رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56

من واقعا حوصله ی این مزخرفاتو ندارم ….تو کی ؟؟؟

-غریبه نیستم …

-حرفات برام مهم نیس !دیگه مزاحم نشو …

-عجول نباش سارا …دلم برات میسوزه …

-من نیازی به دل سوزی تو ندارم دست از سرم بردار

-یه دنده نباش …جلوی ضررو از هرجا بگیری منفعته

-ببینم اصلا تو کی هستی که منم میشناسمت ؟؟؟

حدس زدم باید کسری باشه …به صداش دقیق شدم …

غریبه : اینطوری نمیشه …باید ببینمت

-عمرا !

غریبه : چرا؟میترسی ؟

-پای هرچی میخوای بذار …اصلا من دلیلی نمیبینم بخوام با تو حرف بزنم

غریبه :یعنی حتی ..برات مهم نیست بدونی که شوهر عزیزت الان داره با معشوقه ی قبلیش کجا میره و در چه حالیه ؟؟؟

ناخوداگاه اخم کردم .نشستم لبه ی تخت و گفتم :((از کی داری حرف میزنی؟))

غریبه : معلومه که برات مهمه …تو هنوز نفهمیدی من کیم ؟؟

-نه !

غریبه : جالبه …میخوای بدونی اینارو یا نه ؟؟

- تو٬کی هستی؟

غریبه :باید ببینمت

-امکان نداره

غریبه :خوبه …خیله خوب …من دلم نمیخواد انقدر راحت رو کنم کیم

-بچه نباش !من حوصله این بازیا رو …

غریبه :‌چه قدر بی حوصله شدی …اروم تر …

-داری کفرمو در میاری

غریبه : میدونم …مثل قبلنا

با گفتن این حرفش به فکر فرو رفتم …قبلنا …حرصمو در میاورد …کسری ؟نه کسری که حرصمو در نمیاورد …قبلنا …

-ببین تعداد پسرایی که تو زندگی منن محدود تر از این حرفاست!یکیشون مرده ٬یکیشون شوهرمه ٬یکیشونم نمیدونم الان کدوم جهنم دره ایه و به تو نمیخوره اون باشی …با من از گذشته حرف نزن !

غریبه :همونقدر ساده که حرفای این مرتیکه ی پستو باور کردی …مرگ منم …

چشمام گرد و گرد تر میشدن …با لکنت گفتم :(( ف..فر…شاد !))

فرشاد: چه عجب …

-تو …تو…مگه میشه ؟؟

فرشاد : خیلی ساده ..

-واسه چی؟؟؟

فرشاد : اون زندگی حالمو بهم میزد …

-میدونی دایی چه قدر …

فرشاد : تو خونه ی ما انقدر داد نزن !

-منو زیر نظر داری؟؟

فرشاد: خیلی وقته

-برای چی ؟

فرشاد : سوالی نپرس که جوابشو میدونی

-حرفایی که راجع به ارمان میزنی …من منظورتو نمیفهمم …فرشاد من خیلی شوکه شدم خیلی …تو زنده ای …خدای من !

فرشاد :فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشی ..امیدوار کنندس !

-من نمیدونم الان به زنده بودنت فکر کنم یا به حرفات …توروخدا دست بردار و بگو اینایی که میگی یعنی چی؟؟؟میخوای برگردی پیش دایی اینا مگه نه ؟؟؟

فرشاد :‌عقلتو از دست دادی؟معلومه که نه !

-ولی فرشاد مامانت داغون شد …بابات هم …

فرشاد :بهش فکر نکن …من برای چیز دیگه ای برگشتم

-برای بهم زدن زندگی من ؟؟؟

فرشاد :یه جوری زندگی زندگی میکنی انگار ده ساله خوب و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم زندگی کردید …

-تو …از کجا میدونی؟

فرشاد : این که زندگیتون کاملا صوری و رو هواست ؟؟هر احمقی میتونه بفهمه …برای من کاری نداشت.ببین سارا !من میدونم تو هنوزم اون اشغالو دوس داری…

-درست حرف بزن !

فرشاد: میخوام بدونم بعد از دیدنش با یکی دیگه هم همینارو میگی یا نه …به هرحال میخوام بهت نشون بدم ارزششو نداشت …اگرم بخوای جدا شی خودم کمکت میکنم …قول میدم

-تو کجایی الان ؟؟

فرشاد :پارک رو به رو مدرستون

-اونجا چیکار میکنی؟

فرشاد : بالاخره باید نزدیک باشه میخوای بیای…

-من نمیخوام …یعنی..

یه کم فکر کردم ..نمیتونستم نرم …واقعا باید میدیدمش ..

-یه ربع دیگه ..خدافظ

سرسری لباس پوشیدم و با تحویل دادن بهونه های مسخره به زندایی هول هولکی کفشمو پوشیدم و با قدمای تند خودمو رسوندم به پارک .دنبال قد و بالایی میگشتم که به فرشاد بخوره .همه ی قیافه ها رو زیر نظر گرفتم اما کسی نبود .بعد از کلی گشتن شمارشو گرفتم .برنداشت …نا امیدرفتم سمت خیابون که برگردم خونه .خیلی هم حس بدی داشتم .صدای بوق کشداری که پشتم اومد ترسوندم و باعث شد که سریع برگردم .نور زیاد چراغ ماشین یه چشمم میخورد و اذیتم میکرد و مانع میشد که راننده ی ماشینو ببینم .از جلوی ماشین کنار اومدم و رفتم بغل در راننده .خودش بود …زنده و سالم …چند بار پلک زدم تا بتونم بهتر ببینم .

فرشاد : بیا سوار شو برم کنار از وسط خیابون …

-ها ؟

فرشاد : میگم بیا سوار شو !

یه آن ترسیدم که نکنه دوباره احمق شه و اصلا همه ی اینا برای به دام انداختنم باشه …صدای بوق ماشینای کناری مجبورم کردن برم کنار .رفتم تو پیاده رو و گفتم :((من سوار نمیشم ..پیاده شو بیا اینجا ))

با عصبانیت فرمونشو چرخوند و پارک کرد .ماشینش یه دویست و شش سفید بود .تو خوابم نمیشد دید یه روز بخواد دویست و شیش سوار شه …همیشه ی خدا توقعش خیلی بالا بود .از ماشین با ژست مخصوص به خودش پیاده شد .از پایین تا بالاشو نگاه کردم .فرق چندانی نکرده بود …

فرشاد : علیک سلام …

-سلام

فرشاد :خیلی تعجب کردی نه ؟

-خیلی هم نه …وقتی جنازه ای برنگشته بود ..حدسشو میزدم زنده باشی

فرشاد :بعدا راجع بهش حرف میزنیم …الان بحث چیز دیگه ایه که فکر میکنم برای همونم اومدی

-اره …واسه حرفات سندی داری؟؟

فرشاد :‌اول باید بهت بگم من همه چی رو میدونم …همه ی اتفاقای بین تو واون پسره رو

-اسم داره

فرشاد : اهمیتی نداره

-برای من داره!

فرشاد : هی بیشتر طرفداری کن تا اخرش بیشتر رکب بخوری …از اون بهت هیچی نمیرسه

-بار اخره که بهت میگم اون اسم داره !بیشتر از تو برام مهمه سعی نکن از چشمم بندازیش

فرشاد : خیله خوب خیله خوب …بذارببینم با دیدن اینا هم باز همینو میگی؟؟

-با دیدن …چیا ؟؟

گوشیشو از توی جیب دراورد و بعد از ور رفتن کوتاهی باهاش داد دستم .عکس یه دختر بود …گفت :((میشناسیش ؟؟))

دقت کردم …((اشناس …))

زد عکس بعدی .این دفعه تنها نبود و کنارش …ارمان بود

فرشاد :‌حالا چی ؟؟؟

به عکس دقیق شدم .گوشیو ازش گرفتم و بهش خیره شدم …خیلی خیلی اشنا بود …تیپش خیلی به چشم میومد و از رنگای اغراق امیزی استفاده کرده بود .تو اون عکس کولشو با یه دستش گرفته بود و میخندید .روی گونش چال داشت …شالش از سرش افتاده بود و موهای مشکی به رنگ شبش باز بودن …چال گونه …پوست سفید …موی مشکی ….چشم مشکی …فقط یه نفرو با این مشخصات و قیافه میشناختم و اون آرام بود..

-ارام …اره ؟

فرشاد سرشو تکون داد :((پس میشناسیش))

-تقریبا …خوب الان چیکار کنم ؟

فرشاد:اصلا واست مهم نیست که اونا با هم باشن ؟؟؟

-این عکس ممکنه برای قبل باشه .تو هیچ مدرک دیگه ای نداری !

فرشاد:بازم عکس هست

بقیشونم دیدم .حس خوبی نداشتم ولی نمیخواستم با حرفای ادمی که خودش شک برانگیز بود به ارمان شک کنم

-خوب بقیشونم …هنوزم میگم ممکنه برای قبل باشه !

فرشاد :‌حالا هی وانمود کن …اشکالی نداره من با سندای معتبر تری اومدم …دختر عمه!

-سندای معتبرت مثل همینان ؟؟

فرشاد : نه …ایندفعه میبرمت سر صحنه

-سر صحنه ؟؟

فرشاد :‌میبرمت با هم ببینیشون …تا قشنگ باورت شه …

اب دهنمو قورت دادم …یعنی ممکن بود راست باشه ؟

-کی میبریم؟؟؟الان ؟/؟

فرشاد: الان که نه فردا

-چرا فردا ؟چرا الان نه ؟

فرشاد: چون تازه از پیش هم رفتن …

مدام داشتم از درون تحلیل میرفتم …

-باشه …فردا ساعت چند ؟کجا؟

فرشاد :بهت خبر میدم

-تو …این زمانا و مکانا رو از کجا میدونی؟

فرشاد : فردا همه چیو میفهمی

لبه ی شالمو تو دستم گرفتم و عصبی باهاش ور رفتم .((فرشاد !تورو خدا نخواه زندگیم از اینی که هست بدتر شه …توروخدا چشم بهش نداشته باش…داغون تر از ایناست !))

فرشاد :تو از لاشه ی زندگیتم دست برنمیداری.من کاری ندارم .فقط میخوام بدتر نشه …چرا باور نمیکنی من همیشه خیرتو میخواستم ؟؟؟

پوزخندی زدم .نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :((من دیگه باید برم .فردا بهت زنگ میزنم .فقط حواست باشه !همینجا باهات اتمام حجت میکنم …اگه هرچیزی رو دیدی حق کولی بازی و غربتی بازی نداری !))

-خیله خوب …فقط ! به سرت نزنه که بخوای سرمو زیر اب کنی …ایندفعه پشتم گرمه

فرشاد:به کجا ؟؟به کی؟؟؟به همونی که دست در دست عشق قدیمیش گذاشته و تو ابلهانه طرفداریشو میکنی؟؟؟

-نه !به اونی که الان از اینکه نمیتونی منو ازش جدا کنی انقدر حسادت میکنی و جز میزنی!

فرشاد:بدبخت من میخوام فقط کمکت کنم!

-میبینیم !

فرشاد :‌اره …خدافظ …تا فردا

 


مطالب مشابه :


قسمت 20 رمان به خاطر عشق

♥ رمان رمان رمان ♥ - قسمت 20 رمان به خاطر عشق - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان ببار بارون32

دانلودرمان رمان عشق و -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه




رمان صرفا جهت اینکه خرفهم شی56

دانلودرمان و خوش کنار هم و با علاقه ی کاملا دوطرفه با هم که قلب و عشق و زندگیم




رمان تا ته دنیا

دانلودرمان روزای عشق من به تو مثل آهن محکم و فولادی اضطرابمان کاملا دوطرفه و غیرقابل




اشراف زادگان 5

دانلودرمان دلیل این کشش دوطرفه را نمی دانست شاید به عشق ،اشیلا ،خودش و




رمان جدال پر تمنا16

یه مورد عشق دوطرفه وجود 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




برچسب :