمت در جواب گفت من نمیتونم جای برادرمو بگیرم برادرم خیلی ناراحت میشه. مهریماه گفت تو به این چیزا فکر نکن به این فکر کن که اگه مصطفی سلطان بشه کله ی ههمون رفتنیه مهمت از ناراحتی از اطاق بیرون اومد و پیش مصطفی رفت وقتی به اطاق وارد شد رو به مصطفی گفت برادر من از شما معذرت می خوام نمی دونم چرا پدرم این تصمیمو گرفته ولی من اصلا راضی نیستم مصطفی گفت عیبی نداره و ما باید در مقابل دستورات پدرمون سر فرود بیاوریم. 
مهمت گفت برادر این کارا هیچ وقت ما رو از هم جدا نمی کنه تو هم قبول داری مصطفی گفت بعله منم موافقم که ما برادریم و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم 


ماهی دوران که درگوش ایستاده بود از شنیدن خبر رفتن مهمت به مانیسا به قدری ناراحت شد که زود پیش خدیجه و شاه خوبان رفت و گفت همش تقصیر خرمه و اینا همش نقشه خرم بود و ما باید یجوری این مسئله رو حل کنیم و در نبود سلطان یه بلایی سر خرم بیاریم. شاه خوبان گفت فعلا کاری نکنید و بسپارید به من و از اطاق خارج شد ماهی دوران رو به خدیجه گفت دفعه پیشم شاه خوبان گفت که من خرمو از سر راه برمیدارم ولی بازم خرم برنده شد پس ازتون خواهش می کنم شما یه کاری کنید من مطمئنم اخر سر اینا خون پسر منم بریزن خدیجه با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت و ماهی دوران پیش سلطان اومد و گفت سرورم اون پسر شماست و اصلا از دستورات شما سرپیچی نمی کنه خواهش می کنم نظرتونو عوض کنید مصطفی تو مانیسا خوب بود و همه مردم مانیسا مصطفی رو دوست داشتن سلطان گفت تو این شهرم مصطفی رو دوست خواهند داشت ماهی دوران گفت میدونم که خرم زیر پای شما نشسته و همیشه تلاشش این بوده که پسرای خودش از مصطفی بالاتر باشه و اینو فراموش کرده که مصطفی اولین شاهزاده و ولیعهده شماست سلطان که از شنیدن این حرف ماهی دوران عصبانی بود گفت من خودم هم می دونم مصطفی شاهزاده منه و زود از اطاق برو بیرون و هیچ وقت نمی خوام ببینمت. 


بالاخره سلطان به جنگ رفت و مصطفی به حکومت کشور در نبود پدرش رسید. 

یه نامه از طرف سلیم به مهریماه رسید که تو اون نامه نوشته شده بود که سلیم سخت مریضه و خرم زود پیش سلیم بیاد. 

خرم بدونه اطلاع دادن به مصطفی پیش سلیم رفت و وقتی این خبر به مصطفی رسید مصطفی ناراحت شد و گفت چرا به من اطلاع نداده و اگه اتفاقی به خرم سلطان بیوفته من باید جوابگوی پدرم باشم و دستور داد که زود خرمو برگردانند. 

دوباره نامه ای از طرف سلیم به دست مهریماه رسید که تو اون نامه سلیم نوشته بود از همیشه حالش بهتره و مادرش به این شهر نیومده.مهریماه با شنیدن این خبر ناراحت شد و پیش مصطفی رفت و گفت مادر من گم شده و زود پیداش کنید و اگه اتفاقی به مادرم بیوفته شما چه جوابی می خواهید به سلطان بدید.؟ 

خبر به شاه خوبان رسید و شاه خوبان که به خدیجه شک کرده بود زود پیش خدیجه رفت و گفت تو جای خرمو بلدی خدیجه گفت خب رفته پیش سلیم شاه خوبان گفت خرم گم شده و معلوم نیست کجاست و من میدونم این نقشه تو هستش پس جای خرمو بگو اگه نگی این ضربه بدی میشه واسه مصطفی. 

مهریماه پیش شاه خوبان و خدیجه اومد و گفت می دونم شما جای مادرمو می دونید شاه خوبان و خدیجه گفتند تو کی هستی همچین تهمتی به ما میزنی؟مهریماه گفت من یگانه دختر سلطان سلیمان هستم و قسم می خورم اگه یه مو از سر مادرم کم بشه این قصرو رو سرتون خراب کنم!!! 

خرم گم شد و سلطان هم از جنگ برگشت وقتی رسید مصطفی به استقبال پدرش رفت و گفت سرورم در نبود شما خرم سلطان رفتن و گم شدن سلطان با عصبانیت به قصر رفت و خواهراش،ماهی دوران و مهری ماه به استقبال سلطان رفتن 

وقتی سلطان سلیمان وارد شد گفت خرم کجاست؟مهری ماه گفت پدر درنبود شما واسه مادرم یه نامه اومد که سلیم بیماره و مادرم زود راهی شد ولی بعد از یه هفته من نامه ای به سلیم فرستادم تا جویای حالش باشم سلیم در جواب گفت من حالم خوب بود و اصلا از مادر خبر ندارم یعنی مادر اصلا پیش سلیم نرفته و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده.شاه خوبان رو به شاه گفت بله سرورم ما هم این خبرو شنیدیم و خیلی ناراحت شدیم مهری ماه گفت فکر نکنم کسی از این خبر ناراحت شده باشه اتفاقا اینجا کسایی هستند که خیلی هم خوشحال شدن شاید خودشون نقشه کشیدن تا یه بلایی سر مادرم بیارن و الان هم پیش ما ایستادن شاه خوبان گفت مهری ماه تو نمیتونی این همه زود قضاوت کنی مهری ماهم گفت من مطمئنم. 
سلطان رو به مصطفی گفت من پایتختو به تو سپرده بودم تو چرا خوب مواظب نبودی؟ مصطفی گفت سرورم خرم سلطان بدونه اطلاع به من رفتن سلطان گفت پس یه کاری می کردی امنیتش زیاد باشه تو چجور ادمی هستی اون زن عقد کرده منه و مادر 5 فرزندمه حالا من چیکار کنم؟ خدیجه رو به سلطان گفت از کجا بدونیم خرم گم شده یا مرده شاید یه جایی قایم شده و منتظره شما از جنگ برگردید و بیاد بگه ماها اونو دزدیدیم و با این کار ما رو پیش شما خراب کنه شاه خوبان رو به خدیجه گفت بس کن. 
خدیجه داد کشید خسته شدم از اینکه دائما به خاطر خرم باید سین جیم بشیم دیگه خسته شدم. سلطان رو به خدیجه گفت از اطاق گم شو برو بیرون و نمی خوام ببینمت 

وقتی مصطفی به همراه مادرش و عمه هاش از اطاق اومدن بیرون مهمت جلوی مصطفی رو گرفت و گفت مادرم نیست و گم شده و معلوم نیست چه بلایی سرش اومده ما جنگ بودیم و پایتخت دست تو بود اگه یه مو از سر مادرم کم بشه تو جوابگو هستی.مصطفی از حرف مهمت سخت بر آشفت و داد کشید تو کی هستی که با من اینجوری حرف میزنی؟ 

سلطان رستم پاشا و بالی خانو به اطاقش صدا کرد و رو به رستم گفت از همین الان شرع کن همه جا رو بگرد و حتی سربازای بیشتری هم با خودت ببر داخل هر خونه ای وارد میشید و زیر هر سنگی رو هم نگاه می کنید 

و رو به بالی خان گفت تو هم از همه بازجویی می کنی حتی از خواهرام و بچه هام.اگه یکی از فرزاندانم هم تو این موضوع دست داشته باشن خودم بهش رحم نمی کنم پس خوب بازجویی کن 

سلطان به طرف اطاق خرم رفت و شبو اونجا موند 

فردا صبح همه به اطاق بالی دعوت شدن واسه بازجویی 

اول از همه مصطفی رفت واسه بازجویی.بالی خان رو به مصطفی گفت وقتی سلطان دستور داد که شما به جای مانیسا باید به اماسیا برید شما فکر می کردید که خرم پشت این ماجرا هست و این مسئله باعث نشه در نبود شاه شما سر خرم سلطان یه بلایی بیارید! مصطفی گفت دیگه کافیه و من هیچ موقع به مادر برادرام اسیبی نمیزنم 
بعد از اون ماهی دوران اومد و بالی گفت شما سالها از خرم نفرت داشتید و دارید نکنه شما یه بلایی سر خرم اوردید تا دوباره تو دل شاه واسه خودتون جا باز کنید! ماهی دوران با عصبانیت گفت تو خیلی پرو شدی و صداتو ببر تو کی هستی با من اینطوری حرف بزنی؟بالی گفت کشتینش یا زنده هست؟ماهی دوران گفت من هیچی نمیدونم و یک ذره هم برام مهم نیست که چه بلایی سر خرم اومده و اطاقو ترک کرد 

نفر سوم شاه خوبان بود بالی خان رو به شاه خوبان گفت شما یه بلایی سر خرم سلطان اوردید شاه خوبان گفت من از هیچی خبر ندارم بالی گفت نکنه با خدیجه سلطان همدست هستید؟شما هم خیلی دوست داشتید خرم سلطان بمیره.شاه خوبان بازم مثل ماهی دوران گفت تو کی هستی که منو بازجویی کنی؟بالی گفت این فرمان سلطانه و منم مامورم مو به مو عمل کنم.شاه خوبان هم از اطاق بیرون رفت 

نوبت رسید به خدیجه و بالی خان رو به خدیجه گفت شما باعث گم شدن خرم هستید؟خدیجه هم با عصبانیت گفت من از خرم متنفر بودم و سالها هست می خوام بمیره ولی منو قاطیه این مسئله نکنید و اونم از اطاق بیرون رفت 

مهمت برای غذر خواهی پیش برادرش رفت و گفت خیلی متاسفم که باهات اونطوری حرف زدم چون خیلی ناراحت بودم و خودت می تونی درک کنی که ادم در نبود مادرش چقدر سختی می کشه و مصطفی هم مهمت رو به اغوش کشید 

یه مردی به اسم دوزگون اقا رو که با خرم همراه بوده و زخمی شده بوده رو به قصر اوردن و به شفا خانه بردن وقتی به هوش اومد سلطان اومد بالا سرش و گفت تو با خرم همراه بودی؟اونم گفت بله نصف راه به ما حمله کردن و منو خرم سلطان از کالسکه پیاده شدیم و به طرف جنگل فرار کردیم ولی چون خرم سلطان مثل من نمیتونستن بدوند من فرار کردم سلطان از شنیدن این حرف به دوزگون اقا حمله کرد و حین سیلی زدن می گفت تو میمردی جونتو فدای سلطانت کنی؟تو چطور اونو تنها گذاشتی؟بالی زود سلطانو جدا کرد و به ارامش دعوت کرد 

سلطان دستور داد اون مرد اونا رو به جایی که با خرم فرار کرده بودن ببره 

وقتی رفتن دوزگون اقا اونا رو تا پای درختی برد و گفت من تا اینجا با خرم سلطان بودم دیگه فرار کردم و نفهمیدم چه بلایی سر خرم سلطان اومد شاه دستور داد اونو از جلوی چشمم بکشند کنار 

سلطان به دنبال خرم پای درخت اینور اونور میرفت که یه دفعه چشش به انگشتر خرم افتاد و خیلی ناراحت شد 

دو سال از گم شدن خرم گذشت و خبری ازش نبود سال 1543 

مهمت به مانیسا رفت و یکی از جاریه هاش به نام جهان خاتون باردار شد 

مصطفی هم به اماسیا رفت و افسردگی گرفته بود و تنهایی رو به همه ی جاریه هاش ترجیح می داد 

خدیجه پیش سلطان اومد و گفت می خوام خواهرت باشم و دلم براتون تنگ شده.شما هم عزیزترین کستونو از دست دادین من هم.شاه خواهرشو بغل کرد 

یه سرباز به نام الیاس که تو جنگ به مهمت نزدیک شده بود و یکی ازافراد نزدیکه و دوست مهمت بود و باهاش تو همه ی موارد هم فکری می کرد.یه روز یه نفر به الیاس گفت تو جنگل یکی منتظر شماست الیاس وقتی به جنگل رفت ماهی دوران منتظر اون بود.ماهی دوران رو به الیاس گفت دیگه وقتشه مهمت رو بکشی(الیاس از افراد ماهی دورانه و با نقشه خودشو نزدیکه مهمت کرده بود تا ماهی دوران به هدفش برسه 

بالاخره یه روز یه نفرو پیدا کردن که نامه ی دروغی رو به خرم نوشته بود.بالی اون مردو به زندان برد و به دستور سلطان اونو تحت شکنجه قرار داد و گفت بگو به دستور چه کسی اون نامه رو به اسم شاهزاده سلیم نوشتی اونم مقاومت کرد تا اینکه بالی چاقو رو فرو کرد تو دست مردک و گفت فکر کردی من تو رو راحت می کشم نه کور خوندی من ذره ذره تو رو از بین می برم مردک از درد دستش به خودش پیچید و گفت یه مرد به نام علی به من دستور داد بالی گفت علی؟رستم گفت من میشناسم و زود پیش سلطان رفت و ماجرارو گفت وقتی سلطان پرسید علی کیه رستم گفت یکی از افراد خدیجه سلطانه 

سلطان زود به طرف قصر خدیجه رفت 

قبل از اینکه سلطان برسه یه نفر به خدیجه ماجرارو گفت و خدیجه فهمید که سلطان فهمیده که گم شدن خرم زیر سر اینه 

زود به اطاق خودش رفت 

وقتی سلطان رسید از شاه خوبان پرسید خدیجه کجاست شاه خوبان گفت رفت اطاقش 

سلطان به طرف اطاق خدیجه رفت و دید خدیجه نیست ولی در ایوان بازه به طرف ایوان رفت و دید خدیجه اونجاست 


رو به خدیجه گفت پس گم شدن خرم نقشه تو بود 
خدیجه گفت وقتی شما ابراهیمو کشتید منم با اون کشتید.از وقتی خرم اومد شد عزیزترین کس شما و ما فراموش شدیم شما عزیزترین کس منو کشتید بدون اینکه قبری داشته باشه پس خرمم قبر نخواهد داشت و فقط جای اونو می دونم و داشت حالش خراب می شد که سلطان زود خدیجه رو گرفت و ظرف سم از دستش رو زمین افتاد و سلطان داد می کشید که جای خرمو بگو ولی دیگه دیر شد و خدیجه مرد.   o666___2_thumb.jpgx7292___thumb.jpg  


مطالب مشابه :


سلطان سلیمان عثمانی و خرم خاتون سلطان+عکس

ابراهیم پاشا پارگایی از دوستان دوران کودکی سلطان سلیمان بود. ابراهیم اصالتاً اهل یونان و




بررسی سریال حریم سلطان - 9

ابراهیم پاشا را به حیله از کنار مادر ربوده خفه کرد و جسد او را در بورسا بر روی قبر پدرش




ماهی دوران سلطان

کد چرخش کامل عکس . دریافتـ کد آیکونـ نوار آدرسـ سلنآ کـ ـد




قسمتهای جلوتر سریال حریم سلطان

تا اینکه سلطان یه لحظه چرت زد در این حین سه نفر سیاه پوش به اطاق ابراهیم پاشا قبر نخواهد




4421 سرنوشت نگار کالفا در سریال حریم سلطان+عکس

ابراهیم هم به جنگ با شاه بودنو گرفت و رفت و قبر و پاشا به یه شهر دیگه رفته بود




واقعیتهای تاریخی شخصیتهای سریال حریم سلطان...

به دلیل مریضی در سن 56 سالگی میمیرد و دقیقا در کنار قبر های ابراهیم پاشا و ترس




سرنوشت نگار کالفا در سریال حریم سلطان

ابراهیم هم به جنگ با شاه بودنو گرفت و رفت و قبر و پاشا به یه شهر دیگه رفته بود




شام و مصر از چشم یک مسافر ایرانی در عصر محمدعلی پاشا - قسمت دوم

شام و مصر از چشم یک مسافر ایرانی در عصر محمدعلی پاشا است که ابراهیم (ع) و قبر مادر




چرا بارگاه و گنبد پیامبر (ص) مسجد النبی را تخریب نکردند؟!

قبر ابراهیم فرزند پیامبر، قبور همسران آن حضرت، قبر ام‌البنین، قبر علی پاشا




فیلترینگ پاشا رسانه بادرود

فیلترینگ پاشا رسانه نویسنده : ابراهیم گودرزی | .: Weblog Themes By SlideTheme :. آخرین قبر ام البنین




برچسب :