گرگینه 03

نگاهی به رایان کردم , چشمانش را بسته بود , محکم دستان من را گرفته بود و پشت من قایم شده بود. یک قدم به جلو برداشتم اما رایان تکان نخورد, پس با نور هم مشکل داری؟
با صدای بلند گفتم:
اینجا چه خبره؟ بخش چرا این طوریه؟ هد نرس بخش کیه؟
دختر جوانی به سمتم آمد.
_بله؟
+شما هد نرسی؟
سرش را تکان داد.
+فامیلیت چیه؟
_سمایی
+بخش چرا این طوریه؟ سریع بخش را خلوت کن ...
همه متفرق شدند , نگاهی به رایان کردم که همچنان چشمانش را بسته بود.
+خانم سمایی؟
دوان دوان آمد سمتم.
+چراغای بخش را خاموش کن , وقتی ما رفتیم روشن کن.
یکم نگاهم کرد.
+خانم؟ من چند بار یک حرف را باید تکرار کنم؟
_بب...ببخشید.
چراغهای بخش را خاموش کردند . آروم دست رایان را گرفتم و با قدم های آروم رفتیم تو حیاط.
چشمهاش را باز کرد. با دیدن اطرافش تعجب کرد.
+اینجا حیاطه. دوست داری؟
باز هم سکوت کرد.
به سمت نیمکتی رفتیم که کاملا زیر نور تیر چراغ برق بود.
اول خودم نشستم. اما رایان کمی دورتر ایستاده بود و من را نگاه می کرد. باید یک جوری تحریکش می کردم. چند راه داشتم یکی کمک گرفتن از حسام که عملی نبود, یکی لالایی خواندن.
با صدای نازک و خلسه آورم شروع کردم به خواندن.
آروم آروم بهم نزدیک شد , دیگه ترس توی چشمانش وجود نداشت , وقتی نزدیکم شد دستانم را به سمتش گرفتم . بدون معطلی دستانم را گرفت.آروم روی زمین نشست و سرش را روی زانوانم قرار داد.
موهای نرم خوشرنگش را نوازش می کردم .
_نگفتم از یه مریض برات بیشتره!
با شنیدن صدای حسام ساکت شدم. رایان از جاش بلند شد و به حسام نگاه کرد.
پوزخندی رو لبان حسام , اذیتم می کرد. می دونستم تا حدی حق با حسامه ولی نه به آن غلظتی که حسام می گه.
+فکر نمی کنم امشب شیفتتون بوده باشه؟
_توی مکانی که 30 درصد سهامش مال خودمه , هر موقع که بخوام می رم هر موقع که بخوام برمی گردم!
نمی دونستم توی اینجا سهام داره. ولی خب من مایا بودم و مثل همیشه خونسردیم را حفظ کردم.
+خب این موضوع به من چه ربطی داره؟ سوال من چیزه دیگری بود...
_خب البته!
شماره ای گرفت و پچ پچی کرد. چند لحظه بعد چند مرد رایان را به زور به اتاقش برگداندند.
+می شه علت دخالت بی جات را برای من توضیح بدی؟
روی نیمکت نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپش.
_بشین.
اما من همچنان ایستاده ام.
_مایا...خواهش می کنم محض رضای خدا یک بار هم شده باهام لج نکن.
+من کی لج کردم؟
_واقعا نمی دونی؟
+نه!
روی پاهاش دولا شد و شقیقه هاش را فشار داد.
_باشه , تو راست می گی. اصلا من زیاده روی کردم خوبه؟
+باز هم نه!
با استیصال نگاهم کرد.
_مایا...مایا دیونه ام کردی.
نشستم کنارش دستم را گذاشتم روی شانه اش.
+حسام؟
سرش را به طرفم برگدوند با دیدنش نگرانش شدم.
+حسام تو چته؟
_مایا تو چته؟ تو که کسی نبودی اینقدر راحت به کسی وابسته بشی!
+تو هم کسی نبودی که اینقدر یه طرفه به قاضی بری.
_نگو که منکر حساسیت بیش از حدت به رایانی!
ساکت شدم حق با او بود.
+برای تو چه فرقی می کنه؟ هان؟ منکر نمی شم ولی یه حس قدیمیه , احساس می کنم بهش یه دینی دارم.
_ولی من چیز دیگه ای فکر می کنم.
چشمانم را ریز کردم.
+چی؟
پوفی کرد و از روی صندلی بلند شد.
_مایا؟
+جانم؟
_دوستش داری؟
+هه, حسام واقعا حالت خوبه؟ دارم نگرانت می شم.
_ولی من نگرانتم , تو ....تو هیچ وقت دور و برت را درست نمی بینی , از کنار آدمها به راحتی می گذری.
+نه...
داشتم ادامه ی حرفم را می گفتم که رفت.
با رفتن حسام من هم به سراغ رایان رفتم , حسام تمام برنامه هام را بهم ریخته بود .
وارد بخش شدم , به سمت استیشن رفتم.
+خانم سمایی؟
هیچ کس توی استیشن پرستارا نبود. تعجب کردم .
+خانم سمایی؟
از دست این سرپرستار بخش حرصم گرفته بود. بی حوصله به سمت انتهای راهرو رفتم , خواستم بپیچم سمت راست که همه ی پرستارا را دم در اتاق رایان دیدم. از عصبانیت منفجر شدم.
با صدای بلند و دورگه ای گرفتم:
+اینجا چه خبره؟ این بخش مسئول نداره که همه اینجا جمع شذند؟
همه اشون عین برق گرفته ها به سمتم برگشتن .
+خانم سمایی؟...
_ب...بله؟
+خانم شما مگه سرپرستار بخش نیستی؟
_چ...را
+فردا صبح بعد از تحویل شیفتتون , همگی توی اتاق دکتر حامدی جمع می شوید, تکلیفتون را باید روشن کنم. اینجا آدم مسئولیت شناس می خواهد.
هر سه رنگشون پریده بود.
+حالا همه سر کارهاشون.
با رفتن پرستارها , وارد اتاق رایان شدم . باز دستانش را بسته بودند. خواستم اعتراضی بکنم اما با شنیدن صدای خس خس و نفسهای زوزه مانندش ترسیدم.
+رایان؟
معلوم بود از دستم دلخوره , آروم به سمتش رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم.
حالا هر دو همدیگر رو می دیدیم.
+تو چرا حرف نمی زنی؟....دستات اذیتت می کنه؟
اما رایان فقط نگاه می کرد , یک نگاه ناراحت و غمگین, دلیل ناراحتیش را درک نمی کردم.
+خب دلت نمی خواد حرف بزنی , حوصله ی من را هم که نداری , من برم.
از جام بلند شدم که صدای تختش بلند شد. لبخندی زدم. موفق شدم. به طرفش برگشتم.
+چیزی شده؟
صداهای نامفهومی از خودش در آورد.
از خوشحالی جیغ کشیدم , با جیغ من همه ریختند تو اتاق.
چشم غره ای به همشون رفتم , ببخشیدی گفتند و رفتند بیرون. سریع دستای رایان را باز کردم و گفتم:
تو ...تو بالاخره ....وای خدایا ممنون ....ممنون ...ممنون.
سریع گوشیم را در آوردم و شماره ی استاد را گرفتم. با صدای خواب آلودی گفت:
بله؟
+سلام استاد.
_مایا تویی؟
+بله استاد خودمم.
با صدای نگرانی گفت:
چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
+آره , یه اتفاق مهم.
_خب دختربگو دیگه.
+استاد رایان...رایان بالاخره از تارهای صوتیش استفاده کرد.
_خب اینکه قبلا هم اتفاق افتاده بود , داد می زد , خس خس می کرد.
+نه استاد , من الان خواستم از اتاق برم بیرون با صداهای نامفهومی نذاشت برم بیرون.
_واقعا؟
+دروغم چیه؟
_این عالیه, این یعنی یه قدم مهم و موثر تو درمان.
+دقیقا
_به حسام خبر دادی؟
با شنیدن اسم حسام وا رفتم.
+نه.
_حتما بهش خبر بده , اینها نتیجه ی تلاشهای حسامه.
آخ لجم گرفت, من چی؟
+بله!!!
استاد گوشی را قطع کرد و من با حسام تماس گرفتم , به یک بوق نکشیده براشت.
_سلام.
+سلام , بهتری؟
_آره , ببخش تند رفتم.
+مهم نیست. خواب که نبودی؟
_مگه تو می ذاری؟
+من؟...(نفس عمیقی کشیدم) بگذریم می تونی بیای اینجا؟
_آره ولی چیزی شده؟
+ای همچین...
_باشه باشه.
+منتظرم.
بیست دقیقه بعد حسام رسید , داشت به سمت اتاقش می رفت تا لباسش را عوض کنه اما نذاشتم.
+حسام؟
نگاهم کرد, اشاره کردم بیا.
به سمتم قدم برداشت .
+مرسی اومدی.
لبخندی زد.
_خواهش می کنم.
براش تمام اتفاقات را توضیح دادم . با دقت به حرفهام گوش کرد.
+نظرت چیه؟
_به نظرم پیشرفت خوبی بوده , یه چیزی....
+بگو.
کمی فکر کرد.
_می تونیم با تحریک کردنش وادارش کنیم به حرف زدن.
+خب چه جوری؟
_من یک نقشه دارم ؛ ولی بستگی به تو داره.
+من حاضرم هر کاری برای خوب شدنش بکنم.
با لحن خاصی گفت:
هر کاری؟
+هر کاری.
فصل دوم:

لبخند مسخره ای زد , دستانش را درون جیبهایش کرد , برگشت و از همان مسیری که آمده بود رفت , سوار ماشینش شد و از در تیمارستان خارج شد. من ماندم و نقشه ی ندانسته ی درون ذهن حسام!
خسته به سمت اتاق رایان برگشتم , با مسکنی که بهش داده بودند خوابیده بود. نگاهی به لباسهایش کردم... عوض کرده بودند.

در اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم. خیلی دلم می خواست نقشه ی حسام را بدانم. تلفن را برداشتم , دکمه 1 را فشار دادم.
+خانم سمایی؟
_بله؟
+من توی اتاقمم , اگه مریض اتاق 119 بیدار شد یا سر و صدایی از اتاقش آمد من را خبر کن....در ضمن , هیچ کس حق رفتن به اتاقش را نداره جز آقای جامی!
_بله..بله.
تلفن را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم , از شدت خستگی بیهوش شدم.
با تکانهای حسام سرم را از روی میز برداشتم. لبخند قشنگی به لب داشت.
_سلام خانم دکتر خوشخواب....اممم به قول شما فرانسوی ها letex !
موهای روی صورتم را کنار زدم , ولی باز با سماجت تمام دوباره روی صورتم ریختند.
+اولا سلام صبح بخیر دوما اینجا چی کار می کنی؟ سوما letex نه و latex (به فرانسه یعنی خوش خواب ) چهارما از کی فرانسوی یاد گرفتی؟
دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
_ترمز بابا , من فقط یه صبح بخیر گفتم همین!
به صندلیم تکیه دادم , احساس می کردم تمام مهره های گردن و کمرم در حال انحنا مانده اند و قصد راست شدن ندارند.
+تو که گفتی خوش خواب!
اخم تصنعی کرد .میز را دور زد و روی میز,در فاصله ی نزدیکی از من نشست. موهای صورتم را کنار زد, دست راستش را روی پاهاش اهرم کرد و لبخند شیرینی زد.
_دونه دونه سوالاتت را جواب بدم؟ یا سوال بپرسم؟
دستانم را بغل کردم.
+تو که من را می شناسی!
دستانش را در هوا تکان داد.
_اوه , البته مادمازل! صبح شما هم بخیر , استاد هر دوی ما را کار داره خودم اومدم صدات کنم . بعدشم فرانسه را بلد نیستم یک سری واژه از لغت نامه ی اتاقت یاد گرفتم . حالا یه واژه اشتباه گفتما!!!
چشمانم را ریز کردم.
+استاد چی کارمون داره؟
_بهتره از حضرت علیه بپرسیم.
+من؟
با لحن مسخره ای گفت:
نه پس من!
+چرا؟
_اوف خدایا از دست این مایا!
+حسام!
_بله؟
+بسه , پاشو بریم ببینم.
از روی میز به پایین پرید. واقعا از حسام اتو کشیده بعید بود! باهم به سمت اتاق استاد راه افتادیم .در بین مسیر از رو به روی استیشن رد شدیم.
+یه لحظه صبر کن حسام.
_اوکی.
+خانم کرامت؟
_سلام خانم دکتر.
+سلام گلم , از مقیسی چه خبر؟
_راستش مرخصی گرفته جاش خانم شریف می آد.
+حال مادرش خوبه؟
_فعلا نه!
+به کارت برس...راستی رایان...
وسط جمله ام پرید:
خیالتون راحت با اون مسکنی که بهش تزریق کردند ,حالا حالا ها خوابه , یعنی این را آقای جامی گفته.
+باشه ممنون.
نگاهی به حسام کردم که داشت ما را نگاه می کرد , معلوم بود داره تمام تلاشش را می کنه جلوی خودش را نگه داره.
+بریم؟
سری تکان داد .
در اتاق استاد را زدم.
_بفرمایید.
وارد اتاق شدیم و مثل همیشه روی مبل دو نفره نشستیم , به دهان استاد خیره شدیم , داشت مطلبی را می خواند . سرفه ای کردم. سرش را بالا گرفت و لبخد گرمی زد.
_خب چه خبرا؟
+سلامتی.
حسام: خبرها رو که همه در جریانید.
سکوت چند دقیقه ای بر فضای اتاق حاکم شد.
استاد: خب حسام نظرت راجع به رایان چیه؟
حسام: استاد الان نظر دادن که خیلی زوده , فعلا باید روش کار کرد. رایان حتی هنوز توانایی گفتن اصوات کوتاه را نداره.
استاد: مایا جریان پرستارهای دیشب چیه؟
اخمهام رفت توی هم , اصلا فکر نمی کردم بین ما خبرچین وجود داشته باشه . من دیشب یک چیزی برای تهدید,به پرستارها گفته بودم.. نه بیشتر.
+استاد؟
_بله؟
+کی به شما چنین جریانی را گفته؟
استاد نگاه متفکرانه ای کرد.
_واقعا تو فکر می کنی من از اوضاع بخش خبری ندارم دختر؟ من از یه دونه دارو وارد شده و خارج شده ی این بخش خبر دارم چه برسه بقیه ی چیزها!
حق با استاد بود .
+چیز مهمی نبود من فقط برای تهدید آنها این حرف را زدم.
حسام: استاد با ما چی کار داشتید؟
_هیچی , در مورد تحقیق دانشگاه , یادتون نرفته که؟ شما فارغ التحصیل شدید. ولی قول همکاری در پروژه های تحقیقانی را دادید!
هر دو سر تکان دادیم.
استاد به ما گفت دو دانشجوی روانشناسی قراره به جمع بخش ما اضافه بشوند. یک دختر و یک پسر و وظیفه ی ما کمک به آنهاست.
هر دو مشتاقانه قبول کردیم و از اتاق استاد بیرون زدیم.
+حسام؟
_هوم؟
+هوم چیه؟
_بله؟
+نقشه ات چیه؟
_در مورده؟
+رایان دیگه!
با نوک انگشتش روی بینیم زد و آروم در گوشم گفت:
صبر کن خانم دکتر!
نفسم را با صدا بیرون دادم و به محوطه برگشتم. احتیاج به هوای تازه داشتم . روی زمین خیس محوطه قدم می زدم و فکر می کردم .اتفاقات این مدت را حلاجی می کردم. وسط فکر کردنم یاد مقیسی افتادم. موبایلم را از تو جیب مانتوم برداشتم و شماره اش را گرفتم.
اینقدر بوق خورد که دیگه داشتم از برداشتن گوشیش ناامید می شدم.... بعد از 5 بار بوق خوردن, برداشت.
با صدای گرفته ای جواب داد:
الو؟
سریع گفتم:
مقیسی؟ خودتی؟
_بله مایا جان , چیزی شده؟
+نه...این چه صداییه؟ فکر کردم کسی دیگه ایه.
سکوت کرد.
+الو؟
_گوشی دستمه.
+خوبی؟ مامان خوبن؟
صدای هق هق بی صداش از اون ور گوشی می اومد. کلافه گفتم:
الو؟ چی شده؟
با صدای بغض دار و کشداری گفت:
همین یک ساعت پیش تمام کرد.
بعد با صدای بلند گریه را سر داد . صدای مردانه ای از آن طرف گوشی به گوش رسید.
_ای بابا , من به تو هم بگم ساکت؟ مثلا خودت پرستاریا! با این کارها روحش را معذب می کنی... ا؟ با کی حرف می زدی؟
....الو؟
+سلام.
_سلام . ببخشید ایشون وضعیت خوبی ندارند.
+من تسلیت می گم , می شه آدرس را بدید؟ من مایا هستم دوست و همکارشون.
آدرس بیمارستان را گرفتم و سریع دویدم توی بخش . همه با دیدنم ترسیدند. پریدم تو اتاقم , مانتوم را در آوردم, که "کتی" اومد تو.
_چی شده؟
+مادر مقیسی...(با بغض گفتم) مرد.
تقریبا کل افراد بخش می دونستند من چجور آدمی هستم و چه جور اخلاقی دارم. دست خودم نبود. هر کس عزیزی از دست می داد, به خصوص پدر و مادر ,بهم می ریختم . شاید به خاطر فقدانی بود که توی زندگیم, حس میکردم!
_حالا تو کجا؟
+کتی! پیش مقیسی دیگه!
_با این حالت؟ بذار من باهات بیام.
+نه ...نمی خواد.
_کتی جان نمی خواهد نگران باشی , من همراهیش می کنم.
هر دو به سمت در برگشتیم. حسام در حالی که ساعد دست راستش را به چهارچوب در تکیه داده بود, این حرف را زد.
+نه ! هیچ کدومتون با من نمی آید. اینجا به هر دوتون نیازه.
حسام قرمز شد . کتی هم از حرص به جان لبهاش افتاد. منم بی خیال روپوش سفیدم را انداختم روی چوب لباسی و کیفم را برداشتم. بوسه ی کوتاهی روی گونه ی کتی زدم . از حسام خواستم خداحافظی کنم ,که بمطالب مشابه :

رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی




رمان گرگینه 6

رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه




رمان گرگینه 5

رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به




رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می




رمان گرگینه 4

رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به




رمان گرگینه 1

♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی




رمان گرگینه - 3

- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




گرگینه 03

بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :