اولین دیدار

بالاخره بعد از کلی وقت تونستم بیام برات بنویسم دخترم.از اول برات بگم که تو سونوگرافی اول دکتراسلامیان تاریخ تولدت رو 8اسفند تخمین زده بود.منم میخواستم طبیعی تورو بدنیا بیارم برای همین قرار بود دکتر صفارزاده تو رو بدنیا بیاره.شنبه 3اسفند که برای چک آپ هفتگی رفتیم پیشش گفت تا دوشنبه صبر میکنیم اگرخبری نشد بیا آمپول فشار بزنیم.منم که اصلا نمی خواستم هیچ چیز غیر طبیعی تو بدنیا اومدنت دخیل باشه اصرار میکردم که نه صبر کنیم.اما دکتر میگفت اگه بیشتر تو دلم بمونی ممکنه وزنت زیاد شه و زایمان طبیعی رو سخت کنه.تازه از 3شنبه تا آخر هفته هم تعطیل بود و بیمارستان نیمه تعطیل میشد و اینکه دکتر میگفت اگه بخوای اپیدورال شی دکتر بیهوشی دوشنبه معرکه هست.منم میگفتم نه اپیدورال تا جایی که بشه تحمل کرد نمی خوام.دکترم برام چند تا مثال زد و گفت که امکان نداره بتونی دردشو تحمل کنی و از این حرفا.خلاصه من و بابا از مطب دکتر اومدیم بیرون با نامه اما تصمیم داشتیم صبر کنیم تا موعد بدنیا اومدنت ببینیم چی میشه. این چند روز حسابی پیاده روی کردیم .شبها چون هوا سرد بود میرفتیم مهستان و روزها هم که آفتاب بود دور و بر خونه میرفتیم راه میرفتیم.گذشت و چهارشنبه شد و هیچ خبری از اومدنت نبود.با بابا تصمیم گرفتیم اگر تا شنبه خبری نشد بریم پیش دکتر اسلامیان ببینیم اون چی میگه؟ شب هم من حوصله پیاده روی نداشتم و رفتیم طبقه بالا مهمونی.برخلاف چند وقت اخیر که نشستن به مدت طولانی اذیتم میکرد اونشب خیلی راحت بودم.کلی هم خندیدیم و خوش گذشت تا ساعت 1.30بالا بودیم.تا اومدیم خونه و خوابیدیم شد2.30 صبح.من یه کمی استرس داشتم این چند شب و همش فکر میکردم اگه تو بخوای بیای چطوریه و باید چکار کنم و... ساعت 3.30 صبح بود که با یه درد کوچولو بیدار شدم  و رفتم چک کردم دیدم یه کوچولو لک دارم.گفتم چیزی نیست رفتم خوابیدم دوباره دیدم درده اومد.یواش بلند شدم اومدم تو هال نشستم که تایم بگیرم ببینم دردا چطوری هستن.تا 4صبرکردم دیدم هر 7-8 دقیقه یکبار 30ثانیه درد دارم اما منتظر بودم فاصله دردا 20دقیقه باشهبخاطر همین گفتم چیزی نیست صبر میکنم تا ساعت 7 که اقلا باباجونت چند ساعت بخوابه بعد بیدارش کنم.دیدم بهتره یه زنگی به بیمارستان بزنم و بپرسم.زنگ که زدم و گفتم جریان چیه خانومه چند تا سوال کرد و گفت سریع پاشو بیا اما عجله و هول نکن.منم تو این فاصله یه کم لباس و لوازم آرایش برای خودم برداشتم.برای تو فسقلم که بیمارستان گفته بود هیچی نمیخواد بیاری.بابا رو یواش صداش کردم گفتن پا میشی؟تو خواب و بیداری پرسید چی شده؟وقتشه؟گفتم فکر کنم.درد دارم زنگ زدم بیمارستان گفتن بیا.بابا با یه ذوق و نگرانی ای که فقط خودم متوجه شدم از جا پرید و یه کمم هول شده بود.مدارکمونو برداشت و حاضر شدیم و راه افتادیم.ساعت 4.30بود از آسانسور که اومدیم بیرون به بابا گفتم چه بوی بارون باحالی میاد. بابا نگاه کرد و گفت آره یه نم بارون زده و هوای باعشقی شده.تندی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.توی راه هم هی دردا میاومدن و میرفتن اما خیلی قابل تحمل بودن.وقتی دردا میاومدن من نفسای عمیق می کشیدم و به خودم میگفتم اگه همینقدر باشه خیلی خوبه میتونم تحمل کنم.شانس آوردیم صبح خیلی زود بود و اتوبان خلوت بود.ساعت  5 رسیدیم بیمارستان.رفتیم اورژانس و نامه رو دادم تا کارای بستری رو انجام بدن یه کم دردا طولانی تر شدن منم هی راه میرفتم و نفسای عمیق میکشیدم.بعدرفتیم بالا بخش زایمان.اونجا یه خانم مامای خیلی مهربون منو معاینه کرد توی تمام این مراحل و لحظات بابا کنارم بود و این خیلی به من قوت قلب و آرامش میداد .وقتی معاینه کرد گفت دهانه رحمت 7سانت باز شده و گفت که من رو آماده کنن برای زایمان.ازم پرسید میخوای اپیدورال شی؟گفتم فعلا میتونم تحمل کنم و نمی خوام.اونم فوری به دکترم زنگ زد و گفت سریع خودشو برسونه و پرسید که کیسه آب رو پاره کنه یا نه؟همزمان هم به باباب گفتم به مامانیات خبر بده که ما اومدیم بیمارستان .بعد ماما اومد گفت بزار کیسه آبت رو بزنم.پرسیدم اونوقت دهانه رحم و دردا چطوری میشن؟که برام توضیح داد بستگس داره حتی بعضی وقتا دهانه رحم یه کم بسته میشه.من یه کمی نگران شدم اما تا اومد کیسه آب رو بزنه دید که موقع معاینه پاره شده و دهانه رحم هم 9.5سانت باز شده و این برای من خیلی خوب بود.اینم بگم که از وقتی اومدیم بیمارستان تا لحظه ای که تو دنیا اومدی بابا تا میدید من درد دارم میگفت بیاین اپیدورالش کنید اما من میگفتم نه.من رو بردن اتاق درد بابا هم لباس اتاق عمل رو پوشید و اومد.یه ماسک داده بودن بهم که وقتی درد اومد اونو تنفس کنم و بعد هم اکسیژن اما من یه بار اونو امتحان کردم و خوشم نیومد.به همین اطر همش اکسیژن داشتم.دردها خیلی کم فاصله و شدید شده بودن. من وبابا همش دعا میخوندیم و من از خدا میخواستم کمکم کنه و تحملم رو زیاد کنه .دکتر هم خیلی سریع خودشو رسوند.دیگه دردها همراه با انقباض بودن طوری که شکمم به سمت بالا بعد پایین حرکت میکرد به بابا گفتم احساس میکنم داره دنیا میاد.بابا تندی رفت دکتر رو صدا کرد و من و بردن اتاق زایمان. ساعت فکر کنم 6.15بود.اونجا دکتر همش تشویقم میکرد که زور بزنم و فاصله بین دردها با نفسای عمیق تجدید قوا کنم.بابا دستم رو گرفته بود و نوازشم میکرد و بهم انرژی میداد.بین دردها هم بهم خسته نباشی میگفت.اما من نمی تونستم جوابی بهش بدم. همه کسایی که اونجا بودن هی می اومدن میگفتن که دعاشون کنم مخصوصا همون ماما.منم برای همه آدما ی دنیا دعا کردم .یه دفعه دکتر همزمان با یکی از انقباض ها گفت آفرین دارم موهاشو میبینم تمام سعیتو بکن.منم تو اون حال فکر کردم دکتر فکر کرده من الان حالیم نیست نوزادا همه کچلن.چطوری موهاشو میبینه؟اما بعد از چند تا استراحت یه دفعه یه فشار زیاد رو احساس کردم و تمام انرژیم رو جمع کردم و زور زدم که یه دفعه احساس کردم راحت شدم و بلافاصله تو رو روی شکمم احساس کردم.بعدا بابا بهم گفت که اول که سرت اومده بیرون این طرف و اونطرف رو نگاه کردی و همزمان با اومدن بقیه بدنت زدی زیر گریه.این بهم احساس خیلی خوبی داد چون میدونستم که کاملا سالمی و حتی برای گریه اولت نیازی نبود که بهت ضربه بزنن.دکتر متخصص نوزادان هم 10دقیقه ای میشد که اومده بود تو اتاق.فوری بردنت پیشش تا سلامتت رو چک کنه.همون ماما مهربونه اومد ازمون اجازه گرفت که از صورتت عکس بگیره میگفت خیلی دخترت نازه و تا حالا نوزاد به این خوشگلی ندیده .داشتم نگاهت میکردم دیدم چقدر مو داری مامان.فهمیدم دکتر راست میگفت که موهاتو دیده.همینطور که تو داشتی گریه میکردی (چقدرم صدای گریه ات بلند بود) جفت هم اومد و دکتر شروع کرد به تخلیه خونها و بخیه زدن و... که تو رو بردن بیرون.بابا هم همزمان به دنیا اومدنت کلی ازت تعریف کرد و به من خسته نباشی گفت و منو بوسید و به هم تبریک گفتیم و دیگه باید از اتاق بیرون میرفت تا دکتر کارش رو انجام بده و گفتن که 1ساعت دیگه منو میبرن توی بخش . بعد که کار دکتر تموم شد اومد بهم سفارشات لازم رو بکنه از جمله اینکه اینجا ی کم بچه ها رو بیخودی نگه میدارن و اگه زردیت تا13-14 بود رضایت بدم و ببرمت خونه و فقط بهت شیر زیاد بدم تا خوب شی و... بعدم بهم گفت که اصلا باور نمیکرده که من بتونم از عهده زایمان بدون اپیدورال بر بیام و چقدر خوب شده که نرفتم آمپول فشار بزنم چون اونموقع خیلی باید درد میکشیدم و از این حرفا. بعدشم که کلی معروف شده بودم هی پرستارا می اومدن میپرسیدن اون مامانی که با درد زایمان طبیعی داشته تو بودی؟منم با کلی افتخار میگفتم آره.خلاصه من رو آوردن بیرون که بابا تندی اومد پیشم و حالم رو پرسید.منم سراغ تو عسلم رو ازش گرفتم که گفت دیدنت و خوبی.فقط خیلی گریه میکنی. اینم اولین عکسی که بابا ازت گرفته و شاهد گریه هات.

 

بعد دیدم مامانم و خاله جونت اومدن.بوسیدنم و تبریک گفتن.نمی دونم چرا تا مامانم رو دیدم اشکام سرازیر شد.این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم.رفتیم توی اتاقم و یه کم حرف زدیم که اون یکی مامانیت و عموت رسیدن.کلی بهم تبریک گفتن و تشکر و خسته نباشید و از این حرفا که یه دفعه تو رو آوردن پیشم که شیر بخوری.تا خانم پرستار برام توضیح بده که چطوری شیر بدم بهت تو کل بخش رو گذاشتی روی سرت.مامان خیلی کولی بازی درآوردیا خودمونیم.هنوزم وقتی گشنه میشی هیچی حالیت نمیشه شکمو خانومم.همچین که اومدی تو بغلم آروم شدی وشروع کردی من رو نگاه کردن من و بابا هم باهات حرف میزدیم و تو با دقت گوش میدادی.فهمیدم که وقتی تو دلم بودی و باهات حرف میزدیم تو خوب گوش میدادی برای همینم الان ما رو میشناسی.اما زیاد تحمل نداشتی و شروع کردی عین ماهی دنبال شیر گشتن(میگم عین ماهی آخه هی دهنت کوچولوتو یه شکل باحالی باز و بسته میکردی ) بعد از اینکه حسابی شیر خوردی یه خواب آروم خوشگلی رفتی اینم عکسش.

دیگه یه کم که گذشت بیدار شدی و هی برامون تو خواب و بیداری میخندیدی.عمه شهلا و نگین هم اومدن دیدنت.ظهر همه رفتم خونه عمه من و بابا و من با هم نهار خوردیم.بعد مامانم اومد و بابا رو فرستادم بره یه کمی استراحت کنه.مامانی بهم کمک کرد و حمام کردم و یه عالمه فامیلای من و بابا و دوستامون اومدن دیدنمون.به جز دایی وخاله بابا و دایی من .خلاصه که همه چیز خیلی خوب و عالی بود.از بیمارستان که خیلی راضی بودم تا اینجا.عین هتل بود و خدا رو شکر اصلا شبیه بیمارستان نبود.

اینم داستان اولین دیدارمون.راستی داشت یادم میرفت که بگم: دختر نازم ساعت 6.45 صبح 5شنبه 8 اسفند 1387 توسط خانم دکتر صفارزاده توی بیمارستان صارم بدنیا اومد.اون لحظه 2.880وزن 49سانت قد و 35 سانت دور سرش بود.خیلی سفید بودی و پوستت هم اصلا چروک نداشت چشمات همش باز بود و هر کی از اون اول تا الان که نزدیک 3ماهت هست دیده تو رو گفته:ماشاالله چه بچه هوشیار و باهوشی هست.

انم عکس جایی که اولین بار همدیگرو دیدیم اما از بیون درش.چون اجازه نمی دادن تو عکس بگیریم بابا از در ورودیش برات عکس گرفته.

 

دلم میخواد یه بار دیگه اینجا از بابا به خاطر همراهیش تو اون لحظات تشکر کنم.اگه تو کنارم و همراهم نبودی نمی دونم میتونستم اون همه درد رو تحمل کنم یا نه؟ همیشه بودنت کنارم بهم آرامش میداده و تحمل دردهامو برام خیلی آسونتر میکرده و اون لحظات رو هم با بودن تو اونقدر خوب گذروندم و تحمل کردم.بابت همه چیز ازت ممنونم ودوستت دارم.

 

 


مطالب مشابه :


اسامی فارغ التحصیلان دکترا و تخصص پزشکی شهر کوهپایه479

دکتر محمد اسلامیان متخصص زنان




لیست پزشکان متخصص استان همدان

نام پزشک : دکتر: رشته ( تخصص ) جراحی زنان اسلامیان - محمد




گروه بندی مواجهه بالینی 4 بیمارستان شریعتی

داخلی گوارش سینا – 8 صبح – آقای دکتر شریفی: حتما در morning حاضر باشید. غریبی




فارغ التحصیلان دکترا و تخصص پزشکی بخش کوهپایه

زهرا اسلامیان کوپایی زنان و دکتر محمود اسلامیان; حجت الاسلام غلام حسین الهی(رادان)




اولین دیدار

از اومدنت نبود.با بابا تصمیم گرفتیم اگر تا شنبه خبری نشد بریم پیش دکتر اسلامیان زنان




تلاش جمعی از فعالان اجتماعی آذربایجان غربی برای رفع مشکلات کانون هموفیلی نمایندگی استان

دکتر مرضیه عارفی: حبیب اسلامیان: متخصص زنان و زایمان – دکتر علی تقی زاده افشاری:




مقایسه دو گفتار از دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره ایران و اسلام /تحقیق و قضاوت با شما

مورخ برجسته دکتر جزیه ای که به اسلامیان می وجود بعضی راویان حدیث در بین زنان




استمداد از استاندار جهت مساعدت برای احیا کانون هموفیلی استان

دکتر مرضیه عارفی: حبیب اسلامیان: متخصص زنان و زایمان – دکتر علی تقی زاده افشاری:




برچسب :