غزال 19


بابا-من که نمی خوام جار بزنم نباید بدونم طلا کیه؟دلیل اصرارمون اینه که نمی خواهیم تفاوتی بین بچه های او با ساناز قائل بشیم.
طلا دختر خودمه ولی بابا نمی خوام کسی بدونه مخصوصا سپهر ،بابا به جان عزیزت اگه کسی بدونه می رمو دیگه بر نمی گردم.
بابا-چشم عزیزم مطمئن باش که به کسی نمی گم حالا پاشو برو سر جات بخواب.
-خوابم نمی یاد می رم یه خورده تو بالکن بشینم.
یلند شدم و در اتاقی که طلا خوابیده بود را آرام باز کردم دیدم طلا به تنهایی سر جای سپهر خوابیده از اینکه هنوز سپهر به خانه برنگشته بود دلشوره به جانم چنگ می انداخت.خدایا پس تا حالا کجا رفته بود مبادا بلایی سر خودش آورده باشد.کاپشنم را برداشتم و پوشیدم وبه بالکن رفتم باران می بارید گویا آسمان هم دلش گرفته و گریه سر داده بود.یک ساعتی نشستم چون احساس ضعف می کردم بلند شدم و رفتم تا غذا گرم کنم بعد از گرم کردن غذا دوباره به بالکن برگشتم مشغول خوردن غذا بودم که سپهر با ماشینش جلوی در ترمز کرد فورا دویدم و در را برایش باز کردم.با دیدنم لبخندی زد به محض اینکه از ماشین پیاده شد پرسیدم،پرسیدم تا این وقته شب کجا رفته بودی،نمی گی الان همه نگران و دلواپست می شن.
سپهر-سلام،می خوای همین جا جلوی در و زیر بارون باز جویی کنی؟
دیگر چیزی نپرسیدم و بالا رفتیم و همان جا در بالکن روی صندلی نشسته بودیم با دیدن غذا بشقاب را برداشت و گفت:شام نخوردی شکمو یا دوباره گرسنت شده؟!
با اخم جواب دادم:نخیر شام نخوردم ،نگفتی تا حالا کجا تشریف داشتی؟
قاشق پر را جلوی دهنم گرفت و گفت:اینو بخور تا برات بگم چون می ترسم از حرص و گرسنگی منو تیکه تیکه کنی و بخوری.غزال؟!
طنی صدایش همیشه دلم را می لرزاند برای همین آرام جواب دادم:بله.
سپهر-پس توام نگران بودی.یعنی هنوز ته دلت مهری به من مجود داره؟
خیره نگاهش کردم چون هنوز با نگاهش با حرف هایش ،قلبم شروع به تپیدن می کرد،(پس دوستش داشتم ولی نه به اندازه ی روزهای اول لزدواجمون)
دوباره قاشق را جلوی دهنم گرفت،درست مثل سابق ،با این حال که می دانست با کس دیگری می خواهم پیمان زناشویی ببندم ،باز تغییری در رفتارش ایجاد نشده بود.
-نمی خوای بگی کجا رفته بودی ساعت چهاره.می دونی به خاطر تو طلا پاش زخمی شده؟
غذا به گلوش پرید و به سرفه افتاد،فورا لیوان را پر آب کردم و به دستش دادم سپس ارام ارام به پشتش کوبیدم وقتی سرفه اش قطع شد پرسید –چرا ؟الان حالش چطوره ؟ آخه چرا ؟
جنابعالی بهش قول داده بودین که ببرینش لب دریا وتوپ بازی کنین از وقتی که برگشته بودیم مدام سراغتو می گرفت که چرا نیومدی آخر عصبانی شد و محکم پاشو کوبید به میز شیشه میز هم پاشو برید .الان هم سر جای شما خوابیده وطفلکی منتظره که جنابعاتی از شب نشینی برگردی.
سپهر-بی انصاف چرا همیشه زود قضاوت می کنی اصل اتو از کجا می دونی من کدوم گوری بودم،شب نشینی وخوشگذرانی یا بازداشتگاه با چشمان گشاده پرسیدم بازداشتگاه ؟برای چی؟
سپهر-وقتی از خونه ی نامزد عزیزتان برمی گشتم دیدم کنار جاده یه پیرمردی رو زمین افتاده ،نگه داشتم ،که دیدم سرصورتش خونیه ونیمه جونه !فورا رسوندم بیمارستان تا از خونریزی تلف نشه قانون ومقررات ایران امیدوارم که یادت نرفته باشه ،حتما میدونی این جور موقع ها بدونه سوال وجواب به عنوان مجرم می گیرنت ومی اندازنت بازداشتگاه تا یارو به هوش بیاد تو کلانتری اسیر بودم .
-نمتونستی یه تلفن کنی وخبر بدی !؟
سپهر- نه ،چون میدونستم کسی نگرانم نیست ومرده زنده بودنم برای کسی اهمیت نداره .ولی انگار اشتباه می کردم وقلب یه دختر کوچولو به خاطر من می تپه و دوسم داره .غزال طلا خارجیه؟
با خودم گفتم (خدایا چرا امشب همه دنبال اصل ونصب طلا می گردن،نکنه اینم فهمیده)
با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم:چه طور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟
سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت و مهربونه .اخه درست بر عکس تعریف هایی که تو از من براش کرده بودی ،منو دوست داره .نه به نامزد بودن من ،نه به سرودل شکسته تو ،توجهی داره .راستی تو چرا مثل خانواده نگران من نخوابیدی.نکنه با نامزد عزیزت درحال خوش وبش کردن بودی ومن مزاحمت شدم.
خنده کنان جواب دادم:حتما تو جیبم قایمش کردم،درسته؟
خودش هم خنده اش گرفت و گفت:نه می دونم که تو جیب جا نمی شه منظورم تلفن بود.
-نخیر چون سر شب خوابیدم،ساعت دو و نیم بیدار شدم و دیگه خواب از سرم پرید.
سپهر-پس بگو،خانم با خیال آسوده از سر شب گرفته خوابیده.
-ببین حالا تو پیش داوری می کنی یا من؟ببخشید آقا سپهر من هم آدمم از طرفی نگران حضرت عالی بودم و از طرفی عصبانیت و پای طلا،باعث شد که دوباره حالم بد بشه.
با صدایی که نگرانی درش موج می زد پرسید:مگه خوب نشدی؟
-نه بعضی اوقات که فشار عصبیم زیاد می شه دچار اون حالت می شم.
از روی صندلی یلند شد و جلوی پام زانو زد،سپس دستان را به دستش گرفت.از تماس دستم با دستان یخ بسته اش،دوباره احساساتم به قلیان در آمد.فقط خدا می دونه چه حالی بهم دست داد.هنوز به این دستان سرد نیاز داشتم ولی افسوس که هزاران مانع بین ما وجود داشت.
سپهر-غزال؟
-بله!
سپهر-بیا دوباره زندگیمونو از نو بسازیم.آخه زندگی من بدون تو سرد و بی روحه،یه بار منو از منجلاب فساد و تباهی نجات دادی.بیا و خانمی کن و یه بار دیگه به زندگیم گرمی و روح بده.باور کن به جان عزیزت من هنوز هم دوستت دارم.نمی دونی این چند سال بدونه تو چی کشیدم،بهت گفته بودم که اگه بری قلبم کویر می شه یادت هست؟باور کن نه تنها کویر،بلکه تبدیل به جهنم شده.غزال خیلی دوستت دارم،خیلی.
-سپهر این آهنگ و نشنیدی که می گه به من نگو دوستت دارم که باورم نمی شه.حرفم را قطع کرد و گفت:بگو چیکار کنم تا باورت بشه،آخه لعنتی من چطوری ثابت کنم که دوستت دارم و دیوونت هستم.تو زن زندگی منی ،دارو ندار منی.
پوزخندی زدم و جواب دادم:زن؟چه واژه ی قشنگی،ولی مثل اینکه تو یادت رفته که ما از هم جدا شدیم و حالا تو کس دیگه ای...
سپهر-نه اون فقط زن شناسنامه ای منه،و زن قلبی من تو بودی و هستی.باور کن که خیلی ازش خواستم که ولم کنه ولی قبول نمی کنه.یعنی شدم آلت دستش،یه زمانی پول هنگفت می خواست تا طلاقشو بگیره خاضر شدم تمام هست و نیستمو بدم تا بره پی کار خودش،ولی دبه در آورد و گفت:پس میلاد باید بمونه پیش تو،زنیکه ی معتاد هر جایی سوهان روحم شد.
-چرا می خوای از میلاد فرار کنی،میلاد پسر توست و باید ازش نگه داری کنی.مگه پسر نمی خواستی؟یادت رفته چند بار سر این موضوع با من حرو بحث کردی،یادت نیست می گفتی اگه پسر نیاری یه زن دیگه میگیرم،خوب حالا این زن تورو به آرزوت رسونده دیگه چی می خوای؟
سپهر-نه یادم نرفته،چون سهیل هم اینارو می گفت،ولی باور کن به جان بابک که می دونی چقدر دوستش دارم،اگه بهت می گفتم می رم و یه زن دیگه می گیرم فقط یه شوخی بود.نمی گم فقط پسر می خواستم،نه،ولی برای اون هم دلیلی داشتم،چون همیشه فکر می کردم اگه یه روزی پسری مثل خودم بخواد دخترمو بازیچه دستش قرار بده،چیکار باید بکنم؟حالا که وضع فرق کرده بذار برات بگم که بدونی،روز اول که تورو دیدم مثل بقیه دخترا می خواستم اون چند روزه باهات خوش بگذرونم ولی تو مثل سد جلوم ایستادی و اجازه نفوز ندادی و هر چه می گذشت با بی محلی های تو،این هوس تبدیل به عشق شد.عشق آتشین که هنوز هم تو وجودم هست.خوب اگه من می خواستم دنبال این کار باشم،دیگه چرا با تو ازدواج می کردم.چون اونجا که ایران نبود که مثل الان پایبند بشم،آزادانه هر غلطی که می خواستم می کردم.دیگه لزومی نداشت که بیام اینجا و اسیر این زنیکه فاسد بشم.
-چرا پشت سر زنت این جوری حرف می زنی،هر چی باشه اون مادر پسرته.
سپهر-مادر پسرم؟!خواهش می کنم این کلمه مقدس رو در مورد اون بکار نبر،چون حالم از هر چی مادره بهم می خوره.شراره مادر نیست!یه زن هرزه است که نمید ونه بچه اش کجا بزرگ میشه،همیشه پیش مادر بزرگش یعنی مادر خودش میذاره تا با خیال آسوده با معشوقه هاش بگرده.پولی رو که از من می گیره خرج عیش و نوش و دود و دمش می کنه.
-چرا خودت نگهش نمی داری که تا تو محیط آلوده بزرگ نشه.
سپهر-چون که دوسش ندارم ازش متنفرم.
-اشتباه می کنی.چون اون که با میل خودش به این دنیای بی وفا پا نذاشته،پس گناهی نداره که این وسط قربانی شما بشه.
سپهر-قبول دارم ولی چیکار کنم دست خودم نیست.اونقدر که طلا رو دوست دارم،اونکه از پوستو خون خودمه،دوستش ندارم.
از فریبی که خورده بود و فکر می کرد طلا از خون خودش نیست خنده ام گرفت برای همین با شرم گفت:مسخره ام می کنی،بخند،آره،بخند چون می گم طلا رو بیشتر دوست دارم.چیکار کنم دست خودم که نیست دوستش دارم. برای این هم نباید از تو اجازه بگیرم.
-چرا فکر می کنی مسخره ات می کنم،من دارم به بازی روزگار می خندم.
سپهر-غزال چرا هیچ وقت به من نگفتی که حامله نمی شی.وقتی سهیل بهم گفت که حامله نمی شدی احساس کردم خونه رو،رو سرم خراب کردن.
برای ختمه دادن به بحث بلند شدم که بروم .اوهم بلند شد و جلویم ایستاد گفت می دونی چیه من تورو خیلی دوست دارم اما نمی دونم اینو چه جوری باید یهت ثابت کنم هر کاری بگی حاضرم بکنم به عقب هلش دادمو گفتم کاری لازم نیست بکنی فقط درست زندگی کن.
حندید و جواب داد:آدم دیوونه که چیزی حالیش نیست.آخ نمی دونی چه قدر آروم شدم و انرژی گرفتم عزیز دلم.
می خواستم به داخل بروم که ادامه دا:عزیزم زیاد به خودت وعده نده،چون نمی زارم دست پیام بهت برسه و زنش بشی.پس بیخودی وقتتو هدر نده و برگرد سر خونه و زندگیت.طلا رو هم مثل بچه ی خودم رو تخم چشام بزرگ می کنم.
جوابش را ندادم و به داخل رفتم. آهسته در را باز کردم و بدون پوشیدن لباس راحتی به زیر لحاف خزیدم ساناز خواب آلود پرسید:سپهر اومد؟
-آره بگیر بخواب.
آفتاب تازه می خواست طلوع کند که خوابم بردوصبح با صدای بهناز که پشتم نشسته بود و مثل بچه ها می گفت:یاله برو اسبه، هی هی .بیدار شدم.
-زهر مار!پاشو خرس گنده ،کمرم درد گرفت..
بهناز-آقا اسبه لطفا خفه شو و به راهت ادامه بده.
-بهناز تو رو خدا پاشو کمرم درد گرفت.
بهناز-چرا خانم تا لنگ ظهر کپیدین،پس پا نمی شین؟
-بابا غلط کردم ببخشید.
از پشتم بلند شد و سپس گفت:مرض گرفته دیروز اونقدر اوضاع قمر در عقرب بود که یادم رفت بگم،بلا گرفته خیلی جیگر شدی.
-بله این جیگر گفتنای تو کار دستم داد و دیدی هم که چه خاکی تو سرم شد.
بهناز-من که خاکی نمی بینم،حالا هم پاشو که آقای احتشام تلفن کرده بود و کارت داشت.
بلند شدم و اول دوش گرفتم،سپس به سرو صورتم رسیدم و پیش بقیه رفتم.قبل از هر کاری پیش طلا که بغل سپهر نشسته بود رفتم و بغلش کردمو پرسیدم:
-عزیزم خوبی؟پات درد می کنه؟
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و جواب داد:نه،خوب شده.
-خدارو شکر،ببینم صبحونه خوردی؟
طلا-صبح با سپهر جون رفتیم بیرون و جیگر خوردیم.آخه سپهر جون می گه جیچر برای پات که خون ازش رفته خوبه.
سهند-غزال خانم دخترت از کله سحر بیدار شده و نذاشته که سپهر هم بخوابه و بعد با هم رفتن بیرون.
به فرانسه جواب دادم:خوب که چی بشه،وظیفه شو انجام داه.شاهکار که نکرده،اگه منظورت اینه که تشکر کنم.
سهندهم به فارسی جواب داد:ماشاله زبونت هم مثل نیش مار می مونه.حالا برو تا نیش نزدی صبحونتو بخور.
خاله-غزال جون اگه چند دیقه صبر کنی نهار آماده میشه.
چشمی گفتمو به طرف تلفن رفتمو شماره پیام را گرفتم.بعد از سلام و احوال پرسی پیام گفت:نهار بیا اینجا که عصر هم به رستم رود برویم چون مهندس شکوهی از تو هم دعوت کرده که شام بریم ویلاشون.
طلا که حرفهایمان را میشنید با حال زار و شیون کنان گفت:ای وای پام درد می کنه،مامی من نمی تونم راه برم،من نمی تونم با شما بیام.
-آخه تو که الان می گفتی درد نمی کنه.
با لب و لوچه آویزون گفت:خوب الان یه دفعه درد گرفت.ای وای خدا چیکار کنم مردم.
-پیام شرمنده نمی تونم با شما بیام ،انشاله دفعه بعد.
پیام زیاد اصرار نکرد چون می دانست بی فایده است و به خاطر طلا همراه آنها نمی روم.به قیافه ی طلا که دقت کردم دیدم همش بهانه است برای نرفتن.بعد از قطع کردن تلفن فرید در حالی که می خندید گفت:غزال این کلک هارو خودت یادش دادی؟
-چطور؟
فرید-آخه قبل از تو از بالای مبل پایین می پرید و معلق می زد.حالا یه دفعه چنان دردی گرفته که آه و نالش تا عرش رفته.
نمی دانم طلا با ایما و اشاره به سپهر چه گفت که سپهر چنان قهقه ی بلندی سر داد که باعث حیرت و تعجب همه شد.حدس زدم کار سپهر موذی باید باشد که یکدفعه پای طلا درد کشنده گرفته است.وقتی طلا از بغلم پایین پرید و پشتک زنان پیش سپهر رفت و گفت:سپهر جون حالا بریم سوار تله کابین بشیم؟
و او هم جواب داد:باشه بعد از نهار می ریم.
حدسم به یقین تبدیل شد.چون در این چند روزه برای اولین بار خنده با صدای بلندش را می دیدم،نخواستم حرفی زده و تو ذوقش بزنم.
نمی توانستم به خاطر مردی که در آینده قرار بود همسرم باشد،جگر گوشه و دختر عزیزم را آزرده خاطر کنم.طلا از هر کس و هر چیزی برایم با ارزش تر و مهم تر بود.
بعد از نهار همگی به غیر از بزرگترها به نمک آبرود رفتیم،باز خاطرات شیرین گذشته در ذهنم جان گرفت.از یادآوری آن خاطرات حالم به کلی دگرگون شد.مغموم و گرفته سوار تله کابین شدم.شیدا پرسید:غزال چرا پکری؟از اینکه با پیام نرفتی ناراحت شدی؟
-نه.
بقیه راه را در سکوت سپری کردم.وقتی بالای کوه رسیدیم هوا مه گرفته بود و زیاد قابل دید نبود نگران و دلواپس طلا بودم که او هم لحظه ای از سپهر جدا نمی شد،تا در کنار خودم با خیال آسوده نگهش دارم.برای همین به عقب برگشتم و آهسته بهش گفتم:مارمولک خیلی مواظبش باش فهمیدی؟
سپهر-بله بانوی زیبای من.
خدایا چکار باید می کردم،در مقابل پرخاش و بد زبانی من با مهربانی و عطوفت جواب می داد.احساس خفته مرا بیدار می کرد.از طرفی هر چه می گذشت رابطه طلا با سپهر نزدیکتر می شد وحتی گاهی اوقات به جای بازی با بچه ها وقتش را با سپهر سپری می کرد و ترجیح می داد با او باشد.
روز پنجم فروردین از صبح اضطراب و دلهره داشتم.از تشکیل زندگی زناشویی،مجدد وحشت داشتم.برای همین سعی می کردم به نوعی خودم را سرگرم کنم تا کمتر فکر کنم برای همین از زن عمو خواستم پختن غذا را به عهده من بگذارد و به این ترتیب تا ظهر سرگرم کار شدم.وقتی غذا را کشیدم و همه را برای نهار دعوت کردم،سهیل گفت:خدایا خودمو به تو سپردم،یا گرسنه می مونیم یا مسموم میشیم.
شیدا-اتفاقا آقا سهیل دست پخت غزال حرف نداره.
ساناز-شیدا جون آخه تا حالا آشپزی کردن غزال رو ندیدیم چه برسه که بخوریم برای همین منم می ترسم.
-نترسین چون آدم وقتی مجبور بشه تن به هر کاری میده و یاد می گیره.
سها-پس خیلی سختی کشیدی تا یاد بگیری وخصوصا با بچه و دانشگاه.
-و کار!چون بعد از ظهرها کار هم می کنم.
عمو سعید-نابرده رنج گنج میسر نمی شود.حالا غزال از هر لحاظ برتر و نمونه است.آقای احتشام باید به داشتن همچین زنی افتخار کنه و قدرش رو بدونه.
طعنه،عمو سعید به سپهر دلم را خنک کرد و زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم اخمهایش در هم رفته است.
بعد از جمع کردن سفره با انگیزه ی بیشتر و دلشوره کمتری به اتاق رفتم تا مثل بقیه خودم را آماده رفتن به مهمونی کنم.
باران از روز قبل به شدت می بارید و بچه ها نمی توانستند به حیاط بروند و بازی کنند،در پزیرایی مشغول بازی بودخ و سرو صدا می کردند که صدای اعتراض آقایون که در حال استراحت بودند بلند شد.برای همین بچه ها را داخل اتاق فرستادیم تا کمتر س و صدا بکنند.ساعتی که گذشت برای سرکشی به بچه ها رفتم که دیدم طلا و مهدیس نیستند،دلم به شور افتاد و با نگرانی پرسیدم:پس طلا و مهدیس کجا هستند؟
بابک:زن دایی با هم رفتند کلوچه بردارند.
به آشپزخانه سرک کشیدم ولی اونجا هم نبودند.بهناز را صدا کردم و به تک تک اتاق ها سر زدیم.ولی هیچ اثری از آن دو نبود.سرو صدای ما باعث شد آنهایی که خواب بودند بیدار شوند.تمام ساختمان را زیرو رو کردیم ولی انگار آب شده و رفته بودند زیر زمین.یک دغعه زن عمو گفت:-یا ابوالفضل نکنه رفته باشن لب دریا .
فورا روسری برداشتمو بدون پالتو بیرون دویدم،خدا می داند خودم را با چه سرعتی به ساحل رساندم چون دریا طوفانی بود و می ترسیدم طعمه دریا شده باشند.
وقتی دیدم بی خیال به طرف آب می دوند و بر میگردند نفس راحتی کشیدم و صدایشان کردم.هر دو مثل موش آب کشیده خنده کنان به طرفم دویدند به عقب که برگشتم دیدم همه از خانه بیرون آمدند.
از خوشحالی گریه ام گرفت و خدا رو شکر کردم که هر دو سالم بودند..قتی پیشم آمدند در آغوش کشیده و بوسیدمشان و گفتم:آخه این چه کاری بود که کردید،نگفتید ممکنه تو دریا غرق بشین.
مهدیس-خاله ما که زیاد جلو نمی رفتیم وقتی آب دنبالمون میومد فرار می کردیم.
بهناز-دستتون درد نکنه.
بجه ها را بغل کردیم و به خانه برگشتیموچون لباس های خودمم گل آلود شده بود با سر و صورت آرایش کرده بچه ها را به حمام بردم.آب ریزش بینی و عطسه هایشان شروع شده بود.یک ساعت نگذشته بود که تب هر دو هم بالا رفت.
دودستی بر سرم کوبیدم.چون با تب کردن طلا مصیبتم شروع می شد.برای همین رفتمو لباس مهمانی را از تنم بیرون آوردم و لباس راحتی تنم کردم وقتی از اتاق بیرون آمدم مامان با دیدنم گفت:چرا لباساتو در آوردی مگه نمی خوای بری؟
-نه با این وضع طلا کجا می تونم برم؟
زن عمو-مادر جون تو برو من طلا رو نگه می دارم،یه سرما خوردگی ساده که ناراحتی نداره.
مامان هم گفته زن عمو را تاکید کرد و گفت:تو برو ما بچه رو نگه می داریم.
سهند-زن عمو نمی شه،حتما غزال باید باشه چون شما نمی دونید که چیکار باید بکنید.حالا غزال کپسول اکسیژن آوردی؟
محض احتیاط در مسافرت کپسول کوچکی بر می داشتم و برای همین گفتم :آره آوردم.
ساناز-یعنی وضعش اونقدر وخیم میشه؟
-متاسفانه،یله برای همین باید خودم بالای سرش باشم.
بابا-آخه عزیزم نمی شه که تو همراه ما نباشی.
عمو-زنگ می زینم و عذر خواهی می کنیم و میگیم که بچه ها مریض شدن و ما نمی تونیم بیاییم.
-آره این فکر خوبیه.
تلفن را برداشتم و به خانم احتشام خبر دادم که به خاطر بچه ها نمی توانیم در مهمانی شرکت کنیم.او خیلی ناراحت شد و ضمن اظهار تاسف خواست تا با مامان صحبت کند.وقتی گوشی را به مامان دادم خانم احتشام خواست حداقل آنها در مهمانی تولد خاطره شرکت کنند.چون بیش از حد اصرار کرد ،مامان پذیرفت و به غیر از من و بهناز و فرید و مهدیس بقیه رفتند.سپهر هم که از روز قبل گفته بود نخواهد آمد،ماند.
با بالا رفتن تب طلا،نفس کشیدنش هم دچار مشکل شده بود،برای همین ماسک را جلوی دهنش قرار دادم تا راحتتر تنفس کند
با وخیم شدن حالشان مجبور شدیم به دکتر مراجعه کنیم.دکتر بعد از معاینه گفت:به احتمال زیاد ذات الریه کرده،ولی این یکی یه سرما خوردگی ساده است.
دکتر خواست طلا را بستری کند چون کلینیک کثیف و فاقد امکانات بود قبول نکردم و گفتم:تو خونه راحت تر می تونم بهش برسم،اینجا آدم سالم هم مریض میشه چه برسد به یکی که خودش مریض هست.
دکتر-خانم ولی هر شیش ساعت یکبار باید به دخترتون آمپول تزریق بشه.
-خودم می تونم چون دوره ی کمکم های اولیه آموزش دیدم.در ضمن آمپول هاشو همراهم آوردم.آمپول ها رو در آوردم و نشونش دادم.
لبهندی زد و گفت:شما که نیازی به دکتر نداشتید پس چرا به خودتون زحمت دادین و اومدین اینجا.
-جهت اطمینان.
بعد از گرفتن دارو های مهدیس به خانه برگشتیم.قبل از هر کاری اول مرغ بار گذاشتم تا سوپ آماده کنم.بهناز هم آب لیمو شیرین گرفت.هر دو مشغول کار بودیم که تلفن زنگ زد و فرید جواب داد،سپس صدایم کرد و گفت:غزال آقای احتشام با تو کار دارن.
رفتم و گوشی را از فرید گرفتم.پیام بعد از احوال پرسی حال طلا را پرسید و گفت:
-اگه حالش بد شد تلفن کن.چون پسر داییم متخصص ریه است،فورا خودمونو می رسونیم.
از طنین صدای پیام مشخص بود که از یان اتفاق پیش آمده ناراضی و دلخور است.بعد از چند دقیقه صحبت خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتمتلفن دوباره زنگ زد.فکر کردم که پیام مجددا تلفن کرده است.
جواب دادم کسری بود.
کسری-سلام عروس خانم احوال شما عروس خانم کجا رفته بودین؟راستی احوال عروس گل من چطوره شنیدم مریضه.
-سلام،آره مریضه،حالشم خیلی بده خوب افسانه چطوره بچه ها خوبن؟
کسری-بله همشون خوبن وسلام دارن.چند دقیقه پیش تلفن کردم خونه نبودی؟
-بچه ها رو برده بودیم دکتر.اونجا هم که غیر از دیوار و دو تیکه وسایل دیگه چیزی نداشت.می ترسم حالش وخیم تر بشه و تا برسونیم تهران بلایی سرش بیاد.
کسری-نترس هیچ اتفاقی نمی افته خدا بزرگه.شاید هم قسمت نبود که امروز بری مهمونی.
-منظور؟آقا کسری،نکنه....
حرفم را قطع کرد و گفت-نه بابا چه منظوری،همین طوری یه چیزی از دهنم در رفت،آخه الان آقا پیام یه گوشه عبوس و گرفته،کز کرده برای همین. راستی از اطرافیان،از باباش چه خبر؟
به فرانسه جواب دادم:قمر در عقرب،طلا مثل کنه به پدرش چسبیده و اعصابمو خورد کرده،دلم می خواد هرچه زودتر برگردم اونجا و از این وضع خلاص بشم.چون دارم خفه میشم.
-نه فعلا خفه نشو،چون شنیدم باباش جذاب و قشنگه و باعث حسادت پیام خان ما میشه.
قبل از اینکه جواب کسری را بدهم بهناز گفت:غزال خانم مثل اینکه مزاحمت شدیم که کانال رو عوض کردی.
خندیدم و گفتم شما نه ولی بعضی ها چرا!
سپس به کسری گفتم:که این طور!نمی دونستم به غیر از مغرورو بودنش حسود هم هست.
کسری-چرا دقیقا همین طوره.حالا تا لنگه دمپایی نخوردم بیا و با افسانه هم صحبت کن،من خداحافظ.بعد از صحبت با افسانه و قطع کردن تلفن بهناز گفت:حناق گرفته چی می گفتی که ما نباید می فهمیدیم.
سپهر-شما نه،منو گفت که مزاحمش هستم.
بهناز-مثل اینکه آقا کسری خیلی هم صمیمی و خودمونیه
-خیلی!چون کسری مرد فوق الهاده خوبیه،وقتی باهاش حرف می زنم نا خود آگاه آروم می شم.
سپهر خندید و جواب داد:پس زنگ زده بود تا برای بهم خوردن نامزدیت دلداریت بده.
با اخم گفتم:نخیر زنگ زده بود حال طلا رو بپرسه،در ضمن برام زیاد مهم نیست چون سلامتی طلا مهم تر از هر کس و هر چیزیه.ببینم نکنه تو به طلا یاد داده بودی که بره لب دریا؟
سپهر-مگه عقلمو از دست داده بودم که دوتا طفل معصوم رو بفرستم پیشواز مرگ.
بهناز-غزال تو هم بعضی وقتا عقلت پاره سنگ ور می داره ها.آخه سپهر چه دشمنی با تو وطلا داره؟
-ببینم چقدر رشوه گرفتی که انقدر ازش طرفداری می کنی؟
بهناز-تو این فک و فامیلای پیام خان دمتر روانشناس پیدا نمی شه تا تورو معالجه کنه،چون شنیدم بیشتر فامیلاشون دکترن.
خندیدم و گفتم-چرا،کسری اتفاقا یکی از بهترین روانپزشکان پاریسه.
فرید-غزال ازت یه سوالی بکنم ناراحت نمی شی؟
سرم را تکان دادم که پرسید:حتما تحت نظر این آقا کسری هستی درسته؟
باز سر تکان دادم که دوباره گفت:پس چرا کاملا خوب نشدی؟
-با این همه فشار واسترس چه طور می تونم خوب بشم.البته مدتی بود که دچار این حالت نمی شدم ولی از وقتی که پا گذاشتم اینجا دوباره مریض شدم.
بهناز-مگه مجبور بودی که این بچه رو بیاری که باعث دردسر بشه.
-بیچاره طلا مگه باعث و بانیش اونه،تازه وجود اون بهم آرامش و امید میده و چه بسا اگه طلا نبود الان زیر خروارها خاک خوابیده بودم.همان لحظه طلا چشم باز کرد و گفت:مامی من گرسنه ام.
بلند شدم و مقداری آب مرغ و نان آوردم و کم کم بهش دادم.وقتی خورد دوباره سر جایش دراز کشید و گفت:سپهر جون.
سپهر- جونم.
طلا-میای پیش من بخوابی،آخه وقتی چشمامو می بندم یه غولی از دریا میاد بیرون و می خواد منو بخوره.
سپهر بلند شد و کنارش نشست و دستش را گرفت و گفت:عزیزم چون تب داری کابوس میبینی و گرنه تو دریا که غول نیست تا تورو بخوره.
سپس رو به من کرد و گفت:غزال تنش مثل کوره داغه،چیکار می خوای بکنی؟
-نمی دونم پا شویشم که کردم ولی تبش پایین نیومده،تب مهدیس قطع شده ولی طلا نه.
ناگهان به ذهنم رسید که با مصرف استامینوفن می توانم کمی تبش را پایین بیاورم،از میون داروها برداشتم و از فرید و سپهر خواستم تا چند لحظه ما رو تنها بگذارند.
بهناز-خانوم دکتر می خوای چیکار کنی که آقایون نباید باشن؟
-چند دیقه دندون رو جیگرت بزار می فهمی.
بعد از تموم شدن کارم بلند شدم که بروم و دستهایم را بشویم که بهناز گفت:آفرین راستی راستی مادر شدی.یه مادر نمونه که مجهز به وسایل لازمه،چون من دوتا بچه بزرگ کردم ولی تا این حد کاردان نبودم و فکر اینجاشو نمی کردم.
-ببخشید تو از اول هم یه خورده کودن بودی.
لنگه دمپاییش را درآورد و به سویم پرتاب کرد من هم سرم را دزدیدم و خورد به صورت سپهر،خنده ای از ته دل کردمو گفتم:بهناز دستت درد نکنه اون یکی لنگشو هم بنداز،چون دلم خنک شد.
سپهر-اگه دل تو با اینا خنک میشه من میگم هر چی دمپاییه پرت کنن تو صورت من،تا تو آروم بشی.
-پررو!
ساعاتی را که با هم بودیم سپهر سعی می کردبا یادآوری خاطرات گذشته،دلم را به دست بیاورد و دلجویی کند،هر چند در دلم آشوبی به پا شده بود ولی به روی خودم نمی آوردم و سعی می کردم خودم را بی اعتنا نشون بدم.ساعت یازده و نیم بود که بزرگترها از مهمانی برگشتند.
موقع خواب باز مامان اصرار کرد که من بخوابم و اون کنار طلا بشینه و مراقبش باشه ،که قبول نکردم.
بهناز مهدیس را به اتاق خواب کنار خودش برد و من در هال چراغ را روشن گذاشتم و نشستم.دقایقی بعد از خوابیدن همه سپهر به هال آمد و کنارم نشست.
-چرا اومدی و نخوابیدی،آخه تو دیشبم نخوابیدی؟
سپهر-اگه اجازه بدی و مزاحم نباشم،ترجیح می دم پیش شما بشینم تا بخوابم،چون تا وقتی تو بیدار باشی من خوابمن میبره.
به صورتش خیره شدم،خدایا چقدر بهش نیاز داشتم تا خستگی این راه پر فراز و نشیب از تنم بیرون برود.برای همین لبخند زنان جواب دادم:فقط پسر خوب اگه ممکن یه بالش بهم بده.
با خرسندی و خشنودی رفت و برایم بالش آورد.دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم که پاهایم راروی پاهای خودش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد.احساس می کردم خون در رگهایم به جریان اقتاده و گرمی مطبوعی را حس مس کردم.ولی باید جلوی احساسات و عواطفم را می گرفتم چون یک بار چوب اشتباهم ار خورده بودم.با همین کارهاش و مهرو محبت هاش که همه تزویر و ریا بود،زندگی ام را تباه و خراب کرده بود.همین طور در کشمکش و جدال بودم که خواب چشمانم ار سنگین کرد تا این که با صدای سپهر هراسان از خواب پریدم:چی شده اتفاقی افتاده؟
سپهر-نترس،موقع آمپولشه،برای همین بیدارت کردم.دارو هاشو دادم فقط مونده آمپولش.
نگاهی به طلا کردم که با چشمانی سرخ و بی رمق به لبخندی مهمانم کرد.سپس به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود و من با خیال آسوده چهار ساعت تمام خوابیده بودم.سپهر لیوان شیر داغ را به دستم داد.
که طلا گفت:مامی سپهر جون برای منم شیر داغ کرده بود،همشو خوردم.
-آفرین دخترم.دست سپهر جونم درد نکنه.
سپس رو به سپهر گفتم:ببخش سپهر که من خوابیدم و تو بیدار موندی.با این حال که نگران طلا بودم ولی راحت خوابیدم.حالا پاشو برو بخواب که جسابی خسته شدی.
سپهر-نه خسته نیستم،اگه می خوای بگیر بخواب من بیدارم.
آمپول طلا را تزریق کردم و خواباندمش، که مامان هم پایین آمد و گفت:غزال تو پاشو یه خورده بخواب من پیش طلا هستم.
-مرسی من هم تازه بیدار شدم،چون سپهر مواظبش بود.
مامان-ممنون پسرم پس تو برو استراحت کن من پیش غزال هستم.
بعد ازرفتن سپهر مامان در این فرصت پیش آمده در مورد طلا و چون و چرای زندگیم سوال می کرد.از روزی که به پاریس قدم گذاشته بودم برایش تعریف کردم تا با زنده کردن گذشته و یاد مصیبت هایی که کشیده بودم اشک از چشمانم سرازیر شد.مامان هم،هم پای من گریه می کرد.هیچ وقت این قدر با مامان راحت درد و دل نکرده بودم.برای همین احساس سبکی و آرامش می کردم.احساس می کردم باری از دوشم برداشته شده است.بعد از اتمام حرفهام به دستشویی رفتمت تا آبی به صورتم بزنم که یکدفعه مامان فریاد کشید:غزال غزال،سراسیمه بیرون دویدم.چی شده؟
مامان-طلا کبود شده،چند بار سرفه کرد و بعد کبود شد.
نفس طلا به سختی بالا می آمد،فورا ماسک اکسیژن را که ساعتی پیش برداشته بودم دوباره جلوی دهانش قرار دادم و درجه اش را هم زیاد کردم.دقایقی طول کشید تا توانست به حالت عادی نفس بکشد که هر ثانیه اش به اندازه یک قرن برایم گذشت.از ناراحتی شقیقه هایم به شدت درد می کرد وسست و بی حال روی مبل ولو شدم.از جمع که با صدای فریاد مامان بیدار شده و با نگرانی چشم به طلا دوخته بودند عذر خواهی کردم .بعد بابا پرسید:حالا تو چرا دهنت کف کرده؟
-خمیر دندون،آخه داشتم مسواک می زدم.
سهند-بلند شو بشور که خیلی خنده دار شدی.
-حوصله ندارم سرم درد می کنه.
عمو سعید-عمو جون نمی شه که خمیر دندون تو دهنت بمونه،یلند شو دخترم!الحمدالله که به خیر گذشت.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم نگاهم در نگاه سپهر گره خورد،رنگ پریده در حالی که شقیقه هایش را فشار می داد گوش های نشسته بود.با دیدنش دوباره خشم و نفرت همه وجودم را در بر گرفت.دلم می خواست خفه اش کنم که باعث و بانی اش او بود و تازه اظهار علاقه هم می کرد.
چون ساعت هفت وبد دیگر کسی نخوابید و سهیل رفت و برای صبحانه نان خرید.دقایقی بعد از خوردن صبحانه طلا هم که کمی حالش بهتر شده بود بیدار شد و گفت:مامی دیگه اینو نذار،دردم می گیره.
-آخه عزیزم می ترسم دوباره حالت بد بشه.طلا-خواهش می کنم خسته شدم می خوام بلند شم و بازی کنم.
-ای وای نه،تو باید استراحتکنی و گرنه خوب نمی شی و اونوقت مجبوری یک هفته تو رختخواب بمونی.
طلا-پس کیف و عروسکم رو بیار،تا همین جا بازی کنم.مهدیس و بهاره رو هم صدا کن.
خاله-عزیزم چون صبح زوده اونا هنوز خوابیدن،توهم بخواب تا وقتی اونا بیدار شدن با هم بازی کنین.
طلا-آخه خوابم نمیاد.خاله جون پس تو بیا و با هم توپ بازی کنیم.
خاله-چشم طلا خانم که خودتم مثل طلا می مونی و خوشگل و نازی.
به ناچار وسایل بازی اش را آوردم تا سرگرم شود.طلا سپهر را صدا کرد و گفت:سپهر جون بیا سه تایی بازی کنیم.
سپهر آمد و کنار دست طلا نشست.طلا نگاهی به صورتش کرد و پرسید:سپهر جون چرا چشات سرخه.باز سرت درد می کنه.
سپهر –آره عزیزم،یه خورده درد می کنه.
طلا-پس بیا بوست کنم تا خوب بشه.
سپهر در آغوشش کشید و همدیگر را بوسه باران کردند.مامان که کنارم بود و شاهد این صحنه بود آهی کشید و گفت:آخ تف به روزگار،بی خودی نیست که از روزی که سپهر رو دیده،این قدر بهش علاقه مند شده.
سپهر و خاله کمی با طلا بازی کردند تا اینکه طلا خسته شد و دست از بازی کشید و خوابید.بعد از خوابیدن طلا،سپهر هم که دو روز تمام بیدار مونده وبود،رفت تا ساعتی بخوابد.
نزدیکی های ظهر خانم احتشام و پیام و دکتر با سبد گل و عروسک آمدند،اخم های پیام هنوز باز نشده بود،انگار من باهعث مریض شدن طلا بودم.پیمان بعد از معاینه اطمینان داد زیاد مهم نیست و زود خوب می شود و تنگی نفی اش از ذات الریه نیست و بیشتر به خاطر مشکل دستگاه تنفسی اش است.
یک ساعتی نشستند و بعد عزم رفتن کردند.مامان برای روز بعد برای شام دعوتشان کرد.بعد از رفتنشان شیدا که از پیام خوشش نمیامد با ترشرویی گفت:آقا چنان اخم کرده که انگار غزال با دست خودش طلا رو مریض کرده.
بهناز هم که منتظر جرقه بود ادامه داد:نه بابا انگار از دماغ فیل افتاده بود خیلی فیس و افاده داشت.

 

قسمت 52


-شما دوتا حرص نخورید،مهم منم که قبولش دارم.
عمو سعید:غزال جون نمی خوام پشت سرش بد گویی کنم یا خدای نکرده پشیمونت کنم،نه ولی عمو جون یخورده بیشتر حواستو جمع کن.راستش دیشب یه گوشه برای خودش نشسته بود و درست بر عکس مادر و برادرش.احساس می کنم کم حرف و دیر جوشه و این با روحیه تو جور در نمیاد.
-چشم،سعی میکنم حواسمو جمع کنم تا راه رو به خطا نرم.
حق با عمو سعید بود.نباید کورکورانه یا از روی لجاجت با سپهر خودم و طلا رو در آتش می انداختم.باید با تدبیر و درایت تصمیم می گرفتم تا موفق شوم.
عصر روز بعد چون حال طلا بهتر شده بود،حمامش کردم و لباس گرمی تنش کردم.سپس لباس مناسبی تنم کردم و سر وصورتم را به نحو احسن آراستم،که باعث نیش و کنایه بهناز شده بود.ولی من اعتنایی نمی کردم و منتظر آمدن مهمانها بودم.
ساعت هفت و نیم بود که رسیدند کمی بعد از آمدنشان خانم احتشام رو به بابا گفت:اگه اجازه بدید همین جا حلقه نامزدی رو به دست عروسمون بکنیم تا خیالمون آسوده بشه که غزال جون دیگه عروس ماست.
بابا-خواهش میک نم هر جور که شما صلاح بدونید.
وقتی خانم احتشام حلقه را از کیفش بیرون آورد و من وپیام کنار هم قرار گرفتیم قلبم به شدت می تپید.پیام حلقه را که با سنگ های درشت آذین شده بود،به دستم کرد.احساس می کردم سنگی روی قلبم قرار داده و فشار می دهند.زیر چشمی به سپهر نگاه کردم.چشمانش سرخ و شفاف و رنگش مثل گچ سفید شده بود و مغموم و گرفته نگاهم می کرد.دلم می خواست های های گریه سر بدهم.که به یاد شعر زیبای استاد مشیری افتادم.
چشمان من،به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه،از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین،گواه ما
ناگاه،عشق مرده سر از سینه بر کشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز،آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سر نو شت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود!
با یاد این اشعار،احساس می کردم صدای کف زدن همانند پتکی بر سرم کوبیده می شود.جسمم در میان جمع و روحم در میان آسمان مه گرفته سرگردان پرواز می کرد.تا وقتی که مهمان ها حضور داشتند سعی می کردم خودم را به نوعی سرگرم کرده و تظاهر به شادی کنم.
حال سپهر از من وخیم تر بود.چون همانند جسم بی روح،ساکت و خاموش کنار فرید نشسته بود.حتی لب به غذا نزد و فقط زمانی که طلا پیشش می رفت چند لحظه با او صحبت می کرد.بعد از رفتن آنها،بی حوصله به بهانه خواب به اتاق پناه بردم و بهناز هم آمد و با حرص گفت:آخر زهرتو ریختی دیوونه.
-بهناز ولم کن!بذار به درد بی درمون خودم بمیرم.در ضمن نمی خواد سنگ دیگرون رو تو به سینه بزنی.
بهناز لب تخت نشست و در حالی که سعی می کدر آرام صحبت کند گفت:غزال چرا با کسی که بهش علاقه نداری می خوای ازدواج کنی؟ببین من حق می دم که مقصر سپهره و اون اشتباه کرده ولی باز هم تورو دوست داره و می تونه تورو خوشبخت کنه.خیلی ها تو این سرزمین هستن که دوتا زن دارن.(ببخشید ولی خیلی ها بی خود می کنن که دوتا زن دارن)آخه سپهر پیش شراره نمی ره که برای تو مشکلی ایجاد کنه(واقعا که این بهناز خیلی پررو هستش)شما دوتا می تونید در کنار هم زندگی تازه ای بسازید.طلا هم که با سپهر مشکلی نداره اونقدری که به سپهر علاقه داره به پیام نداره.خودت دیدی که حتی یه بار هم بغل پیام نرفت و مدام دوروبر سپهر می پلکید از اون گذشته قبول کن تو این ماجرا تو هم بی تقصیر نبودی.یادته دو ماه به دو ماه تنهاش میذاشتی تو به زندگیت اهمیت نمی دادی و بیشتر به فکر کارهای شخصی خودت بودی.
-پس با این حساب همه پل های پشت سر من خراب شده و راه برگشتی نیست،تازه پسر مردم که آلت دست من نیست که هر رم سازی رو کوک کنم.در ضمن اگه بهش علاقخ نداشتم تن به این ازدواج نمی دادم.حالا فهمیدی؟
بهناز-مثل سگ دروغ می گی و مطمئنم یه روزی پشیمون و نادم میشی ولی دیگه خیلی دیر شده.
-ممنون از لطفت خانم غیب گو اگه حرفات تموم شده می خوام بخوابم شب بخیر.
بالش را از زیر سرم بیرون کشید و محکم کوبید به صورتم و بعد گفت:احمق !تو دیوونه شدی.
تا نیمه های شب آنقدر در جایم غلت زدم که خسته و بی حال خوابم برد.صبح با نوازش دستان گرم و بوسه های طلا بیدار شدم.
طلا-سلام مامی صبح بخیر.
-سلام دختر گلم صبح تو هم بخیر چه خبرها؟
طلا-مامی جون صبح که تو بیدار نشدی،سپهر جون بیدارم کرد و دارو هامو بهم داد.مامی اون خیلی مهربونه.هر وقت صداش می کنم فورا چشماشو باز می کنه.صبح هم که بیدارش کردم،با هم رفتیم لب دریا و بعد رفتیم نون و یه عالمه شکلات خریدیم و بعد اومدیم و بهم صبحانه داد.
-دستش درد نکنه.طلا تو عمو پیام رو بیشتر دوست داری یا سپهر جونو؟
طلا-راستش رو بگم دعوام نمی کنی؟
صورتش را بوسیدمو دستی بر سرش کشیدم و گفتم : نه عزیزم بگو.
طلا-سپهر جونو قد ستاره ها دوست دارم!کاش به جای عمو پیام اون بابام می شد.
قلبم فشرده شد وآهی از نهام برآمد،سرش را به سینه ام فشردم تا التیام بخش زخمهایم باشد.طفلکی طلا با داشتن پدر،یتیم شده بود و در واقع فدای غرور و خود خواهی من شده بود. این خیلی سخت و دردناک بود که از داشتن نعمت پدر محروم باشد.
-طلا این حرفهارو سپهر یادت داده؟
سرش را بلند کرد و جوا داد:نه مامی،وقتی به سپهر جون گفتم بابای من میشی،گفت این حرفارو پیش مامانت نزن چون ناراحت میشه.آخه اون تورو خیلی دوست داره.حالا مامی میشه عمو پیام رو با سپهر جونعوض کنید و اون بابام بشه.
برای این که از زیر جواب سوالش در بروم گفتم:پاشو بریم صبحانه بخوریم که خیلی گرسنه ام.
همه صبحانه خورده بودند الا من،من قبل از اینکه صبحانه بخورم به بابام گفتم:بابا میشه این چند روز باقی مونده رو به تهران بریم،می خوام چند روزی هم تهران باشم.
بابا-هر طور که دوست داری،فقط به عمو اینا هم بگو اگر اونا هم مایل بودند با هم بریم،به مامان و ساناز هم بگو آماده بشن.
وقتی به عمو و زن عمو گفتم قبول کردند و همه آماده رفتن شدیم.وهر چقدر که خاله و عمو سعید اصرار کردند که دور هم باشیم زیر بار نرفتم چون از علاقه ای که بین سپهر و طلا بوجود آمده بود می ترسیدم و میخ واستم هر چه زودتر از آنجا فرار کنم.
تلفنی از پیام و خانواده اش خداحافظی کرده و به راه افتادیم.نزدیک غروب به تهران رسیدیم،درست بعد از شش سال قدم به خانه ای می گذاشتم که روزی با اشک و اه از ان خار شده بودم .طلا هم با تعجب نگاه کرد و پرسید:مامی اینجا کجاست؟چرا نرفتیم خونه خودمون .
-اینجا خونه بابا بزرگ ایناست.سه روز دیگه هم میریم خونه خودمون.نکنه دلت تنگ شده؟
طلا-بله،دلم یه ذره تنگ شده چون اینجارو هم دوست دارم. مامی جون؟
-جونم!!؟
طلا-دیگه سپهر جون نمیاد که ببینمش؟
نمی دونم! شاید بیاد و دیدیش.
چون خسته راه بودیم شب زودتر از همه با طلا در اتاق خودم که هنوز به همون صورت باقی بود خوابیدیم و صبح با صدای گنجشکان و نور آفتاب چشم باز کردم.بلند شدم تا بساط صبحانه را بچینم که با سروصدای من مامانم بیدار شد.
مامان-سحر خیز شدی امروز،نکنه نتونستی راحت بخوابی؟
-اتفاقا خیلی هم راحت خوابیدم مدت ها بود این طورراحت و آسوده نخوابیده بودم،حالا که شما بیدار شذیذ من برم نون بخرم بیام.
مامان-برو عزیزم.
با دیدن اغذیه فروشی سر خیابان بجای بربری کله پاچه خریدم برگشتم.بقیه هم بیدار بیدار شده و منتظرم بودند.با دیدن ظرف کله پاچه بابا گفت:زنگ بزن عمواینا هم بیان،چون سهند هم خیلی دوست داره.
طلا-بابا بزرگ این چیه که دایی جون هم دوست داره؟
بابا-کله پاچه است تا حالا نخوردی؟
طلا-نه!خوشمزست؟
-بله عزیز دلم ،دختر گلم.
ساناز-بابا چی شده امروز همش قربون صدقه طلا میرین؟
بابا-آخه باباجون ابن چند روزه خدمونو به زور کنترل کردیم تا پنهان کاری خواهرتو،فاش نکنیم.
ساناز حیران پرسی-پنهان کاری غزال؟؟!!!
نگاهی به من و طلا کرد و با هیجان گفت:یعنی طلا دختر خودشه؟
مامان-بله.
ساناز-وای خدای من!اصلا باورم نمی شه،آخه چرا به من نگفتین؟
بابا-از ترس،خدا می دونه چطوری طاقت آوردیم و خودمونو کنترل کردیم که بقیه نفهمن که نوه به این خوشگلی و خانمی دان.
ساناز طلا را در آغوش کشید و او آنقدر بوسیدش که صدای طلا در آمد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شده بود.
ساعت 10 بود که امیر نامزد ساناز با پدر و مادرش برای عید دیدنی آمدند،پسر مودب و سر به زیری بود که مرتب عرق پیشانیش را پاک می کرد.قد متوسطی با پوست تیره و چشم و ابروی مشکی اندامی لاغر داشت.از نظور مالی در سطح متوسطی بودند و پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند.به غیر از امیر پسر بزرگشان دو پسر دیگر هم داشتند.خانواده گرم و با محبتی بودند.مامان هم عمو و هم اونا رو برای نهار نگه داشت.
طلا که نه بچه ای بود بازی کند و نه سپهر که سرگرم شود مرتب بهانه می گرفت.برای اینکه سرگرم شود و کمتر اذیت کند اسباب بازی اش را آوردم تا شاید کمتر بهانه بگیرد.گرم صحبت بودیم که یک دفعه شیدا روی مبل پرید و با لکنت گفت:.مو..ش....موش.
ساناز مهین خانم مادر امیر و مامان هم بالای مبل نشستند،بابا فورا پیف پاف و جارو آورد و در به در دنبال موش می گشتیم ولی مگر می توانستیم پیدایش کنیم از زیر مبل ها فرار می کرد.در این اوضاع و احوال دیدم که طلا هم نیست.همه جا را زیرو رو کردیم ولی اثری نبود.با قفل بودن در امکان بیرون رفتنش هم نبود.لحظه ای سهند به آن طرف سالن نگاه کرد و گفت:بذار ببینم انگار پشت پرده قایم شده.
سهند رفت و پرده را بالا زد.طلا در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت:دایی جون ترسیدین؟
سهند-آی پدر سوخته،پس کار تو بود.
سپس رو به بقیه گفت:نترسین این نیم وجبی با کنترل آقا موشه رو هدایت می کنه.
امیر موش را از زیر میز برداشت و خنده کنان گفت:پس یه ساعته دنبال این موش پلاستیکی کرده بودیم،خانم ها لطفا تشریف بیارین پایین.
سهند طلا را بغل کرد و پیش ما آورد و پرسید:دایی جون این چه کاری بود کردی،ببین چطوری رنگشون پریده.
پدر امیر-خوب طلا خانم مارو سر کار گذاشتیا،من میگم چرا پیف پاف بیهوشش نمیکنه پس بگو...
طلا-آخه پلاستیکیه عمو کسری برام خریده.
سهند-دست عمو کسری درد نکنه با این چیز خریدنش،همه رو زهر ترک کرد.ببینم دایی جون دیگه چی برات خریده؟
طلا-نمی گم.(دیگه اینجاها خیلی یکنواخت شده منکه حوصلم سر رفت)
تازه از خوردن نهار فارغ شده بودیک که پیام تلفن کرد و گفت به تهران آمده و از اینکه در این یازده روز زیاد با او نبودم دلخور بود و گلایه می کرد.برای اینکه از دلش در بیاورم قول دادم که شب با هم ساعتی بیرون برویم.
وقتی مهمانها رفتند چون از صبح زود بیدار شده وبودیم خواستیم تا استراحتی بکنیم که مزاحم تلفنی این اجازه رو نداد،بابا عصبانی شد و هر چه فحش بود نثارش کرد و آخر سر هم تلفن هارا از پریز بیرون کشید.
نزدیک غروب پیام با دسته گلی به دنبالم آمد،چند دقیقه ای نشست سپس با هم بیرون رفتیم.از اینکه در کنار پیام به عنوان نامزد قرار می گرفتم سخت در عذاب بودم و پذیرفتنش برایم دردناک بود.
برای همین پیام پرسید:غزال چرا ساکتی،وقتی حرف نمی زنی هم تعجب می کنم و هم احساس میکنم ناراحتی؟
-نه چرا نا راحت باشم،آخه نمی دونم چی بگم چون الان وضع فرق کرده قبلا فقط در مورد کار باهات حرف می زدم ولی حالا.
حرفم را قطع کرد و گفت:نکنه خجالت می کشی ولی فکر نمی کنم چون بهت نمیاد می تونی از همون حرفهایی که با سپهر می زدی بزنی.نگاهی به صورتش انداختم حسادت کاملا از قیافه اش پیدا بود.
سکوت کردم وجوابی ندادم چون نمی خواستم در اولین روز ملاقاتمان جر و بحث کنیم چرا که او هم یک بار ازدواج کرده بود من طعنه ای نمی زدم
سکوتی را که بینمان حاکم شده بود طلا شکست و گفت:عمو پیام ،میشه بریم پارک.
پیام-طلا جون نمیشه یه روزه دیگه بریم پارک و در عوض یه جای دیگه بریم که خوراکی های خوب و خوش مزه داره.
طلا-باشه ولی یادت باشه که بهم قول دادی ها.
پیام-چشم یادم نمیره،ببینم طلا خانم تو منو بیشتر دوست داری یا عمو سپهر رو؟
طلا-لبخند زنان جواب داد:سپهر جون رو.
پیام سرخ شد و تا به دربند برسیم دیگر حرفی نزد.از این عمل پیام خیلی رنجیدم و برای همین داخل رستوران بهش گفتم:پیام تو نباید به خاطر حرف طلا ناراحت بشی چون اون بچه است.
پیام-دست خودم نیست آخه من یخو


مطالب مشابه :


دعا براي افزايش محبت بين زوجين

البته ناگفته نماند که طلسم و پيامبر خدا به زني که براي تيجاد محبت بين او و شوهرش طلسم




117بیت شعر بی الف(بدون الف)

هووی هر طلسم سَلب بر تو 11 منم مهرو و نور محبت در درونت مهر




رمان طلسم خاکستری4

رمان طنز سرگرمی - رمان طلسم خاکستری4 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




غزال 19

سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت مهرو محبت طلسم




رمان طلسم خاکستری10

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان طلسم خاکستری10 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی




برچسب :