رمان فرق بین من و اون30

باهم از ماشین پیاده شدیم شونه به شونه هم راه میرفتیم..خیلی شلوغ نبود..کسایی هم که بودن همه دخترو پسرای جوون بودم..با چشمام دنبال شیماو افشین میگشتم..دل توی دلم نبود..اصلا باورم نمیشد که الان نامزدی عشقمه...

من هنوز افشین رو دوست داشتم؟؟؟نه،بیشتر ازش متنفر بودم...

به هرحال من الان کنار پسری نشسته بودم که چشم کل مجلس روی اون بود...و همینطور عروس خانم قبلا حاضربود جونشو واسش بده...این واسم یه امتیاز بود..

توی فکربودم که صدای افشین رو شنیدم:خوش اومدین..

سرمو آروم بالا آوردم..شیما کنارش وایساده بود و محکم دستشو گرفته بود..

شیما یه نگاه به من وبعد یه نگاه به حاکان کرد:تبریک میگم...

حاکان لبخندی زد وگفت:اول من باید تبریک بگم..

بعد دستشو دور شونه هام حلقه کرد:خوشحالم که خوشگل ترین دختر مجلس قراره خانوم من بشه...

وای خدا...بدنم یخ کرد..الان دقیقا باید چیکارمیکردم؟

شیما پوزخندی زد:خوشگل ندیدی حاکان جان...

حاکان خندید:امیدوارم منظورت از خوشگل خودت نباشی..چون بحث یکم حالت کمدی پیدا میکنه..

شیما خندید وگفت:پس هنوزم شوخی میکنی؟

حاکان لبخندی زد:نه شیما جان...من خیلی وقته که دیگه باهرکسی شوخی نمیکنم..

شیمالبخندروی لبش ماسیدو باحرص نگام کرد:خیلی بهم میایید...

منم لبخندی زدم:میدونم...

حاکان که فهمید من معذبم دستشو از روی شونم برداشت:همه میگن..

افشین هم که داشت حرص میخورد دست شیماروگرفت وگفت:بریم عزیزم باید به بقیه مهمونا خوش آمد بگیم....لطفا ازخودتون پذیرایی کنید..

حاکان هم دست منو محکم توی دستش گرفت:ممنون شما بفرمایید.

وقتی ازمون دور شدن حاکان سریع دستمو ول کرد:آخـــــــــــــی

بعد نگام کرد:ببخشید اگه ناراحت شدیا..من تو عمرم از این کارا نکردم راستش بخاطر خودت گفتم.

راست میگفت..اصلا بهش نمیومد که بخواد تو اینجور موقعیتا سوء استفاده کنه.لبخندی زدم وگفتم:ممنونم واقعا مرسی.

کم کم داشت شلوغ میشد که یه موزیک آروم گذاشتن..تقریبا همه رفتن وسط و 2نفری میرقصیدن...منم خیلی دلم میخواست برم برقصم ولی انگار حاکان اصلا قصد نداشت بهم پیشنهاد رقص بده...

چنددقیقه همینطوری بی حوصله به اونا نگاه میکردم که یه پسر اومد جلو وبهم گفت:میشه باهم برقصیم؟

حاکان هم که مثلا کلی به غیرتش برخورده بودگفت:نخیر نمیشه...

پسره گفت:چرا نمیشه؟

حاکان دوباره بااخم گفت:چون ما میخواییم الان باهم برقصیم.

بعد منو نگاه کرد:پاشو باران..

منم ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم و باهم شروع به رقص کردیم...البته رقص که چه عرض کنم...همه رفته بودن تو فاز رقص تانگو وفقط عقب جلو میرفتن...منو حاکانم همونطوری میرقصیدیم..

حاکان بهم نگاه کردوگفت:یه چیزی بگم؟

_بفرما؟

روشو ازمن برگردوندو به جمعیت نگاه کرد:دقیقا چندوقت با افشین بودی؟

_دقیقا 1سال و10ماه...

حاکان:دوستیتون یه دوستی خیلی ساده بود دیگه؟

_منظورت چیه؟

حاکان:انقد بدم میاد منظورم رو قشنگ میفهمی وباز این سوال رو میپرسی...جوابمو بده

ازحرص یه نفس عمیق کشیدم:آره یه دوستی خیلی ساده

حاکان:رابطتون درچه حد بود؟

_تو حق نداری اینا رو از من بپرسی؟

حاکان:من حق پرسیدن دارم...اما تو میتونی جواب ندی..

_بهت جواب میدم ولی فقط بخاطر اینکه فکرای ناجورنکنی...رابطه ما درحد یه دست دادن بود...

حاکان:خوبه...

میخواستم دوباره پیشنهاد بهم بده که ایندفعه با کله قبول کنم اما هیچی نگفت...همش تو دلم خدا خدا میکردم..

حاکان:راستی؟

با هیجان نگاش کردم:تهران زندگی میکنید شما؟

نفسمو باحرص بیرون دادم:بله...

چند دقیقه دیگه صبر کردم اما هیجی نگفت،تصمیم داشتم خودم بهش بگم..

_یه چیزی بگم؟

حاکان:بفرما...

_من..من...یعنی میدونی؟؟؟...چیزه...

حاکان:چیه؟

_هیچی..

حاکان:ای بابا تو چرا انقد کم رویی دختر؟

_راستش من راجع به پیشنهادت فکر کردم.

حاکان:کدوم پیشنهاد؟؟؟

حرصم گرفت،مطمئن بودم میدونه و میخواد منو حرص بده..

_انقد بدم میاد کسی میدونه دارم راجع به چی حرف میزنم و خودشو به اون راه میزنه...

لبخندی زدوگفت:خب نتیجه؟

_اول یه سوال..توچرا میخوای باهام دوست باشی؟

حاکان:خب...خب...من بهت پیشنهاد دادم که اولا هیچکدوم تنها نباشیم...دوما..

پریدم وسط حرفش:میشه بریم بشینیم؟

بااخم گفت:کسی بهت یاد نداده وسط حرف کسی نپری؟

_من..من..من معذرت میخوام.

حاکان باهمون اخم گفت:بریم بشینیم..

باهم دیگه رفتیم سرجامون نشستیم:خب میگفتی؟

حاکان:دوما اینکه بشه یه جوری لج افشین وشیما و تیارا نامزد منو درآریم...سوم اینکه شاید به درد هم خوردیم و...

_نه حاکان خواهش میکنم اصلا بحث ازدواج نباشه...فقط 2تا دوست صمیمی باشیم..

حاکان:باشه...فقط خواهش میکنم بعدا پشیمون نشی..

_اعتماد به نفست خیلی بالاست ها؟؟؟؟

حاکان:خب حتما یه چیزی تو خودم دیدم که اعتماد به نفسم رفته بالا..

چیزی نگفتم که گفت:الان مثلا ما باهم دوستیم دیگه؟

_مثلا چرا؟

حاکان:آخه دوست ندارم واقعا باهات دوست باشم.

اخم کردم وخواستم یه چیزی بگم که خندید:شوخی کردم بابا...

راستش از وقتی باحاکان حرف میزدم دیگه اصلا به افشین فکرنمیکردم...نمیخواستم به حاکان وابسته بشم..به هیچ عنوان ولی متاسفانه دختر خیلی ساده ای بودم...

 

*****************************

"حاکان"

 

باران خیلی خوشگل شده بود ومن ازاینکه باهاش میرقصیدم لذت میبردم.میدونستم وقتی افشین وشیما رو باهم میبینه چقدر ناراحت میشه.بالاخره منم تجربشو داشتم...

میخواستم بهش کمک کنم که بتونه خودش رو شاد نشون بده...دروغ چرا؟بجز تیارا باران اولین دختریه که حتی شده واسه یه لحظه بهش فکرکنم..خوشگل نبود ولی انقدر بامزه و مظلوم بود که خودبه خود آدم جذبش میشد..یه لباس شب ساده بلند مشکی پوشیده بود که هیکل ظریفشو بهتر نشون میداد..موهاشم که فکر کنم اتو کشیده بود باز گذاشته بود...

اصلا آدمی نبودم که بخوام دختری رو زیر ذره بین بزارم...ولی شخصیت باران رو دوست داشتم...ساده بود ومظلوم و در عین حال شیک وباکلاس.

اگه به من بود که همین فردا عقدش میکردم(شوخی)ولی متاسفانه به من نیست و مجبورم به یه صیغه اکتفا کنم(بازم شوخی)...

تا آخر مهمونی رابطه منو باران یکم بهتر از قبل شد...داشتم ازجام بلند میشدم وکتمو برمیداشتم که باران گفت:بریم دوباره بهشون تبریک بگیم؟

یکم بهش نگاه کردم:ببینم..تو مطمئنی که یه زمانی عاشق این بودی؟

یکم سرشو کج کرد:چطورمگه؟

_هیچی انگار تو میخوای اون رو حرص بدی..الان تو این شرایط مثلا تو باید ناراحت بشی..نه؟

میخواست حرف بزنه که دوباره گفتم:البته خب تو با یکی بهتر از افشینی معلومه که...

نذاشت ادامه حرفمو بزنم:ببین حاکان..اینجوری اصلا باهم نمیسازیم...من اصلا نمیتونم آدمای مغرور رو تحمل کنم..

شونه ای بالا انداختم:اولا اینکه من مغرور نیستم..دوما اینکه مجبور نیستی تحمل کنی..

باران کلافه گفت:یعنی تمومش کنیم؟

_بزار شروعش کنیم حالا وقت واسه تموم کردن زیاده...

باران:پس اگه میشه بجنب بریم داره دیر میشه.

_بریم..

رفتیم پیش افشین و شیما که داشتند با مهمونا بگوبخند میکردن..شیما تا منو دید زل زد توچشام..منم چندلحظه نگاش کردم وبعدش متوجه افشین شدم که به باران خیره شده بود..

رفتم کنار باران وایسادم..باران سریع دستموگرفت:بیا اینجا عزیزم

چی؟؟؟؟عزیزم؟؟؟؟اوهو....نه بابا..اینم بلده...

لبخندی زدم وگفتم:می بینم که تبریک میگم..!!

افشین چندلحظه بهم نگاه کرد:یاد اون موقع افتادم که باهم رفتیم بیرون.

پوزخندی زدم وگفتم:خیلی دیر یادش افتادی..

شیمااومد بغل دستش وایساد.افشین:من از انتخابم راضیم..

_خدا راضی باشه عزیزم..انتخابت واقعا درست بوده..باید اعتراف کنم که به هم میایید..راستش همون وقتام که...

حرفمو خوردم وگفتم:باران با من خوشبخت تره...

افشین که متوجه کنایه ام شده بودگفت:خوشبخت بشید داداش...

پوزخندی زدم:داداش؟؟؟؟زبونتو گاز بگیر..

افشین که داشت عصبانی میشد،دستشو باحرص کشید توی موهاش...

به اطرافم نگاه کردم که متوجه شدم همه دارم مارو نگاه میکنن...

افشین:حاکان زود ازاینجا برو مامیخواییم جشنمون رو ادامه بدیم...اگه لطف کنی.... بدون تو ودوست دخترت بیشتربهمون خوش میگذره..

باران بابغض گفت:معلومه که میریم...تف به اون شرفت بیاد...حاکان بیا بریم..

باحرف باران شیما گفت:خواهشا حرف دهنتو بفهم...وگرنه..

باران که بازوی منو گرفته بود وقصد رفتن داشت برگشت:وگرنه چی؟

شیما:وگرنه بد می بینی...

باران:بدا رودیدیم..اگه از این بدترم دارید رو کنید..

دست باران رو گرفتم:باران بیخیال عزیزم بیا بریم..دیرمون شده...

شیما:ازاین بدتر شما 2تایید که در کمال بی شرمی...

باعصبانیت وصدای نسبتا بلندی گفتم:خفه شو شیما..

افشین اومدو یقمو گرفت:درست حرف بزن مرتیکه.

دستاشو ازروی کتم جدا کردم ویکم هلش دادم که به یکی از میزا خورد پوزخندی زدم:آخه عروس خانوم من چیه تورو بزنم؟

باران:حاکان بیا بریم.خواهش میکنم.

افشین از جاش بلندشد وبه طرفم حمله کرد،مشتشو تو هواگرفتم:امروز جشن نامزدیته..همه دارن بهت نگاه میکنن برو خوش بگذرون..برو عموجون..برو

شیما:افشین ولش کن..اینا ارزش کتک زدنم ندارن..

به سمتش برگشتم وگفتم:تو یکی خفه..به صدای تو یکی آلرژی دارم پس ساکت...

هنوز داشتم جواب شیمارو میدادم که یه طرف صورتم دردگرفت..دستمو روی لبم گذاشتم که داشت خون میومد...

خدایا...!!!همین مونده بود از افشینم کتک بخورم...

سریع دست مشت شدمو توی صورتش زدم،عقب عقب رفت وخورد به باران...

باعصبانیت گفتم:باران بیا کنار نجس میشی..

میخواستم بازم برم سمتش که جمعیت حاضر اجازه ندادن ومارو ازهم جدا میکردن..همش هلم میدادن که برم عقب که قاطی کردم وباصدای بلندی گفتم:بسه دیگه..

همه دستاشون رو کشیدند ورفتن کنار،یه پسر جوون اومد کنارم وایساد:داداش شما ببخش...جشن این 2تام خراب نشه..بیخیال افشین خامی کرده...

آروم گفتم:چه نسبتی با افشین داری؟

پسره:داداشمه..

خیلی جثه کوچیکی داشت..داد زدم:پس به اون داداش نفهمت بگو وقتی هنوز فرق بین اَن وکباب کوبیده رو نمیدونه با کسی در نیوفته...

باران با گریه اومد بازومو گرفت:حاکان خواهش میکنم بریم..

دلم براش سوخت،بالحن کاملا جدی گفتم:اشکاتو پاک کن...بریم.

باهم به سمت ماشین رفتیم.توی ماشین باران هی گریه میکرد و رو مخم راه میرفت باصدای بلندی گفتم:تمومش کن دیگه..

اما شدت گریه اش بیشترشد،مجبور شدم از راه دیگه ای وارد شم:هه... انگار با برت پیت نامزد کرده بود،عین این عقده ایا 2دستی افشین رو چسبیده بود..

باران روشو از شیشه گرفت وبهم خیره شد:تو..از دست..من ..ناراحت نیستی؟

ای خداااااااا...من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی بود؟؟؟

بالبخندگفتم:معلومه که که از دستت ناراحت نیستم..فقط بخاطر این گریه میکردی ؟

اونم اشکاشو پاک کرد ولبخندی زد:آره...آخه لبت داره خون میاد...

با پشت دستم خونشو پاک کردم:به درک که خون میاد..چرا خودتو بخاطر چیزای بیخودی ناراحت میکنی؟

باران دوباره گریه کرد:چیزای بیخودی چیه؟تو بخاطر من امشب کتک خوردی..

خدایا!!!چرا این دختر انقد مهربون ودل نازک بود...سعی کردم بحث رو عوض کنم...

_راستی اینا...قبلا باهم دوستی ای چیزی نداشتن؟

باران:کیا؟

_همین..افشین وشیما دیگه...

باران:آهان نه...یعنی شک دارم نمیدونم.

_ولی به نظرم داشتن..

مشکوک نگام کرد:چطور؟تو چیزی میدونی؟

دستامو بردم بالا:نه...باورکن نه...فقط معلومه اینا با هم یه پروژه نیمه تموم داشتن...

باران به صورتم زل زد:پروژه؟

_آره...

باران:چه پروژه ای؟

_مثلا یه کاردستی ای چیزی بخوان باهم درست کنن...

دوباره با تعجب گفت:کاردستی؟؟؟؟

_اوهوم...

باران:چه کاردستی ای؟

بهش نگاه کردم:بچه...

تا اینو گفتم باصدای بلند زد زیر خنده وبا دست مشت شده اش زد تو بازوم:وای حاکان خیلی باحالی...

منم یه لبخند زدم...یه دفعه خنده اش قطع شد..نگاش کردم:چی شد؟

بابغض گفت:حاکان...لبت!!!!

_لبم؟؟؟

سرشو تکون داد:اوهوم...

_لبم چی؟؟؟نکنه میخوای؟

یکم عصبانی شد:مزخرف نگو...میگم لبت خون میاد...

باشیطنت خندیدم:آها فکر کردم..

پرید وسط حرفم:نه از این فکرا نکن.

_نکردم..

باز دوباره شاکی نگام کرد،که سریع گفتم:منظورم ازاون فکرا بود...

لبخندی زد:آها...

جفتمون ساکت بودیم که پرسیدم:خوش گذشت بهت؟

آروم خندید:اولاش آره خدایی خوش گذشت ولی بعدش که دعوا کردید...یکم ناجور بود...

_چیش ناجور بود؟

باران باذوق گفت:میدونی!!!وقتی باهم درگیر شدید یاد لاتای...

نذاشتم حرفشو بزنه:إ...إ...إ...حرف دهنتو گاز بگیر..

خنده ی بلندی کردوگفت:ببخشید..

_پس تصمیم گرفتی خانوم ما نشی...چرا؟؟؟

باران:آخه به نظرم رابطمون درحد دوستی باشه بهتره...

_بعد ازکجا مطمئن بودی که من میام تورو میگیرم؟

باران یکم عشوه اومد:الان هرپسری باید از خداش باشه که بخواد منو بگیره..

منم مثل خودش کشدار وباعشوه گفتم:تو رو بگیره چیکار کنه؟

باران:باهام ازدواج کنه...

_خب دیگه رسیدیم...خیلی خوش گذشت دمت گرم..

جلوی خونشون پارک کردم پیاده شد و موقع خدافظی گفت:راستی...حاکان...میشه...یعنی..من میتونم...میتونم بهت اس بدم

بالحن تندی گفتم:نخیر..خانوم شما از برخورد من چه برداشتی کردین؟

اونم میخواست سرم داد بزنه که سریع دستمو به نشونه سکوت جلوی صورتم گرفتم:ساکت دیوونه شوخی کردم...

باران:اصلا نمیخوام اس بدم..لطفا توأم بهم اس نده.اینجوری بهتره...

_باران؟؟؟؟مسخره بازیا چیه؟اگه بخوای بامن باشی باید جنبه ات بالا باشه..چون خودت منو میشناسی.

لبخندی زدوگفت:حاکان مرسی که باهام اومدی...

_فدای تو.وظیفم....نه خدایی وظیفم که نبود درحقت لطف کردم..

چشمکی زدم وگفتم:شب بخیر..

باران باخوشحالی گفت:شب بخیر..می بینمت.


مطالب مشابه :


رمان فرق بین من واون 1

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ - رمان فرق بین من واون 1 - ♥♥گلچینی از بهترین




رمان فرق بین من و اون *15*

رمان فرق بین من و اون *15* شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 7

رمان فرق بین من و اون 7 "آرمان" شیما:من میگم مردم آزاری کنیم.باگوشی مزاحم این واون بشیم




رمان فرق بین من و اون 12

رمان فرق بین من و اون 12. ای خداااااااا من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان فرق بین من و اون 13

رمان فرق بین من و اون 13 "باران" من مشکل دارم از وقتی رفتم خونه عموم واون صحنه رو دیدم




رمان فرق بین من و اون30

رمان فرق بین من و اون30. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۶/۲۹ | 14:24 من به چی فکر میکردم واون تو فکرچی




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان♥♥ رمان فرق بین من واون رمان من و داداشم و




رمان فرشته من 22

رمان فرق بین من واون(مهسان) رمان قرعه بنام3نفر(فرشته 27) رمان قتل سپندیار(moon shine/parmisa65)




برچسب :