آسمون ابری 14

نگاهی به خودم کردم...تیپم بد نبود یعنی با وجود بی حوصلگیم تو این روزا قابل قبول بود...یه مانتوی کرم خنک پوشیده بودم با شلوار جین ابی کمرنگ و صندلای قهوه ای و کیف و شال همرنگش...بعد از کمی که راه رفتیم آدرین وایساد و گفت:
-اول بریم سراغ چی؟!
شونه بالا انداختم و با بی حوصلگی گفتم:
-آدرین ول کن ترخدا حوصله ندارم...
دستمو گرفت تو چشمام زل زد و جدی گفت:
-اومدیم اینجا با هم خوش بگذرونیم حوصله ندارم و تو فکر رفتن نداریم!فهمیدی؟!
تو چشماش نگاه کردم که با سرسختی ادامه داد:
-باشه؟!
لب برچیدم و گفتم
-باشه قبول!
خوشحال شد و گفت:
-خب اول چی؟!
چشمامو چرخوندم و به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-اول چرخ و فلک...خیلی وقته سوار نشدم!
-باشه...بیا بریم بلیط بگیرم....
دنبالش رفتم و دوتا بلیط گرفت و رفتیم تو صف و بعد از چند دقیقه انتظار سوار شدیم...دوتایی تو یه کابین نشستیم و آدرین درو بست و گفت:
-نمی ترسی که؟!
با تعجب گفتم:
-آدرین؟!اگه می ترسیدم که نمی گفتم سوار شیم!حرفا میزنیا!
-تسلیم..ببخشید!
تکیه دادم به پشت و به اطراف از اون بالا نگاه کردم...یه دست دختر و پسر جوون که با صدای بلند حرف میزدند و میخندیدند از اون پایین رد شدن رفتن سمت باجه بلیط و یه بچه به زور دست باباشو میکشید تا ببرش پیش بازی که میخواست...آدرین هم تو سکوت ترجیح میداد تا منظره پایینو تماشا کنه...نفسمو دادم بیرون و گفتم:
-نظرم عوض شد!مسخره ترین چیزیه که میتونستیم سوارش شیم...که چی هی میچرخیم دور خودمون؟!مردم از چی این میترسن؟!
خودمو به لبه کابین که دیواره کوتاهی داشت نزدیک کردم و خم شدم و گفتم:
-از این ارتفاع؟!
آدرین با خشونت دستمو گرفت کشید و گفت:
-دیوونه شدی میخوای خودتو بندازی پایین؟!
با بهت به صورت خشمگین و متعجبش نگاهی انداختم و نشستم سر جام...یهو زدم زیر گریه و صورتمو پشت دستام قایم کردم...بدنم میلرزید و هیچ تلاشی هم برای متوقف کردن گریه ام نمی کردم...

آدرین با حیرت بهم خیره شده بود و معلوم بود نمی تونه هیچ توجیهی یا دلیل مشخصی برای گریه کردنم پیدا کنه...
-پرسا چی شد؟!
بازوهامو محکم گرفت و گفت:
-خوبی؟!
سرمو بالا اورد و با قاطعیت گفت:
-به من نگاه کن!
سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
-بی خیال آدرین...چیزی نی..
-چرا هست!لطفا منو احمق فرض نکن!
با چشمای اشکی و صورت خیس نگاه لرزونمو بهش انداختم و گفتم:
-معذرت می خوام...چی میخوای بشنوی؟!
-چیزی که باعث شده این همه غم تو چشمات بشینه...که یهو بی دلیل و بهونه بزنی زیر گریه و مدام کلافه باشی و ترجیح بدی گوشه اتاقت بپوسی تا حداقل با نزدیک ترین دوستت درد دل کنی!
تند تند سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
-نه نه آدرین این طوری فکر نکن..منظورم این نبود!
-پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟!
سرمو بین دستام گرفتم و با درموندگی گفتم:
-آدرین خیلی دلم گرفته...خیلی دلم شکسته..خیلی غم دارم...خیلی تنها شدم...بد رفتاری بهتر از بی توجهی کامله...
-کی پرسا؟!کی تنهات گذاشته؟!کی بهت بی توجهی کرده؟!
برام سخت بود بگم...نمی خواستم بیشتر از این کوچیک بشم و خودمو خرد کنم...ولی اینم می دونستم که دیگه نمی تونم تحمل کنم و تو خودم بریزم...به خاطر همین مثل یه بمب منفجر شدم و تند تند با هق هق گفتم:
-آدرین میدونی من چند وقته مهرابو ندیدم؟!چند وقته حتی یه خبر کوچیکم ازش ندارم؟!یه ماهه...خودت که میدونی اون چند روز چه اتفاقاتی افتاد بعد از اون حس میکنم کلا تنها شدم تنهایی که مامان بابام و پارسا نمی تونن برام پرش کنن و از هیشکی خبری نیست انگار مهراب به طور کل نا پدید شده یا میشه اینطوری گفت که حداقل برای من اینجوریه چون حتی یه بار هم اسمشو از کسی نشنیدم...آدرین حس میکنم افتادم تو یه خلا و توش دست و پا میزنم ولی نمی تونم کاری بکنم تا خودمو بکشم بیرون...بدجوری تو تاریکی گیر کردم...من...من مهرابو دوست دارم ولی دیگه از این نقشه ها خسته شدم..ولی از طرفی هم میدونم باید این کارو بکنم و ادامه بدم حتی به قیمت بدبخت شدن خودم...از اولش میدونستم و حالا هم به ادامه دادن اجباری محکوم شدم...خودم از زندگیم میندازمش بیرون و بعد میرم دنبالش...میخوام بدون اون زندگی کنم ولی انگار همه چی میخوان اونو یاد من بندازن.

دیگه نتونستم ادامه بدم...آدرین که وضع منو دید بلند شد اومد طرف من نشست و منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش کرد و گفت:
-باشه عزیزم اروم باش...من دیگه نمیذارم تنها باشی...نمی ذارم تنها بمونی...نمیذارم نبود اونو حس کنی...پرسا اون لیاقت تو رو نداره...چرا خودتو به خاطر یه ادم بی لیاقت اذیت میکنی؟!
-آدرین!
انگشتشو گذاشت رو لبم و خیره شد تو چشمام و گفت:
-راست میگم!اون اگه یه ذره لیاقتتو داشت هیچ وقت باهات اونجوری رفتار نمی کرد!اون نفهمید تو چه ارزشی داری...هیشه پیش کسایی باش که ارزشتو بدونن و لیاقتتو داشته باشن نه کسایی مثل اون...یه نگاه به دور و برت بنداز...این همه ادم هستن که تو رو دوست دارن و می خوان با تو باشن...هیچ وقت خودتو به خاطر همچین ادمی کوچیک نکن!
نالیدم:
-من اونو...
-پرسا چرا نمی خوای بفهمی؟!اونو ولش کن...ولش کن..به همین راحتی...حتی ازش متنفر هم نباش فراموشش کن..بذار به حال خودش باشه...خودتو انقدر ناراحت نکن!
لباشو اروم چسبوند به پیشونیمو گفت:
-دیگه نمی ذارم هیچ کس و هیچی اذیتت کنه...هیچ کس...همیشه کنارت میمونم...همیشه پیشتم...
ته دلم هنوز مهرابو میخواستم و چشم به راه کوچیکترین اشاره ای از طرفش بودم...ولی حرفای آدرین هرچند هم ساده ولی احساس جدیدی رو تو من بوجود می اورد..بهم احساس امنیت و تنها نبودن و تنها نموندن رو میداد...شاید باید مهرابو فراموش میکردم...راست میگفت دیگه نمی خواست ازش متنفر باشم چون اینجوری بازم تو فکرم بود...همون جوری موندیم تا نوبتمون تموم شد و چرخ و فلک وایساد و ازش پیاده شدیم و اومدیم کنار...آدرین برای اینکه منو از این حال دربیاره گفت:
-دیگه کدوم؟!
سرمو تکون دادم و با بی حوصلگی گفتم:
-دیگه هیچی آدرین..خواهش میکنم واقعا حوصله دارم...یکم قدم بزنیم...
اهی کشید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:
-باشه...
تو دلم به خودم لعنت میفرستادم...من با رفتارام و کارام که هیچ فایده ای نداشت و حتی خودمو هم ازار میداد باعث رنج و عذاب و ناراحتی دیگران می شدم...خسته شده بودم از این وضع...باید یه فکر اساسی میکردم...صحبتای امروز و دلگرمیای آدرین ارومم کرده بود و بهم ارامش داده بود...

با کلید درو باز کردم و رفتم تو...ساعت طرفای شش بود...دنبال مامان گشتم که خودش اومد تو هال و با دیدن من گفت:
-سلام...کی اومدی؟!
کیفمو انداختم یه گوشه و درحالیکه با گوشه شالم خودمو باد میزدم گفتم:
-سلام...همین الان...
-بیا بشین...
-باشه...
رفتم جلو و خودمو رو اولین مبل انداختم و چشمامو بستم...نفس عمیقی کشیدم تازه فهمیدم چقدر خسته بودم...مامان که نگاهش به من بود پرسید:
-خوش گذشت؟!
سرمو بلند کردم از لای پلکای نیمه بازم گفتم:
-اره جات خالی..بد نبود...رفتیم شهربازی...
-چرا اونجا؟!
ابروهامو بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:
-همین جوری...یکم تنوع!
مامان اومد کنارم و با لبه شالم صورتمو قلقک داد...اروم خندیدم و شالو از دستش گرفتم...نشست کنارم و گفت:
-کوتاه پاسخه؟!اینجوری جواب مامانتو میدی خانوم؟!
سرمو بردم عقب و گفتم:
-نه مامان حال ندارم یکم....
-ولی بهتر به نظر میرسی...مثل قبلنا خیلی...
-خیلی چی؟!
-این چند وقته خیلی کسل و بی حال بودی...تو خودت بودی نه حرفی میزدی نه چیزی...
چشمامو باز کردم و چرخی بهشون دادم و با حرص گفتم:
-اهان!اره خیلی بهترم...اون چند روزم همین جوری حوصله نداشتم چیز خاصی که نبود شما بزرگش کردید!!!
-خوبه خداروشکر....
از جاش بلند شد و گفت:
-من برم یه سر به غذا بزنم...تو هم اینجوی نشین برو لباساتو دربیار چروک میشه خودتم راحتتری...
با نق نق گفتم:
-باااشه...میرم الان...بذار خستگیم در بره...از بچگی همیشه سر این موضوع به من گیر میدادی مامان!
-گیر میدی یعنی چی؟!خب خودت عین یه دختر عاقل و بالغ هر وقت از جایی میای کاراتو انجام بدی من بهت چیزی نمی گم!
پلکامو محکم رو هم فشار دادم و از لای دندونای رو هم ساییده ام گفتم:
-چشم!الان میرم!
و شالمو با شتاب کشیدم و با قدمای محکم رفتم سمت اتاقم...حوصله غرغرای مامانو نداشتم...

در اتاق باز شد و پارسا اومد تو...سرمو از رو برگه ای جلوم بود بلند کردم و گفتم:
-خوشم میاد در زدن تو مرام جفتمون نیست!
خنده ای کرد و اومد نشست لب میزم و گفت:
-اوهوم...وگرنه معلوم نبود چی می شد!
برگه رو برداشت و نگاه موشکافانه ای بهش انداخت و با تعجب گفت:
-داری اهنگ میسازی؟!
سریع ازش گرفتم و گفتم:
-نه...چیزه...همین جوری بود!
-خیلی خوبه که!
با دودلی نگاهی بهش کردم و گفتم:
-خوبه؟!
-اره!!!این یعنی اینکه شدی همون ابجی زلزله خودم که با یه دنیا عوضش نمی کنم!
و با این حرفش پریدم تو بغلش و تا میتونستم سر و صورتشو بوسیدم و اونم به زور تقلا میکرد تا از دست من فرار کنه...بالاخره از خودش جدام کرد و نشوندم رو صندلی...
-نینجای خوبی هم هستیا!!!
کوفت!من از لاک پشت بدم میاد!
-عزیزم حال گیری و تیکه انداختن که نباید باب میل شما باشه!
-چرا باید باشه شرک!
رو به روم وایساد و گفت:
-خداییش کجام شبیه شرکه؟!نه جان من؟!پسر به این خوشگلی,خوش هیکلی...
-اه اه ارزونی مامانت!نخواستیم!
-نخواه خیلیا هستن منو میخوان!
-پارسا جون هرکی دوست داری یا ادم باش یا برو!
-ای ای چه واسه خودت میگی و میری!من ادم بشم که تو تنها میشی!
فریاد زدم:
-پارسا!!!!
گوشاشو گرفت و گفت:
-چته فقط بلدی جیغ بزنی؟!اخرم رو دست خودمون میمونی!
لم داد رو تختم و گفت:
-بهتری؟!
-اره بابا چیزی نبود که شما همش اصرار دارید منو بدحال جلوه بدید!
-خیلی گرفته بودی حرف بزنی بگی نه این چهارتا انگشتم که الان طرف خودمه با شدت میاد تو دهنت پر خون میشه ها!!!
با خنده گفتم:
-نبودم نبودم!بعدشم انقدر خیال بافی نکن واسه خودت!
-شنیدم با آدرین رفتی بیرون!خوش گذشته بهتون!
-اره...
-خوبه...حداقل اون هست که باهاش راحت باشی...
برگشتم طرفش و با دلخوری گفتم:
-پارسا این حرفا چیه؟!شماها برای من غریبه نیستید منم حرفی به اون نزدم که به شما نگفته باشم!
با تردید تو چشمام خیره شد و گفت:
-میدونم ولی همیشه چیزایی هست که ادم نمی تونه به هرکسی بگه...فرقی نداره اون فرد عضوی از خانوادش باشه...میخواستم بگم درکت میکنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:
-مرسی...
پارسا یهویی بالشمو برداشت و پرت کرد طرفم و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت:
-دیدم خیلی مودب شده بودیم خواستم جو عوض شه!
خندیدم...چشمکی زد و گفت:
-بهمون نمیاد ادم باشیم!بین خودمون بمونه!
سرمو با تاسف و شادمانی تکون دادم و دوباره مشغول کارم شدم..


مطالب مشابه :


رمان پسر ادم دختر حوا1

بـــاغ رمــــــان - رمان پسر ادم دختر حوا1 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان روز نود و سوم قسمت 30

بـــاغ رمــــــان - رمان روز نود و سوم قسمت 30 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




دالیت قسمت 12

بـــاغ رمــــــان - دالیت قسمت 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




باغ ملک

دانستنیها ی تاریخ وجغرافیایی ایران وجهان - باغ ملک - اشنایی کامل با شهرهای ایران وجهان




رمان دالیت 20

بـــاغ رمــــــان هستی-آشغال توئی نه من از چی داری می سوزی از اینکه الأن درباره باغ




رمان هزارویک شب عشق 2

بـــاغ رمــــــان - رمان هزارویک شب عشق 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




پست هشتم رمان شماره تلفنت رو دارم

بـــاغ از من متنفری و کینه رو به دل داری."رکسان پدرش را به سمت خودش درباره باغ




شیدای من قسمت آخر13

بـــاغ رمــــــان - شیدای من قسمت آخر13 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




آسمون ابری 14

بـــاغ رمــــــان -پس چی بود؟!تو داری چی کار میکنی؟!چیو میخوای مخفی کنی؟! درباره باغ




شیدای من11

بـــاغ رمــــــان -نه زحمت کجا بود؟بگو چی دوست داری -هرچی درست کنی خوبه درباره باغ




برچسب :