رمان آخرین شب دوران نامزدی 8

-نق نزن دیگه

اخم کردم نگاش کردم دیدم داره با صورت خندون نگام میکنه گفتم=توخیلی دلسنگی من دارم گریه می کنم تو میخندی؟

-خو خنده داره این قضیه مگه من چی گفتم که گریت گرفت

- تو بی احساسی بخاطراینه

منو بخودش نزدیک کرد وگفت=کی گفته؟

-خودم

پیشونیشو چسبوند به پیشونیمو گفت=نه بی احساسم نه سنگ دل.احساسم شرف داره به بی احساسی بعضی ها.

-آقای با احساس چرا حالت بد شد ؟محمدخان حس می کنم تومنو شریک زندگیت نمیدونی؟

-گفتنش فایده ای نداره چیزه مهمی نیست.

نگاهمو دوختم به گردنش دوستنداشتم اون لحظه تو چشماش نگاه کنم گفتم=قلیون که نکشیدی؟

-نه

-مطمین باشم؟

-آره وقتی میگم نمی کشم یعنی نمیکشم.

سرشو برد کمی عقب دستمو گرفتوگقت=قهر که دیگه نیستی؟

-نه دیگه

دستمو برد بالا وبوسیدش وگفت=من برم کاری بامن نداری؟

-محمد دیگه ازم ناراحت نیستی؟

-نه خانومی برم؟؟؟؟؟

سرمو با اکراه تکون دادم وگفتم=باشه

-بیا باهام خداحافظی کن تابرم

-خداحافظ

-نه اینجوری که؟

منظورشو فهمیدم گفتم=لازم نکرده تنبیه بشی که دیگه بدونی وقتی عصبی میشی چشماتو نبندی دهنتو بازکنی

-منکه دهنمو باز نکردم تو منو هنوز ندیدی وقتی دهنم باز میشه

چشم غره بهش رفتم خندید وگفت=خیلی خوب من برم تا باز دعوامون نشده؟

لبخند زدم وخودمو کمی بلند کردم وگونه اش رو بوسیدم وگفتم=خداحافظ

لبخند زد یعنی کشته مرده این رمانتیک بودنش بودم.تا دم در همراهیش کردم.

وقتی رفت سریع دویدم تو اتاق رها که رفتنشو از توپنجره ببینم.تنها نشستم تو اتاق حسابی حوصلم سر میرفت اصلا هم خوابم نمی برد گوشی روگرفتم مسیج دادم به نازی اونم مثل من بیدار بود.میگفت با این خواستگار جدیدش دوست شده کلی بهش خندیدم دختره ی دیوونه تازه ردش هم کرده بود.خواستم بهش بگم پاشه بیاد اینجا ولی ساعتو نگاه کردم دیر وقت بود میدونستم نمیتونه بیاد.ساعت نزدیکا ۲ بود خواب به چشمام نمی اومد.فکرای جور واجوری ذهنمو درگیر کرده بود.وقتی با رها حرف میزدم کمی اروم می شدم بلاخره اونم یه روز مثله من بوده.

به عکس محمد نگاه کردم دوستداشتم بریم سر خونه وزندگیمون ولی خوب....

دلم هواشو کرد گوشیمو ازکنارم باز برداشتم زنگ زدم بهش ولی بقول نازی یه نفر بی احساس پشت خط میگفت دستگاه مورد نظر خاموش می باشد.یه بار دیگه گرفتم بازهم خاموش بود یهو یادم افتاد که گفت گوشیش رو میذاره تو کشو خاموشش میکنه.رفتم کشو روبازکردم گوشیش اونجا بود.خاموش بود.وسوسه شدم روشنش کنم.

دودل بودم میترسیدم بفهمه.ولی ازکجا متوجه میشه .نه نمی فهمه.

اضطراب داشتم خودمم نمیدونستم چرا .از بس خودشو خشن جلوه میده وقتی هم نیست ازفکرش میترسیدم.دستمو فشار دادم روی دکمه ی خاموش روشن کردنش.

اون گوشی سادهه پیشش بود منتظر شدم تاهمه چی رو بارگیری کنه.عکس یه دست که رگه خودشو زده پیش زمینه بود وای محمد هم چه دلی داشت.نمیدونستم کاره درستیه یانه؟

خوب اون شوهرم بود منو اون نداشتیم؟اگر بفهمه حتما باهام دعوامیکنه.

لبمو اروم با دندون گاز گرفتم رفتم تو پیاما.

ولی همه چی عادی بود نمیدونستم چرا منتظر یه چیز بودم که تو گوشیش پیدا کنم ولی چیزی گیرم نیومد.شبا زمان زود میگذشت کمی بعد

ساعتو نگاه کردم دقیق شده بود۲ .سی دقیقه نصفه شب.

به اون خطش زنگ زدم برنداشت.حتما خواب بود.

اهنگ پیشوازه قشنگی داشت یه بار دیگه زنگ زدم گوشش دادم.بازم برنداشت.

محمد عقده ای کرده بودم دوستداشتم همش با گوشیش ور برم میگفت دوستنداره وقتی دوستاش زنگ میزنن یا پیام میدن گوشی دسته من باشه اونا چیزی حرفه ناجوری بزنن.من بخونمش.

کم کم ساعت نزدیکا ۳ می شد تصمیم گرفتم بیدار بمونم تا اذان صبح.

نازی هم هم پای من بیدارمونده بود.که صدای زنگ گوشی محمد دراومد.سریع زدمش سرسکوت تصمیم داشتم اگر از رفیقاشه جواب ندم ولی شماره ی خوده محمد بود اون یکی خطش.

برداشتم=الو محمد؟

صدای همهمه وشلوغی زیادی می اومد.ترسیدم گفتم=محمد؟

صدای زنونه ی یه زن خفه ام کرد=الو محمد کجارفتی؟گوشیت مونده اینجا

با صدای بلند حرف میزد ازترس اینکه مامانو بابا بیداربشن نمیتونستم بلند حرف بزنم گفتم=شماکی هستین؟

-محمد صدامو میشنوی گوشیت اینجاس میدم دست رامین بعد ازاون بگیرش.

بدجور صدای همهمه وشلوغی بود مشخص بود جشنی چیزی بوده.حتی منتظر نشد من جواب بدم قطع کرد شاید صدامو نشنیده بوده.

وارفتم الان محمد کدوم گوری میتونست باشه؟خون به مغزم نمیرسید گوشیش دست اون زنه وتوی اون شلوغی چیکار میکرده.

 -----------------------------------------------------------------------

دلم داشت منفجر میشد احساس میکردم راهی باقی نمونده برام.زنگ زدم خونشون بهش گفتم پاشه بیاد اینجا.ازدیشب تا الان بیدار بودم.سرم گیج میرفت فقط دوستداشتم واسه چند لحظه هم که شده چشمامو ببندم وبخوابم.

گویشو پرت کرده بودم والان نزدیک در بود هنوز برش نداشته بودم.

-الهام محمد اومد.

یه لبخند کج زدم وبخودم گفتم اومد حالامیخوای چی بهش بگی؟بازم گولت میزنه .دیوار حاشا بلنده حتما یا دروغ میگه یا حاشا میکنه.

آی خدا سرم داشت گیج میرفت حتی حال نداشتم حرف بزنم.

در اتاقو باز کرد نگاهش بهم بود منم اونو نگاه میکردم گفت=سلام

بامکث نگام کرد دوباره گفت= چته الهام؟رنگ روت پریده چرا؟

سرمو تکون دادم وگفتم=ازدیشب تا حالا بیدار بودم.

-چرا؟خوب بخاطرهمینه دیگه.

اومد سمتم وخم شد وبازومو گرفت وگفت=بلندشو برو دراز بکش بخواب.

با بی حالی بازومو ازتو دستش کشیدم بیرون زیرلب گفتم=نکن

-حالت بد میشه الان ساعت۹.میدونی ازدیشب تا حالا چقدر گذشته وتو بیداری؟

بی توجه بحرفش گفتم=سراغه گوشیتو چرا نمی گیری؟

-راستی بهم بدش

اشاره کردم سمت در وگفتم=برش دار

برگشت ونگاه کردوهمونطور که میرفت برش داره گفت=چرا اینجا گذاشتیش؟انداختیش اینجا؟چته الهام امروز روبه راه نیستی؟

عصبی نفسمو دادم وبیرون گفتم=خیلی وقته که دیگه رو به راه نیستم

بی توجه بحرفم گفت=چرا روشنش کردی؟خوب من گذاشتمش اینجا خاموش کردم ورفتم.

-چرا؟میترسی ؟

-من فعلا ازتنها کسی که میترسم تویی.بروبگیر بخواب حالت بدنشه.منم باید برم سرکار.

نیشخند زدم وگفتم=دیشب خوش گذشت؟

نگاهش ثابت موند روم وگفت=دیشب؟چرا باید بهم خوش بگذره؟

بی حال بلند شدم ودستی کشیدم تو موهامو دادمشون بالا وگفتم=نمیخوام توضیح بدی فقط بدون فهمیدم دیشب چه گورستونی بودی

اومد سمتم نگام کرد از حرص رومو ازش برگردوندم وگفت=الهام منو نگاه کن

-نمیخوام

-الهام یه لحظه نگام کن

باحرص گفتم=نمیخوام گفتم که نمیخوام ببینمت

سکوت کرد نمیدونستم برای چی بلند شدم .رفتم سمت تخت.سرم بدجور گیج میرفت دراز کشیدم صداشو شنیدم وگفت=الهام باز چی شده؟تواین همه زنگ زدی منو کشوندی اینجا ایناروبگی؟

-چیزه کمی نیست.

-خوب قشنگ بگو ببینم چی

پریدم وسط حرفش وگفتم=راستی گوشیت کجاست؟اون یکی؟

دستشو کرد توجیبش وگفت=گمونم گم شده هرچی دنبالش گشتم پیدانشد زنگ هم زدم خاموش بود.

-دست رامینه.

سریع با بهت گفت=رامین؟تو رامینو ازکجا میشناسی؟

چشمامو به ارومی بستم وگفتم=دیشب زنگ زدن گفتن گوشیت دست اونه برو بگیریش.

با تحکم پرسید=کی بهت زنگ زد الهام؟درست منظورو بهم برسون

-میخوام بخوابم

-تا جوابمو ندی حق خوابیدن نداری

نیشخند زدم وگفتم=خیلی جوگیرشدی.واسه خوابیدن هم باید تو دستوربهم بدی اره؟

اومد کنارم ولبه ی تخت نشست وگفت=الهام عزیزم خوب چرا میخوای عصبیم کنی درست بگو ببینم باکی حرف زدی.

-حوصله ی بحث کردن ندارم

دستشو گذاشت روی صورتم وگفت=چشماتو باز کن وحرف بزن

چشمامو سفت بستم وگفتم=نمیخوام

-خیلی خوب هرجوردوستداری.بگو تعریف کن

-خیلی مشتاقی بدونی نه؟

-خوب باید بدونم دیگه

آب دهنمو قورت دادم وانگار نمیتونستم به زبونم بیارمش دوباره آب دهنمو قورت دادم خیلی اهسته واروم جواب دادم=دیشب یه زن ازگوشی تو زنگ زد به این خطت که اینجا گذاشته بودی همش اسمتو صدا میکرد همونطوری که من صدات میکنم میگفت محمد.بدون هیچ پسوند وپیشوندی.گفت گوشیت پیش رامینه .کجابودی محمد؟اونقدر سروصدای جیغ وخوشحالشون می اومد که حتی صدای منو نشنید.محمد باره اولت نیست دیگه حتی اگر واقعیت هم بگی باورت نمیکنم.

بغض اومد تو گلوم ادامه دادم=تو نصفه شب اونجا چیکارمیکردی؟پیش کسی که راحت اسمتو صدا میکنه تو اون هیاهو؟تو میفهمی ازدیشب تاحالا چه بلایی به سره من آوردی سرم از فکرو خیاله جور واجور داره منفجر میشه.فقط نگو که من اشتباه فک میکنم.

گریه ام داشت می گرفت.

دوستنداشتم دیگه جلوش گریه کنم ایندفعه باید محکم باشم.

سرش پایین بود با ساعت تو دستش ور میرفت وگفت=یکی از رفیقای آرمین که برادرش رفیق منم میشه یه جشن کوچولو گرفته بود من نمیخواستم برم ولی بچه ها اصرار کردن چون دوسه روز دیگه عروسیمه کمی برم پیششون.من نیم ساعت هم نشد که اونجا بودم سریع برگشتم الهام باور کن.بقران راست میگم.

-چرا بمن نگفتی؟

-خوب الهام مخالفت میکردی.

باحرص گفتم=معلومه که مخالفت میکردن .چه قدر صمیمی بودین که همدیگه رو با اسم کوچیک صدا میکنین.

-خوب میخوان خودمونی وگرم باشیم باهم بده؟؟

-سرمو تکون دادم وگفتم=اره کاره خوبی میکنی که با زن ودختر مردم گرم میگیری.موفق باشی.

چشمامو بستم نمیدونم چرا اینقدر خونسردبودم.

فک میکردم اگر ببینمش به حد مرگ عصبی میشم ولی اینطور نشد

-باور نمیکنی؟بچون مامانم راست میگم الهام.

-چرا باور میکنم.

-ناراحت شدی؟

-نه خیلی خوشحالم

-چشماتو باز کن حرف میزنی

-علاقه ای به دیدن چیزی ندارم.

سکوت کرد یه سکوت سنگین

عادت نداشتم اتاق روشن باشه بخوابم گفتم=لامپا رو خاموش کن

کاری نکرد.بعد چند ثانیه گفتم=خو لامپا روخاموش کن.

بازم از جاش تکون نخورد با حرص چشمامو باز کردم اومدم بلندشم خودم برم چراغو خاموش کنم که ماتم برد به چشمای محمد.

اشک تو چشماش جمع شده بود روشو ازم برگردوند داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم گفتم=داری گریه میکنی؟

همونطور که سرش پایین بود سکوت کرد .باورم نمیشد محمد وگریه؟

اصلا باورش برام سخت بود.هول شده بودم نمیدونستم باید چیکارکنم.

کمی بهش نزدیک شدم سرمو خم کردم نزدیک صورتش کردم وگفتم=جدی داری گریه میکنی؟

یه آه کوتاه کشید وسکوت کرد.طاقت نداشتم محمد رو اینجور ببینم.تودلم گفتم گوربابای هرچی جشن واون دختراس.محمد که منو دوستداره.

دستمو گذاشتم یه ورصورتش وگفتم=محمد واقعا فک نمیکردم بخواد اینطوری بشه.

-خیلی نامردی بهم میگی دوستندارم ببینمت نه یه بار نه دوبار.

-من؟من کی گفتم نمیخوام ببینمت.

چیزی نگفت یه نفس عمیق کشید لبخند زدم وگفتم=مامان راست میگه مردا مثل بچه هان اصلا باورم نمیشه بخوای گریه کنی من فک میکردم تواصلا اهل گریه کردن نیستی.

چیزی نگفت باز.

-محمد ایندفعه هم بخشیدم ولی فک نکن که من هالوهم بخوای سرم شیره بمالی.باور کردم ولی باید قول بدی پاتو اینجور جاها ازاین به بعد نذاری باشه؟

دستشو گرفتم ودوباره گفتم=باشه؟

برگشت نگام کرد سرشو تکون داد یعنی باشه.دوستنداشتم بیشترازاین اذیت بشه.

دستشو کشید توصورتش وبه اون دستش که تو دستم بود نگاه کرد ونگاهش ثابت موند رو دستامون .نگاه به دستامون کردم ببینم به چی نگاهش خیره شده

چشمم به حلقه اش افتاد.از روزی که این انگشتر رو دستش کردم تا به امروز هر وقت من می دیدمش دستش بود طوری که تو دستش جا انداخته بود دور انگشتش مثل یه حلقه دور تا دورش قرمز شه بود وجا انداخه بود.

نگاهم به دست خودم رفت که حلقه داخلش نیست

فهمیدم داشت به چی نگاه میکرد یه لبخند تلخ زد ونگاهشو گرفت سریع گفتم=دیشب خواستم وضو بگیرم درش آوردم .الان میرم میارمش.

سریع بلند شدم از اتاق زدم بیرون همون موقعه رها وارد شد وبا صدای بلند گفتم=مامان من اومدم.

همونطور که به سمت حموم ودستشویی می رفتم گفتم=سلام. مامان تو آشپزخونس

عجیب بود این وقت صبح رها اینجا پیداش بشه.

گشتم هرچی گشتم حلقمو پیدا نکردم.چشمام دیگه نزدیک بود از بی خوابی تار بره.حالا جواب محمد رو چی میدادم؟بگم حلقمونو گم کردم.

اشک تو چشمام جمع شد خیلی دوستش داشتم.بیشتر تموم انگشترایی که داشتم. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین.ازمامان هم پرسیدم اونم ندیده بودش.

ناراحت با صورت گرفته برگشتم تو اتاق .محمد جلو آیینه بود برگشت نگام کرد ولی حرفی نزد.با ناراحتی صداش کردم=محمد؟؟

-بله؟

نگفت جانم هر وقت اینطوری صداش می کردم میگفت جونم جز موقعه هایی که ناراحت وعصبی بود.

نگاهش بهم بود منتظر بود حرف بزنم مثل دختر بچه های لوس گفتم=توکه همیشه می گفتی جانم وقتی صدات می کردم.

-خیلی خوب جونم چی میخواستی بگی؟

نمیدونستم چه جورباید بهش بگم اصلا عکس العملش چیه.خصوصا اینکه دو روز دیگه عروسیه وحلقه ام باید دستم باشه.

محمد اعتقاد داشت حلقه ی ازدواج یه چیزه تکه.چون صیغه ی عقد رو اون موقع جاری میکنن اون حلقه میمنت ومبارک میشه ومیگفت هیچ حلقه ای به پاش نمیرسه.منم باهاش موافق بودم ولی برام زیاد مهم نبود همیشه دستم باشه.

-الهام چیه؟چی میخواستی بگی؟

رفتم سمتش وگفتم=محمد حلقمو گم کردم.یعنی دیشب که رفتم وضو بگیرم درش آوردم گذاشتم کنار آیینه.ولی الان نیست.

منتظر عکس العملش بودم نیشخند زد وگفت=چون برات مهم نبوده.

-محمد نه باور کن من خیلی دوستش داشتم.

دستشو که حلقه توش بود رو نشون داد وگفت=نه من دوستش دارم.

دلش ازم پر بود مشخص بود .حرفی برام نموند دید ناراحتم گفت=برگرد شاید تو اتاقت باشه.

سرمو با ناراحتی تکون دادم.

داشت اماده ی رفتن میشد منم از بی خوابی بدجور سرم گیج میرفت.اومد سمتم وخم شد وبوسیدم وگفت=ناراحت نباش فداسرت.

نگاهش کردم .ناراحت بود دلش یه جوری ازم گرفته بود اینو حس می کردم ولی نمی خواست به روی خودش بیاره.صداش کردم=محمد؟

-جونم

-محمد باهام قهری؟

-نه مگه بچه ام قهر کنم

سرمو انداختم پایین وبا انگشتای دستم ور رفتم بعد یه مکث طولانی گفتم=آخه من خیلی ناراحتت کردم که گریه کردی.

نفسشو داد بیرون وگفت=عیبی نداره.تو خوب باش من هیچیم نیست تو الکی بهونه نگیرکه قهر کنی من ازچیزی ناراحت نمیشم.

-محمد من حلقمونو دوستداشتم باور کن.

-دوستش داشتی ولی مواظبش نبودی اره؟

با بغض گفتم=محمد من عذاب وجدان دارم نمیدونم یه طوری شدم نمیدونم چرا

اومد کنارم لبه ی تخت نشست وگفت=من تا دلم نشکنه چشمام تر نمیشن.نگاه به ظاهرم نکن من خیلی دل نازک تر اون چیزیم که فکر میکنی.همه تو نگاه اول فک میکنن یه آدم بی احساس وبی مسولیت وسنگدلم.ولی اینطور نیست من درونم دنیای احساسه. باور کن الهام.اگر گریه کردم درست بود دلمو شکستی با کارات ولی همش تو مقصر نبودی خودم چند روز که درون آشوبه یکی از دلایلش هم همینه که قراره از خانوادم جدا بشم.برام کمی سخته.

-محمد منم خیلی ناراحتم من نمیتونم از مامانو بابام دور باشم.ولی محمد ببخشید که ناراحتت کردم ببخش باشه؟

سرمو برد تو بغلش گفت=اشکالی نداره.

احساس می کردم چشمام تر شده .این حرفه محمد قلبمو فشرد.

قرار بود تا دو روز دیگه ازاین خونه برم.واسه ی همیشه. فقط بعنوان یه مهمون بیام سر بزنم همین. برام این خیلی سخت بود.

ولی تو بغل محمد انگار قلبم آروم میشد میدونستم که یکی پشتم هست کنارم هست.تنها نیستم.

سرمو بیشتر بخودش فشار داد وگفت=الهام باید برم دوسه جا هم کار دارم که دیگه خیالم بابت همه چی راحت بشه.از فردا هم تا سه شنبه هفته ی دیگه هم نمیرم سرکار.

-چه خوب.محمد تو نمیترسی؟

-ازچی بترسم؟من مثل تو ترسو نیستم

-من ترسو نیستم درضمن منظورم این بود استرس نداری.

-اگه ترسو نبودی که ازسوسک نمیترسیدی.این عادیه منم یکم استرس دارم

-من از سوسک نمیترسم چندشم میشه.

-باشه خانومی من برم؟

سرمو بلند کردم وگفتم=باشه فقط یه لحظه؟؟؟

رفتم نشستم سر پاش محکم بوسیدمش گفتم=دلم ریش شد وقتی اونجور دیدمت منو بخشیدی دیگه اره؟

ابروهاشو بالا انداخت وقاطع گفت=نه

با تعجب گفتم=چرا؟توکه تازه باهام خوب بودی؟

-اینکه دلیل نمیشه

ناراحت گفتم=خوب چیکار کنم منو ببخشی

-هیچکار

فک کردم داره شوخی میکنه نگاهی دقیق بصورتش کردم ولی قیافش جدی بود. یقه اش رو با دستم درست کردم وگفتم=همونطور که من تورو ناراحت کردم تو هم با اونکارات منو ناراحت کردی.اینم بدون کاره خیلی زشتو بدی کردی خیلی.

-دیگه؟؟؟؟؟

-همین.

-نه بگو بیشتر بگو

-حرفی ندارم دیگه.

-ولی من اشکتو در نیاوردم

-تو از کجامیدونی؟یعنی حتما باید بیام جلوی روت گریه کنم؟

-ولی رفتارت وحرفات خیلی ناراحتت کننده بودن.

-خوب من معذرت خواهی کردم.

-اوهوم

-خوب گفتم ببخشید چرا نمی بخشی؟

-نمیتونم

-خیلی بدی من خودم ناراحت بودم تازه داشتم کمی حالم بهتر میشد که باز ناراحتم کردی.

دستمو کشیدم به چشمم اومدم از رو پاش بلند شم سفت گرفتم ناراحت گفتم=ولم کن توکه منو دوستنداری

-باز این حرفو زدی.خوب چه ربطی داره؟

-خیلی هم ربط داره.

به اجبار همونطور موندم با اخم نگام میکردو

سفت گرفته بودم با چشمام که اشک توشون جمع شده بود نگاش کردم وگفتم=محمد ببخشید

گریم گرفته بود .سرمو انداختم پایین که

صدای خندشو شنیدم تعجب کردم

-داری جدی گریه میکنی بابا شوخی کردم

-چی ؟؟؟؟؟؟شوخی کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرشو تکون داد وگفت=یه جورایی اره.میخواستم بهت بفهمونم رفتارات چقدر اذیتم میکنه.خواستم مثل خودت رفتار کنم.

مظلومانه نگاش کردم حرصم دراومده بود ولی حس بحث نداشتم بغلم کرد.یعنی یکم دیگه نگهم میداشت همونجا تو بغلش از بی خوابی بیهوش میشدم.

وقتی رفت سریع خودمو پرت کردم سمت تختو خوابیدم.

ساعت6 بعد ازظهر بود که بیدارشدم.از تو پذیرایی صدای حرف می اومد.احتمالا بهرام هم اومده بود.بی حال از جا بلند شدم بعدازاینکه دستو صورتمو شستم رفتم توپذیرایی پیششون.همشون فقط یه حرفو زدن ساعت خواب عروس خانوم.مامان پرسید=

-مامان امشب محمد ساعت چند میاد؟خواستم همه باهم شامو بخوریم

-نمیدونم ازش می پرسم میگم بهتون

بعد ازاینکه کمی پیششون نشستم رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتمو بهش پیام دادم.

ولی جواب نداد.نیم ساعت گذشت وخبری نشد.احتمالا سرش شلوغ بوده.

کمی دیگه صبر کردم نزدیکا ساعت8 بود که بهش زنگ زدم.بار اول برنداشتم بار دوم داشتم عصبی می شدم خواستم گوشی رو قطع کنم که جواب دادن

-بله

-سلام محمد کجایی تو؟میدونی کی بهت پیام دادم چراجواب ندادی؟

-سلام الهام خانوم من محسنم

تعجب کردم صداهاشون چقدر پشت تلفن شبیه هم بود .تاحالا پشت تلفن با محسن حرف نزده بودم .رها میگفت یکمم قیافشم شبیه محمده ولی من قبول نداشتم ولی صداش پشت خط خیلی شبیه صدای محمد بود.

جواب دادم=سلام آقا محسن محمد کجاست کارش دارم؟

-منو محمد درمونگاهیم.نگران نشین یکم حالش بد شد آوردمش اینجا یکم دیگه برمیگردیم

-چرا چی شده؟اتفاقی افتاده

هول شده بودم

-نه گفتم که چیزیش نیست خیلی سرفه های شدیدی داشت منم ترسیدم آوردمش دکتر

-اره یه بارم اینطور شده.توروخدا اقامحسن حالش خوبه؟میخواین من بیام اونجا؟

-نه الهام خانوم نگران نباشین گفتم که خوب شد داریم برمیگردیم بهش میگم بعدن بهتون زنگ بزنه

-اره من خیلی نگران شدم حتما بگین بهم زنگ بزنه

-باشه سلام برسونین

-باشه باشه حتما

گوشی رو قطع کرد این مورثی بود تو خانوادشون پشت تلفن خداحافظی نمیکردن.

سریع رفتم پیش مامانو بابا خبرو دادم .تو دلم اروم قرار نداشتم .بابا که حالمو دید گوشی رو برداشت وزنگ زد به بابای محمد.

بهرام که دومبل اونور تر نشسته بود آروم گفت=هیچیش نیست بابا اصلا نگران نباش

-یعنی چی بهرام کارش به بیمارستان کشیده میگی هیچیش نیست.

بلند شدم رفتم صدای رها رو می شنیدم که به بهرام میگفت=چیکارش داری این حرفا روبهش میزنی خوب ناراحت میشه.

ازدست بهرام دلخور بودم .لحن حرف زدنشو درمورد محمد دوست نداشتم.

منتظر بودم صحبت بابا با حاج آقا تموم بشه ببینم چی میگه.میدونستم مثل اون روز باز حالش بد شده.دل تو دلم نبود تا بدونم دلیل این سرفه هاش چیه.دلم طاقت نمی آورد گوشی رو برداشتم زنگ زدم بهش چند تا بوق طولانی خورد تا برداشت وقتی جواب داد دودل بودم خودشو یانه چون فقط گفته بود بله.دید چیزی نمیگم دوباره گفت=جانم الهام بگو

فهمیدم خودشه صداش یکم انگار گرفته بود سریع بدون سلام گفتم=محمد کجاایی؟حالت خوبه؟چی شدی یهو؟

-چیزی نبود عزیزم

-چی رو چیزی نبوده.محسن گفت بردتت دکتر.میگفت حالت بد شده وسرفه میکردی

-چیزی نبود خوب شدم این محسن هم بزرگش کرده

-اصلا هم بزرگش نکرده تو سعی میکنی که نشون بدی اتفاقی نیفتاده اون راستشو گفت

-یعنی من دروغ می گم؟

-نه منظورم این نیست.دکتر چی گفت؟

-چیزی نبود خوب شدم

-آها پس برای تفریح رفتی دکتر؟

-اره حوصلم سر میرفت

-مسخره میکنی؟

-نه .توخوبی؟

-محمد بقران من نگرانتم دل تو دلم نبود بگو دکتر چی گفت؟

-دکتر گفت ازبس خانومت اذیتت میکنه اینطور شدی؟

-محمد اینقدر حرصم نده میگی یانه؟

-خوب گفتم چی رو بگم

-باشه کاری نداری؟

پفی کرد پشت تلفن وگفت=

-بابا الهام خانومم عزیزم من حالم خوبه.چیزیم نیست ممنون که نگرانمی.

-مطمینی خوبی؟

-اره باور کن خوبم.رفتین وسایل خونه رو بچینی؟

-نه فردا صبح مامانم ومامانت ورها میرن شاید منم رفتم فقط وسایل جزیی مونده چیزی نیست زود تموم میشه

-خیلی خوب .راستی سپیده هم میخواد بیاد

-باشه اشکال نداره.محمد مراقبه خودت باش

-باشه من برم الهام یکم کار دارم مواظب خودت باش

-باشه اگر قرصی چیزی دکتر بهت داده حتما بخورشون

-چشم کاری نداری؟

-نه عزیزم

بازم بدون خداحافظی گوشی قطع شد یکم خیالم راحت شد باهاش حرف زدم.اصلا اون چیکار سپیده داره که هی تایید میکنه بیاد.رها اومد داخل خداروشکر تو این خونه اصلا در زدن یه چیزه مسخره قلمداد میشد.

تا اومد داخل گفت=چه خبر ازمحمد؟باباش که خبر نداشته حالش بد شده

-اره سرکار بوده که حالش بدشده.

-چش بوده؟باهاش مگه حرف زدی؟

-آره حالش بهتر بود رها مثل اونسری شده ولی همش خودش میگه خوبم

-بهرام میگه اونسری که حالش بد شده بود گفته سینه اش درد میکرده.

وقتی اون درد می کشید انگار من درد میکشیدم.ناراحت سرمو انداختم پایین.

صدای مامانو شنیدم که دم اتاقم ایستاده وگفت=الهام آماده شو میخوایم بریم پیش محمد

خوشحال سرمو بالا گرفتم وگفتم=جدی؟؟

-اره بریم ببینیم حالش چطوره چش بوده

سریع بلند شدم وگفتم=الان آماده می شم.

خوشحال شده بودم میتونستم ببینمش.

-خبری ازش نداری؟

-چراباهاش حرف زدم.حالش خوب بود

-نگفت چی شده؟

-نه همش میگفت خوبم

-ولی باباش اصلا خبرنداشت

-اره سرکاربوده حالش بدشده

-باشه زود آماده شو بریم.رها مامان توهم میای؟

رها با دودلی نگاه به مامان کردوگفت=نمیدونم دوستدارم بیام ولی..

فهمیدم بهرام راضی نیست بیاد منم گفتم=مامان بذار هرجور راحته
رها دوستداشت بیاد ولی اصراری نکردم میدونستم بهرام اجازه نمیده.

تو دلم ذوق داشتم میخواستیم بریم خونشون .موهامو چند روزی میشد رنگ کرده بودن.بقول رها ناز شده بودم محمد هم خیلی خوشش اومده بود.یه آرایش خیلی ملایم کردم می ترسیدم محمد بهم گیر بده.بدش بیاد.

منو وبابا ومامان سه تایی حرکت کردیم.رها وبهرام هم موندن خونمون تا برگردیم آخه بابا میگفت نیم ساعت بیشتر نمی مونیم سریع برمی گردیم.

مامان وبابا برای محمد چند تا شیر وکامپوت خریدن میدونستم عمرا کامپوت نمیخوره بدش می اومد ولی گرفته بودن ومنم چیزی نگفتم.

دم خونشون که رسیدیم طپش قلب گرفتم نه از ترس از استرس دیدن محمد از دوستداشتنش.ازاینکه محمد الان داخل این خونس.

پدر محمد با مادرش اومدن به استقبالمون.ماشین محمد رو دیدم کنار ماشین باباش.نمیدونم چرا دیدن این چیزا از محمد اینجا برام شیرین بود.

حاج آقا مثل همیشه شاد وقبراق نبود تو خودش بود.

محمد وسمانه باهم واردشدن سمانه داشت می خندید وبامحمد حرف میزد.محمد هم مثل همیشه بود ولی احساس می کردم یکم رنگ وروش پریده.

با مامانوبابا دست داد اومد کنار من نشست دستمو گرفت وگقت=سلام خوبی؟

لبخند زده بود نگاش کردم وگفتم=سلام ممنون توخوبی؟

سرشو تکون دادو کنارم نشست وگفت=منم خوبم

سرمو بردم نزدیکش طوریکه کسی صدامونو نشنوه گفتم=محمد حالت بهتره؟دکتر نگفت چرا باز اینطور شدی؟

نگام کرد تا اومد دهن باز کنه جوابمو بده بابا ازش پرسید=محمدجان خدا بد نده چی شده بود؟هممون نگرانت شده بودیم بابا.

آب دهنشو قورت داد وگفت=چیزی نبود بابا این محسن بزرگش کرده بود

مامان پرید وسط حرفش ونگران پرسید=محمد توروخدا اگر قرصی دارویی چیزی بهت داده سر وقت بخور.

محمد سرشو تکون داد وگفت=چشم

بازم ازش می پرسیدن اون همش جواب سربالا میداد.محمد داشت برام میوه پوست می کند ولی من اصلا میلی نداشتم تا مامان محمد صدام کرد وگفت=الهام جون یه لحظه میای کمکم.

رفتم تو آشپزخونه پیشش وآروم گفت=الهام کارت دارم نمیخوام کسی بفهمه

-چرا؟چیزی شده؟

شربتارو گرفت سمتم وگفت برو اینا رو تعارف کن بعد بیا پیشم کارت دارم.یه چشم گفتم سینی رو ازدستش گرفتم و رفتم توسالن پذیرایی وقتی به محمد تعارف کردم گفت=الهام خودتو خسته نکن.مگه کسه دیگه ای نبود شربتارو بیاره.

لبخند زدم وگفتم=اشکالی نداره.

وقتی رفتم پیش مامانش همونطور بستنی هایی رو که تو بستنی خوری ریخته بود داشت میذاشت تو سینی آروم گفت=بشین الهام.

به تایید نشستم وگفت=الهام دخترم توفهمیدی محمد برای چی حالش بد شده؟

-خودش که چیزی نمیگه ولی گمونم باز سرفه های شدیدی کرده که محسن بردتش دکتر

سرشو با ناراحتی تکون داد وگفت=به ماهم چیزی نمیگه چند بار هم که ازش پرسیدیم عصبی شد داروهایی که دکتر بهش داده بود رو انداخت دور.باباش خیلی ناراحته.توروخدا یکم باهاش حرف بزن.می ترسم خودشو باباش باهم بحثشون بشه.تو زنشی حتما یکم پاپیچش بشی بهت میگه.دوستندارم روشون تو روی هم باز بشه.خیلی نگرانشم نمیدونم این پسر رو کی رفته خیلی یکدنده اس.مگر مهدی برادرش نیست چرا اون اینطور نیست.تورو خدا باهاش حرف بزن سر راهش بیار.

قبول کردم ویکم باهاش همدردی کردم ناراحت بود ولی یعنی من میتونستم محمد رو رام کنم؟حالا دلیل ناراحتی حاج آقا روفهمیدم محمد با این جوشی بودنش همه رو داره ازخودش می رنجوند.وقتی از پیش حاج خانوم برگشتم

با سمانه رفتم تو اتاقش وبعد به محمد مسیج دادم بیاد تو اتاق سمانه.میخواستم از اوضاع احوال سمانه بپرسم ولی باز


مطالب مشابه :


مدل لباس مجلسی کوتاه شیک جدید دخترانه 2015

مدل لباس مجلسی کوتاه شیک جدید جدیدترین مدل لباس مجلسی کوتاه وبلند مجله زیبایی




مدل دامن زنانه : دامن کوتاه. دامن بلند. دامن دخترانه. دامن زنانه. دامن ماکسی .دامن دراز

مدل لباس های کوتاه و مدل های لباس زمستانی لباس های مجلسی 2009 لباس های عروس 2009




گل ایتالیایی (گل مارگریت مینیاتوری )

گل ها به صورت کوتاه وبلند با بگیرد و به روز ترین مدل های لباس را در مدل لباس مجلسی.




رمان قتل سپندیار6

طره های کوتاه وبلند موهای عسلیش که تو تاریکی به خرمایی میزد روی شقیقه اش مدل لباس مجلسی.




رمان آخرین شب دوران نامزدی 11

-بسه الهام اگر همون روزای اول بخاطرت کوتاه عصبی کیفمو برداشتم وبلند مدل لباس مجلسی.




حفظ پوست

لباس مجلسی. سال مدل لباس. کدزیبای ساعت جهت




رمان آخرین شب دوران نامزدی 8

یه آه کوتاه کشید وسکوت کرد دستشو گذاشت پشت شونه ام وبلند شد وخم شد مدل لباس مجلسی.




برچسب :