شکلات تلخ 9


بعد رو به بیژن کرد و با خنده گفت:تو رو خدا می بینی چطور از مادرشون استقبال می کنند.معلوم نیست وروجکها کجا رفتند قایم شدند.بعد بی توجه به چهره گرفته بیژن پاورچین به طبقه بالا رفت و اهسته در اتاق نیما و سارا راباز کرد و با سر و صدا داخل اتاق شد و گفت:گیرتون اوردم،رفتید زیر تخت قایم شدید،آره؟
بعد رو تختی را کنار زد و خم شد تا انها را ببیند.با دیدن فضای خالی به همان شیوه وارد اتاقهای دیگر شد.اما نتیجه ای که برای رسیدن به ان دردهای جسمانی اش را فراموش کرده بود،حاصل نشد.برای فروکش کردن هیجانش به نرده چوبی پله ها تکیه داد و در سکوتی پر از پرسش نگاه رمیده اش را به اطراف دوخت.با دیدن یار دیرینه خود که به طرز عجیبی درون مبل فرو رفته بود و پی در پی پک به سیگار می زد،لبخندی ملیح به چهره اورد.گرمی خون دوباره در رگهایش به جریان افتاد و هم چون تشنه لبی عاشق خودش را به او رساند و از پشت دستانش را دور گرن او حلقه کرد و با عطشی خاص سرش را روی شانه او گذاشت و گفت:بسیار خب،من تسلیمم.اعتراف می کنم که در این مدت نسبت به تو بی توجه وسختگیر بودم و تو حق داری این طور دلخور باشی.منو ببخش اگه دیر متوجه خلوتی که به وجود اوردی شدم.ای کاش به جای این سکوت کردن ها و در لفافه سخن گفتن ها این قدر رعایت حال من رو نمی کردی.هر چند که گاهی اوقات پاسخ دادن به اشاره معشوق نیاز به زمان و مکان مناسب داره تو پس از ماه ها...
بیزن باشنیدن برداشت غلط مهشید از جو حاکم حرف او را قطع کرد و گفت:نه عزیزم،تو اشتباه فهمیدی.من یک انسان هستم نه یک حیوان که موقعیت تو رو به خاطر ناز جسمی و روحی خودم نادیده بگیرم.یک زن زمانی که بچه ای رو به دنیا می اره عاری از گناه می شه.یک فرشته پاک که برای دست زدن به او می بایست قابلیتهای لازم رو به دست اورد.مهشید جان فراموش نکن که من هم نفس بودن با تو رو برای لحظه ای کوتاه به لذت آنی نمی دم.وجودت در کنارم و شنیدن صدای گرم و مهربونت تمام نیازهای منو پاسخ می ده.این خلوتی که داری می بینی بانی اش من نبودم.
دستان مهشید از دور گردن بیژن رها شد.سرش را از روی شانه او برداشت و با تعجب پرسید:یعنی تو مادرو بچه ها رو بیرون نفرستادی؟پس اونها چی شدند،کجا رفتند؟
بیزن از جا برخاست.دستان مهشید را گرفت و با ارامش او را روی مبل نشاند.
سکوتش انقدر نظرمهشید طولانی امد که با بی قراری پرسید:چرا حرف نمی زنی،نکنه بلایی سر بچه ها اومده.تو چه چیزی رو از من پنهان می کنی.
بیژن صورت مهشید را بین دستانش گرفت و در حالی که به اعماق چشمان او می نگریست با شوریدگی گفت:تو تا چه حد به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داری؟
مهشید پوزخندی زد و گفت:همون اندازه که به عشقم نسبت به تو و بچه هام اعتقاد دارم.
بیژن بی معطلی گفت:آفرین،پس انکارش نمی کنی واین بدین معناست که زندگی انسان ها در اختیار قضا و قدر ست،همون طور که عشق در گرو عقل و قلبه.پس نتیجه می گیریم بدون عقل و قلب نمی شه عاشق شد،همان طور که بدون قضا و قدر نمی شه زندگی کرد.درسته؟
مهشید اخم هایش را در هم کشید و گفت:بله،همین طوره.حالا منظورت از این حرفها چیه؟اینها چه ربطی به این خلوت لعنتی داره؟
بیژن مکث کوتاهی کرد،سپس با لحنی شمرده گفت:مهشید بدون عشق به بچه ها می شه زندگی کرد حتی در صورتی که وجو نداشته باشند.اگه هم وجود داشتند باید از روزی که صاحبشون شدی اونا رو به چشم یک امانت نگاه کنی که روزی باید پسش بدی.ما انسانها نباید به امانتی که بهمون داده می شه دل ببندیم.بچه تنها میوه باغ زندگی بشره،لحظه ای که در کالبد مادرش شکل می گیره ریشه اش از خودش نیست.این پدرو مادر هستند که سرزمین قلبهاشون رو با عشق و محبت زیر پای فرزندانشون می گسترانند تا شاهد روییدن گلهای امیدشون باشند،گلهایی که ممکنه روزی طوفان سرنوشت پر پرشئن کنه،اما ریشه هاشون هیچ وقت نخواهد پوسید.می دونی چرا؟
مهشید بدون هیچ حرف و واکنشی به گوشه ای خیره شده بود.حرفهای بیژن او را تحت تاثیر قرار داده بود.بیزن در حالی که دستان او را در دست

داشت و در مقابلش بر روی زمین زانو زده بود گفت:اون روز رو به یاد بیار،لحظه ای که درد صدای تو رو به عرش رسوند و بعد اون اتفاق،اون تراژدی تلخ،اون بازی منحوس اتفاق افتاد و همه چیز رو به کام خود کشید و گوهر ده ساله زندگیمون رو ربود.مهشید جان،نیما،گل پسرمون قربانی اون مسافرت شوم شد.دیگه نیما بین ما نیست.او رفت همون جایی که فرشته ها خونه دارند،به سرزمین پاک و مطهر،او به کره ادمیان تعلق نداشت.او اسمانی بود،مسافری بود از تبار عرشیان،پس همون طور که با اومدنش آهنگ شادی سر دادیم با رفتنش نباید بی قراری کنیم.ما امانتی را که نزدیک به ده سال از ان به خوبی مراقبت کردیم رو به صاحب واقعی اش پس دادیم.مهشید جان،می دونم که هضم این حرفها برات دشواره،اما مرگ تنها واقعیت بدون تردید است که تمامی موجودات روزی اون رو تجربه خواهند کرد.مرگ نیما نباید باعث نابودی زندگی ما بشه،من و تو در قبال تارا و سارا مسول هستیم.اون دو تا گناهی نکردند که از این پس در اتش فراق برادرشون بسوزند.به طور حتم روح نیما زمانی شاد خواهد بود که همه چیز به صورت عادی جریان پیدا کنه و مرگش هیچ گونه بازتابی در زندگیمون نداشته باشه.دستان منقبض مهشید و نگاه های یخ زده اش که بر نقطه ای دور دوخته شده بود بیژن را به تفکر وا داشت.بر خلاف تصور بیژن چهره اش انقدر سردو بی تفاوت نشان می داد که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود.ایا این سکوت رازی درخود داشت؟مهشید چطور می توانست تا ان حد ارام باشد.آیا با فلسفه مرگ اشنا بود؟شاید هم چون آتش زیر خاکستر بود که هر لحظه امکان فوران و طغیان او می رفت.بیژن با دلو.اپسی گفت:مهشید،حرفی بزن،چیزی بگو؟چرا این طور ساکت و مبهوت ماندی؟به چی داری این طور عمیق فکر میک نی؟نکنه فکر کردی دارم با تو شوخی می کنم،آره؟
تو هیچ پاسخی به بیژن نداد،چشمانش به طرز عجیبی خیره شده بود،گویا قصد داشت با نگاه شکافی بر دیوار مقابلش به وجود اورد.بیژن که متوجه چهره مات او شده بود،سیلی محکمی به صورت او زد تا از ان حالت خطرناک بیرون اید،اما او حتی پلک هم نزد.به صورتش آب پاشید.این بار باعث شد او تکانی به جسم بی تحرکش بدهد.بیزن می باید او را وادار به گریستن میک رد وگرنه ممکن بود روح و روان مهشید برای همیشه در هم بشکند.او با لحنی سوزناک گفت:مهشیدم،گریه کن.بغضت رو فرو نده،فریاد بزن،شکوه کن.این حق توست،هیچ کس نمی تونه از فغان تو خرده بگیره.به سر و سینه ات بزن تا عقده ی دلت خالی شه،برای کی لحظه می تونی نبذیل به دیوانه ای بشی که هیچ کاری برای او قبیح نیست،مشت به دیوار بزن،پنجه بر زمین سابیدن می تونه از غم سنگینی که بر قلبت فشار اورده کم کنه.مهشید من،برای اروم بودن وقت زیادی داری،اما در این لحظه سکوت بی وقت اختیار کردی.تو در عالم ناباوری فرو رفتی.گره خوردن با این عالم برای همیشه تو رو از دنیای واقعی بیرون خواهد کرد.گریه کن لعنتی،گریه کن.مگه نشنیدی گفتم که پسرت مرده،تاجی که ده سال به روی سرت گذاشته بودی دیگه نیست.موندیم من وتو و دخترمون سارا که در حالت کما به سر می بره و نوزادی که هنوز در آغوش نگرفتیش؟
با شنیدن کلمه نوزاد،مهشید از جایش حرکت کرد و بی اختیار به طبقه بالا رفت.در اتاق تارا را از هم گشود ومدتی بدون هیچ تکانی به اتاق خیره شد.بیژن با تب و تاب لحظه ای چشم از او بر نمی داشت که ناگهان متوجه هجوم مهشید به داخل اتاق شد.وقتی خودش را به او رساند که دید مانند موجود افسار گسیخته ای به داخل اتاق یورش برده و تمام وسایلی را که در انجا قرارداشت با چنگ ودندان ازبین برد.درست مانند انسانی که به خانه دشمن دیرینه خود شبیخون می زند قصد نابودی همه چیز را کرده بود.بیژن درمانده و ناتوان چشم بر بروز احساسات او دوخته بود و جرات هیچ کاری را نداشت.مهشید یاغی پس از اینکه عقده اش را بر لوازمی خالی کرد که برای کودک نورسیده تهیه کرده بودند با حال و روزی پریشان ازاتاق خارج شد.سپس برای رسیدن به ارامش به اتاق نیما و سارا رفت و در را از داخل قفل کرد.بیزن خواست داخل اتاق شود که او با صدایی تحکم امیز گفت:برو،از اینجا برو،نمی خوام ببینمت.
بیژن با لحن عطوفت امیزی گفت:عزیز دلم،تنهایی برات خوب نیست.درو باز کن بذار بیام داخل،تو احتیاج به یک همدرد داری.


مطالب مشابه :


رمان شفق-5-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل صدای منحوس آهو توی تو برای من فقط یک پشه ای




فقط برای من بخون 10 ( قسمت آخر )

اریا برام میوه پوست گرفت و و شنیدم و دنبال اون صدای منحوس رمان برای موبایل.




رمان برایم از عشق بگو

مرجع رمان موبایل خودش پیاده شد و برای مهتاب چند مدل میوه خرید به آن ماده منحوس




شکلات تلخ 9

رمان رمــــان دل ببندیم.بچه تنها میوه باغ زندگی بشره،لحظه رمان برای موبایل.




خلاصه نوزده رمان ایرانی 1

دانلود مجموعه هفت رمان برای موبایل. خويش را از خانه منحوس بدر آورد و رمان میوه




برچسب :