چشم های وحشی 18

نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یه ربع به نُه بود. یکی نبود بگه من چرا این قدر زود آماده شده بودم!
- بله بابا، کلاسم ساعتِ دهه!
بابا سری تکون داد و کنار پارکی وایساد. چرخید به سمتِ من و گفت:
- ببین بابا جون، من و مادرت با ازدواجِ تو و آترین کاملا موافقیم. راستش کی بهتر از اون، دیده و شناخته. تو هم که آترین رو خوب می شناسی.
با سر تایید کردم که بابا ادامه داد:
- رها، نمی خواستی یه کم روی پیشنهادش فکر کنی؟ آخه خیلی یه دفعه ای جواب دادی!
جواب دادم:
- راستش بابا، آترین از قبل از من خواستگاری کرده بود.
بابا:
- اِ پس همین! گفتم چه قدر سریع و خونسرد جواب دادی. اصلا معلوم بود شما دو تا سَر و سِری با هم دارید.
توی دلم پوزخند زدم. سَر و سِر! بابا چه خوش خیالی! کارِ ما از سَر و سِر گذشته.
بابا:
- خب دیگه، حسابی خوشبخت بشید ایشاا... بعد یه چیزِ دیگه بابا!
منتظر بابا رو نگاه کردم.
بابا:
- بهتره درباره ی جشن نامزدی ما چیزی نگیم، می دونی که ...
- یعنی ممکنه همچین فکری بکنن؟
بابا:
- بالاخره دیگه!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه، اما واقعا فکر می کنم اگه یه برنامه ی سبک باشه بهتره. بابا بیخود می شه اگه فاصلش کم باشه.
بابا ماشین رو روشن کرد و گفت:
- حالا چرا سریع می خواید ازدواج کنید؟
- بابا نمی خوایم بلاتکلیف باشیم.
بابا:
- اوه! هنوز یه روز از نامزدیتون می گذره!
لبخند شیطونی زدم که بابا گفت:
- آها! یادم نبود شما از قبل بلاتکلیف بودید! چند وقته؟
- یکی دو هفته ست که ازم خواستگاری کرده.
بابا:
- پس قبلشم.
- نه نه، باور کنید!
بابا خندید و گفت:
- ما هم این دوران رو گذروندیم.
جلوی دانشگاه وایساد. خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد دانشگاه که شدم سوگند سریع پرید جلوم و گفت:
- سلام! چه طوری رها خانوم؟!
خندیدم و بغلش کردم.
- عالیم سوگند، حتی نمی تونی تصور کنی!
خودش رو از بغلم کشید بیرون و گفت:
- چی شده؟ کبکت خروس می خونه رها! چیزی شده؟
دست راستم رو گرفتم جلوش. دستم رو گرفت توی دستش و نگاه دقیقی به حلقه ام کرد.
سوگند:
- رها؟! وای! دروغ نگو!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و گفتم:
- دروغ نمی گم، باور کن. من خودمم هنوز باورم نمی شه!
سوگند جیغ زد:
- مبارکــــــه!
- بسه دیگه این قدر جیغ نزن، الان همه می ریزن سرمون!
را افتادم سمتِ کلاس و گفتم:
- ببینم، از عرفان چه خبر؟
سوگند:
- وای این قدر واسه تو خوشحال شدم که اصلا یادم رفت بگم چی کار کردیم!
ساعتم رو نگاه کردم، نُه و نیم بود.
- نیم ساعت وقت داریم، تعریف کن ببینم!
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یه ربع به نُه بود. یکی نبود بگه من چرا این قدر زود آماده شده بودم!
- بله بابا، کلاسم ساعتِ دهه!
بابا سری تکون داد و کنار پارکی وایساد. چرخید به سمتِ من و گفت:
- ببین بابا جون، من و مادرت با ازدواجِ تو و آترین کاملا موافقیم. راستش کی بهتر از اون، دیده و شناخته. تو هم که آترین رو خوب می شناسی.
با سر تایید کردم که بابا ادامه داد:
- رها، نمی خواستی یه کم روی پیشنهادش فکر کنی؟ آخه خیلی یه دفعه ای جواب دادی!
جواب دادم:
- راستش بابا، آترین از قبل از من خواستگاری کرده بود.
بابا:
- اِ پس همین! گفتم چه قدر سریع و خونسرد جواب دادی. اصلا معلوم بود شما دو تا سَر و سِری با هم دارید.
توی دلم پوزخند زدم. سَر و سِر! بابا چه خوش خیالی! کارِ ما از سَر و سِر گذشته.
بابا:
- خب دیگه، حسابی خوشبخت بشید ایشاا... بعد یه چیزِ دیگه بابا!
منتظر بابا رو نگاه کردم.
بابا:
- بهتره درباره ی جشن نامزدی ما چیزی نگیم، می دونی که ...
- یعنی ممکنه همچین فکری بکنن؟
بابا:
- بالاخره دیگه!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه، اما واقعا فکر می کنم اگه یه برنامه ی سبک باشه بهتره. بابا بیخود می شه اگه فاصلش کم باشه.
بابا ماشین رو روشن کرد و گفت:
- حالا چرا سریع می خواید ازدواج کنید؟
- بابا نمی خوایم بلاتکلیف باشیم.
بابا:
- اوه! هنوز یه روز از نامزدیتون می گذره!
لبخند شیطونی زدم که بابا گفت:
- آها! یادم نبود شما از قبل بلاتکلیف بودید! چند وقته؟
- یکی دو هفته ست که ازم خواستگاری کرده.
بابا:
- پس قبلشم.
- نه نه، باور کنید!
بابا خندید و گفت:
- ما هم این دوران رو گذروندیم.
جلوی دانشگاه وایساد. خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد دانشگاه که شدم سوگند سریع پرید جلوم و گفت:
- سلام! چه طوری رها خانوم؟!
خندیدم و بغلش کردم.
- عالیم سوگند، حتی نمی تونی تصور کنی!
خودش رو از بغلم کشید بیرون و گفت:
- چی شده؟ کبکت خروس می خونه رها! چیزی شده؟
دست راستم رو گرفتم جلوش. دستم رو گرفت توی دستش و نگاه دقیقی به حلقه ام کرد.
سوگند:
- رها؟! وای! دروغ نگو!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و گفتم:
- دروغ نمی گم، باور کن. من خودمم هنوز باورم نمی شه!
سوگند جیغ زد:
- مبارکــــــه!
- بسه دیگه این قدر جیغ نزن، الان همه می ریزن سرمون!
را افتادم سمتِ کلاس و گفتم:
- ببینم، از عرفان چه خبر؟
سوگند:
- وای این قدر واسه تو خوشحال شدم که اصلا یادم رفت بگم چی کار کردیم!
ساعتم رو نگاه کردم، نُه و نیم بود.

- نیم ساعت وقت داریم، تعریف کن ببینم!

- چی کار باید بکنم؟
سوگند نگاهِ شیطونی بهم انداخت و گفت:
- شیطونی!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- ببند! منحرف.
سوگند:
- آهان! منم شما دو تا رو اصلا نمی شناسم. شما قبلا اون طوری تو بغل هم می رقصیدید الان دیگه ننه و آقای منم می تونه بفهمه چه کارا می کنید! شرط می بندم دیشب پیشِ هم خوابیدید!
اخمی کردم و گفتم:
- نخیر.
سوگند:
- ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم.
- برو بابا!
بسته ی کیکی رو که سوگند برام گرفته بود، باز کردم و نصفش رو با بی میلی خوردم.
- سوگند، تو واسه ی این امتحان چیزی خوندی؟
سوگند قُلپی از چاییش خورد و گفت:
- نه، لای کتابم باز نکردم!
- آفرین، همین طوری ادامه بدی حتما مهندس لایقی می شی.
سوگند:
- آخه ما که نمی تونیم بریم سرِ ساختمون آجر بالا بندازیم. بعدم، می دونی من بعد از تموم شدن درسم چه قدر باید خودم رو بکشم که یه جا بتونم مشغول شم. تو سریع می ری توی شرکت بابات و می شینی پشتِ میز. عین این داداشِ خُل و چلت!
- اوی! درباره ی رامتین بد حرف نزن! تو درست رو تموم کن، میارمت پیشِ خودم.
سوگند:
- حالا آینده رو بیخی، سرِ این امتحان به من یاری برسون نیفتم.
- حالا خودم انگار چه قدر خوندم!
کیک نصفم رو توی کیفم چپوندم و از جام بلند شدم.
- بیا بریم.
به کلاس رفتیم. چند دقیقه ی بعد استاد وارد شد و بلافاصله برگه ها رو بین همه پخش کرد. با دیدنِ سوالا یه سکته ی رفت و برگشت زدم. تو دلم گفتم: «استاد تو روحت! اینا کجای کتاب بود؟!»
از اون طرفم سوگند که معلوم بود التماس دعا داره. آخه چی بهش می گفتم؟ نمی شد برگه رو سفید بدم، یه کم به مخم فشار آوردم و هر چی که تونستم و یادم بود رو روی برگه ریختم. یه جورایی داشتم فقط برگه رو سیاه می کردم. همونا رو با هزار زحمت به سوگندم رسوندم و سریع از کلاس زدم بیرون. سوگندم پشت سرم اومد و گفت:
- اوف! چه سوالای مزخرفی بود!
- آره! من برم دیگه.
سوگند:
- وایسا با هم بریم دیگه.
چند قدم دیگه که رفتیم جلو سوگند با صدای شاد و ذوق دار گفت:
- عرفان میاد دنبالم.
- اِ! نه بابا، انگار خیلی زود هم با هم جی جی باجی شدین!
سوگند:
- رها!
- بله؟
سوگند:
- اذیت نکن.
- چه قدر تو شُلی آخه! یه ذره واسش ناز می کردی منگول! این جور پسرا از دخترایی خوششون میاد که دست نیافتنی باشن.
سوگند:
- وا؟! اون وقت تو این چیزا رو از کجا می دونی؟
- تجربه ست دیگه قربونت برم.
سوگند:
- تجربه! خوبه یه دوست پسرم نداشتی بگیم اون این طوری بوده.
- درد!
از در دانشگاه بیرون رفتیم. سوگند سقلمه ای به پهلوم زد و به آزرای مشکی رنگی که یه کم اون طرف تر پارک شده بود اشاره کرد.
- اِ! بالاخره اون پژو داغونه رو فروخت؟
سوگند:

- چه خاطره هایی که باهاش نداشتیم! یادته چه قدر خودش رو کُشت تا همون پژو رو بخره؟ سرِ یه هفته اوراقش کرد.

بعدم زد زیر خنده.
- برو، منتظرته.
سوگند:
- تو نمی ری؟
- منتظرِ شویمان هستیم!
سوگند:
- اوهو! حالا کجاست این شویتان؟
نگاهی به این طرف و اون طرف انداختم، چند تا ماشین بیشتر این دور و بر نبود، یه دویست و شش سفید، آزرای مشکی عرفان، سوناتای نقره ای و یه بنز سی ال اس مشکی که با بوق بوقش داشت می رفت روی اعصابم.
- من چه می دونم؟! اَه این چرا این قدر بوق می زنه؟
سوگند:
- مرض داره! من برم، بای.
- خداحافظ، به سلامت!
برام از دور دستی تکون داد و رفت سمت آزرای مشکیِ عرفان. گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و با حرص شماره ی آترین رو گرفتم. ماشین هنوز داشت بوق می زد. همون طور که گوشی رو به گوشم چسبونده بود توی دلم داشتم برای سلامتی عقلانی راننده دعا می کردم که یه دفعه راه افتاد و دور زد و جلوی من ترمز کرد. داشتم گوشی رو قطع می کردم که برداشت:
- یه دفعه می خواستی ور نداری! آترین چرا نیومدی؟ اَه! منو این جا معطل کردی!
همون موقع شیشه ی ماشین اومد پایین و صدای آترین توی گوشی پیچید.
آترین:
- سوار شو خانوم خانوما.
ابروهام بالا پرید، گوشی رو از دمِ گوشم برداشتم و قطعش کردم.
آترین:
- خانوم خانوما می رسونمت، خودت رو لوس نکن.
درِ ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
- لوس! ماشینِ جدید مبارکه!
آترین:
- پسند کردی؟
- شیرینیش کو؟
آترین:
- باشه بعدا. فعلا بریم خونه که امروز خاله خودش داره ناهار درست می کنه.
- تو رو خدا؟! مامان؟! ناهار؟! نه!
آترین:
- بله.
- قرار بود بریم خرید.
آترین:
- دیگه الان دیره.
نگاهی به ساعت انداختم، دو و پنج دقیقه بود. آره خب، دیر بود.
- آره، بریم خونه.
راه افتاد سمتِ خونه.
- آترین؟!
آترین:
- جونِ آترین؟
نگاهش کردم که لبخندی زد و نگاه کوتاهی بهم کرد.
- واسه چی این قدر اصرار داری که عروسی رو حتما چند ماه دیگه بگیریم؟
آترین:
- چون می خوام توی یه تاریخِ خاص باشه.
- تاریخِ خاص؟
آترین:
- اوهوم!
- کی؟
آترین:
- نُه تیر!
شبِ تولدمون، ایول! چرا به فکرِ خودم نرسیده بود؟
آترین:
- خوبه؟
- آره! عالیه.
آترین:
- با نامزدی چی کار می خوای بکنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
آترین:
- نمی خوای چیزی بگی؟
- هر طور شما می خواید.
آترین:
- رها، می دونم پدرت بهت چی گفته، اما باور کن من و مامان اینام به تنها چیزی که فکر نمی کنیم همینه.
- هر چی.
آترین:
- راستش منم نمی خوام مهمونی بزرگی بگیریم، آخه اگه بخوایم سه ماه و نیم دیگه عروسی بگیریم یه نامزدی بزرگ خیلی مسخره ست، هوم؟
- هر چی تو بگی.
آترین:
- رها! چرا عینِ این شوهر ذلیلا هی می گی هر چی تو بگی؟
خندم گرفت. شوهر ذلیل! برگشتم طرفش و گفتم:
- آقا آترین، نشونت می دم کی شوهر ذلیله. خب آخه چی بگم؟
آترین:
- هر چی می خوای، تو هم حق داری نظرت رو بگی.
- آترین، نامزدی رو بگیریم، بهتره.
آترین:
- پُـــف! لااقل خیلی بزرگ نباشه.
- نمی دونم!
جلوی در خونه پارک کرد.
- در رو باز می کنم ماشین رو بیاری تو.
آترین:
- لازم نیست.
- بیارش تو.
آترین سری تکون داد. از ماشین پیاده شدم و رفتم تو. درِ پارکینگ رو باز کردم و منتظر شدم تا آترینم بیاد.

****

آترین:
- آماده ای؟
- آره، کجایی؟!
آترین:
- دمِ درم، بدو این آقا رو خیلی منتظر گذاشتیم.
- فعلا.
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم. یه بار دیگه شالم رو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. دم در سریع کفشام رو پوشیدم. صدای مامانم رو از پشتِ در شنیدم.
مامان:
- به سلامت، خیلی هم عجله نکنید، قشنگ بگردید.
- باشه مامان، نگران نباش، خداحافظ.
سریع طولِ حیاط رو طی کردم و از در خونه خارج شدم. آترین جلوی در خونه منتظر وایساده بود. واردِ ماشین شدم.
- سلام، بریم.
آترین:
- سلام به رهای من! خوبی گلم؟
نگاهش کردم و گفتم:
- خوبم. آترین! مگه نگفتی منتظره؟!
آترین:
- چرا، بریم.
ماشین رو راه انداخت.
- دقیقا کجاست؟!
آترین:
- وایسا الان می رسیم.
- نزدیکه؟
آترین:
- آره.
توی یکی از کوچه ها که به شدت سر بالایی بود پیچید.
آترین:
- پُف! من چرا هیچ وقت از راه اصلیش نمی رم خدا می دونه.
آخر اون سر بالایی توی کوچه ای پهن تر پیچید و بعد از کمی جلو رفتن جلوی در بزرگ مشکی رنگی ترمز کرد.
- این جاست؟
آترین:
- اوهوم.
از ماشین پیاده شدیم. یه کم این طرف و اون طرف رو نگاه کردم. کسی رو ندیدم.
- آترین، پس این آقای لباف کجاست؟
آترین:
- اونم میاد، بیا تو!
در رو با کلید باز کرد و وارد شدیم. اولین چیزی که می شد دید یه حیاطِ بزرگ و بسیار قشنگ بود. کَفِش چمن بود و فقط بعضی قسمت ها راهی برای عبورِ ماشین مشخص شده بود. یه کم که جلو رفتیم به محوطه ای رسیدیم که با گل های قشنگ و خوش بو به زیبایی تزیین شده بود. چند تا آلاچیق هم اون کنار بود. توی یه دونش زنی نششسته بود و با گوشیش ور می رفت. کنارش هم یه سگِ کوچولوی سفید این طرف و اون طرف می دوید. در آخر نگاهم به ساختمانِ رو به روم افتاد. یه آپارتمانِ پنج طبقه که نمای کاملا سفیدی داشت، با پنجره هایی که فلاور باکس های زیبا روی نرده هاشون خود نمایی می کرد.
آترین:
- بیا بریم توش رو هم ببین.
سرم رو تکون دادم و بدونِ این که بگم چرا منتظرِ آقای لباف (همون بنگاه داری که این جا رو بهمون معرفی کرده بود.) نشدیم پشت سرِ آترین راه افتادم. از پله ها یه طبقه رو بالا رفت. آپارتمان تک واحدی بود. در رو با کلیدش باز کرد و داخل شد. با لبخند بهم اشاره کرد که برم تو.
آروم و با متانت رفتم داخل. نسبتا بزرگ بود.
- نو سازه؟!
آترین:
- اوهوم. این جا قبلا یه ویلای بزرگ بوده، بعد خرابش کردن، آپارتمان ساختن. می پسندی؟
همون طور که داشتم یکی یکی اتاقاش رو بررسی می کردم، گفتم:
- نقشه ی قشنگی داره، خیلی هم بزرگه، پِرتی هم نداره، چرا نپسندم؟! قیمتش رو چه طور می گه؟
آترین:
- کی؟
- صاحبش دیگه.
آترین:
- از امروز صاحبش تویی.
یه لحظه به گوشام شک کردم.
- چی؟!
آترین جلو اومد و کمرِ منو گرفت. سرش رو آورد کنارِ گوشم و گفت:

- این جا الان به نامِ توئه

توی جنگلِ سبزِ چشماش نگاه کردم.
- آخه ... آخه چرا؟!
آترین:
- چرا نداره دیگه! مگه ما نمی خوایم زندگی مشترک رو شروع کنیم؟ پس من و تو فرقی نداره!
لبخندی زدم و بغلش کردم.
- آترین، من واقعا با تو احساسِ خوشبختی می کنم.
فشارِ دستاش رو دورِ کمرم محکم تر کرد. کنارِ گوشم گفت:
- این جا از این به بعد سر پناهِ من و توئه.
گردنم رو بوسید و بازدمِ داغش رو توی گردنم بیرون داد.
آترین:
- رها، عشقِ من!
لبم رو گزیدم و با دستم عقب روندمش.
- آترین، فقط یه ماه دیگه صبر کن!
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- آدم رو جادو می کنی دختر!
لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم. یکی یکی در کابینت ها رو باز و بسته می کردم که کمرم رو از پشت گرفت.
آترین:
- رها، فقط یه لحظه.
منو چرخوند و بوسید. شوکه شدم، اما لحظه ای بعد به خودم اومدم و دستم رو لای موهاش بردم. اونم دستش رو روی کمرم فشار داد. آروم ازش جدا شدم و گفتم:
- بسه عشقم.
یه لحظه چشماش رو بست. کنار رفت و پشتش رو بهم کرد.
آترین:
- چی می شه این یه ماهم زودتر تموم بشه.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- تموم می شه عزیزم، به زودی، توی یک چشم به هم زدن.
پُفی کشید و از آشپزخونه بیرون رفت. یه کم دیگه توی آشپزخونه سرک کشیدم. آخه معمولا خانوما با آشپزخونه خیلی کار دارن.
آترین:
- بریم دیگه عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بریم.
دستش رو روی کمرم گذاشت و با هم از خونه بیرون رفتیم.
آترین:
- خب دیگه چی کارا داریم برای انجام دادن؟
- چیزهای اصلی رو که خریدیم، وسایل آشپزخونه هم کامله، همین طور ظرف و ظروفا هم تقریبا کامله. چند تا تیکه چیز میز هست که فردا با مامان کاملش می کنیم.
آترین:
- یعنی بیرون کاری نداری؟!
- آترین؟!
آترین:
- جونِ آترین؟!
همون طور که به صدای تق تق کفشام روی قسمتِ سنگ فرش شده ی حیاط گوش می دادم گفتم:
- امروز بریم لباس ببینیم؟
آترین:
- لباس عروس؟!
سرم رو به معنای تایید تکون دادم.
آترین:
- لباس عروس دوست داری؟
- آترین، این آرزوی هر دختریه که توی لباسِ سفیدِ عروسی کنارِ عشقش ازدواج کنه.
توی ماشین نشستیم. آترین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
آترین:
- رها، باورم نمی شه یه ماه دیگه عروسیمونه.
- آره. وای! راستی آترین باغ و اینا رو که رزرو کردید؟
آترین:
- باغ رو آره ولی کترینگ، چند تا رو دیدم، امشب قرار گذاشتم با هم بریم ببینیم.
- آهان!
آترین:
- حالا دقیقا کجا بریم؟!
- پاساژ (...).

این جا هم که همیشه ی خدا ترافیک بود. اوف! این ترافیک آدم رو دیوونه می کنه! واقعا زندگی توی تهران سخته! سه ربع بعد رسیدیم به پاساژ، توی پارکینگ مخصوصِ پاساژِ (...) پارک کردیم و رفتیم تو. طبقاتِ بالاش چند تا مزون بود که تعریفش رو زیاد شنیده بودم.

یکی از مزونا رو که قبلا از سارا تعریفش رو شنیده بودم رو پیدا کردیم و رفتیم داخلش. دو تا دختر توش کار می کردن. یکی تپل ولی قد بلند بود و اون یکی یه کم کوتاه تر ولی لاغر بود. دخترِ لاغرتر جلو اومد و با صدای تو دماغی سلام کرد. از چهرش آرایش داشت می ریخت. دماغشم که معلوم بود عملیه، چه قدرم بد عمل کرده بود، تیز و دراز شده بود، عین پینوکیو!
به خودم نهیب زدم: «بسه بابا، این قدر غیبت نکن!»
«وا! مگه دارم پشتِ سرش حرف می زنم؟!»
«فکر که داری می کنی!»
«برو بابا.»
روم رو کردم سمتِ دختره و گفتم:
- ببخشید، می خواستم لباس های عروستون رو ببینم.
دختر لبخندِ مصنوعی ای زد و رو به اون یکی دختره گفت:
- آروشا جان، ژورنالِ کارهامون رو بهشون نشون بدید.
روی مبل هایی که کنارِ مزون بود نشستیم. دخترِ بینی چسب خورده که حالا فهمیده بودم اسمش آروشاست با یه ژورنال توی دستش به ما نزدیک شد.
آروشا:
- این ژورنال کارهای 2013 ست که همه رو از ایتالیا برامون میارن و خیلی کارای تکیه.
آترین ابروش رو بالا انداخته بود و داشت به حرفای دختره گوش می داد. منم کلا حواسم پیش اون یکی فروشنده بود که با نگاهش داشت آترین رو می خورد!
آترین ژورنال رو گرفت و گذاشت روی پاش. منم خم شدم تا مدل هاش رو ببینم. آترین آروم آروم ژورنال رو ورق می زد و با دقت تمام لباس ها رو نگاه می کرد، حتی از منم بیشتر دقت می کرد. انگشتم رو روی یکی از لباسا گذاشتم و گفتم:
- این چه طوره؟!
آترین نگاهی بهش انداخت و شونه ای بالا انداخت. لباس قشنگی بود، دکلته بود و ساده. منم که سخت پسند و ساده پوش.
- چرا؟!
آترین:
- رها، از این به بعد تو فقط مال خودمی.
چرخیدم سمتش و گفتم:
- آترین، من چیزی گفتم؟!
آترین:
- نه ولی بهتره این لباس رو انتخاب نکنی و اون شب رو به کامِ من و خودت تلخ نکنی.
تو دلم گفتم: «اوه اوه! چه میر غضبی هم شده واسه ی من.»
اخمی بهش کردم و به ورق زدن ادامه دادم. روی چند تا کار دیگه هم دست گذاشتم اما فقط جوابم این بود.
آترین:
- نچ، خوب نیست!
بالاخره ژورنال به اون ابهت تموم شد و ما روی هیچ کدوم از لباسا به تفاهم نرسیدیم. از مزون که بیرون اومدیم اخم کردم و دست به سینه وایسادم. آترین دستش رو انداخت دور کمرم که از خودم جداش کردم. با لحنی ملایم و آرامش بخش که با لحنش توی مزون خیلی فرق می کرد گفت:
- رها، عزیزم، من برای تو یه چیز فوق العاده در نظر دارم ولی باید پیداش کنم، قهر نکن عشقم.
یه کم بهش نزدیک تر شدم. با لحنی که اون داشت صحبت می کرد دلِ سنگم به رحم می اومد چه برسه به من که قلبم فقط برای اون می تپید. دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
آترین:
- رها، آخه کدوم یکی از اون لباسا در شان تو بود؟!
- آخریه خیلی قشنگ بود.
آترین:
- فقط یه طرحِ قدیمی بود، خیلی هم باز بود! آخه روز عروسی که من نمی خوام تو رو به حراج بذارم! وقتی یه نفر بهت نگاه کنه اعصابم خُرد می شه! مخصوصا توی اون لباس که از بالا تا چاکِ سینت بازه.
وای به چه چیزایی دقت کرده این بشر! این آترینم غیرتی می شه و من نمی دونستم؟!
- اوهو! بابا غیرت! ندیده بودم ازت!
ابروهاش رو بدتر از قبل توی هم گره کرد و گفت:
- پس فکر کردی گونی سیب زمینی بغلت داره راه می ره؟!

ته دلم یه جوری شد. چه حالی می ده که یه مرد برات غیرتی بشه، آدم حس می کنه پشتش پُره، انگار یه نفر رو برای همیشه داره که ازش حمایت کنه، کسی که با عشق پشتش رو رها نکنه و اونو توی دنیای پُر از گُرگ ول نکنه. آترینِ من، پشتوانه ی منه، دار و ندارم، زندگیم. بی اون چه طوری می شه زندگی رو معنا کرد؟ زندگی من فقط خلاصه می شه توی یک اسم، "آترین" و لذتِ زندگیم بوسه های گاه و بی گاهِ آترینه که مثلِ گل های بهاری روی لب های من می کاره.

این بار دستش رو محکم تر دورِ کمرم حلقه کرد و به سمت یکی دیگر از مزون ها رفت.
آترین:
- بیا این جا رو هم ببینیم.
دستم رو به سینه زدم و با لحنی لجباز گفتم:
- که چی بشه؟! یه سری آدم رو مسخره کنیم؟!
نگاهی از گوشه ی چشم بهم انداخت و گفت:
- رها؟!
با پرخاشگری گفتم:
- چیه خُب؟!
با حرکت سر به در مزون اشاره کرد. رفتیم تو و باز از فروشنده مدل های جدیدش رو خواستیم. اونم یه ژورنال دیگه داد دستمون ولی آترین بازم چیزی نپسندید. چند جای دیگه هم رفتیم ولی بازم هیچی به هیچی! دیگه حالم داشت به هم می خورد. خسته شده بودم و کفش هام داشت پاهام رو اذیت می کرد.
- آترین! خسته شدم. بی خیال با بلوز و شلوار میام تو مراسم!
خندید و گفت:
- به این زودی خسته شدی؟!
سرم رو به معنی "آره" تکون دادم.
آترین:
- بیا بریم این آخریه رو هم ببینیم.
- اوف!
کارهای آخرین مزون رو هم دیدیم و بازم همون بساط. دیگه ناامید شده بودم. یه روز باید بی آترین می اومدم یه چیزی رو می پسندیدم. داشتیم از مزون بیرون می رفتیم که تلفنِ مزون زنگ خورد.
دختر:
- خانم سلیمی اون یکی از بهترین کارای ماست، درسته خیلی باز نیست ولی شاهکاره! ... باشه هر طور مایلید، منتظرتونیم.
آترین نگاهی به من و نگاهی به فروشنده انداخت.
آترین:
- ببخشید، اینی که دارید دربارش صحبت می کنید توی همون ژورنالتون بود؟
دختر لبخندی زد و گفت:
- نه، اون یه کارِ دیگه بود که مخصوص سفارش داده بودن و ما آوردیم ولی الان می گن نظرشون عوض شده.
آترین:
- می شه ببینیم؟!
دختر:
- البته!
بعدم رفت توی اتاقِ پشت سرش و چند لحظه بعد با لباسی توی دستش برگشت.
دختر:
- راستش همه کس بخر نیست و یه کارِ خاصه، قیمتشم یه کم ...
آترین پرید وسطِ حرفش.
آترین:
- مشکلی نیست.
دختر لباس رو از توی کاورِ مخصوصش در آورد و وصلش کرد به در کمد تا بتونیم راحت تر ببینیمش. واقعا لباس قشنگی بود. همون طور که من دوست داشتم ساده بود، آستینش بلند بود ولی واقعا زیبا به نظر می اومد. دختر لباس رو از کمد برداشت و از پشت دوباره به درِ کمد آویزونش کرد. پشتش کمی طرح داشت ولی نه خیلی زیاد، یه قسمتش تور بود و دور تور طرح داشت.
آترین چرخید سمتم و گفت:
- می خوای امتحانش کنی؟!
لبخندی به صورتِ بشاش آترین زدم و سرم رو به علامتِ تایید تکون دادم. رو به فروشنده گفتم:
- می شه امتحانش کنم؟!
دختر:
- بله، بفرمایید از این طرف.
منو برد توی اتاق پرو. اتاق پروش بزرگ بود یعنی اتاقک پرو نبود. یه جایی مثل انباری بود که یه طرف لباس ها بود و طرفِ دیگش یه آینه ی بزرگ بود. لباس رو پوشیدم و به کمکِ دختر فروشنده زیپ پشتش رو بستم. فروشنده نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فیتِ تنته ها! خوشت میاد؟!

چرخیدم به سمتِ آیینه. راست می گفت، لباس دقیقا اندازم بود. دوختش قسمت جلو و دامنش خیلی قشنگ بود. پارچش هم از جنس اون پارچه هایی نبود که لباسای دیگه باهاش دوخته شده بود. پارچش یه کم سنگین بود و حالت انعطاف پذیر داشت. دنباله ی طولانی ای داشت که با یه بند به مچِ دستم بسته می شد و مدل لباس رو خیلی قشنگ تر می کرد. لبِ آستینشم از همون طرحی بود که پشتش بود. مدل یقش هم هفتِ باز بود. خیلی هم پایین نمی اومد که آترین بخواد دوباره حساس بشه. ازش خوشم می اومد چون ساده بود حتی یه منجوق یا پولک توش به کار نرفته بود. جلوی آیینه چرخی زدم.

دختر:
- خیلی بهت میاد، مخصوصا این که قدت هم بلنده. شوهرت رو صدا بزنم؟!
- اگه می شه.
دختر از اتاق بیرون رفت و آترین رو صدا زد. چند لحظه ی بعد، آترینم اومد. با دیدنِ من چشماش برقی زد و لبخندی حاکی از رضایت گوشه ی لبش نشست. چرخی زدم و گفتم:
- چه طوره؟!
آترین قدمی جلو اومد و گفت:
- عالیه! خیلی قشنگه.
وایساد رو به روم و از بالا تا پایین میلیمتر به میلیمتر لباس رو بررسی کرد. وای هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر روی این چیزا حساس باشه! شونه هام رو گرفت و با ملایمت برم گردوند. در گوشم گفت:
- پشتش خیلی قشنگه.
سرم رو چرخوندم طرفش و با صدای آهسته ای گفتم:
- آخه تو که خوشت میاد باز باشه چرا ادا و اصول در میاری؟
آترین:
- ببینمت جوجو! بعدا واسه من باید تا می تونی باز بپوشیا!
- اوهو! مگه می خوام خودم رو حراج کنم؟!
آترین:
- تو فقط مالِ منی!
جواب ندادم و چرخیدم و روم رو کردم بهش.
- چی کار می خوای بکنیم؟!
آترین:
- خوشت اومده؟
واقعا خوشم اومده بود. مهم تر از همه آترین خوشش اومده بود.
- تو چی؟!
آترین:
- خیلی قشنگه، همونه که توی نظرم بود.
آترین رو به فروشنده گفت:
- همین رو می بریم.
فروشنده سری تکون داد و از اتاقک بیرون رفت. یه نگاه دیگه تو آیینه به خودم انداختم. وای آرایشگاه می رفتم و موهام رو درست می کردم با این لباس چی می شدم! خواستم لباس رو در بیارم که یادم اومد پشتش زیپ می خوره. پُفی کشیدم و خواستم دخترِ فروشنده رو صدا کنم که زیپم پایین اومد. باز دوباره تکرارِ خاطره ها! من، آترین، اما این بار متفاوت، به دور از هوس. دستای گرم آترین بود که پشتم کشیده می شد و حالم رو دگرگون می کرد. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با صدایی خش دار گفت:
- رها، بگو مال منی!
سرم رو عقب بردم و چرخوندم سمتش:
- آترین، من فقط مالِ توام، تا ابد، تا وقتی دنیا دنیاست، من ...
با صدای تقه ای که به در خورد حرفم نصفه موند و از بغلِ آترین بیرون اومدم.
فروشنده:
- ببخشید می خواستم لباس رو توی کاور بذارم.
- الان میارمش.
دیگه صداش نیومد. به آترین اخم کردم و گفتم:
- بچرخ می خوام لباسم رو در بیارم.
آترین ابرویی بالا انداخت و دستش رو چلیپای سینش کرد.
آترین:
- نچ!
- آترین، الان اذیت نکن، بذار این لباسه رو در بیارم باید بدم بهش.
آترین:
- خُب مگه دارم چی کار می کنم؟
- اوف! آترین امروز همین طوری تو ... ای بابا! پشتت رو بکن.
فکر کنم منظورم رو فهمید. واسه ی این که پشتش رو کرد و دیگه حرفی نزد.
سریع لباس رو از تنم در آوردم و لباسِ خودم رو پوشیدم.
- بریم.
آترین برگشت و لبخندی زد. دستش رو روی کمرم گذاشت و با هم از اتاق پرو بیرون رفتیم. لباس رو که قیمت فوق العاده سرسام آوری داشت رو حساب کردیم و بیرون رفتیم.
آترین:
- بفرما، رها خانوم اینم لباسِ عروس.
- مرسی، قشنگه!
آترین:

- توی نامزدی این قدر حرصم دادی که برام درسِ عبرت شد.

از یاد آوری شبِ نامزدی لبخندی نشست گوشه ی لبم. وای لباسم که با سوگند خریده بودم، تا دو روز بعدش نگاه های آترین بهم خصمانه بود. آخه خیلی دوستش داشتم، یه پیراهن نباتی رنگ تا بالای زانو بود، دکلته هم بود، همون چیزی که امروز فهمیدم آترین خوشش نمیاد که من جلوی کس دیگه ای بپوشم.
آخی! خیلی ناز شده بودم. موهام رو باز درست کرده بودم و آرایش ملایم و دخترونه ای داشتم، اما حیف که آترین خیلی میر غضب شده بود! صدای آترین اون موقعی که لباسم رو نشونش دادم هنوز توی گوشمه.
آترین:
- رها ... رها، نگو که می خوای اینو بپوشی!
نگاهی به لباسِ دوست داشتنیم انداختم و گفتم:
- مگه چه اشکالی داره؟!
آترین:
- رها این ... این ... پُف!
اون روز خیلی حرفی نزد. اصلا واسه ی نامزدی این قدر گیر نداد، فقط توی مراسم میر غضب بود. توی ذهنم به اون روز برگشتم:
خودم رو توی آیینه نگاه کردم و لبخند زدم.
سوگند:
- وای که چه خوشگل شدی رها! امشب آترین رو دیوونه می کنی، باور کن، حالا ببین من کی گفتم! دو ماه دیگه که واسه ی عروسی شیکمت اومد بالا می گم رها خانوم نگفتم.
- سوگند، ببند!
سوگند:
- مگه دارم دروغ می گم؟ آترین توی عروسیِ رامتینم داشت تو رو درسته قورتت می داد امشب که دیگه نامزدیتونه!
- بسه!
سارا که لباسِ گلبهی رنگ خوشگلی تنش بود، جلو اومد. نگاهی به شکمِ ورقلنبیدش کردم و لبخند زدم. توی اون لباس خیلی بانمک شده بود. لباسش از زیرِ سینه گشاد می شد و تا پایین می اومد، خیلی ناز بود. آخی! همیشه فکر می کردم موقع بارداری، زن ها چه قدر زشت و بد هیکل می شن ولی هیچ وقت به این موضوع دقت نکرده بود که چه قدر معصوم و ناز می شن.
سارا:
- وای رها! چه قدر خوشگل شدی! حتما باید به مامان بگم هم اسفند برات دود کنه، هم مواظبت باشه.
ابروی راستم رو بالا انداختم و گفتم:
- مواظبم باشه؟! چرا؟!
سارا:
- چون که آترین ندزدتت.
توی ذهنم یه بار دیگه واکنش آترین به لباسم رو دوره کردم. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نچ، نمی دزدتم.
سارا:
- اوهو! دلشم بخواد، اون ندزدتت خودم میام می دزدمت.
- سارا جون رعایت کن، پس فردا این بچه دنیا بیاد بگه مامان شما آدم دزدی چی می خوای تحویلش بدی؟
سارا خندید و گفت:
- آخه پسرم نیست که عمش رو ببینه.
بعدم سرش رو آورد پایین و دستی روی شیکمش گذاشت.
سارا:
- ببین پسرم، نیومدی عمت هم پرید. حالا من کدوم دختری رو واسه ی تو بگیرم؟
- اگه به عمش بره که رو دست می برنش.
همون موقع گوشیم زنگ خورد. سمتِ کیفم رفتم و گوشی رو جواب دادم:
- بله؟!
آترین:
- ما پایینیم.
- تریاک!
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم.
سوگند:
- به آقا دامادمون چی گفتی؟!
- تریاک، از بس گوشت تلخ شده.
سوگند:
- می زنمش.
- غلط کردی، خودم تلافیش رو سرش در میارم.

****

از فکر بیرون اومدم. اون شب آترین کلا تریاک شده بود! خب منم تنبیهش کردم، الکی که نمی شد! تا دو هفته نه باهاش حرف می زدم، نه نگاهش می کردم. خودمم دلم می خواست بشینم نگاش کنم اما خُب اون اذیتم کرده بود، باید جزاش رو می دید. آخرم با این که یه عالمه غُد و یکدنده بازی در آورد اما خودش مجبور شد بیاد و ازم معذرت خواهی کنه. منم مفتی مفتی یه عطر، هدیه گرفتم. عطرِ مورد علاقم Midnight Roze از کمپانی لنکوم. هر چند بازم قول گرفت که اون عطر رو فقط برای خودش بزنم، ولی خُب منم ترجیح می دادم وقتی توی خیابون راه می رم اون بو رو ندم، تا همه ناخواسته بهم نگاه کنن.


مطالب مشابه :


راه های جذب همسر و معشوق

عروس و داماد code, hotbird, x5, twinhan, مدار, مکس, kaon, کامپیوتر, dvbdream, آهنگ, جديدترين مزون عروس .




كرايه ماشين عروس 700 هزار تومان، لباس عروس 800 هزار تومان

اين عروس و داماد سري به جنوب شهر مي‌زنيم در يكي مزون‌هاي لباس عروس در جديدترين




عروسی های 500 میلیون تومانی!

دانلود کتاب شهر تالش و فرهنگ و رسوم آن بخش2. جديدترين اخبار رباتيك و




اگر بینی پهن دارید اینطور آرایش کنید !!

بهترین های دنیای مد و مدل دستکش عروس; ژست عکس عروس و داماد; جديدترين اس ام اس ها و




تنهایی شب در انتظار است.......

دردسرهاي يك عروس و داماد مزون عشق; اس ام اس دانلود جديدترين نرم افزارها و بازي ها و كليپ




چشم های وحشی 6

آخر سر رفتیم توی یه مزونِ عروس خانوم و آقا داماد! کنارِ سارا و گفت: - عروس خانم




چشم های وحشی 18

این بار دستش رو محکم تر دورِ کمرم حلقه کرد و به سمت یکی دیگر از مزون عروس. - مرسی داماد




برچسب :