رمان بوسه تقدیر قسمت 15

- نمي تونم ناصر. شهاب پسر خوبيه، جوونه، از همه مهمتر اونا بهم علاقه دارن. نمي تونم به خاطر خودم، به خاطر حماقتم، به خاطر بلندپروازيم اونا رو بدبخت كنم.

- چي ميگي مرد. بدبخت كدومه، فكر ميكني اگه نخواي قبول كني كي بدبخت ميشه؟ نه تنها اون بلكه به اوناي ديگه هم صدمه ميخوره بخصوص به پوريا كه تازه بايد بياد زير دستت كار رو ياد بگيره نه اينكه زندون بياد ملاقاتت. تازه فكر ميكني همون نگين ميتونه وقتي تو زندون باشي خوشبخت زندگي كنه؟ به خدا هر دختري آرزو داره زن مردي مثل پيروز بشه. خودت كه اونو مي شناسي، شايد اگر نگين هم بفهمه از خوشحالي بال دربياره، كدوم دختره كه نخواد يا آرزو نداشته باشه بره خارج. بابا منطقي فكر كن كار يه قرون دوزار نيست، والا وقتي پيروز به من گفت اين مبلغ رو مي پردازه، تازه يه چيزي هم مي ده تا سرمايه كني، به خدا قسم فكر كردم پسره عقلش پاره سنگ برمي داره، آخه خودت فكر كن كي مياد اين كار رو به خاطر دلش انجام بده؟

تمام بدنم به لرزه افتاده بود عمو چه مي خواست بكند، چطور داشت پدر را متقاعد مي كرد تا سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر كه مي خواست خوشبختي مرا به تاراج ببرد فرياد بكشم و با ناخن هايم تكه تكه اش كنم.. اما مثل كرمي بي دست و پا همانجا نشسته بودم و منتظر پاسخ پدر بودم. گويي تعيين كننده مرگ و زندگيم بود.

صدايي از پدر در نمي آمد و در عوض من صداي عمو را مي شنيدم كه گفت :

- ببين، بخدا اگه پيروز هر كدوم از دختراي منو خواسته بود به جان خودشون قسم اگه خودشون هم نمي خواستند با زور و كتك روانه شان مي كردم.

در اين شك نداشتم چون به خوبي مي دانستم كه پيروز چطور مثل يك بت مقبول خانواده عموست. احتياجي به زور و كتك نبود.

صداي از ته چاه در آمده پدر را شنيدم كه گفت :

- ناصر نگين عقد كرده ست.

عمو گفت :

- آخه اين چه حرفيه. عقد كدومه. اونا فقط يه صيغه محرميت خوندن. يلدا يادت رفته، مگه اون دختر من نبود. تازه عقد كرده اون پسره جوالق، محمود، بود. مگه من گفتم چون عقد كرده ست بايد بدبخت بشه. الان يلدا چه زندگي داره. به نظرت اون پسره معتاد به لا قبا بهتر بود يا علي آقا كه الان دامادمه. خيلي از دخترها تا مرحله عقد پيش ميرن و بعد عقدشان بهم مي خوره. حالا خدا رو شكر كن كه مال تو هنوز هم عقد نكرده و تو همين مرحله ست. تو از چه علاقه اي حرف ميزني؟ هنوز كه ازدواج نكردن نتونن از هم دل بكنن. اون علاقه اي رو هم كه تو از اون حرف ميزني، كم كم فراموش ميشه. بخدا داداش من نگين رو مثل دختراي خودم دوست دارم. تو فكر ميكني، اونم خوشبخت ميشه، تو كه نميتوني اونو در حالي عروس كني كه هر لحظه ممكنه طلبكاري حكم جلبتو بگيره، از كجا معلوم كه تو اون عروسي اون پليس با دستبند وارد نشه. تازه غير از اين تو پيروز رو با شهاب مقايسه ميكني؟ شهاب كجا به پاي اون ميرسه. نگين بچه س. هنوز خوب و بدشو نميدونه. شهاب چي داره؟ درسته نميگم پسر بديه اما يه كاسب كه سرمايه كلاني هم نداره چطور میخواد آينده دخترت رو تامين كنه؟

مثل سرمازده اي مي لرزيدم و فقط گوش مي كردم، اي كاش عمو مي فهميد كه عشق من و شهاب قبل از اينكه به عقد هم در بياييم، شكل گرفته است. شهاب قابل مقايسه با نامزد اول دخترعمويم كه معتاد و آسمون جل بود، نبود. از اينكه عمو شهاب رو با نامزد اول دخترش مقايسه مي كرد دلم مي خواست بكشمش. طفلي شهاب نازنين من طوري به عمو احترام مي گذاشت كه گويي او ناجي همه انسانهاست. از اينكه عمو در مورد شهاب اينطور صحبت مي كرد خيلي ناراحت شده بودم، شهاب تمام تلاشش را مي كرد تا متكي به كسي نشود، روي پاي خودش بايستد اما كساني مثل عمو كه همه چيز را با پول مقايسه مي كردند، نمي توانستند خوبي شهاب را آنطور كه بايد ببينند.

نمي دانستم به خودم و شهاب فكر كنم يا به پدر كه مي دانستم با آن هيكل درشتش اكنون مانند گنجشكي خيس شده در باران مي لرزد و يا به مادر و خواهران و برادرم فكر كنم.

دستم را جلوي صورتم گرفته بودم اما گريه نمي كردم. چون گريه فايده اي نداشت و كار من از گريه گذشته بود..

صداي عمو را شنيدم :

- نادر من ديگه نمي دونم چي بگم، بخدا من هرچي داشته باشم در طَبَق اخلاص تقديمت مي كنم. اما موجودي و سرمايه اندك من تا چه حدي مي تونه كمكت كنه؟ حالا خود داني بهتره خوب فكراتو بكني. البته تا هنوز دير نشده.

- ديگه چطور مي خواد دير بشه؟

صداي لااله الاالله گفتن عمو به گوشم رسيد و شنيدم كه به پدر گفت :

- منظورم اينه كه تا هنوز اتفاقي بين اونا نيفتاده و اسم شهاب تو شناسنامه نگين نرفته ميشه كاري كرد.

طاقتم تمام شده بود. احساس سوزش در قلبم مي كردم همين الان قلبم از حركت مي ايستاد. خدايا چرا پدر چيزي نمي گفت تا من را راحت كند، چرا به عمو نمي گفت برود گم شود و او را مانند شيطان تحريك نكند. صداي پدر را شنيدم كه گفت :

- نمي دونم بايد چيكار كنم. ناصر، پيروز هفده سال از نگين بزرگتره.

صحبت پدر طوري بود كه گويي اختلاف سن بين من و پيروز تنها مسئله باقيمانده است. احساس بدي داشتم و كم مانده بود فرياد بكشم، فريادي از خشم و درد، سر كساني كه نفهميده احساسات جواناننشان را نديده مي گيرند. آه من چه مي خواستم، يا چه انتظاري داشتم، شايد اين تنها راه پدر بود اما او حق نداشت بدون توجه به احساس و علاقه ام براي من تصميم بگيرد.

آن لحظه براي اولين و آخرين بار از پدر متنفر شدم و كينه عمو را براي تمام عمر به دل گرفتم. نفرت از پدر شايد خيلي زود از دلم بيرون شد زيرا او در آن لحظه نا توان و بدبخت بود اما كينه و نفرت از عمو با شيرازه جانم در هم آميخت زيرا به خوبي مي دانستم شايد راههاي ديگري براي نجات دادن پدر وجود داشت كه او از كم خطرترين آن استفاده كرده بود و آن پيش پا گذاشتن اين راه جلوي پدرم بود يعني به گرو دادن من به پيروز براي دادن بدهي هايش. صداي پدر آخرين صدايي بود كه مي توانستم تحمل كنم :

- بخدا نادر اگه پيروز نوشين رو از من خواسته بود حرفي نداشتم.

- نادر نگين و شهاب چي؟ اونا رو چطور راضي كنم؟ شهاب رو چطور راضي كنم دخترم رو رها كنه؟

- صحبت با نگين با من، راضي كردن شهاب هم با من. من خودم با اونا صحبت مي كنم.

مانند گربه اي به روي شكم چرخيدم و خزيده خزيده از پله ها بالا رفتم و به آرامي وارد اتاقم شدم و به طرف ديگر تختم كه بين ديوار وفتم و روي روي زمين نشستم، جايي كه نشسته بودم طوري بود كه اگر كسي از در وارد مي شد مرا نمي ديد. سرم را روي زانوانم گذشتم و به فكر فرو رفتم.

شايد ساعتها در همان حال بودم. وقتي به خود آمدم متوجه شدم هوا كاملا تاريك شده و اتاق در تاريكي مطلق فرو رفته است. دلم نمي خواست از جايم بلند شوم و از اتاقم بيرون بروم، نمي دانستم عمو هنوز آنجاست يا به خانه اش رفته اما دلم نمي خواست هيچ وقت ديگر با او رو به رو شود.

از جا بلند شدم و مانتويم را پوشيدم و از اتاق خارج شدم. احتياج داشتم مدتي در هواي آزاد قدم بزنم و يا شايد با كسي حرف بزنم. بيش از هر كس آرزوي ديدن پرديس را داشتم چون نمي توانستم شهاب را ببينم و ار اين اتفاقات براي او صحبت كنم.

مي دانستم تا سه ماه متعلق به شهاب هستم و هيچ كس نمي تواند مرا از او جدا كند. اما بعد از سه ماه چي؟ با خود گفتم : به كسي اين اجازه را نمي دهم تا براي زندگي پر از عشق و علاقه ام تصميم بگيرد حتي اگر آن كس پدرم باشد. در همان لحظه اي كه اين حرفها را براي خودم ديكته مي كردم به ياد چهره پژمرده پدر و صورت مهربان مادرم افتادم و احساس كردم كه دوست دارم بگيريم اما اشكم در نمي آمد و مرا در همان برزخ عذاب گذاشته بود.

در خانه هيچ كس نبود و معلوم بود كه پدر هم از خانه خارج شده است. زنگ تلفن مرا به طبقه پايين كشاند. منتظر تلفن شهاب نبودم چون براي خريد جنس به بندرعباس رفته بود. با بي ميلي به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم، مادر بود كه نگران برنداشتن گوشي شده بود. با نگراني از حال پدر پرسيد. به او گفتم كه در اتاقم خوابيده بودم و وقتي بلند شدم پدر خانه نبود و گفتم شايد براي قدم زدن تا خانه عمو رفته. به او نگفتم كه عمو به خانمان آمده بود زيرا نمي خواستم دز اين باره از پدر چيزي بپرسد و پدر بفهمد كه من خانه بودم. مادر دستوراتي در مورد پختن غذاي شب به من داد و گفت تا نيم ساعت ديگر به خانه بر ميگردد.

براي پختن غذا به آشپزخانه رفتم اما حوصله اي براي پخت و پزي كه تازه شروع به فراگيري آن كرده بودم نداشتم. وقتي مادر به خانه آمد من هنوز روي صندلي نشسته بودم و در فكر بودم. مادر از اينكه من تا آن لحظه هنوز شروع نكرده بودم متعجب شده بود. با ناراحتي گفت كه بايدكم كم احساس مسئوليت كنم و تن به كار بدهم تا بتوانم مانند دو خواهرم خانه دار قابلي شوم. از جا بلند شدم و گفتم :

- سرم گيج ميره فكر كنم مريضيم برگشته، مي رم تو اتاقم بخوابم. شام هم نمي خورم.

مادر سرش را تكان داد و بعد گفت :

- آره الان مي توني به من بگي چون خودم شام نمي خورم درست هم نمي كنم اما پس فردا كه خونه شوهرت رفتي چه شام بخوري چه نخوري بايد غذا درست كني و از اين حرفا خبري نيست.

بدون اينكه چيزي بگويم به طرف پلكان رفتم . چشم بسته آن را بالا رفتم، فقط جلوي در اتاقم چشمانم را باز كردم و داخل شدم.

آن شب تا نيمه هاي شب بيدار بودم و فكر مي كردم كه چه بايد بكنم. گفتگوي عمو و پدر را كه مخفيانه شاهد آن بودم بار ديگر مانند فيلمي وحشتناك به ياد آوردم و مشغول بازبيني آن شدم. آخرين كلامهاي عمو را به ياد آوردم كه به پدر مي گفت تا دير نشده ...

پس ممكن بود دير هم بشود، بله اين امكان داشت كه پيروز دختري دست خورده را نپسندد. اگر هر موقع ديگر بود بايد از خجالت خيس عرق مي شدم اما مي دانستم بعدها وقت خواهم داشت كه خجالت امروز را بكشم اما حالا موقعيت فرق داشت و من بايد كاري مي كردم تا ديگر نشود روي من قرارداد بست.

اگر پيروز قبول كرده بود به ازاي داشتن من مبلغ پانصد ميليون به پدر بدهد پس مي شد با او صحبت كرد و به او گفت كه من و شهاب مدتي است با هم ازدواج كرده ايم. شايد وقتي او مي فهميد من ديگر آن نگيني كه او مي شناخت نيتسم قبول مي كرد بدون اينكه در اين قمار بردي داشته باشد به پدرم كمك كند. حتما هم اينطور بود زيرا پيروز مرد بد طينتي نبود و مطمئن بودم با وجود اين همه زني كه دو رو برش يافت ميشد نبود دختري مانند من اذيتش نكند. با اين فكر جرقه اي در مغزم زده شد اما مشكلي در اين بين بود و آن اينكه من چطور مي توانستم خودم به شهاب بگوين دست به چنين كاري بزند. فكر اينكه خودم اين پيشنهاد را به او بكنم نفسم را مي بريد اما مي دانستم اين تنها فكر مغز كوچكم مي باشد. دلم نمي خواست حقيقت را به شهاب بگويم زيرا نمي خواستم او تصويري زشت از پدر و عمويم در ذهن داشته باشد.

صداي پوريا پشت در اتاقم مرا از فكر و خيال بيرون كشيد :

- نگين، آقا شهاب پشت خط منتظرته، بدو تا قطع نشده.

مثل فنر از جا پريدم و با هيجان به طرف در دويدم. چنان با ضرب در اتاقم را باز كردم كه طفلي پوريا يك قدم به عقب جهيد. از اينكه او را ترسانده بودم معذرت خواستم و خواستم از پلكان پايين بدوم كه پوريا گفت :

- كجا، گوشي رو برات آوردم بالا.

راه رفته را بازگشتم و گوشي را از دست پوريا قاپيدم. پوريا با تعجب به رفتار من كه هيچ كدام در اختيارم نبود نگاه مي كرد و در حاليكه زير لب مي خنديد به طرف پايين رفت. گوشي را به اتاقم بردم و در اتاقم را بستم و بعد آنرا به گوشم نزديك كردم.

- بله، شهاب جان خودتي؟

- سلام عزيز دلم، خوبي؟

- سلام، از كجا زنگ مي زني؟

- از بندر، دلم طاقت نياورد كه صبح برسم تهران باهات تماس بگيرم.

اشكم سرازير شده بود با دلتنگي گفتم :

- دلم برات تنگ شده، مي خوام ببينمت.

- منم همينطور، امشب راه مي افتم شايد فردا صبح تهران باشم.

با او خيلي كم صحبت كردم اما همان چند كلام دلم را از غم پر كرد. صداي خش خش تلفن آنقدر زياد بود كه شهاب متوجه نشد گريه مي كنم. اينطور خيلي بهتر بود زيرا نمي دانستم دليل گريه ام را چه عنوان كنم. همان بهتر كه او از هيچ چيز خبر نداشت.

روز بعد شهاب از بندر مراجعت كرد. با وجود خستگي راه بعد از اينكه به خانه رفته و سر و صورتش را اصلاح كرده بود به ديدنم آمد. شهاب به محض ديدم فهميد كه ناراحت و كسلم و من دليل آن را بيماري عنوان كردم. شهاب برايم بلوز خوش نقش و زيبا از بندر آورده بود كه از من خواست آنرا بپوشم تا آن را به تنم ببيند. در حاليكه لباس را به تنم مي كردم اشك در چشمانم حلقه زده بود.

هر شب از ديدار عمو و پدر مي گذشت دلشوره ي من بيشتر مي شد. پدر به راستي مريض شده بود و با اينكه مادر قرص و دواهايش را مرتب به خوردش مي داد اما بهبودي در حالش پيدا نمي شد و در اين بين فقط من مي دانستم او چه دردي دارد. زماني كه پدر در اتاقش را مي بست تا مثلا دور از سر و صداي تلويزيون استراحت كند مي دانستم در چه برزخي دست و پا مي زند. نمي دانستم چكار بايد بكنم، حاضر بودم براي نجات او هر كار بكنم. هر كار بجز از دست دادن شهاب و متاسفانه فقط اين كار مي توانست او را نجات دهد. اما همين كار مرا نابود مي كرد زيرا بدون او نمي خواستم زندگي كنم.

دو روز از آن روز شوم گذشته بود و من خيلي به اين موضوع فكر كرده بودم. تنها كاري كه به نظرم عملي رسيد اين بود كه بايد كار از كار مي گذشت تا پدر و عمو از فكر اينكه به وسيله من پيروز را راضي به پرداخت ديون پدرم كنند بيرون بيايند. مطمئن بودم وقتي پيروز مي فهميد من متعلق به كس ديگري هستم از فكرم بيرون مي آمد و بدون چشم داشتي به پدر كمك مي كرد و اگر همه ديونش را پرداخت نمي كرد دست كم مانع رفتن او به زندان مي شد. من پيروز را مي شناختم او انسان تر از اين بود كه بخواهد مانند حيواني طعمه را از دهان كس ديگري بيرون بياورد. اي كاش شماره تلفن او را داشتم و مي توانستم خودم با او صحبت كنم. شايد اين صحبت سخت تر از صحبت براي آزادي شهاب نبود. به ياد روزي كه براي آزادي شهاب به خانه او رفته بودم، افتادم. آن روز او با متانت و بزرگواري به سخنانم گوش داده بود و براي خواسته ام ارزش قايل شده بود در صورتي كه خيلي راحت مي توانست با آن مخالفت كند. بدون شك اين بار هم او به خاطر علاقه اي كه به من داشت حتما كمكم مي كرد. دلم براي پيروز هم مي سوخت زيرا باز هم مي خواستم از علاقه او به خودم سوء استفاده كنم. اما چطور مي توانستم با او تماس بگيرم؟ اين كار بايد قبل از صحبت عمو با من صورت مي گرفت. آن روز عصر من در خانه تنها بودم. پدر به سر كار برگشته بود تا شايد اميد يا راهي براي از هم نپاشيده شدن زندگي اش پيدا كند. مادر هر چقدر اصرار كرده بود كه مدت ديگري هم استراحت كند تا سلامت كاملش را پيدا كند پدر قبول نكرده بود تا در خانه بماند و مادر را قانع كرده بود كه هواي خانه او را كسل و افسرده كرده و براي بدست آوردن سلامتش بايد از خانه خارج شود. آن روز پدر بعد از چند روز خانه نشيني به سر كار رفته بود و مادر بيچاره ام كه فكر مي كرد پدرم سلامتش را بدست آورده است با خيال راحت رفته بود تا سري به پريچهر بزند. پوريا هم كه مطابق معمول به مدرسه رفته بود. من نيز افسرده و غمگين براي پيدا كردن راه حل به جايي خيره مانده بودم. صداي زنگ خانه مرا به خود آورد. قرار نبود كسي به خانه ما بيايد. در حالي كه از اين زنگ بي موقع تعجب كرده بودم، آيفون را برداشتم.

- كيه؟

صداي شهاب را شنيدم :

- سلام. منم.

با شنيدن صدايش گويي دنيا را به من داده بودند با خوشحالي گفتم :

- بفرماييد تو.

سپس در را باز كردم. اما خوشحاليم فقط همان يك لحظه بود. به ياد گرفتاري پدر و صحبت هاي عمو افتادم و خوشي حاصل از آمدن او زايل شد اما همان موقع جرقه اي در مغزم زده شد و همان لحظه را براي اجراي نقشه ام مناسب ديدم. بخصوص كه مي دانستم كسي از خانواده ام ممكن نيست به خانه بيايد. پدر كه سر كار بود. پوريا در مدرسه بود و تا ساعت هفت به خانه نمي آمد و مادر هم كه تازه به خانه پريچهر رفته بود و قرار بود او را براي سونوگرافي پيش پزشك ببرد. ترس حاصل ازكاري كه مي خواستم انجام دهم، طاقت ايستادن را از من گرفت و لحظه اي روي مبل كنار در هال نشستم. از طرفي مي دانستم شهاب بدون اجازه وارد خانه نخواهد شد. براي اينكه وقت را از دست ندهم از جا بلند شدم و در راهرو را باز كردم و بدون اينكه پوششي روي سرم بياندازم به سمت در كوچه دويدم. شهاب با ديدنم لبخند زد و به شوخي گفت :

- نگين پس چادرت كو؟ نكنه براي هركس همين طور به استقبال بيايي.

خنديدم و گفتم :

- نترس اين استقبال فقط مخصوص توئه.

- مامان و بابا خونه اند؟

- نه كسي خونه نيست.

شهاب چند برگه از جيبش بيرون كشيد و گفت :

- اين برگه رو از محضر گرفتم، اينم ورقه نوبت آزمايش خونه. اومدم بگم پس فردا صبح آماده باش و مواظب باش اين دفعه مريض نشي، چون باز كارمون عقب مي افته.

و بعد لبخندي زد و گفت :

- البته اين رو هم مي تونستم از پشت تلفن بگم اما راستش دلم برات تنگ شده بود. دنبال بهانه اي براي ديدنت بودم كه با اين برگه ها اون رو پيدا كردم.

از جلوي در كنار رفتم و او را به داخل دعوت كردم. او گفت چون پدر و مادرم نيستند درست نيست كه داخل شود. يك لحظه دستش را كشيدم و گفتم :

- بيا تو. كارت دارم.

شهاب نگاهي به اطراف انداخت و قدمي به داخل گذاشت و در حياط را پشتش نيمه بسته كرد. در حياط را بستم و همانطور كه دستش را گرفته بودم، گفتم :

- بيا بريم تو.

شهاب دستم را كشيد و با خنده گفت :

- نگين چي كار مي كني؟مي خواي بدبختم كني؟ مي دوني اگه الان كسي سر برسه چه فكري مي كنه اونم بعد از اون حرفهايي كه پيش اومده. عصر ميام خونه تون. بابا و مامان باشن بهتره. اون وقت با هم صحبت مي كنيم.

با لجبازي دستش را كشيدم و گفتم :

- بريم تو. كارت دارم. مطمئن باش كسي نمياد.

شهاب با حالتي معذب دستي را كه آزاد بود به موهايش كشيد و گفت :

- باور كن من از خدا مي خوام بيام تو اما اين درست نيست. نگين خودت مي دوني چي ميگم.

مي دانستم ديگر فرصتي بهتر از اين پيدا نخواهم كرد. نمي خواستم كار از كار بگذرد. امروز حتما عمو مي خواست كه با من صحبت كند و من بايد قبل از آن راه هرگونه شرط و معامله را بر روي خودم مي بستم. شاد فكرم درست نبود. اما اين تنها راهي بود كه به ذهنم رسيده بود. راه دومي هم نداشتم جز اينكه واقعيت را به شهاب بگويم اما نمي توانستم اين كار را بكنم.

نگاهي به شهاب كردم و گفتم :

- اگه الان نيايي تو ديگه هيچ وقت نمي توني پا به خونمون بذاري.

شهاب فكر كرد كه شوخي مي كنم و خنديد. اما من كاملا جدي بودم. جدي و سرد. شهاب به دقت به من نگاه كرد و گفت :

- نگين امروز چت شده؟ حالت سر جاش نيست.

پشت به او كردم و گفتم :

- بيا تو كارت دارم.

شهاب با يك حركت خود را به من رساند و در حالي كه مرا به سمت خود مي چرخاند، گفت :

- خانم خوشگله نمي شه كارت رو همين جا بگي؟

- شهاب زشته ممكنه كسي ما رو اينجا ببينه.

شهاب خنديد و گفت :

- باور كن اگه بيام تو از ايني كه مي گي زشت تره. تو امروز خيلي عوض شدي مي شه دليلش رو به من بگي؟

دكمه يقه ام را باز كردم و گردنبندي را كه او برايم گرفته بود نشانش دادم و گفتم :

- شهاب من و تو براي سه ماه صيغه محرميت خونديم و اين مهريه منه. پس كار خلافي انجام نمي ديم.

- اما اين عقد موقت فقط براي انجام كارهاي قبل از عقدمونه. صبر كن وقتي عقد شديم يك ساك لباس برمي دارم ميام همين جا مي شم داماد سرخونه بابات. خوبه؟

شهاب شوخي مي كرد اما من كه مي دانستم اگر نتوانم نقشه ام را عملي كنم او را از دست خواهم داد خيلي سرد و خشك به او نگاه كردم. يك لحظه با نااميدي به او نگاه كردم و با حركتي دستانش را از بازوهايم جدا كردم و در حالي كه عقب عقب به سمت در خانه بر مي گشتم گفتم :

- باشه برو. ديگه حرفي با هم نداريم اما بدون خودت خواستي.

از پله ها بالا رفتم و او را كه مات و مبهوت به من نگاه مي كردم همان جا رها كردم.

در هال را باز كردم و داخل شدم. اما آن را نبستم چون مي دانستم كه او پشت سرم خواهد آمد. حدسم درست بود. شهاب با قدمهاي بلندي از پله ها بالا آمد و با حالت معذبي وارد خانه شد. ناراحتي از تمام وجودش پيدا بود و من اين را از نگاه خيره و ابروان گره خورده اش مي فهميدم. او همان پشت در هال ايستاد و گفت :

- خب خانم لجباز و بداخلاق. اينم از اين. حالا بفرماييد چكار با اين بنده حقير داريد. اما خيلي زود چون خوش ندارم كسي من رو اينجا ببينه. اما نمي خوام فكر كني كه اين رو براي خودم مي گم. فقط به خاطر تو ناراحتم. اگه كسي سر برسه و من رو اينجا ببينه براي تو خيلي بد مي شه. مي دوني كه چي مي گم.

نفس بلندي كشيدم و گفتم :

- نه نمي دونم. نمي خوام هم بدونم. من ناراحت نيستم. بهتره تو هم ناراحت نباشي.

شهاب چشمانش را بست و گفت :

- خب حالا كارت رو بگو.

ابروانم را بالا انداختم و گفتم :

- اينجا نه. بايد بيايي تو اتاقم.

شهاب دستي به صورتش كشيد و گفت :

- نگين تو رو خدا كوتاه بيا. اين چه كاريه كه تو از من مي خواي. تا اينجاشم خيلي زياد اومدم. باور كن براي من چيزي نيست كه حتي تا تو اتاق خوابت پا بذارم اما بفهم اين براي تو خيلي بده. مي فهمي چي مي گم؟ خداي من كاش پرديس اينجا بود تا حرف من رو براي تو معني كنه.

لبخندي زدم و گفتم :

- خودم معني حرفت رو مي فهمم اما فقط تو اتاقم مي تونم اوني رو كه مي خوام، بگم.

شهاب نفس عميقي كشيد و در حالي كه به ساعتش نگاه مي كرد گفت :

- خب زود باش. من جاي تو دلم داره مي تركه. باور كن اگه الان كسي زنگ خودتون رو بزنه، شايد از ترس سكته كنم.

- نترس مطمئن باش كسي نمياد. اگر كسي هم اومد بگو من تو رو به زور به خونه آوردم. در ضمن بهت نمياد اين قدر ترسو باشي.

گويا اين حرف من برايش خيلي سنگين بود چون خيلي جدي گفت :

- من نه ترسو هستم و نه اين نامردي رو مي تونم بكنم. اما حالا كه تو مي خواي بگو كجا بايد برم؟

پلكان را نشان دادم و گفتم :

- اتاق من بالاست دنبالم بيا.

و به سرعت از پله ها بالا رفتم. وقتي وارد اتاق شدم در را نگه داشتم تا او هم داخل شود. شهاب نگاهي به اطراف اتاقم انداخت و گفت :

- اتاق خوشگلي داري.

در را بستم و گفتم :

- قابلي نداره، مي خواي مال تو باشه.

نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت :

- تو براي من باشي كافيه. تو رو با تموم چيزاي خوشگل دنيا عوض نمي كنم.

او را به نشستن دعوت كردم. نمي دانم چه مرگم شده بود مانند آدمي كه مست باشد، از خود بي خود بودم. آن لحظه عقلي در سرم نبود. شايد فكر از دست دادن شهاب تمام عقلم را زايل كرده بود زيرا دست به كاري زدم كه شايد بعدها به خاطرش خودم را نكوهش مي كردم اما در اين لحظه درست ترين كاري بود كه به ذهنم رسيده بود. برايم مهم نبود كه شهاب چه فكري مي كند من مانند كسي بودم كه خود را درون مرداب مي ديدم و براي آنكه در آن بيشتر فرو نروم به هر چيزي كه مرا نگه دارد، چنگ مي زدم. شهاب به طرف ميز تحريرم رفت و صندلي آن را بيرون كشيد و يك طرفه بر روي آن نشست و در حالي كه به چشمانم خيره شده بود، گفت :

- حالا بفرماييد امرتون چيه؟

سرم را خم كردم و با تمام احساس نگاهش كردم و گفتم :

- شهاب چقدر دوستم داري؟

- خيلي زياد اونقدر كه به خاطرت، خودم رو لب پرتگاه مي بينم. البته منظورم همين الانه.

كنارش رفتم و به ميز تحرير تكيه دادم و گفتم :

- چرا پرتگاه؟

شهاب كلافه بود اما سعي مي كرد خونسرديش را حفظ كند اما گردش چشمها و نفسهايي كه مي كشيد نشان از آشوب درونش داشت. براي خود من هم سخت بود كه نقش بدي را بازي كنم اما مرتب به خودم يادآوري مي كردم كه اين آخرين راه است و بايد تا آخر ادامه دهم.

- اين معني رو بعد سر فرصت بهت مي گم. حالا بگو چي مي خواستي به من بگي.

فكري به ذهنم رسيد. به طرف كمد لباسهايم رفتم و لباس سبزي را كه او به من هديه كرده بود، از آن بيرون آوردم. آن را جلوي بدنم گرفتم و گفتم :

- يادت هست بهم گفتي دوست داري اين لباس رو تو تنم ببيني؟

شهاب نگاهي به لباس انداخت و با لبخند گفت :

- آره خوب يادمه. هنوز هم همين طوره.

- مي خواي اونو بپوشم ببيني؟

- الان؟

- مگه چه اشكالي داره؟

- اشكالش اينه كه فكر نمي كنم وقت مناسبي باشه.

- به نظر من كه الان بهترين وقته.

شهاب با نگراني به من نگاه كرد و گفت :

- نگين تو حالت خوبه؟

- هيچ وقت به اين خوبي نبودم. مي خواي لباسم رو بپوشم يا اينكه اونقدر مي خواي با من بحث كني تا كسي بياد.

شهاب نفس عميقي كشيد و در سكوت روي صندلي چرخيد و در حالي كه آرنجش را روي تكيه گاه صندلي مي گذاشت سرش را روي دستش گذاشت و گفت :

- خدا آخر و عاقبتون رو به خير كنه. زود بپوش ببينمش.

پشت شهاب به من بود. بلوزم را در آوردم و لباس شب سبز رنگ را پوشيدم و بعد به طرفش رفتم و گفتم :

- لطفا زيپ لباس رو بالا بكش.

شهاب از جا بلند شد در نگاهش آتشي را مي ديدم كه طاقت قرار گرفتن زير آن را نداشتم. خواستم بچرخم تا او زيپ را بالا بكشد كه او مرا به سمت خودش چرخاند و گفت :

- نگين.

نتوانستم به چشمانش نگاه كنم اما او مرا تكان داد و گفت :

- معني اين كار چيه؟

لحظه اي به او نگاه كردم. براي اولين بار عصباني بود. نگاهم را از چشمانش گرفتم و آن را آرام آرام از صورتش به طرف يقه لباسش بردم. آرام گفتم :

- از لباس خوشت نيامد يا اندامم رو نپسنديدي؟

آرام گفت :

- همينطور كه انتظار داشتم اين لباس به اندام زيبايت برازنده است. اما احساس مي كنم با اين كار مي خواهي چيزي رو به من بفهموني. اين طور نيست؟

- شهاب فكر مي كردم دوست داري لباسم رو ببيني به خاطر همين.... خوب حالا كه لباس رو ديدي. بذار درش بيارم بعد با هم صحبت مي كنيم.

بازوانم را فشرد و گفت :

- نگين حرف رو عوض نكن، براي كاري مي خواستي من به اتاقت بيام، خب حالا بگو چي كارم داري؟

نيشخند زدم و گفتم :

- تو يك اتاق، يك زن تنها چه توقعي مي تونه از يه مرد داشته باشه.

ناخودآگاه اخمي روي چهره اش نشست :

- يك زن؟ اما تو نميتوني اون يك زن باشي، اينو ميفهمي؟ تو نگيني. همون نگين قشنگ و محجوب كه نميتونه نقش يه دختر بد رو بازي كنه. نميدونم منظورت از اين بازيا چيه اما اميدوارم نخواسته باشي فكر كنم تو همانقدر كه خوب هستي ميتوني بد هم باشي، ميفهمي چي ميگم؟

شايد نتيجه اي كه مي خواستم به دست بياورم غلط از آب در آمده بود و به جاي بدست آوردنش او را از خود متنفر كرده بودم. آهي كشيدم و گفتم :

- معذرت مي خوام. نمي خواستم ناراحتت كنم.

صداي شهاب مهربان تر شد و گفت :

- احتياجي به معذرت خواهي نيست اما دوست دارم بهم بگي براي چي ؟... چرا؟ منظورت چي بود؟

ناخودآگاه بدون آنكه عاقبت حرفم را بسنجم گفتم :

- ميخواستم بدونم تا چه حد مردي؟

فك شهاب سفت شد. جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم اما صدايش آرام بود و شنيدم كه گفت :

- درجه مردانگي من از چه لحاظ؟ اگه منظورت اينه كه بدوني چقدر ميتونم در مقابلت مقاومت كنم بهت ميگم كه دارم از درون منفجر ميشم و ميدونم اگر تا چند دقيقه ديگه در اين اتاق بمونم دست به كار ناشايستي خواهم زد كه عاقبت خوبي نخواهد داشت. اينو خودتم خوب ميدوني اما از لحاظ اينكه تا چه حد ميتونم پست و نامرد باشم كه بخوام از غيبت پدر و مادرت سوء استفاده كنم و به تو دست درازي كنم بايد بگم كه اين از من برنمياد. نگين من تمام مشكلاتي كه براي رسيدن به تو سر راهم بود رو كنار زدم تا شرعي و حلال تو رو از آنِ خودم كنم. اگه قرار بود بخوام نامرد باشم تو مدتي كه به من اطمينان ميكردي و با من راحت بيرون مي آمدي خيلي راحت ميتونستم با وعده و وعيد فريبت بدم و تو رو به راهي بكشونم كه خيلي از دخترا ندونسته پا به اون راه گذاشته اند. اگر درجه مردانگي من رو سنجيدي اجازه مي خوام بذاري تركت كنم.

سرخورده، تحقير و مستاصل شده بودم. شهاب مرد بود. يك مرد واقعي. اما بهتر بود من يك راه ديگر را امتحان ميكردم شايد راههاي ديگري هم بود و من بدترين آن را انتخاب كردم. اما چه راهي؟ شهاب به آرامي بازوانم را رها كرد و قدمي براي خارج شدن از اتاق برداشت. تحمل سنگيني وزن بدن خودم را نداشتم. روي لبه تخت نشستم و به او كه در را باز كرده بود نگاه مي كردم. ميدانستم بعد از اين بازگشتي نخواهد داشت و اين رفتن هميشگي خواهد بود. آهسته صدايش كردم. به طرفم برگشت و مدتي نگاهم كرد. شايد اگر ميدانست كه اين آخرين نگاه است، كمي بيشتر تامل ميكرد. شايد به خيال خودش مرا تنها ميگذاشت تا به حرفهايش فكر كنم و رفتار شايسته تري را پيش بگيرم. شهاب رفت و من سرگردان و بدبخت در حالي كه هنوز لباس سبزم را نيمه كاره به تن داشتم، به بدبختي خودم ميگريستم.

غروب همان روز وقتي عمو بي خبر به خانمان آمد حسي از ترس و دلهره ناخودآگاه تمام وجودم را فرا گرفت. عمو به ظاهر آمده بود كه ما را براي شام دعوت كند مادر نيز از آمدن او متعجب بود زيرا بي سابقه بود كه عمو براي يك همچين كار بي اهميتي به خانه ما بيايد. پدر هنوز به خانه نيامده بود و من به خوبي علت تاخير او را مي دانستم. مادر با نگاهي پرسشگر به عمو چشم دوخته بود تا منظور اصلي او را بفهمد. وقتي عمو گفت كه مي خواهد چند كلامي با من صحبت كند به راستي وحشت سر تا پايم را گرفت. مادر ابتدا به من و بعد به عمو نگاه كرد و گفت :

- اتفاقي افتاده حاج آقا؟

عمو لبخندي زد و گفت :

- نه زن داداش. من هميشه با دخترام صحبت مي كنم. نگين هم مثل نيشا برام عزيزه. عيبي داره اگر بخوام گپي دوستانه با او بزنم؟

زهر خندي زدم و در دلم گفتم : تاراج زندگي و عشق من يعني گپ دوستانه؟

مادر لبخند رضايت بخشي زد و گفت :

- اختيار داريد حاج آقا. خدا سايه تون رو از سر بچه هاتون كم نكنه. اما راستش ترسيدم اتفاقي افتاده باشه..

عمو سرش را تكان داد و گفت :

- انشاالله كه خيره. شما و پوريا بهتره الان بريد خونه ما. حاج خانم منتظرتونه، گويا مي خواد راجع به بردن جهيزيه ياسمين با شما مشورتي بكنه. خيالتم راحت باشه. من و نگين هم نيم ساعت ديگه ميايم خونه. راستي تا يادم نرفته به داداش زنگ زدم كه شام بره خونه ما.

مادر چيزي نگفت و بعد از اينكه آماده شد به همراه پوريا به خانه عمو رفتند. با التماس به او نگاه كردم و با زبان بي زباني از او خواستم كه مرا هم با خود ببرد. اولين بار بود كه از تنها بودن با عمو وحشت داشتم. وقتي مادر و پوريا رفتند خواستم تا فنجاني چاي براي عمو بياورم كه گفت ديگر ميلي به چاي ندارد و به مبل كنار خودش اشاره كرد و گفت بنشينم تا با من صحبت كند. با قلبي ملتهب روي مبل نشستم و نشان دادم كه آماده شنيدن هستم. حدس مي زدم عمو چه مي خواهد بگويد. او تمام چيزهايي را كه خودم مي دانستم گفت با اين اضافه كه دكتر در مورد قلب پدر اظهار نگراني كرده است كه اگر به همين ترتيب پيش برود خطر سكته او را تهديد مي كند زيرا آن شب كه او دچار حمله شده بود علائم تنگي عروق قلبي در او مشاهده شده بود. دكتر عصبانيت و غصه را براي او منع كرده بود. به جز نيما و اكنون من كسي از اين موضوع خبر نداشت. بيماري پدر مصيبتي بر مصيبتهاي ديگرم افزود. بغض گلويم را مي فشرد اما مي دانستم اين بغض اشكي به دنبال ندارد. عمو وقتي صحبتش تمام شد، سكوت كرد. نمي دانستم چه بگويم و چگونه ابراز تاسف كنم. عمو نفس عميقي كشيد و گفت :

- لااله الا الله.

مي دانستم اين كلمه زماني بر زبانش جاري مي شود كه به نهايت درجه ناراحتي رسيده است. لحظه به لحظه سكوت بين من و عمو طولاني تر مي شد. شايد عمو در اين فكر بود كه چگونه آن چيزي را كه از شنيدنش متنفر بودم عنوان كند اما بالاخره آن را گفت. خيلي صريح، بي پرده، بدون ذره اي رحم.

با ناباوري به چهره عمو نگاه كردم. انتظار داشتم گفتن اين كلام برايش خيلي سخت تر از اين باشد. اما او نگاه نافذش را به چشمانم دوخته بود. آن لحظه ها كابوسي بود كه آن را از چند روز پيش احساس مي كردم. اي كاش واقعا كابوس بود زيرا مي شد براي پايان آن اميدي داشت اما افسوس و صد افسوس اين بوسه اي بود كه تقدير بر پيشاني ام زده بود. عمو از جا برخاست و گفت :

- نگين من از تو مي خوام بعد از رفتنم خوب فكر كني. به فكر پدر، مادر، برادر و خواهرانت باش از همه مهمتر سلامتي پدرت رو در نظر بگير، حالا كه سعادت خانواده ات به دست توست پس آن را تضمين كن.

عمو مرا ترك كرد و مرا در برزخي از درد و عذاب رها كرد. دردي كه احساس مي كردم سنگيني آن تا آخر عمر با من باقي ماند.

تا ساعتي همان جا نشسته بودم و به جاي خالي عمو نگاه مي كردم. شايد در خيالم اين ديدار شوم را اتفاق نيفتاده اي مي پنداشتم. اي كاش چنين بود.

زندگي برايم جهنمي شده بود كه بدتر از آن را سرغ نداشتم. بارها خواستم دست به خودكشي بزنم و خود را از شر اين دنيا خلاص كنم اما احساس عاطفه اي كه نسبت به پدر و مادر احساس مي كردم مانع انجام اين كار مي شد. مرگ من جز گرفتاري و بدبختي و بي آبرويي سودي به حال آنان نداشت. حال آنكه وجودم براي آن ها سودمندتر و پرارزش تر بود. شبي كه عمو با من صحبت كرد تا صبح نخوابيدم و فقط فكر كردم. به شهاب، به خودم، به پدر و خانواده ام. انتخاب بين خانواده و دلم آسان نبود. شهاب عشق من بود، سلطان قلبم بود. خوشبختي ام در زندگي با او بود. اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم كانون قشنگي براي زندگي خودم بسازم در حالي كه پدر ورشكسته و بيمار بود و هر آن ممكن بود كه طلبكارها حكم جلبش را بگيرند؟ شهاب يك مرد واقعي بود. زيبا و دوست داشتني بود. مي توانست با انتخاب دختري بهتر از من زندگي اش را بسازد. او عاقبت مرا فراموش مي كرد اما خانواده ام چه؟ آيا مي توانستم آنان را براي هميشه به فراموشي بسپارم؟ پدرم، پدر مهرباني كه تمام دلخوشي اش سعادت فرزندانش بود و در اين راه جواني اش را به خزان پيري تبديل كرده بود آيا مي توانستم او را نديده بگيرم؟ مادرم چه؟ او كه با مهر و عاطفه شيره جانش را به كامم ريخته بود و در ناز و سعادت مرا پرورانده بود آيا روا بود از وجودم بهره نگيرد؟ نه نمي توانستم به قيمت از هم پاشيدن خانواده ام با او زندگي كنم.

صبح روز بعد در حالي كه قلبم شكسته بود و چشمانم در اثر كم خوابي و گريه به خون نشسته بود به محل كار عمو زنگ زدم و به او گفتم كه قلبم را نديده گرفته ام و سعادت خانواده ام را به خودم ترجيح داده ام. عمو سفارش كرد كه اگر شهاب زنگ زد با او صحبت نكنم و گفت كه خودش به منزلمان خواهد آمد.

خوشبختانه و يا بدبختانه تا موقعي كه عمو به خانه مان آمد شهاب تماسي با من نگرفت. شايد به محض شنيدن صدايش خود را مي باختم و از بازي شومي كه قرار بود نقش اولش را بازي كنم منصرف مي شدم. عمو زماني به خانه ما آمد كه پدر و مادرم به خريد رفته بودند. شايد اين نقشه اي بود بين پدر و عمو تا به جز من شاهدي براي آمدن او نباشد.

آن روز عمو مرا چون حيوان دست آموزي تعليم داد. او به من گفت كه در برابر تمام صحبت هايي كه مي شنوم سكوت كنم و فقط يك جمله بگويم و آن اينكه : شهاب را نمي خواهم. آه لعنت به اين جمه. دروغ بود آن هم دروغي كثيف و شرم آور. مسخره بود سالها به من تعليم داده بودند كه تلخي راستي را با شيريني دروغ عوض نكنم اما حالا مي بايست دروغي تلخ مي گفتم. دروغي كه قلبم را صد تكه مي كرد.

عمو به اين هم قانع نشد و از من خواست نامه اي را كه او به من ديكته مي كرد به خط خود براي شهاب بنويسم. نميتوانستم اين كار را بكنم. تنها چيزي كه براي شهاب ميتوانستم بنويسم اين بود كه دوستش دارم. عمو وقتي ديد در اين مورد نميخواهم با او همكاري كنم بار ديگر نطقي غرا از فداكاري و عاطفه و اين جور چيزها بيان كرد كه حالم را از هر چه دوستي و درست بودن به هم ميزد. هر كار كردم نتوانستم حتي كلمه اي براي او بنويسم و عمو كه ديد در حال جان كندن هستم در حالي كه احساس مي كردم حسابي شاكي شده است عاقبت دست از سرم برداشت و از من خواست كه تلفنهاي شهاب را بي جواب بگذارم.

عصر همان روز شهاب با دسته گلي به خانه مان آمد تا يادآوري كند كه صبح فردا براي آزمايش خون برويم اما من در اتاقم را به روي خودم قفل كرده بودم. پشت به در داده بودم و مي گريستم. مادر بي خبر از همه جا چند بار مرا صدا زد. صدايش را شنيدم كه گفت :

- نگين آقا شهاب آمده.

اما من پاسخي ندادم تا اينكه عاقبت به طبقه بالا آمد و با صداي آهسته اي از پشت در گفت:

- نگين. چه مرگته؟ چرا در اتاقت رو قفل كردي؟ نشنيدي گفتم آقا شهاب آمده.

اشكهايم را پاك كردم و گفتم :

- بگو نگين نيست. بگو خوابيده. بگو مرده.

صداي عصباني مادر را شنيدم كه گفت :

- باز كن در رو ببينم چي مي گي؟ آخه چي شده؟

- شما به او بگوييد برود. بعد مي گم چي شده.

صداي آهسته مادر را شنيدم كه گفت :

- خدا ذليلت نكنه دختر، آخه من چطور بهش بگم بره؟ بيا بيرون اينقدر منو حرص نده.


مطالب مشابه :


ادامه خريد سيسموني

امروز صبح با بابايي رفتيم طرف خيابون وليعصر و چندتا تخت و كمد ياسمين بهمون گفت تخت و




آدرس مراکز تهیه سیسمونی در تهران

برای خرید تخت و کمد به اسم ياسمين كه قيمت ست كاملش يعني تخت و كمد و ويترين و تخت




رمان بوسه تقدیر قسمت 11

از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و هنوز كمد و تخت و و روي تخت




رمان بوسه تقدیر قسمت 10

سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است.




رمان بوسه تقدیر قسمت 15

سر زندگي من قمار كند، اي كاش شهامت داشتم از مخفي گاهم بيرون بيايم و سر عمو يا هركس ديگر




برچسب :