رمان در حسرت اغوش تو

صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که چرا درختا رو اونجوری که می خواستم هرس نکردی ؟ چرا گلا رو آب ندادی ؟ و از این جور چیزا .....
آقا غلام هم از ترس پشت سر هم می گفت :« الان درستش می کنم خانم ... همین الان درست می کنم . » فکر کنم بیچاره زهره ترک شده بود .. همه تو این خونه از بی بی می ترسیدند ( بین خودمون بمونه حتی بابام ) نه این که بیچاره بد اخلاق باشه ها .. نه ... فقط یه ذره جذبه اش زیاد بود .. خلاصه .... دیشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود که یه ذره بهتر شده بودم داشتم سعی می کردم که بخوابم که بی بی شروع کرد ... دیگه داشتم روانی می شدم آخه این وقت صبح وقت داد زدنه ؟
بالشم رو محکم روی سرم فشار دادم بلکه نشنوم اما مگه می شد ؟
دیگه داشت گریم می گرفت ! بلند شدم و به حالت دو خودم رو تو تراس انداختم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :« بی بی جون هر کی دوست داری بذار یه ذره بخوابم ... یه ذره آروم تر ... آقا غلام که دو متر بیشتر باهات فاصله نداره چرا انقدر داد می زنی ؟ »
بی بی سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد از ترس سکته کردم نه به خاطره این که نگاش ترسناک باشه به خاطر این که قیافش یه طوری شد که یه لحظه فکر کردم سکته ناقص رو زد .
چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین به من خیره شد و بعد از عصبانیت مثل لبو قرمز شد .
دوباره چه گندی زده بودم ؟ بیبی فریاد کشید :
« دختره ی بی حیا دوباره با لباس خواب داری تو تراس جولون میدی ؟ چند دفعه باید بهت بگم ...»
بقیه حرفاشو نشنیدم چون داشتم چون داشتم می دویدم سمت حمام که به بهانه دوش گرفتن یه دو ساعتی از جلوی چشمش دور باشم .. شاید عصبانیتش بخوابه ....

بی بی مادر بزرگ پدری من بود . مثل مادره نداشته ام دوستش داشتم در حقیقت بی بی منو بزرگ کرده بود آخه وقتی تازه دو سالم شده بود مامانم به خاطر سرطان معده فوت کرد .

مادر من از طبقه ی متوسط جامعه بود ولی پدرم نه .. یه تاجر بود و پولش از پارو بالا می رفت .ماجرای ازدواجشون اون طور که من شنیدم این طوریه که : بی بی جون یه خیریه تو یه منطقه محروم شهر درست کرده بود و به مردم نیازمند کمک می کرد ... مادر من هم کارهای دفتری خیریه رو انجام می داده ... بی بی من هم کمکم متوجه مادرم میشه و ازش خوشش میاد و دلش می خواد که مادرم عروسش بشه . بی بی وقتی از کسی خوشش بیاد آسمون بیاد زمین ، زمین بره آسمون باز دست از دوست داشتن طرف بر نمی داره البته عکس این مطلبم صادقه !!! بی بی جون هی مادر و پدر منو سر راه هم دیگه میزاره تا با هم بیشتر آشنا بشن ( شاید شاید یه اتفاقایی بیفته )
پدر من پسر بزرگه بی بی بوده و بی نهایت ایراد گیر .. 32 سالگی ام رد کرده بود ولی هنوز به ازدواج فکر نمی کرد ...
خلاصه یه بار بی بی به یه بهونه ای بابام رو کشیده بود خیریه و یه کاری می کنه که بابام چند دقیقه ای با مادرم تنها باشه تا با هم صحبت کنند بابام شروع می کنه از دست خط مادرم ایراد گرفتن و مادرمم طاقت نمیاره و جواب پدرم رو میده و میزاره تو کاسش ... بابامم که کارد میزدی خونش درنمیومد چشاش شده بود دو کاسه خون و فکر کنم تو دلش هزار دفعه گردن مادرم رو شکست و دفنش کرد و رو قبرش بپر بپر کرد و رقصید . بابام با عصبانیت خیریه رو ترک می کنه بی بی بیچاره ام فکر می کنه هر چی ریسیده پنبه شده ..دیگه بی خیال موضوع می شه و همه چیز رو دست قسمت می سپاره .. غافل از این که پدرم نمی تونه از فکر دختری که سنگ رو یخش کرده بیرون بیاد .پدرم چند دفعه دیگه الکی خودش رو آویزون خیریه می کنه ( بلکه حاجت روا بشه ) ولی مادرم محل سگ بهش نمی ذاشت . راستش به دیوار اتاقش بیشتر توجه می کرد تا به پدرم . پسر بی بی خانم دید هیچ رقمه کارش پیش نمی ره دست به دامن بی بی میشه .. حالا این که بی بی چه عکس العملی داشت خودش یه ماجرای دیگه اس ولی بالاخره بعد از یکسال بابام موفق میشه دل مادرم رو بدست بیاره و باهاش ازدواج کنه !

یه سال که از ازدواجشون گذشته بود من به دنیا اومدم . دو سه ماه بعد مادرم حالش بد میشه و همش حالت تهوع داشته و هر چی می خورده بالا میاورد تا جایی که دیگه همش خون بالا میاورد . دکترا تشخیص دادند که بیماری مادرم سرطان معده پیشرفته اس . مثل این که اولین علائمش وقتی که منو باردار بود نشون داده شده بود . حالت تهوع های خفیف و همیشگی . ولی این علائم با علائم بارداری ترکیب شده بود ...مادرم قبل از مرگش منو دست خالم می سپاره ... خواهر بزرگ ترش ... و بعد هم از دنیا میره .. نمی خوام داغون شدن بابام رو تعریف کنم بیشترین کسی که ضربه خورد پدرم بود .. فقط دو سال تونست با عشقش زندگی کنه ... بعد از سال مادرم خالم با پدرم ازدواج میکنه و از دو سال خواهر من به دنیا میاد ... خواهرم از من زیباتر بود ... چشمای عسلی اش محشر بود ... ولی من در مقایسه با اون معمولی به نظر میومدم ... البته همیشه بی بی به من می گفت چهره تو دلنشینه ... من کاملا شبیه مادرم بودم .... البته من هیچ وقت حرفای بی بی رو جدی نمی گرفتم ... حکایت همون سوسکه با دست و پای بلوری بچه اش ... با صدای تقه ای که به در خورد از جا پریدم ... صدای بی بی که از میان دندان های کلید شده اش به سختی مفهوم بود به گوشم رسید :« پانته آ . ذلیل شده .. فکر نکن رفتی اون تو می تونی از دستم فرار کنی .. بالاخره که میای بیرون اون موقع می دونم با تو چی کار کنم ... » و زیر لب با خود گفت :« دختره چش سفید . آبروی ما رو برد جلوی در و همسایه .. همش تاثیر این ماهواره است . میدونم دیگه ... میدونم » مهربانی کلامش را احساس می کنم . هرگز موفق نمی شد مرا واقعا سرزنش کند . شیر آب را باز کردم و گفتم :« بی بی چی داری می گی ؟؟؟ صدات اصلا نمیاد ... آنتن نمی ده ! »

مطمئن بودم الان به مرز انفجار رسیده ..
« آنتن نمی ده ؟ صبر کن یه آنتنی بهت نشون بدم خودت حض کنی . اصلا من چرا دارم تو رو دعوا می کنم همش زیر سر اون باباته . یه پوستی ازش بکنم که تو تاریخ بنویسن .»
دیگر صدایی نیامد جز صدای کوبیده شدن در اتاقم ...
منو ببخش بابایی ... الانه که بی بی شروع کنه به کندن موی سرت .. البته منظورم همون چهار تا شیویده ... بی بی قبلا همه رو کنده باید دیگه بری یه صفایی به خودت بدی و مو بکاری ..
نیم ساعت بعد حوله صورتیم رو دورم پیچیدم و رفتم سمت کمدم که لباس بردارم .آب همین جوری از موهام رو زمین می چکید ... بعد از این که لباس پوشیدم جلوی آینه نشستم و سعی کردم یه حالت مظلومانه به چهره ام بدم و گرنه بابا منو از وسط نصف می کرد . باید دلشو به رحم میاوردم معمولا بدست آوردن دل بابام کار سختی نبود .. به چهره خودم خیره شدم .. صورت گردم با ابروهای پیوندی بلند ، چشمای مشکیم و مژه های سیاه و بلندم . بینی ام متناسب بود و لبم کوچک . موهام تا زیر کتفم رسیده بود ... روی هم رفته بد نبودم امید داشتم که از ترشیدگی نجات پیدا کنم ... 23 سالم شده بود باید دست می جنباندم .. شوهر خوب پیدا کردن مثل رد کردن هفت خان رستم شده دیگه !
صدای موبایلم بلند شد . روی تختم داشت خودشو پاره می کرد . این دیگه کی بود ؟
با نگاه کردن به صفحه ی گوشی به حماقت خودم خندیدم .. خوب معلوم بود کیه دیگه . خروس بی محل همیشگی...

گفتم : « بله ؟»
صدای شاد نسرین در گوشم پیچید :« السلام علیک و رحمــــــــــــــــت ا... ، خواب تشریف داشتیـن؟... زنگ زدم بگم بخواب من بیدارت نمی کنم . »
خندیدم و گفتم : « این دفعه بیدار بودم نتو نستی به هدف پلیدت برسی .»
« همچین میگه هدف پلید یکی ندونه فکر می کنه من می خواستم چی کار کنم ، اذیت کردن یه دختر تنبل که جزئ هدف های پلید نیست ... از تو بعیده که زودتر از ساعت 10 بیدار بشی . راستشو بگو چی شد که بیدار شدی ؟ »
« دختر چقدر حرف میزنی ! یه نفس بکش ! میترسم یه روز وسط حرفات یادت بره نفس بکشی و سقط شی . »
« تو نمی خواد نگران من باشی . جواب منو بده »
« بی بی یه چیز تو مایه های کار تو رو انجام داد . منتها با دز بالا . »
« من عاشق این مادربزرگتم . میدونم که یه روز تو رو آدم می کنه »
« 23 سال نتونست ...فکر نکنم دیگه بتونه . »
« این نشون میده که تو چقدر از آدمیت به دوری !»
« دست شما درد نکنه ! خجالت نکش اگه چیز دیگه ای هم می خوای بگو . »
« از کی خجالت بکشم ؟؟؟ از تو ؟ می بینم که اول صبح شوخ تشریف داری و جوک سال میگی . راستشو بگو چیزی مصرف کردی ؟»
« تو همین جوری به من انگ بچسبون ...ببین بالاخره خدا یه روز میزنه نصفت می کنه و دل من خنک میشه !»
« خدا منو خیلی دوست داره ! ولی اگه من پادر میونی کنم شاید راضی بشه تو رو نصف کنه . »
نمی خواد خودتو تو زحمت بندازی بی بی منو نصف می کنه . الان که می خوام برم پایین یه چیزی بخورم منو مثل مرده میشوره . »
« نه ؟.... برو عزیزم برو ... من مزاحم کار بی بی جونت نمی شم .» و خندید .
« باشه .. پس بعدا می بینمت . »
« خداحافظ . »
گوشی را روی تخت انداختم ... و به سمت سرنوشت شومم قدم گذاشتم .

در اتاقم را به آرامی باز کردم و سرم را به آرامی بیرون بردم ... هیچ خبری نبود .. هیچ صداییم نمی آمد ... ( فکر کنم بی بی تا الان سر از تن بابا جدا کرده ...) پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم . صدای بی بی از سالن پذیرایی می آمد .. خداجون کمکم کن ...وارد سالن شدم ، بابا پشت میز ناهار خوری 24 نفره سالن نشسته بود و صبحانه می خورد . بی بی هم روی صندلی کناری بابا نشسته بود و داشت با بابا حرف میزد . صداش آروم بود و چیز زیادی متوجه نمی شدم اما شک نداشتم که داشت چغلی منو می کرد ...
آروم گفتم :« سلام بابا »
پدرم سرش را بالا آورد و لبخند زد . می خواست جواب سلاممو بده که بی بی شروع کرد :
« من دلم می خواد بدونم تو این خونه نقش چیو دارم ؟ یه بوته ؟ ناسلامتی منم کنار پدرت نشستم و یه سلامی هم به من بکنی گناه نمی شه . » بعد زیر لب با خود ادامه داد :« بیا این همه زحمت بکش ... دختره رو بزرگ کن آخر سر می خواد یه سلام بکنه انگار می خواد جون بده . اونم از دماغ »
« بی بی تو رو خدا ... بزار دو دقیقه بگذره بعد شروع کن ... بخدا گناه دارم انقدر بهم سرکوفت نزن تو که می دونی چقدر دوستت دارم . چرا آخه این حرفارو می زنی ؟»
گونه های بی بی گل انداخت . اما گفت : « فکر نکن اگه زبون بریزی چیز می شم . از این خبرا نیست . »
بابا گفت :« مامان تو رو خدا انقدر بهش گیر نده ! تعجب می کنم که تا حالا از دستت دیوونه نشده . »
« بله ؟؟؟؟؟ مثل این که سرت به تنت زیادی کرده ! بایدم از دخترت دفاع کنی هر چی باشه لنگه خودته ! منه بیچاره رو این وسط غریب گیر آوردید . »
بابا خندید و گفت :« بیا دخترم .. بیا بشین کنارم . یه چیزی بخور ! رنگ و روت چرا انقدر پریده ؟»
با خوشحالی صندلی کنار بابا رو اشغال کردم و برای این که از ترکش های بی بی در امان باشم خودم را پشت پدرم قایم کردم .
« شنیدی دخترت امروز چه دسته گلی به آب داده ؟ »
با التماس به بی بی خیره شدم . اگه می گفت بیچاره می شدم ...
« مگه میشه متوجه نشد ؟ با اون داد و فریادی که شما اول صبحی راه انداخته بودی فکر کنم تا شعاع سه کیلومتری خونمون همه فهمیدند چه خبر شده ! » پس بابام می دونست .. خیالم راحت شد ...
« احسان یه چیزی بهش بگو ... انقدر لی لی به لالاش گذاشتی لوس شده ! »
پدرم در حالی که از پشت میز بلند میشد ، گفت :« پانی من اصلا هم لوس نیست . »
گونه بی بی را بوسید و گفت :« دیگه دیرم شده ... راننده خیلی وقته منتظره . »
بعد سمت من برگشت . من را در آغوش گرفت و موهایم را بوسید و در گوشم گفت :« بی بی رو اذیت نکن .. هر چی میگه گوش کن. باشه ؟ »
به آرامی سرم را تکان دادم . دوباره موهایم را بوسید و رفت .
روبه بی بی کردم و گفتم :« بی بی منو ببخش ... سرم خیلی درد می کرد اصلا حواسم به لباسم نبود . باور کن نمی خواستم اذیتت کنم . به آرامی دستانم را دور گردن او حلقه کردم و گفتم : « می بخشی ؟ »
دستانم را در دستش گرفت و گفت :« عزیزم من به خاطر خودت انقدر سخت گیری می کنم . میدونی که چقدر رو تو حساسم ! اگه اون خواهرت لختم بره بیرون برام مهم نیست ولی تو یه چیزه دیگه ای ! »
گونه اش را بوسیدم و گفتم :« داشتی زیر آب منو پیش بابا می زدی ؟»
اخم کرد و گفت :« این چه حرفیه ؟ اصلا من بلدم زیر آب کسی رو بزنم ؟»
( تو این کار که استادی بی بی )
« نه . البته که نه ولی اگه زیر آب منو نمیزدی راجع به چی داشتی با بابام حرف میزدی ؟ اونم آروم آروم ؟؟؟»
« مثل این که قراره یکی خر شه بیاد خواستگاری خواهرت »
« چه خوب !!!!!! بی بی تو چرا این طوری در مورد پریسا حرف میزنی ؟! گناه داره بخدا !»

« دلت واسه من بسوزه نه اون خواهر هفت خطت . »
گله کنان گفتم :« بی بی ؟!!!!!!!!! »
« بی بی و مرض ، مگه دروغ می گم ؟؟ »
« بی بی، چون اون دوست پسر داره دلیل نمی شه که هفت خط باشه . »
« وای ... کی حالا می خواد به این حالی کنه ؟؟ ، می دونی اون چند تا دوست پسر داره ؟ »
با سردرگمی گفتم : « خب ... یه دونه دیگه »
بی بی منفجر شد ..« د ِ نه دیگه ... اگه یه دونه داشت که من این جوری آتیش نمی گرفتم . یه دونه موردی نداره » همین که چشمش به نگاه مشتاق من افتاد ، گفت « از خیالات بیا بیرون برای تو مورد داره . »
« اما این انصاف نیست . »
« معلومه که انصاف نیست .. مگه این انصافه که تو هر روز صبح با این بیلچه غلام به جون اعصاب من بیفتی و شخمش بزنی ؟ ... پس نتیجه می گیریم دنیا اصلا منصفانه نیست ...
الانم بشین پشت میز، صبحانتو بخور من برم به کارام برسم . »
بی بی رفت و بد از چند لحظه سمیه با سینی صبحانه از آشپزخانه خارج شد .
« سلام خانم ، صبح بخیر »
لبخندی به او زدم و گفتم :« صبح شما هم بخیر »
« خواهرم هنوز بیدار نشده ؟»
« ام ... بیدارن ولی پایین نیومدن صبحانشونو براشون بردم تو اتاقشون اونجا سرو کنند .. »
« ممنون »
لبـــــــــخندی روبه من زد و رفت .
از وقتـــــــی بی بی پریسا رو با دوست پسرش تو خیابون دیده بود باهاش لج کرده بود ....می دونستم پیازداغ ماجرا رو زیاد کرده ، از همون موقع بود که حساسیت بی بی رو ی من بیشتر شد ، من که همیشه به این سخت گیری ها عادت داشتم پس یه level بالاتر زیاد برام فرقی نمی کرد . باید برم یه سر به پریسا بزنم ببینم چی کار می کنه ؟؟؟ حتما واسه خواستگارش هیجان داره ...
اصلا نفهمیدم چی خوردم از بس داشتم فکر می کردم حواسم نبود که کی صبحانه ام تموم شد .

پشت در اتاق پریسا ایستادم و در زدم .
« بیا تو پانی » وارد اتاق شدم و گفتم :
« نمی دونستم تو پشت در اتاقت رو هم می تونی ببینی !!! »
از روی تختش بلند شد و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گونه ام را بوسید و گفت « پانی مسئله ساده است ... تو تنها کسی هستی که قبل از این که بیای تو در میزنی و اجازه می گیری ! »
خندیدم و گفتم :« بجز خدمتکارا »
« آره اونا هم در میزنن ولی اگه چاره داشتن در نمی زدن تازه شم مدل در زدن تو یه مدل خاصه »
روی تختش نشستم و گفتم : « حالا اینا رو ولش کن ... برام از خواستگارت بگو ... اصلا کی قراره بیان ؟؟ »
با تعجب گفت :« تو هم می دونی ؟»
اخم کردم و گفتم :« ناسلامتی من خواهرتم ، باید بدونم دیگه »
« می دونم ببخشید ... تو درست میگی . »
با تعجب به سرخ شدن ناگهانی گونه های او نگاه کردم او از این عادت ها نداشت و معمولا خجالت نمی کشید . الان دیگه گونه هاش لبو شده بود .
« چرا این طوری بهم نگاه می کنی ؟ مگه تا حالا ندیدی کسی خجالت بکشه ؟ »
« راستش.. خجالت کشیدن اصلا بهت نمیاد ... ماجرا رو بگو منو جون به سر کردی .»
کنارم روی تخت نشست و دستم را در دستش گرفت و با مکثی طولانی گفت :« کیانا رو که یادته ؟ همونی که چند دفعه اومد خونمون ! » سرم را به علامت تایید تکان دادم . « برادر اون از من خوشش اومده و منم .. دوستش دارم .»
چشماش از شدت هیجان می درخشید .
« برای جمعه شب قراره بیان ، وای پانی من خیلی استرس دارم .. نمی دونم باید چی کار کنم . »
« انگار این خواهرم نیست که کنار من نشسته ، تو هیچ وقت خجالت نمی کشیدی .. نه به این شدت ... استرسم نمی گرفتی »
« پانی تو متوجه نیستی ... من باید کاری کنم که پدر و مادر اون منو بپسندن . »
« اونا تو رو می پسندن .. نمی خواد نگران این موضوع باشی .. میگم ... به نظرت زود نیست که ازدواج کنی؟؟؟؟»
« شاید ... ولی من دیگه نمی تونم دوری از اونو تحمل کنم »
« عشق و عاشقی خیلی خوبه ؟؟؟ »
با هیجان مرا در آغوش گرفت و گفت :« خیلی پانی .. خیلی ... تا تجربه اش نکنی نمی فهمی
چی میگم . »
« حالا اسم این داماد خوشبخت که تو می خوای بد بختش کنی ، چیه ؟»
« کیا »



مطالب مشابه :


معذرت خواهی

بابت رمان بی پناهم پناهم ده. ازونجایی که این رمان زیادی صحنه (برای نویسنده شدن) ♥ 3




رمان پناهم باش 9

رمــــان ♥ - رمان پناهم باش 9 عمو جان پس ما تا ده صبر میکنیم هر چقدر میخواستم بی خیالی طی




رمان پناهم باش 10

رمــــان ♥ - رمان پناهم خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت ده تا میس




گمــشده در زمــان 2

رمان بي پناهم پناهم رمان بی قراره دایی هم طبق معمول ساکت و هیچ وقت خودش را دخالت نمی ده.




رمان در حسرت اغوش تو

رمان بي پناهم پناهم رمان بی بهانه. رمان صدات اصلا نمیاد آنتن نمی ده !




رمان ازدواج صوری16

رمان بي پناهم رمان بی قراره قلبم یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش




برچسب :