رمان اسم من اهریمن{4}

رمان اسم من اهریمن4

فصل17 صبح روز بعد ، قبل از شروع مدرسه به گلن برخوردم. او جلوی کمد خودش ايستاده بود. پرسيدم : " حالت چطوره؟ " در حالی که در کمد را به هم می زد گفت: " بد نيستم . " کوله پشتی ام را روی شانه ام جابه جا کردم و پرسيدم : " کجا می رفتی؟ اولين کلاست چيه؟ " او با نوعی حالت عصبی به چپ و راست نگاه کرد، چنان که گويی دنبال کس ديگری می گشت که با او صحبت کند. جواب داد: " تاريخ موسيقی... راستی... من بايد زودتر برم. " و سپس کوله پشتی اش را از بند ان گرفت و شتابزده دور شد. چقدر رفتارش غيره دوستانه بود. در آن طرف راهرو ،دينا و مارس ی را ديدم که به من زل زده بودند. وقتی دستم را برايشان تکان دادم،رويشان را از من برگرداندند ولی من خود را به کوچه علی چپ زدم و به طرفشان رفتم. " سلام بچه ها !" هنوز فکر رفتار غير دوستانه گلن ذهنم را به خود مشغول داشت. ولی سعی کردم حرکات و صدايم شاد باشد و افکارم را بروز ندهد. به مارسی گفتم : "جليقه خيلی خوشگلی داری. چه رنگ شادی! " مارسی جواب نداد. نگاهی با رينا ردو بدل کرد. دينا پرسيد: " از جيلی خبری نداری؟ " جواب دادم : " هنوز نه ... " به انتهای راهرو نگاه کردم و ادامه دادم : " از يکی از خواهرانش وقتی که بيان می پرسم . " هر دو با سردی سر تکان دادند. سپس بدون خداحافظی برگشتند و به راه افتادند. از پشت سرگفتم : " حادثه ديشب واقعا وحشتناک بود. " مارس ی ناگهان چرخی زد و رودرروی من قرار گرفت. گونه های سفيدش رو به سرخی نهاده بود. چشمانش در چشمان من دوخته شده بودند. پرسيد: " مگی، چرا ديشب جيلی اون حرفا رو درباره تو گفت؟ " آب دهانم را به سختی قورت دادم: " معذرت می خوام ،چی؟ " " چرا ديشب جيلی تو رو به خاطر اون حادثه متهم کرد؟ چرا گفت که تو اهريمنی هستی ؟ " با صدايی که فرقی با گريه نداشت گفتم : "نمی دونم! نمی دونم چرا اون اين حرفا رو زد! به خدا نمی دونم... شما بايد حرفمو باور کنيد! " هر دو نفر به من زل زده بودند ، درست مثل اينکه من يک نمونه آزمايشگاهی يا جانور غريبی از کره ديگر بودم. حتی يک کلمه ديگر هم حرف نزدند. رويشان را برگرداندند و شتابزده دور شدند. همانجا در وسط راهرو ايستاده بودم. به سختی نفس می کشيدم و قلبم به شدت می تپيد . احساس خيلی بدی داشتم. قطرات اشک گرم را که به روی گونه هايم می غلتيد حس می کردم. آيا مارسی و دينا حرف های جيلی را باور کرده بودند؟ آيا گلن فکر می کرد که من بلايی سر جيلی آوردم تا خودم در گروه باله پذيرفته شوم؟ چطور آنها می توانند چنين حرفهای احمقانه و وحشتناکی را باور کنند؟ وقتی جکی را ديدم بی خيال پيش می آيد از مشاهده يک چهره دوستانه خوشحال شدم می خواستم بغلش کنم و ببوسمش. اشک هايم را با پشت هر دو دستم پاک کردم و به سمت او دويدم. " جکی...سلام! جيلی چطوره؟ " شانه اش را بالا انداخت و گفت: " فکر می کنم بد نباشه. يعنی.... می تونست بدتر از اين باشه." نفس زنان پرسيدم : " دکترا چی گفتن؟ " جکی آهی کشيد و جواب داد : "خوب ...مچ پاش که بد جوری در رفته و دو تا از دنده هاش آسيب ديده." " اوه خدای من! مرخصه حالا؟ " جکی سرش را به طرفی تکان داد . موي بلند و سياهش از زير کلاه کاپشنش بيرون بود. گفت: " هنوز نه،دکترا می خوان کمی بيشتر اونو زير نظر داشته باشن. گفتن شايد عصربياد خونه. " زيپ کاپشنش را باز کرد . عرض سالن را به سمت کمدش پيمود. در همان حال گفت: " همه چيز واقعا عجيبه!... آخه اون چطور می تونست اونجور بدون کنترل بچرخه!واقعا که عجيبه! " با يکدندگی گفتم: " من می خوام ببينمش ." از جکی در کمدش را باز کرده بود . روی زمين زانو زده و در حال برداشتن چند کتاب طبقه پايين بود. به محض شنيدن حرفم، رويش را برگرداند و در چشمانم خيره شد. سپس ابروهايش را در هم کشيد و گفت: " فکر نمی کنم ايده خوبی باشه. " دهانم را باز کردم که چيزی بگويم اما کلمات در گلويم گير کردند. جکی در حالی که می ايستاد گفت: " اون تو رو مقصر می دونه. اون فکر می کنه تو ورد يا جادويی به اون خوندی که باعث شده اونطور کنترلش رو از دست بده و بچرخه! " تقريبا جيغ کشيدم: " اين حرف غير منصفانه اس. " گروهی از بچه ها که در سالن بودند همگی به طرف ما برگشتند و به من خيره شدند.   جکی گفت : " البته همين طوره ..." و دوباره آهی کشيد و گفت : "ولی جيلی مرتب درباره حرفای فالگيره در کارناوال صحبت می کنه. دائم ميگه که زن فالگير شوخی نمی کرده و واقعيت رو گفته. جيلی معتقده از اونچه که ديشب براش اتفاق افتاد زن فالگير درست می گفته . " گريه ام گرفته بود: "ولی ... ولی... " جکی ادامه داد: " دکترا سعی کردن برای جيلی توضيح بدن . اونا سعی کردن بهش حالی کنن که اون ديشب احتمالا تحت تاثيرهيجان امتحان جو زده شده و می خواسته به همه نشون بده که چقدر مهارت داره و کنترل خودشو از دست داده. " نجواکنان گفتم: " درسته ... بايد همين طور باشه. " و ناگهان احساس کردم گلويم خشک و عضلات ان منقبض شده است. جکی گفت: " اما جيلی قبول نمی کنه . ميگه نيرويی رو حس می کرده يه نيروی واقعا قوی که اونو وادار به چرخيدن می کرد. می گه با تموم وجود سعی داشت متوقف بشه ولی نمی تونست. ميگه هرکاری کرده نتونسته جلوی خودش رو بگيره! يه چيزی اونو وادار به چرخيدن کرده ! " شانه های جکی را چسبيدم و ملتمسانه گفتم: " تو که اين حرفا رو باور نمی کنی ؟ " جکی سرش را تکان داد و زير لب گفت : "من که اصلا نمی دونم چی رو بايد باورکنم..." سپس نگاه غم انگيزش را در چشمان من دوخت و افزود : " فکر می کنم لازمه بهت بگم. مسايل از اين هم بيشتره. " نفس در سينه ام حبس شد : " چی ؟بيشتر؟ " جکی با صدايی ارام گفت: " جودی هم مدرسه نيومده! امروز مجبوز شد با مامان پلامر رو به کلينيک ببره. " نجواکنان گفتم: " اوه، خدای من. " جکی افزود: " تمام موی پشت گربه در همونجايی که جودی ميگه تو اونو نوازش کردی ريخته و حالا جوش های قهوه ای و قرمز بزرگی سراسر پشتش رو پر کرده. " گفتم : " نه! ... " و بازوی جکی را چنگ زدم : "تو که باور نمی کنی تقصير من باشه...باور می کنی؟ مقصودم اينه که ... جودی...که منو مقصر نمی دونه؟نه اصلا نمی تونه...نبايد! " جکی خواست جوابی بدهد ولی زنگ مدرسه به صدا در امد . زنگ درست بالای سر ما قرار داشت و صدای گوش خراشش مرا به هوا پراند. جکی کمدش را بست و ان را قفل کرد و گفت: " من ديگه بايد برم مگی... من از همه اين وقايع متاسفم . ولی... " نوميدانه پرسيدم: " می تونم امروز بعد از مدرسه بيام خونه شما؟ من و تو می تونيم تکاليفمونو با هم انجام بديم يا فقط صحبت کنيم. يا... " جکی حرفم را قطع کرد : "فکر نمی کنم الان درست باشه... شايد بهتر باشه من بيام خونه شما. " وبه اين ترتيب ، بعد از تعطيل شدن مدرسه، من و جکی پياده به خانه ما رفتيم. درباره کلاسهايمان حرف زديم. ودرباره معلم هايمان. و درباره فيلمی که جکی ديده بود و درباره بچه های هم کلاسی. درباره همه چيز و همه کس به جز جودی و جيلی صحبت کرديم. فکر ميکنم هر دوی ما می خواستيم وانمود کنيم که هيچ يک از آن وقايع ترسناک از هفته گذشته تاکنون به وقوع نپيوسته اند. از آش پزخانه يک کيسه چيپس، دو عدد سيب و دو قوطی سون آپ برداشتيم و با جکی به طبقه بالا و اتاق من رفتيم. به او گفتم: " لازمه که ياداشت های تو مربوط به درس اجتماعی رو ببينم. ميدونم که ما موظفيم همه چيزهايی رو که اقای مک کالی ميگه يادداشت کنيم. ولی من نمی تونم سر کلاس خوب گوش بدم چون تاصداشو می شنوم خوابم می بره." جکی گفت: " فکر می کنم يادداشت ها همراهم باشه ولی اول بايد تو دينت رو ادا وبا سربه کمد لوازم ارايش اشاره کرد و شروع کرد به زيرو رو کردن انها کنی... " " تو خيلی خوشبخت هستی مگی...مامان من هيچ وقت به من اجازه نمی ده از اين جور چيزها داشته باشيم. " کيسه چيپس را پاره کردم و يک مشت از آنها برداشتم و به او گفتم : "چيزای جديد توی قفسه بالاييه. " جکی با خوشحالی گفت: " آخ جون! ... " روی نوک پا بلند شد تا آنها را بهتر ببيند. و ناگهان ديدم حالت چهره اش عوض شد. لبخند از لبش محو شد. چشمانش گشاد شده بودند. دستش را به لبه قفسه گرفته بود و خيره به آن می نگريست. و سپس دهان خود را همراه با جيغی وحشت باز کرد. وحشت زده پرسيدم : "جکی... چی شده؟ چی شده ؟ " پایان فصل 17   فصل 18 جکی جيغ بلند ديگری کشيد. چهره اش از ترس و حيرت دگرگون شده بود. دستش را بالا برد و چيزی را از قفسه برداشت. دوباره گفتم : " جکی؟ ... " صدای به هم خوردن چيزی را شنيدم. جکی چيزی را از قفسه برداشت و به طرف من چرخيد تا آن را به من نشان دهد. آن را جلوی صورت خود گرفته بود و تکان می داد و از پشت ان صورت غضبناک او را می ديدم. گردنبند شيشه ايش! با عصبانيت گفت: " پس تو برداشته بوديش !مگی... تو يه دروغگو هستی!تو اهريمنی هستی! به مهره ها ی کوچک شيشه ای که از دست او آويزان بودند و در هوا می لرزيدند نگاه کردم. موجی از بی حسی سراسر وجودم را آکند. احساس کردم دارد حالم به هم می خورد و می خواهم از هوش بروم. به زحمت با التماس گفتم: " جکی...گوش کن!... من به خدا نمی دونم اون چطوری اونجا رفته!تو بايد به حرفم گوش بدی! " به سمت او شيرجه رفتم ولی او خود را کنارکشيد و با عصبانيت از من دورشد. در حالی که گردنبند را محکم در يک دست گرفته بود، دست ديگرش را بالا آورد و رو به من گرفت و گفت: " اهريمن!... شيطان! " دوباره دست هايم شروع به دا غ شدن کردند و بازوانم مور مور شدند. با چشمانی كه از فرط وحشت از حدقه بيرون زده بودند به انگشت جکی خيره شدم که در هوا به سمت من نشانه گرفته شده بود و مرا متهم می کرد. و در همان حال که به او نگاه می کردم، انگشت جکی ناگهان به سمت بالا و بالاتر... و سپس کاملا به عقب تا شد. جکی در همان حال که انگشتش به عقب می رفت فريادی از حيرت سر داد: " مگی اين کارو نکن! دردم مياد! بس کن ! " انگشت به عقب و عقب تر رفت... وسپس با صدای خشکی شکست. صدای دردناکی از بند انگشت او شنيده شد: صدای شکستن استخوان. حالا جکی در حال جيغ کشيدن بود. با چشمانی گشاد شده از ترس و دهانی که از فرط درد باز بود ناله می کرد. من نيز شروع به جيغ زدن کردم و در همان حال دست های داغم را به گونه هايم می فشردم. صدای شکستن انگشت دوباره و دوباره در گوشم پيچيد. و سپس جکی که دستش را بالا گرفته بود داخل راهرو پريد و با سرعتی باور نکردنی و دو پله در ميان از انها پايين رفت. ملتمسانه گفتم: " خواهش می کنم!...به من گوش کن! " او با لگد در خانه را باز کرد. حتی رويش را هم برنگرداند. از در بيرون پريد و با سرعت تمام از وسط چمن به خيابان دويد. داد زدم: " جکی...صبر کن! " و او در لحظه زمين خوردن فريادی کشيد. سپس روی سنگ فرش پياده رو دوباره سکندری خورد و با صورت به زمين امد. با شدت روی زانوها و آرنج هايش فرود امد.. کوله اش در هوا پرواز کرد. به دنبالش دويدم : " جکی... " اما در يک چشم به هم زدن از جا بلند شد و در حالی که موهای بلندش در اطراف صورت سرخ شده از خشمش در اهتزاز يود، شتابزده کوله اش را با دست سالمش گرفت و در حالی که از ترس و خشم می لرزيد يه طرف من برگشت و فرياد زد: " مگی... دست از سر ما بردار! خانواده ما را به حال خودمون بگذار! هر چی کردی بسه! ديگه دست از سر ما بردار! " زانويم لرزيد وبا صورت روی زمين افتادم. صورتم را در ميان دست هايم مدفون کردم. سراپايم می لرزيد. نفس عميق ی کشيدم و سعی کردم لرزش شديد شانه هايم را متوقف کنم. و وقتی دستم را از رو ی صورتم برداشتم، جکی رفته بود. برای لحظه ای فکر کردم تمام اين ها يک کابوس وحشتناک بوده است؛ نوعی کابوس ترسناک وخوف انگيز. فکر کردم توی رختخواب بيدار می شوم و می بينم که هيچ يک از اينها اتفاق نيفتاده است. اما نه . واقعيت اين بود که در جلوی حياط قرار داشتم و در خانه پشت سرم چارتاق باز بود کاملا بيدار و هوشيار. از جا بلند شدم و افتان و خيزان به طرف خانه و از آنجا به طبقه بالا و به اتاقم رفتم. در کمد باز بود. با فريادی از خشم آن را به هم کوبيدم و بستم. سپس خود را روی تخت خواب انداختم و صورتم را در بالش مدفون کردم. از خود پرسيدم : آن گردنبند چگونه به آنجا رفت؟... چگونه؟ چرا انگشت جکی به آن صورت دلخراش شکست؟ چرا؟چرا اين وقايع اتفاق می افتادند؟   جيلی روز جمعه دوباره به مدرسه امد. با عصا راه می رفت و پايش در گچ بود. او به هيچ وجه نه به من نگاه می کرد و نه با من حرف می زد. جکی هم با من حرف نمی زد. او و جيلی هر بار به سمتشان می رفتم و يا به آنها نزديک می شدم رويشان را از من بر می گرداندند. از فرط ناراحتی و ياس به سختی قادر به حرف زدن بودم. جودی به من گفت: " بهشون وقت بده. اونا فعلا خيلی ناراحتن. اما به زودی فراموش می کنند. خودشون می فهمند که چيزی به اسم نيروی اهريمنی وجود نداره ... " و بازوی مرا به مهربانی فشار داد و گفت : " من هنوز دوست تو هستم و ميدونم که تو هيچ وقت کاری نمی کنی که به ما آسيب برسونه. " برخورد جودی کمی از ناراحتيم کاست، اما شايعه مربوط به اهريمنی بودن من به سرعت همه مدرسه را پر کرد. ظهر، در سالن ناهار خوری، بچه ها به من زل زده بودند. از کنار ميزی که چند دختر دورش نشسته بودند و می خنديدند گذشتم و آنها به محض نزديک شدن من ساکت شدند. همان طور که سينی ناهارم را در دست داشتم، دنبال يک صندلی خالی گشتم . سکوتی سنگين بر سالن حکمفرما بود. زمزمه هايی غير طبيعی به گوش رسيد. هيچ کس به من نگاه نمی کرد. تک تک آنها اميدوار بود که من سر ميز او ننشينم. سعی کردم که با چند تا از بچه ها که هميشه با انها شوخی می کنم حرف بزنم، ولی آنها به من بی محلی کردند ودر حالی که سرهايشان را در هم می کردند مشغول صحبت با خودشان شدند. در ميان ترس و ناباوری متوجه شدم که آنها دارند من را از خودشان طرد می کنند. آنها همه از من می ترسيدند. همه آنها شايعات را باور کرده بودند:اين که من موجود عجيبی هستم و اينکه از نيروهايی برخوردارم و اينکه اهريمنی هستم. چه حادثه وحشت انگيزی! در فاصله يک شب مطرود تمام هم کلاسی هايم شده بودم. در گوشه سالن تنها نشستم و سينی غذايم را روی ميز گذاشتم. بچه ها زير چشمی به من نگاه می کردند و سپس به سرعت نگاهشان را برمی گرفتند. خواهران سه جيم را ديدم که در رديف دوم از در ورودی با يکی دو تا از بچه های هم کلاسی دور يک ميز نشسته بودند. عصاهای جيلی به کنار ميز تکيه داده بودند. او طوری نشسته بود که پای گچ گرفته اش آزاد باشد و بتواند آن را دراز کند. جکی چيزی گفت و بقيه آنها که دور ميز بودند خنديدند. سپس جکی و جودی شروع به بحث در مورد چيزی کردند که ظاهرا بحث آنها شوخی بود، چون خنده های بيشتر را به دنبال آورد. اما هيچ يک از آنها نيم نگاهی هم به طرف من نمی انداختند. اصلا نمی توانستم غذايم را لمس کنم. عضلات معده ام سوخت و منقبض شده و همچون قطعه ای سنگ شده بودند. با تمام وجود سعی داشتم نشکنم و زير گريه نزنم. با خود گفتم: من نمی توانم بقيه طول مدرسه ام را هميشه همينجور تنها در گوشه ای بنشينم. من نمی توانم اجازه دهم که همکلاسی هايم فکر کنند که من يک موجود اهريمنی و بدشگون هستم. خودم می دانم که اهريمن نيستم. می دانم که هيچ نيروی عجيب و خارق العاده ای ندارم... در واقع هيچ نيرويی ندارم. من بايد همين حالا اين را به دوستانم ثابت کنم که من همينم که می بينند، همان فرد معمولی که هميشه می شناختند. اما چگونه؟ چگونه می توانم اين را به آنها ثابت کنم؟ به سه خواهر در آن طرف سالن خيره شده بودم که داشتند می خنديدند و از ناهار خود لذت می بردند. همان طور که به آنها نگاه می کردم با خود می انديشيدم... فکر کردم و فکر کردم... و ناگهان فکری به خاطرم رسيد. پایان فصل18 فصل19 سيني غذايم را روي ميز باقي گذاشتم،نفس عميقي كشيدم و در حالي كه دست هايم را محكم روي سينه ام صليب كرده بودم،به سمت ميزي كه سه خواهر دور آن نشسته بودند رفتم و گفتم: " من مي خواهم با شما صحبت كنم. " صدايم خشك و زنگدار و شبيه ناله ي حيواني زخم خورده بود. جكي لقمه اي از سانوديچ را كه در دهان داشت بلعيد و سپس به آتلي كه به انگشتانش بسته بود نگاه كرد و با صدايي آهسته گفت: " خواهش مي كنم مگي از اينجا برو. " اصرار كردم: " نه...مي خوام چيزي رو به شما نشون بدم. " جيلي به سيني غذايش خيره شده بود.جكي اخم هايش را درهم كشيد و گفت: " ببين من ازت با زبون خوش مي خوام...لطفا مزاحم ما نشو!" گفتم: " من...من مي خوام به شما ثابت كنم كه درباره ي من اشتباه مي كنيد..." دست هايم را روي سينه ام فشردم تا جلوي لرزيدنم را بگيرم."ما سال هاست كه با هم دوست هستيم.شما اين رو به من بدهكار هستيد.تنها چيزي كه از شما مي خوام دو دقيقه از وقت شماست تا بهتون ثابت كنم كه اشتباه مي كنيد." جكي همچنان اخمش درهم بود و صورتش هر لحظه سرخ تر و سرخ تر مي شد.اما من آنقدر به او نگاه كردم تا از رو رفت. بالاخره گفت: " دو دقيقه؟" سرم را تكان دادم و گفتم: " بله،دو دقيقه.مي خوام به همه ي شما ثابت كنم كه من هيچ نيرويي ندارم.مي خوام ثابت كنم كه اون فالگير احمق،ديوونه بوده و من فردي كاملا طبيعي هستم.من جادوگر نيستم و اين رو بهتون ثابت مي كنم." جودي گفت: " بهش فرصت بده.لجبازي نكن،بهش يه فرصت بده." پرسيدم: " مي تونم بنشينم؟" جكي با حركت سر موافقت كرد: " خيلي خوب بشين.دو دقيقه.ما بهت دو دقيقه وقت ميديم؛اون وقت تو هم قول ميدي كه ديگه اون وردهاي وحشتناك خودتو روي من و خواهرام پياده نكني؟" يك صندلي پيش كشيدم و روي آن نشستم.گفتم: " من هيچ وردي روي شما پياده نكردم و هيچ كاري در موردتون انجام ندادم." جودي پرسيد: " تو چطوري مي خواي ثابت كني؟" سرم را برگرداندم و نگاهي به صف ناهار انداختم.مارسي را ديدم كه سيني غذا را برداشت و مي خواست به طرف صندوق برود. به او اشاره كردم و گفتم: " مارسي رو اونجا مي بينيد؟" گفتم: " با تمام قوا روي او تمركز مي كنم و سعي مي كنم باعث شوم كه پاش دور پاش پيچ بخوره و سيني غذا از دستش رها بشه.من با تمام وجودم نيرويم رو متمركز مي كنم و شما خواهيد ديد كه هيچ اتفاقي نخواهد افتاد." جيلي خنديد و با لحن تمسخر آميزي گفت: " اين حرفا واقعا احمقانه س!" جكي سرش را تكان داد و گفت: " مگي...تو فكر مي كني كه ما همه احمقيم؟ما مي دونيم تو چه كار مي خواي بكني.تو مي خواي وانمود كني كه داري تمركز مي كني.تو اگه بخواي مي توني كاري كني كه مارسي سيني غذاشو رها كنه...ولي اين كار رو نمي كني.فقط وانمود مي كني.همه چيز فقط يه نمايشه." جيلي افزود: " هر كسي مي تونه وانمود كنه كه داره تمركز مي كنه در حالي كه اصلا چنين نباشه.اين پيشنهاد تو نمي تونه آزمايش خوبي باشه." دستم را روي قلبم گذاشتم و ملتمسانه گفتم:”ولي من قول ميدم!من سعي مي كنم اون زمين بخوره.باور كن...خواهش مي كنم باور كن.ببين داره راه مي افته.حالا تماشا كن.ببين اصلا زمين نخواهد خورد...زمين نمي خوره چون من نيروهاي خاصي ندارم.” مارسي در حالي كه سيني را در هر دو دست جلويش گرفته بود از صندوق دور شد.لحظه اي ايستاد و به اطراف سالن پر ازدحام نگاه كرد و دنبال دوستي گشت تا پيش او بنشيند. چشمانم را به سمت او تنگ كردم.تمام انرژيم را روي او متمركز كردم.و ناگهان دست هايم شروع به سوختن كرد.دست هايم از بالا به پايين و از پايين به بالا سوزن سوزن مي شدند.و دست هايم...دست هايم چنان داغ شده بودند كه گويي آتش گرفته اند. وحشت زده دريافتم كه دوباره دارد اتفاق مي افتد.آيا اين نوعي قدرت جادويي بود؟نوعي نيرو كه در من جريان داشت و چنان نيرومند بود كه مرا مي سوزاند؟ دست هايم چنان مي سوختند كه گويي آنها را روي شعله اجاق گرفته ام..موجي از درد در بازوانم شروع به بالا رفتن كرد. رويم را از مارسي گرداندم.به خودم گفتم: " به او نگاه نكن.اگه به او نگاه نكني هيچ واقعه ي بدي رخ نخواهد داد." يك قوطي خنك نوشابه از روي ميز برداشتم و محكم در دستانم فشردم.دست هاي سوزانم را دور آن حلقه كردم و سعي داشتم آنها را خنك كنم. اما دست هايم هر لحظه داغ تر مي شد. با تمام قوا به قوطي نوشابه خيره شدم و آرزو كردم كه دست هايم خنك شوند.به قوطي نوشابه خيره شده بودم تا به مارسي نگاه نكنم.   اما...چشمانم بدون اراده در حلقه چرخيد و در چشمان مارسي دوخته شدند.به خودم گفتم: " آه،نه!...نه به او نگاه نكن!" سعي كردم روي خودم را برگردانم...اما نمي توانستم. سعي كردم چشمانم را ببندم.اما بسته نمي شد. مارسي سه قدم به سمت ميزها برداشت و...پاهايش به هم گره خورد.فريادي از حيرت از گلوي او خارج شد وسيني با سيني با صداي خشك در كنار او با زمين برخورد كرد و بشقاب ها از روي آن بلند شدند و غذايش روي زمين پخش شد.ليوان آب سيبش برگشت و دسرش درست جلوي سرش به زمين ريخت. فريادي از وحشت و هراس از گلويم خارج شد.نگاهم را به طرف جيلي و جودي چرخاندم و آنها را ديدم كه با چهره هاي آكنده از ترس و حيرت به من خيره شده بودند. قبل از اينكه بتوانم چيزي بگويم،فرياد بلند ديگري را از آخر سالن غذاخوري شنيدم.فورا رويم را برگرداندم و پسري را ديدم كه داشت با سيني غذا پيش مي رفت كه ناگهان دست هايش به هوا پرتاب شد و او با شدت به زمين برخورد كرد.سيني غذا كه از دستش رها شده بود با لبه ي يك ميز برخورد كرد و روي زمين غلتيد. تعدادي از بچه ها خنديدند و كف زدند ولي اكنون بيشتر سالن را سكوت فرا گرفته بود. با خود فكر كردم: " آيا من بودم كه اين كار را كردم؟و به دست هاي داغ و سوزان خودم خيره شدم." اگر من هستم پس بايد بتوانم جلوي آن را بگيرم.بايد روي جلو گيري از آن و توقف آن تمركز كنم. با خودم گفتم: " بس كن!...بس كن!..." شديدتر تمركز كردم و مرتب در ذهن خود تكرار مي كردم: " بس كن!...بس كن!..." سيندي،يكي از دختر هاي همكلاسيم جلوي صندوق سكندري خورد و روي زمين افتاد و سيني غذا از دستش به هوا پرتاب شد و درست روي سر خودش فرود آمد. دو دختر از صندلي هايشان افتادند و صندلي ها روي آنها واژگون شد. خنده بيشتر؛ولي صداي فرياد هاي حيرت را نيز مي شنيدم و چند نفري هم در حال جيغ زدن بودند.در حالي كه به شدت تمركز كرده بودم تكرار كردم: " بس كن!...همين الآن بس كن!..." قوطي نوشابه را رها كردم،و روي زمين افتاد. با شنيدن صداي سيني ديگري كه با زمين برخورد كرد،دست هايم را روي گوش هايم گرفتم و فشردم.يك دختر در صف با صورت توي يك بشقاب ماكاروني فرود آمد. ناله بلندي شنيدم.يك پسر از صندلي خود به هوا پرتاب شد و روي ميز فرود آمد و ناله بلند ديگري سر داد و سپس دهانش را باز كرد و هر چه را كه خورده بود روي ميز...بالا آورد. اكنون تمام سالن را فرياد و جيغ پر كرده بود. سرم را چرخاندم و جيلي را ديدم كه فرياد مي زد: " مگي...بس كن!...جلوشو بگير!..." جكي نيز در حال جيغ زدن و التماس بود: " خواهش مي كنم...جلوشو بگير!" سيني ها به هوا پرتاب مي شدند.غذا روي ميزها و كف سالن فرو مي ريخت.يك دختر در حالي كه دست هايش را به شدت بالاي سرش تكان مي داد از جا جست و شروع به استفراغ كرد و در همان حال مي ناليد و مي گريست. دوتاي ديگر از بچه ها از جا پريدند و شروع به بالا آوردن كردند.يك سيني ديگر در هوا به پرواز در آمد و بشقاب هاي بزرگ غذا از روي پيشخوان آشپز سر خوردند و بعضي به هوا پرتاب شدند و پس از برخورد با ديوار محتويات خود را در سالن پخش كردند. يك دختر سراسر پوشيده از سس گوجه فرنگي شده بود و بعضي ها زمين مي خوردند و بعضي ديگر جيغ مي زدند و به طرف در مي رفتند. يكي از پسرها روي ميز ما خم شد و با چشم هايي كه در چشم خانه اش به هر طرف كه مي خواستند حركت مي كردند به ما نگاه كرد و سپس هرچه را كه خورده بود روي دامن جيلي بالا آورد. زاري كنان گفتم: " آه،نه.باورم نمي شه...آخه چرا؟..." جكي فرياد زد: " همه اينا تقصير مگي بود!" س پس روي ميز پريد،دست هايش را دور دهانش گرفت و با تمام وجود فرياد زد: " مگي باعث اين كار شد!مگي اين كارو كرد!" بچه ها در حالي كه همديگر را به زمين مي انداختند و به هم تنه مي زدند به طرف در دويدند.تعدادي هم برگشتند و به من خيره شدند. جكي روي ميز ايستاده بود و ديوانه وار به من اشاره مي كرد و فرياد مي زد: " اون اهريمنه!...مگي اهريمنه!...مگي بود كه اين كارا رو كرد!" پایان فصل19     فصل20 گوش هايم را گرفته بودم و سعي داشتم فرياد ها و جيغ هاي و ناله هاي ناشي از وحشت را به هر ترتيبي شده نشنوم.و سپس شروع به دويدن كردم؛از سالن ناهار خوري بيرون زدم و در طول راهروي خالي دويدم. صدايي از پشت سر گفت: " مگي،وايسا! " به عقب نگاه كردم. ناليدم: " آه،گلن...! " چشمانش در چشمان من دوخته شده بود.با لحني آرام گفت: " بايد هرچه زودتر از اينجا خارج بشي...بعضي از معلم ها و بچه ها دارن به سراغت ميان. " حيرت زده گفتم: " ولي تو...تو داري به من كمك مي كني؟ " جوابم را نداد.در را با يك فشار باز كرد و مرا عملا به بيرون هل داد و نجوا كنان گفت: " ياّلا،فرار كن." صداي گام هاي سريعي را از پشت سرم مي شنيدم.برنگشتم كه ببينم چه كساني به دنبالم بودند. سرم را پايين انداختم و شروع به دويدن كردم و به دنبال گلن كه جلوتر از من مي رفت از زمين بازي رد شدم.بعد از ظهر نسبتا سردي بود و باد شديدي مي وزيد.ابرهاي كم ارتفاع و انبوه باعث شده بودند كه روز،به به تيرگي شب به نظر آيد.همان طور كه مي دويدم برگ هاي خشك زير كفش هايمان صدا مي كرد. از پشت سر و از داخل مدرسه صداي فرياد هايي را مي شنيدم.گلن و من عرض خيابان را پيموديم و به دويدن ادامه داديم. دو كوچه از ساختمان مدرسه دور شده بوديم. و ديگر در ديدرس مدرسه نبوديم كه توقف كرديم.روي چمن حياط جلوي خانه اي كه نمي دانم صاحبش كه بود ولو شدم.به شدت نفس نفس مي زدم و صبر كردم تا درد پهلويم از بين برود. گلن هم كنار من نشست.صورتش سرخ شده بود.موهايش چنان روي سرش آشفته بودند كه به نظر مي رسيد از ميان يك گردباد فرار كرده است. در حالي كه آب دهانش را قورت مي داد گفت: " من توي سالن ناهار خوري بودم...چه حادثه عجيب و وحشتناكي! " سرم را تكان دادم.همچنان سعي داشتم نفسم جا بيايد. گلن در حالي كه نگاهش درون چشمان مرا مي كاويد ادامه داد: " بچه ها گفتن تقصير تو بوده.گفتن كه تونيروي اهريمني يا...نمي دونم چي داري! " به تلخي گفتم: " تو هم باور ميكني؟در اين صورت چرا از من نمي ترسي؟ " او دوباره آب دهانش را قورت داد و با يك دست مو هايش را از روي پيشانييش عقب زد در حالي كه نگاهش را به پايين مي انداخت گفت: " آره...فكر مي كنم يه كنم مي ترسم...ولي...ديدم به كمك احتياج داري.اين بود كه... " دستم را دراز كردم و دست او را فشردم و نجواكنان گفتم: " ممنون كه تنهايم نذاشتي." كمي خجالت زده به نظر مي رسيد.دستش را به سرعت عقب كشيد و پرسيد: " راستي مگي،اونجا چه اتفاقي افتاد؟ " با ناراحتي سرم را تكان دادم و گفتم: " خودمم واقعا...نمي دونم...نمي دونم تقصير من بود يا نه.مي خواستم به جيلي و جكي نشون بدم كه در مورد من اشتباه مي كنن ولي يه مرتبه... " نتوانستم جمله ام را كامل كنم. مغزم درست كار نمي كرد.احساس سرگيجه مي كردم.افكارم مغشوش بود. گلن همچنان مرا برانداز مي كرد."ببينم،آيا تو واقعا قدرت خاصي داري؟ " حيغ زدم: " من...من نمي دونم! " قصد جيغ زدن نداشتم.اين صدا بي اراده از من خارج شد.سپس از جا جستم و گفتم: " نمي دونم!اين قدر از من سؤال نكن! " احساس مي كردم سرم مي خواهد منفجر شود.با يك چرخش سريع رويم را از گلن گرداندم و به راه افتادم. حالت بهت و حيرت را در چهره اش ديدم،اما اهميتي ندادم.چگونه مي توانستم برايش توضيح دهم كه چه اتفاقي در سالن غذا خوري افتاد؟من حتي قادر نبودم براي خودم هم توضيح دهم! بايد حتي از او نيز دور مي شدم.بايد به جايي مي رفتم كه تنها باشم و بتوانم فكر كنم. به مدرسه كه نمي توانستم برگردم حداقل تا زماني كه اوضاع آرام شود.وبه خانه هم نمي توانستم بروم چون مامان احتمالا خانه بود...و چطور بايد برايش توضيح مي دادم؟ لذا به دويدن ادامه دادم...بدون اينكه فكرم كار كند مي دويدم.درد شديدي را كه از تند دويدن در پهلويم ايجاد شده بود ناديده گرفتم.وتصاويري را كه از حادثه سالن ناهارخوري به طور دائم در ذهنم نمايان مي شدند ناديده گرفتم. صداي بلند بوق يك ماشين مرا از بهت بيرون آورد.صداي ترمز را شنيدم و ماشين قرمزي را ديدم كه به چپ و راست منحرف مي شود و متوجه شدم كه بدون حتي نگاه كردن به وسط خيابان دويده بودم. جوانك راننده ماشين مشتش را از پنجره به طرف من گرفت و با عصبانيت داد زد: " ديوونه شدي؟... ميخواي كشته بشي؟... " در همان حال كه به سرعت از او دور مي شدم،داد زدم: " خيلي ببخشيد..." چشمانم را بستم و با خود فكر كردم چيزي نمانده بود كه كشته شوم.   اما شوك ناشي از اين صحنه ي تقريبا تصادف به طور غريبي مرا آرام كرد.ديگر نمي لرزيدم.قلبم ديگر به در و ديوار سينه ام نمي كوبيد. با خود فكر كردم: " من كجا هستم؟ " به نظر مي رسيد ابر هاي تيره و انبوه پايين تر آمده اند.در ميان نور روز كه به تاريكي گرايش پيدا كرده بود به دقت اطراف را نگاه كردم.متوجه شدم كه فقط يك كوچه با مجتمع تجاري سيدرابي فاصله دارم. در اين ساعت از روز،اين مجتمع امن ترين جايي بود كه مي توانستم بنشينم و كمي فكر كنم.با خود گفتم همه آنهايي كه مي شناسم الآن در مدرسه اند و من لازم نيست نگران اين باشم كه در اينجا با كسي آشنا برخورد كنم. محل ساكتي را پيدا كرده و مي نشينم و سعي مي كنم بفهمم ماجرا از چه قرار است.سعي مي كنم راهي پيدا كنم تا حوادثي را كه اتفاق افتاده براي مادرم توضيح دهم و او را وادار كنم حقايق مربوط به مرا به من بگوييد. مامان قبلا دروغ گفته است.مي دانستم كه دروغ گفته است. ديگر نمي توانم خودم را گول بزنم.بايد حداقل به خودم اقرار كنم كه نيروهايي دارم.من همواره سعي كرده بودم آن را حاشا كنم و دائم هم آنها را حاشا كرده و ناديده گرفته بودم. اما حالا،پس از واقعه اي كه در سالن ناهارخوري افتاد مي دانم كه ديگر چاره اي ندارم به جز قبول كردن آن. من باعث شده بودم تا آن افراد زمين بخورند،سيني هاي غذا به پرواز درآيند و بچه ها حالشان به هم بخورد.افكار اهريمني من بود كه همه اينها را باعث شد و من ديگر نمي توانم آن را انكار كنم. ولي چگونه بايد زندگي كنم؟با ظهور اين فكر دوباره احساس ترس دوباره شروع به بازگشت كرد.من قادر به جلوگيري از آنچه داشت اتفاق مي افتاد نبودم.سعي كردم جلوي آن را بگيرم...ولي از كنترل من خارج بود. از اين پس چگونه مي توانم يك زندگي طبيعي داشته باشم؟چگونه مي توانم دوستي براي خودم داشته باشم؟ صبر كردم تا تردد اتومبيل ها قطع شد و سپس عرض خيابان را طي كرده و با عبور از محوطه ي پاركينگ به سمت در ورودي مجتمع رفتم.در داخل،به رهروي طولاني بين دورديف فروشگاه هاي مختلف نگاه كردم.مجتمع تقريبا خالي بود. مادري طفل شيرخوار خواب خود را در يك كالسكه به جلو هل مي داد.يك زوج مسن كه هر كدام يك عصاي آبي روشن در دست داشتند در حال تماشاي ويترين مغازه ي كفش فروشي بودند. از فروشگاه لوازم شكار،يك فروشگاه لباس هاي محلي و يك مغازه ي فروش سي دي و يك كتاب فروشي گذشتم.به گونه اي غريب،درخشش چراغ هاي و رنگ ها و طنين زنگدار موزيكي كه از بلندگوها به گوش مي رسيد آرامم مي كرد. زندگي طبيعي.همه چيز خوب و مرتب و روشن... و طبيعي. ناگهان گلن را مجسم كردم و حالت بهت زده صورتش را وقتي از پيش او بلند شدم و شروع به دويدن كردم.با خودم گفتم: " بعدا از او عذرخواهي مي كنم." رفتار من اصلا درست نبود.او فقط سعي داشت به من كمك كند.او تنها كسي بود كه مي خواست به من كمك كند. از يك پلكان برقي پايين رفتم.معده ام شروع به قاروقور كرد.يادم آمد كه ناهار نخورده ام. تصميم گرفتم به بخش رستوران رفته و چيزي بخورم.پس ار آن گوشه اي را پيدا مي كنم تا بتوانم بنشينم و فكر كنم. با پلكان برقي به طبقه پايين تر رفتم.راهرويي كه به رستوران منتهي ميشد پيچيدم...وناگهان ايستادم. " اوه...! " به زني كه لباسي گشاد با گل هاي رنگارنگ به تن داشت و به طرفم مي آمد خيره شدم.در همان نگاه ول او را شناختم و حيرت كردم از اينكه او هم مرا شناخت. دوشيزه اليزابت؛زن فالگير. چشمان سياه و درشتش گشاد شدند.پاكت هاي خريدش از دستش ول شدند.سپس دوّلا شد و به سرعت شروع به جمع كردن آنها كرد.چرخيد و دسته ي سياه و بلند مويش پشت سرش به اهتزار درآمد و او به سرعت دور مي شد. به دنبالش دويدم و در همان حال صدا زدم: " نه...صبر كن!...خواهش مي كنم!...لصفا وايسا!" پایان فصل20 فصل21 دوشيزه اليزابت دوباره يكي از پاكت هاي خريدش را انداخت .ايستاد تا آن را بردارد و من به او رسيدم.گفتم: " خواهش مي كنم..." زن فالگير،در حالي كه چشمانش به سردي مرا مي كاويدند،گفت: " من تو رو به خاطر دارم!" جلويش ايستادم تا نتواند دوباره فرار كند.به التماس گفتم: " راستش رو به من بگو..اون شب...توي كارناوال..." با صداي لرزان گفت: " من وجود اهريمن رو حس كردم...اونو ديدم." پرسيدم: " ولي چطور مي تونستي ديده باشي؟من در تمام عمرم..." دوشيزه اليزابت حرفم را قطع كرد: " همين حالا هم اونو حس مي كنم...نيروي اهريمني كه تو با خودت حمل مي كني...خيلي قوي و نيرومنده." وحشت زده گفتم: " ولي...من اصلا نمي فهمم!من هيچ وقت افكار شيطاني نداشتم؛تا همان روز تولد من هيچ نيروي خاصي نداشتم! " زن فالگير به سردي به من خيره شده بود.ترس را در چشمانش مي ديدم.لب پايينش مي لرزيد.گفت: " حالا ديگه بزار برم. " راهش را سد كردم.كف دستم را بالا گرفتم و به او گفتم: " نه خواهش مي كنم صبر كن...خواهش مي كنم يك بار ديگه به دست من نگاه كن.نگاه كن...شايد...شايد اشتباه كرده باشي." او به نشانه ي انكار سرش را تكان داد و گفت: " نه،من بايد برم. " دستش را كه پاكت هاي خريدش در آن بود اندكي بالا گرفت و با اشاره به آنها افزود: " من خيلي مدته كه دارم خريد مي كنم.خونوادم منتظرنم هستن." به زور دستم را جلوي صورتش گرفتم و گفتم: " فقط چند ثانيه طول مي كشه...خواهش مي كنم به دستم نگاه كن.اون دفعه تو اشتباه كردي.من مطمئنم كه تو اشتباه كردي. " دوشيزه اليزابت آهي كشيد و پاكت هايش را روي زمين گذاشت.دست مرا گرفت چرخاند تا كف آن رو به بالا قرار بگيرد. كف دستم را بالا آورد و جلوي صورتش گرفت و براي لحظه اي كوتاه به آن خيره شد و سپس دهانش به جيغي وحشتناك گشوده شد...و دست مرا،چنان كه گويي گلوله اي آتش باشد،از خود كنار زد! زاري كنان گفت: " شيطان!آثار شيطاني را در دست تو مي بينم!من اشتباه نمي كنم.اين آثار با روز تولدت آمده!سيزده عددي نيرومند است! " به التماس افتادم: " صبر كن...مطمئني؟ "و دوباره دستم را به طرفش دراز كردم. اما زن با التماس گفت: " خواهش مي كنم...به من صدمه نرسون!منو اذيت نكن...من خونواده دارم.اونا منتظر من هستن. " نجوا كنان گفتم: " من...من آسيبي به تو نخواهم رسوند.خيلي...متاسفم! "و سپس دستم را دست اهريمني ام را پايين آوردم در كنار خودم نگه داشتم.و نوميدانه از زن بيچاره كه همچنان مي لرزيد دور شدم. زن فالگير پاكت هايش را برداشت و با عجله شروع به دويدن كرد.و من با چشمانم او را تعقيب كردم تا سوار پله برقي شد و در همان حال نيز كه محكم پاكت هايش را توي سينه اش گرفته بود چنان كه گويي بخواهد از آنها سپري در مقابل نيروهاي اهريمني من استفاده كند به من نگاه مي كرد. وقتي به خانه رسيدم،به اتاقم رفتم و در را روي خودم بستم و حتي براي شام هم پايين نيامدم.مامانم چند بار پشت در اتاقم آمد و در زد و از من پرسيد كه آيا مشكلي دارم: " عزيزم،حالت خوب نيس؟يادت نرفته كه من يه نرس هستم؟پس بذار ببينمت!" و من از پشت در جواب دادم: " نه.فقط مي خوام تنها باشم."   وقتي آن شب براي شيفت كارش در بيمارستان خانه را ترك كرد كمي احساس آرامش كردم.پشت ميزم نشستم و گوشي تلفن را برداشتم. ساعت ها فكر كرده بودم.ابتدا افكارم سرشار از خشم بود.خشم و نوميدي.با خود فكر كردم: " زندگي عادي من به سر آمده.من نفرين شده ام؛محكوم به اين كه زندگي تنها و وحشتناكي داشته باشم؛زندگي بدون دوست.زندگي اي كه همه از من نفرت دارند و مي ترسند.سپس شروع به فكر كردن به نيرويم كردم.مي دانستم كه نيرو هايي دارم قطعا داشتم.اما نيروها آيا بايد همواره در جهت مقاصد اهريمني باشند؟ به ياد آن نمايش هاي قديمي تلويزيون افتادم كه شب ها نمايش مي دادند.سريالي كه يك پري همواره درمواقع بحراني ظاهر مي شد و كارهاي نيك انجام مي داد و يا نمايش ديگري به نام جادوگر كه يك جادوگر مو طلايي زيبا و خوش برخورد و خيرخواه داشت." با خود گفتم: " همه فكر مي كنند آنها جالب و خنده دارند و هيچ كس از آنها متنفر نيست بلكه خيلي هم از آنها خوششان مي آيد! " مي دانستم كه آنها سريال هاي تلويزيون هستند و واقعيتي پشت آنها نهفته نيست.اما همين نمايش ها فكري را در من به وجود آوردند و افكارم را در يك مسير كاملا جديد قرار دادند. آن نمايش ها بارقه ي اميدي در من زنده كردند. لذا پشت ميزم نشستم و به جكي تلفن كردم. ابتدا او نمي خواست كه با من صحبت كند.با عصبانيت پرسيد: " به اندازه كافي خسارت وارد نكردي؟ديگه چي مي خواي مگي؟ " جواب دادم: " من دوستانم را مي خوام...من مي خوام كه تو و خواهرات از من متنفر نباشين.من مي خوام بچه هاي مدرسه طوري به من نگاه نكنن كه انگار موجود عجيب و غريب از يه كره ي ديگه هستم و از من فرار نكنن و فكر كنن كه من موجود پليدي هستم. " جكي با ترديد گفت: " ولي...ولي تو اهريمني هستي.اينو خودت تو ناهار خوري ثابت كردي.حتي جودي هم مجبور شد قبول كنه." به اعتراض گفتم:"نه!به من گوش كن جكي...خواهش مي كنم گوشي رو زمين نذار.به من يه فرصت بده." جواب داد:"من بايد برم درس دارم.وقت صحبت كردن با تلفن رو ندارم.فردا امتحان جبر دارم بايد براي اون درس بخونم و خودت مي دوني كه رياضي،درس مورد علاقه ي من نيست." گفتم:"من هم همون امتحان رو دارم.ببين...داشتم فكر مي كردم كه... " حرفم را قطع كرد و گفت:"مگي،من ديگه بايد برم.واقعا خيلي... " در ادامه حرفم گفتم: "شايد من نيروهايي داشته باشم.در واقع قبول مي كنم...دارم.بله،من نيروهايي دارم كه نمي دونم چه شكلي به دست آوردم و نمي دونم چرا به من داده شده.ولي به نظر مي رسه در من وجود داشته باشه." جكي گفت:"ببين مگي،تو تا همين جا هم به خانواده ي ما خيلي آسيب رسوندي!"

گفتم:"خوب...چطوره كه من از نيروي خودم براي كارهاي خوب استفاده كنم.اگه مي تونم كار هاي شيطاني انجام بدم پس بايد بتونم كارهاي و هم انجام بدم!" جكي با بي حوصلگي گفت:"نمي دونم...همه چيز سردرگم و پيچيده شده...حالا همه از تو مي ترسن مگي.منم همين طور." "ولي اگه فردا بتونم يه كار خوب انجام بدم چي؟مثلا اگه بتونم از قدرت خودم استفاده كنم و تو در امتحان جبر نمره ي الف بگيري چي؟ " جكي يكه خورد و گفت:" معذرت مي خوام،چي؟ " تكرار كردم: "مي خوام فردا برات يه نمره الف بگيرم.تمام نيروي خودم رو جمع مي كنم.قول ميدم.قول ميدم كه... " جكي حرفم رو قطع كرد:" كه تمام نيروي خودت رو متمركز كني؟مثل امروز تو ناهار خوري؟ " گفتم: " نه،تمام قدرتم را متمركز مي كنم و براي تو يك نمره ي الف توي امتحان مي گيرم. " " اوه... " گفتم: " من مي خواهم كه تو دوست من باقي بموني.من اين كار رو براي تو خواهم كرد.مطمئن باش.خواهي ديد...و اگه موفق شدم،قول ميدي كه ديگه از من نفرت نداشته باشي؟ " دوباره او مردد شد: "خوب...ببينم چي مي شه مگي...فردا مي بينمت. "و گوشي را گذاشت. پشت ميز نشستم و در همان حال كه گوشي تلفن در دستم بود از پنجره به آسمان سياه شب خيره شدم.من،لحظاتي پيش،تعهد بزرگي را پذيرفته و قول بزرگي داده بودم.ولي آيا مي توانستم آن را جامه ي عمل بپوشانم؟آيا واقعا مي توانم؟ پایان فصل21   


مطالب مشابه :


رمان اسم من اهریمن{4}

مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی ترنم




رمان در امتداد حسرت 10

رمان در امتداد يك لحظه سرش را چرخاند و با وقتي ديد متوجه اش شدم،‌ سرزنش بارنگاهم كرد




همسایه ی من

عشـــــــــــق=رمـــــــــــــــــــــان يك نگاه به عكس توي اين موقعيتم ول كن




رمان اسم من اهریمن{6}

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




رمان روزهای خاکستری16

رمــــــــــان چهره بيمار سها يك لحظه از جلوي به خدا توكل كن شما بايد هواي ساناز




برچسب :