رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت:

- سارینا؟؟

و دستش به سمت کلید لوستر ها رفت...روشن شدن چراغ همانا و صدای جیغ و دست بقیه همراه با خوندن آهنگ تولد همانا!

- تــولد  تولــــد تولدت مبارک...

با ناباوری عین جن زده ها به ایل جمعیتی که توی خونه بودن خیره شد! بعد از چند ثانیه که به خودش اومد با گیجی و خنده به طرف جمع اومد

ماهان:- سلام آقا کوچولو!...بیا پسرم بیا نترس...این لشکر شکست خورده فقط به عشق تو اومده!

با همون گیجی و خنده رو به ماهان گفت:

- این جا چه خبره؟

- تولد منه...خب اون مخ آکبندتو به کار بنداز دیگه! یه ساعته داریم برای دیوار آهنگ می خونیم؟!

ارسلان بی توجه به ماهان نگاهش رو با کنجکاوی توی جمع چرخوند...نامحسوس روی پاشنه ی پام وایستادم و سعی کردم اون وسط دیده شم که این سروناز بیشعور آروم زد زیر خنده!حالا من زیر لب فحشش می دادم اونم بدتر می خندید...ارسلان که نگاهش به اینطرف افتاد با چند قدم دیگه خودش رو بهمون رسوند

ارسلان:- سلام خانوما

سروناز:- سلام آقا ارسلان! مگه این که تولدتون باشه مارو دعوت کنین خونتون وگرنه که زورتون میاد دوزار خرج کنین... بازم صد رحمت به سارینای خودمون!

ارسلان هم که مثل من از لحن بزرگونه ی سروناز تعجب کرده بود مثل خودش جواب داد:

- نزن این حرفارو سروناز جان!شما که بهتر مارو میشناسی منم در جریان این جشن نبودم وگرنه خوب از خجالتتون در میومدم امروز هم می خواستم خبر دکتر شدنم رو به سارینا بدم ولی مثل این که خیلی کار داشتن...

 و یه نگاه بهم انداخت...وای چه بی خبر...یعنی چی که به همین راحتی دکتر شد یعنی پزشکی عمومیش رو گرفت؟! سروناز یه نگاه با تعجب به ارسلان انداخت...دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و ترکید:

- اِ کثافت می مردی زودتر بگی؟؟ اصلا غلط کردی امروز خبرش رو دادی الان دیگه به بهونه ی تولدت شیرینشو با کیک تولدت یکی می کنی...قبول نیست!!

ارسلان با خنده بهش خیره شد وگفت:

- بروبچه اینقدر مزه نریز! من که می دونم تو تا شیرینیشو از حلقومم بیرون نکشی ول نمی کنی!

سروناز هم با خنده گفت:

- خوبه که میشناسیم...

و با چشمکی که بهم زد ازم دور شد...سروناز که رفت نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:

- نمی دونستم همچین برنامه ای ریختی وگرنه...

حرفش رو عوض کرد و با شیطنتی که معلوم نبود از کجا اومده گفت:

-تو چرا امروز اینقدر کوچولو شدی؟؟

همین حرفش کافی بود تا عقده های چند دقیقه پیشم رو با حرص خالی کنم:

- عوضش تو خیلی دیلاق شدی...اصلا ببینم کی گفته قد بلندی خوبه؟؟ بابا یه حد و محدوده ای گفتن تو که زدی رو دست زرافه!

یکی از ابروهاش با تعجب بالا رفت...دست هاش رو توی جیبش فرو برد و در حالی که به طرفم خم می شد تا هم قدم بشه گفت:

- حالا بیا بخور منو!

لبم رو گاز گرفتم و یه قدم عقب تر رفتم...این چرا اینجوری می کنه؟ هر روز یه جوریه ها! در حالی که سعی می کردم لحنم جدی باشه گفتم:

- من کجا خوردمت...تو ام برو لباستو عوض کن الان دیگه باید کیکو ببریم!

نمی دونم کدوم قسمت حرفم خنده دار بود که بلند زد زیر خنده...خدا رو شکر صدای آهنگ بلند بود وگرنه بقیه با خودشون فکر می کردن یه تختش کمه! با اخم بهش خیره شدم که صاف وایستاد و نگاهش رو ازسر تا پام گذروند:

- اوکی پس من رفتم!

با نگاهم داشتم بدرقه اش می کردم که یه دفعه به طرفم چرخید و با شیطنت گفت:

- اون اخمات رو هم باز کن ننر خانوم...

و قبل از این که به خودم بیام از جلوی چشمام دور شد

- ننر هفت جد و آبادته مرتیکه ی...

با حرص نفسم رو بیرون دادم و به جای خالیش خیره شدم. اینم از این...لیاقت نداره مثل آدم باهاش رفتار کنم!

داشتم اون وسط براش خط و نشون می کشیدم که با صدای اشنایی به خودم اومدم و به شایان و شرمین که کنارش وایستاده بود خیره شدم...ناخوداگاه اخمی روی پیشونیم نشست.اگه توی رودروایسی گیر نمی کردم عمرا اگه دعوتش می کردم...پسره ی دورو معلوم نیست چه ریگی به کفششه اینجوری نگاه می کنه!

- سلام...دختر عمو کجایی تو؟؟

سعی کردم لا اقل جلوی شرمین مراعات کنم:

- سلام...ندیدمتون کی رسیدین؟

- همین الان منتهی داشتیم دنبالت می گشتیم

آها...حالا خوبه همین الان رسیدن و یه ساعته دنبالم می گردن!

- سارینا جون پس ارسلان کجاست؟

با صدای شرمین نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:

- رفت لباس هاش رو عوض کنه الان دیگه باید برسه

- پس من میرم دنبالش...خوش باشین!

چــــی؟؟این الان چی گفت؟یعنی چی؟ خوبه گفتم رفته لباس هاش رو عوض کنه نکنه میخوای لباس عوض کردنش رو نگاه کنی؟ واه مردم چه بی حیا شدن!

- عزیزم الان دیگه باید برسه شما هم سر پا نمونین... از خودتون پذیرایی کنین!

از شانس گندم و یا خوبم همونموقع ارسلان از پله ها پایین اومد...این شرمین بی چشم و رو هم همچین عین فنر در رفت که ناخوداگاه چند قدم عقب رفتم! حتی شایان هم با چشم های گرد شده اش به خواهرش که به طرف ارسلان می رفت خیره شد...یه لحظه نگاهش پر از کینه شد! من که با تعجب و گیج بهش خیره شده بودم به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم

شایان:- سارینا جان...افتخار یه دور رقصو می دی؟

نگاهم رو به ارسلان که بی توجه به شرمین اینطرف میومد دوختم و قبل از اینکه برسه رو به شایان که موشکافانه رد نگاه چند ثانیه پیشم رو گرفته بود گفتم:

- شرمنده پسرعمو...الان...

- سلام شایان خان عزیز!نمی دونستم دعوتی؟

با صدای ارسلان حرفم رو خوردم و بهش خیره شدم. کنارم وایستاده بود و با اخم به شایان خیره شده بود. شایان پوزخندی زد و در حالی که دست ارسلان رو می فشرد گفت:

- نزن این حرفو پسرعمو!بالاخره تولد دردونه ی اردلان خانه مگه می شد دعوت نباشم؟!

ارسلان با پوزخند شستش رو روی لبش کشید و گفت:

- نه...آخه نمیدونم چرا تازگیا اینقدر عوض شدی؟قبلا اینقدر به ما لطف نداشتی؟!

نمی خواستم دعوایی پیش بیاد...اونم توی این موقعیت!با اینکه خیلی کنجکاو بودم دلیل این کینه ای که توی چشمای شایان بود رو بدونم ولی الان اصلا وقت مناسبی نبود:

- ببخشید آقایون...

انگار تازه حواسشون به اطرافشون جمع شده بود. با لبخند ضایعی رو بهشون گفتم:

- امم...چیزه اگه میشه زود تر بیاین اونور که کادوها رو باز کنیم...من برم

و با یه ببخشیدی جمع سه نفرشون رو ترک کردم... حواسم بود که کادوی خودم رو از بقیه جدا کنم و یه جا قایمش کنم...بالاخره که باید این پسره رو ضایع کنم!بعد از این که همه یه جا جمع شدن ارسلان و ماهان هم باهم به جمع ملحق شدن.

ماهان: - دخترا و پسرای عزیز همه به افتخار آقا داماد یه کف مرتب!

و بدون توجه به چشم غره ی ارسلان خودش شروع کرد به دست زدن! بقیه هم همراهیش می کردن...پسرا که دست می زدن بعضی از دخترای جمع هم با عشوه شتری نیششون رو براش باز می کردن این ماهان بی حیا هم زیر چشمی برای هرکدومشون چشمکی می زد...یعنی من توی کار این بشر موندم بس که آب زیر کاهه!! با خنده کنار ارسلان وایستادم

ماهان که چشمش افتاده بود به یه کادوی بزرگ با خنده گفت:

- فکر کنم یه نفر خودشو کادو کرده واست ارسلان!

ارسلان هم با خنده تاییدش کرد...با اخم بهشون خیره شدم...اونقدرا هم بزرگ نبود فقط نسبت به بقیه بزرگ بنظر می رسید:

- زورت میاد این همه کادورو یه جا ببینی یا کلا کسی برات تولد نگرفته؟؟

- نه والا ما که بخیل نیستیم حالا مال کی هست؟

شرمین نیم نگاه قدردانی بهم انداخت و گفت:
- مال منه...امیدوارم خوشت بیاد ارسلان!

کادوش یه ست کیف و کمربند و کفش چرم بود که توی جعبه ی بزرگ و قشنگی جا داده شده بود...ارسلان ازش تشکری کرد و شرمین هم با خواهش می کنمی جوابش رو داد. به همین ترتیب نوبت به کادو های بعدی رسید...کادو ها که تموم شد همه ی نگاه ها یه دفعه به طرفم برگشت!

ماهان:- پس کادوی تو کو؟؟

نگاهی به ارسلان که منتظر نگاهم می کرد انداختم و با لبخند مرموزی گفتم:

- شرمنده ولی کادوی من یکم خصوصیه...یعنی قراره آخر شب خودم نشونش بدم!

حالا دروغ می گفتما...نمی خواستم کادومو نشون بدم ولی مجبور شدم اینو بگم که نگن دختره واسه شوهرش هیچی نگرفت! با دیدن لبخند معنا داری که روی لب بعضیا نشسته بود گیج شدم...با خنگی به این رفتار هاشون خیره شده بودم که سروناز سقلمه ای به پهلوم زد و با خنده و استفهام بهم خیره شد...

ماهان:- منظور سارینا جان همون آخر شب و شمع و تنها توی اتاق و ... آره دیگه خودتون که بهتر میدونید!

صدای انفجار خنده ی جمع با هین گفتن بلند من همراه شد...با خجالت لبم رو گاز گرفتم...

- کادوی جالب و متفاوتی میشه تا حالا بهش فکر نکرده بودم!

خدایا اخلاق عجیب اینو دیگه کجای دلم بزارم؟؟پر حرص به لبخند کجش خیره شدم...یعنی خنگ تر از من خودمم این چه حرف مزخرفی بود من زدم؟؟

با صدای سروناز که ارسلان رو خطاب کرده بود نگاه پر حرصمو ازش گرفتم و به سروناز دوختم:

- برای شما که بد نشد ارسلان خان!

-  می دونی مشکل شما خانوما اینه که فکر می کنید ما مردا همه چی رو توی تخت خواب می بینیم!

- دروغ که نمی گیم مگه غیر از اینه؟

با خنده سرم رو از روی تاسف تکون دادم و نگاهم رو ازشون گرفتم...ببین تروخدا یه حرف بحثو به کجا کشوند! مطمئنا اگه بیشتر ادامه می دادن تا جزئیاتش هم پیش می رفتن!

با اخم سرفه ی مصلحتی ای کردم و رو به جمع گفتم:

- نخیر منظورم اون چیزی نبود که ماهان بهش اشاره کرد

نگاه جدی ای به ماهان انداختم و ادامه دادم:

- ماهان هم امروز یکم شیرین میزنه...حرفاش رو جدی نگیرین!

ماهان دست به کمر با لحن طلبکاری گفت:

- پس منظورت چی می تونست باشه اونم نصف شب؟؟ ببینم ما رو خر فرض کردی یا گوشای ما مخملیه؟!

خدایا خودت می بینی که کی داره شروع میکنه...من تقصیری ندارم! لبم رو گزیدم و با حرص گفتم:

- چه ربطی داشت...اصلا تو اینجا چی می گی؟؟

خواست چیزی بگه که ارسلان گفت:

- ماهان جان...کادوی تو که نیست مال منه...که اونم نصف شب قراره ببینمش...بدون هیچ سر خر!!

- اِ اِ اِ ببین زن و شوهر چه دفاعی از هم میکننا!...شما هم مثل این که خیلی خوشبحالت شده ارسلان خان

با چشمایی گرد شده نگاهم رو به ماهان دوختم...این پسر چرا اینقدر بی حیائه؟؟حتی جلوی جمع هم مراعات نمی کنه! نگاهم رو به بقیه که با خنده به بحث ما خیره شده  بودن دوختم...حالا یه روز اومدم حال این ارسلانو بگیرم کادوش رو بهش ندما مگه میزارن؟!

- یه لحظه صبر کنین

بعد از این که کادوم رو از توی آشپزخونه که توی یکی از کمد ها قایمش کرده بودم برداشتم, به طرف سالن حرکت کردم. رو به ماهان که با کنجکاوی جعبه ی کوچولوی کادو شده ی توی دستم رو نگاه می کرد گفت:

- اینم کادوی من...راحت شدی؟

و با حرص بهش خیره شدم...رزانا که از اول ساکت نگاهمون می کرد با پوزخندی رو به من گفت:

- حالا معلوم شد چرا سارینا جون نمی خواست کادوش رو توی جمع نشون بده... روت نمیشد عزیزم؟؟

اوه بالاخره خانوم طعنه اش رو زد داشتم کم کم به این سکوتش شک می کردم! با بیخیالی گفتم:

- دلیلی نمی بینم به تو توضیح بدم!

- ناراحت نشو ولی اون همه اصرارت تعجب آور بود دیگه

قبل لز این که دهنم رو باز کنم و چند تا بارش کنم ارسلان با اخم گفت:

- سارینا کادوش هر چی باشه برام بیشتر از همه ارزش داره! و فکرهم نکنم این که کادوش چی هست به کسی ربط داشته باشه!

 با چشم هایی که تعجب ازشون می بارید به ارسلان خیره شدم...یادم نمیاد تا بحال جواب رزانا رو اینجوری داده باشه!حتی خود رزانا هم از لحن محکم ارسلان کپ کرده بود...

ماهان برای این که بحث رو عوض کنه با شیطنت گفت:

- سارینا اگه لباس زیر گرفتی بگو ما رومون رو بگردونیم!

خنده ام رو قورت دادم و فقط تونستم چشم غره ی ریزی بهش برم تا حساب کار دستش بیاد!

همونموقع ارسلان کادو رو باز کرد... چشم هاش برقی زد و نگاه متعجبش رو بهم دوخت! لبخند کوچیکی زدم و نگاهم رو به زنجیر الله ای که توی دستش بود دوختم...

کلی با سروناز گشتم تا تونستم این زنجیر رو پیدا کنم! با این که مدلش ساده بود و زرق و برق آنچنانی نداشت ولی شیک بود...حتی سروناز سخت پسند هم با دیدنش چشماش برق زد! جنسش طلا سفید بود و الله کوچیکی وسطش خودنمایی می کرد...نمی دونم چند دقیقه داشتم با چشمای ریز شده می پاییدمش که با صدای دست و سوت بقیه به خودم اومدم و به منشا این صداها خیره شدم...اینا هم چه دل خوشی دارن!! با بریده شدن کیک بی خیال آنالیز کردن عکس العمل ارسلان شدم...بدون جلب توجه کردن با خستگی روی یکی از مبل های گوشه ی سالن نشستم و بهشون خیره شدم. از صبح که بیدار شده بودم تا الان, فکر نمی کردم کارای تولد بیشتر انرژیمرو بگیره!!اونم منی که از صبح کارم شده بود دستور دادن به اینو اون و فقط چند تا کار کوچیک روی دوشم افتاده بود. با بلند شدن صدای آهنگ نگاهم رو به دختر پسرایی که دوباره وسط می ریختن دوختم! بیش ترشون رو نمی شناختم...حالا خوبه بزرگترا قبول نکردن بیان تولد و گذاشتن به قول خودشون ما جوونا راحت تر باشیم و حالشو ببریم وگرنه بعید می دونستم با اضافه شدن اونا این خونه ظرفیت اون همه آدم رو داشت! نگاهم افتاد به دختر پسری که انگار وسط دیسکو بودن و می رقصیدن...دختره همچین خودشو عین مار پیچ و تاب می داد که من یکی مونده بودم این همه انعطاف از کجا میاد؟! حرکاتش هم بیش تر به ژیمناستیک شبیه بود تا رقص! ولی خداییش منکر این نمی شدم که رقصش با وجود اون همه عشوه , قشنگ و جالب بود. پسره هم که انگار از این همه عشوه و قر خوشش اومده بود و از هر نزدیکی دریغ نمی کرد! با پایین رفتن گوشه ی مبل و جلو اومدن پیشدستی حاوی کیک نگاهم رو از اون صحنه گرفتم و به سروناز که اونم  نگاهم رو دنبال کرده بود و با خنده نگاهشون می کرد خیره شدم...پیشدستی رو ازش گرفتم که گفت:

- چرا مثل شکست خورده ها یه گوشه نشستی؟ پاشو یکم برقص!

- بیخیال...

سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:

- کثافت چه قریم میده!

با بی حواسی گفتم:

- آره مخصوصا  با اون باسنش! از اون شاسی داراست...قیافه میافه نداره ولی  به قول این پسرا ســ...

با دیدن کسی که روبروم بود ناخوداگاه حرفم رو خوردم و با سرفه ی بلندی به سروناز چشم و ابرو اومدم ولی اون انگار توی این فضا نبود و داشت با چشماش باسن دختره رو وجب می کرد!

سروناز:- چرا حرفتو خوردی خب سک..یه دیگه ولی این باسنه عجیب رو مخمه ها!!نمی دونم چرا نگاهم هی میره اون پایین...پسره رو!انگار تاحالا دختر ندیده مرتیکه...داره به غیرتم برمیخوره ساری بیا جلومو بگیر تا نرفتم هردوتاشونو نکشتم!!

- نمی دونستم به جنس خودتون هم چشم دارین!

لبم رو گاز گرفتم و با حرص به سروناز که با این حرف یاشار به خودش اومده بود و از تعجب چشماش گرد شده بود خیره شدم...درسته که سروناز از این حرفش منظوری نداشت ولی خب تنها کسی که با این دیوونه و کاراش آشنائه منم! یاشار هم که با اون حرف قشنگش رسما ما رو اون کاره فرض کرد...سروناز با خنده ای که سعی می کرد از روی لب هاش جمع کنه و به جاش خجالت بکشه سرش رو پایین انداخت و گفت:

- ما فقط راجع به باسنش نظر دادیم همین!

با چشم های گرد شده ام بهش خیره شدم...پررویی تا چه حد آخه؟؟خودِ بیشعورت داشتی نظر می دادی به من چه؟؟ طلبکار گفتم:

- من کی راجع به باسن اون دختره نظر دادم چرا منو شریک جرمت می کنی؟!

- عمه ی من بود این بحثو کشید وسط؟؟ کی بود می گفت دختره از این شاسی داراست و به قول این پســ...

پریدم وسط حرفش تا بیشتر از این بی آبرویی نکنه:

- بهتر از تو بودم که داشتی با چشات دختره رو می خوردیش!

- به هر حال تو ام جرمت از من کمتر نیست!

یاشار که داشت با خنده بحثمون رو نگاه می کرد پرید وسط و گفت:

- بسه حالا!... ولی از شما انتظار نداشتم سروناز خانوم!

با چشمایی که مطمئن بودم اندازه ی توپ تنیس شده بهش خیره شدم...یعنی از من انتظار داشت دیگه؟؟ از حرص و عصبانیت داشتم می مردم و نمیدونستم دقیقا سر کی خالیش کنم!! سروناز که نگاهم رو دید با خنده لبش رو گاز گرفت و در حالی که از جاش بلند می شد رو به یاشار گفت:

- این دختره منو اغفال کرد...من تقصیری ندارم!

و سریع از اونجا دور شد...با حرص داشتم با نگاهم رفتنش رو دنبال می کردم که یاشار کنارم نشست و با چشمای خندونش گفت:

- شوخی کردم...ناراحت که نشدی؟

چشم غره ی بدی بهش رفتم و گفتم:

- نه فقط موندم  دیوار من زیادی کوتاهه یا اون دختره زیادی مظلوم به نظر می رسه؟! فاصله ی اسلامی رو هم حفظ کن!

اینو از روی حرص گفتم. نگاهی به فاصله ی نه چندان کم بینمون انداخت و با تعجب کمی خودش رو کنار کشید...بحث رو عوض کرد و گفت:

- از حرفای رزانا که ناراحت نشدی؟

- نه ولی نمی دونم خواهرت چه مشکلی با من داره

نگاه شرمزده اش رو بهم دوخت و گفت:

- از بچگی همیشه غد بود نگاه به ظاهرش نکن اونقدرا هم بد نیست ولی نمی دونم چرا سعی داره از همه دوری کنه...درسته که هیچوقت با کسی درد و دل نمی کنه ولی منم براش برادری نکردم مامان و بابا هم که بیشتر وقتشون بیرون از خونه می گذره!کلا هیچوقت نشده رزانا با کسی زیاد دمخور شه فکر نکن چون برادرشم اینارو میگم رزانا از اول اینطوری نبود بابت رفتارش هم عذر میخوام

- لازم نیست تو معذرت خواهی کنی...بیخیال منم به دل نگرفتم

سکوت کرد منم زیاد دلم نمی خواست این سکوت رو بشکنم

یاشار:- دختر خوبیه

با این حرفش با کنجکاوی سرم رو بالاآوردم و رد نگاهش رو گرفتم...نازنین؟؟ با دیدن لبخند محوی که گوشه ی لبش بود ناخوداگاه رادارام فعال شد...خنده ام رو خوردم و با لحن شیطونی گفتم:

- که نازنین دختر خوبیه؟؟

با خنده بهم خیره شد و گفت:

- از بین حرفایی که باهاش زدم فهمیدم 20 سالشه و دانشجوی رشته ی معماری...نظر تو چیه؟

- مهم نظر یاره اونم مثل این که مورد قبول واقع شده

با اخم گفت:

- ولی هر چی چراغ و نخ دادم دختره انگار تو باغ نبود...حیف اون همه انرژی که هدر دادم!

با حرص بهم خیره شد و ادامه داد:

- حالا که فکر می کنم می بینم زیادی نچسب و لوس بود! مگه قحطی دختر اومده؟؟ این همه  دختر دور و برم ریخته همشون هم منتظر یه اشاره از طرف منن تا بیان جلو!

بیخیال حرص خوردنش گفتم:

- حالا اینقدر جلز و ولز نکن یه فکری به حالت می کنم ولی این نازنین خانوم هم مثل اینکه بدش نیومده ازت

- کو؟کجا؟ ما که چیزی ندیدیم!

- تابلو نکن داره اینورو نگاه می کنه...

با این حرفم نیشش چاکید و توی یه حرکت غافلگیرانه گونه ام رو بوسید:

- قربون خواهر کوچولوی خودم برم که اینقدر ماهه!

چقدر اون لحظه از این لفظ خواهر کوچولوش خوشم اومد!

- خوشحالم برات یاشار...هردوتون لیاقت همو دارین!

احساس سبکی می کردم!خیلی براش خوشحال بودم از همه مهم تر دیگه اون عذاب وجدان همراهم نبود و یاشار لیاقت نازنین رو داشت!!نگاهم رو به کیکم دوختم...چنگال پلاستیکی رو توی کیک فرو بردم و حجم زیادی از کیک رو توی دهنم جا دادم...نمیدونم چرا شیرینیش یه دفعه دلم رو زد! با احساس تهوع دستم رو روی دهنم گذاشتم و بی توجه به ارسلانی که با نگرانی و اخم به طرفم میومد خودم رو توی دستشویی انداختم و هر چی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم!!با بی حالی کنار در سر خوردم...همونموقع دستگیره بالا و پایین رفت و پشت سرش صدای نگران ارسلان بلند شد:

-ساری چت شد؟؟درو باز کن ببینم

از جام بلند شدم و لباس چروک شده ام رو تکوندم...نگاهم رو از توی آینه به قیافه ی رنگ پریده و بی حالم دوختم...شیر آبو باز کردم و مشتم رو پر آب کردم و به صورتم پاشیدم ...قفل در رو چرخوندم و در رو باز کردم. نگاهش که به قیافه ی بی حالم افتاد با اخم کمرنگی بهم نزدیک شد و گفت:

- چی شدی یه دفعه؟

با فکر این که کار سرونازِ مریض و اون کیکاست,اخمی روی پیشونیم نشست:

- چیزیم نیست!

خواستم از کنارش رد شم که بازوم رو گرفت و به طرف خودش برم گردوند...نگاهم رو به چشماش که حالا از هر دفعه ای نزدیک تر بودن دوختم و با خودم فکر کردم این نگاه دنبال چی اینقدر با دقت توی چشمام می گرده:

- یاشار چیزی بهت گفت؟

نگاهم سمت اخمای درهمش رفت و ناخوداگاه منم اخم کردم:

- نه...گفتم که خودم! بهتره بریم پایین تا بیش تر از این متوجه غیبتمون نشدن

خواستم خودم رو از حصارش در بیارم که با اخم فشاری به بازوم آورد و گفت:

- شما فعلا هیچ جا نمیری...فکر هم نکنم اون پایین چیز خاصی داشته باشه که اینقدر مشتاقی بری!

و قبل از این که عکس العملی نشون بدم با دستش به کمرم فشاری آورد و مجبورم کرد حرکت کنم...در اتاقم رو باز کرد و منتظر شد برم داخل. مجبوری وارد اتاق شدم اونم پشت سرم داخل شد و در رو بست:

- همینجا یکم استراحت کن تا حالت بهتر شه

- من که گفتم حالم خوبه...فقط یکم مسموم شدم! چرا شلوغش می کنی؟

دست هاش رو توی جیبش فرو برد و با بیخیالی نگاهم کرد...چرا حرف حالیش نمیشه؟؟اگه اون پایین یکی متوجه نبود ما شه چه فکری می کنه؟اونم درست وسط جشنی که هردومون میزبانشیم و بودنمون ضروریه!

- ارسلان!

اینو با اخم و حرص کفتم!لبخند محوی روی لبش نشست و خیره گفت:

- هووم؟

- چرا نمی فهمی؟ من حالم خوبه!!الان می فهمن نیستیم...

در حالی که به طرفم قدم بر می داشت گفت:

- اون پایین اونقدر سرگرم خودشون هستن که وجود ما رو حس نکنن!

 با دستش به طرف تخت هلم داد و طوری که انگار بچه خر می کنه ادامه داد:

-  شما هم اینجا استراحت می کنی تا حالت بهتر شه اونوقت اجازه داری بری پایین!

با حرص خواستم بگم کی از تو اجازه گرفت؟ که تقه ای به در خورد...نیم نگاهی بهم انداخت و در حالی که به طرف در حرکت می کرد گفت:

- نبینم سرخود اومدی پایین وگرنه مجبور میشم همونجا بلندت کنم بیارمت بالا!!

و از اتاق زد بیرون...با حرص دستم رو به کمرم زدم و به در بسته خیره شدم:

- مجبور میشم بیارمت بالا...وای نگو ترسیدم !

صدای یاشار از پشت در بلند شد:

- حالش خوبه؟

ارسلان:- آره...فعلا داره استراحت می کنه کاریش داشتی؟

یاشار: - نه فقط نگرانش شدم...ارسلان حال بابا دوباره بد شده من و رزانا میریم شرمنده داداش اگه می شد تا آخر مهمونی می موندیم

ارسلان: _ این چه حرفیه برو بابات مهم تره...انشاالله که چیزی نیست!

صداشون دور شد و من دیگه نفهمیدم چی گفتن...راستش نگران حال باباش شدم... با این که فقط همون یک بار توی شمال باهاش آشنا شدم ولی اونقدری مهربون بود که به دلم بشینه و نگرانش شم! بی حوصله و کلافه ملافه رو کنار زدم و پاهام رو آویزون تخت کردم...درسته که گفت همین جا بمونم و استراحت کنم ولی این دلیل نمیشه که هر چی دستور داد بی چون و چرا قبول کنم! کفش هام رو دوباره پام کردم و از جام بلند شدم...داشتم به طرف در می رفتم که ناخوداگاه نگاهم به آینه خورد...راهم رو کج کردم و به طرف میز آرایشیم حرکت کردم...قیافه ام بی حال می زد و آرایشم هم که پاک شده بود!با حرص روی صندلی نشستم. دستم سمت رژگونه رفت و خواستم کمی روی گونه هام بمالم که صدای در و متعاقبش بسته شدنش بلند شد...تنها کسی که با کلمه ی در زدن آشنا نبود سروناز بود حتی اگه اون در درِ اتاق رئیسش بود! ارسلان هم که فقط در مواردی که عصبی بود در نمی زد ! پس تنها کسی که به ذهنم می رسید سروناز بود و بس!:

- میری تو کیک مواد می ریزی ککتم نمی گزه دیگه آره؟!

صدایی نیومد...لابد داره مظلوم نمایی میکنه! تر جیح دادم دیگه محلشم ندم آخرش خسته میشه و میره! دختره ی بیشعور فکر کرده مملکت بی قانونه همینجوری میاد نقشه ی قتلمو می کشه! داشتم با حرص براش رو روی گونه ام می کشیدم که نفس های کسی رو کنار گوشم حس کردم...اونقدر ناگهانی بود که جیغ کوتاهی کشیدم و از جام بلند شدم...اه اینکه شایانه!اینجا چیکار می کنه؟

با حرص گفتم:

- تو اینجا چیکار می کنی؟!

- بده اومدم حال دختر عمومو بپرسم؟؟...دیدم حالت بد شد گفتم یه سر بهت بزنم!

- میبینی که خوبم حالا میتونی بری!

اخم هاش توی هم رفت و دست هاش مشت شد...با اخم بهش خیره شدم. بودن این مرد که اصلا حس خوبی بهش نداشتم اونم تنها توی اتاق اصلا جلوه ی خوبی نداشت! حالا به هر دلیلی! با قدمی که به طرفم برداشت عقب رفتم و به دیوار چسبیدم. پوزخندی زد و همونجوری که نزدیک میومد گفت:

- تــرســیدی خانوم کوچولو؟؟

دروغ چرا؟ ترسیده بودم ولی نمی خواستم اینو از توی چشمام بخونه.دستام رو مشت کردم تا لرزششون کمتر شه:

- الان ارسلان می رسه...برو کنار!

فاصله ی باقی مونده رو هم طی کرد و با نفرت توی چشمام غرید:

- ارسلان! ارسلان! ارسلان!  هر جا می رم باید اسم اون آشغالو بشنوم!

دستش رو از کنار سرم رد کرد و به دیوار چسبوند...نفسش رو که بیرون داد قیافه ام با انزجار از بوی الکلی که توی صورتم پخش شد جمع شد!

- خوشگل شدی!

صداش کنار گوشم باعث شد از انزجار مور مورم شه! با حرص مشت هام رو توی سینه اش کوبیدم و گفتم:

- گمشو کنار داری حالمو بهم می زنی!

سرش رو نزدیک تر آورد و انگار که اصلا حرفم رو نشنیده گفت:

-شرط می بندم اون شوهر پست فطرتت تا بحال همچین چیزی حتی نوک زبونش هم نیومده! البته بعیدم نیست بالاخره ارسلان خانه دیگه! ولی می دونی چیه؟؟ موندم با این اخلاق گندش چرا هواداراش اینقدر زیادن؟! تو دلیلشو می دونی؟

با حرص داد زد:

- اون عوضی هم بخاطر شوهر کثافتِ تو منو رد کرد...ردم کرد و منتظر مجنونش موند تا از همون گورستونی که بود برگرده!

عصبی نفسس هاش رو بیرون داد و انگار که از یادآوری اون روزا عصبی شده دست هاش رو مشت کرد و با مکث ادامه داد:

- ولی منه خر کوتاه نیومدم و بازم رفتم سراغش...اونقدر دنبالش رفتم که آخرش گفت...میدونی چی گفت؟؟ نه...تو از کجا باید بدونی که اون هرزه چی گفت!

با بغض بهش خیره شدم...توی اون لحظه هیچی از حرف هاش رو نمی فهمیدم...نه می فهمیدم نه میخواستم که بفهمم! چرا این دیوونه تمومش نمی کرد و بره؟؟چرا احساس می کردم دارم از بوی گند الکلش بالا میارم؟؟

دست دیگه اش دور کمرم پیچید و من حالم از زندگی بهم خورد...صداش کنار لاله ی گوشم بلندشد و من از این همه نزدیکی حالم بد شد

- آخی کوچولو خسته شدی؟؟ نترس زیاد طولش نمی دم فقط امشب...همینجا میخوام خوب استفاده هامو ازت ببرم و خیالم نباشه بعدش چی میشه!تف می کنم توی صورت اون نامرد و با افتخار میگم زنشو ناموسشو همینجا..روی همین تخت... اوه چه شود؟؟ میتونم قیافه اشو وقتی همچین چیزیو میشنوه تصور کنم!...اصلا چرا اینجوری فرض نکنیم که من در حال معاشقه با زن ارسلان صدر! یه دفعه در باز میشه و...

با جیغ گفتم:

- خفه شو آشغال هیچ گوهی نمی تونی بخوری...تو یه حیوونی ولم کن کثافت!!

با خنده سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید:

- بهتره با این حیوون راه بیای وگرنه خودت اذیت میشی سارینا خانوم!

سرش رو عقب برد و نگاهش روی لبام ثابت موند...صورتش نزدیک اومد و توی یه میلی متری صورتم قرار گرفت...قبل از این که بزارم به هدفش برسه صورتم رو چرخوندم که باعث  شد لب هاش گونه ام رو نشونه بره...با انزجار توی چشمای قرمزش خیره شدم...چونه ام رو توی مشتش فشرد و غرید:

- آروم بگیر دختره ی سرتق!

صورتش کامل جلو اومد و چشماش بسته شد...صدام توی گلوم خفه شد! با تمام قدرتم سعی می کردم از زیر دست هاش بیرون بیام ولی بیشتر بهم می چسبید و من در مقابل اون حتی یه جوجه هم به حساب نمی اومدم! حالت تهوع داشت خفه ام می کرد و اون به کارش ادامه می داد...با تمام عجزم به در بسته ی اتاق خیره شدم. چرا کسی از این در کوفتی داخل نمیاد؟ خدایا نزار از اینی که هست بدبخت تر شم..خدایا زندگیمو جهنم نکن...بی آبروم نکن! نا امید از تنها راه نجاتم چشمام رو بستم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد...نفهمیدم کی به طرف تخت هلم داد..اون لحظه من هیچی نمی فهمیدم!روم خیمه زد و من چشمام بسته شد تا این ننگو به چشم نبینم! لب هاش که با لب هام مماس شد یه لحظه احساس کردم سنگینیش از روم برداشته شد و اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن...چشمام رو باز کردم و با هق هق به فرشته ی نجاتم که با تمام حرص و عصبانیت مشت هاش رو توی صورت شایان می کوبید خیره شدم...منگ بودم تنها چیزی که می دیدم جسم بی جونی بود که زیر دست های ارسلان له می شد! یقه اش رو توی مشتش گرفت و با صدایی که از عصبانیت می لرزید داد زد:

- گفتم به زنم نزدیک نشو وگرنه بد می بینی گفتم یا نگفتم؟! دِ آخه مرتیکه ی دیوس نگفتم دست رو نقطه ضعفای من نزار وگرنه میکشمت؟؟نگفتم نوک انگشتت بهش بخوره روزگارتو سیاه می کنم؟؟ پشیمونت می کنم عوضی فقط دعا کن زنده از این اتاق بیرون بری!

پوزخندی زد و در حالی که خون گوشه ی لبش رو با آستینش پاک می کرد گفت:

-پشیمون نیستم پسر عمو!...فقط توی برنامه ام نبود این موقع سر برسـ...

با مشتی که توی دهنش کوبیده شد حرف توی دهنش موند...مشت بعدی همراه شد با صدای ناله ی شایان و من به مشت هایی خیره شده بودم که پشت سر هم توی صورتش فرود می اومد! نمی دونم چند ثانیه به اون صحنه خیره شده بودم که در باز شد و ماهان و کیوان پسر عموم ریختن داخل...هر دوتاشون شوک زده به ارسلان دیوونه ای که هیچی جلودارش نبود خیره شدن...اولین کسی که به خودش اومد ماهان بود که با سرعت به طرف ارسلان رفت و سعی کرد از شایان جداش کنه...من که انگار تازه به خودم اومده بودم با ترس و هق هق نگاهم رو از صحنه ی روبروم گرفتم و سرم رو توی زانوهام قایم کردم...صدای فحش های رکیکش که تابحال ازش نشنیده بودم میومد...دستم رو روی گوشام گذاشتم و سرم رو بیشتر توی زانو هام قایم کردم...چرا تمومش نمی کردن؟؟ چرا صداشون هنوز میومد؟؟ چرا احساس می کردم نفس هام بالا نمیاد؟؟ نمی دونم کی صداها خاموش شد و کی توی آغوش کسی فرو رفتم...با ترس هینی کشیدم و سعی کردم از آغوشش دربیام...تند تند نفس می کشیدم و سعی می کردم ازش جدا شم ولی بیشتر توی آغوش خشنش فرو می رفتم! اشکام روی گونه ام می ریخت و من چقدر از این ضعف حالم بهم میخورد:

- ولم کن آشغال...دست از سرم بردار!

دستش توی موهام فرو رفت و پیشونیم چسبید به سینه اش...

- آروم منم...هیش گریه نکن منم سارینا..

صدای آشناش که کنار گوشم بلند شد دست هام شل شد و بی حرکت توی آغوشش هق زدم:

- هیش...تموم شد دیگه نمیزارم این اتفاق بیفته

هق هق من بیشتر شد و اون با صدای لرزونی گفت:

-غلط کردم خانومی...گریه نکن

- چرا زود تر نیومدی؟ اون...اون میخواست...

حلقه ی دستش دور کمرم بیشتر شد و صدای عصبیش کنار گوشم بلند شد:

- هیش تموم شد...نمیخواد چیزی بگی! دیگه نمی زارم اون عوضی حتی دو کیلومتریت هم رد شه...نریز این اشکارو خانوم!!

اشک هام رو پاک کردم و ازش جدا شدم...نگاهم افتاد به جای خالی شایانی که تا چند دقیقه ی پیش از این مرد کتک می خورد و بدون اینکه بهش نگاه کنم با صدای گرفته ای گفتم:

- میخوام استراحت کنم...

صدای ماهان بلند شد و من نگاهم به چشمای غمگینش افتاد که دیگه خبری ازاون لودگی و مسخره بازیاش نبود:

- من میرم یه جوری اون مردمو دست به سر کنم برن!

مطالب مشابه :

رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمان عشقم را نادیده نگیر(20)




رمان عشقم را نادیده نگیر(12)

رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.




رمان عشقم را نادیده نگیر(21)

رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت




رمان عشقم را نادیده نگیر(18)

رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات




رمان عشقم را نادیده نگیر(24)

رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد




رمان عشقم را نادیده نگیر(25)

رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم




رمان عشقم را نادیده نگیر 16

رمان عشقم را نادیده نگیر 16




رمان عشقم را نادیده نگیر(14)

رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز




برچسب :