رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7


قسمت هفتم

ماشینو توی پارکینگ خونه پارک کردمو از ماشین پیاده شدم. درو با کلید باز کردمو آروم وارد خونه شدمو درو بستم. خم شدمو کفشامو در آوردمو گذاشتم توی جا کفشی و برگشتم برم سمت سالن که دیدم هیولا با چهره ی وحشتناک جلوم وایستاده. از ترس سیخ وایستادمو با چشمای گشاد شده زل زدم بهش که یهویی یه چیزی افتاد زیر پاش که داشت دود میکرد. صدای ضربان قلبمو خیلی راحت میتونستم بشنوم... با دهن باز یه نگاه به اون چیزو یه نگاه به اون هیولا مینداختم که یهویی اون چیزه ترکیدو یه صدای خیلی بدی داد..منم که با این صدا تازه از شوک در اومده بودم یه جیغ زدمو پریدم سمت درو خواستم درو باز کنم که صدای خندون ارسان از پشت سرم شنیدم

ارسان- بسه دیگه بهزاد..

میترسیدم اشتباه شنیدم باشم برای همین آروم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که دیدم بهزادو ارسان دارن با چشمای خندون نگام میکنن. با دیدن ارسان ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدمو به در تکیه دادم و زل زدم به هردوشون. نمیدونم توی چهرم چی دیدن که دیگه لبخند نمیزدنولی من چشمامو ریز کردمو در حالی که نگاشون میکردم یه لبخند عصبی زدم با این لبخندم نیش بهزاد دوباره شل شدو همین یه جرقه شد تا منفجر بشم.

-مررررررررض...این چه وضعشه؟

با داد من بهزاد از جاش پریدو با ترس بهم  نگاه کرد. هیچکدومشون هیچی نمیگفتنو و هردوشن داشتن با نگرانی نگام میکردن.

-گفتم اینجا چه خبره؟ این چه کاری بود کردین؟

ارسان-یس...

-یسنا نداریم..میگم برای چی اینجوری کردین...جواب سوال منو بدین.

بهزاد-فکر میکردیم..

-فکر میکردین چی؟ بعد از اون که اون همه ترسیدم میام میشینم باهاتون میخندم؟

ایندفعه علاوه بر نگرانی تعجبم توی نگاه هردوشون موج میزد. با کلافگی سری تکون دادمو بهزادو کنار زدمو رفتم اتاق خواب. درو محکم بستمو کیفمو روی صندلی پرت کردم نشستم روی تخت و سرمو توی دستام گرفتم.

خودمم اصلا دلیل رفتارمو نمیفهمم...نمیدونم برای چی این جوری دادو بیداد میکردم برای یه شوخیه ساده..هر چقدرم که ترسیده بودم ولی من به این شوخیا بهزاد عادت داشتمو تا حالا در مقابل هیچکدومشون این عکس العملو نشون ندادم..خودمم نمیفهمم از چی اینقد احساس کلافگی میکنم..هه واقعا نمیدونی یسنا؟ نه نمیدونم.. نمیدونی یا میخوای انکارش کنی؟ هیچکدوم....یعنی چی؟ خودمم دیگه از حرفای خودم سر درنمیارم...پس قبولش کن.. چی رو؟همونی رو که تمام ذهنتو پر کرده ولی ادعا میکنی اصلا نیست..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم آروم سر میخوره تا به چونم برسه... با حرص اشکو پاک میکنم... خیلی سخته..چه جوری قبولش کنم؟ چه جوری قبول کنم خواهرم هنوزم ارسان و دوست داره؟چه جوری قبول کنم 3 سال با دروغی که خودمم قبولش نداشتم زندگی کردم؟دیگه چه جوری میتونم مثل قبل آروم به زندگیم ادامه بدمو به فکر هیچی نباشم وقتی خواهرم داره عذاب میکشه...وقتی خواهرم داره هر روز زندگیشو با یه امید سپری میکنه..اون تنها بهانه ی زندگیش ارسان...توام تنها دلیل نفس کشیدنت ارسانه... لبخند تلخی میزنم.. اون تنها دلیل بودنمو همه وجودمه...چه جوری ازش بگذرم؟

یه دست دور شونم حلقه شدو منو کشید سمت خودشو سرمو گذاشت روی سینش...به بازوش چنگ زدمو با همه ی وجودم عطر ارسانمو به ریه هام کشیدم..انگار میخواستن منو ازش جدا کنن..یه طور عجیبی نفس میکشیدمو سرمو روی سینش فشار میدادم. آروم مغنعمو درآوردو گیره ی موهامو باز کرد که خرمن موهای قهوه ایم ریخت دورم..آروم دستشو توی موهام فرو کردو شروع کرد به نوازش کردن..خوب میدونست چه جوری آرومم کنه..همیشه با این کار آروم میشدمو همه چی یادم میرفت. نمیدونم چقدر گذشته بود که گفت

ارسان-خوبی خانومم؟

-ببخشید بابت رفتارم.

ارسان-من باید معذرت خواهی کنم گلم..میدونم کارمون بد ولی آخه تو هیچ وقت از این جور شوخیا ناراحت نمیشدی.

-میدونم عزیزم..برای همین معذرت میخوام.

از بغلش اومدم بیرونو شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوم.

ارسان-نمیخوای بگی چی شده؟

هیچی نگفتمو به کارم ادامه دادم که  دستشو گذاشت زیرچونمو آروم سرمو برگردوند سمت خودش و زل زد توی چشمام.. خدایا من چه جوری میتونم ای چشمای مشکی دل بکنم؟ چه جوری میتونم توی این تیله های مشکی زل بزنمو مال خودم ندونمش..نه من نمیتونم..طاقت ندارم..طاقت نمیارم..ولی باید بتونمو بگ..

ارسان-نمیخوای بهم بگی؟

دوباره یه قطره اشک راه خودشو روی گونم باز کرد. آروم انگشت اشارشو کشید رو گونمو در حالی که اشکمو پاک میکرد گفت

ارسان-نمیخوای به ارسانت بگی چی تونسته اینجوری چشمای نازتو بارونی کنه؟

-ارسان..

ارسان-جان دلم؟ بگو عزیزم..

چی میتونستم بگم؟هیچی..نمیتونستم با هیچکس حرف بزنم.. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چشمامو باز کردمو توی چشمای منتظرو نگران ارسان نگاه کردم... نمیتونستم بهش نگاه کنمو دروغ بگوم برای همین سرمو پایین انداختمو در حالی که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم

-فقط بازم دلتنگ آیلی شدم.

ارسان-الهی قربون اون دل کوچیک مهربونت برم.. فقط به خاطر همین؟

هیچی نگفتم که ادامه داد

ارسان-خب آیلی که دیگه برنمگیرده عزیزم..مام یه چند ماه دیگه بازم میریم مشهد.

سرمو آوردم بالا گفتم

-راست میگی؟

خندیدو منو کشید توی بغلشو روی موهامو بوسید.

ارسان-تا حالا شده بهت دروغ بگم؟

هیچی نگفتمو خودم بیشتر توی بغلش جا کردم. ببخش که بهت دروغ گفتم ارسانم..مجبورم..

تازه داشتم از وجودش لذت میبردم که با صدای جیغ یاسی به خودم اومدم. سریع از بغل ارسان اومدم بیرونو از اتاق رفتم بیرون. رفتم سمت سالن که دیدم بهزاد همون بلایی که سرمن آورده داره سر یاسی میاره و هنوزم ماسک روی صورتشه. سریع رفتم سمتشو ماسکو از روی صوتش کشیدم.

-مرض داری اینجوری میکنی؟

بهزاد-ااا واسه چی اینجوری میکنی؟ تازه داشت قیافش باحال می..

هنوز حرف بهزاد تموم نشده بود که یاسی با کیفش محکم زد به بازوی بهزاد.

یاسمین-قیافه ی عمت باحال شده بود...این چه وضعشه؟

بهزاد در حالی که بازوشو مالش میداد یه نگه به منو یاسی انداختو گفت

بهزاد-وای چتونه شما دوتا؟ به خدا نمونه یه سگ واقعین..اون از یسنا که با اون دادی که زد جیگرم آب شد اینم از تو که زدی کبودم کردی.. شما دوت  که صبح خوب بودین برای چی پس این جوری شدین؟

سرشو آورد جلو هردومونو با دقت نگاه کردو گفت

بهزاد-خدا مرگم بده...نکنه ایدزی شده باشین؟ بزار ببینم تب ندارین..

بعدش دستشو آورد جلو گذاشت رو پیشونی یاسی و لبشو به دندون گرفتو سرشو تکون داد. بعد از اون برگشت سمت منو خواست دستشو بزاره رو پیشونیم که محکم زدم پشت دستشو گفتم

-خیلی نمکدونی آقای بی نمک..

بهزاد در حالی که دستشو رو هوا تکون میداد برگشت سمت ارسان که داشت با خنده نگامون میکردو گفت

بهزاد-زنت اصلا تعادل روانی نداره ها..

-چییییییییی؟

برگشت سمت منو در حالی که با لبخند دندون نمایی نگام میکرد گفت

بهزاد-ها..میگم یسنا خیلی تعادلش خوبه..مخصوصا از نوع روانیش.

با حرص نگاش کردمو در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم

-ارواح عمت.

بهزاد-ای بابا...چرا شما هی گیر میدین به عمه خدا بیامرز من؟

هیچی نگفتمو رفتم سمت اتاق که ارسان گفت

ارسان-یسنا اگه میخوای لباستو عوض کن میخواییم ناهار بریم بیرون.

برگشتم سمتشو با تعجب گفتم

-کجا؟

با چشم اشاره ای به بهزاد ردو گفت

ارسان-آقا امروز دست خساستش برداشته و میخواد مهمونمون کنه.

بهزاد-بیخود قول الکی بهش نده...من به هرکی غذا بدم به هاپو ها چیزی نمیدم.

برگشتم سمتشو با عصبانیت نگاش کردم که گفت

بهزاد-الهی مامانت دور بگرده..شیشلیک میدم بخوری.

خندیدمو سری تکون دادمو رفتم تا لباسامو عوض کنم. حدودای ساعت 2 بود که از خونه اومدیم بیرونو رفتیم یه رستوران ناهار خوردیم و تا شب بیرون بودیم. واقعا خیلی خوش گذشت ولی یه چیز خیلی اذیتم میکردو همش توی ذهنم تصمیم رو که گرفته بودم فکر میکردم... هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم... میدونستم ممکنه این تصمیم بدجور به خودم صدمه بزنه ولی میخواستم به خاطر ارسان و آیلی هم که شده این کارو بکنم...

 

.سه هفته بعد...

با احساس ویبره ی گوشیم سریع از توی کیفم در آوردم که دیدم الیاسه. از استاد اجازه گرفتمو از کلاس اومدم بیرون.

-سلام الی جون گل خودم.. چطوری؟

الیاس-وای یسنا..

-چی شده؟ خوبی؟

الیاس-یسنا...یسنا پردیس فارغ شده..

-چیییی؟ جدی میگی؟ کی؟

الیاس-دیشب... یسنا باورت میشه الان دارم بچمو میبینم.

-مبارک باشه داداشی..پس چرا همون دیشب خبر ندادی؟

الیاس-آخه ساعتای 5 صبح دردش شروع شد...بعدشم که دیگه به کل یادم رفت.

-خب حالا..بلاخره این بچمون که 9ماه نزاشتین بفهمیم پسره یا دختر؟

الیاس خندیدو گفت

الیاس-دختره... یه دختره که کپی خودته.

-الهی فداش بشم...اینجوری نگو دلم ضعف کرد براش...حال پردیس چطوره؟

الیاس-اونم خوبه..ولی هنوزم بیهوشه..دکتر میگفت بدنش خیلی ضعیفه.

-ا چه بد..حتما مواظبش باش.

الیاس-چشم ... نمیخوای بیای دختر دادشتو ببینی؟

-وای نگو الیاس..به خدا از خدامه ولی نمیدونم میتونم یانه..آخه خیلی کلاسام زیاد شده...ولی شاید بتونم مرخصی بگیرم.

الیاس-باشه عزیزم...میدونم خیلی سرت شلوغه ولی اگه تونستی حتما بیا.

-حتما داداشی...مطمئن باش اگه این هفتم نتونم بیام حتما آخر هفته یا نهایتا هفته ی بعد میام.

الیاس-باشه پس من منتظرتم..

-قربانت..کاری باری؟

الیاس-مواظب خودت باش.

-حتما..توام مواظب پردیس باش و از طرف من اون خوشگل عمه رو ببوسش.

الیاس خندیدو گفت

الیاس-به روی چشم...شما کاری نداری؟

-ها؟ نه دیگه..راااااااااااستی..

الیاس-چی شده؟

-اسمشو چی گذاشتین؟

الیاس-نمیشه خانوم ..سکرته..هر وقت تشریف آوردین اینجا بهتون میگم.

-ا الیاس بد نشو دیگه...بگو.

الیاس-عمرا...به همین بهانم شده باید بیای.

خندیدمو گفتم

-ای بدجنس.. باشه حتما میام.

چند دقیقه سکوت کرد بعد یهویی با هول گفت

الیاس-یسنا فکر کنم پری داشت به هوش میاد..من برم دیگه.

-باشه باشه..خدافظ.

گوشی رو قطع کردمو با لبخند بهش نگاه کردم که با صدای استاد به خودم اومدم.

استاد-خانوم فرهمند.

سریع صاف وایستادمو در حالی که با تعجب بهش نگاه میکردم گفتم

-بله استاد؟

استاد-این کلاس که تموم شد ولی از این به بعد سعی کنید تلفناتونو بزارین برای بعد.. اگه دوباره این مورد پیش بیاد مطمئن باشین برای پایان ترم به مشکل بر میخوریم باهم.

-بله استاد..ببخشید.

استاد سری تکون دادو از کنارم رد شد. با حرص به رفتنش نگاه کردم.

نوشین-حرص نخور ارسان بیچاره میشه.

به سمتش برگشتمو گفتم

-یعنی واقعا اینقد صحبت من طول کشید که کلاس تموم شد؟

نوشین-کم نه عزیزم..ولی بیخیال...زیاد جدیش نگیر.

سری تکون دادمو کیفمو از نوشین گرفتمو رفتیم سمت تریا چون نیم ساعت دیگه کلاس بعدیمون شروع میشد.

یه ذره از قهومو خوردمو بقیشو گذاشتم روی میز.

-نوشین..

نوشین-ها؟؟

-به نظرت...به نظرت آیلی هنوزم ارسان و

نوشین-وای یسنا کلافم کردی...میدونی دفعه چندمه داری این سوالو ازم میپرسی؟

سرمو پایین انداختمو به میز خیره شدم...رفتارام اصلا دست خودم نبود...بعد از رفتن آیلی به نوشین خیلی بیشتر نزدیک شدم..از تمام جریانات ما با خبر بود..واقعا مثل آیلی همیشه همراهم بودو کمکم میکرد...از وقتی هم که گفتم آیلی برگشته مدام این سوال و ازش میپرسم..با این که با رفتارای آیلی تقریبا مطمئنم ولی دلم میخواد همون یه ذره شکم برطرف بشه و یکی مطمئن کنه همه ی اون چیزی که من فکر میکنم اشتباهه...

نوشین-کاری کرده؟

با تعجب نگاش کردمو گفتم

-کی؟

نوشین-آیلی رو میگم دیگه.

هیچی نگفتمو سرمو انداختم پایین که دستای سردمو توی دستاش گرفتو گفت

نوشین-یسنا جان...عزیزم..باز که داری توی خودت میریزی خانومی..چرا منو محرم اسرارت نمیدونی که باهام حرف بزنی؟

-این چه حرفیه..من اگه تو رو محرم اسرارم نمیدونستم از اول هیچی رو بهت نمیگفتم.

نوشین-خیلی خب پس الانم بگو.

با استرس یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم به تعریف کردن..این راز زیادی داشت روی شونه هام سنگینی میکردو احتیاج داشتم که با یکی حرف بزنم..حداقل اینجوری اعصابم آرومتر میشدو بهانه ی الکی نمیگرفتم که ارسان مدام با شک نگام کنه که یه چیزیم هست..

یه دستمال از توی کیفش درآوردو گرفت طرفمو گفت

نوشین-پاک کن اشکاتو دارن همه نگامون میکنن.

با تعجب دستی به صورت خیسم کشیدمو ستمال ازش گرفتمو صورتمو پاک کردم.

-اصلا نفهمیدم گریه کردم.

هیچی نگفتو کیفشو برداشتو در حالی که از جاش بلند میشد گفت

نوشین-فکر نکنم حال اینو داشته باشی که سر کلاس بشینی.. نه؟

-نه دیگه..تو برومنم برمیگردم خونه.

نوشین-عمرا اگه تنهات بزارم رفیق..پاشو بریم که میخوام یه حال درست و حسابی بهت بدم.

بعدشم دستمو گرفتو وادارم کرد وایستم.

-نوشین به خدا حال ندارم.

همونطور که دستمو گرفته بودو منو به سمت در میبرد گفت

نوشین-خودم سرحالت میارم...

لبخند کم جونی زدمو همراهش رفتم..شایدفراموش نمیکردم ولی حداقل میتونستم یکی رو همراه خودم حس کنم...



مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی

دانلود کامل رمان همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا عشق الهه ناز جلد 1




دانلود رمان مرثیه ی عشق

نام کتاب : مرثیه ی عشق. نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن دانلود رمان مرثیه ی عشق, ترنم




دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

(ادامه مرثیه ی عشق) هر جا اشکال یا ایرادی برای دانلود وجود داشت (جلد دوم قتل




مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

(جلد دوم نفرین یک جسد) پایان جلد اول مرثیه ی عشق . منصوره . دانلود آهنگ




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

رمان مرثیه ی عشق رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت دانلود آهنگ




دانلود رمان می گل(جلد دوم)

همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود رمان اشک عشق(جلد دوم) رمان مرثیه ی عشق Taranom




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3

رمان مرثیه ی عشق رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3. قسمت دانلود آهنگ




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

رمان مرثیه ی عشق رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12. قسمت دانلود آهنگ




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان مرثیه ی عشق رمان عشق و سنگ (جلد دوم) قسمت دانلود آهنگ




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55

رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55 رمان مرثیه ی عشق دانلود آهنگ




برچسب :