معشوقه آخر


همان خانمی که با سرورم راجع به او حرف زده بودم هستند. خواهر رضایی پدرم.
شاه مثل کسی که نمی داند حرفش را چگونه شروع کند به ننه جان نگریست .سر تکان داد و گفت: هان...ننه خانم قندهاری حالت چطور است مادر؟
ننه جان که پیدا بود از دیدن شاه دست و پایش را گم کرده با صدای آرامی گفت : از صدقه سرتان خوبم و به دعاگویی مشغول
شاه با ملاطفت از گونه جیران نیشگونی گرفت و خطاب و به ننه جان گفت : این فروغ السلطنه خیلی به شما علاقمند است .
ننه جان از آنچه شنید پروبالی باز کرد. لبخند زنان پاسخ داد: من هم همین طور باورکنید از جانم بیشتر دوستش دارم.
شاه دوباره با محبت به جیران نگریست و گفت: خوب گوش بده ببین چه می گویم مادر . خواسته ما این است که از امروز درتمام مدت شبانه روز چهارچشمی مراقب فروغ السلطنه باشی متوجه هستی؟
ننه جان سر تکان داد :لازم به سفارش نیست اول خدا بعد هم من....قول می دهم چهارچشمی مراقبش باشم.
شاه دستش را در جیب کرد و چند اشرفی طلا بیرون آورد .دست خود را به طرف ننه جان پیش برد اما پیرزن از گرفتن خودداری کرد. از شاه اصرار و از او امتناع تا اینکه ننه جان با اصرار جیران اشرفیها را از شاه قبول کرد. شاه باردیگر نگاه نوازشگرش به چشمان مخمور و گیرای جیران پاشید و پرسید: چیزی لازم نداری؟
خیر سرورم خداوند همیشه سایه شما را بر سرم مستدام بدارد.
شاه پیش از آنکه راه بیفتد مثل آنکه چیزی به خاطر آورده باشد ایستاد. راستی امشب در حوضخانه عمارت گلستان ترتیب یک برنامه جالب را داده ام ننه جان را هم با خودت بیاور.
جیران ابروهای کمانی اش را در هم کشید منظورتان برنامه روضه خانی آقا شیخ اسدالله است ؟
شاه مزورانه لبخند زد هم بله و هم خیر اجازه بده راجع به آن حرفی نزنم. این طوری مزه اش بیشتر است فقط خاطرت باشد اول غروب در حوضخانه عمارت حاضر باشی .
جیران در حالی که از دور به درخت شاتوت روبه رو خیره شده بود که در قاب پنجره قرار داشت از شاه تشکر کرد و قول داد به موقع در مجلس حاضر شود .
شاه در حالی که به او می نگریست با تعقیب رد نگاه او گویا متوجه نکته ای شده باشد صدایش بلند شد فروغ السلطنه نکند دلت توت می خواهد؟
جیران از صدای شاه به خود آمد. بی آنکه حرفی بزند لبخند زد چند دقیقه بعد به دستور شاه آغا بهرام در مقابل چشمان جیران و ننه جان که از قاب پنجره به او می نگریستند مثل میمون به چالاکی از درخت شاتوت بالا رفت تا شاخه های سنگین درخت را بتکاند تا توتهای رسیده روی سفره سفیدی بریزد که خواجه ها سرش را گرفته بودند.

حوضخانه عمارت گلستان شلوغ بود . خانمها دورشاه نشسته بودند . شیخ اسدالله خان تازه شروع به گفتن مسئله کرده بود که جیران همراه ننه جان واردشد.
جیران که هنوز با خود می اندیشید شاه چه برنامه ای دارد جایی نزدیک به نواب علیه نشست.
شیخ اسدالله درباره مسائلی که خانمها می پرسیدند توضیح می داد که ناگهان صدای کمانچه در مجلس بلند شد و متعاقب آن پیرمردی به نام کریم وارد شد که مثل شیخ اسدالله نابینا بود و بعضی از روزها همراه دخترانش برای سرگرمی خانمها به اندرون می آمد.
آقا کریم در حالی که در مجلس پیش می آمد و کمانچه می نواخت مورد اعتراض شیخ اسدالله واقع شد. شیخ در حالی که با گوشهایش صدای کمانچه را دنبال می کرد اخمهایش را درهم کشید و فریاد زد: به این شیطان ملعون بگویید مجلس ما را نجس نکند...زود از اینجا بیرونش کنید.
آقا کریم با آنکه می شنید اما از آنجایی که شاه از اوچنین خواسته بود که هرچه بد و بیراه شنید به کارخودش ادامه دهد و به روی خودش نیاورد

طبق دستور به کار خودش ادامه داد.
رفته رفته اعتراض شیخ اسدالله تبدیل به تهدید شد، تا جاییکه عصبانی از جا برخواست و با تعقیب صدای نوای کمانچه خودش را به آقا کریم رساند وکورکورانه با هم گلاویز شدند.
آقا کریم که پیرمرد قوی هیکلی بود مشتهای سنگینی به شیخ اسدالله می زد که باعث عصبانیت خانمهای مؤمن حاضر در مجلس می شد و ناله و نفرینش می کردند.از آن طرف عده ای طرفدار آقا کریم بودند و مثل آنکه تفریحی پیدا کرده باشند از دیدن این صحنه غش غش می خندیدند.
ناگهان پرده عریض متقالی گوشه حوضخانه که آنجا را از آبدار خانه جدا می کرد و پشت آن سماورهای غول پیکر می جوشید کنار رفت،شاه درحالی که تظاهر می کرد از اتفاقی که افتاده بی خبر است وارد شد.
همان دم صدایش در حوضخانه طنین انداخت.
""هیچ معلوم است اینجا چه خبر است؟
شیخ اسدالله که مثل آق کریم با شنیدن صدای شاه دست از نزاع برداشته بود با بغض گفت:"این ملعون مجلس مرا به هم ریخته.بفرمایید از اینجا بیرونش کنند."
شاه بدون اینکه توضیحی از آقا کریم بخواهد دستی در جیب کرد وچند اشرفی طلا از آن بیرون آورد.
درحالیکه اشرفی ها را در دست آقا کریم می نهاد آهسته چیزی در گوش او نجوا کرد.آقا کریم تعظیم کرد و از مجلس خارج شد.
چند دقیقه بعد با نشستن شاه شیخ اسدالله بار دیگر کار خود را از سر گرفت.جیران در فکر اتفاق پیش آمده بود.دیدن چنین صحنه هایی نه تنها برای او باعث تفریح نبود بلکه از آنجاییکه می دانست شاه خود مسبب این پیشامد بوده به فکرفرو رفت.
چراغهای گازی باغ روشن شده بود و به اطراف نور می پاشید.شاه در تالار قدم می زد و بی تاب بود.دم به ساعت ننه جان را به داخل اتاق می فرستاد تا از جیران خبر بیاورد.
از آخرین باری که ننه جان به داخل اتاق رفته بود ربع ساعتی میگذشت،اما هنوز خبری نبود.شاه با نگرانی طول وعرض تالار را قدم می زد که ناگهان از صدای ننه جان به خود آمد.
""چشمتان روشن... خانم فروغ السلطنه صاحب پسری شدند
چهره شاه که تا آن لحظه نگرانی از آن می بارید به لبخندی شکفته شد.انگشتر دستش که نگین الماس درشتی بر آن می درخشید از انگشت درآورد و آن را در دست ننه جان گذاشت.گفت:"خوش خبر باشی دایه خانم،اینم مشتلق شما"
ننه جان درحالی که شادمانه لبخند می زد پرسید: "قربانت گردم،اگر مایل باشید می توانید بروید داخل"
شاه که دیگر صبرو تحملش تمام شده بود از خداخواسته راه افتاد.
جیران خسته از درد و فشار زایمان کنار پسرش مشغول استراحت بود که شاه از در وارد شد.
پیش از آنکه شاه سخنی بر زبان آورد جیران با سربلندی لبخندی زد:
"چشم شما روشن سرورم.خدارا شکر جبران مافات شد"
شاه شادمانه دستهایش را به نشانه شکر بالا برد .
"خداراشکر،خودت خوب هستی عزیزم؟"
جیران موهای نرم ولطیف پسرش را نوازش کرد.او پسری گرد و تپل بود ومثل بچه گربه ای خوابیده بود.جیران با ناز لبخند زد وگفت:"کمی ضعف دارم"
شاه درحالیکه با مهربانی به او می نگریست لبخند زد:"این طبیعی است،چیزی خورده ای ؟"
" "خیر،ماما پلور گفت یک ساعت دیگر باید صبر کن
شاه همانطور که به نوزاد می نگریست زیر لب خطاب به جیران زمزمه کرد:"مثل خودت زیباست ." شاه این را گفت وخم شد و گونه جیران را بوسید. آن گاه دستی به جیب برد و کمربند جواهرنشانی راکه یک نگین یاقوت بسیار درشت بر قلاب داشت که به شکل گل بنفشه پنج پر بود بیرون آورد. درحالیکه به نگین درشت آن می نگریست با نگاهی پرعطوفت خطاب به جیران گفت :"عزیزم میتوانی بنشینی؟"
جیران در حالیکه از ننه جان کمک می گرفت در بسترش نشست.شاه خم شد و کمربند را دور کمر جیران بست. صدای شاه در تالار پیچید.
" این هم چشم روشنی ولیعهد ما"
جیران و ننه جان از آنچه شنیدند با معنا به یکدیگر لبخند زدند.

باد فرحبخشی که از جانب کوههای البرز می وزید و با برگ درختان بازی می کرد با خود رایحه چوب سوخته همراه داشت.جیران در حالی که از دور به کوههای مغرور و سر به فلک کشیده البرز می نگریست و دخترش، خورشید کلاه را شیر می داد در اندیشه 4 سال گذشته بود.چهار سالی که به سرعت برق و باد گذشته بود.حالا ملک قاسم میرزا چهار ساله شده بود.
پسری قبراق و قوی بود.برخلاف برادرش مظفر الدین میرزا که می گفتند خیلی رنجور و مریض است.چند روزی بود که به خاطر شدت گرمای هوا خانمهای اندرون عازم سعد آباد شده بودند.جیران همانطور که به دخترش شیر می داد نظاره گر جنب وجوش و رفت وآمد خدمه در باغ بود. دورادور پسرش ملک قاسم میرزا را نیز زیرنظر داشت که کمی آنطرف تر روی تختهای باغ سرگرم بازی بود.در این اردوی ییلاقی همه خانمها حضور داشتند.همه به جز نواب علیه و شکوه السلطنه که هر دو به بهانه بیماری مظفرالدین میرزا در تهران مانده بودند.جیران خورشیدکلاه را که دیگر از شیر سیر شده بود زیر پشه بند کوچکی خواباند که مخصوص او گ.شه ای از تخت فزاهم شده بود. شاه هم روی صندلی مخصوص خود مشغول نظاره باغ بود.ناگهان از دیدن زن کوتاه قد چاقی که به شکل مضحکی لباس پوشیده بود و به او شکلک در می آورد یکه خورد و بی اختیار لبخند زد.پیش از آنکه جیران حرفی بزند از دیدن شاه که متوجه حضورش شده بود دستپاچه شد و دوان دوان پا به فرار گذاشت.
جیران همانطور که متعجب با نگاهش اورا تعقیب می کرد برگشت و از شاه که کنارش مشغول به کشیدن قلیان بود پرسید:"این زن که بود؟"
شاه با چند پک محکم قلیان را سرحال آورد .با لبخندی با معنا به نشانه تأسف سر تکان داد و گفت :" همسر بنده ."
جیران ابروهای سیاه رنگش را در هم گره کردو پرسید :" راست می گویید؟"
شاه به نشانه تصدیق سرتکان داد.
"اسمش گل بهار است.حاکم یکی از ولایات برای آنکه از شرش خلاص شود اورا به ما پیشکش کرد."
وقتی دید جیران با استفهام به او می نگرد خودش توضیح داد :
"خودت که دیدی،خل وضع است.همه کارهایش با همه فرق می کند. همیشه لباسهای عجیب غریب می پوشد . با هیچکس نه می جوشد نه حرف می زند.اگر هم حرف بزند فقط چرت و پرت تحویل می دهد.تا به حال چندین بار خواسته ام به خاطر این حرکات و رفتارش اورا تنبیه کنم، اما شمس الدوله پادرمیانی کرده و نگذاشته. می گوید دست خودش نیست و عقل درست و حسابی ندارد... "
هنوز صحبتهای شاه تمام نشده بود که صدای اعتماد الحرم بلند شد.
"خدمت اعلیحضرت همایونی سلام عرض می کنم.همانطور که امر فرمودید دسته گل رشتی و دسته طاووس و ماشاالله خان در سه نقطه از باغ مستقر شده اند."
شاه بی حوصله دست تکان داد.
"بگو برنامه شان را شروع کنند."
اعتماد الحرم تعظیم کرد و بی آنکه رویش را برگرداند عقب عقب از آنجا دور شد. چند دقیقه بعد نوای موسیقی در فضا طنین انداخت.هرسه دسته مطربها مشغول زدن وخواندن شدند.دور هر دسته هم عده ای از خانمها جمع شدند و مشغول دست زدن شدند.در این میان تنها یک نفر بود که مثل بقیه یک جا بند نمی شد و مرتب در باغ می چرخید. زمانی به تماشای دسته گل رشتی می ایستاد و زمانی برای دیدن برنامه طاووس به نقطه دیگر باغ می رفت.در این رفت و آمدها به خانمها شکلک در می آورد و گاهی هم می رقصید.
همان شب اردوی مستقر در باغ سعد آباد کم کم بارو بنه جمع می کرد تا پس فردا صبح،پیش از سر زدن آفتاب عازم طهران شود.ماه در پهنه آسمان می درخشید و از لابلای درختان جلوه فروشی می کرد آن شب شاه مثل شبهای گذشته با جیران در یک چادر بود.این توجه افراطی شاه نسبت به جیران همه خانمها را عصبانی و کلافه کرده بود.جیران هم خیلی خوب متوجه واکنش رقیبانش بود. آن شب به انوار نقره فام مهتاب در دوردست ها می نگریست و در عوالم خودش بود که ناگهان از صدای شاه به خود آمد
"چه شده عزیزم؟ توی فکر هستی؟"
جیران سرش را برگرداند و با مظلومیت لبخند زد:" مسئله مهمی نیست."
شاه برای دانستن آنچه در دل جیران می گذشت اصرار داشت
"هرچه هست بگو."

از آنجایی که جیران دلش نمی خواست شاه پی به احوالات درونیش ببرد گفت:"داشتم فکر می کردم نام فرزندی را که در راه دارم چه بگذاریم خوب است؟"
شاه پس از قدری تأمل با لبخند گفت:"رکن الدین میرزا چطور است؟"
جیران با ملاطفت لبخند زد:"خیلی خوب است.اما از کجا معلوم که پسر باشد؟"
شاه با اطمینان خاطر پاسخ داد:"به دلمان برات شده این بار پسر است. اگر پسر بود به منصب مهمی منصوب می شود."
پیش از آنکه جیران چیزی بگوید شاه که به چهره جیران می نگریست لحظه ای به او خیره ماند و بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد بی مقدمه صدایش به قهقهه بلند شد. جیران روی خورشید کلاه را که تازه به خواب رفته بود با شمد ململ ظریفی پوشاند.همان موقع از این خنده ناگهانی شاه سربلند کرد وبا تعجب و استفهام به او نگریست.پیش از آنکه جیران چیزی بپرسد شاه خودش گفت:"جایت خالی ظهر نبودی ببینی."
شاه این را گفت و با همان شدت خندید .آن قدر از سرکیف که جیران ناخودآگاه به خنده افتاد
"مگر ظهر چه خبر بود؟"
شاه بین خنده های بریده بریده اش شروع کرد به تعریف کردن.
"ظهر که خواب بودی، همین که دسته مطربهای مرد مرخص شدند ما حکم کردیم چنتایی از خانمها با هم کشتی بگیرند. نمی دانی چه بساط مضحکی راه افتاد. نزدیک یک ساعت خاور سلطان با آن هیکل چاقش با نگاری خانم لاغر مردنی که مثل چوب کبریت خشک می ماند سر بردن جایزه ای که ما تعیین کرده بودیم باهم کلنجار می رفتند. نمی دانیم قدرتی خدا چطور بود که زور خاورسلطان با آن هیکلش به نگاری خانم نمی چربید تا اینکه زمینش زد و باعث اسباب خنده شد و ... "
هنوز تعریف های خنده دار شاه تمام نشده بود که صدای اعتماد الحرم از پشت چادر بلند شد.
"از اینکه مصدع اوقات شریف می شوم پوزش می طلبم. اگر قبله عالم رخصت فرمایند عرضی داشتم."
شاه به سایه اعتماد الحرم از پشت چادر نگریست و با لحن خشکی پرسید:" اتفاقی افتاده؟"
بار دیگر صدای اعتماد الحرم از پشت چادر به گوش رسید.
"جسارتا  بله.هرچه در گوشه و کنار باغ جستجو کردیم از گلبهار خبری نیست. یکی از مطربهای مرد دسته ماشاالله خان هم غیبش زده.این احتمال هست که همراه او فرار کرده باشد."
چهره شاه درهم رفت و غضبناک غرید:" پدرسوخته... پس خودش را به دیوانگی زده بود.هرطور هست پیدایش کنید."
"چشم سرورم. تا صبح هرجا باشد برش می گردانیم. در ضمن آقا عبدالله خدمت رسیده... از خدمت اقدس همایونی رخصت می خواهد تا برنامه اش را شروع کند."
شاه با اوقات تلخی فرمان داد :" می تواند شروع کند."
پس از رفتن اعتمادالحرم صدای کمانچه آقا عبدالله از کنار چادر شاه بلند شد و در باغ طنین انداخت.
هنوز از گلبهار اثری پیدا نشده بود .شاه میان سوگلیهایش در سایه درختان روی تخت نشسته و به مخده تکیه داده بود و قلیان می کشید.آن روز جز جیران و عفت السلطنه و شمس الدوله، دختر سالار هم در جمع آنان نشسته بود. از دوردستها دود خاکستری رنگ گوشت که روی منقلها کباب می شد ستونهای عظیمی از نود به نظر می آمد که شعاعی از آن تا نوک درختان سپیدار کشیده شده بود.
کمی دورتر عده ای از خانمهای از نظر افتاده که بود و نبودشان برای شاه یکی بود دور هم جمع شده و معرکه گرفته بودند.یک نفر با داریه زنگی رِنگ گرفته بود وچند نفری می رقصیدند.
جیران همانطور که به این صحنه می نگریست یک آن متوجه مردی بی نهایت کوتاه قد شد که شکل و شمایلش بسیار عجیب به نظر می آمد.قدش شاید از هشتاد سانتی متر هم تجاوز نمی کرد.دستها و پاهایش هم خیلی کوتاه بود. جیران با آنکه در مدت اقامتش در دربار کوتوله های زیادی دیده بود ،اما این یکی در نظرش به خاطر خصوصیات منحصر به فردی که داشت عجیب تر از بقیه آمد.همین هم باعث شده بود تا خیره به او بنگرد.
شاه مشغول کشیدن قلیان بود.از حالت نگاه جیران به آن سو با خود اندیشید که از نگرانی ملک قاسم میرزا است که جیران به آن سو خیره شده. برای آنکه جیران را از نگرانی پسرش بیرون بیاوردبه او که با ننه جان سرگرم باز با اسب چوبی خود بود اشاره کرد وگفت:"نگران ملک قاسم میرزا نباش عزیزم.آنجاست."
جیران همانطور که می شنید بی آنکه رویش را برگرداند بی توجه به دخترش،خورشید کلاه که انگشتش را به دندان گرفته و با حرص گاز می گرفت خواست راجع به مرد کوتوله از شاه بپرسد که شاه با تعقیب رد نگاه او خودش متوجه شد و گفت :" از دیدن خواجه فندقی تعجب کرده ای؟ مگر تا به حال اورا ندیده ای؟ "
جیران سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت :" خیر سرورم، اول بار است که اورا می بینم."
شاه لبخند زد.
"موجود خیلی جالبی است.با این نیم وجب قدش تا به حال چندین بار از ما تقاضا کرده برایش دست و آستین بالا بزنیم."
جیران خندید و پرسید:" راست می گویید؟"
شاه هم با خنده گفت:" دروغمان چیست. آخر یکی بگوید تو با این نیم وجب قد زن می خواهی چه کنی؟"
جیران چینی به پیشانیش انداخت و گفت:" خب گناه دارد سرورم. او هم مثل دیگران دل دارد. قد و قواره اش که دست خودش نبوده، اگر می توانید برایش کاری کنید تا خوشحال شود."
شاه با دست به خواجه فندقی اشاره کرد و بعد نگاهی به جیران انداخت وگفت:" آخر خودت بگو چه کسی حاضر می شود دخترش را به انچوچکی مثل این بدهد."
جیران که پیدا بود دلش به حال خواجه فندقی سوخته تأملی کرد و گفت:" طفلکی... خب برایش همسری بگیرید که به خودش بخورد."
شاه ابروهایش را بالا برد و نگاهی به شمس الدوله و منیر السلطنه انداخت که با تعجب سراپا گوش بودند. پس از اندکی تأمل سر تکان دادو گفت:" بد هم نمی گویی. چرا تا بحال به خاطر خودمان خطور نکرده بود."
این را گفت و آغا بهرام را که نزدیکتر از سایر خدمه ایستاده بود مورد خطاب قرار داد.
"خواجه فندقی را بیاورش اینجا کارش داریم."
کمی بعد آغا بهرام همراه خواجه فندقی که مثل کودکی برای هم قدم شدن با او دنبالش می دوید در مقابل شاه حاضر شد و تعظیم کرد.
"امر بفرمایید قبله عالم"
شاه درحالیکه دود قلیانش را از سینه بیرون میداد سرتکان داد.
"بنشین."
حاجی فندقی در خالی که کلاه حاجی ترخانی کوچک خود را برسر مرتب می کرد پرسید:" جسارت نیست؟"
شاه با صدای بلندتری حرف خود را تکرار کرد :"گفتم بنشین"
خواجه فندقی همانطور که با تردید به شاه می نگریست پای تخت دوزانو نشست و مطیعانه سرش را پایین انداخت.
شاه باز هم پکی به قلیان زدو بعد به عروسکهای توی کوزه قلیان که در آب بالا و پایین می رفتند نگریست. کمی به سکوت گذشت.
"علیامخرده فروغ السلطنه خانم معتقدند که تو باید زن بگیری."
خواجه فندقی با صدایی که بیشتر شبیه عروسکهای خیمه گردان می مانست با شرمندگی پاسخ داد:" ایشان نسبت به حقیر لطف دارند."
شاه سر تکان داد" البته... " و پس از مکث کوتاهی پرسید:"کسی را زیر نظر نداری؟"
خواجه فندق که سر به زیر نشسته بود لحظه ای به چشمان شاه نگریست . پاسخ داد :" جسارت است... خیر."
شاه کوزه قلیان را به دست شمس الدوله داد و با نگاهی به جمع حاضر پوزخند زد:" پس چطور می خواستی زن بگیری؟"
خواجه فندقی که از نظر عنایت شاه پرو بالی یاز کرده بود جسورانه پاسخ داد :" چشم به عنایت قبله عالم دارم. اعلیحضرت هرکس را معرفی کنند جان نثار حرفی ندارم."
شاه مثل آنکه به یاد نکته ای افتاده لبخند زد و گفت:" فهمیدم... بی بی نقلی چطور است؟ اورا که دیده ای... در منزل نواب علیه خدمت می کند. قد و قواره اش مثل خودت می ماند. دختر نجیب و متدینی است."
پیدا بود خواجه فندقی از پیشنهاد شاه یکه خورده، توی رودربایستی با شاه گفت:" امر، امر مبارک است. هر تصمیمی قبله عالم بگیرند بنده تابع هستم."
شاه خندید و خطاب به منیرالسلطنه پرسید:" بیبی نقلی اینجاست؟"
"خوشبختانه بله، با آنکه نواب علیه خودشان تشریف نیاوردند ،اما به بی بی نقلی اجازه دادند این چند روزه در خدمت باشد."
"پس خوب شد."
شاه این را گفت و بار دیگر به آغا بهرام که منتظر خدمت دورتر از تخت ایستاده بود اشاره کرد.
" آغا بهرام ، بی بی نقلی را بیاور اینجا."
آغا بهرام رفت. چند دقیقه بعد بی بی نقلی را مثل عروسکی بغل زده و آورد. صدای جیغ و فریادش بلند بود.
شاه و خانم ها از دیدن این صحنه شروع به خندیدن کردند. آغا بهرام ،بی بی نقلی را در حضور شاه بر زمین گذاشت. بی بی نقلی که دختر بسیار متدین و اهل نماز و روزه بود با دیدن شاه چادرش را که از سرش کنار رفته بود مرتب کرد. وقتی خواجه فندقی را دید که به او خیره شده یکه خورد.
همان دم صدای شاه بلند شد.خنده کنان خظاب به خواجه فندقی گفت: "خوب ،این هم عروسی که می خواستی. اراده ما بر این قرار گرفته که شما با هم وصلت کنید. اگر هر دو طرف رضایت دارید این افتخار را به شما می دهم که خطبه عقدتان را خودمان جاری کنیم."
بی بی نقلی که تازه متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است مثل همه دخترانی که موقع مواجه شدن با داماد خجالت می کشند از آنچه می شنید سرخو سفید شد و سرش را پایین انداخت.
جیران که تا آن لحظه در سکوت به این صحنه می نگریست به سخن در آمد.
"سرورم ،به گمانم عروس خانم هم راضی باشند. از قدیم گفته اند سکوت علامت رضاست."
شاه به علامت توافق سر تکان داد و لبخند زد.
"خیلی خوب،پس مبارک است. محض اطلاع شما باید بگویم ما قصد داریم از بابت چشم روشنی یک خانه مناسب با قد و قوارتان تدارک ببینیم، همینطور هم اسباب و اثاثیه را هماهنگ با آن می کنیم تا به خوبی و خوشی زندگی را شروع کنید و ....."
هنوز حرف شاه تمام نشده بود که صدای هلهله و کف زدن خانم های سوگلی بلند شد.
آن روز شاه به قدری عجله داشت که فی المجلس خطبه عقد بی بی نقلی و خواجه فندقی را خواند.همین هم بهانه ای شد تا بزن و برقص خانمها تا غروب ادامه پیدا کند.

عصر بود.آن روز پس از مدتها مادام حاج عباس به دیدار نواب علیه آمده بود. مادام هنوز ننشسته بود که نواب علیه گفت :" راستی مادام، خواستی بروی سری به عمارت فروغ السلطنه بزن. قرار است برای پسرش سرداری بدوزی."
نواب علیه این را گفت و چون دید مادام با تعجب به او می نگرد گفت :" آخه جشن تاجگذاری نزدیک است."
مادام همانطور که می شنید ناباورانه سر تکان داد و گفت :" اما کار تاجگذاری که به مشکل برخورده بود... می گفتند فروغ السلطنه از خیال عقدی و دائمی شدن اکراه دارد."
"بله درست است.از آنجایی که فروغ السلطنه به خوب بودن ساعت صیغه خود برای اعلیحضرت معتقد بود ابتدا قبول نمی کرد. می ترسید اگر اعلیحضرت صیغه اش را پس بخواند و وی را عقد کنند روزگار سعادتش خاتمه خواهند یافت، اما حالا به خاطر پسرش که قرار است به مقام ولایتعهدی منصوب شود قبول کرده. اعلیحضرت برای آنکه او را به عقد در آورند ناچار ستاره خانم، یکی از چهار همسر عقدیشان را طلاق داده و صیغه کرده اند."
مادام همانطور که می شنید زیر لب گفت :" بیچاره ستاره خانم."
نواب در حالیکه با انگشتر زمردی که در انگشتش بود بازی می کرد با معنا لبخند زد.
"فقط ستاره خانم نیست که بیچاره شده .از همه بیچاره تر طفلک مظفرالدین میرزا است."
مادام از سر تعجب یک ابروی خود را بالا برد و پرسید:
"چطور؟ اتفاقی افتاده؟"
"اگر اسمش را اتفاق بگذاریم بله، طفلک بجوری از چشم اعلیحضرت افتاده، به خصوص پس ازاین بیماری اخیر. پریروز همه خانمها در حوضخانه جمع بودند. از مادرش خواستم اورا با لباس رسمی به دیدار شاه بابایش بیاورد بلکه نظر همایونی به او جلب شود. او هم همین کار را کرد. از قضا ملک قاسم هم آنجا حضور داشت. سرگرم بازی با باز شکاری دست آموز زیبایی بود که تازه شاه بابایش به او هدیه داده بود.
مظفرالدین میرزا درحالی که از ضعف نمی توانست به راحتی روی پا بایستد با کمک مادرش با زحمت جلو آمد ،اما به قدری سرگرم ملک قاسم بودند که متوجه نشدند. من به ناچار به صدا در آمدم و به اعلیحضرت گفتم :" مظفرالدین میرزا برای دست بوسی خدمت رسیده."
پیش از آنکه اعلیحضرت واکنشی از خود نشان دهند ملک قاسم میرزا که متوجه حضور برادرش شده بود از سر تمسخر باز شکاری خود را به طرف مظفرالدین میرزا رها کرد. طفلک از ترسش با دست چشمهای خود را گرفت وفریاد زد: شاه بابا ،بگویید نکند.... می ترسم.
"اعلیحضرت اخمی به ملک قاسم کردند که سرجایش بنشیند. گفتند: نکن پسرجان، برادرت می ترسد... ولی ملک قاسم دست بردار نبود. سه بار دیگر این کارش را تکرار کرد تا اینکه سرانجام مظفرالدین میرزا از ترسش تمام قد بیهوش بر زمین افتاد. اعلیحضرت مثل آنکه آنچه می بیند چندان برایش اهمیتی نداشته باشد با بی قیدی سر شکوه السلطنه فریاد زد که چرا بچه ای را که بیمار است آورده است آنجا. شکوه السلطنه که تا آن لحظه جلوی خودش را گرفته بود دیگر نتوانست خوددار باشد .همان دم پسرش را از زمین بلند کرد و گریه کنان از آنجا رفت."
مادام که پیدا بود تحت تأثیر سخنان نواب دلش برای مظفر الدین میرزا و مادرش سوخته پرسید :" شما چه کردید؟"
"حقیقتش من هم که این را دیدم ننشتم و با تغیّر ازجا برخاستم و به عمارت خودم رفتم. حالا می فهمی مادام... وقتی می گویم خیلیها بیچاره شده اند منظورم چیست؟"
مادام غرق فکر سر تکان داد :" بله، متوجه هستم. با این حساب این پسر برای شاه بابایش باید خیلی عزیز باشد."
"به یقین همینطور است. اگر نبود که هفته گذشته در جشن راه اندازی دستگاه تلگراف اورا نمی برد. اعلیحضرت فرمودند برای اولین پیام تلگرافی که بین کاخ گلستان و کاخ لاله زار مبادله میگردد باید ملک قاسم میرزا به عنوان شاهد حضور داشته باشد. هفته بعد هم که به همین مناسبت جشنی در صاحبقرانیه برگذار شد همینطور...البته من نبودم، اما خبرش را شنیدم. گویا خیلی خبرها بوده. به مناسبت جشن صاحبقرانیه و عمارتهای اطراف آن آذین بسته وچراغانی شده بود، چون آلبالوهای کاخ صاحبقرانیه رسیده بود قنادها با عجله آلبالوها را همانجا روی درخت شکرآلود کرده و از آن نقل آلبالو ساخته بودند.خلاصه خیلی بریز و بپاش شده...تا جایی که شنیدم سروش اصفهانی شمس الشعرا هم جزو مدعوین حضور داشت...خلاصه همه بودند الا من...یعنی اهمیت یک الف بچه از من هم که ناسلامتی مادر اعلیحضرت هستم بالاتر است،اما خوب من هم ساکت نخواهم نشست،می دانم چه کنم...البته به وقتش.»;نواب علیه این را گفت و با حالت عجیبی به نقطه ای خیره شد. لحن کلام و حالتی که در نگاه نواب علیه بود ناخواسته مادام را به فکر فرو برد. 22 تالار سلام آن روز شکوه خاصی داشت.در بالای تالار،کنار شاه،ملک قاسم نشسته بود که در نخستین ماه تولدش منصب امیر نظام،یعنی فرماندهی کل قوای کشور به او اعطا شده بود.حالا قرار بود به ولیعهدی پدرش منصوب شود.ملک قاسم با آن صورت معصومش که تداعی کننده چهره مادرش بود در سرداری مروارید دوزی شده ای که نشان درجه اول با تمثال شاه بر آن نصب گردیده بود و با حمایلی آسمانی رنگ و تاجی مکلل به الماس،در حالی که کمربند جواهر نشانی بر کمر داشت بالای تالار نشسته بود.در طرف دیگر ملک قاسم جناب لسان لملک ایستاده بود تا حکم رسمی با امضای شاه را که در دست داشت برای همه بزرگان ایل قاجار،شاهزادگان و صاحب منصبان و همین طور روحانیون و سفرای کشورهای خارجی مقیم در پایتخت بخواند که همگی دورتادور تالار سلام به احترام شاه ایستاده بودند. چند دقیقه با اعلام رسمیت مجلس از طرف بزرگان ایل قاجار میرزا محمد تقی خان لسان الملک با صدای رسایی که در تالار طنین انداخته بود شروع به قرائت نمود. باد پرچم های نصب شده بر سر در عمارت را به بازی گرفته بود و صدای بریده بریده او را همراه می برد،صدایی که برای شنیدن آن،آغا جوهر،خواجه نواب علیه گوش ایستاده بود.او به ماموریت از طرف خانم و مادر ولیعهد اسبق،یعنی شکوه السلطنه در آن حوالی پرسه می زد تا برای انجام ماموریتی که به او محول شده بود سروگوش آب بدهد. آغا جوهر با اینکه گوش هایش درست نمی شنید،اما اهم مطالب را که باید می شنید. فرزند گراثم ما،امیر ملک قاسم خان امیر نظام که از طفولیت تا کنون پرورش یافته و تربیت شده برگزیده است.همواره از ناصیه و طلعت او آثار و علامات جهانداری و اطاعت و فرمانبرداری ظاهر و هویدا بوده.میل باطی ما بر آن شده او را از جمیع اولاد خودمان برتری داده و رفعتش را از همه بالاتر بر قرار فرماییم. هنوز صدای لسان الملک خاموش نشده بود که صدای کف زدن حاضران و بعد صدای سروش اصفهانی بلند شد. «این حقیر امروز افتخار این را دارم که شعری را که در مدح و وصف ولیعهد سروده ام...»آغا جوهر که دورادور مراسم را زیر نظر داشت مثل آنکه نگرانی چیزی را داشته باشد دیگر درنگ را جایز ندانست.طوری که جلب نظر کسی را ننماید ابتدا آهسته و بعد با عجله خودش را به کالسکه ای رساند که در یکی از خیابان های منتهی به میدان توقف کرده بود.آهسته با انگشت به شیشه کالسکه تلنگر زد.همان دم پرده مخمل که پنجره کالسکه را پوشانده بود کنار رفت و دو زن که صورتشان را با روبنده پوشانده بودند در قاب پنجره دیده شدند.یکی از آن دو دستکش جیر سفیدهی به دست داشت به آغا جوهر اشاره کرد وارد کالسکه شود.آغا جوهر در حالی که با دلواپسی اطراف را می پایید با احتیاط در را گشود،اما وارد کالسکه نشد.صدای نواب علیه از زیر روبنده ای که به چهره داشت شنیده شد که خطاب به او پرسید:«خب چه خبر؟ »«علیا مخدره به سلامت باشند.باید به عرض برسان مراسم انجام شد.»همان دم صدای گریه زن دیگری که کنار نواب نشسته بود بلند شد.او کسی نبود جز شکه السلطنه،مادر مظفرالدین میرزا.تا دیروز پسرش نامزد ولیعهدی کشور بود و امروز کس دیگری جایش را گرفته بود. از شنیدن این خبر نمی توانست خودش را نگه دارد.همان طور که می گریست چون ببر تیر خورده ای می غرید و اشک می ریخت.«دختر بی سرو پای تجریشی،داغ ولیعهدی پسرش را بر جگرش می گذارم...بلایی سرش می آورم که تا زنده است آن را فراموش نکند...»همانطور که شکوه السلطنه خط و نشان می کشید صدای نواختن موسیقی گروهی که جلوی میدان ارگ مستقر شده بودند بلند شد.نواب علیه که دیگر ماندن در آن جا را جایز نمی دانست به آغا جوهر اشاره کرد در کالسکه را ببندد.چند دقیقه بعد با فرمان آغا جوهر کالسکه از حالت سکون خارج و به طرف در الماسیه راه افتاد. آن روز اندرون حال و هوای دیگری داشت.کار ساختمان خانه مسکونی خواجه فندقی و بی بی نقلی به پایان رسیده بود و خانم ها دسته دسته برای بازدید می آمدند.خانه ای که معمار باشی به فرمان شاه برای آن دو ساخته بود راستی هم دیدن داشت.خانه ای دارای دو اتاق و یک تالار با حیاطی به وسعت سی متر که هماهنگ با مساحت عمارت بود.سقف اتاق ها یکصد و سی سانتیمتر بلندی داشت.جلوی عمارت ایوانی ساخته شده بود که با پله هایی به ارتفاع نیم وجب به حیاط مرتبط می شد.آنچه بیشتر از ظاهر خانه جلب نظر می کرد اسباب و اثاثیه ای بود که هماهنگ با آن در عمارت قوطی کبریتی که تداعی کننده خانه خاله پیرزن قصه ها بود چیده شده بود.دو قالیچه ابریشمی ظریف که در مقیاس با ساختمان حکم فرش را پیدا می کرد وسط تالار پهن شده بود.پرده های زری دوزی شده هم اندازه با قاب پنجره ها،یک تخت دو نفری کوچک با نقش و نگارهای برجسته آدم و حوا که در کارگاه درودگری قصر فیروزه به سفارش جیران برای عروس و داماد ساخته شده بود،ظرف و ظروف چینی که در گنجه ای فسقلی کنار یکی از اتاق ها چیده شده بود متناسب با اندازه چنین عروس و دامادی خریداری شده بود. آن روز جیران که خود باعث و بانی این وصلت بود از ذوقی که داشت مثل بقیه خانم ها برای بازدید از آنجا پسرش را به ننه جان سپرد و پس از کلی سفارش به او که چهار چشمی مراقبش باشد،آمده بود تا سروگوشی آب بدهد. تنها کسی که آن روز آنجا حضور نداشت شکوه السلطنه بود که حق ولیعهدی فرزندش توسط ملک قاسم غصب شده بود.به عمد نیامده بود تا مبادا چشمش به جیران و شاه بیفتد. با ورود شاه جمع خانم های حاضر که مترصد چنین فرصتی بودند شروع به هلهله و کف زدن کردند.شاه آن روز مثل دیگران از دیدن چنین خانه ای که بیشتر شباهت به خانه عروسک ها داشت به وجد آمده بود.قصد داشت پس از دست به دست دادن عروس و داماد برای انجام کاری به تالار تشریفات برود که از دور سرو کله آغا بهرام خواجه خاصه پیدا شد.آغا بهرام در حالی که سر و سینه زنان پیش می آمد پیش از آنکه به آنجا برسد و بی آنکه در فکر رعایت تشریفات باشد خطاب به جیران با صدای بلند فریاد زد:«علیامخدره به فریاد برسید.»جیران در حالی که وحشتزده به او خیره مانده بود از دیدن حالت آغا بهرام خشکش زد.لحظه ای به صورت شاه خیره شد که با نگرانی به آغا بهرام می نگریست،بعد بی آنکه توجهی به اطراف داشته باشد تمام راه را یک نفش دوید تا جلوی عمارت خودش رسید.پیش از آنکه از نخستین پلکان منتهی به در بالا رود از شنیدن صدای شیون بی وقفه ننه جان خون در رگهایش منجمد شد.بار دیگر وحشتزده به شاه نگریست که مثل او بر جا خشکش زده بود.بی وقفه پله ها را دو تا یکی پیمود و سراسیمه وارد عمارت شد.هنوز پا به تالار نگذاشته بود که ننه جان را دید که دیوانه وار موهای حنا بسته اش را پریشان کرده بود و بر چهره خونین خود پنجه می کشید.دردمندانه شیون می کشید و با گریه مدام نام ملک قاسم را تکرار می کرد. جیران همانطور که وحشتزده به او می نگریست یک آن از دیدن ملک قاسم که روی مخده افتاده بود،حالش را نفهمید.پسرش با چهره ای کبود و چشمانی به سقف خیره مانده آنجا افتاده بود.پاهایش سست شد و با صدایی که به نحو غریبی ناگهان دو رگه شده بود او را صدا زد.چون صدایی نشنید با تغیر و عصبانیت ننه جان را مورد خطاب قرار داد:«چه بلایی سر بچه ام آوردی؟» ننه جان که از دیدن گریه جیران گریه اش شدت گرفته بود همانطور که خم و راست می شد و شیون کنان بر زانوهایش می کوبید گریه کنان گفت:«به خدا یک لحظه هم ازش غافل نشدم.بچه صحیح و سالم داشت اینجا مشق خط می کرد.یکهو دلش را گرفت و به خودش پیچید.هر چه پرسیدم ننه دردت به جونم چته از درد انگاری نمی توانست حرف بزند...بعد هم ناغافل به قد افتاد.»ننه جان این را گفت و بار دیگر شیون کشید. جیران همانطور که به این صحنه می نگریست مثل آنکه دیگر زانوهایش قدرت ایستادن نداشته باشد چون شمع تا شد و روی دو زانو محکم بر زمین نشست.شاه که تا آن لحظه مثل آدم های بهت زده قدرت حرکت از او سلب شده بود از دیدن این صحنه صدای فریادش با عصبانیت بلند بلند شد.خطاب به آغا بهرام که هراسان به او می نگریست فریاد زد:&«گر فقط یک تار مو از سر ملک قاسم میرزا کم شود پدر همه تان را می سوزانم...زود باشید دکتر پولک را خبر کنید.» پیش از آنکه خدمه جرات حرف زدن پیدا کنند دکتر پولک که پیدا بود خبر شده از در وارد شد و سلام کرد. شاه بی آنکه پاسخ سلام او را بدهد در حالی که با بغض به ملک قاسم میرزا اشاره می کرد که با رنگ و روی غیر طبیعی روی مخده افتاده بود با لحن التماس آلودی به او گفت:«دکتر،ببین چه می توانی بکنی؟»دکتر پولک بی آنکه حرفی بزند خم شد و کنار مخده نشست.به جیران نگریست که آهسته و مظلومانه اشک می ریخت.نبض ملک قاسم میرزا را در دست گرفت و منتظر ماند.آهسته سرش را بر روی سینه او گذاشت و به همان حال به چهره شاه که بهت زده و درمانده به او می نگریست خیره شد.دقیقه ای در سکوت گذشت.آن گاه دکتر پولک از جا برخاست و با لحن شرمنده و ناراحتی خطاب به شاه که وحشتزده به او خیره مانده بود گفت:«باید به عرض اعلیحضرت برسانم متاسفانه دیگر هیچ کاری از بنده ساخته نیست.»شاه که پیدا بود آنچه می شنود را باور ندارد یکه خورد.نگاهی به اطرافیان انداخت و با لحن مظطربی خطاب به دکتر پولک به اعتراض گفت:«خناق بگیری دکتر...این خزعبلات چیست که می گویی.تو که مرض را نمی توانی تشخیص بدهی خب بگو نمی توانم.»دکتر پولک که فهمید شاه از حالت طبیعی خارج شده با متانت و ادب همیشگی پاسخ داد:«جسارتا باید به عرض مبارک برسانم نه از دست حقیر و نه هیچ کس دیگر کاری ساخته نیست.مطمئنا اگر می توانستم برای شاهزاده کاری کنم کوتاهی نمی کردم.»اما شاه هنوزم سر حرف خودش بود.«یعنی چه؟هیچ معلوم است چه می گویی؟ملک قاسم میرزا از لحاظ تندرستی هیچ نقصی نداشت.حتی یک بار هم بیمار نشده است.» شاه که تشخیص دکتر پولک را باور نداشت و از آنجایی که هیچ واکنش طبیعی و منظقی برای قبول این اتفاق در خود سراغ نداشت مثل همیشه که چیزی مخالف رایش ابراز می شد ناگهان از کوره در رفت و بی ملاحظه به مقام دکتر پولک پرخاش کنان به او گفت:«پس علت چیست پدر سوخته؟»دکتر پولک که پیدا بود از لحن شاه یکه خورده با اعتماد به نفس پاسخ داد:«یک سم مهلک...باید تفحص شود چه خورده.»جیران که تا آن لحظه آرام می گریست تشخیص دکتر پولک را برخلاف شاه پذیرفت و ناگهان از آنچه شنید تحملش را از دست داد و شیون کنان بر سر و سینه اش کوبید. شاه از دیدن این صحنه دستپاچه و متاثر شد.اشک در چشمانش حلقه زده بود و سعی داشت به نحوی او را آرام سازد. «عزیزم،با خودت اینطوری نکن...تحمل داشته باش.به خودت رحم نمی کنی به بچه ای که در شکم داری رحم کن.»جیران پریشان تر از آن بود که بتواند آرام بگیرد.همانطور که بر سر و رویش می زدو با ناخن هایش چهره اش را بی رحمانه خراش می داد فریاد زد.«چطور تحمل داشته باشم...آن از ملکشاه،این هم از گلم که اینطور پرپر شد.» جیران می گفت و می گریست.احساس می کرد همه حا در منظر نگاهش از پشت لایه ای اشک می لرزد.کمی بعد انگار سقف پر از خورشیدهای ریز و کم سو شد.خورشیدها رفته رفته بی فروغ شدند و دیگر همه جا تاریک شد.هنوز صدای شاه از دور دست می آمد. شاه با تغیر فریاد زد:«دکتر،چرا بربر نگاه می کنی...یک غلطی بکن.»«فروغ السلطنه،در را باز کن.» این صدای شاه بود که جیران را صدا می زد.قریب یک شبانه روز بود که جیران خودش را در اتاق محبوس کرده بود و در را به روی هیچ کس،حتی شاه نمی گشود.شاه که سخت دلواپسی حال محبوبه اش را داشت سعی می کرد با حرف زدن به هر نحو شده جیران را راضی کند در را باز کندو برای همین بار دیگر التماس کرد.«آخر برای چه در را باز نمی کنی عزیز دلم...خدای ناکرده کار دست خودت می دهی.» صدای جیران با گریه از داخل بلند شد. «به جهنم...وقتی عزیز دلم از دست رفته،خودم هم بهتر آن است که بمیرم.»«ناشکری نکن خانم...مرگ و زندگی به دست خداست.» «;به طور عادی بله،هر کسی یک روزی به دنیا می آید و می میرد،اما نه آنکه مثل جگرگوشه ام این طور پرپر شود...این ها دیگر روی عزراییل را سفید کرده اند.»شاه با آنکه خیلی خوب متوجه منظور جیران بود خودش را به آن راه زد.همان طور که صورتش را به در چسبانده و با حالت غریبی به دایه اش زعفران باجی می نگریست که برای دلداری جیران آن جا بود پرسید:«نظورت کیست؟»جیران با صدایی که بیشتر به فریاد می مانست پاسخ داد:«خودتان بهتر می دانید.همان کسانی که در ظاهر نقاب معصومیت بر چهره دارند...همین هایی که از اول هم چشم دیدن مرا نداشند و ندارند...هیچ بعید نمی دانم همین روزها سراغ خودم بیایند.»شاه که دید جیران حالت عادی ندارد،با آنکه خود به آنچه می شنید اعتقاد داشت،اما برای آنکه مرهمی بر داغ دل جیران بگذارد کفت:«این حرف ها کدام است خانم.شما داغ عزیز دیده ای و حق داری تا این حد

غمگین و افسرده باشی اما باور کن اشتباه میکنی"جیران سر حرف خودش بود." من اشتباه نمیکنم.خط و نشانهایی که سر قضیه ی تاجگذاری برایم کشیده بودند همه به گوشم رسیده....حالا میبینید به انچه گفته بودند عمل کردند.....جگرم را سوزاندند."
گریه امان نداد جیران صحبتش را تمام کند.بار دیگر اتاق را با شیون روی سرش گذاشت.
شاه از صدای ناله و ضجه های جیران حال خودش را نمیفهمید.با بغضی در گلو باز هم سعی کرد تا به نحوی او را ارام کند."حق داری بد گمان باشی.به گوش خودمان هم رسیده که اینجا و انجا چه زرت و پرت هایی کرده بودند.این را قبول دارم اما هیچ کس جرات کوچکترین مخالفتی با رای ما ندارد چه برسد که بخواهد چنین غلطی بکند."
جیران همان طور که اشک میریخت با گریه گفت:"شما هر چه دلتان میخواهد بگویید اما بدانید من بی دلیل بد گمان نیستم.شما بی اندازه خوشبین هستید.مطمئن باشید امثال این ادمها وقتی پای منافع خودشان در میان باشد از ریختن زهرشان به شما هم ابایی ندارند."
شاه انچه میشنید را خود باور داشت.مستاصل مانده بود چه بگوید که از صدای دایه اش زعفران باجی به خود امد.
"قبله ی عالم اگر جسارت نباشد راحتش بگذارید.روحیه اش بدجوری در هم شکسته است.حق هم دارد...کم مصیبتی به سرش نیامده.ارام شدنش زمان میخواهد."
شاه درمانده به دایه اش نگریست و گفت : "اما دایه خانماین طور هم که نمیشود به حال خودش رهایش کنیم."
هنوز گفتگوی شاه و دایه اش به نتیجه نرسیده بود که ننه جان که تا ان لحظه مثل کودکی مظلوم و خجالتی کنار تالار با چشمانی اشکبار ایستاده بود به حرف امد.او خورشید کلاه را در اغوش داشت و بلاتکلیف ایستاده بود.
" عرضی داشتم."
شاه با حالتی پکر به او اشاره کرد تا حرفش را بزند.
ننه جان در حالی که با دستک های چارقدش اشک های صورتش را پاک میکرد گفت: "اگر قبله ی عالم به من اجازه دهند کنیزتان میداند چطور فروغ السلطنه خانم را ارام کند."
شاه که برای خلاصی از این مخمصه هیچ راهی به نظرش نمیرسید و از انجایی که نمیخواست برای باز شدن در به زور متوسل شود دست به دامان پیرزن شد.
" هر کاری از دستت بر میاید کوتاهی نکن.با هر زبانی شده راضی اش کن در را باز کند."
شاه این را گفت و پریشان از تالار خارج شد.به دنبال شاه زعفران باجی نیز خورشید کلاه را از بغل ننه جان گرفت و رفت.
حالا ننه جان و جیران در عمارت تنها بودند.ننه جان این طرف در نشسته بود و جیران ان طرف.
ننه جان گریه کنان با جیران حرف میزد.
" دیدی مادر دیدی....ان قدر در را باز نکردی تا قبله ی عالم با ناراحتی از اینجا رفت.حالا این طوری خوب شد؟ "
چون دید جیران جز گریستن پاسخی ندارد گفت: "خیال میکنی به کی بد میکنی؟ به خودت....نفعش به کی میرسد؟به دشمنانت.فقط همین قدر بگویم کاری نکن قبله ی عالم را از خودت زده کنی.ان وقت همان میشود که دشمنانت میخواستند.مطمئن باش تا وقتی توی دل شاه جا داری خار چشم همه هستی.پس قدر مقام و منزلتت را بدان.الحمدالله هنوز جوانی سالمی....قبلهی عالم خاطرت را میخواهد..خدا میداند برای انکه ببیندت چه کار میکرد.اگر خدا حکمتش باشد این بار هم پسر می اوری.این بار برای انکه زهرشان را به تو نریزند خودم در گوش شاه میخوانم برایت یک عمارت مجزا در نظر بگیرند....این طوری دیگر نه تو چشم در چشم کسی هستی و نه دست کسی به تو میرسد."
ننه جان وقتی دید جیران حرف نمی زند پس از لختی سکوت ادامه داد: "یادت می اید همیشه میگفتی من جای مادرت هستم....اگر هنوز هم به مادری قبولم داری این را بدان یک مادر هیچ گاه بد دخترش را نمیخواهد...من اینجا پشت در نشسته ام تا در را به رویم باز کنی.به ارواح خاک اقاجانت اگر در را باز نکنی تا قیامت هم شده اینجا مینشینم."
با تمام شدن صحبت های ننه جان چند دقیقه سکوت در اتاق حاکم شد که صدای باز شدن در اتاق ان را شکست.
لحظه ای بعد جیران با صورتی رنگ پریده و خیس از اشک میانه ی تالار نشسته بود و ننه جان با مهربانی بی دریغ با شانه ی چوبی که تاجی از عاج و فیروزه داشتبر موهای پریشان او شانه میکشید و قربان و صدقه اش میرفت.نوازش دست ننه جان مثل نفسی سبک و متبرک در جان جیران میپیچید و باز دلش را پر از خاطره های کودکی میکرد.انگار در نوازش این دست اشنا حرفی نهفته بود که خلاصه ی ان محبت بود.در ان لحظه ها بار دیگر جیران خودش را در تصویر اینه های قدیمی خاطراتش دید.مثل حالا که زیر دست ننه جان نشسته بود و او موهایش را با ملاطفت شانه میزد.هنوز هم صدای مادرش را میشنید که مثل پرهای فرشتگان نرم و لطیف در گوشش زمزمه میکرد.
_یه دختر داریم شاه نداره از خوشگلی تا نداره به کسی میدیم که کس باشه قبای تنش اطلس باشه شاه بیاد با پسرش....
جیران همان طور که در این خاطرات سیر میکرد برگشت و با شتاب کودکانه ای دستهای چروکیده ی ننه جان را در دست گرفت.رو به او گفت: "من از وقتی خودم را شناختم شما همیشه با من و خواهرانم مهربان بودید....دیگر وقت ان رسیده که من دین خودم را به شما ادا کنم."
ننه جان با تواضعی دردناک بغض خود را فرو بلعید و گفت: " چه دینی مادر...من برای هیچ کدامتان کاری نکرده ام."
" چرا کرده اید ان قدر که از حد و حساب گذشته است.برای همین من میخواهم در اولین فرصت خودم با قبله ی عالم صحبت کنم.میخواهم درخواست کنم همین امسال شما را بفرستد مکه."
ننه جان از شنیدن اسم مکه که همیشه برایش مثل ارزویی دست نیافتنی به نظر می امد مثل ادمی که ترسیده باشد دستهایش را به سینه اش گذاشت و دهانش از تعجب و ناباوری باز ماند.
جیران که دید ننه جان از شنیدن این خبر چه حالی پیدا کرده برای این که در این باره به او اطمینان خاطر بدهد ادامه داد: "به ایام حج چند ماهی بیشتر نمانده.از همین فردا باید به فکر لباس احرام باشید.به فکر حلالیت خواستن.به فکر خداحافظی با همه.میدانم خانم قمر السلطنه عمع خانم علیحضرت در تدارک سفر حج است.


مطالب مشابه :


شناسنامه کتاب دختر سایه

دیگر استاین در این مجموعه همانند فراموشم مکن.دروغگو دروغگو.اردوی. تابستانی. تالار. وحشت




معرفی 11: کتاب های آر.ال.استاین

۹-اردوی تابستانی. -دایره وحشت: ۱-ماسک شبح -تالار وحشت: ۱-فراموشم




دختر سایه

دیگر استاین در این مجموعه همانند فراموشم مکن.دروغگو دروغگو.اردوی. تابستانی. تالار. وحشت




دانلود پر طرفدار ترین کتاب های آر ال استاین

اما دیگر فرصتی نیست.سلنا قدم به تالار وحشت اردوی تابستانی وحشت" خوش آمدید




اردوگاههای آموزش و پرورش؛ خالی از دانش آموز

البته تابستان مدارسی که پایگاههای تابستانی دارند ترسند و وحشت دارند در تالار




معشوقه آخر

چراغهای گازی باغ روشن شده بود و به اطراف نور می پاشید.شاه در تالار اردوی ییلاقی همه وحشت




برچسب :