اشک عشق (1) قسمت 3


علی عطا؟؟؟؟حرف زدن با من؟؟؟؟؟؟امکان نداره...
_الو صدامو میشنوی؟؟؟؟
نمیخواستم صدام بلرزه....من با خودم عهد کرده بودم....

_بله بله میشنوم....
_میگم میخوام ببینمت؟؟؟؟
_الان نمیشه.
_چرا؟؟؟
_چون ریحانه نیست.اگه میخواین تلفنی بگید
صدای نفساش می اومد......
_الو.............الو
_ترو خدا قسمت میدم منو اونجوری نگاه نکن....التماست میکنم
وا.بسم الله این چی میگه؟؟
_ببخشید.منظورتو نمیفهمم
_حنانه من طاقت نگاه های ترو ندارم...میفهمی؟؟؟؟؟
وا مگه من چه جوری نگاش کردم؟؟؟؟؟؟؟
_حالت خوبه؟؟؟؟
_نه اصلا....دارم دیوونه میشم....
وبعد تلفن قطع کرد...با اعصابی داغون و قلب
ی پر از هیجان به صفحه گوشی خیره شدم...
_وای خدا جون من له شدم......تو چطور رفتی دم ضریح؟؟؟؟؟؟؟
صدای ریحانه منو به خودم اورد..
_نمیدونم....فقط یه دفعه دیدم وسط جمعیت دارم له میشم و میرم سمت چی بود اسمش اها ضرح
خندید و گفت:
_ضرح نه ضریح

کلمه ضریح و تکرار کردم.ریحانه به گوشی اشاره کرد و گفت:
_کسی زنگ زد؟؟؟؟؟؟
با یاداوری علی عطا اخمام تو هم رفت....
_اره
_خب؟
_خب
با تعجب نگام کرد و گفت:
_خب کی بود؟؟
_علی عطا
_چی میگفت؟؟؟؟؟؟؟؟
_هیچی نگفت فقط با داد ازم پرسید که ما کجاییم و چرا گوشی و جواب نمیدیم.
_تو چی گفتی؟
_ریحانه جان به خدا چیزی بهم نگفتیم فقط گفت بیاین بیرون که منم گفتم ریحانه تو شلوغیه منم نمیتونم برم دنبالش...همین
اره جون عمم....من یکی که داشتم راست میگفتم
_خیلی خب نگفت کجا؟؟؟؟؟؟؟؟
_نه
_نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟
_حالا که شده.....اینقدر عصبی بود که اصلا نشد ازش بپرسم
گوشی و رو ازم گرفت و شماره باهاش گرفت
_
الو
........
_چیه علی چرا داد میزنی؟؟؟؟؟؟؟
...............
_خیلی خب اومدیم.....
...........
_باشه باشه دم بازارچش وای میستیم
.......
_اومدیم
بعد استین منو کشید و گفت:
_پاشو که سگ پاچشو گرفته
اره دیگه.....به من داشت میگفت سگ

 

 

 

سریع کفشامونو پوشیدیمو رفتیم سمت بازارچه.از دور قامت بلند علی عطا و حمید نمایان شد.جفتشون مثله این گانگسترا نگامون میکردند.ولی الحق نگزریم داداش من تیکه ای بود واسه خودش.فقط نمیدونم این وسط من قیافم به کی رفته بود؟؟؟؟همونجور که من و ریحانه دنبالشون میرفتیم داشتم به چهرم فکر میکردم.چشمام سبز تیره بود.درست همرنگ چشمای علی عطا.ابروهام هم قیطونی و تمیز شده.بینی نه چندان زیبا با لب معمولی.موهام هم که مشکی بود و تمام لخت به حدی که اصلا کش یا گیره روش نمیموند.موژه هام فر بود ولی معمولی.کلا خودم از قیافم راضی نبودم.
به ماشین رسیدیم.هممون سوار شدیم.شکمم صدا میداد.طبق معمول گشنم شده بود.ریحانه تا دید من سرم رو به شکممه زد خیلی محسوس خندید و گفت:
_علی جان٬من گشنمه.شما ها هم یقین دارم گشنتونه میشه بریم یه جا شام بخوریم و بعد برگردیم خونه؟؟؟؟؟؟
علی عطا لبخند کمرنگی زد و گفت:
_اره منم گشنمه.بعد به حمید نگاه کرد و گفت:
_تو چطور؟
حمید هم دندوناشو نشون داد و گفت:
_میتونن
م یه گاو و تیکه تیکه کنم.
ریحانه و علی عطا خیلی ملایم خندیدن.علی عطا یه دفعه جدی شد و بدون نگاه به من گفت:
_شما چطور دختر خاله؟؟؟
مرده شور این سوادتو ببرن که هنوز منو جمع میبندی.با حرص گفتم:
_نه زیاد پســــــــــر خاله
پسر خاله رو کشیدم.بابا من بدم میومد یکی بهم بگه دختر خاله.این همه مامان و بابام ابتکار به خرج دادن اسم واسم گذاشتن اونوقت این اختاپوس به من میگه دختر خاله...
ریحانه با تعجب زل زد به من.علی عطا یکم جلوتر دم یه رستوران نگه داشت.همه با هم پیاده شدیم.جای قشنگی بود.یه تخت ۴ نفره رو انتخاب کردیم و رفتیم سمتش.
قبل از این که بشینیم من گفتم:
_ با اجازه من میرم دستامو بشورم.
همه سرشونو تکون دادن که یعنی بفرمایید.من نمیدونم اینا لال بودن من کر بودم که اینا میترسیدن ناراحت شم و با اشاره حرف میزدن؟؟؟
خدا عالمه...
سمت دستشویی رفتم و دستامو شستم.کمی با شالم ور رفتم تا حالت بهتری رو سرم بگیره که دیدم صدای علی عطا میاد:
_باشه برو من منتظرم
همزمان با این حرفش ریحانه اومد تو دستشویی.چادرش سرش نبود.گفت
م:
_چادرت کو
؟
در حالی که داشت پاچه های شلوارشو بالا میزد گفت:
_دست علی.
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم علی در حالی که دستاش تو دو تا جیبشه چادر ریحانم رو دستش انداخته پشتش به دستشویی و داره یه جا رو دید میزنه
سرمو انداختم پایین و خواستم برم سمت تخت که با صداش وایستادم:
_چرا؟؟؟؟؟؟

 

 

 

با تعجب برگشتم سمتش:
_چی چرا؟؟؟
دستشو کشید به ته ریشش و گفت:
_منو پسر خاله صدا کردی؟؟؟؟؟؟؟
این دیگه چه پررو بود
_به همون دلیل که شما منو دختر خاله صدا کردید.
کلافه یه قدم اومد سمتم و گفت:
_ من مجبورم اینو میفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی تو.....
وسط حرفش پریدمو گفتم:
_شما چرا مجبوری؟؟؟؟؟؟لابد چون ....
نزاشت حرفمو بزنمو گفت:
_استغفر الله
و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
_اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اااااااااه.........این ریحانه هم مثل قاشق نشسته میمونه.اگه شد ۱۰ دقیقه منو علی عطا با هم حرف بزنیم و یه خرمگس از بغلمون رد نشه
چادرشو گرفت و کمی ما رو مشکوک نگاه کرد و گفت:
_اره.مگه قرار بود نیام بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایشاالله همون تو خواب ابدیتو میدیدی.لبخندی زدمو گفتم:
_بچه ها حمید تنهاست من میرم پیشش.
و بعد سرعت قدم هامو زیاد کردم و خودمو رسوندم به حمید که سرش تو گوشیش بود.جدیدا خیلی مشکوک میزد.کنجکاویم گل کرد.من باید سراز کارش در می اوردم.نشستم بغلش وبا یه لحن مهربون گفتم:
_حمید
؟؟؟
در حالی که سرش و تا ت
ه تو گوشیش برده بود گفت:
_هووووم
بیشتر صدامو مهربون کردم و گفتم:
_حمید ؟؟؟؟؟؟؟
هنوز سرش تو گوشیش بود.دوباره گفت:
_هوووووووم
نه اینجوری نمیشد.واسه همین گفتم:
_حمید جونم؟؟
یعنی انگار برق ۲۲۰ ولت بهش وصل کردم.سرشو اورد بالا و با تعجب رو به من گفت:
_با من بودی؟؟؟؟؟؟؟؟
یه لبخند یه وری بهش زدم و گفتم:
_مگه چند تا حمید جون اینجا هست که داداش من باشه
؟؟؟
ریحانه و علی عطا هم اومدن نشستن رو تخت.میدونستم تو دلش داره بهم میگه خر خودتی.واسه اینکه تو دلش بیشتربهم فحش نده گفتم:
_گوشیتو بهم میدی؟؟؟؟حوصلم سر رفته میخوام باهاش بازی کنم.

 

 

 

با اخم نگاهم کرد و گفت:
_نه خیر شارژش کمه.
به ریحانه و علی عطا نگاه کردم.ریحانه داشت ما دو تا رو نگاه میکرد.علی عطا هم لبه تخت نشسته بود و سرش پایین بود و ۵ دقیقه ۵ دقیقه اه میکشید.به گمونم داشت سنگ فرشای کثیف باغ و نگاه میکرد.نگامو دوباره برگردوندم سمت حمید و گفتم:
_ ترو خدا؟؟؟؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
_بشین الان غذارو میارن.

کاش میشد میتونستم بزنمش.بعد چند لحظه گارسون اومد و غذای مارو گذاشت رو تخت.مال علی عطا و ریحانه کباب کوبیده بود وحمیدم کباب برگ جلوش بود. واسه من هم جوجه بود.خیلی گشنم بود ولی چون به علی عطا گفته بودم گشنم نیست و کم گشنمه فقط چند تا لقمه خوردم که مسخره اش نشم.
از اونورم میدیدم که حمید هی ریحانه رو نگاه میکنه ریحانه هم تغیررنگ میده.به علی عطا نگاه کردم.دیدم سرش پایینه و داره اروم اروم لقمه شو میجوه.دلم میخواست منو اونم مثله این دو
تا شیطنت کنیم ولی تا اون نخواد منم نمیتونم که بخوام.یعنی میشه ولی من نمیخوام برم جلو. بالاخره شامم خوردیم ورفتیم سوار ماشین شدیم.تو راه برگشت ریحانه که از خستگی بیهوش شد.حمیدم شروع کرد با علی عطا در مورد شرکت علی عطا و عمو ارش صحبت کردن.منم گوش میدادم.
_کارتون باید مشکل باشه نه؟؟؟هی حق اینو بگیر حق اونو بده...حرص اینو بخور دنبال کار این باش دنبال کار اون باش...
علی عطا لبخند کوتاهی زد و گفت:

_
نه به این شدت ولی خب بالاخره سختیایه خودشو داره.اینکه عادل باشی و بتونی واسه کمک کردن به یک نفر تمام تلاشتو کنی تا طرف به حقش برسه...
_اره حنانه هم رشتش حقوقه ولی هیچ علاقه ای به سر کا رفتن نداره.بعد زد زیر خنده و گفت:
_راستش و بخوای میخواست درسشو ادامه بده تا قاضی بشه.یعنی اونور که میشد....
علی لبخند کمرنگی زد وگفت:
_ااا چه خوب.ایشاالله موفق باشید دختر خاله.
اینقدر از این دختر خاله گفتنش لجم گرفت که دندونامو بهم ساییدمو گفتم:
_ممنونتونم پسر خالـــــــــه
فکش منقبض شد و سرعتش بیشتر کرد.بالاخره مسیره ۴ ساعترو با سرعت تند علی عطا ۲ ساعته طی کردیم و رسیدیم خونه.تا ماشین نگه داشت ریحانه رو بیدار کردم وبا هم وارد خونه شدیم.اینقدر خسته بودم که سریع رفتم تو اتاقم و رو تختم با لباسام ولو شدم و خوابیدم.

 

 

 

 

گشنگی داشت بهم فشار می اورد.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.با بی حالی بلند شدم . خیلی اروم از اتاق زدم بیرون ولی دوباره برگشتم تو اتاق.حمید خواب بود و دهنشم باز مونده بود .فکر کنم داشت خواب عجیبی میدید که اینجوری متعجب شده بود دو و سه بار صداش کردم ولی جواب نداد وقتی مطمئن شدم خوابه گوشیشو برداشتم و اروم از اتاق زدم بیرون.به ساعت دیواری نگاه کردم.ساعت 2:20 بامداد بود.از پله ها پاورچین پاورچین رفتم پایین و رفتم تو اشپزخونه.روی گاز هیچ غذایی نبود.گوشی رو گذاشتم تو مانتوم و در یخچال و سفت چسبیدم که صدایی ازش نیاد.تو یخچال دو تا قابلمه بود.اگه یکی سر میرسید و میدید فکر میکرد دیوونه شدم نصفه شبی با اون لباسا تو اون وضعیت مثله قحطی زده ها.هنوز لباسای بیرونم تنم بود.تا کمر هم رفته بودم تو یخچال.در قابلمه بالایی رو برداشتم برنج سفید بود.خوشم نمیومد.دومی رو که برداشتم بو اسپاگتی رفت تو دماغم.وای خدا چه عطری...از تو یخچال اروم اوردمش بیرون.از کارای خودم خندم گرفته بود.بدون اینکه بریزم تو ظرف با خودم بردمش تو حیاط.اخه میترسیدم کسی بیاد.سریع دویدم سمت باغ.اخرای زمستون بود و هوا هم سوز داشت.بی توجه به سرما و زمستون رفتم وسط های باغ.بازم خدا عمو ارش و خیر بده که هر شب چراغای باغ و روشن میکرد.وسط باغ که رسیدم رفتم ما بین درختا و و یه جای خوب انتخاب کردم و قابلمه رو گذاشتم زمین.مانتومو زدم بالا و نشستم.در قابلمه رو برداشتم و خواستم بخورم که یادم افتاد قاشق نیاوردم.به خاطر حافظه قوی که داشتم کلی به خودم امیدوارم شدم.دو دل بودم برم بیارم نرم بیارم که دیدم هر چقدرم گشنه باشم دیگه چندش که نیستم با دستام بخورم یا مثل این چینی ها دو تا تکه چوب پیدا میکردم و مثل این فیلماشون اسپاگتی رو میخوردم.خندم گرفت.نصفه شبی تو اون وضعیت چه استدلال و منطقی هم می اوردم.بلند شدم مانتومودرست کردم و با قدم ها بلند طوریکه صدای برخورد پام با سنگ ها شنیده نشه به سمت خونه رفتم.یه قاشق و با احتیاط از جا قاشقی خاله که انواع و اقسام مدل های قاشق چنگال توش بود برداشتم و رفتم تو باغ نزدیک به همونجایی که رفته بودم داشتم دنبال قابلمه تو تاریکی میگشتم که دیدم یه نفر رو زمین سجده کرده.از دور که معلوم نبود کیه ولی قد و قامتش نشون میداد که علی عطاست.خیلی اهسته از لای درختا مثل فیلما رفتم نزدیکش.تعجب کردم با یه رکابی زپرتی نشسته بود رو زمین تو این سرما رفتم پشتش پشت یه درخت تا ببینم چی میگه:
_خدایا منو ببخش خدایا توبه توبه
واسه چی؟مگه چه کارکرده بود که اینجوری ازش طلب بخشش میکرد؟بی لباس تو این سرما اومده نشسته از خدا چی میخواد؟؟؟
صدای گریه شو میشنیدم
_عفوا عفوا عفوا خدایا من بهش نگاه کردم.نگاه
وا....خب خدا چشمو داده واسه نگاه کردن.این که طلب بخشش نمیخواد....
_خدایا من بهش نگاه کردم...ولی نه نگاه معمولی...
علی به کی نگاه کرده بود که حالا بابتش از خدا معذرت میخواست؟؟؟؟؟؟
_خدایا...نگاه من گناه الود نبود.....عاشقانه بود.....خدایا میدونم گناه کردم...خدایا میدونم.....منو ببخش...خدایا سخته...نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم....کمکم کن
خدایا...این کیو میگه؟؟؟؟؟؟؟؟احساس کردم حالش زیاد خوب نیست.داشت میلرزید.
_خدایا منو ببخش....یا صبرشو بهم بده یا کمکم کن از این برزخ بیرون بیام.خدا جون امتحان سختیه......خداااااا

همونطور که رو زمین سجده کرده بود کم کم بی حال شد و افتاد.اولش با ناباوری نگاهش کردم.نمیخواستم منو ببینه.رفتم جلو.دیدم داره هذیون میگه دستمو گذاشتم رو پیشونیش...تعجب کردم...ای خدا تو این سرما این چرا اینقدر داغه؟؟؟خوب منم بودم لخت میشدم با این تب...سرشو اوردم بالا گذاشتم رو پام.....تو تاریکی دیدم که صورتش خیس اشکه...با مهربونی نگاهش کردم.من طاقت اشک های عشقم رو نداشتم. با دستم اشکاشو پس زدم و اروم صداش زدم:
علی....علی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟
ناله میکرد....
علی ا...قا.....
میترسیدم صداش کنم.....
علی عطا میشنوی چی میگم؟؟؟؟؟
دیدم دیگه صدایی ازش نمیاد...ترسیدم....بیا خوب شد نصفه شبی اومدی کوفت بخوری کوفتت شد.سرشو گذاشتم زمین و بلند شدم.اگه خودم و علی تا صبح تو این سرم میموندیم یخ که میزدیم هیچ شعبه دوم الاسکارو هم تو خونه خاله اینا برپا میکردیم.واسه همین تصمیم گرفتم برم سراغ خود داداشم..با این فکر مانتومو در اوردم انداختم روش تا سرما نخوره.خودم یه استین بلند یقه اسکی تنم بود.با سرعت نور در ثانیه دویدم سمت خونه.از پله ها اروم و تند رفتم بالا و وارد اتاق شدم.حمید با دهنی بازتر از قبل خوابیده بود.رفتم بغلشو سعی کردم با ارامش صداش کنم:
حمید جان؟داداش؟؟؟؟؟؟؟حمیدی داداشم...
نخیر بلند بشو نیست که نیس نمیتونستم داد بزنم واسه همین ریشه های شالمو کردم تو دماغش تو گوشش ولی بیدار نشد فقط غلط زد....حالا همیشه با یه صدا از خواب میپریدا...معلوم نیست تو خواب داره کدوم ادمیو دید میزد
دیدم اینجوری که علی عطا تو باغ بمونه تلف میشه...واسه همین دوباره از پله ها سرازیر شدم و دویدم سمت باغ....تاریک بود..همینجوری شانسکی رفتم سمت باغ و دیدم که یکم جلوتر باید میرفتم.نشستم بغلشو بازم صداش زدم.
_عل...ی عطا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟

جواب نمیداد.مجبور بودم...کار دیگه ای نمیشد کرد.ناخداگاه گفتم بسم الله و دستامو دور کمرش حلقه کردمو رو زمین کشیدمش ولی از بس سنگین بود افتادم زمین.نمیدونستم باید چه کار کنم...

یه فکری به مخم زد اره خودشه.مانتومو پهن کردم بالاسر علی عطا و کشوندمش رو مانتوم چون سنگین بود حدس زدم که بشه...


استینای مانتومو گرفتم و کشیدم.اما یه صدا باعث شد استینا رو ول کنم و هر هر بخندم.صدای پاره شدن دو تا استینام اینقدر خنده دار بود که کلی خندیدم.بالاخره با هزار بدبختی تا یه جاهایی کشوندمش.نصف شب مارو باش....مثلا اومدیم شام کوفت کنیم...ولی از یه طرف غصم گرفت که علی عطا اینجوری شده بود.شاید به قول مادر جون یه حکمتی داشت.
از رو پله ها نمیتونستم بکشونمش.میترسیدم کمرش درد بگیره یا خدایی نکرده طوریش بشه.یکم کلمو خاروندم که دیدم هیچ راهی نیست و من هم مجبورم.با هزار بدبختی از کمرش دستامو قلاب کردم دورش تا سرشو نخاعش به جایی نخوره.هرم نفساش به گردنم میخورد.داغ شدم.واسه اینکه بیشتر از این بهم نزدیک نشیم با تمام قوا کشوندمش تو خونه.دیگه تموم شده بود...ولی نمیدونستم ببرمش کجا؟مسلما نمیتونستم از 24 تا پله ببرمش بالا.چون نه زورش بود نه مانتوم چیزی ازش مونده بود.واسه همین کشوندمش تو سالن پشتی.رفتم از تو اتاقش بالش و پتوشو اوردم.قبل از این که از اتاق خارج شم از تو کمد لباساش یه لباس استین بلند طوسی رنگ که دکمه دار بود و راحت تنش میرفت و برداشتم.به ساعت نگاه کردم.3 بود.1 ساعت دیگه همه واسه نماز صبح بیدار میشدن.سریع تر رفتم پایین و رخت خواب و واسش پهن کردم.با احتیاط بلندش کردمو لباسشو تنش کردمو کشوندمش رو رخت خواب.هنوز داشت تو تب میسوخت.گریه ام در اومد.دوست نداشتم تو این وضع ببینمش.سریع یه دستمال نم دار و برداشتمو بردم رو سرش گذاشتم.اینقدراین کارو کردم که دیدم ساعت 15 دقیقه به 4 بود.خدا رو شکر تبش پایین اومده بود.سریع قبل از رسیدن کسی مانتومو برداشتم و یه طی هم رو پارکتا کشیدم تا جایی کثیف نشده باشه.خسته و هلاک رفتم تو دستشویی.صورتمو با اب سرد شستم.شکمم صدا میداد.خوبگشنم بود....واااای یاد قابلمه افتادم...سریع وضو گرفتم و از دستشویی زدم بیرون....تا من خارج شدم اذان و گفتن....وای حالا چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سریع دویدم تو باغ و تو تاریکی قابلمرو پیدا کردم اما تا خواستم برش دارم پام رفت رو یه چیزی و صدای خورد شدنشو شنیدم.باتعجب زیر پامو نگاه کردم.از چیزی که میدیدم نزدیک بود سنگ کوپ شم.
باورم نمیشد.گوشی حمید و که تقریبا میشه گفت چیزی از LCD نمونده بود و برداشتم.حالا چه کار کنم؟؟؟چه جوابی بهش بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوشی رو برداشتمو با قابلمه دویدم سمت خونه.یکم سر و گوش جنبوندم دیدم کسی تو سالن و اشپزخونه نیست.خیالم راحت شد و قابلمه رو گذاشتم تو یخچالو درشو بستم.سرمو به در یخچال تکیه داده بودمو داشتم به گوشی حمید فکر میکردم که صدای خاله منو از جا پروند:
_حنانه؟خاله نصفه شبی تو اشپزخونه چه کار میکنی؟؟؟؟
به خدا اگه یه سوسک میدیدم اینقدر نمیترسیدم با صدای ملتهب گفتم:
_س.سسلام...وای خاله ترسیدم
_سلام.ببخشید.جواب سوالمو ندادی خاله؟؟؟؟؟
_اومده بودم اب بخورم خاله جون.
با تعجب نگاهم کرد انگار که دروغ میگم.منم برو خودم نیاوردمو گفتم:
_خاله جونم؟؟میشه یه سجاده با مهر بهم بدین
تعجبش بیشتر شد.با صدای متعجب گفت:
_چادر و سجاده؟!؟!؟!؟!؟واسه چی؟؟؟؟؟
واسه خنده
_خب معلومه خاله جونم واسه نماز خوندن دیگه
_مگه تو نماز بلدی؟؟؟؟
_اره.دیروز ریحانه یه چیزایی یادم داد.ولی خوب الانم از شما یاد میگیرم.مگه اشکالی داره؟؟؟؟؟؟
_نه نه اتفاقا خیلی هم خوبه.
باهم از اشپز خونه اومدیم بیرون.نگاهم به علی افتاد.خدارو شکر نفس میکشید.من سلامتی علی عطا رو اول از خدا بعدم از شکمم داشتم.

 

 

 

فصل چهارم........

با صدای داد حمید گوشامو گرفتم.با خشم اومد جلو و سه تا پشت هم زد زیر گوشم.

اشکام از رو گونه هام سر خوردن..باورم نمیشد حمید منو زده باشه
_دفعه اخرت باشه.وقتی دارم باهات حرف میزنم سرتو مثله کبک نکن تو برف احمق و بعد از اتاق خارج شد
از صبح تا حالا در به در دنبال گوشیش بود.....اخر سر دلم نیومد بهش نگم.با پشیمونی بهش گفتم که من برش داشتم.داشت بهم فحش میداد که منم گوشامو گرفتم تا نشنوم...که اونم نامردی نکرد و 3 تا پشت هم زد تو گوشم....پست فطرت....
من نمیدونم از کی تاحالا فحش های بد شده حرف زدن...همونطور که گریه میکردم رفتم لب پنجره.صدای علی عطا و ریحانه میومد که داشتن با هم شوخی میکردند....خوش به حالشون اینا هم خواهر و برادرن ما هم خواهر و برادریم.به علی عطا نگاه کردم خدارو شکر علی عطا بهتر شده بود.سر ناهار سوپ خورد.تو کل مدتی که پایین تو سالن بودم یه بارم نگاهش نکردم...خودش اینو ازم خواسته بود.نماز ظهرم با ریحانه خوندم.به نظر من نماز خیلی ارامش بخشه ولی نمیدونم چرا از بین نماز های به قول ریحانه یومیه نماز مغرب و بیشتر دوست دارم.نماز ظهرم چون رکعت هاش زیاده باعث میشد چند جارو اشتباه بخونم.ولی خب ریحانه کمکم میکرد.رو تختم نشستمو هندزفری رو تو گوشم فرو کردم و به اهنگ rihana گوش دادم:



On the first page of our story
در صفحه اول داستان ما The future see med so bright اینده خیلی روشن به نظر میرسید Then this thing turned out so evil بعد از این به چیز بدی تبدیل شد I don’t know why I’m still surprised من نمیدونم چرا هنوز متعجبم Even angels hare their wicked schemes حتی فرشته ها هم طرح های بد و شر دارن And you take that to new extremes و تو اونو به بالا ترین حالت میبری But …..



داشتم با گریه به اهنگ گوش میدادم که یکدفعه در باز شد و ریحانه اومد تو.هندز فری رو از تو گوشم در اوردم و گفتم:
_بهت یاد ندادن در بزنی؟؟؟
_من در زدم تو نشنیدی!!!!!!!
_اره داشتم اهنگ ریحانا رو گوش میکردم.
_و همراهش گریه هم میکردی نه؟؟؟؟؟و به اشکام اشاره کرد.سرمو به نشونه اره تکون دادم
بادستش اشکامو پاک کرد و گفت:
_ حال داری بریم چند جا خرید؟؟؟؟؟؟؟؟
خندیدمو گفتم:
_زیاد.منو تو دیگه؟؟؟؟؟
_نه علی عطا هم میاد
با تعجب پرسیدم:
_ مگه حالش خوبه؟؟؟؟
_مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تواز کجا میدونی؟
داشتم سوتی میدادم واسه همین گفتم:
_از اونجایی که ما همه زرشک پلو خوردیم و اون فقط سوپ
انگار خیالش راحت شد چون یه لبخند زد و گفت:
_اره.خودش گفت که بریم.بعد در حالی که رقص نورشو زده بود تو برق گفت:
_حنانه به اقا حمیدم بگو اگه ....دوست داشتن بیان....
زدم زیر خنده و گفتم:
_شما خواهر برادر کلا حالتون بده...بابا به خدا من و حمید اول شخص مفردیم نه سوم شخص جمع
ریحانه هم زد زیر خنده.و بعد در حالی که مثل لبو شده بود گفت:
_زودتر حاضر شو که دیر نشه
دستمو دو طرفه رونهای پام گذاشتمو کمی خم شدم و گفتم:
_الساعه مادموازل

لبخند دیگه ای زد و در حالی که با دستش مخ من و نشون میداد گفت:
_تعطیله نه؟؟؟اشکال نداره از خدا میخوام شفات بده واز در رفت بیرون
لبخندی زدم و به سرعت نور حاضر شدم.

 

 

 

 

یه مانتو خردلی با شال سفید سرم کردم.و چادر و انداختم رو سرم.و سریع از اتاق زدم بیرون.تو راه پله ها حمید و دیدم و پرسیدم:
_نمیای؟
جوابمو ندا د و رفت از پله ها بالا.شونه هامو بالا انداختم.من باید ناراحت باشم ۳ تا زده تو گوشم اونوقت این قهر میکنه.تو سالن وایستادم دیدم که
ریحانه نیست فریاد زدم:
_ریحانه من اماده تو باغ وایم
یستم تا تو بیای.
رفتم تو باغ و اروم اروم به سمت ماشین حرکت کردم.

هنوز کامل نرسیده بودم به ماشین که یکی گفت:
_تو دیشب تو باغ بودی مگه نه؟؟
برگشتم سمتش.سعی داشتم خیلی عادی صحبت کنم تا صدام نلرزه.
_سلام

تسبیحشو دور مچ دستش انداخت و نگاهشو دوخت به جلو کفشام و گفت:
_سلام.....جواب منو بده.دیشب تو باغ بودی؟؟؟؟؟؟؟
خدایا این چی میخواد بدونه.همینطور که داشتم با بندینکایی که رو چادر عربیم بود ور میرفتم گفتم:
_بله بودم.

صداش حرصی شد وگفت:
_اونوقت واسه چی؟؟؟؟؟؟
لجم
و داشت در می اورد.واسه باند پیچی. خوب بدبخت من اگه نبودم که تو الان اینجا نمیتونستی مثله برگ چغندر قد علم کنی و این بچه سوالارو ازم بپرسی.
_با شما بودم.جواب منو بده
خب اگه میگفتم که ابروی خودم میبردم ولی دروغم نمیتونستم بگم.ناخنامو تا ته کردم کف دستم تا چیزی بهش نگم
_اومده بودم یه چیزی بخورم
عصبی شد.دو قدم رفت سمت ماشین.دستشو به ته ریشش کشید وبا صدایی که حرص توش معلوم بود زیر لبی گفت:
_
لا اله الله اله.....
بعد تن صداشو اورد بالا و با حرص در حالی که هنوز چشماش به جلو پاهام بود داد زد و گفت:
_منو خر فرض کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لابد اومده بودی درختای خشک باغ و بخوری؟؟هان؟؟؟؟؟
دیگه داشت اون روی سگ منو بیدار میکرد تا هر چی بلدم و بلد نیستم و بگم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
_فکر نمیکنم به شما مربوط باشه.
انگار اتیشش زدن اومد جلوم وایستاد.ترسیدم و یه قدم رفتم عقب.میخواست نگاهم کنه ولی با خودش کلنجار میرفت و سرش پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد و زیر لبی گفت:
_لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
و رفت سوار ماشین شد

 

 

 

من نمیدونم این چرا تا کم میاورد شیطون بدبخت و فحش میداد.از دستش کلافه شده بودم و وایستادم تا ریحانه بیاد.بالاخره بعد ۱۰ دقیقه معطلی تشریفشو اورد.یه شال بادنجونی سرش کرده بود که خیلی قشنگش کرده بود.قبل از اینکه سوار ماشین شه کمی رنگ به رنگ شد و گفت:
_راستی حنانه.....
کمی سرشو انداخت پایین و گفت:
_اقا حمید نمییان؟
لبخند کوتاهی زدمو گفتم:
_نه.بهش گفتم چیزی نگفت.
سرشو اورد بالا و گفت:
_باشه بریم.
با اعصابی خط خطی رو صندلی عقب نشستم و ریحانه هم جلو.تو کل راه ریحانه شیطنت میکرد و علی عطا هم میخندید.منم واسه اینکه تابلو نباشه که عصبیم لبخند ژکوند میزدم.علی عطا جلوی یه پاساژ خیلی بزرگ نگه داشت و گفت:
_همینجا وایستید من برم ماشینو پارک کنم و بیام.
ریحانه هم گفت:
_چشم داداشی
و بعد جفتمون پیاده شدیم
بعد


مطالب مشابه :


اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶




اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )




اشک عشق (1) قسمت 7

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 4

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو




اشک عشق (2) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان




اشک عشق (1) قسمت 1

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)




اشک عشق (1) قسمت 8

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.




اشک عشق (1) قسمت 3

رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد




اشک عشق (1) قسمت 2

رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)




برچسب :