براي سفر شتاب نكن دلاور
بيشتر همرزمهايت رفتهاند غلام دلشاد، بيشتر بچههاي گردان خطشكن امام علي(ع) لشكر 19 فجر اين روزها يا زير سنگهاي مرمرين خفتهاند يا مثل خودت روي تخت بيمارستان دراز كشيدهاند و زير ماسك اكسيژن نفسنفس ميزنند.
پرسيدي «چطور شد سراغم را گرفتيد؟»، من هم خبر را در خبرگزاري مهر ديدم، خواندم كه عنوان بدترين وضعيت حاد مصدومان شيميايي را يدك ميكشي، خواندم كه در 15 سالگي مدال رشادت گرفتهاي و بيش از يك هفته است وضع جسمانيات آنقدر وخيم شده كه در بيمارستان بستري شدهاي، آن وقت شماره بيمارستان مركزي شيراز را پيدا كردم و زنگ زدم، پرسيدي «شما؟» نامم را گفتم، نميشناختيام، غريبهاي بودم كه دل نگران رزمندهاي شده بود؛ رزمندهاي كه بيشتر همرزمهايش زير سنگهاي مرمرين...
خواستم برايت بگويم كه وقتي در 14 سالگي شناسنامهات را دستكاري كردي تا 18 ساله به نظر برسي و شدي بيسيمچيگردان، من تازه به دنيا آمده بودم. وقتي در 15 سالگي فقط با 2 خشاب، هليكوپتر دشمن را در آسمان به آتش كشيدي، خلبانش را اسير گرفتي و به واسطه او حمله گسترده دشمن لو رفت و تنها مدال رشادت كشور به سينهات آويخته شد، من هنوز حتي حرف زدن نميدانستم. وقتي در 19 سالگي كنار مسجد فاو شيميايي شدي، فقط 7 سال داشتم.
وقتي از 2 چشم نابينا شدي و عوارض مسموميت شيميايي روي بدنت ظاهر شد، وقتي بدون شعله آتش گرفتي، سوختي، خون بالا آوردي، تاول زدي و از درد به خودت پيچيدي، من هنوز عروسكبازي ميكردم، ميخواستم بگويم فاصله سني ما زياد است؛
اما دلهاي من و همنسلهايم به تو و همرزمهايت نزديك است برادر!
ميخواستم بگويم نگرانت شدهام رزمنده ديروز، جانباز امروز، شهيد فردا. ميخواستم بگويم... اما سرفههايت كه شروع شدند، حرفهايم نگفته ماندند. همسرت گوشي را گرفت با لهجه شيرين شيرازي، بغض كرده و آهسته توي گوشي بيآن كه مرا بشناسد، درددل كرد «دستمالي كه جلوي دهانش ميگيرد، خوني شده؛ اما قضيه را از من پنهان ميكند كه نگران نشوم.»
پرسيدم «مسوولان بنياد از حال و روزتان خبر دارند؟» گفت: «آنها سالهاست براي عيادت به خانهمان سر نزدهاند»، گفت: «جانبازاني بدحالتر از شوهر من هم در بيمارستان بستري هستند و گرچه مسوولان بنياد شهيد و امور ايثارگران پس از 6 روز بستري شدن شوهرم در بيمارستان بالاخره يادش افتادند و براي عيادت آمدند؛ اما هيچكس از بقيه جانبازهاي بستري شده احوالي نميپرسد»، همانوقت تو برگشتي، گوشي را گرفتي و بريدهبريده، از تلفنهاي مردمي گفتي كه از سراسر ايران و حتي خارج از كشور با بيمارستان تماس گرفتهاند و حالت را پرسيدهاند، گفتي «سلامم را به مردم برسان و بگو تماسهايتان حالم را بهتر كرد» حرفهايم را نگفته، خداحافظي كردم كه مبادا وادار كردنت به گفتوگوي بيشتر باعث شود باز سرفههاي دردناك سراغت بيايند و خداخدا كردم براي پيوستن به رفقاي شهيدت شتاب نكني.
مريم يوشيزاده / گروه جامعه روزنامه جام جم
مطالب مشابه :
براي سفر شتاب نكن دلاور
توهين به پيامبر اعظم توهين به گنبد كاووس; من هم در بيمارستان بستري هستند و
برچسب :
بيمارستان پيامبر اعظم گنبد كاووس