رمان آراس ( قسمت 4 )

جلوی درخونشون پارک کردمو گفتم :تا چهار خودمون رو می رسونیم
یدا دست به سینه روشو برگردوند و گفت:من پیاده نمی شم
-خیلی خب کامیم با تومیادخونه، انگار به من یه خواب راحت نیومده
یدا با دلخوری روشو برگردوند که کامی با مشت به بازوم زد و نگاهی به منو یدا کردوگفت :من رفتم تو........عصری دیر نکنیا.......
-نه خودمو سر وقت می رسونم
کامی پیاده شدو دستی تکون داد و رفت تو که گفتم: یدا خانم می خوام برم کلی کار دارم
یدا با دلخوری لب ورچید و گفت: مگه تو اون خونه چی هست که منو نمی بری؟
به عقب برگشتمو گفتم: تو اون خونه هیچ دختری پا نمی زاره بابا چرا حالیت نیست تو رو امروز ببرم فردا باید از اون جا برم می فهمی؟
یدا- من هرچی دارمو ندارم به تو می گم چون بهت اعتماد دارم چون تو رو برادر خودم می دونم حتی نزدیک تر از کامی ولی تو دردتو از من مخفی می کنی نمی گی چی تو دلت می گذره که نگاهت انقدر دردمنده انقدر خاموش و بی صداست
لبخند کم جونی زدمو گفتم: دردم درد بی خوابیه همین
یدا نگاه عمیقی به چشمام کرد و گفت: بالاخره یه روز من طلسم این چشمای محکوم به سکوت رو می شکنم
در و باز کرد و گفت: اون اپارتمان مال توئه پس نمی تونن بیرونت کنن پس دنبال یه بهونه بهتر بگرد من با این بهانه های بچگانه کوتاه نمیام
اینو گفت و رفت تو که راه افتادم، یه راست رفتم خونه و رو مبلا ولو شدم انگار تمام توانم به تحلیل رفته بود حرفای یدا تمام مغزمو پر کرده بود ......یه نیشتر تازه به زخمی کهنه که این روزا چقدر زود سر باز می کنه و همه فکر و ذهنمو پر می کنه... پر از نفرت .. کینه ... تنفر .... تنفر از روزهایی که گذشت و تنها زخمی عمیق در قلبم به جا گذاشت ..... چشمام رو بستم که صدای یدا تو سرم پیچید.. درد.... چشمان محکوم به سکوت...

بعداز ازدواج زن عمو و عمو رضا یدا مدتی به مادرش زندگی کرد ولی انگار ابشون با هم تو یه جوی نرفت وقتی برای اولین باردیدمش هنوز یادمه، منو کامی یه طرف اونم یه طرف از هر فرصتی استفاده می کردیم تا حرص همدیگه رو در بیاریم البته رفته رفته این شیطنتا جنبه شوخی به خودش گرفت ، با اومدن یدا کامی زیاد نموند و زود کارهاشو کرد و رفت اون ور اب ولی الان می تونم به راحتی تو نگاه کامی محبت برادرانه شو ببینم .....
نفسمو پر صدا بیرون دادم ....یدا از خیلی چیزا بی خبره .... درد این دل گفتنی نیست ..... من فراموش کردم و به کسی هم اجازه نمی دم تو خاطراتم سرک بکشه ، با یاد اوری خاطراتم سردرد شدیدی به سراغم اومد یه قرص خوردم و چشمام رو بستم و همون جا خوابیدم، نمی دونم چقدر گذشت که با صدای در از خواب پریدم برای لحظه ای گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم که با صدای در از جام بلند شدم و درو باز کردم، دختر کوچولویی با یه بشقاب حلوا پشت در بود لبخندی رو لبم نشست کنارش زانو زدم تا همقدش بشم که ظرفو به طرفم گرفت و با لحن شیرین کودکانش گفت: بیا عمو اینو مامانم پخته
از لحن شیرین و زیبای کودکانش دلم ضعف رفت دستی به سرش کشیدمو گفتم: مرسی عمو جون همین جا بمون تا بیام
ظرفو که شستم از یخچال دو سه تا بسته کاکائو برداشتمو تو ظرف گذاشتم و رفتم دم در ، دوباره کنارش نشستمو بشقاب رو به سمتش گرفتم که بادیدن کاکائوها چشم هاش برقی زد و با خنده ای از ته دل بغلم کرد و بوسید و گفت: اینا همش مال منه؟
از حرکتش خندم گرفت همه دخترا انقدر شیرینن یا این بچه انقدر خواستنی و دوست داشتنیه ، بوسیدمشو گفتم: اره عموجون از مادرتم بابت حلوا تشکرکن
دختر بچه که تمام حواسش پیش بسته های شکلات بود سریع به سمت راه پله ها رفت و گفت: چشم عمو جون ممنون
درروبستم اومدم تو،ساعت چهاربود سریع دوش گرفتموصورتمواصلاح کردمو لباس مناسب برای مجلس شب پوشیدم و یه دوش اساسی با ادکلنم گرفتم
زنگ زدم که خود یدا دروبرام باز کرد اومد تو حیاط و با قیافه ای حق به جانب گفت :الان میان؟
یه بلوزدامن بلند وقشنگی پوشیده بود وشا لشوخیلی جالب بسته بود.
-به به عروس خانم یه چرخی بزن ببینم
یدا-قراربود چهاراین جا باشی الان ساعت پنجه دلم هزارراه رفت
رفتم جلو وکنارش ایستادمو در گوشش گفتم:خوشگل شدی
لبخندی رو لبش نشست که با هم رفتیم تو ، زن عمو با تحسین نگام کرد و عمو رضا در حالی که به سمت پذیرایی هدایتم می کرد گفت: خیلی خوشحالم که این جایی فکر کردم نمیای
-من بیش از اینا مدیون شمام در ثانی یدا برای من مثل خواهرم می مونه نمی تونم تو مهم ترین روز زندگیش تو خونه بمونم
عمو رضا نگاه قدرشناسانشو بهم داد و گفت: ممنونم که کنار دخترم هستی
تا اومدم جوابشو بدم زنگ در و زدن
زن عمو-اومدن
کامی-من دروبازمی کنم
باورود مهمونا همه رفتیم استقبالشون بالاخره بعد کلی تعارف همه توسالن نشستیم
یدادرست کنار من نشست کامی هم برای مهمونا شربت اوردوتعارف کردوکنارعمونشست
اقای ظفری- یداجان امتحانا تموم شد؟
یدا لبخند زورکی ای زد وگفت: بله
زن عمو- چرا پسرکوچیکتون رو نیاوردین؟
خانم ظفری با لبخندی دندان نما به زن عمو چشم دوخت و با غرور خاصی کمی از نوشیدنیش خورد و گفت: یوشا با دوستاش رفته کاشان
-خب اقا یاشا چراساکت نشستی؟
لبخندی زد وگفت :داشتم به حرف بزرگترا گوش می کردم
-یه بچه خوب سرتوکاربزرگترا نمی کنه
باخنده یدا همه زدن زیر خنده که به چهره سرخ از شرم یاشا نگاهی کردمو گفتم:از قدیم گفتن وقتی یه پسرحرف نمی زنه یا یعنی حرفی برای گفتن نداره یا حرفاو داره به یه زبون دیگه می گه چشمای شما نشون می ده کلی حرف دارید تعارف نکنید حرفاتونو بزنید
یاشا که هول شده بود نگاهی به پدر مادرش کرد وگفت:من حرفی ندارم
-منم حرف ندارم ولی تا به حال جایی جارنزدم تواینجورمواقع باید تواضع به خرج داد.
اقای ظفری- شما خیلی شوخ طبعید
-حالاازسرم افتاده دوسال پیش می یومدین از دستم درامان نبودین
نگاهی به دسته گل رومیزکردموگفتم:تودهات ما هرکی با دسته گله میاد یعنی یه امر خیردر پیشه عمو چپ چپ نگام کرد که خانم ظفری با لحنی سرشار از تمسخرگفت:شما اهل کدوم دهاتین؟
-دهاتمون ازاین جا خیلی دوره
یاشا- مثلا کجا؟ نکنه دهاته دقوزاباد که می گن مال شماست؟
یدااخم کردکه گفتم:شکسته نفسی نفرمایید سرشناس اونجا شمایید ما جسارت نمی کنیم همون ده کوچیک ما برامون کفایت می کنه در ضمن ده ما به اون دوریا نیست یه مقدارازجردن بالاتره
یاشا دیگه حرفی نزد که اقای ظفری با شماتت بهش نگاه کرد، زن عمو خنده کوتاهی کرد و گفت:اراس از بچگیش شوخ طبع وشیطون بوده
اقای ظفری- مثل اینکه هوششونم خوبه چون بااجازه اقارضا امدیم برای یه امرخیر
اروم سرمونزدیک یدا کردمو گفتم :بادابادامبارک بادا
یه سقلمه زد بهم که عمو رضا گفت:والله شما ما رو غافلگیر کردین
اقای ظفری- ازقدیم گفتن درکارخیرحاجت هیچ استخاره نیست ، خدا رو شکر همدیگه رو سال هاست که می شناسیم پسرم زیر سایه خودتون قد کشیده رضا جان
کامی- ولی گاهی استخاره ومکث لازمه تا ادما بهتر همدیگه رو بشناسن
اقای ظفری-اقازاده هستن؟
عمورضا نگاه پر غرورشو به کامی دوخت و گفت:بله کامی تازه از خارج برگشته
خانم ظفری-اونجا برای تحصیل رفته بودین؟
کامی- نخیرمن درسم وتوایران تموم کردم برای گذروندن یه سری دوره های تخصصی جدید رفتم اونجا
خانم ظفری- خب بهتره بریم سرحرف اصلی
-حرف اصلی یعنی قبول کردن اقا یاشا به غلامی؟
اقای ظفری کمی تو جاش جا به جا شد و گفت:بله دیگه بالاخره رسوندن دوتا جوون بهم بهترین کاره
-البته در صورتی که هر دو طرف همدیگه رو بخوان
خانم ظفری – حرف شما کاملا متین اگه اقا رضا اجازه بفرمایین این دوتا جوون مدتی باهم در ارتباط باشن تا بهتر با خلق و خوی هم اشنا بشن
بعد نگاهی به یدا که از حرص گوشه لبشو می جوید کرد و لبخندی زد و ادامه داد: اگه باهم کناراومدن و قسمت همدیگه بودن بساط عروسی رو راه بندازیم
-واگرکنار نیومدن یا به قول شما قسمت هم نبودن چی؟
یاشا- منظورتون چیه؟
-خب شما می فرمایین باهم در ارتباط باشین یعنی باهم حرف بزنین ، بیرون برید
رو کردم به خانم ظفری و گفتم: این جا دوتا مسئله است یکی این که یا شما پیشنهاد می دین که تو این مدت محرم بشن یا این پیشنهادو نمی دین اگه این خواسته رو داشته باشن و ما قبول کنیم یعنی یاشا و یدا نامزد اعلام می شن و در صورتی که به تفاهم نرسن پسر شما راحت صیغه رو فسخ می کنه و می ره دنبال زندگیش ولی یدا موقعیتش عوض می شه یه جورایی از دید مردم ما می شه هم تراز یه زن مطلقه و شما بهتر از من می دونین که چقدر این نگاه مردم می تونه رو اینده این دختر اثر گذار باشه حالا اگه محرم نشن ما جواب دوست و اشنا رو چی بدیم؟ وقتی این دوتا رو باهم ببینن بدون این که بپرسن شروع می کنن یک کلاغ و چهل کلاغ کردن و پشت سر دختر ما صفحه گذاشتن این جا هم پسر شما در امان می مونه ولی دید گاه ها نسبت به یدا که همه رو نجابت و پاکیش قسم می خورن عوض می شه
تکیمو دادم به صندلی نگاهی سر سری به خاندان ظفری کردمو گفتم: می بینید که پیشنهادتون نشدنیه
سکوت عمیقی حکم فرما شد که عمو رضا گفت: حق با اراس ما سال هاست ابرومند زندگی کردیم نمی تونم اجازه این کار و بدم
اقای ظفری- ما قصدمون توهین به شما نبود یدا هم مثل دختر خودم می مونه ...... خب به جاش می تونیم چند بار خانوادگی رفت و امد کنیم مثل همیشه این طوری اگه این وصلت سر بگیره یا نگیره هیچ صورت بدی نداره نهایتش چند تا مهمونی سادس مثل همه دور همی ها
کامی- این پیشنهاد معقولانه تر به نظر می رسه
عمو رضا کمی فکر کرد و گفت: منزل خودتونه هروقت تشریف بیارید قدمتون سر چشم ماست
خانم ظفری با لبخندی که دیگه توش اثری از غرور اولیه اش نبود گفت: ممنون اقا رضا ولی اگه اجازه بفرمایید پنج شنبه در خدمتتون باشیم
زن عمو- باعث زحمته
بعد از تعارفات معمول اقای ظفری نگاهی به همسرش کرد که همگی بلند شدن و در مقابل اصرارهای زن عمو برای شام به گفتن باشه برای یه فرصت دیگه اکتفا کردن
عمورضا – زحمت کشیدین شام تشریف داشته باشین
اقای ظفری- ممنون رضاجان

بعد رفتن مهمونا یدا گفت:منکه نمیام
-عزیزم اینا کامی رو برای یاشا نمی خوان که، اومدن خواستگاری تو نهایتش دوبار می رید و میاید دیدی خوب نیست بگو نه
یدا- نه نه نه
زن عمو- تو چرا این جوری می کنی دختر؟ حرفشون حساب شده و منطقی بود
عمو رضا- کسی تو رو مجبور به ازدواج نمی کنه ولی لااقل به احترام دعوتشون باید بریم
یدا-وقتی باباجون جواب من منفیه چرا باید بریم و بیایم من اصلا از این پسر خوشم نمیاد
کامی- مشکلت چیه؟
یدا لجوجانه ازش رو برگردوند و گفت: من نمیام
عمو رضا کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:ما پنج شنبه همه باهم میریم همین
یدا با حالت عصبی برگشت طرفمو گفت: این جوری می خواستی کارها رو درست کنی؟ اومدی این جا مبارک باد بخونی؟ وقتی بود و نبودت برای من تاثیری نداره همون بهتر که نباشی
کامی- هیچ معلوم هست چی می گی؟
نگاه خیرمو به یدا دوختمو گفتم: راحتش بزار
بعد رو به بقیه کردمو گفتم: خداحافظ
زن عمو چشم غره ای به یدا که اثاری از پشیمونی و حرص و تو نگاهش بود رفت و گفت: شام بمون اراس جان
-راست می گه یدا بهتره من برم
از سالن زدم بیرون که کامی صدام کرد جوابشو ندادمو سوار ماشین شدم خودمم نمی دونم از چی انقدر عصبانی و ناراحتم، یدا که حرف بدی نزد راست می گه من غریبه ترین ادم بین این ادم هام هر چه قدر هم که هم سفره هم باشیم بازم من یه غریبه ام ، واقعا بود و نبود من براش اهمیتی نداره؟؟ برای من چی؟ اصلا چرا برام مهمه؟می تونم از کسانی که تواین سال ها حکم خونوادمو داشتن بگذرم؟ می تونم عمو رضا که جای پدرمو پر کرده رو ندید بگیرم؟ می تونم این خونه و ادماشو فراموش کنم؟ کلافه دستی به موهام کشیدم که یدا صدام زد
یدا-صبر کن اراس
ماشین و روشن کردم که در حیاط و باز کرد ، چند قدم دنبالم دوئید و صدام کرد که ، بی توجه به صدا زدن هاش راه افتادم به سرکوچه رسیدم از اینه نگاهش کردم ، همون طور مستاصل و ناراحت تو کوچه ایستاده بود نمی دونم چرا یه دفعه ایستادم، لبخندی زد و خودشو رسوند و سوار شد بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم با اخم های درهم راه افتادم ، یدا نگاهشو بهم دوخت و با من من گفت: ازم دلخوری؟
پوزخندی زدمو گفتم: نه مگه منم ادمم؟ مگه من می تونم ناراحت بشم؟
یدا که حالا تو صداش بغض سنگینی نشسته بود گفت: به خدا منظوری نداشتم عصبی بودم یه چیزی گفتم
تیز نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت و گوشه شالشو تو مشت هایش ظریفش فشرد ، می دونم داره تمام سعی شو می کنه تا از هجوم اشک هاش جلو گیری کنه خوب منو شناخته ، موبایلم زنگ خورد نگاهی به صحش کردم از خونه عمواینا بود ، گوشی رو به طرفش گرفتم و با سردترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم: بیا با تو کار دارن
مردد نگاهی بهم کرد و گوشی رو رفت
-الو .... سلام
- اره من با اراسم
- باشه خدافظ
کمی به سکوت گذشت که گفت: خب ببخشید
بدون این که نگاهی به مشت های گره کرده و اشک تو چشماش کنم گفتم: باشه قبول ولی دور منو برای جلسات بعد خط بکش
جوابی نداد که برگشتم سمتش ، تیر خلاص من تمام مقاومتشو شکست و اشک هاش راه خودشونو پیدا کردن ، بی صدا و اروم ، چیزی درونم تکون خورد ولی از ناراحتیم کم نکرد ، رسوندمش دم خونه و گفتم: به سلامت
یدا همون طور نگاهم کرد که گفتم: گریه رو بزار کنار من از دخترای نازک نارنجی خوشم نمیاد
اشک هاشو پاک کرد و گفت: بیا بریم تو مامانینا منتظرتن
روو برگردوندم و گفتم: برو دیرت نشه
یدا – تو که انقدر بی رحم نبودی گفتم که ببخشید
-بخشیدم برو
یدا کمی خودشو به سمتم کشید وگفت: میای دیگه؟
-فکرامو می کنم ولی احتمالش ضعیفه ، می دونی که اگه حرفی بزنم ازش بر نمی گردم
یدا- فکر نمی کنی این تنبیه زیادیه؟ تو قرار بود هیچ وقت منو تنها نزاری
-قرار های دیگه هم بینمون بود حالا این جلسه رو تنها برو تا ببینم جلسه بعدیش چی می شه هرچند بود و نبود من برای تو فرقی نمی کنه همون بهتر که نباشم
یدا با صدایی که از بغض تو صداش می لرزید گفت: اراس...... من بدون تو نمی رم
با اخم به سمتش برگشتم که کمی عقب نشینی کرد: من مادرتم یا پدرت؟
یدا- من چی کار کنم تا از حرفت برگردی؟
-راهی نداره تا توباشی تو عصبانیت چشمتو رو همه چی نبندی و هر چی دلت خواست بگی حالا هم کار دارم خدافظ
یدا-یادت باشه اراس
-حتما
یدا- اصلا دیگه نمی خوام....
-اول فکر کن بعد جملتو کامل کن چون این بار برای همیشه قیدتو می زنم ، منو می شناسی الکی امتحانم نکن
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وقتی نگاهش کردم گریه رو از سر گرفته بود دلم نمی خواست اشک هاشو ببینم سریع راه فتادم ، عصبی و کلافه نفسمو بیرون دادم ، اصلا حوصله خونه رو نداشتم نمی دونم چم شده؟ اون که حرفی نزد چرا این قدر برام سنگین تموم شده ؟ مگه انتظار دیگه داشتم ؟ چرا احساس می کنم یدا با دو کلمه پشتمو خالی کرده ؟ صداش تو سرم پیچید واقعا بود و نبودم براش یکیه؟ یعنی تمام این مدت خودمو گول می زدم که لااقل برای اینا باارزشم؟ نمی دونم.... نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت ، لحظه ای چشمای سرخ و گریونش از جلوی چشمام محو نمی شد ، دلم نمی خواد دلشو بشکنم ، ولی پس دل من چی؟ منی که با این درد اشنام ..... می دونم دلی که شکست دیگه درمونی نداره ، سینم سنگین شد و تلاش من با نفس های عمیق برای لحظه ای ارامش بی فایده بود راه خونه رو در پیش گرفتم که موبایلم زنگ خورد
-الو سلام
عمو رضا- سلام پسرم کجایی؟
-دم در خونم
عمورضا- دور بزن برگرد .... به خدا اگه نیای از دستت دلخور می شم
-خواهش می کنم اصرار نکنید سرم درد می کنه می خوام بخوابم
عمورضا- می خوای بیام پیشت ؟
-نه ممنون می خوام تنها باشم به بچه ها هم بگین وضعیت سفیده مثل برف
عمورضا- فردا میای این جا؟
-میام دنبال کامی باهم بریم پیش چندتا از دوستامون ..... فردا بچه ها دوره دارن
عمورضا- باشه بهش می گم
-بگید عصری میام دنبالش کاری نداری عمو جان؟
عمورضا- نه پسرم برو بگیر بخواب
-خداحافظ
ماشین جلوی در خونه پارک کردمو کمی شقیقه های دردناکمو ماساژ دادم و کمی چشمام رو بستم کلافه از سردردی که هر لحظه بیشتر می شد پیاه شدم و رفتم بالا ، السا دختر کوچولوی همسایمون بدو بدو اومد جلو و گفت: عمو زود باش بیا

-چی شده ؟
السا در حالی که گریه می کرد دستمو گرفت و دنبال خودش کشید ، در خونشون باز بود در زدم و اقای لطیفی رو صدا کردم ، السا با عجله در و باز کرد که یاا... گفتم و رفتم تو ، برادرش که حدودا یازده دوازده ساله بود بالا سر یکی نشسته بود و گریه می کرد ، پدرشم شوکه با نگاهی ناباور به زمین چشم دوخته بود رفتم جلوتر مادرش رو زمین افتاده بود واز سرش خون می اومد
به سمت اقای لطیفی برگشتم و گفتم: چی کار کردی مرد حسابی ؟ پاشو
اقای لطیفی که هنو تو شوک بود فقط نگاهم کرد که یقشو گرفتم و بلندش کردم و گفتم: زود باش باید ببریمش بیمارستان
اقای لطیفی با فریاد من به خودش اومد و به سمت همسرش رفت و جسم نیمه جون همسرش رو دراغوش کشید و با عجله از خونه زد بیرون ، سریع سوار ماشین شدیمو راه افتادیمو تو نزدیک ترین بیمارستان بستریش کردیم
-خانم پرستار حالشون چطوره؟
-هنوز معلوم نیست حالا شما برید این صورت حساب رو پرداخت کنید تا بعد
اینو گفتو نگاهی به منو اقای لطیفی کرد و سری به تاسف تکون داد و رفت
اروم به سمتش که به دیوار تکیه زده بود به اتاق همسرش چشم دوخته بود و با نگرانی منتظر دکترش بود رفتم دستی به شونش زدمو گفتم : باید بریم حسابداری توکلت به خدا باشه
با شرمندگی سرشو پایین انداخت که به تنهایی رفتم سمت حسابداری و ترتیب کارهاشو دادم ، دکتر بالا سرش بود که با شتاب بیرون اومدو گفت: همراه این بیمار کیه؟
منو اقای لطیفی رفتیم جلوتر که گفت: باید عمل شه بچه تو شکمش مرده
دکتر که می دونست دقیقا کدوم از ما رو مورد خطاب قرار بده گفت: وضعیت همسرتون اصلا خوب نیست
-چی؟ مرده؟
دکتر که انگار با این حرفم شخص مورد نظرشو پیدا کرده با شماتت نگاهم کرد و گفت: ما فقط می تونیم جون مادررو نجات بدیم البته اگه براتون مهمه
ترتیب کاراهاشو دادیم و اقای لطیفی تو بهت و ناباوری پای برگه رضایت رو امضا کرد ، پشت اتاق عمل نشسته بودیم در انتظار .....انتظاری سخت و طاقت فرسا ..... ارمین رویه صندلی کز کرده بود و خیره به در اتاق عمل اروم و بی صدا نشسته بود ،السا هم تو بغلم اروم گرفته بود که اقای لطیفی جلو اومد و گفت: به خدا من تا حالا دست روش بلند نکردم نمی دونم چی شد که حولش دادم به خدا....
نگاهی به ارمین که با نگرانی به پدرش خیره شده بود کردمو گفتم: براش دعا کن الان وقت این حرفا نیست یه نگاه به بچه هات بکن الان وقت شکستن تو نیست
قطره اشکی از گوشه چشمهاش سرازیر شد که گفتم: زشته مرد حسابی، این بچه ها امیدشون به توئه اگه تو گریه کنی و تو سرت بزنی اینا چی کار کنن؟ یه نگاه به رنگ پریده پسرت بنداز ، به لرزش شونه هاش ، به غم تو چشمهاش ، با همه کوچیکیش می خواد مرد باشه برای خواهرش ، برو پیشش نزار تصویری که از پدرش داره بشکنه
عمل دو ساعت طول کشید السا تو بغلم خوابیده بود و ارمین سرش رو به شانه های امن پدرش تکیه داده بود، بالاخره دکتر با اومدنش به این انتظار پایان داد و گفت: بخیر گذشت
این بار اقای لطیفی اشک شوق می ریخت، قرار شد اقای لطیفی تو بیمارستان بمونه منم بچه ها ببرم خونه ....بچه ها رو سوار ماشین کردمو بردم خونه ، ارمین اروم تر شده بود و السا تو خواب شیرین تو بغلم جا خوش کرده بود . یه جا برای خودم السا پهن کردم ارمینم رو تخت من خوابید که رفتم کنارش نگاهم کرد و گفت: مامان برمی گرده خونه؟
دستی به سرش کیدمو گفتم: حتما.... فردا پس فردا مرخصش می کنن
چشمهاش پر شد و گفت: اگه شما نبودید.....
به شکستن مرد کو چکی که با خوابیدن خواهرش و خبر سلامتی مادرش با خیالی اسوده سد اشک هاش شکسته شده بود خیره شدم لبخندی زدمو گفتم: حتما پدرت یه کاری براتون می کرد پدت مرد شجاعیه تو هم باید مثل اون باشی قوی و شجاع اون یه مرد یه مرد واقعی
لبخندی زد و چشمهاش رو بست یه ان یاد خودم افتادم گه چه شب هایی رو تنها تا صبح سر کردم ، دستی به سرش کشیدم و بوسیدمش همون جا نشستم تا خوابش برد وقتی کنار السا دراز کشیدم به سمتش چرخیدم نگاهی به چهره معصوم و پاکش کردم دستی به موهای طلایی و ابریشمیش کشیدم ای کاش الان دختر خودم کنارم خوابیده بود ......
از حال خودم خندم گرفته بود هم چین اهی برای دختر نداشتم کشیدم هیچ کس ندونه فکر می کنه سه تا زن نازا دارم و سال هاست در حسرت بچه از این مطب به اون مطب رفتم اما با سنگینی چیزی روی قلبم لبخند از لبم رفت یعنی می شد الان دختر خودم کنارم بود

اون شب تا صبح خواب به چشم هام نیومد السا دوبار از خواب پرید و سراغ مادرش رو گرفت و هر با بادیدن من لبخندی زدو خودشو تو بغلم جا داد و اروم چشم هاشو بست و من رو لبریز از شوقی وصف نشدنی کرد حسی نو و تازه حس اینکه می تونی پناه باشی اغوشت می تونه بشه یه جای امن نگاهت بشه قوت قلب ..... چه دنیا پاک و قشنگی داره این فرشته کوچولو چقدر راحت اعتماد می کنه چقدر کودکانه سینم رو پناه اشک هاش کرد چقدر ساده به غم هاش لبخند زد
صبح یه صبحونه مفصل براشون درست کردم پرده ها رو کنار زدم و بعد سالها خونم با وجود دو فرشته بی گناه روشن شد لبخندی به لبم نشست وسینم رو از این هوایی که توش زندگی موج می زنه پر کردم ، ارمینو رسوندم مدرسه و با السا رفتم بیمارستان ، اقای لطیفی تو حیاط بود جلو رفتم که دخترش و بغل کرد و با عشق بوسید و قدر شناسانه نگاهم کرد و گفت: باعث زحمت شدیم
به السا که دست هاشو دور گردن پدرش حلقه کرده بود و سرش رو روی شونه های ستبر پدرش پنهان کرده بود نگاه کردمو گفتم: خواهش می کنم یه شب هم من از تنهایی دراومدم
لبخندی زد و گفت: ایشالله به زودی زود از تنهایی در میاین ماهم یه شیرینی می خوریم
خندم گرفت که گفت: دیگه وقتشه اراس خان با این خنده ها هم نمی تونی از زیرش در بری
السا- عمو می خوای عروسی کنی؟
از لحن شیرین کودکانش دلم ضعف رفت گونشو بوسیدمو گفتم: نه عمو جون من پای تو می شینم
السا با تعجب گفت: رو پای من می شینی؟
صدای خنده بلند منو پدرش حیاط رو پر کرد و توجه اطرافیانمونو به سمتمون جلب کرد به سختی نگاهمو از چهره مات و مبهوت السا گرفتمو با تک سرفه ای رو به اقای لطیفی کردمو گفتم: خانمتون چطورن؟
اقای لطیفی اهی کشید و گفت: بهتره
دستی به موهای بلند السا کشید و گفت: هنوز خودش نمی دو نه بچشو از دست داده راستش .... ما اصلا ....
-نمی دونستید همسرتون بارداره؟
سرشو پایین انداخت و گفت: نه لااقل من نمی دونستم
-حالا کی مرخص می شن؟
-باید وضعیتش ثابت بشه دکترش می گفت شاید تا فردا شایدم...... شرمنده بازم زحمت بچه ها می افته گردن شما راستش منو همسرم تو تهران کسی رو نداریم
-چه بهتر با بچه ها می ریم بیرون
السا- اخ جون می ریم پارک؟
-پارکم می ریم
السا – از اونا که چرخ و فلک بزرگ داره؟
-اره دوست داری سوارشون بشی؟
السا- نه من می ترسم بیفتم


مطالب مشابه :


جلیقه دامن بافتنی با دو میل

بافتنی های مامان اعظم - جلیقه دامن بافتنی با دو میل - ((هنر سرمایه من است،دوستش دارم))




داستان جدید

انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال .




Charles Robinson painting نقاشی چارلز رابینسون دختربچه ای در مقام فرشته نگهبان عشق

با سر دایره ای و شامل شکل قلب دل و تیر و کمان کوپید کیوپید و بلوزدامن یکسره بلند صورتی




دوبی ،همچنان عروس فریبنده خاورمیانه

می آید اوازی ازمارتیک را می خواند .دخترسیزده چهرده ساله ای که بلوزدامن مشکی کوتاهی




حجاب و بد حجابي از تهران تا بيروت

بلوزدامن پوشش ديگري است که در ميان شيعيان تقريبا مرسوم است. نکته جالب توجه آنکه در تمامي




رمان آراس ( قسمت 4 )

یه بلوزدامن بلند وقشنگی پوشیده بود وشا لشوخیلی جالب بسته بود.-به به عروس خانم یه چرخی بزن




وایسا دنیا من میخوام پیاده شم !

ایرانی را بنماید .برخلاف خانمها ودخترخانمهای دیگر لباسش که یک بلوزدامن مشکی است بسیار




حجاب و بد حجابی از تهران تا بیروت

بلوزدامن پوشش دیگری است که در میان شیعیان تقریبا مرسوم است. نکته جالب توجه آنکه در تمامی




برچسب :