هوس وگرما9

تو ماشین که نشستیم به گوشیم نگاه کردم.فقط همون یه میس کالو داشتم.بی معرفت حتی یه پیام هم نداده بود.ناخودآگاه حس بدی پیدا کردم.الان اون اونجا چیکار می کرد؟یعنی امکان داشت با سونیا....؟ نـــــــه.وای خدای من.حتی فکرشم داره دیوونم میکنه.یعنی امشب با کسی میخوابه؟..نباید بزارم.آره.برسم خونه یکسره با گوشی باهاش حرف می زنم تا وقت نکنه با کسی باشه.اون به من قول داد.به این عذاب روحی فکر نکرده بودم.من که نمیتونستم از راه دور کنترلش کنم.بابا خیلی سریع میروند.با اینکه خیابونا شلوغ بود ولی بازم سرعتمون خوب بود.ساعت 11 یا آخرش 12 میرسیدیم خونه.نتونستم طاقت بیارم.شماره ناشناسو به اسم آرتا ذخیره کردم و بهش اس دادم: _چیکار می کنی؟ بعد از 1 دیقه چراغ گوشیم روشن و خاموش شد و شماره ی آرتا افتاد.رو سایلنت گذاشته بودمش.ریجکتش کردم.چند ثانیه نگذشته بود که اس اومد؟ _چرا رد میدی؟بردار تا حرف بزنیم. اس دادم:الان تو ماشینم.نمیتونم. چند تا خط اومدم پایین ادامش نوشتم: مشروب نخور گوشی رو گذاشتم رو پام.ولی چشمم بهش بود.بلافاصله وقتی گوشی روشن شد پیامو باز کردم فقط نوشته بود:وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده. این یعنی کار از کار گذشته.با ناراحتی گوشی رو گذاشتم تو کیفم.وبقیه راه چشمامو بستم. .................................................. ............................................. وسایلو بردم تو اتاق.بابا مامانم رفتن بخوابن.برخلاف پیش بینی ای که کرده بودم الان ساعت 1 بود.وقتی در اتاق مامان وبابا بسته شد سریع بهش اس دادم:رسیدیم. بعد از 10 دیقه گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.آروم صحبت می کردم. _سلام. آرتا:سلام عزیزم.خوبی؟ _مرسی ممنون تو خوبی. آرتا:منم خوبم.کی رسیدین؟چرا انقدر آروم حرف می زنی؟ _انتظار داری نصفه شب برات اُپرا اجرا کنم؟همه خوابن.تازه رسیدیم. خندید.صداش یه ذره کش میومد.معلوم بود مسته ولی نه خیلی.ادامه دادم: _کجایی الان؟مهمونی کی تموم شد؟ با لحن مهربونی گفت:چرا انقدر رسمی حرف میزنی خانمم؟نیم ساعتی میشه رسیدم خونه.مهمونی یه ساعت پیش تموم شد. با کنجکاوی گفتم:الان کی اونجاست؟ بلند زد زیر خنده.وسط خندش با ناراحتی گفتم: _آروم تر بخند نصفه شبی.کجای سوالم خنده دار بود؟ با ته مایه ی خنده گفت:از همین اول داری به من شک می کنی.کسی نیست.الان من تنهای تنها توی وان حمومم. با تعجب گفتم:تو گوشیتو با خودت میبری تو حموم؟خراب نشه؟ آرتا:چیزیش نمیشه عزیزم.گوشی رو با خودم تو حموم نمیبرم.گوشی پایین بود وقتی تو اس ام اس دادی رعنا متوجه شد برام آورد پشت در. با حساسیتی آشکار بهش گفتم: _رعنا کیه؟ لحنش شیطون شدو گفت: _جی افمه.آوردمش امشب اینجا تنها نباشم. با اعتراض گفتم:آرتــــــــا خندیدو گفت:عصبانی نشو خانم کوچولو.خدمتکار خونمه. _جوونه؟ صداش جدی شد و گفت:وستا دارم بهت می گم خدمتکار خونمه.تو در مورد من چه فکری می کنی؟
با ناراحتی گفتم:خب حالا.مگه با اون نمیتونی باشی؟
صدای یه خانم جوون اومد:
_آقا دیگه چیزی لازم ندارین بیارم؟ آرتا گفت:نه میتونی بری بخوابی.
آرتا گفت:جونم عزیزم چی گفتی؟متوجه نشدم. گفتم:هیچی .ولش کن.خب دیگه کاری نداری؟
آرتا:کارت دارم.
خیلی سنگین گفتم:بگو.میشنوم.
بدون توجه به لحنم گفت: _ آروین تو مهمونی بهت چی گفت؟ _حرف خاصی نزد. آرتا:منو ساده فرض نکن وستا.من باید بدونم چرا داشت به اون شکل باهات حرف میزد. حوصله ی لج کردن نداشتم برای همین همه چیزو بهش گفتم.اونم گفت:
_خوشحالم که فهمید نمیتونه با من در بیفته.ولی بهش میگفتی حق هم نداره تو کارای ما دخالت کنه.
_آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی.
با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم باید چیکار کنم.تو هم دیگه بخواب. ناراحت شدم.و این تو صدام هم معلوم بود گفتم: _منم خودم بهتر میدونم کی بخوابم.
خندیدو گفت:وای خانم کوچولوی آرتا ناراحت شدی؟نبینم غمتو عزیزم.بخند. صدام در نیومد.دوباره با یه ته مایه های خنده گت:بخند خانمی.
نتونستم ازش ناراحت باشم برای همین یه خنده ی کوچولو کردم.اونم گفت:فدای خنده هات.کی میخوای بخوابی؟ _خوابم نمیاد. _باشه پس صبر کن من لباسامو بپوشم دوباره زنگ میزنم تا هروقت که تو بخوای حرف میزنیم.
_نه نمیخواد.الانم دیروقت شده.فردا صبح باید بری سر کار.
_کار من دست خودمه عزیزم.فردا دیرتر میرم. _نه.آخه خودمم خیلی خستم. _باشه.شب خوبی داشته باشی عزیزم.
_مرسی تو هم همینطور.
_خدافظ_خدافظ
روز ها پشت هم میگذشتند و وابستگی منو آرتا به هم بیشتر می شد.تا حدی باور کرده بودم که دیگه دست از کارای گذشتش کشیده وخیلی سر به راه شده.ساقی هم آمار لحظه هایی که اونو میدید بهم میداد و اینطور که از دیگران هم شنیده بود مثل اینکه آرتا دیگه زیاد به دخترا محل نمیزاره.متوجه میشدم خیلی بهم علاقه پیدا کرده.بعضی اوقات هم حرفای صحنه دار میزد و چیزهای صحنه داری ازم میخواست و میگفت اگه قبول کنی همین امروز میام گرگان.ولی من زیر بار نمی رفتم.با اینکه دو هفته از 13 بدر گذشته بود روز به روز علاقمون بیشتر میشد و الان من به سختی داشتم دوریشو تحمل می کردم. گفته بود احتمالا برای تولدش میتونه بیاد ولی قبل از اون خیلی سرش شلوغه.خیلی راحت میتونستم بفهمم دوستم داره.اونم خیلی زیاد.از تمام رفتارهاش معلم بود.حتی از راه دور هم روم غیرت داشت و اینکارش بعضی اوقات عصبیم می کرد.دیگه مثل اوایل باهاش رسمی حرف نمیزدم.منم باهاش راحت شده بودم. دوشنبه بود.امروز کلاس نداشتم.تو خونه نشسته بودم و درسامو مرور می کردم.ترم آخر بودم و باید بیشتر زحمت می کشیدم.از دیروز غروب که با آرتا حرف زدم دیگه خبری ازش نداشتم.این اولین باری بود که انقدر دیر خبرمو میگرفت و این نگرانم کرده بود.استرسی وجودمو گرفته بود.همش با خودم فکر می کردم دیشب داشته چیکار می کرده که بهم زنگ نزده.کم کم داشتم روانی میشدم.البته برام غیر قابل باور هم بود که زیر حرفش زده باشه و دیشب کار اشتباهی کرده باشه.ولی بازم یه دخترم با حس مالکیت نسبت به طرف مقابلم.حتی دیشب به اسی که براش فرستادم جواب نداد.از صبح زود همش چشمم به گوشیه تا زنگ بخوره.ولی دریغ از یه میس کال.راستی از روز بعد از 13 بدر نگفتم که مامانم منو به سوال گرفته بود که بفهمه آروین بهم چی گفته.صبح دیر از خواب بیدار شدم.بابا رفته بود سر کار و مامان داشت تو آشپزخونه غذا میپخت.رفتم تا صبحونه بخورم که مامان هم اومد کنارم نشست.بایه لبخند مرموز گفت: _این 13 روز بهت خوش گذشت؟ منم از همه جا بی خبر گفتم:آره مامان.خیلی عالی بود.به شما چی؟خوش گذشت. مامان:الحمدالله.خوب بود.بلاخره زن عموتو دیدم.یادی از خاطرات قدیم کردیم.به ما هم خیلی خوش گذشت. سرمو انداختم پایین و مشغول خوردن شدم.بعد از چند ثانیه مامان طاقت نیاورد و گفت: _با آروین دیروز تو حیاط بودین بهت چی میگفت؟ چشمام گرد شد.سرفه ام گرفت.مامان زد پستمو گفت: _چه خبرته دختر؟چرا هول میکنی.آروم تر بخور بعد از اینکه لقمه ی غذامو با چایی قورت دادم گفتم: _چطور مگه؟ مامان چپ چپ نگام کرد گفت:یعنی میخوای بگی نمیدونی دارم در مورد چی حرف میزنم؟ _داشت در مورد اینکه قراره بریم تهران زندگی کنیم باهام حرف میزد. _خب دیگه چی گفت؟ _هیچی مامان. چی میخواست بگه؟ _باشه حالا که تو چیزی نمیگی من برات میگم.یادته آخرین باری که یاشار میخواست بیاد خواستگاریت من چند روز قبلش بهت چی گفتم؟ رفتم تو فکر.چیزی یادم نیومد.سرمو با گنگی تکون دادم گفتم:نه..چیزی یادم نیست. مامان دوباره با پافشاری سعی کرد یادم بیاره گفت: _یادت نیست که گفتم جز یاشار یکی هست که خیلی بیشتر تو رو میخواد؟گفتم از خیلی وقت پیش میخواستت و هروقت که برات خواستگار میومد قاطی می کرد؟ با این حرفش بلافاصله فهمیدم چیرو میگفت با هیجان سرمو تکون دادم گفتم: _آره آره یادم اومد.هر چقدر اصرار کردم هم آخرش نگفتی اون کیه.گفتی خودش باید بیاد باهات حرف بزنه. _آره.همونو میگم.مطمئنم الان بهت اعتراف کرده. سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم: _نه مامان در مورد چی حرف میزنی؟این چند وقته کسی بهم...... با تعجب به مامان نگاه کردمو گفتم: _آروینو میگی؟ مامان با مهربونی بهم لبخند زدو گفت:آره آروینو میگم.دیدی خودت اعتراف کردی.خب حالا بگو دیروز چی گفت؟ خودم خودمو لو دادم. _خب آره.یه چیزیا بهم گفت.ولی نه خیلی جدی.یعنی خیلی سربسته گفت.چطوری بگم.جوری نگفت که من کاملا متوجه بشم. چه دروغایی پشت سر هم میگما. مامان با بی حوصلگی سرشو تکون داد و گفت:خب اونم به وقتش.من مطمئنم که اون خیلی میخوادت.ولی حرف من یه چیز دیگست.
_چی؟ مامان تو چشمام با جدیت زل زد.معلوم بود میخواد از اون حرفایی بزنه که باید خیلی روش فکر کنم.و یه اجبار کوچیکی هم همراش هست.گفت:_تا الان برات هر خواستگاری اومد منو بابات چیزی گفتیم؟یا اجبارت کردیم؟با تردید گفتم:نه به هیچ وجه._حتی برای این پسره یاشار که باباش انقدر با بابات صمیمیه اصلا تحت فشارت نزاشتیم.جوابو همیشه خودت میدادی._آره._ولی الان این قضیه فرق می کنه.اگه آروین بهت چیزی گفت من نمیخوام خیلی سر سری جوابشو بدی.دید ما نسبت به آروین خیلی خوبو مثبته.اینجا باید به نظر ما هم احترام بزاری.با چشمایی گردشده گفتم:مامان منظورت چیه؟یعنی شما میخواین منو برای ازدواج با آروین اجبار کنین؟_نه دختر.تو چرا اشتباه متوجه میشی.من این حرفو نزدم.فقط ازت خواستم به این یکی بدون فکر جواب ندی.متوجه شدی؟سرمو به معنیه آره تکون دادم.مامان هم که خیالش راحت شده بود.از روی صندلی بلند شد تا به ادامه ی کاراش برسه.منم که دیگه هیچی از صبحونم نمیفهمیدم بلند شدم و رفتم تو اتاقم.باید در مورد این موضوع یه فکر اساسی می کردم.البته فعلا جای نگرانی نبود.چون آروین خودش از قضیه ی من خبر داشت.به موقع باید اقدام میکردم.توی همین افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.چشمام ناخود آگاه برق زد.آرتا بود.دلم خیلی براش تنگ شده بود.حتی شنیدن صداش هم آرومم می کرد.الان حتی نمیتونستم بگم من بیشتر اونو دوس دارم یا اون بیشتر منو دوست داره.سریع گوشی رو جواب دادم._سلـــــــــــام_سلام عزیز دلم.سلام خانمم.چطوری؟_من خوبم.تو چطوری؟چرا از دیروز هیچ خبری ازت نیست؟_برای اینکه....._برای اینکه چی؟چرا چیزی نمیگی؟با جدیت گفت:_بیرونو یه نگاه بنداز.با تعجب گفتم:_بیرونو؟برای چی؟_سوال نپرس.فقط گفتم بیا نگاه کن.با گنگی گفتم:باشه.از سرجام بلندشدم اونم چیزی نگفت.خونه غرق در سکوت بود.بابا که دنبال کاراش برای رفتن به تهران بود.مامان هم رفته بود خونه ی دوستش.رفتم کنارپنجره ی آشپزخونه.و از اون جا به سمت بیرون آویزون شدم.تو نگاه اول چیزیو دیدم که برام غیر قابل باور بود.آرتا از تو ماشین برام دست تکون داد.پشت تلفن داد زدم:آرتـــــــا...تو اینجا چیکار می کنی؟خندید و گفت:برای دیدن تو اومدم.کار اشتباهی کردم؟با خوشحالی گفتم:نه.ولی یکم تعجب ...اومد وسط حرفمو گفت:_ تعجبتو پیش خودم بروز بده.الان حاضر شو بیا بریم بیرون._باشه الان میام.براش از بالا دست تکون دادم و تو گوشی خدافظی کردم.بعد تماسو قطع کردم.سریع رفتم توی اتاقم.چی بپوشم؟همه ی مانتو هامو در آوردم و میگرفتم جلوم دوباره میزاشتمشون سر جاش.وسواس پیدا کرده بودم.میخواستم کنار آرتا عالی دیده بشم.آخرش یه مانتوی قهوه ای و بهاری که کوتاهیش تا یه وجب ونیم بالای زانوم بود.و جیب های بزرگی داشت و ایست خیلی تمیزی تو تن داشت پوشیدم.شلوار کتانمم پام کردم.موهامو بالای سرم جمع کردم و شال قهوه ایمو هم انداختم روی سرم.خواستم به مامان خبر بدم که دارم میرم بیرون که آرتا زنگ زد.با کلافگی گفت:_پس تو کجایی؟چرا انقدر طول میدی؟_الان میام دیگه.خب دارم حاضر میشم.خندیدوگفت:اگه داری خودتو برای من خوشگل میکنی بهتر بگم اینکارا لازم نیست.همینطوری هم خیلی میخوامت.منم خندیدمو گفتم:اعتماد به سقفتیم.قطع کن تا به مامانم خبر بدم و بیام.بعد از اینکه تماسمو با آرتا قطع کردم به مامان خبر دادم و گفتم میخوام برم بیرون.اون هم گفت باشه برو ولی تا قبل از ساعت 9 خونه باش.یه نگاه به ساعت انداختم.تازه ساعت 4 بود.خیلی وقت داشتم.خواستم برم بیرون که یاد آرایش افتادم.سریع برگشتم جلوی آینه و خط چشم سراسری دور چشمم کشیدم.رژکالباسی هم روی لبم زدم.کیف کجمو هم انداختم و راضی از تیپم از خونه اومدم بیرون.آرتا تو پورشش نشسته بود.سریع برای اینکه کسی متوجه نشه سوار شدم.خواست سلام کنه که گفتم:_از این منطقه دور شو بعد سلام میکنیم.خندید وگفت:ترسو.ماشینو راه انداخت یکم که از اون منطقه دور شدیم خم شدم روی لپاش و لپ سمت راستشو بوسیدم.یه لبخند اومد روی لباش.ماشینو برد توی یه کوچه و نگه داشت.برگشت طرفمو گفت:این قبول نبود.بیشتر از این میخوام._اول تو بهم بگو اینجا چیکار می کنی؟
چند لحظه تو چشمام نگاه کرد بعد دستشو آورد سمت چشمام و روی اونا دست کشیدوگفت:دوری از این دوتا داشت دیوونم می کرد.بیشتر از این طاقت نداشتم. خنده ی مستانه ای کردم.خواست خم شه لبمو ببوسه که خیلی سریع گفتم: _نکن دیوونه.وسط خیابون زشته. با نارضایتی گفت:تو ماشین خودمونیم دیگه. _بازم فرقی نداره.اگه کسی از اینجا رد بشه میتونه ماروببینه. چند ثانیه با تفکر نگام کردو گفت: _اگه دعوتت کنم بیای خونم, میای؟ تعجب زده گفتم: _یعنی بیام تهران؟ زد زیر خنده و گفت:تو چطوری دانشگاه قبول شدی؟نخیر عزیزم.چون دیدم گرگان زیاد رفت و آمد می کنم یه خونه اینجا خریدم. تعجبم بیشتر شد گفتم:کدوم منطقه خریدی؟ بی حوصله گفت:نهار خوران عزیزم.الان این مهم نیست.دارم بهت میگم میای بریم خونه ی من تا راحت باشیم؟ با تردید گفتم: _نه.خب میریم اطراف نهارخوران دور میزنیم دیگه. خیلی بد بهم نگاه کرد.سرشو برگردوند به سمت روبه روش و در حالیکه به بیرون زل زده بود گفت: _این حرفت توهین خیلی بزرگی به من بود.تو با خودت چی فکر کردی؟که منم مثل جوونای بیکار امروزم؟که انقدر پست فطرتم که تورو ببرم تو خونمو.... خیلی سریع برگشت سمتم.عصبانیت تو چهرش معلوم بود.با دست راستش چونمو گرفت توی دستاشو گفت: _من اگه بخوام با کسی س..ک..س داشته باشم خیلی راحت میتونم اینکارو بکنم.بی اعتمادی تو به من خیلی ناراحتم میکنه وستا.باورم نمیشه که تو هنوز صداقت منو قبول نکردی.من تورو الان دیگه فقط به خاطر رابطه نمیخوام.من خودتو میخوام.قلبتو میخوام.علاقتو میخوام.میخوام توی زندگی یارم باشی.برای اولین باره که من تو زندگیم به یه دختر اعتماد کردم.پس تو هم بهم اعتماد کن.اگه تو نخوای من حتی دیگه بهت دست نمیزنم. چشماش داشت روی دو تا چشم های من می چرخید.میتونستم از توشون بخونم که الان فقط ازم میخواد من هم قبولش کنم.برای من هم چاره ای نمونده بود.با نگاه کردن به اون چشمای خاکستری و صمیمتی که پشتشون بود و در وهله ی اول کسی متوجه اون نمیشد نمیتونستم با حرفش مخالفت کنم و دلشو بشکنم. لبخند زدم و با خونسردی گفتم: _بهت اعتماد دارم.خیلی زیاد.بریم. لبهای اونم به خنده وا شد.چقدر زیبا میشد وقتی لبخند میزد.چقدر ساده و صمیمی بود.حتی ثانیه ای دوری از اون مطمئنم منو دیوونه می کرد.خیل ناخوداگاه بوسه ای سریع روی لبم گذاشت و کشید کنار.در حالیکه لبخندی رو لبش بود ماشینو روشن کرد.با اعتراض گفتم: _این چه کاری بود کردی؟مگه نگفتم تو خیابون زشته. در حالیکه ماشینو به حرکت در می آورد گفت:تو گفتی نمیخوای کسی ببینه.منم حواسم به همه جا بود.خیالت راحت.هیچکس جز خودم ندید. زد زیر خنده.گفتم: _کوفت رو آب بخندی. دست راستشو با شوخی آورد زیر گردنم و گفت:هی خانم.خیلی بی ادب شدیا. دستوش پس زدم و اداشو در آوردم.دوباره خندید.ضبط ماشینو روشن کرد.صدای مهرنوش بلند شد.آهنگ نرو. با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:تو مهرنوش گوش می کنی؟ گفت:نخیر خانمی.من دارم فقط به خاطر تو این آهنگو گوش میدم.وقتی نبودی این آهنگ خیلی موثر بود. از گوشه ی چشم منو نگاه کردوخیلی جدی گفت:دیگه برای بقیه شعر نه شعر میخونی نه جلوشون میرقصی.فقط برای خودم اینکارارو میکنی. با خنده گفتم:رودل میکنی. _بخند خانم.بخند.یه روز میشه که این خنده هارو من برات می کنم و تو هم هیچ راه فراری نداری. اخم کردمو گفتم:بی ادب زد زیر قهقهه گفت:این تیکه کلام تو دهن تو بدجور گیر کرده . دیگه بعد از اون حرفای عادی زدیم تا اینکه قبل از این که به نهارخوران برسیم.توی یه کوچه پیچید و ماشینو جلوی یه ساختمون نگه داشت.یه آپارتمان 4 طبقه بود.با نمایی زیبا.بدون اینکه برگرده عقب خودش رفت دکمه ی آسانسورو زد و رفت داخل.منم سریع رفتم کنارش.گفتم: _بد نبود واسه منم صبر میکردیا.ناسلامتی مهمونتم اینجا. دستمو گرفت تو دستش و دکمه ی طبقه 3 رو فشار داد و به آسانسور تکیه زدو چشماشو بست. به تیپش نگاه کردم.یه تی شرت جذب مشکی پوشیده بود و آستیناشو زده بود بالا.با شلوار لی مشکی.ایست شلوارش خیلی قشنگ بود و تیپشو خیلی قشنگ کرده بود.وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم باخنده داره نگام میکنه.گفت:
_به چی اینطوری زل زدی؟ چشمام گرد شد فقط سرمو انداختم پایین.آسانسور ایستاد.دستمو کشید و در حین راه رفتن گفت:فدای خانم خجالتیه خودم. دروباز کرد و منو برد داخل.خودش رفت سمت یه اتاق.ولی من همونجا وایسادم و باکنجکاوی دورو اطرافمو نگاه کردم.خونه ی خیلی شیکی بود.بعد از ارضای حس کنجکاویم رفتم روی مبل هاش نشستم.بعد از چند دیقه اون هم اومد و نشست کنارم و ناغافل منو کشید تو بغلش.حس خیلی خوبی پیدا کردم.بعد از چند ثانیه گفت:راحت باش عزیزم.روسری و مانتوتو در بیار. سریع گفتم:نه من همینطوری راحتم.مرسی. با دستش سرمو برگردوند طرفم و جدی گفت:وستا از من نترس.کاری باهات ندارم.بهت قول میدم. از روی مبل بلند شد و رفت توی آشپزخونه.منم روسری و مانتومو در آوردم.از زیر یه لباس آستین کوتاه تنم بود.در حالیکه داشت توی آشپزخونه کار می کرد وقتی چشمش به من افتاد لبخندی زد و گفت:چی میخوری عزیزم؟ کم کم داشت یخم باز میشد.گفتم: _هرچی خودت دوست داری. از جام بلند شدمو در حال راه رفتن با صدای بلند گفتم:من میرم اتاقارو ببینم. یه خونه ی حدودا 120 متری بود.4 تا در داشت.در اولوکه باز کردم توالت بود.یه در هم کنارش بود.که اونم در حموم بود.دوتا در میموند که مشخص بود در اتاقهاست.در اولی رو باز کردم.اتاقی به رنگ صورتی کم رنگ جلوی چشمم اومد.با تخت یه نفره که روتختی زیبا و سفیدی روش بود.در اون اتاقو بستم و در اتاق دوموباز کردم.این اتاق از قبلی خیلی بزرگتر بود.تخت دو نفره ی بزرگی به رنگ قهوه ای وسط اتاق بود.تمام وسایل لازم برای زندگی توی اون اتاق دیده میشد.چیدمانش هم عالی بود.به در دیگه هم توی اتاق بود.رفتم بازش کردم.حمومو دستشویی جداگانه ای هم اونجا داشت.درو بستم.پشت سرم سایه ای حس کردم ولی قبل از اینکه برگردم عقب آرتا از همون پشت منو کشید تو بغلش.و آروم کنار گوشم گفت:اومدی فضولی خانم کوچولو. از تو بغلش اومدم بیرون و خواستم چیزی بگم ولی قبل از من اون گفت: _خب حالا اینجا که کسی نیست و نمیتونه مارو ببینه. ابروشو با شیطنت انداخت بالا.توی اتاق خواب اصلا جاش نبود.بیشتر میترسیدم.با لبخندی که از روی ترس اومده بود روی صورتم کشیدم عقب.اون هم اومد جلوتر و صورتشو آورد نزدیک ولی قبل از اینکه منو ببوسه بهم نگاه کردو با فاصله ی میلی متری لباش از لبای من گفت:نترس عزیزم. و اون فاصله رو هم برطرف کردو.... بعد از بوسه ای که ازم گرفت با همون لبخند شیطنت آمیزش دستمو گرفت و منو برگردوند توی حال و روی مبل نشوند.و خودش هم دقیقا کنارم نشست.روی میز یه بطری مشروب بود با یه لیوان آب پرتغال.به مشروب اشاره کردمو گفتم: _این چیه؟ _یعنی میخوای بگی تو نمیدونی این چیه؟ در حالیکه چشمم هنوز به مشروب بود گفتم:میدونم.خیلی هم خوب میدونم.ولی الان روی این میز چیکار می کنه. _تو گفتی هرچی خودت میخوای بیار.فکرشو میکردم نخوری.برای همین برات آب پرتغال هم آوردم. با صدای بلندی رو بهش گفتم:یعنی تو میخوای بخوری؟ _آره.واسه چی؟ _اگه میخوای مشروببخوری من همین الان میرم. از جام بلند شدم ولی قبل از اینکه قدمی وردارم دستمو گرفت و دوباره منو نشوند. آرتا:چه زود قهر میکنی؟باشه بابا.نمیخورم. _فقط الان نه.هیچوقت نباید بخوری. _سعی میکنم. _سعی نکن.قول بده.من از آدمای مست بدم میاد. _نمیشه که خانمم. دوباره با عصبانیت از جام بلند شدم ولی این دفعه هم نزاشت برم.منو نشوند و تو چشمام نگاه کرد.بعد از بوسه ی آرومی که روی پیشونیم گذاشت گفت:چشم عزیزم.قول میدم دیگه نخورم.فقط به خاطر تو. منو برگردوند.جوری که پشتم بهش شد.یکی از دستاشو رو شونم گذاشت.با کنجکاوی سرمو برگردوندم عقب گفتم:چیکار می کنی؟جوابمو نداد.با اون دستش یه چیزی رو دور گردنم گذاشت.و بعد از اینکه بستش آروم بوسه ای به گردنم زد.تنم مور مور شد.رومو به طرف خودش کرد گفت:بلند شو
باهم دیگه رفتیم سمت اتاقش و منو برد جلوی آینه.خودش پشتم ایستاد.باورم نمیشد.غیر قابل باور بود برام.گردنبند فروهرو برام خریده بود.یادمه فقط یه بار بهش گفته بودم از نشان فروهر خیلی خوشم میاد والان آرتا طلا سفید فروهرو برام خریده بود.خیلی ذوق کردم.بیشتر از هر زمانی خوشحال بودم.یه جیغ خفیف زدم.برگشتم سمتشو پریدم تو بغلش و بدون در نظر گرفتن عواقبش صورتشو غرق بوسه کردم.اونم منو محکم بغل کردو بوسید.وسط بوسیدنام هی داد میزدم آرتا دوست دارم.آرتا خیلی دوست دارم.آخرش به زور منو از خودش جدا کرد با لبخند سرخوشی که روی لباش افتاده بود.گفت: _باشه عزیزم.فهمیدم خیلی خشحال شدی.خفه کردی منو. دوباره رفتم تو بغلش اونم آروم منو گرفت تو آغوشش و کمرمو نوازش کرد.کنار گوشم گفت: _تو هر چیزی بخوای من برات فراهم می کنم.فقط همیشه کنارم بمون. در حالیکه سرم روی گردنش بود و از بوی عطرش مست شده بودم گفتم:هستم.همیشه پیشت می مونم.چون منم به اندازه ی تو گرفتار شدم. آرتا با لحن دردمندانه و آرومی گفت:هیچکس به اندازه ی من گرفتار نشده. منو از خودش جدا کرد و گفت:برو بیرون منم الان میام. _برای چی؟ دردمند نگام کردو گفت:برو تا کاری باهات نکردم که بعدا پشیمون شم. دوهزاریم افتاد.با اینکه حال خودمم خوب نبود سریع از اتاق رفتم بیرون و درو بستم.آرتا هم یه ربع بعد اومد.اون روز خیلی بهم خوش گذشت.شامو هم آرتا زنگ زد برامون آوردن با اینکه خیلی زود بود برای خوردن شام ولی دوتامون دوست داشتیم با هم شام بخوریم.ساعت 8 و نیم هم خودش منو رسوند دو تا کوچه پایین تر از خونمون.قرار بود فردا صبح زود ساعت 5 برگرده.طاقت نداشتم.راستی اینو نگفتم که دقیقا عین همون گردنبندی رو که برای من خرید واسه ی خودشم گرفته بود.قبل از اینکه پیاده بشم گفت:امروز روز خیلی خوبی بود. لبخند زدمو گفتم:برای من هم همینطور. با لبخند غمگینی گفت:فکر نکنم دیگه توی تهران دووم بیارم. وقتی خواستم پیاده بشم دستمو گرفتو گفت:توصیه هامو که فراموش نمیکنی؟رقصیدن بدون حضور من ممنوع.آواز خوندن برای جمع هایی که مرد هم داره ممنوع.مواظب رفتارت با آروین هم باش.در ضمن با پسرای گرگانی مخصوصا اون پسره ای که اسمش ساسان بود گرم نمیگیری. منو کشید سمت خودشو بعد از بوسه ای که روی پیشونیم گذاشت گفت:خودت بهترمیدونی که من روی این موارد اعصاب درستو حسابی ندارم.پس مواظب باش. سرمو خم کردمو گفتم:باشه.حالا اجازه هست برم؟ _برو عزیزم.خداحافظ _خدافظ در ماشنیو بستم و به سمت کوچمون راه افتادم.اون هم دنبالم میومد.گلومو بغض گرفته بود.دلم خیلی براش تنگ میشد.حتی همین الان هم دلم براش تنگ میشد.پیچیدم تو کوچمون.اون سر کوچه وایساد.درو باز کردم.براش دست تکون دادم.اون هم برام دست تکون داد.رفتم تو خونه. مامانو بابا چند تا پرسیدن که کجا رفته بودمو با کی بودم.که به سختی پیچوندمشون و رفتم تو اتاقم.از الان تا دو هفته ی دیگه که برای تولدش میومد نمیدیدمش.خودش بهم قول داد روز تولدش حتما پیش من باشه.یه غم دیگه هم بهم اضافه شد.حالا باید براش چی میگرفتم که خوشش میومد؟ -------------------------------------------------------- _یه بار من ازت خواستم بهم کمک کنیا.ببین داری چیکار میکنی؟ مرال در حالیکه هنوز در حال غر زدن بود گفت:آخه دوروزه داریم دنبال یه چیزی میگردیم که خودمونم نمیدونیم چیه.آخه خودت الافی چرا منو بلند میکنی میاری؟حداقل بگو داری برای کی میگیری؟ _یه بار که گفتم برای یکی از فامیلامونه که تو تهران زندگی می کنه. مرال:حالا چیشده که یهو این آقا براتون عزیز شده و اینهمه براش وقت صرف میکنین؟ _دیگه دیگه.به جای اینکه این همه حرف بزنی بگو چی بخریم؟آخه تو که نامزد داری وقتی میخوای براش کادو بخری چی میگیری؟من تو رو آوردم چون تجربه داری. _منکه خودمو کشتم.گفتم ساعت بگیر.ای بابا چرا انقدر خودتو اذیت می کنی.به پسرا میشه هر سال یه ساعت داد.صداشونم در نمیاد. با سردر گمی و عجز نگاش کردمو گفتم:یعنی میگی یه ساعت بگیرم خوبه؟ مرال:آره بابا.از سرشم زیاده. خندم گرفت.اگه مرال میدونست اینو میخوام برای کی بگیرم هیچوقت نمیگفت از سرش زیاده.
بدجور گیر کرده بودم.هرچی میخواست بخرم فکر می کردم کمه.چون مطمئنن وضع خودشو اطرافیاش خیلی خوبه و چیزی که من میخوام با پولم بخرم در سطح اونا نیست.ولی بازم نمیتونستم کاری کنم.آخرش هم یه ساعت مردونه خریدم با یه بلیز خیلی خوشگل که خدا تومن پولش شد.مرال چشماش داشت از حدقه میزد بیرون.به زور تونستم راضیش کنم که فعلا چیزی در مورد اون طرف نگم.یه کوچولو هم ناراحت شد. یه مشکل دیگه هم داشتم اونم این بود که کجا براش تولد بگیرم و کدوم رستوران ببرمش که خودش خیالمو راحت کرد و برنامه اون روزو خودش چید.قرار شد صبح زود گرگان باشه.من بعد از نهار حدود ساعت های 3 برم پیشش وباهم دور بزنیم.شامو هم بابا طاهر بخوریم.بعد از اون بریم خونش و کیکشو اونجا فوت کنه.و تا ساعت 10 منو برگردونه خونه.باید به مامانمم میگفتم که بامرال میرم بیرون تا نگران نشه. .................................................. ............ ازغروب هر چی با گوشی آرتا تماس میگیرم جواب نمیده.خیلی نگرانش شدم.صبح زود میخواد بیاد سمت گرگان.بد عنق شدم.حتی وقتی مامان برای شام صدام کرد نرفتم.دل شوره وجودمو گرفته.سابقه نداشت آرتا منو بیخبر بزاره و جواب تلفنامو نده.ساعت یک نصفه شبه.می ترسم چیزی شده باشه.چون گوشیش بوق آزاد میزنه ولی خودش جواب نمیده.تو فکر بودم که چیکار کنم که یاد ساقی افتادم.شاید اون خبری داشته باشه.ولی نصفه شب بود.ممکنه بدخواب بشه.به هر صورتی بود عذاب وجدان از بیدار کردن ساقی رو گذاشتم کنار و بهش زنگ زدم.ولی هرچی زنگ میزدم اون هم جواب نمیداد.وقتی میخوابه عین خرس قطبی میشه.شانس ندارم که. ساعت 5 صبح دیگه خوابم برد.ولی چون خیلی استرس داشتم ساعت 8 بیدار شدم.دوباره شمارشو گرفتم.جواب نداد.گوشیو کوبیدم رو تختو رفتم بیرون.دستو صورتمو شستم.برای اینکه مامان نگران نشه دو لقمه هم صبحونه خوردم.برگشتم تو اتاقم.کتابو جلوم باز کردم ولی اصلا حواسم به کتاب نبود.تازه میفهمیدم یکی از بدترین دردهای انسان بی خبری از عزیزانشه.ساعت 9 و نیم بود که گوشیم زنگ خورد.به سمتش یورش بردم.اسم آرتا رو دیدم.اون لحظه از ذوق یادم رفته بود گوشی رو جواب بدم.به خودم اومدمو دکمه برقراری ارتباطو زدم.بدون سلام کردن از همون اول شروع کردم به شکایت. _کجا بودی تو.چرا جواب نمیدادی؟نمی گی من میترسم. _سلام عزیزم.شرمندتم بخدا.خودمم نفهمیدم چیشد؟ _منظورت چیه؟الان گرگانی؟ یکم مکث کردو گفت: _نه _یعنی چی؟پس کجایی؟دیشب چرا جواب نمیدادی؟ _وستا دیشب وقتی برگشتم خونه برادرمو بقیه برام تولد گرفته بودن.خب......نشد....یعنی نتونستم زود بیدار بشمو حرکت کنم. با گنگی گفتم:نمیفهمم چی میگی؟اونا برات تولد گرفتن.خب حداقل میتونستی به من زنگ بزنی و خبر بدی. با صدای آرومی گفت:آره خب میشد. _ولی من از یادت رفت بودم. سریع گفت:نه.نه عزیزم.این چه حرفیه تو هیچ وقت از یادم نمیری ولی... چیزی نگفت.دلم گرفت.متوجه منظورش شدم.یعنی همینقدر براش ارزش داشتم که دیشب مست کنه.صدای منم دلگیرو آروم شد:مست کردی؟ _مجبور شدم وستا.همه بودن.آرشام خیلی اصرار کرد.میخواستم بهت.... اومدم وسط حرفش با ناراحتی گفتم: _باشه.فهمیدم.نمیخواد بیشتر از این توضیح بدی.خیلی خوب فهمیدم تو راحت منو بخاطر جشنی که دوستانت گرفته بودن فراموش کردی.اصلا درک نکردی من نگران میشم.فکرشم نمیتونستی بکنی من از دیروز چقدر داغون شدم و چه فکرایی که نکردم.خیلی راحت مشروب خوردی با چند نفر خوش گذروندی و شاید بیشتر از این...... با تردید گفتم:شاید حتی دیشب با یه دختر... این دفعه اون حرفمو قطع کرد: _نه بخدا.وستا مشروب خوردنمو قبول می کنم.ولی دیشب با هیچ دختری نبودم. _واسم مهم نیست.هرکار دوست داری بکن.نمیخوام صداتو بشنوم. _وستا گوشی رو خاموش کردم.و پرتش کردم گوشه ی اتاق.اعصابم شدیدا خراب شده بود.گریه نمی کردم.دلگیر بودم.ناراحت بودم.حتی فکر کردن به دیشب دیوونم می کرد.نمیتونستم باور کنم آرتا بعد از این همه که ادعای عاشقی می کرد به همین راحتی زیر قولش بزنه.حتی بین خودمون باشه از این که بقیه براش تولد گرفتن و اون دیشب پیش اونا خوش بود عصبی میشدم. یعنی راست میگفت که با هیچ دختری نبوده؟حرفشو باور کنم؟آخه مگه میشه آدم مست باشه و اشتباه نکنه.دیشب دوستاش و مشروب خیلی راحت جای منو پر کردن. غذا ماکارونی داشتیم با اینکه تبم نمیگرفت مجبور شدم برم بخورم.زیاد از حد تو خودم میرفتم مامان میفهمید.دیگه درس نخوندم.نشستم پای لپ تاپ و فوتبال بازی کردم.حداقل اینطوری سر خودمو گرم می کردم.ولی بیشتر از چند ساعت طاقت نیاوردم.اون اشتباه کرد.ولی من دلم نمیومد روز تولدشو خراب کنم.یه ذره تنبیه براش خوبه.سعی می کنم زود ببخشمش.گوشی روحدودا ساعت 4 روشن کردم.
بعد از 2 مین برام اس ام اس اومد. _عزیز دلم ببخشید.چرا گوشیتو خاموش کردی.وستا دیشب اشتباه کردم میدونم.ولی لطفا جواب بده. اس دوم: _وستا عزیزم گوشی رو روشن کردی حتما بهم زنگ بزن.باید از دلت در بیارم. در حال خوندن این پیامش بودم که خودش زنگ زد.کمی که زنگ خورد جواب دادم.ولی چیزی نگفتم.خودش صحبت کرد. _خانمم.عزیزم.وستای من.جواب نمیدی؟ ............ _ببخشید گلم......میدونی من الان کجام؟طاقت نیاوردم.همون لحظه حرکت کردم سمت گرگان.حتی لباسمو عوض نکردم.الان جلوی خونتونم توی ماشین.میای بیرون؟ تعجب کردم.این اینجا چیکار می کرد؟چقدر سریع حرکت کرده بود. _تو اومدی گرگان؟ _فدای صدات بشم.سلام عزیزم. _سلام _آره.الانم جلوی خونتونم.بهت قول داده بودم شب تولدم اینجا باشم.پس به هر وضعی که میشد خودمو باید میرسوندم. یه پام همش میخواست بره سمت آشپز خونه تا بیرونو نگاه کنم ولی مقاومت کردمو گفتم: _خب خوش اومدی. _یعنی نمیخوای بیای بیرون؟امشب تولدمه ها. _نمیام. با درموندگی گفت:ای خدا.چه غلطی کردیما.پاشو بیا بیرون از پشت تلفن نمیتونم از دلت در بیارم. _نمیام. _وستا با اعصاب من بازی نکن.من منت کشی بلد نیستم.پاشو باز زبون خوش بیا بیرون تا حضوری ازت معذرت بخوام. _نه نمیام. _بار آخره بهت میگم بیا بیرون.اگه نیای خودم میام تو خونتون جلوی هر کسی که تو خونتون باشه دستتو میگیرم میارمت توی ماشین.باید خودت بهتر بدونی که من از چیزی نمیترسم. _تو اینکارو نمیکنی. _اگه نیای بیرون مجبور میشم اینکارو بکنم. _کار دیشب خیلی بد بود.نمیام. _باشه خودت خواستی چند ثانیه سکوت شد.توی اون سکوت یهو صدای آیفون خونمون بلند شد. عین فنر پریدم.ولی اینطوری میرفتم بیرون تا آیفونو جواب بدم جلوی مامان ضایع تر بود.پشت در وایسادم به آرتا گفتم: _از جلو زنگ برو کنار.باشه میـــــــام.فقط تو آیفون دیده نشی. صدای خندش بلند شد.بلند بلند خندید:رفتم کنار عزیزم.دیدی من هرکاری بخوام میتونم بکنم.حالا بیا بیرون. _باشه منتظر باش اومدم. تلفنو قطع کردم.چند تا نفس عمیق کشیدم.بعد از اینکه به حالت طبیعی برگشتم از اتاق رفتم یبرون.مامان جلوی آیفون وایساده بود.باخونسردی گفتم:کیه مامان؟ مامان در حالیکه دوباره میرفت توی آشپز خونه گفت:نمیدونم.مردمم دیوونه شدن.زنگ میزنن در میرن.حتما از این بچه های مردم آزار بوده. سعی کردم جلوی خندمو بگیرم. _مامان من میرم خونه مرال.از اونجا هم با هم میریم بازار.اگه طول کشید نگران نشین؟ مامان با تعجب نگام کردو گفت:تو این چند وقته چقدر بازار میری.هیچی هم نمیخری دلم خوش بشه.
_بازار رفتن که عیبی نداره _باشه برو.اگه خیلی دیر شد حتما زنگ بزن.
  _چشم.
  سریع رفتم تو اتاق.تیپ بهاری شیکی زدم.و با آرایش کمی بعد از خدافظی با مامان از خونه زدم بیرون.خیالم از سمت مرال راحت بود.اون اگه کاری داشته باشه حتما به گوشیم زنگ میزنه.ماشین آرتا سر کوچه بود.بازم با پورشه اومده بود ولی این دفعه شیشه های ماشینش دودی شده بود.از شیشه های جلو که پایین بودن دیدمش.دستشو گذاشته بود رو شیشه و صندلی ماشینشو عقب داده بود و به حالت لم دادن توش نشسته بود.عینک دودیش رو چشمش بود و اون یکی دستشو هم گذاشته بود رو پیشونیش.معلوم بود بدبخت از بس اینجا تو ماشین نشسته خسته شده.در ماشینو باز کردم ونشستم.اون هم از جاش بلند شد.با خنده نگام کردو گفت:سلامخیلی خشک جوابشو دادم:سلام.صندلیشو به حالت اولیه برگردوند.شیشه هارو داد بالا.چونمو گرفت تو دستش و برگردوند سمت خودش و گفت:چه خوشگل شدی امروز.تو چشماش نگاه کردمو گفتم:خوشگل بودم.در حالیکه چشماش به من بود آروم آروم صورتشو آورد جلو.بوسه ی کوچولویی روی لبام گذاشت و با چشمای بسته لبخندی زد و گفت:_تو مثل یه چشمه ای که من انرژیمو از اون میگیرم.چشماشو باز کرد و دسته گلی رو که عقب ماشین بود گرفت جلوم:_برای عزیز ترینم اینو گرفتم.به امید اینکه منو ببخشه.اون روز تا تونستم ازش گله کردم و اون هم به نوبه ی خودش نازمو کشید.خیلی خودشو کوچیک نمی کرد.حتی مثل صبح پشت تلفن به اون صورت معذرت خواهی نمی کرد.خیلی مغرور و مردونه و البته به اجبار داشت مجبورم میکرد تا ببخشمش که از این کارش خیلی خندم گرفت.بهش آدرس دادم و با هم رفتیم چند جای گرگانو دور زدیم.یه جا هم کیک سفارش دادیم تا ساعت 8 برامون آماده کنند و بفرستند.به هر وضعی که بود از دلم درآورد.ولی بازم اینکارشو فراموش نمی کردم.آخرشم رفتیم خونش و شامو هم که پیتزا گرفتیم و بردیم تا توی خونش بخوریم.بعد از اینکه وارد خونش شدیم پیتزاهارو گذاشت روی اپن و برگشت سمت من.ابروهاشو انداخت بالا و آروم آروم اومد سمتمو با شیطنت گفت:خب خب حالا رسیدیم به جای حساس.شب تولدم تو میخوای بهم چی بدی؟دو سه بار ابروهاشو بالا و پایین داد.با خونسردی تمام رفتم سمت مبل و نشستم روشو گفتم:_افکار خبیثتو بریز دور.بزرگترین کادو رو با بخشیدنت بهت دادم.اومد کنارم نشستو منو کشید تو بغلش و گفت:نشد دیگه کوچولو.سالی یه بار بیشتر این اتفاق نمیفته.میخوای منو تشنه بزاری؟_اتفاقا همین قصدو دارم.تو تا وقتی ازدواج کنیم تشنه ی بودن با من میمونی.خندید و گفت:میخوای همین الان کاری کنم تا دیگه نه تو بتونی این حرفو بزنی نه من تشنه بمونم و اینقدر سختی بکشم._جراتشو نداری._ندارم وستا؟_نه نداری.چند ثانیه بهم زل زد.بعد به دسته ی مبل تکیه زدو پاهاشو انداخت روی هم و باحالت متفکری گفت:آره ندارم.خودش زد زیر خنده و گفت:به اندازه ی کافی امروز منت کشیدم دیگه بیشتر از این در توانم نیست که بخاطر این کار هم بخوام تاوان بدم._خیلی هم دلت بخواد_دلم که میخواد.ولی به نوبه ی خودم من ناز میکشم که تو فعلا این اجازه رو بهم نمیدی._ بی ادب.زد زیر قهقهه.اینم دلش خوشه ها.فکر کنم الان چرتو پرتم بگم این بخنده.با ته مایه های خنده گفت:دارم کم کم به این کلمه حساسیت پیدا می کنم.بعدشم خانم کوچولو اگه من بی ادبم تو دیگه آخرشی که انقدر زود منظورمو میگیری.یکم به حرفش فکر کردم.راست میگفتا.منم خیلی زود متوجه منظورش میشدم.ذهن خودم که منفی تر بود.دو تامون این دفعه با هم زدیم زیر خنده.اون شب هم گذشت البته با شیطنت های کوچیک آرتا.بدون شیطنت اصلا نمیتونست زندگی کنه.کادوشو دادم.خیلی خوشش اومد.ساعت خودشو با این که خیلی گرون بود از دستش در آورد و ساعتی که من بهش دادمو گذاشت تو دستش.لباسشو هم همون شب تنش کرد.البته خیلی بی ادب گرفت جلوی من لباسشو عوض کرد که من چشمامو بستم و اینکارم سوژه ای شد برای خنده ی اون.بعد از اینکه شامو کنار هم خوردیم شمع های کیکشو فوت کرد.اون با اشتها کیکو خورد ولی من دیگه نفسم در نمیومد.اشتهای اون خیلی باز شده بود.ساعت 10 نشده منو رسوند خونه.بخاطر من یه روز دیگه هم موند.اون روز هم با هم رفتیم بیرون.ولی غروبش اون برگشت به سمت تهران.و دوباره تنها پل ارتباطیه ما شدتلفن.روزها پشت سرهم میومدن ومیرفتن.آرتا با اینکه خیلی دلتنگ شده بود و من هم وضعی بهتر از اون نداشتم دیگه گرگان نیومد.گفت امتحاناتو بده خیال هردومون راحت بشه بعد خودت بیا تهران.قضیه ی اینکه میخوایم بریم تهران زندگی کنیمو بهش گفته بودم اون هم خیلی خوشحال شد.با پشتکار درسامو میخوندم و امتحانامو هم خیلی خوب میدادم.روزی که امتحان درس آقای مرامی همون استاد شیطونه رو داشتیم آخر امتحان ازم خواست بمونم.وقتی رفتیم توی اتاقش در کمال تعجب ازم خواستگاری کرد.من توی شوک رفته بودم ولی جوابشو خیلی محکم دادم.نـــــه.من جز آرتا بودن با هیچکسی رو نمیتونستم تحمل کنم.استاد هم خیلی ناراحت شد از اینکه خیلی رک و راست جوابشو دادم.ازم دلیلشو خواست.یه جورایی پیچوندمش و ازاتاقش اومدم بیرون.با خودم میگفتم یه وقت لج نکنه منو بندازه ولی مطمئن بودم همچین آدمی نیست.واقعا فامیلیش بهش میومد.آخر مرام بود.روز خداحافظی با مرال هم خیلی سخت بود.با رهام رفتیم بیرون.دو تاشون از رفتنم خیلی ابراز ناراحتی می کردن.مرال ولی هنوزم گیر داده بود که اون کسیکه براش کادو خریدم تا بفهمه کی بود.قراره عروسیشون هم مثل اینکه افتاده بود بعد از تابستون.بیچاره ها خیلی به خاطر داداش رهام الاف شدن.یاشارهم با این که خیلی ادعای عاشقیش میشد با منشی شرکت خودش ازدواج کرد.البته من خیلی خوشحال شدم.دیگه حوصله ی اونو نداشتم.تمام وسایل های خونمونو جمع کردیم و آخرای تیر به سمت تهران رفتیم و در خونه ی قدیمی ماندگار شدیم.خونواده ی عمو هم اونجا منتظرمون بودن.

ازه یه هفته از اومدنمون به تهران می گذشت.ولی با این حال من هنوز نتونسته بودم آرتا رو توی تهران ببینم.چون زیاد با تهران آشنا نبودم همیشه ساقی و آروین همرام بودن.چیزی که خیلی داره روم تاثیر میزاره آروینه.معلومه خیلی داره خودشو کنترل می کنه و از علاقش حرفی نمیزنه .چهرش روز به روز غمگین تر میشه.آرتا خیلی از دستم ناراحت شده بود که توی تهرانم ولی پیشش نمیرم.حتی اجازه نداده بودم منو این چند وقت ببینه.البته مامان بابا با بیرون رفتنم کاری نداشتن.خودم نمیخواستم تا وقتی که حداقل به صورت تقریبی با تهران آشنا نشدم جایی برم. ولی صبح آرتا زنگ زد و این دفعه خیلی محترمانه ازم خواست یا خودم بلند بشم و باهاش برم بیرون.یا خودش میاد خونمون منو میبره بیرون واسه ی شام.و من چون از این دیوونه بازیاش خیلی می ترسیدم قبول کردم خودم برم بیرون.ولی برای شام نه.گفتم که فقط نهارو میتونم باهاش باشم.با مامان حرف زدم.میگفت با ساقی برو.ولی آخرش کوتاه اومدو گفت خودت برو.رفتم توی اتاقم.زنگ زدم به آرتا.آرتا:جونم؟میای؟_سلامت کو؟آره میام.فقط بهم بگو کجا؟آدرسم بده._سلام عزیزم.تو نمیخواد بیای خودم میام دنبالت._نه آرتا.دوست دارم خودم بیام ببینم تا چه حد با تهران آشنا شدم._وستا رو حرف من حرف نزن.وقتی میگم میام دنبالت بگو چشم.منتظر بمون تا 1 ساعت دیگه اونجام._باشه.پس فعلا_خدافظ عزیزم.گوشی رو قطع کردم.با آرامش لباس پوشیدم.مانتوی مشکی نازک و کوتاهمو تنم کردم.تازه خریده بودمش.ولی زیاد نمیپوشیدم.چون حجاب خوبی نداشت و برای بیرون پوشیدن اصلا مناسب نبود.فقط وقتی با کسی بودم شاید اینو تنم می کردم.شالمو که ترکیبی از رنگ های ملایم بود سرم کردم.واسه آرایش از نظر خودم سنگ تموم گذاشتم.خط چشمو کامل دور چشمم کشیدم.رژ صورتیمو زدم.مژه هامو با اینکه خودشون بلند بودن بازم ریمل زدم.یه سایه ی خیلی کم رنگ هم پشت چشمم کشیدم.وقتی ساعتو نگاه کردم دیدم خیلی به اومدن آرتا مونده برای همین تصمیم گرفتم لاک بزنم.لاک مشکیمو آوردم روی تخت و با دقت تمام همه ی ناخنامو لاک زدم.چون ناخونام بلند بود خیلی خوشگل شد.گوشیم زنگ خورد.آرتا بود.ازم خواست بیام بیرون.منم از مامان خدافظی کردم و از خونه خارج شدم.درحیاطو بستم.ولی همینکه چشممو برگردوندم آروینو دیدم.خونمون توی یه خیابون بسته نبود.از دو سمت کوچه باز بود.آروین داشت از سمت راست میومد در حالیکه چشمش به اون سمت خیابون یعنی دقیقا مقابلش بود.اونجا هم چیزی نبود جز فراری آرتا.آخه یکی نیست به این بگه تو با فراری میای من میام تو چشم.اونوقت همه متوجه ما میشن.آوینو آرتا هردوشون متوجه من شدن.آروین با یه اخم کوچیک و با سرعت بیشتر اومد سمتم.آرتا هم از ماشین پیاده شد و به در ماشین تکیه داد.بدشانسی از این بیشتر؟آروین رسید کنارم.جوری ایستاد که من پشتم به آرتا شد و اون دقیقا رو به روش.با دقت نگام کردو گفت:_سلام.کجا؟با استرس گفتم:سلام.خوبی؟دارم میرم بیرون._خب اینو که منم دارم میبینم.این پسره اینجا چیکار میکنه؟چرا به ما نگفتی ببریمت؟_آروین من قبلا باهات در این مورد حرف زده بودم.با عصبانیت گفت:گفته بودی دوستش داری.نگفتی میخوای باهاش بری بیرون.تو هنوز تهرانو خوب نمیشناسی.اگه بلایی سرت بیاره میخوای چیکار کنی؟ها؟!!!!!_آرتا اینطوری نیست.با تمسخر گفت:آره اصلا اینجوری نیست._مواظب حرف زدنت باش آروین.اجازه نمیدم بهت اینطوری حرف بزنی.صدای اس ام اس گوشیم اومد.تو دستم بود.بازش کردم.آرتا نوشته بود:میای یا بیام؟برگشتم بهش نگاه کردم.از همین جا هم عصبانیتش معلوم بود._چی میگه؟دوباره به آروین نگاه کردم._آروین من دیگه باید برم.آروین وقتی مصمم بدنمو دید فقط با همون حالت عصبیش گفت:_اگه بلایی سرت بیاره خونوادشو به عزاش میشونم.در مورد این موضوع هم باید بعدا با هم حرف بزنیم._باشه.خدافظبا همون خشمش گفت:_به سلامت.سریع رفتم سمت ماشین آرتا.اونم وقتی دید دارم میام در ماشینو باز کرد و نشست.اه لعنتی اصلا یادم نبود دیشب مامان از آروین خواسته بود بیاد براش کاری رو انجام بده.حالا چرا باید دقیقا این موقع می رسید!!
نشستم داخل ماشین._سلام.به آرومی جواب داد:سلامماشینو راه انداخت._اون پسره چی میگفت؟_اون پسره کیه؟منظورت آروینه؟ چپ نگام کردو گفت:مهمه؟_آره مهمه.اون پسر عمومه.خوشم نمیاد بهش بگی اون پسره.آینه شو تنظیم کردو خیلی جدی گفت:من هرطوری بخوام در موردش حرف میزنم.با خشونت روشو برگردوند طرف منو ادامه داد:و خوشم نمیاد تو ازش دفاع کنی.با اخم گفتم:آرتا چته؟بعد از این همه مدت همدیگه رو دیدیم.این همه اصرار کردی بیام بیرون تا اینطوری کنی؟بعد از چند لحظه سکوتی که شد و آرتا با حرص نفسشو بیرون داد گفت:_معذرت میخوام عزیزم.دست خودم نبودم.نسبت به آروین خیلی حساس شدم.چیزی نگفتم.فقط رومو کردم اون سمت.یه دستشو آورد زیر گردنم و صورتمو برگردوند گفت: _خانمم عذر میخوام.با من اینطوری نکن.طاقت ندارم.نبینم اخمتو.بهش لبخند زدم._الان داری منو کجا میبری؟_هرجا که تو دوست داشته باشی عزیزم.دوس داری کجا بریم؟_خب من زیاد با تهران اشنا نیستم.ولی حواست باشه باید منو زود برگردونی خونه._باشه.خب پس بریم نهارو با هم بخوریم.منو برد به یه رستوران.از همون بیرون شیک بودنش تو چشم بود.دورش باز بود و فضای خیلی زیبایی داشت.از ماشین پیاده شدم و منتظر آرتا موندم.آرتا هم اومد سمت من و دستشو به سمتم گرفت.دستامو تو دستاش حلقه کردم.با هم وارد رستوران شدیم.یه مرد با لباس مخصوص اومد جلومون و نیمچه خم شد و رو به آرتا گفت:_سلام آقا.خیلی خوش اومدین.بفرمایین بالا.با آرتا رفتیم بالا.دستشو ول نکردم.رستوران آروم و پر مشتری ای بود.آهنگ خیلی ملایمی هم پخش میشد.خیلی جالب بود.بالا فقط یه میز داشت.ولی فوق العاده بود.غیر قابل باور بود.معلوم بود اختصاصی ساخته شده.بالا تاریک بود ولی شمع گذاشته بودن.اطرافش هم به طرز خیلی زیبایی تزیین شده بود.صدای اهنگ اینجا بیشتر بود.جوری که ادمو تو خلسه میبرد.با تعجب داشتم اطرافمو نگاه میکردم.آرتا دستموبه آرومی کشید .روی صندلی نشستم.آرتا هم رو به روم نشست.به پشت صندلیش تکیه داد و پاهاشو انداخت روی هم.با دقت زل زد به من.منم در حالیکه خیلی از دیدن اونجا هیجان زده بودم گفتم:_وای آرتا اینجا چقدر خوشگله.اون طرفی که طرحه اینجارو داده چه آدم باحالی بوده.فکر خیلی خوبی کرده.آرتا با لبخند به من نگاه می کرد.بهش گف


مطالب مشابه :


هوس وگرما6

دانلودکتاب. آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت: _خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی




هوس وگرما4

دانلودکتاب. آرتا دستشو ول کرد گفت:یه بار دیگه دورو ور این خانم بپلکی با آسفالت یکیت میکنم.




هوس وگرما13(قسمت آخر)

دانلودکتاب. آرتا هم سلام کرد و با هم دست دادن شایان:بی معرفتا یواشکی با هم دوست میشین و




هوس وگرما8

دانلودکتاب. آرتا بدون اینکه سرشو برگردونه یه نفس عمیق کشید و گفت: _الان مثل یه دیوونه شدم




هوس وگرما9

دانلودکتاب. _آرتا داری زیاد از حد حساسیت نشون میدی. با عصبانیت گفت:من خودم بهتر میدونم




هوس وگرما3

دانلودکتاب. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا




هوس وگرما7

دانلودکتاب. به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با




بازگشت دوباره!!

معرفی چند سایت برای دانلودکتاب. ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا.




برچسب :