14 هدف برتر

برســــــــــــام از لوكيشن كه اومديم بيروندیگه دلیلی نداشت که کنارش بایستم، اما درست هم نمی دیدم که همینطور سرم رو زیر بندازم و برم. اومدم ازش بپرسم با چی می خواد بره خونه، و اگه وسیله نداشت براش تاکسی بگیرم که دیدم راهشو کشیده و داره می ره. یه تای ابروم خواه ناخواه بالا رفت و زمزمه کردم: - تشکر هم بلد نیست! دختره پر توقع! حقش بود می ذاشتم ... نفسم رو بیرون دادم و توی مسیر مخالف اون راه افتادم که برگردم وسطای کوچه بودم که بی اراده چرخیدم به سمتش ، می خواستم ببینم رفته یا نه! با تعجب دیدم كنار خيابون روي جدول نشسته بود و سرش رو بين دو دستش گرفته حالش انگار خیلی بد بود! زیر لب زمزمه کردم: - دختره لجباز! خوب وقتی حالت بده چرا سرتو می اندازی زیر می ری؟ با سرعت رفتم كنارش ، صدامو صاف كردم و پرسيدم : حالتون خوبه ؟ صداي هق هق گريه ش قطع شد ، سرش رو آورد بالا و گفت : آره خوبم . نگاهم به چشماي سرخش افتاد معلوم بود هنوز از اتفاقی که افتاده ناراحته ، گفتم : ولي چشماتون كه يه چيز ديگه مي گه . خوبه بر نگشت بگه چشمام هر چیزی که می گه بگه، به تو چه؟!!! واقعا هم به من چه! اما دلم براش سوخت، دیگه این مورد دست خودم نبود. کاملاً مشخص بود تو حال خودش نیست، چون داشت گیج و منگ نگام می کرد. دلم می خواست برگردم با دو تا مشت اساسی فک پسره رو جا به جا کنم! نگاه کن دختر مردم رو به چه روزی انداخته! بدون اینکه ازش چیزی بپرسم، رفتم جلوي خيابون و يه دربست گرفتم ، برگشتم سمت دختره ، ديگه گريه نمي كرد ، مشغول تماشاي خيابون بود ، ماشيني رو كه روبروش وايساده بود نشونش دادم و گفتم : شما سوار اين ماشين ميشي مي ري خونتون ، كرايه رو هم حساب كردم . بي تفاوت به ماشين نگاهي كرد و گفت : نیازی به دربست نیست، منحالم خوبه ، هر وقت خواستم خودم مي رم خونه . از دست اين دختر ! اما می دونستم که حالش خوب نیست و می دونستم که نباید جلوش کم بیارم. چنگي تو موهام زدم و خیلی جدی گفتم : ببين خانم ، حال شما خوب نيست ، هرلحظه هم ممكنه اون پسراي مزاحم سر برسن ، پس همين الان سوار شين ...فکر نمی کنم الان وقت خوبی برای لجبازی باشه! به دنبال این حرف در عقب ماشين رو باز كردم ، با اخم نگاش کردم دختره كه ديد شوخي ندارم ، زودي اومد سوار شد و در رو بست. نه اون چیزی گفت، نه من! ماشین که راه افتاد باز زیر لب غر زدم: - خواهش می کنم! این دختر تشکر بلد نبود، شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم: - به درک! خودمم پياده به سمت خيابون اصلي رفتم ، سوار تاكسي كه شدم تازه يادم افتاد واسه چي اومده بودم اينجا ! قرار بود براي تكميل گزارشم ، يه چند تا سوال كه رضا بهم گفته بود از كارگردان بپرسم كه قضيه موبايل دختره پيش اومد ... اصلا حوصله اينكه اين راهو برگردم نداشتم ، گوشیمو برداشتم و شماره رضا رو گرفتم تا ازش تا ازش بپرسم لوكيشن فردا كجاست برم اين چند تا سوال رو هم از كارگردان بپرسم و كارت خبرنگاريم رو بگيرم ، راحت بشم از سر هر چی گلزار و فرناز و دخترای عشق و گلزار و این دردسراست! بعد از بوق دوم جواب داد : سلام بر خبرنگار بعد از اين ! چه خبر؟ تكميل شد گزار شت؟ - سلام بر استاد بعد از اين ! نه بابا نتونستم ازش بپرسم . رضا: چرا؟ نكنه نذاشتن بري تو؟ خنديدم و گفتم : آخه كي جرات داره نامه معرفي تورو ببينه و راهم نده ؟ ... يه مشكلي پيش اومده بود كه نشد ، كه بعدا برات مي گم ، برا همينم الان بهت زنگ زدم كه تا اونجابي آمار لوكشين فرداشون رو دربياري تا برم و گزارشم رو تكميل كنم . رضا: خوب موقعي زنگ زدي ، چون داشتم مي رفتم بيرون ، حتما آمارشو در ميارم شب كه اومدم خونه بهت مي گم . -------------------------------- توي پارك ملت ، روي يكي از نيمكتها نشسته بودم و منتظر رسيدنیه زمان مناسب بودم که برم سر وقت کارگردان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و از اون همه شلوغی سر درد گرفته بودم، یه لحظه اومدم گردنم رو تکون بدم تا از خشک شدنش جلوگیری کنم ولی چشمم افتاد تو چشمای فرناز! دقیقا! داشت از روبروم رد می شد ...باز حس کردم همه رگ و پی بدنم کشیده می شه! اومدم خونسرديم رو حفظ كنم ، ديدم نمي تونم ، به سختي با لحنتندی گفتم : تو مگه درس و دانشگاه نداري كه توي همه لوكشينا ول مي چرخي ؟ فرناز برگشت سمتم می دونستم که تصمیم داره بی توجه به من راهشو بکشه و بره، اما آدمی هم نبود که حرفی رو بی جواب بذاره! ، با اخم گفت : اينش به خودم مربوطه ، هروقت بخوام درس مي خونم ، هر وقتم دوست داشته باشم ميام توي اين لوكيشنا ول .... مي چرخم ، ول روکشدار گفت تا حرص منو در بياره . هنوز همه سعیم این بود که خونسرديموجلوی این دختره خودخواه حفظ کنم، تنها چیزی که فرناز ازش می ترسید این بود باباش بفهمه داره چه غلطی می کنه. می دونستم که بد رقم از باباش حساب می بره، برای همین هم گوشيم رو دراوردم و گفتم : خوبه ، حالا كه زنگ زدم به بابات ، مي فهمي كه چي به كي مربوطه . باشنيدن اسم باباش ، رنگش پريد ، اخماش از هم باز شد و با ترديد پرسيد : تو اين كارو نمي كني ، مي كني؟ در حاليكه شماره مي گرفتم ، گفتم : ببين فرناز ، دو بار اينجاها ديدمت ، ولي چيزي به خونواده ت نگفتم ، اما تو داري از اعتمادشون به خودت سو استفاده مي كني ،علاوه بر اون خیلی هم گنده تر از دهنت حرف می زنی،بيشتر از اين نمي تونم ساكت بمونم . فرناز كه كم كم به التماس افتاده بود گفت : اين كارو نكن برسام! پوزخندي زدم و گوشي رو گذاشتم در گوشم . با اين كارم ، فرناز بدجوري از كوره در رفت و شروع كرد به جيغ و داد كردن : بهت مي گم قطعش كن كثافت . با يه حركت از جا بلند شدم و ازش فاصله گرفتم، چرا فقط من عصبی بشم، حرص دادن فرناز برام لذت بخش بود. همین که ازش دور شدم، شروع كرد به فحش دادن : پسره ي بي همه چيز بي خانواده ، تو اگه پدر مادر داشتي اين غلطو نمي كردي ... يه لحظه از حرفايي كه مي زد ، خشكم زد ، اين كار چه ربطي به خونواده م داشت؟ این فرناز بود؟!!! چقدر عوض شده بود، هر چیز رو که می تونستم تحمل کنم توهین به خونواده ام رو نمی تونستم. یه لحظه روانی شدم، گوشيمو قطع كردم و رفتم سمتش فقط دستم رو مشت کرده بودم که کتکش نزنم! با عصبانيت گفتم : خفه شو ! اما باز شروع كرد به فحش دادن ،از رو نمی رفت! هر چی بیشتر می گذشت بیشتر ا زخودم برای این انتخاب افتضاحم متاسف می شدم! آمپرم چسبید و دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، يه سيلي محكم زدم تو صورتش تا ساكت بشه . ساکت شد ، چند لحظه هیچ چیزی بهم نگفت ، دستش رو گذاشت روی صورتش ، حسابی شوکه شده بود، من اما اصلا از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم، حقش بود، بازم می زدم اگه زر بیجا می زد. یه نگاه به دور وبرش انداخت و یه دفعه شروع کرد به جیغ و داد : - آی مردم کمک ، این آقا ناموس حالیش نمی شه ... واقعا از حرکتش جا خوردم! چقدر بی آبرو بود این دختر، اومدم برم طرفش و یه جوری خفه اش کنم که کسی محکم کوبید توی تخته سینه ام. ، با تعجب نگاش کردم، شناختمش، همونی بود که دیروز گوشی اون دختره رو برداشته بود ... اومدم جوابش رو بدم که دیدم یکی دیگه هم کنار فرناز ایستاده و داره ازش سوال می کنه جریان چیه؟! فرناز هم اشک تمساح می ریخت و هر چی دوست داشت به من نسبت می داد، اون پسره رو هم شناختم، دوست همین بود که مثل حیوون به من حمله کرده بود خنده م گرفت ، چه کسایی ادعای دفاع از ناموس داشتند ! فرناز گریه کنون ، همینجور که می لرزید به پسره می گفت : روم نمی شه بگم . عجب فیلمی بود این فرناز! دوباره اختیار از دستم خارج شد و اومدم برم سمتش که پسرا دو نفری ریختن سرم ، می دونستم دلیل دخالتشون به خاطر اتفاقای دیروزه ، به خاطر اینکه از کار بی کارش کرده بودم ، نه فرناز ، خیلی سعی کردم از زیر دست و پاشون بیام بیرون ، یه مشت خوابوندم زیر چشم پسره ، اما دوست نامردش اومد سمتم و یه مشت محکم خوابوند تو صورتم ، تعادلم رو از دست دادم ، واقعا غافلگیر شده بودم، اگه چند لحظه فرصت پیدا می کردم تا خودم رو جمع کنم اونوقت پدرشون رو در می اوردم. اومد مشت دوم رو بزنه که صدای آشنایی اونارو منصرف کرد ،فکر کردم فرنازه ، اما خبری ازش نبود .... تو شلوغی بازم فرار کرده بود ، دختر اصفهانیه بود که خودشو رسونده بود به دعوا ، نفس زنان می گفت : ولش کنین کثافتا ، من که دیدم واسه چی ریختین سر این بنده خدا ، اگه شما ناموس حالیتن بود ، دیروز عین دو تا میمون با چشمای گشاد فیلمای گوشیم رو دید نمی زدین . از این سرو صدا جمعیت هم داشتند کم کم میومدند سمتمون ببینن چه خبره که اون دو تا از ترسشون در رفتند . گوشه لبم بدجور می سخت و وقتی دست زدم نوک انگشتم خونی شد، لعنتی! دختره وایساده بود و داشت با ترس نگام می کرد. بی اراده بهش لبخند زدم، بابت تشکر ، انتظار نداشتم اونجا وایسه حالم رو بپرسه، می دونستم حالا باز مثل دیروز غیب می شه، پس خودم سرم رو زیر انداختم و رفتم سمت دستشویی تا صورت خونیم رو بشورم، حس کردم یه نفر دنبالمه، تا برگشتم دیدم دختر اصفهانیه داره دنبالم میاد . با تعجب گفتم : اتفاقی افتاده؟ دختره که دست و پاشو گم کرده بود ، به خودش مسلط شد و با من و من گفت : خوبین؟ از اون دختر سرتق احوالپرسی یه کم بعدی بود، خنده ام گرفت که لبم سوخت و صورتم در هم شد، زمزمه کردم: - خوبم ... یه قدم اومد نزدیک تر و گفت: - راستش ...می خواستم ... بابت دیروز ازتون تشکر کنم ، آخه دیروز انقدر حالم بد بود که یادم رفت ازتون تشکر کنم . اینم تو این وسط وقت گیر آورده بودا! نه به دیروزش نه به امروزش که اینقدر مهربون شده! گفتم خواهش می کنم و راهم رو گرفتم برم که باز اومد دنبالم ... حتما مسیرمون یکی بود . بی توجه بهش رفتم دستشویی و چند بار شستم صورتم رو ، اما زخم لبم خوب نمی شد و همینجور داشت خون میومد ، بی خیالش شدم و اومدم بیرون ، اونم هنوز وایساده بود ... رفتم پیشش و گفتم : مشکلی پیش اومده ؟ اونم با من و من یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : می خواستم ببینم حالتون خوبه یا نه .... بعد یه نگاه به لبم انداخت و ادامه داد : لبتون پاره شده . خندیدم و گفتم : مهم نیست ... جوش می خوره . گفت : خوب حداقل یه گازی ، پنبه ای یا چسبی بزنین تا جلوی خون ریزی رو بگیره . گفتم مهم نیست ، الان که چیزی همرام نیست ، می رم خونه درستش می کنم ... داشتم راه می افتادم که صدام کرد : آقا برسام . با تعجب برگشتم سمتش ، این دختره اسم من رو از کجا می دونست ؟! ... گفتم بله ؟ از توی کیفش یه پنبه دراورد و گفت : ولی من دارم ، میشه بیاید نزدیک تر ؟ رفتم جلو تر نمی دونستم می خواد چی کار کنه! یه نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: - اینجا خیلی شلوغه، می شه بیاین اون کنار؟ دنبالش راه افتادم و ایستادم کنار دیوار، روی پنجه پا بلند شد تا دستش به صورتم برسه ، بدون اینکه به چشمام نگاه کنه با پنبه خون لبم رو پاک کرد. تموم مدت زل زده بودم بهش، صورت بامزه ای داشت! پوست سفید، صورت گرد، چشم های گرد سیاه ، با لبای گوشتی که گوشه هایش چال داشت و بامزه ترش می کرد. من به اون زل زده بودم و اون به زخم لب من، جالب بود که حتی نمی دونستم اسمش چیه! کارش تموم شد، یه چسب زخم داد بهم و گفت : این رو بزنین دیگه خونریزی قطع می شه . چسب رو گرفتم و زبونم بی اختیار پرسید: - اسم شما چیه؟ با تعجب نگاشو دوخت توی چشمام و گفت: - برای چی؟ - خوب ... خوب واسه اینکه ... نذاشت به من من کردنم ادامه بدم، حقیقتا هم نمی دونستم باید چی بگم! گفت: - یاس! چه اسم جالبی! سرم رو تکون دادم و گفتم: - یاس خانوم ... نه خانوم یاس ... اه! چرا نمی شه؟ خنده اش گرفت و سرش رو برگردوند، منم خندیدم و گفتم: - در هر صورت ممنونم! کمکتون رو فراموش نمی کنم ... یر به یر شدیم دیگه ... فقط سرش رو تکون داد ، دیدم داره این پا اون پا می کنه یه چیزی می خواست بگه انگار، کمی صبر کردم تا بگه اما وقتی به حرف نیومد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من دیگه باید برم، شما هم اگه اینجا کار ندارین بهتره برین شاید اون پسرا براتون مزاحمت درست کنن ... قبل از اینکه وقت که چیزی بگه گفتم: - خداحافظ ... هنوز ازش دور نشده بودم که صدام کرد:
- آقا برسام ...
یــــــــــــــــــاس خودمم نمی دونستم چی می خوام بهش بگم! اینقدر که پری رفته بود روی مخ من زده بود به سرم که از برسام استفاده کنم! حالا که کارش رو جبران کرده بودم، ازش تشکر هم کرده بودم، پس می تونستم درخواستم رو مطرح کنم! خدایی دست هر چی خبیث بود رو از پشت بسته بودم! متوجه شدم که برسام داره این پا اون پا می کنه گویا عجله داشت! حرفم رو مزه مزه کردم و گفتم: - آقا برسام، من باید سر یه جریانی با شما حرف بزنم. قیافه اش دیدنی شد! با تعجب گفت: - با من؟! در مورد چی؟ - راستش می خوام یه کمکی به من بکنین، این کار فقط از عهده شما بر می یاد! اَی چه سخت بود درخواست کمک کردن از یه پسر! اما چاره ای نبود، تصمیم داشتم حالا که تهرانم حداقل یه کار مفید انجام بدم! برسام با کنجکاوی نگام کرد و گفت: - اوکی مشکلی نیست! فقط الان اصلا وقت ندارم. باید برم سراغ کارگردان. یه روز دیگه ... سریع گفتم: - باشه، هر وقت که می تونین ... چند لحظه چشماشو بست و شقیقه اش رو فشار داد ... داشت فکر می کرد که یه وقت به من بده . انگار رئیس جمهوره ! کم مونده بود پشیمون بشم که گفت: - فردا می تونم بیام ... مشکلی نیست ... فقط بگین کجا؟ حالا که زمانش رو اون گفت جاش رو من باید می گفتم، سریع گفتم: - کافی شاپ فنجون توی خیابون ... سرش رو تکون داد و گفت: - بلد نیستم ولی پیداش می کنم. بعد هم بدون اینکه منتظر بشه من حرفی بزنم، سریع خداحافظی کرد و رفت. چند لحظه به مسیر رفتنش خیره شدم که دستی سر شونه ام خورد، از جا پریدم و به پری نگاه کردم: - چی شد؟ - هیچی ... برای فردا قرار گذاشتیم، تو همون کافی شاپه که سر خیابونتونه! - بابا دمت گولی! بالاخره یه کار مفیدی کردیا! - گمشو، فکر کردی راحت بود؟ پدرم در اومد! حالا پیش خودش صد تا فکر می کنه. - چه فکری؟! - مجبورم براش جریان ایلیا رو بگم وگرنه فکر می کنه من جدی جدی عشق گلزارم. - خب بگو ... تو که دیگه قرار نیست اینو ببینی، یه غریبه اس دیگه! براش بگو و بعد هم بگو به این علت می خوام برم دیدن گلزار ... - نمی دونم! نمی دونم کارم درسته یا نه ! - کارت خیلی هم درسته به نظر من تو باید همون کاری رو بکنی که بهت گفتم! - باشــــه! پا می شم می رم جلوی این پسره برای گلزار عشوه می ریزم. - وا! کی گفت جلوی اون برو؟ - خوب این که نمی یاد منو تنها بفرسته تو خونه گلزار! اصلاً معلوم نیست قبول کنه! - اگه قبول کرد راضیش کن خودت تنها بری ... زدم از پارک بیرون و گفتم: - ول کن پری! حوصله داریا! من فقط می خوام برم بهش بگم به خاطر اون یه همچین بلایی سر زندگی من اومد ، که من حکم بیوه رو پیدا کردم چون شوهرم عاشق اون بود! اصلا هم نمی دونم این حرفا چه دردی از من دوا می کنه، یا چه فرقی تو زندگی ایلیا به وجود می یاره ، یا به حال گلزار چه فرقی می کنه وقتی اینا رو بشنوه! اما حداقل تهران اومدنم یه نتیجه ای داده دیگه ... - من که می گم اگه نمی خوای حالشو بگیری اصلا نرو ... برای تاکسی دست بلند کردم و در حالی که سوار می شدم گفتم: - هدف من با تو فرق داره! نشست کنارم و گفت: - خوب هدفامون می تونن یکی بشن ... بهش پوزخندی زدم و رومو برگردوندم. اون به چی فکر می کرد و من به چی! =============== دیگه پوست روی لبم نمونده بود، رسماً همه رو جویده بودم! داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا زود اومدم! باید یه جایی کمین می گرفتم وقتی برسام می یومد بعد من می یومدم تو، نه عین دختر های جلبک زودتر بیام بشینم اینجا منتظر! همین الان فکر کن چه فکرا که در موردم نکرده، داشتم کم کم با خودم کنار می یومدم بلند بشم برم بیرون که در باز شد و اومد تو ، چه خوش تیپ شده بود! یه پلیور آبی نفتی پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ، سوئی شرت مشکی رنگی هم روی دستش انداخته بود. با چشم دور تا دور کافی شاپ رو نگاه کرد و به محض دیدنم سری به نشونه آشنایی تکون داد و اومد سمتم، بدون اینکه از جا بلند بشم سلام کردم، نشست روبروم و سوئی شرتشو انداخت پشت صندلیش و گفت: - سلام ... دیر که نکردم؟ نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: - دو سه دقیقه! - خوب دو سه دقیقه زیاد مهم نیست ... بچه پرو! گارسون رو صدا کرد و رو به من گفت: - چیزی سفارش ندادین؟ - نه چند باری اومد سفارش بگیره ، ولی من گفتم منتظر کسی هستم ... اوهومی گفت و منو رو از دست گارسون گرفت. خون خونمو می خورد. کاش حداقل یه چیزی سفارش داده بودم. خیلی جلوش خودمو ضایع کردم. یه قهوه ترک سفارش داد و منو رو گرفت به طرف من. با غیظ منو رو گرفتم بستم گذاشتم کنار و موکا سفارش دادم. گارسون سری تکون داد و رفت. برسام نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - اول بابت دیروز عذر می خوام که نتونستم بمونم ... پس معذرت خواهی و اداب و این جور چیزا رو هم بلد بود! اگه می خواست! ناراحتیم از یادم رفت و گفتم: - خواهش می کنم، من بد وقتی می خواستم مزاحم بشم ... اینبار نوبت اون بود که بگه: - خواهش می کنم! بعدش هم زل زد به من یعنی بنال! یه کم با ناخنام بازی کردم و من من کنون گفتم: - راستش ... خب ... برسام هیچی نمی گفت و در سکوت خیره شده بود به من تا دست از تته پته بردارم و حرفمو بزنم. دلمو زدم به دریا و گفتم: - شما خبرنگاری دیگه ... درسته؟ دست راستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت: - با اجازه تون ... - خب من می خواستم با استفاده از اختیاراتتون یه کاری برام بکنین ... یعنی یه لطف ... راستش فقط از شما می تونم چنین چیزی رو بخوام. با تعجب نگام کرد و من بقیه حرفم رو زدم: - می خواستم ببینم می تونین با بازیگرا مصاحبه خصوصی داشته باشین، مثلاً تو خونه شون؟ همون لحظه گارسون سفارش ها رو آورد و چید روی میز، فنجون قهوه اش رو کشید جلوش و در حالی که دستاشو دورش حلقه می کرد گفت: - یعنی چی؟ مصاحبه خصوصی؟ - آره دیگه، ندیدین تو مجله ها می نویسن که رفتن خونه فلان بازیگر و با کل اعضای خونواده شون مصاحبه کردن؟ نمی دونم شما بهش چی می گین! شاید یه اسم تخصصی داشته باشه که من بلد نیستم. - نه ... نه ... می فهمم چی می گین. اما نمی دونم برای چی باید همچین کاری رو بکنم؟! - آهان از اون لحاظ ... راستش من می خوام با یکی از این بازیگرا حرف بزنم و یه سری چیزا رو براش توضیح بدم تا شاید به خودش بیاد ... شاید اون یه تکونی بخوره و جلوی ماجراهای بدتر رو بگیره ... شاید هم نه! نمی دونم ... خودم حسابی گیج شدم ... - منو هم گیج کردین! با کی می خواین حرف بزنین؟ در مورد چی؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم: - با محمد رضا گلزار! ابروهاش بالا پرید، چند لحظه نگام کرد، یه دفعه نگاه ازم گرفت و زیر لب چیزی گفت شبیه: - بازم گلزار! بینمون سکوت حاکم شده بود. من دیگه جرئت نداشتم حرفی بزنم. اون باید یه چیزی می گفت ... شروع کردم به هم زدن موکام. بعد از چند دقیقه گفت: - می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سریع گفتم: - بفرمایید! - چرا دخترا اینقدر عشق بازیگرا رو دارن؟ و بیشتر از همه گلزار! با تعجب نگاش کردم. این چه فکری کرده بود پیش خودش؟ که من به خاطر عشق به گلزار می خوام باهاش حرف بزنم یا دائم توی لوکیشن هاش پلاس می شم؟ همینو کم داشتم! هر چند که حق داشت اینطور فکر کنه، رفتار من چیزی رو هم جز این نشون نمی داد! نمی دونم چرا خنده ام گرفته بود ... برسام از خنده من بد برداشت کرد و گفت: - حرف مسخره ای زدم؟ خنده ام رو قورت دادم و گفتم: - نه! کمی از موکام رو خوردم و ادامه دادم: - در مورد کل دخترا نمی تونم نظری بدم، اما در مورد من اینطور نیست! بیشتر از این چیزی نمی تونم بگم ... می تونین این ملاقات رو ترتیب بدین؟ برسام که از حرف من لجش گرفته بود گفت: - ترتیب هم که بدم فقط خودم و گلزار توی اون ملاقات می تونیم حضور داشته باشیم ، حضور شخص سوم ممکن نیست! اینبار نوبت من بود که لجم بگیره! آی دلم می خواست با دماغ برم تو صورتش! پسره پرو! پروی فوضول! فوضول خر! خر عوضی! باز داشت خنده ام می گرفت جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: - خوب می دونین که اگه بخواین می تونین! یه جرعه از قهوه اش رو خورد و گفت: - اون که صد در صد! اما باید بدونم دلیلش چیه! همینطوری که نمی تونم شما رو با خودم ببرم سر ملاقات. اومدیم و شما هر چی از دهنت در اومد بار اون بنده خدا کردی، یا مثلاً قصد جونشو داشتی! شاید هم ترفندهای دخترونه بخوای روش پیاده کنی ... در هر صورت من نمی تونم ریسک کنم. من که روی شما شناختی ندارم.... با غیظ گفتم: - من تعهد می دم! خونسردانه گفت: - تعهد شما به درد من نمی خوره! از دخترای عشق گلزار هر چی که بگی بر می یاد! خونم به جوش اومد، تحمل اینو نداشتم که کسی بهم بگه عشق گلزار! قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم با صدای بلند گفتم: - من عشق گلزار نیستم، اون زندگی منو نابود کرده! بدون اینکه خودش بدونه ... می خوام بهش بگم ... باید بفهمه! شاید خیلی زندگی های دیگه رو خراب کرده باشه! مث زندگی خود تو ... داشت با دهن باز نگام می کرد. بعد از چند لحظه سرش رو به دور و اطراف چرخوند و وقتی مطمئن شد کسی نیست گفت: - خیلی خب! خیلی خب! چرا داد می زنی؟ آبرومونو می خوای ببری؟ سرمو گرفتم بین دو تا دستم ... به نفس نفس افتاده بودم . باز یاد ایلیا و کاری که باهام کرد افتاده بودم. بغض افتاده بود تو گلوم. صدای برسام رو شنیدم که گارسون رو صدا زد سفارش یه بطری آب معدنی رو داد. هنوز نمی تونستم سرم رو بگیرم بالا. داشتم تند تند نفس می کشیدم تا جلوگیری کنم از شکستن بغضم ... با شنیدن صدای برسام ناچاراً سرم رو اوردم بالا: - بیا یه کم آب بخور ... چه زود صمیمی شد! اما توجهی نکردم و لیوان آب رو که نفهمیده بودم کی گارسون آورده از دستش گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. حس کردم حالم یه کم بهتر شده. برسام داشت با کنجکاوی نگام می کرد. سعی کردم لبخند بزنم اما لبخندم چیزی بیشتر از یه دهن کجی نشد. برسام هم لبخند زد و گفت: - اگه دوست نداری در موردش حرف بزنی، ... ولی دوست داشتم! پس سریع پریدم وسط حرفش و گفتم. شاید اون لحظه اگه حرف نمی زدم خفه می شدم و چه کسی بهتر از برسام که می دونستم تا حدودی با من هم درده؟ تا اونجایی که ایلیا رو توی مجتمع پارک دست تو دست اون دختره دیدم، همه رو گفتم. برسام ساکت و صامت همه حرفامو شنید، تلاشم رو برای گریه نکردن دید، دستای مشت شده مو دید، حال خرابمو دید. وقتی حرفام تموم شد، شیشه نصفه آب معدنی رو برداشت و یه نفس تا ته سر کشید. سرمو انداختم زیر و دوباره مشغول بازی با انگشتام شدم، بعد از چند لحظه سکوت بالاخره صداش بلند شد: - فکرشو هم نمی کردم که یه پسر ... همچین کاری بکنه! دیده بودم پسرایی رو که عشق بوروسلی و آرنولد و فوتبالیستا و خیلی های دیگه از کار و زندگی می اندازتشون! اما ندیده بودم عشق یه بازیگر ایرانی ... به اینجا که رسید پوزخند زد ... پوزخند بعدی رو من زدم و گفتم: - اینم شانس من بوده! - حالا بدتر از اون اینه که گلزار رو به زنش ترجیح داده! فقط سرمو به نشونه افسوس تکون دادم. برسام فنجون خالی قهوه شو سر داد اون سمت میز و آرنجاشو گذاشت روی میز، دستاشو تو هم قفل کرد و گفت: - حالا می خوای بری به گلزار چی بگی؟ - می خوام بهش بگم که با زندگی من چی کار کرده ... - فکر نمی کنی که کارت بی معنی باشه؟ به نظرم خیلی راحت بهت می گه به من چه! - ا! بیخود ... ببین بهرام رادان و حامد کمیلی و پوریا و پورسرخ و خیلی های دیگه هم خوش چهره و خوش تیپ هستن. اما این مصیبتا رو به وجود نمی یارن. من خودم یکی دو بار فیلمای گلزار رو دیدم. تو دیدیشون؟ - چی می خوای بگی؟ - فیلماش فقط تبلیغ مدل لباس و مدل مو و مدل ماشین و این جور چیزاست! اصلا مفهوم و محتوایی ندارن! برای همین هم جوونا گلزار رو الگوی خودشون قرار می دن توی مسائلی مثل مد و تیپ و رنگ پوست و مدل مو و هزار تا چیز دیگه! شاید اگه مثل بهرام رادان توی انتخاب فیلمش دقت بیشتری به خرج بده که علاوه بر چهره و تیپ و این جور چیزا حرفی هم واسه گفتن داشته باشه دیگه به اون شدت مورد تقلید قرار نگیره! و به جای چهره اش بازیش مورد تحسین قرار بگیره ... - پس می خوای نقدش کنی! - آره ... اینم یه نوع نقده! مطمئنم توام شنیدی که همه می گن گلزار داره پول قیافه اشو در می یاره و اصلا بازی بلد نیست ... سرشو تکون داد و گفت: - آره ... این نظر خودمم هست! - خوب ببین! اگه فیلماشو درست انتخاب کنه می تونه به همه ثابت بکنه که اینطور نیست ... - شاید باورت نشه، ولی این انتقاد رو به برد پیت هم کردن! - که چی؟!!! - که به خاطر قیافه اش وارد هالیوود شده! - نه!!! - چرا .... با وجود اون همه فیلم خوب که تو کارنامه کاریش داره! - عجب! ولی اینجا ایرانه ... وقتی یه نفر چهار تا فیلم با ارزش بازی کنه نظر همه نسبت بهش عوض می شه ... همه بهش احترام می ذارن. - حالا تو می خوای اینا رو بگی بهش؟ - آره ... نفسشو فوت کرد و گفت: - ببین ، من هنوز کارت خبرنگاریمو نگرفتم. تا وقتی هم نگیرم نمی تونم با کسی ملاقات خصوصی داشته باشم. باید صبر کنی، شاید بتونم یه کاری برات بکنم. با ناراحتی گفتم: - یعنی خیلی طول می کشه؟ - نه فکر نکنم! اینطور که دوستم می گفت به زودی اوکی می شه. - امیدوارم، چون من دیگه می خوام برگردم اصفهان. - منم امیدوارم زودتر کارم درست بشه ... از جا بلند شدم و گفتم: - باشه، در هر صورت ممنونم! من برم دیگه، پری منتظرمه! سری تکون داد و از جا بلند شد، سوئی شرتش رو هم برداشت و رفت طرف صندوق تا حساب کنه. دم در کافی شاپ منتظرش ایستادم تا بیاد و خداحافظی کنیم. وقتی اومد هر دو از کافی شاپ خارج شدیم و برسام در حالی که سوئی شرتش رو می پوشید گفت: - با چی می ری شما؟ تاکسی بگیرم برات؟ - نه ممنون! نزدیکه ... می رم. - باشه ... پس منتظر خبر من باش! فقط ... شماره ت رو اگه می شه .. دیگه ادامه نداد، یا خجالت کشید یا غرور مانع از ادامه حرفش شد، سریع گفتم: - نه مشکلی نیست ... و تند تند شماره م رو گرفتم و برسام وارد گوشیش کرد، بعدم تک زد و شماره اش افتاد روی گوشی من. گفت: - سیوش کردم، هر اتفاقی که بیفته خبرت می کنم. - باشه ... مرسی. - خواهش ... سری به نشونه خداحافظی تکون دادم و در مسیر خلاف اون راه افتادم ... همه امیدم به این بود که بتونم با گلزار ملاقات کنم و حرفامو بهش بزنم تا شاید کمی از غصه ام کم بشه ...
==============برســـــــــــــام بعد از اینکه از هم جدا شدیم ... ته دلم یه حسی داشتم، حس دلسوزی بود فکر کنم. پس این دخترم مثل من زخم خورده، زخم آدمی مثل گلزار. اعصابم ریخته بود به هم، با او لین ماشینی که جلوم وایساد راهی خونه شدم. ، دلم می خواست هر چه زودتر رضا رو ببینم و باهاش در مورد خواسته یاس حرف بزنم ، همه اش هم به خاطر حس دلسوزی شدیدی بود که نسبت بهش پیدا کرده بودم! شاید یه کمش هم به خاطر حس غرورم بود، یه جورایی دوست نداشتم بهش بگم نمی تونم. به خونه که رسیدم ، بر خلاف روزای قبل رضا قبل از من اومده بود خونه و تو آشپزخونه مشغول بود . رفتم توی آشپزخونه و گفتم : - چه عجب ، ما شما رو قبل از تاریکی هوا تو خونه دیدیم ! رضا میوه هایی رو که شسته بود گذاشت توی سبد و گفت : امروز از اول صبح درگیر یه گزارش بودم ، انقدر خسته م کرده بود که دیگه نمی تونستم تا شب بمونم و کار کنم ... در همون حال که حرف می زد، سبد میوه رو برداشت و گذاشت رو میز پذیرایی ، بعد هم نشست روی مبل روبروش ، منم کنارش . قسمت های مصاحبه با کاگردان تازه تموم شده بود، پاکنویسی شده و آماده، از توی کیفم ، دراوردمشون و دادم بهش : اینم بقیه پروژه بنده ، خدمت شما ... استاد ! رضا کاغذ ها رو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت : خوبه! مشکلی پیش نیاد تا آخر هفته کارتت آماده می شه. حالا که بحث کارت و کار شد ، بهترین موقع رفتن به سر اصل مطلب بود ، صدامو صاف کردم و گفتم : رضا ، وقتی کارتم بیاد می تونم با هرکسی که بخوام مصاحبه کنم ؟ رضا که مشغول پوست کندن خیار بود گفت : آره ، فقط بستگی به شخصش داره ... مثلا تو می خوای با کی مصاحبه کنی ؟ گفتم : من می خوام یه ملاقات خصوصی با گلزار داشته باشم . رضا گفت : ما که نفهمیدیم چی بین تو و گلزار گذشته ! اما کلا ، قرار با گلزار خیلی سخته ، می دونی که ! سرش شلوغه و شاید با خبرنگارای تازه کار اونجور که باید راه نیاد ، اما هر کاری نشد نداره ... اگه یه کم سریش بشی ، حتما می تونی باهاش صحبت داشته باشی. - خوبه ، پس بالاخره میشه باهاش ملاقات داشت؟ رضا : آره خیالت راحت ، فقط باید صبر کنی تا کارتت بیاد . --------------------------------- چند روزی از قرارم با یاس می گذشت و هنوز کارتم نیومده بود تابتونم برم دنبال مصاحبه خصوصی و به قول رضا سیریش بشم! تکلیف کارم هم مشخص نبود! واسه خودم داشتم توی پارک قیطریه قدم می زدم که گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ... جواب دادم : -الو ؟ -سلام برسام کجایی ؟ -تو پارکم -بیا دفتر مجله که کاری پیش اومده . -چه کاری؟ -بیا اینجا ، خودت می فهمی - باشه خودمو می رسونم گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت مجله . امیدوار بودم هر چی که هست خیر باشه، صدای رضا که به نظر خوشحال می یومد! وارد دفتر که شدم ، همون دختره که روز اول بهم گیر داده بود و نمی ذاشت برم تو ، با خوشرویی اومد دم درو بهم خوش آمد گفت ! چند نفر از اعضای تحریریه هم با لبخند بهم سلام کردند و گفتند روی همون مبلای اونجا بشینم، با تعجب نشستم، که رضا از قسمت خودش اومد بیرون و اومد سمتم: سلام بر خبرنگار جدید مجله! بعد چیزی رو که تو دستش بود ، گرفت سمتم و گفت : - اینم کارت خبرنگاریت ، مبارک باشه ! سورپرایز شده بودم ، کارت رو ازش گرفتم ، که گفت : و اما ! دلیل اصلی اینکه اینجا جمع شدیم . همه ساکت شدند ، رضا اومد کنار من وایساد و گفت : آقا برسام ، از امروز به عنوان معاون بنده معرفی می شن. همه آدمای مجله شروع کردن به دست زدن و تبریک گفتن ، منم که واقعا خوشحال شده بودم، تک تک تشکر می کردم. بعد از اینکه مراسم معارفه با تک تک اعضا انجام شد رضا دستم رو کشید و گفت: -حالا برای بستن قرارداد باید بریم سر وقت سردبیر ، خیلی وقته منتظر توئه. من معرفیت کردم و اونم از پیشنهادم استقبال کرد. - نوکرتم رضا، خیلی آقایی! - بشین ببینم بابا! حالا انگار چی کار کردم ... مراسم مصاحبه که فورمالیته بود و بعد از آن بستن قرار دادحدود یک ساعت طول کشید و از فردا قرار شد با رضا بریم سر کار حقوق پیشنهادیشون خیلی از تصور من بالاتر بود، از اینکه عدو شده بود سبب خیر خیلی خوشحال بودم. اگه فرناز منو نکشیده بود تهران الان این کار خوب رو نداشتم! از دفتر مجله که اومدم بیرون، اول از همه یاد یاس افتادم، ملاقات اخرمون یاس رو طور دیگه ای توی ذهنم به تصویر کشیده بود. تا قبل از اون یه دختر سرتق عشق گلزار بود که نمی خواستم سر به تنش باشه. اما حالا فهمیده بودم دردش خیلی شبیه خودمه، برای همین هم اولین کاری که کردم زنگ زدم به یاس ، باید بهش می گفتم که شرایط ملاقاتش با گلزارتا حدودیفراهم شده و کارتم رو گرفتم . شماره ش رو گرفتم ، چند تا بوق خورد ، کم کم داشتم نا امید می شدم و می خواستم قطعش کنم کهبالاخره جواب داد : الو سلام ... -سلام ، خانم یاس؟ -بله بفرمایین؟ -می خواستم در مورد صحبتی که چند روز پیش داشتیم باهاتون صحبت کنم. -ببخشین ، شما ؟ به این زودی یادش رفته بود ؟ گفتم: من برسامم ... این رو که گفتم پشت خط جیغی کشید و گفت : وای ببخشید آقا برسام ، الان یاس رو صدا می کنم . یاس رو صدا می کنه ؟ پس این کی بود ! پشت تلفن صدای جیغ و دادشون که با لهجه اصفهانی بود می شنیدم ،حدس زدم که این همون دوست تپلش باشه! توی همین فکرا بودمکه بالاخره یاس اومد جواب داد . -سلام آقا برسام -سلام یاس خانم ، خوب هستین؟ صداش گرفته بود ، یه کم صافش کرد و گفت : بد نیستم ، شما چطورین؟ مثل اینکه اتفاقی افتاده بود ، اول به ساعت نگاه کردم، ساعت شش و نیم عصر بود! محال بود تا الان خواب بوده باشه! بدون اینکه جواب سوالش رو بدم ، گفتم : چیزی شده ؟ با همون صدای گرفته ش گفت : مهم نیست . دیگه مطمئن شدم که یه طوری شده! حس همدردیم باز داشت گل می کرد: -خوب شاید من بتونم حلش کنم! -نه دیگه شما رو به زحمت نمی ندازم . -زحمت چیه ؟ الان شما کجایین ؟ - واسه چی می پرسین ؟ - بیام ببینم چه مشکلی پیش اومده براتون . - گفتم که نمی خواد به زحمت بیفتین ، حل میشه . لج بازتر از این دختر ندیده بودم ، در حال مرگم بود ، برای اینکه کسی نفهمه چیزی نمی گفت ، خیلی جدی ، طوری که دیگه نتونه نه بیاره ، گفتم : من نیم ساعت دیگه تو پارک ساعی منتظرتونم ،.... سریع قطع کردم تا دیگه نه نیاره خودمم نمی دونستم برای چی اونجوری سیریش شده بودم! شاید اگه یاش کارش بهم گیر نبود یکی دو تا فحش پدر مادر دار هم بارم می کرد! اخه پسر تو رو سننه! به تو چه که اون چرا صداش گرفته، اگه بخواد درد دل کنه که مثل دفعه قبل می یاد خودش حرف می زنه. در جواب خودم گفتم: - حالش بد بود! من مشکلش رو می دونم ، نامردیه اگه کمکش نکنم. وجدانم داد کشید: - غلط کردی ... نگو که بدت نمی یاد تو این شهر غریب یه دوست دختر ... من بلندتر داد کشیدم: - برو بابا! دوست دختر می خوام چی کار؟ اون که زنم بود چه گلی به سرم زد که دوست دخترش بزنه؟! - پس چه اصراری برای کمک کردن بهش داری؟ - فقط چون هم درد منه! همین و بس! - انشالله که همینه! - شک نکن ...
بحث با خودم رو تموم کردم و راهی پارک ساعی شدم ...یــــــــــــــــــاس بی هدف در حالی که دستامو فرو کرده بودم توی جیب سوئی شرتم از پله های پارک رفتم پایین، شاید اگه پری اونقدر از این دیدار استقبال نمی کرد گوشیمو خاموش می کردم و بیخیالش می شدم. اما نمی دونم پری چه اصراری داشت که هر طور شده خودمو به برسام نزدیک تر کنم ... سرمو زیر انداخته بودم و بدون اینکه بدونم کجا باید برم فقط می رفتم، به خاطر وجود درخت های زیاد هوا سرد تر از بیرون از پارک بود. کمی دو لبه سوئی شرتم رو به همه نزدیک کردم و دستامو زیر بغلم فرو کردم، با شنیدم صدایی از پشتم سرم به خودم اومدم: - مثل اینکه جای خوبی رو برای قرار انتخاب نکردم ... اول پاییزه و هوا خنک شده ... چرخیدم، برسام طبق معمول خوش لباس و خوش تیپ جلوی روم ایستاده بود. بیشترین چیزی که توی این بشر برای من جلب توجه می کرد هیکلش بود. سوئی شرت خاکستری رنگی هم که پوشیده بود نتونسته بود بازوهای کلفتش رو از دیدم مخفی کنه . سرمو زیر انداختم و گفتم: - سلام ... یه قدم بهم نزدیک شد، دستاش رو فرو کرده بود توی جیبای سوئی شرتش. با لبخند گفت: - سلام ... فقط نگاش کردم، حرفی نداشتم بزنم. اون به من اصرار کرد بیام از خونه بیرون. با دستش به مسیر اشاره کرد و گفت: - راه بریم؟ - بریم ... شاید گرم بشیم. یه دفعه صمیمی شد و گفت: - می خوای سوئی شرتم رو بهت بدم؟ تو قالب همون یاس گذشته فرو رفتم و گفتم: - نه قربون دستت! خودت سرما می خوری ، منم که شانس ندارم، زرت می میری. حال ندارم مرده کشی کنم! با تعجب از بی پروایی من خندید و گفت: - بابا دور از جونی! بلانسبتی! لبخند شیطونی زدم و گفتم: - حالا! با پاش سنگ ریزه ای رو نشونه گرفت و گفت: - خوب خانومِ یاس ، نمی خواین بگین مشکل چی بود که غمبرک زده بودین؟ چی بهش می گفتم؟ می گفتم زنگ زدم به مامانم و مامانم گفت ایلیا نامزد کرده؟ و با مشخصاتی که داد فهمیدم با همون دختره هم نامزد کرده! تف سر بالا نبود؟ سکوت کردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - ببین ... نمی خوام شعار بدم، یا نصیحت الکی بکنم. چون خودم یه نفرو می خوام که نصیحتم کنه. اما ... اینو قبول دارم که زندگی بالا و پایین خیلی زیاد داره. تو شکست خوردی، منم شکست خوردم. اما این زندگی جاریه ... قبول نداری؟ آهی کشیدم و گفتم: - اوهوم ... - پس غصه برای چی؟ - برای خیلی چیزا که گفتنش اصلاً آسون نیست. آهی کشید و گفت: - فرناز رو دیدی ... مگه نه؟ - همون دختری که باهاش دعوات شد؟ - آره ... - آره دیدم ... - اون دختر هم کلاسی من بود ... توی موسسه آزاد زبان ... فقط یه ترم باهاش بودم و بعد فهمیدم بهش وابسته شدم. پارتنرم بود ... خیلی بچه گونه عاشق شدم ... البته الان که فکر می کنم می بینم عشق نبوده ... یه حس الکی بوده که من فکر می کردم عشقه. فرناز اصلا دختری نبود که من بتونم دوستش داشته باشم، قبل از ازدواج دختر دیگه ای بود اما بعدش ... خیلی زود فهمیدم دل و دینش رو به گلزار فروخته. اونقدر که بعضی وقتا حضور من رو کنارش از یاد می برد و کارایی می کرد که باعث می شد روانی بشم. اما خیلی جلوش کوتاه اومدم، خیلی بهش آوانس دادم، خیلی لطف بهش کردم. شاید درست بشه! اما نشد ... روز به روز هم بدتر شد ... مطمئن باش درد من از تو بیشتر نباشه کمتر هم نیست ... غرورم بدجور جریحه دار شد. اینایی که دارم برای تو می گم رو برای هیچکس به این واضحی نگفتم. می گم تا بدونی فقط خودت زخم نخوردی ... منم هم درد توئم. پوزخندی زدم و گفتم: - گاهی فکر می کنم حق با پریه! - پری؟ - همون دوستم که همیشه باهاش بودم. - همون که یه کم تپله؟ تو دلم گفتم رودبایستی نکن بگو خپله! خنده ام رو قورت دادم و گفتم: - آره همون ... - چی می گه مگه؟ - یه کم بی حیا و بیشعوره پری، بیخیال! - یعنی اینقدر بده؟ فهمیدم اگه نگم فکرای خیلی بدتر پیش خودش می کنه پس گفتم: - پری می گه وقتی موفق شدم برم توی خونه گلزار تنها برم ... - یعنی چی؟ - یعنی شما نباشی، من برم تو، تنهایی ... -خب؟ - و سعی کنم براش دلبری کنم. با چشمای گرد شده نگام کرد غش غش خندیدم و گفتم: - نه مطمئن باش من چنین قصدی ندارم! یه دفعه از چا پرید و گفت: - میتونی؟ اینبار نوبت من بود که تعجب کنم. - چیو؟ - می تونی بری رو اعصاب گلزار؟ - چی می گی؟ من به اونم دری وری گفتم ، حالا ... - باور کن راه خوبیه. به! اینم که از پری بدتره! گفتم: - فکر نمی کنی با این کار تو زیر سوال می ری؟ - ببین من اگه بخوام می تونم برات کارت خبرنگاری جعلی ردیف کنم. دوستم کارتارو صادر می کنه، می گم یکی هم برای تو بزنه با یه اسم مستعار. می ری و کار رو خلاص می کنی. با خشم گفتم: - تو در مورد من چی فکر کردی؟ من اینقدر بی بند و بار به نظر می یام؟ خواستم راهمو بکشم برم که سریع پرید جلوم و گفت: - نه نه! منظورم اصلا این نبود. گوش کن ... تو می ری تو ، منم بیرون خونه مراقبم. هر وقت احساس خطر کردی فقط کافیه یه تک بزنی روی گوشی من. هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. من می دونم شما دخترا اگه بخواین هر کاری می تونین بکنین. ببین یاس ... یه دفعه مکث کرد و گفت: - یاس خانوم ... وسط دعوا خنده ام گرفت و گفت: - اه بابا کشتی منو! یا بگو یاسی خانوم، یا بگو یاس ... بدون پیشوند و پسوند. اونم خنده اش گرفت و گفت: - یاس بهتره ... ببین یاس، اگه بتونی فقط یه ذره خودتو به گلزار نزدیک کنی و چهار تا آتو ازش گیر بیاری تمومه. - یعنی چی؟ - یعنی چهار تا چیز در مورد زندگی خصوصیش، اگه دوست دختر داره، اگه اهل برنامه ای مثل پارتی و اینا هست. - خب به چه دردی می خوره؟ - به درد اینکه حالشو بگیریم. - چه جوری؟ - ای بابا! خوب معلومه، به وسیله آتوهایی که داریم می تونیم بهش شوک وارد کنیم. - شوک؟ - آره ... یادته چند سال پیش یه فیلم ازش پخش شد تو پارتی بود؟ - آره ... عکس با خواننده های اونور آبی هم داره. - خب همین چیزا برای بازیگرا می شه شوک دیگه! هیچ اتفاقی نمی افته براشون، دوباره هم به کارشون ادامه می دن. اما اون شوکه باعث می شه من و تو خنک شیم. - یعنی می گی آبروشو ببریم؟ - همچین! - منطقم می گه این کار خطاست، اون بیچاره که گناهی نکرده. - اما من دقیقاً حس کسی رو نسبت بهش دارم که ناموسم رو دزدیده. یه کم که فکر کردم دیدم درست می گه. اما من آدم این کار بودم؟ نمی دونم ... برسام با جدیت گفت: - رو پیشنهادم فکر کن یاس، اگه عملی بشه عالی می شه. - فکر می کنی همه پته هاشو جلوی یه خبرنگار می ریزه روی آب؟ - جلوی خبرنگاری که ازش خوشش بیاد ... چرا که نه؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم: - نمی دونم ... - روش فکر کن ... - باشه ... یه کم توی سکوت قدم زدیم تا اینکه برسام گفت: - فعلاً بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم. دستامو توی جیب سوئی شرتم مشت کردم و گفتم: - در مورد چی مثلاً؟ - مثلا در مورد اینکه چی باعث شده بود اینقدر بهم بریزی؟ هنوزم نمی خوای بگی؟ یه دفعه سر جام وایستادم و با جدیت گفتم: - اگه الان بفهمی فرناز داره ازدواج می کنه چی کار می کنی؟ برسام خشک شد، حتی پلک هم نمی زد. شرط می بندم به این قضیه اصلا فکر هم نکرده بود. از اینکه تا الان داشت فقط شعار می داد حرصم گرفت. دستم رو گرفتم زیر شیر آبی که همونجا بود و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد پاشیدم توی صورتش. برسام از جا پرید ... غش غش خندیدم و گفتم: - تا تو باشی حرف مفت نزنی! تو که اینقدر از شنیدنش هنگ کردی چه جوری می گی دیگه دوسش نداری؟ برسام به خودش اومد، سریع رفت سمت شیر آب و داد کشید: - الان آدمت می کنم نیم وجبی ... جیغ کشیدم و شروع کردم به دویدن ... من بدو ... برسام بدو ... از هیجان فقط جیغ می کشیدم و در همون حال به خاطر خلوتی پارک خدا رو شکر می کردم. برسام کلاه سوئی شرتم رو کشید تعادلم رو از دست دادم و ولو شدم روی زمین. خدا رو شکر توی چمن ها افتادم! برسام هم نامردی نکرد همون یه ذره آبی که تو مشتش مونده بود رو پاشید توی صورتم و با خنده گفت: - الان از چشمات آب سیاه می یاد پایین. زانومو مالیدم و گفتم: - به کوری چشمت، نه رمیل زدم نه خط چشم ... چند لحظه با تعجب نگام کرد، نگاش خیره مونده بود روی مژه های پرپشت و سیاه رنگم. می دونستم باورش براش سخته، توی مدرسه هم چند بار به جرم ریمل زدن برده بودنم دفتر ، اما حقیقت این بود که من نیازی به ریمل زدن نداشتم، فقط در مواقع خاص و اکثرا برای مهمونی ها می زدم. بیشتر خط چشم استفاده می کردم که اونم امروز حوصله اش رو نداشتم. زبونمو در اوردم و گفتم: - غرق نشی؟! لبخند زد و گفت: - نه شنا بلدم، تو زنده ای؟ طوریت نشد؟ - به! بعد از دو ساعت تازه می پرسی سالمم یا نه؟ اومدیم و پام شکسته بود. - خوب باید زحمت می کشیدی خودت تا بالا می یومدی ... من اصلا حال ندارم جور تو رو بکشم. دسته ای چمن کندم پاشیدم توی صورتش و گفتم: - روتو برم بشر! غش غش خندید و اونم ولو شد روی چمن ها. آب صورتم رو خشک کردم و گفتم: - فکر کنم بهتره دیگه برگردیم، پری منتظرمه. از جا بلند شد و گفت: - کی می ری اصفهان؟ منم بلند شدم و در حالی که پشت مانتومو می تکوندم گفتم: - فکر نکنم بیشتر از یه هفته دیگه اینجا بمونم. راه افتادیم و گفت: - چه زود! - زود؟ می دونی چقدر وقته تو این خراب شده ام؟ خسته شدم دیگه ... دلم هوای مامانمو کرده، هر چند که ... نگام کرد تا بقیه حرفم رو بزنم، سرمو زیر انداختم و گفتم: - صبح که مامان زنگ زد، گفت هر چقدر می خوام بمونم. چون ایلیا داره ازدواج می کنه و مامان دوست ندارم من برای ازدواجش اصفهان باشم. - فامیل که نیست؟ - نه ، اما فامیلشون مشتری دائم مامانمه. مامان نگفت، اما حدسم اینه که قراره برای آرایش ببرنش پیش مامان من ... واقعا مردم چه رویی داشتنا! باز یادش افتادم اعصابم خورد شد. برسام هیچ حرفی نزد، فقط دستشو چپوند تو جیب سوئی شرتش و باز مشغول شوت کردن سنگ ریزه های جلوی پاش شد. دوتایی از پله ها رفتیم بالا و کنار خیابون ایستادیم، برسام گفت: - بذار برات دربست بگیرم که راحت بری. - چند بار باید بهت بگم لازم نیست؟ همه اش می خوای واسه من تاکسی بگیری. الان می رم اونطرف خیابون، اتوبوس می یاد سوار می شم و راحت می رم ... - مطمئنی؟ - آره ... - باشه پس مواظب خودت باش ...
سرمو تکون دادم و زیر لب چیزی شبیه خداحافظی زمزمه کردم. راهمو کشید که برم اونطرف خیابون، تو ذهنم فقط داشتم به صمیمیت به وجود اومده بین خودم و برسام فکر می کردم. ته ته دلم خیلی هم ناراضی نبودم ...



مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(5)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(5) 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان هدف برتر(7)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی 58-دانلودرمان( اِ )




هدف برتر 8

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 10

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 7

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




14 هدف برتر

رمان ♥ - 14 هدف برتر 58-دانلودرمان( اِ ) 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب )




12 هدف برتر

رمان ♥ - 12 هدف برتر 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




هدف برتر 17

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




هدف برتر 15

دانلودرمان روزای رمان هدف برتر. رمان شاه




برچسب :