میراث 2


يه دفعه عصباني شدم با خشم گفتم: تو بي جا ميکني دست روي من بلند کني مگه من بي صاحابم که هر وقت دلت خواست منو بزني؟
گفت: تو بي صاحاب نيستي .......نه من صاحابتم که بايد آدمت کنم تا ديگه از اين غلطا جلوي غريبه نکني
با همون لحن عصباني گفتم: منظورت مينا جونه؟ اون که غريبه نيست از خودمونه
نفس عميقي کشيد و بالحن آرومي گفت: سميرا من ميخوام راستشو بهت بگم
منو مينا دوسال پيش با هم دوست بوديم از اون دخترايي که فقط اسمتو بدونه و بدونه پولدار هستي مثل کنه بهت ميچسبه اول ازش خوشم اومد و طرح رفاقت ريختم ولي بعدش پشيمون شدم ولي اون دوساله که گير داده به من ول کن هم نيست چند بار جواب ندادم چند بار سيم کارت عوض کردم ولي اون هر دفه پيدام ميکنه ولي اين دفعه با يه شماره جديد زنگ زد نميدونستم اونه وقتي هم جواب دادم گفت: تو راهه و داره مياد خونه
گفتم : خوب چرا داري اينو به من ميگي؟
با مهرباني گفت: آخه اون جا خونه ي تو و من حق نداشتم کسي رو بيارم ولي تو هم نبايد اون برخوردو ميکردي
گفتم: اين حرفارو به من نزن
گفت: پس به کي بزنم؟
با سنگ دلي تمام گفتم: هرچيزي تاريخ مصرف داره مال من هم تموم ميشه وقتي ما تعلق خاطري نسبت به هم نداريم چرا اين حرفو زدي؟
صورتش منقبض شدو گفت: آره ما کاري بهم نداريم فقط نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت چشاش چار تا ميشه
گفتم: من ؟........من کي چشمام چارتا شد؟
پوزخندي زدو گفت: خودت خبرنداري
ديگه جوابشو ندادم وقتي رسيديم خونه حرفي نزدم و يکراست رفتم تو اتاقم و طبق معمول در اتاقمو قفل کردم
صبح که بيدار شدم بوي خوبي تو خونه پيچيده شده بود بوي خوش غذا دلم يه دفعه ضعف رفت
يه تاپ بند گردني مشکي پوشيدم و يه شلوارک و موهامو يه شونه زدم و رفتم پايين
داد زدم سامان: صدايش اومد که گفت: من اين جام، از تو آشپزخونه صداش مي اومد
رفتم تو آشپزخونه ديدم براي خودش غذا خريده و داره با اشتها ميخوره
گفتم: سر صبحي داري غذاي سنگين ميخوري؟
گفت: ساعت خواب
ساعتو نگاه کردم ساعت دو ظهر بود
با تعجب گفتم: من اين همه خوابيدم؟
گفت: نه بيدار بودي
خيلي گشنم بود رفتم کنارش نشستم و گفتم: سامان
بي خيال گفت: درد
گفتم: ا.........بي ادب، سامان جون
نگاهم کرد و گفت: چي ميخواي؟
گفتم: گشنمه
گفت: خوب چي کار کنم؟
گفتم: ميشه منم از غذات بخورم؟
گفت: نيست که شما خيلي با من خوشرفتاري ميکني چشم ميدم غذامو هم تو بخوري
گفتم: اگه غذاتو بدي من قول ميدم تا يه هفته برات غذا درست کنم
يه جوري نگاهم کرد ولي بعد گفت: نچ من به تو اعتماد نميکنم
اين قدر گشنم بود که دوباره گفتم: سامان هرچي بگي گوش ميکنم
گفت: هرچي؟
سرمو تکون دادم که گفت: هرروز غذا درست ميکني و الان هم يه بوس به من ميدي
خودمو کشيدم عقب و با اخم گفتم: بي جنبه بدبخت سوء استفاده گر باز من بهت رو دادم؟
با بي خيالي شونه هاشو بالا انداخت و گفت: هرجور ميلته
و شروع کرد به خوردن که يه دفعه گفتم: باشه ولي تا يه هفته
با رضايت قاشق و چنگالو گذاشت کنار و گفت: خوب...........
با عصبانيت گفتم: خوبو مرگ ..............چشماتو ببند
با هيجان چشماشو بست
جلو رفتم و آروم لپشو بوس کردم با ناراحتي گفت: همين؟
گفتم: پس چي؟ همين هم زياديته
گفت: نخير حساب نيست يه بوس پدرمادر دار نه اين طوري ميخواي نشونت بدم
تند دستامو آوردم جلو و گفتم: باشه باشه
دوباره چشماشو بست لامصب عجب بوي خوبي داشت رفتم جلو و لپشو يه ماچ آبدار کردم
با ذوق چشماشو باز کرد و گفت: عالي بود دفعات بعد جاهاي ديگه
گفتم: سامان بي جنبه دفعات بعدي وجود نداره
با خنده گفت: ميبينيم
و از جا بلند شد و در يخچال بازکرد و يه ظرف بيرون اورد و گفت: بيا بخور
ديدم عين غذاي خودشه
با ناله گفتم: سامان خيلي نامردي منو مجبور کردي برات غذا بپزم و بوست بکنم
با خنده جواب داد: نکه بدت اومد از بوسيدن من
با عصبانيت نگامو ازش برگردوندم و غذا رو باز کردم و شروع کردم به خوردن
اون قدر گشنم بود که زل زدن هاي سامان هم جلوي اشتهامو نگرفت
************
ساعت چهار بود که صدام زد و گفت: سميرا وسايلاتو جمع کن تا فردا ميخوايم بريم باغ آقا جونت
با ذوق گفتم : راست ميگي؟ چقدر دلم هواي آقا جونو کرده بود پس حرف تو و بابام اين بود
سرشو تکون داد
زود پريدم و وسايلامو جمع کردم و بعد رفتم حموم و حاضر و آماده منتظر ايستادم سامان رفت وسايل هارو تو ماشين گذاشت درو قفل کرد و گفت: بريم

وقتي خونه ي ما رسيديم کسي نبود ناگان موبايلم زنگ خورد گوشي را برداشتم سپيده بود گفت: سميرا ما زودتر حرکت کرديم وسيله بگيريم گاز بديد به ما ميرسيد
اين خبرو به سامان گفتم و سوار ماشين شدم ناراحت بودم چون ميخواستم سوار ماشين بابا باشم
سامان با ديدن قيافه ي اخموي من گفت: چيه کسي بهت گفته اين جوري خوشکلي؟
با خشم گفتم: چقدر تو با نمکي ساماندون من موندم چرا تو رو دستم موندي
- اي بميري زبونت مثه مار زنگي زهر آگينه بي جنبه
و بعد دستشو دراز کردو ضبطو روشن کرد و يه آهنگ از اشکان کوشان گذاشت
بلافاصله اونو قطع کردم
گفت: ا.......چته؟...مرض داري؟
گفتم: من از اين آهنگ بدم مياد دوباره روشن کردو بي خيال گفت: دوست داشتني نيست
به قدي عصباني شدم که يه دفه داد زدم : مرده شو تو و اين آهنگ مضخرفو ببرن و سرمو به سمت شيشه برگردوندم
سامان هم دوباره آهنگ رو گذاشت تصميم گرفتم به قدري تو اين دو روز اذيتش کنم تا براش درس عبرت بشه
باغ آقا جون تو يکي از روستاهاي جاده دماونده يه جاده ي خاکي که بعد از دو کيلومتر به يه روستا ميرسه که باغ در اون قرار داشت يادش بخير منو سپيده و مانياهروقت ميومديم اين جا يکي دو هفته لنگر مينداختيم و به قدري آقا جونو عصباني ميکرديم که زنگ ميزد مامان بابا بيان دنبالمون يادش بخير ولي بعد از رفتن مانيا و مرگ بانو تمام فکر و ذکر من ارث کلونم بود و رفتن به آمريکا پيش مانيا و ديگر کمتر به اين جا ميومدم با ذکرو ياد اون وقتا لبخندي روي لبم اومد
سامان با ديدن لبخندم گفت: هي ميگم اين ديوونست کسي باور نميکنه اونوقت مامانم ميگه اين عقب مونده از سرت هم زياده
با بي تفاوتي گفتم: مامانت راست ميگه آدمي مثه من که تا حالا با کسي هم رابطه نداشتم هم از سر تو که با ديدن دخترها رم ميکني زياده و از ماشين پياده شدم
سرمو برگردوندم و سامانو ديدم که چشمانش از عصبانيت برق ميزد
لبخنده بي خيالي زدم که عصبانيتشو دوچندان کرد دارم برات آقا سامان يه کاري ميکنم اشکت در بياد پس چي؟ فکر کرده اومده سيزده به در
پنج تا ماشين به جز ما هم اونجا بودن مطمئنا دايي و خاله ها هم اومده بودن
سامان ماشينو پارک کردو اومد کنارم در گوشم گفت: آدمت ميکنم سميرا
اداشو در آوردمو گفتم: واي ي ي ترسيدم
و زنگ درو زدم صداي سهندو از ده فرسخي شنيدم که مثه هميشه داد زد : کيه؟
منم مثلش داد زدم : دردو کيه يعني نميدوني منم ؟
درو باز کردو و با ديدنم گفت: سامان هنوز اينو آدم نکردي؟
يکي خوابوندم تو گوش سهندو گفتم: بي ادب ....نه مثله اين که تو با اخلاق منو سپيده آدم نميشي بايد بايد بدمت دست سهيل تا آدمت کنه
سهند که رنگش پريد گفت: اهه تو و سپيده هم که تا کم مياري ميريد راپورته منو به سهيل ميدي
دستي رو سرش کشيدمو گفتم: آخه داداشي گلم فقط اون ميتونه تو رو آدم کنه
رفتيم داخل به قدري شلوغ بود که همديگرو گم کرديم با رفتن ما به اونجا همه از جاهاشون بلند شدن و احوال پرسيو ماچ و بوسه ها روان
بعد از خوردن ناهار از جام پاشدمو آروم به سپيده گفتم: سپي پاشو بريم کنار رودخونه
کمي نگاهم کردو و از جاش بلند شد تو گوشش گفتم: کسي نفهمه خوب حوصله جوجه کشي ندارم
آرومو بي سرو صدا رفتيم بيرون جا کفش دمپايي پوشيديم تا بتونيم پاهامونو بزاريم تو آب
تند رفتيم تا رسيديم به رودخونه هواي اطراف رودخونه خنک و با گرماي هوا حال ميداد واسه يه آب تني حسابي
روي دوتا تخته سنگ نشستيم سپيده نگاه عميقي بهم انداخت و گفت: چي شده سمي؟ پکري؟ ميبينم که ديگه از درو ديوار بالا نميري چيزي شده؟
با شادي گفتم: اصلا سپي فقط....چون اومديم اين جا ياد قديما با مانيا افتادم دلم گرفت يادته چقدر تو اين درياچه شنا ميکرديم و از باغ پايين شکايت ميکردن چرا آبو گلي ميکنيم؟
سپسده قهقهه اي زدو گفت: آره بعد منو تو مثه موش از ترس به هم ميچسبيديم و مانيا با آقا جون ميرفت معذرت خواهي
منم قهقهه دمو گفتم: آره چون قيافش خيلي معصوم بود همه با يه نگاه قانع ميشدن
سپيده با خنده گفت: اي خدا نصف موهاي اين پيرمردو ما سفيد کرديم از بس بي چاره رو حرصش داديم
کمي سکوت کرديم يه دفه سپيده که انگار يه چيز مهم يادش اومد گفت: ببينم هنوز اون عروسک بزغاله هه زنگولک بود ، هنوز اونو بغلت ميگيري ميخوابي؟
با خنده گفتم: آره
گفت: خاک بر سر بچه ننت کنن آخه ورپريده تو که الان شوهر کردي عروسک بغل گرفتنت واسه چيه؟
با لبخند گفتم: ترک عادت موجب مرگ است
يه دفه با هيجان گفتم: سپي مياي بپريم تو آب؟
نگام کردو با اخم گفت: خيلي بچه اي هي من ميگفتم تو هنوز بچه اي زوده ولي چي باز اونا تو رو شوهر دادن
بي حوصله گفتم: خوب اگه تو نميخواي نيا من خودم ميرم
و تا خواستم بپرم تو آب دستمو گرفت و گفت: وايسا با هم بريم
خودمونو انداختيم تو آب. يخ بود اصلا فکر نميکردم اين قدر سرد باشه از جام پاشدم مثه موش آب کشيده شده بودم دستامو چسبوندم به هم و شروع کردم به آب پاشي به سپيده مثله هميشه من کم آوردم و تسليم شدم و سپيده تا آخرين توان منو خيس کرد
اونقدر خسته شدم که همونجايي که بودم وسط جريان رودخونه دراز روي سنگا افتادم
احساس خيلي خوبي داشتم يه دفه صداي سپيدرو شنيدم که داشت صدام ميکرد
- سمي....سمي....سميراي ديوونه کدوم گوري ناپديد شدي؟
کرمم گرفت اذيتش کنم آروم رفتم جلو و و نزديک سپيده که حالا اومده بود تو آب رفتم يه دفه شلوارشو گرفمو کشيدم يه جيغ کشيدو بعد افتاد تو آب
از خنده روي سنگا غلط ميزدم پسيده سرش به سنگا خورده بود و همانطور که با دست سرش را گرفته بود شروع کرد به غرغر کردن که : وحشي آب نديده همچين پامو گرفت ياد کرکديل افتادم نديد پديد اصلا تو آدمي ؟ من نميدونم سامان چطوري تو رو تحمل ميکنه؟
با بي خيالي گفتم: وضع هادي که از سامان بدتره حالا من هيچي نداشته باشم يه قيافه دارم که تو اونم نداري
تند تند شروع کرد به آب پاشيدن ولي بعد از کمي آب پاشيدن خسته شد و همونطور که نفس نفس ميزد گفت: به خدا ديوونه تر از تو سراغ ندارم
رفتم با سنگ يه کمي از آب رو سد گذاشتم که فشارش کمي گرفته شه و بعد خودمو تو آب رها کردم به قدري خوابم ميومد که چشمامو بستم
احساس خيلي خوبي بود هوا گرم و عالي آب خنک و سنگ ها ليز
داشتم به اين فکر ميکردم که اگه مامان منو با اين لباس ببينه چي کار ميکنه يا بدتر آقا جون ميگه اين آدم بشو نيست سامان چي ؟ اون که به اين رفتارهاي من عادت نداره
تو همين فکر بودم که يه دفه صداشو شنيدم لبخندي زدم چه حلال زادست داشت از سپيده در مورد من سؤال ميکرد سپسده هم گفت: اونا هاش مثه قايق روي آب شناوره
سنگسنس نگاه سامانو حس کردم ولي همچين بدنم رخوت داشت که نميتونستم تکونش بدم صداي سامانو ميشنيدم که صدام ميکرد نه يه بار نه دوبار هفت بار صدام کرد و بعد صدايش با فرياد همراه شد دوان دوان با کفش از وسط آب خودشو به من رسوند حتي حال اين که چشامو باز کنم را نداشتم
کمي بعد بي حال تو بغل سامان بودم که سعي داشت بيدارم کنه من بيدار يودم ولي حال جواب ندادشتم
وقتي دورم حوله پيچيده شده بود سپيده هول گفت: سامان چته ؟ چرا اين جوري ميکني؟
سامان با خشم گفت: زنم داره ميميره داري ميگي من چمه؟
از جام پاشدمو و به زور گفتم: چرا سر سپيده داد ميزني من حالم خوبه فقط خوابم ميومد بدنم شل بود اين جوريشدم حالا چته زميتو دوختي به اسمون ؟
سامان جوري نگاهم کرد که از صدتا فهش هم بدتر بود سپيده اوضاعه بيريختو فهميد و زود رفت بيرون
سامان نگاهم کردو گفتک دختره ديوونه اين چه کاري بود کردي؟
با خنده نگاش کردمو گفتم: چيه؟ نگران شدي؟
جدي نگاهم کردو گفت: سميرا خييييييييييلي بچه اي و بي هيچ حرف ديگه اي از اتاق خارج شد
شونه اي بالا انداختمو گفتم: اونوقت به من ميگه ديوونه
سرمو رو بالشت گذاشتمو پتو رو تا چونه بالا کشيدم دو ثانيه کمتر خوابم برد

جمعه با وجود سامان برايم زهر مار شد اولا که اين قدر ضايع مثلا با من قهر بود که همه ميگفتند چه کارش کردي اين جوري باهات قهر کرده؟
يکي نيست بگه آقا جون من بدبخت با اين چي کار دارم اين به من کار داره ولي کسي که اينو نميگه

جمعه شب بعد از اين که سامان کل روزو برام زهر کرد به طرف خونه به راه افتاديم
تو راه هرچه قدر که خواستم زهرمو نريزم نشد و براي همين با طعنه گفتم: مرسي سامي جون براي اين دوروز کزايي و ممنون از اين که يه خاطره به ياد ماندني از خودت برام گذاشتي
سامان لبخند کمرنگي زد ولي جوابي نداد جفتمون ميدونستيم که من حرف حق زدم تا رسيدن به خونه در سکوت گذشت
******************************
سامان بعد از چند روز رفتارش با من عادي شد من اصلا نفهميدم واسه چي با من قهر کرد که حالا آشتي کرد اونوقت ميگن مرد ها مردن ولي به نظرم مردها مثل يه بچه کوچولو هستن که اگه يه کار برخلاف ميلشون بکني زمينو به آسمون ميرسونن
طبق قولي که به سامان دادم براش غذا ميپختم اولين بار که براش قرمه سبزي درست کردم گفت: به به مثل اين که تورو روهم بزاريم يه چيزي در مياد
لبخندي زدم گفتم: سامي جون کاري نکن از همين غذا هم محرومت کنم در ضمن ........
با لبخندي خبيثانه اضافه کردم : آفتاب هميشه پشت ابر نميمونه بالاخره اين يه هفته هم تموم ميشه نه؟
با نيشخندي گفت: فعلا که تموم نشده! با ولع شروع کرد به غذا خوردن
روبروش نشستم و همونطور که آروم غذا ميخوردم تو دلم گفت: تو رو خدا نگاش کن هرکي ندونه فکر ميکنه تازه از آمازون برگشته ته ديگو در آورد اي خدا يه عقلي به اين سامان بده يه پولي هم به ما تا از اين جا برم پيش مانيا
سنگيني نگاهمو حس کرد سرشو آورد بالا و گفت: چيه ؟ زيادي خوشکلم؟ يا تازه منو ديدي؟
با اکراه گفتم: تو رو خدا غذاتو بخور دست از سر من بردار
با خنده گفت: چشم
زير لبي گفتم: چشم و درد الهي کارد بخوره تو اون شکمت
با خنده سرشو اورد بالا و گفت: چيزي گفتي؟
با لبخندي گفتم: نه شما غذاتو بخور
صبح مثل هميشه زود رفت شرکت روي مبل ولو بودم و داشتم يه فيلم اکشن نگاه ميکردم ،به جاهاي حساس رسيده بود که موبايلم زنگ خورد سامان بود گفتم: بر خرمگس معرکه لعنت
تخمه رو گذاشتم کنار و و جواب دادم: چي ميخواي؟
گفت: جواب دادنت هم مثل ادم نيست
گفتم: خوب... چه چيزي ميخواهيد؟
خنديد و گفت: خبر مرگ تورو
گفتم: سامان اين حرفارو به کلکسيون دوست دخترات بگو من واسه اين چرت و پرتا وقت ندارم چي ميخواي مزاحم شدي؟
گفت: زنگ زدم بگم واسه ناهار نميام
تند گفتم: بهتر زنگ زدي اينو بگي؟
گفت: آره گفتم نگران نشي
سريع گفتم: مرسي از نگراني درم آوردي کاري نداري؟
خداحافظي سردي کرد و قطع کرد
گوشي رو از گوشم دور کردمو و با اخم گفتم: چش بود؟
بي خيال واسه خودم قيمه درست کردم و يه کوچولو هم واسه شام سامان گذاشتم تا نگه زير قولت زدي
بعد از ناهار يه زنگ زدم به معصومه و گفتم عصري ميرم پيشش
ساعت طرفاي سه بود که سامان وارد خونه شد معلوم بود توپش پره پره قيافش از خستگي و عصبانيت سياه شده بود چشماش به خون نشسته بود وقتي وارد شد بدون نگاه کردن به من گفت: کسي زنگ زد بگو خونه نيست
داشتم ناخونامو سوهان ميزدم بي خيال گفتم: به کلفتت بگو نه من، به من چه؟
يه دفعه يه دادي زد کل خونه لرزيد
فرياد زد: به تو هم خيلي مربوطه فهميدي؟ مگه تو زن من نيستي؟
از ترس يخ زدم ولي خودمو نباختم منم مثل اون داد زدم: سر من داد نزن آقا سامان فکر کردي نو برشه؟ من مثل اون دوست دختراي بدبختت عاشق و شيدات نيستم که جلوت ساکت باشم و مثل بره مطيع.. توپت از جاي ديگه پره مياي سر من خالي ميکني؟
بلند تر از قبل داد زد: سمييييييييرا خفه شو .....تو رو خدا خفه شو
منم داد زدم : خفه نميشم .......مگه تو کيه من هستي بهم ميگي خفه شو حيف دائمي نيستي اعتباريي وگرنه ميدونستم چه بلايي سرت بيارم
پله هاي بالا رفته رو دوباره پايين اومد از ترس پاهام ميلرزيد ميخواستم بگم چيز خوردم تو رو خدا کاري بهم نداشته باش ولي دير شده بود نزديکم رسيد از عصبانيت چشماش شده بود دوکاسه خون از ترس غالب تهي کردم اگه منو ميزد چي؟
چشماشو تنگ کرد با لحن آرومي پرسيد: چي گفتي؟ يه بار ديگه تکرار کن
تازه فهميدم چه غلطي کردم چيزي رو که نبايد بشنوه شنيد خاک بر سرت شد سميرا خاک.............
با تته پته گفتم: هي....هي....هيچي....به .....جون....سامان
يه دفعه دستشو آورد بالا داشت يکي ميخوابوند تو گوشم که يه دفعه وسط راه ايستاد، گفت: سميرا حالم بده از جلو چشمام دورشو
چشمام پر از اشک شده بود تا چشمان پر از اشکمو ديد يه دفعه انگار پشيمون شده باشه نگاهم کردو گفت: سميرا....من به خدا .....
ولي ديگه دير شده بود من اشکم سرازير شده بود و داشتم با سرعت جت از پله ها بالا ميرفتم
تا شب چند دفعه پشت در اتاقم اومد و معذرت خواهي کرد منم ميدونستم که اون کاري جز داد زدن سر من نکرده و جلوي خودشو گرفته که منو نزنه ولي دلم هنوز رضايت نميداد
از ناراحتي چشمانمو بستم و کمي بعد به خواب فرو رفتم
با صداي زنگ موبايلم از خواب پا شدم شماره معصومه بود يه نگاه به ساعت انداختم هفت و نيم
گوشي را که جواب دادم گفت: الو و زهر عقرب و مار و رتيل، مردي نيومدي؟ منو يه ساعت و نيم اين جا کاشتي؟ يکي فکر ميکرد گدام برام پول ميريخت يکي فکر ميکرد منتظر بي افمم چپ چپ نگاهم ميکرد يکي برام بوق ميزد يکي برام مي ايستاد تو خجالت نميکشي؟
داشتم ميخنديدم که گفت: ببند نيشتو داري ميخندي ها؟ بايدم بخندي معلوم نيست خانم داشته با آقا شون چه غلطي ميکرده منم يادش رفته
از خنده داشتم خفه ميشدم خودشم شروع کرد به خنديدن بعد از اتمام خنده ها گفتم:به خدا خوابم برد يادم رفت ساعت بزارم ببخشي ميخواي الان بيام؟
گفت لازم نکرده کلا من هم نميخواستم بيام برات اس ام اس که فرستادم ميخواد برام خواستگار بياد برا همين منم نتونستم بيام
گفت: کوفت تو که ميگفتي يه ساعت و نيم منتظرم بودي الان چي ميگي؟
گفت: ها.....راست ميگي خوب اگه ميومدم يکي ونيم ساعت منتظرت ميموندم در هر صورت منو يه يک و نيم ساعت سرکار گذاشتي بايد يه جوري جبران کني
گفتم: باشه برات از اين عروسکا که قر ميدن بخرم راضي ميشي؟
گفت: نه
- خوب چي کار کنم راضي شي؟
گفت: بايد منو به يه شام سوسول دونفره دعوت کني
گفتم: والا به پررويي خودت، خودتي و بس باشه يه شب قلکامو ميشکونم تو رو به يه رستوران ميبرم آرزو به دل از دنيا نري
گفت: آهان حالا شد خوب ديگه چه خبر؟
گفتم: خبرا دست شماست در ضمن مگه تو خواستگار برات نيومده؟
يه دفه داد زد: راست ميگي من مثلا اومده بودم زير غذا رو خاموش کنم به سامان جون سلام برسون کاري نداري بري بميري؟
با خنده گفتم: نه عزيزم از راه دور آقا دامادو ميبوسم
گفت: بي حيا ....خداحافظماه رمضان داشت ميرسيد سامان ديگه از آشتي با من نا اميد شده بود حقش بود تا اون باشه از اين غلطاي زيادي نکنه تا ياد بگيره شهر هرت نيست
ديگه با هم صحبت هم نميکرديم
از خستگي روي پا بند نبودم رفته بودم دنبال کارام و همرو اکي کرده بودم بجز رضايت همسر و يکسال شدن ازدواج تا ميراثمو بردارمو از اين کشور برم از بسکه از اين اتاق به اون اتاق منو فرستادن گيج گيج شده بودم
زود پريدم تو حموم و يک ساعت تو وان خوابيدم و وقتي بيدار شدم بلند شدم براي شام يه چيزي درست کنم يه شلوارک بالاي زانو پوشيدم و يه تاپ بندي و کمي عطر به خودم زدم
سامان بيشتر شبا بيرون بود و يا اگر خونه بود پاي تلفن داشت با دوست دختراش حرف ميزد
يه خورده فيله مرغ براي خودم درست کردم و با لذت شروع کردم به خوردن وقتي غذا خوردنم تموم شد داشتم ظرفارو ميشستم که يه دفه يه چيزي از پشت منو بغل کرد
يه جيغ کشيدمو و خودمو از دستاش جدا کردم سامان بود که با دستاش علامت تسليمو نشون ميداد
گفت: ا....سميرا چته چرا جيغ ميزني منم
گفتم: تو اين جا چه کار ميکني؟
با خنده گفت: اين سوال بود که پرسيدي؟
گفتم: اون چه حرکتي بود کردي؟
- چه کار؟
يه جوري نگاش کردم که حساب کار دستش اومد با سرشو عينه اين بچه کوچيکا کج کردو گفت: اخه دلم برات تنگ شده بود
خدايا منم دلم براش تنگ شده بود؟ نگاش کردم مثه هميشه خوشکل و خوشتيپ و خوشهيکل بوي عطرش هم تو خونه پيچيده شده بود
نه....من دلم براش تنگ نشده بود
منتظر ايستاده بود بي حوصله گفتم: چيزي ميخواي اين طوري ايستادي؟
گفت: منتظرم تو هم بگي سامان جون منم دلم برات تنگ شده عزيزم
پوزخندي زدمو سرمو به طرف کابينت برگردوندم و ادامه دادم به ظرف شستن
يه سويچ جلو چشمام آورد گفتم: چيه ؟ کليد خونست؟ متأسفانه يه دونه دارم
با شيطنت گفت: دزدگيرو بزن برو ببين مال چيه
با تعجب کليدو ازش گرفتم و به آن نگاه کردم ما ماشين بود دکمه کليد اونو زدم از حياط صداش اومد تند رفتم حياط سامان هم با من به حياط چراغ هاي يه ماشين آلبالويي اسپورت روشن بود
يه لحظه مبهوت موندم سامان شونه هامو گرفت و گفت: خوشکله؟
با بهت گفتم: مال منه؟
- نه مال يکي از بچه هاست مياد دنبالش خوب معلومه مال تو إ
ماشين خيلي خوشکلي بود داد زدم : سامان
اونم مثه من با شادي داد زد: جانم
گفتم: خيلي قشنگه
و پريدم تو ماشين فرمون نرمي داشت دودره بود و درهاش بالايي باز ميشد سامان اومد کنارمو گفت: دوسش داري؟
گفتم: خيلي
گفت: خوش به حال ماشين
رفتيم داخل که گفت: سميرا؟
منم شاد گفتم: بله؟
گفت: آشتي؟
گفتم: باشه چون بچه خوبي بودي
ساعت گذاشته بودم تا براي اذان بيدار شم
با صداي جيغ جيغ ساعت از خواب بيدار شدم با چشم بسته ساعتو خاموش کردم و زنگولکو بوس کردم چراغو روشن کردمو از پله ها رفتم پايين تلويزيونو با صداي آروم روشن کردمو گذاشتم رو قرآن
دوتا تخم مرغ درست کردم با اين که گرسنه نبودم ولي بايد ميخوردم تا در روز ضعف نکنم بعد از خوردن تخم مرغم يه ليوان آب خوردم
رفتم دستشويي تا هم مسواک بزنم و هم وضوبگيرم بع از شنيدن صداي اذان نمازمو خوندم و به رخت خواب گرمم پناه بردم
صبح با تکون هاي پي در پي بيدار شدم لاي چشممو باز کردمو و سامانو ديدم داره تکونم ميده اي سامان خدا لعنتت کنه که وقن و بي وقت مزاحم مني اثلا خدا تورو خلق کرده واسه عذاب من به زور گفتم: چي ميخواي سامان؟
گفت: بيدار شو ديگه خواب خرس قطبي هم به اين طولانيي نيست
گفتم: براي اينکه من خرس قطبي نيستم سامان چي ميخواي منو بيدار کردي؟
گفت: تو نميخواي به من ناهار بدي؟
گفتم: يه هفته تموم شد يه زنگ بزن واست ناهار بيارن يه برو با يکي از دوست دخترات بيرون غذا بخور يا مثه بچه آدم برو يه تخم مرغ سرخ کن و بخور و دست از سر من بردار
و سرمو گذاشتم زير پتو
گفت: پس تو چي؟
- تو نگران من نباش در هم پشت سرت ببند
با رفتن سامان دوباره خوابيدم
با صداي کوبيده شدن دراز خواب پا شدم داد زدم : سامان خدا بگم ازت نگذره با اين کوبيدن در تا تو منو زير آوار اين خونه دفن کني ول کن معامله نيستي نه؟
ولي مثله اين که از در خارج شده که جواب نداده که از سامان خيلي بعيد بود
ساعتو نگاه کردم پنج عصر بود يه دو ساعت ديگه اذان ميگه تازه نمازم رو هم نخوندم
پا شدم برنج خيس کردم و وضو گرفتمو و شروع کردم به نماز خوندن
وقتي نمازم تموم شد شروع کردم به غذا پختن
داشتم افتار ميکردم که صداي در به گوش رسيد و بعد سامان از در داخل شد
با تعجب نگاهم کردو گفت: چه عجب بيداري مثل اين که تو واقعا مشکل داري اين قدر ميخوابي
خنديدمو گفتم: نه حالم خوب بود ولي خيلي خوابم ميومد
اومد سر ميز و گفت:به به يه هفته که تموم شد چي شده که شما دوباره غذا درست کرديد نکنه تولدمه؟
با بي خيالي گفتم: واسه تو که درست نکردم واسه خودم درست کردم که از ديشب غذا نخوردم
همونطور که داشت رو صندلي مينشست گفت:اينم رژيم جديد خانم هات؟ از صبح تا شب غذا نميخورن؟
گفتم: ساماندون مثله اين که نميدوني ماه رمضون شروع شده ها اگه ميدونستي اين قدر خوشمزگي نميکردي
با تعجب گفت: يعني تو روزه بودي؟
گفتم: آره.....اشکالي داره؟
گفت: اشکالي که نداره ولي به قيافت نمياد
- وا....چه ربطي به قيافه داره؟
گفت: ولش کن .....پس صداي تلويزيون صبح مال تو بود؟
سرمو تکون دادمو و يه قلپ از چايم رو خوردم
گفت: سميرا ميتوني من رو هم فردا بيدار کني منم روضه بگيرم؟
گفتم: آره ولي ميتوني سه صبح بيدار شي؟
گفت: اختيار داري حالا پاشو برو غذا رو بکش خيلي گرسنمه
همونطور که داشت کتشو در مياورد گفتم: سامان اول لباساتو عوض کن و بعد و دست و صورتتو بشور بعد از جاش پا شد و گفت: تو هم بدتر از مامانم
گفتم: سامان
برگشت سمتمو گفت: بله؟
گفتم: خيلي پرويي
لبخندي زد چقدر خنده به اين پسر ميومد خيلي دوست داشتني ميشد

براي اذان بيدار شدم دست و صورتمو شستمو و رفتم تا سامانو بيدار کنم
در را باز کردم و با کنجکاوي وارد شدم اين اولين باري بود که وارد اتاق سامان ميشدم اتاقي تميز و ساده يه قالي ساده اون وسط پهن بود که لباس ديروزش روي اون پخش بود بوي ادکلن هميشگليش توي اتاق پهن بود بوي بي نظيري داشت يکي تخت يک نفره گوشه ي اتاق بود که سامان روي شکم روي آن خوابيده بود فقط يه شلوار تنش بود و با ملافه تن عريانشو پيچونده بود بدن عضلاني داشت و يه گردنبند الله تو گردنش بود
توي خواب به قدري دوست داشتني ميشد که آدم دوست داره......استغفرا.....اصلا يادم رفت واسه چي اومده بودم بوي خوب سامان با بوي کولر در آميخته شده بود و يه حس رخوت در آدم به وجود مي آورد يه لحظه دلم خواست بخوابم ولي نه ....جلوي خودمو گرفتمو
سرمو اونور کردم نوک انگشت اشارمو به بازوي سامان زدمو گفتم: سامان بيدار شو!
کمي تکون خورد ولي خبري از بيدار شدن در سامان نديدم سه تا انگشتمو زدم به سامان و کمي بلندتر گفتم: سامان....بيدار شو!
نخير خبري نيست اين دفه دستشو بردم بالا و با شدت انداختم پايين ولي باز هم خبري نبود گفتم: اينو باش اونوقت به من ميگه خرس قطبي
يه دفه يه فکري به ذهنم اومد رفتم در گوشش بوي عطرش داشت ديوونم ميکرد تو گوشش داد زدم :سامان .....پاشووووووو
يه دفه چشماشو باز کرد از ترس خودمو عقب کشيدم ولي دير شده بود سامان با دستاش منو تو بغلش گرفت
داشت ميخنديد و محکم منوتو بغلش گرفته بود و ول نميکرد تو گوشم گفت: ميدونستم چه ذات خرابي داري براي همين منتظر بودم تا حالتو بگيرم
داشتم تقلا ميکردم که با اين حرفش که تو گوشم گفت: مورمورم شد هنوز داشتم خودمو ميزدم به در و ديوار که ولم کنه ولي انگار نه انگار . همينجور داشت ميخنديدو گفت: زياد زور نزن من ولت نميکنم
با حرص گفتم: خيال کردي
سامان هم نا مردي نکردو منو محکم تر تو بغلش گرفت پاهامو بين دوتا پاهاش گذاشت و دستامو از جلو با دستاش گرفت و سرشو گذاشته بود رو گودي شونم و داشت به تقلاهاي بي اثر من ميخنديد
نامرد خيلي قوي بود يه لحظه دست از تقلا برداشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن دستاش شل شد ولي کامل ولم نکرد و بعد زير گوشم را بوسيد و گفت: حالا شدي دختر گل
خودم را جمع کردم واقعا به اين قسمت از صورتم حساس بودم مرا ول کرد و از روي تخت بلند شد از توي کمدش يه تاپ آبي آسموني برداشت و پوشيد که هيکل قشنگشو قشنگتر نشون ميداد همونطور که داشت ميپوشيد گفت: بد نگذره .......چشا درويش
يه جوري نگاش کردمو سرمو برگردوندم و به کمر خوابيدم تخت بوي سامانو ميداد سرمو که برگردوندم ديدمش اومده بالاي سرمو و داره نگام ميکنه
دستاشو به طرفم دراز رد و گفت:پاشو که خيلي گشنمه
بدون گرفتن دستاش از جا پاشدم و گفتم: اي کارد بخوره تو اون شکمت
با خنده دستاشو جمع کردو گفت: به کوري چشم بعضي ها .....نميخوره
********************************************
با صداي زنگ در از خواب بيدار شدم
با چهره اي خواب آلود آيفون رو برداشتمو گفتم: کيه؟
صداي آشنايي گفت: نوشينم ....دوست سامان
با تعجب گفتم: سامان نيست
گفت: ميدونم با خودتون کار دارم
- بفرماييد بالا
و در را باز کردم بعد از چند دقيقه با عشوه و ناز داخل شد به اونگاه کردم
يه دختر لوند لوس مورد علاقه همه پسرها
به او تعارف کردم بشينه و خودم رفتم تا دست و صورتمو بشورم بعد کمي ميوه برايش بردم و گفتم: بفرماييد
گفت: من نيومدم ميوه بخورم اومدم با شما صحبت کنم
بي حوصله گفتم: حالا شما بفرماييد
چشمانشو خمار کرد و سعي داشت به خودش جذبه بده ولي هرکي ندونه من ميدونم اين از اون دختراي وله
شالشو در آورد گفت: راستش اومدم تا در مورد سامان صحبت کنم
به پشتي مبل تکيه دادم و بي تفاوت گفتم: بفرماييد
گفت: راستش چند روزي ميشه که سامي جواب تلفن هاي منو نميده يا اگر جواب ميده بي حوصله جواب هاي سر بالا ميده ميگه وقت ندارم يا سرم شلوغه
ش هاشو ميکشيد انگار ميخواست زورکي به خودش لهجه بده
ديدم مدت زياديه داره به من زل ميزنه گفتم: راستش من خبري ندارم رفتارش با من مثل هميشست
با خنده اي لوند گفت: معلومه مثله هميشست چون اون به شما علاقه اي نداره ولي اون منو دوست داشت
با طعنه گفتم: جدا؟ خودش اونو به شما گفت؟
گفت: از رفتاراش مشخصه
دوباره با همون لحن گفتم: چه رفتاري؟ مثلا برات يه گل خريد؟ يا يه هديه گرون برات خريد که فکر ميکني سامان بهت علاقه داره؟
پوزخندي زدو گفت: نه.....ميبينم که قيافه که نداري ولي يه زبون دراز داري
با خونسردي گفتم: شما جفتشو نداري
با حرص گفت: از همون روز اول ميدونستم که چشمت دنبال سامانه مخصوصا وقتي اون اسم دروغو سر هم کردي
با همون خونسردي به مبل تکيه دادمو و پاهامو رو هم گذاشتمو گفتم: کدوم اسم دروغ؟.....آهان نازنينو ميگي؟ خوب ....من آدم دروغگويي نيستم از کجا ميدوني سامان بهت دروغ نگفته؟
با افتخار گفت: سامي به من دروغ نميگه
با طعنه گفتم: جدا؟ حتما بهت گفته خوشکلي و تو باور کردي راستگو ؟ ها؟
سيخ نشستو گفت: ديگه داري زيادي شورشو در مياري
منم مثلش گارد گرفتمو با همون لحن گفتم: من زيادي شورش يا تو که اومدي تو خونه زن دوست پسرت هوار راه انداختي ؟
از جاش بلند شد و گفت: ميدونستم ....ميدونستم که امکان نداره يکي با سامي باشه و عاشقش نشه تو....
انگشت اشارشو رو به من دراز کردو گفت: تو سامانو وادار کردي از من دور بشه
پوزخندي زدمو و دوباره با خونسردي روي مبل نشستمو گفتم: نه سامي جونت به من علاقه داره نه من به اون حالا هم که ديگه تحويلت نميگيره شايد براش خسته کننده شدي
با ناباوري گفت: امکان نداره
منم با بي خيالي شونه هامو انداختم بالا و گفتم:همه چيز امکان داره و سامي جون شما هم از اين قاعده جدا نيست الان هم از خونه ي من برو بيرون که خيلي خستم
با طعنه گفت: خونه تو؟ اين جا خونه ي منو سامانه
با خونسردي لبخندي زدم که حرصش در اومد و گفتم: فعلا که اسم من تو شناسنامه سامي جونته و اسم اون تو شناسنامه من و در ضمن حالا حالا ها خانم اين خونه من هستم پس بفرما ....
و با دست بيرونو نشون دادم
با حرص نفس حبس شدشو بيرون داد و از در خارج شد
اي سامان نامردم اگه وقتي اومدي واسه اين انتر خانمت حالتو نگيرم صبر کن يه آشي برات ميپزم تا عمر داري فقط روغن بخوري
**********************************************
وقتي صداي سوت زدن سامانو شنيدم يه لبخند شيطنت آميز گوشه ي لبم بود
سامان با کيفش اومد تو آشپزخونه و وقتي منو ديد با نيش باز گفت: به به بوي غذا مياد
قيافمو ناراحت نشون دادم وقتي سرمو بالا بردم ديدم سامان داره منو نگاه ميکنه با ديدنم اخماش رفت تو همو گفت: چي شده توي زلزلرو ناراحت کرده؟
با صدايي که خودم موندم چه طوري اومد ناراحت گفتم: سامان امروز بهنوش اومده بود اين جا
اخماش کامل رفت تو همو گفت: اين جا چه کار داشت؟ چيزي گفت؟
گفتم: چيزي گفت؟ چيزي گفت؟ چي نگفت هر چي دلش خواست به من گفت تازه آخرش کلي هم بهم فهش داد
سامان با خشم گفت: غلط کرده دختره ي هرزه
موبايلشو در آورد و شروع کرد به شماره گيري لبخندي شيطنت آميز اومد گوشه ي لبام خوب اين نوبت نوشين خانم تا ديگه مثه ملخ تو کفش من نره
براي تو هم دارم سامان تا ديگه نشوني خونتو به کسي ندي
صداي داد سامان بلند شد:
- تو بي خود پاشودي اومدي خونه ي من با سميراحرف زدي تو غلط کردي اين طرفا پيدات شد مگه من چند صد دفه گفتم: ديگه من با تو کاري ندارم و از تو خوشم نمياد اين دفه اومدي پيش سميرا
- ..........
- تو خفه شو لطفا اونموقع که با نوشين بودم هي از اون ور به من چراغ نشون ميداي اونوقت داري نقش خواهر خوبو بازي ميکني؟
- .........
- آها شد دوستي خاله خرسه ؟ گوشي بده به خودش تا تو روهم مثل دوست جونت نشستم
-..........
- ببين دارم بهت چي ميگم يه دفه ديگه نزديک سميرا بشي يا نزديک محل کار من بشي يا نزديک خونه من بشي با حتي اسم سميرا رو بياري ميرم به مامان بابات ميگم دخترشون چه کارست باشه؟ حالا برو با اون شيرين جونت هر غلطي خواستي بکن
- ..........
- آره طرفداريشو ميکنم چون آدمه چون زنمه چون دوسش دارم
- ..........
- الکي آبغوره نگير همين که شنيدي يه تار موي گنديدش مي ارزه به صدتاي تو و اون دوست هرزت
- ...........
- من ازين غلطا نکردم .....خيلي دختر پاکو خوبي هستي بيام بگيرمت نوشين حرفامو خوب به يادت بسپار اين ورا پيدات شه ميدمت دست 110 تا آدمت کنن حالا برو هي واسه من آبغوره بگير
و گوشي رو قطع کرد
صداي بالا رفتنشو از پله ها شنيدم قلبم داشت با سرعت نور ميزد از ترش يخ کردم من که کاري نکردم و اين جام ايين جوري شدم چه برشه به اون دخترهي بدبخت . بدبخت؟.......حقش بود
ولي سامان اين طوري از من طرفداري کرد و اونوقت من ميخوام اين بلا رو سرش بيارم؟
با لبخندي خسته وارد آشپزخونه شد از اون تراوت اوليه خبري نبود انگار واسه دلخوشيه من لبخند ميزد نشست پشت ميز آشپزخونه گفت : سميرا تو رو خدا زودتر غذا رو بيار دارم ميميرم
واي! بي چاره تازه روزه هم هست ديس را جلويش گذاشتم و براي خودم از تو قابلمه کشيدم
قلبم داشت از دهن در مي امد سامان با خوشحالي مثه بچه اي که بهش يه کادو دادن ولي بايد صبر کنه تا وقتش باز کنه داشت به غذا نگاه ميکرد
تلويزيونو روشن کردمو صداشو بلند کردم تا صداي اذانو بشنوم ميدونستم سامان دوست داره با شام افطار کنه صداي اذان به گوش رسيد
داشتم از دلهره ميمردم بشقابش را جلو برد و آن را پر کرد يک قاشق پر کرد و جلو دهانش برد تا خواست وارد دهانش بکن مثه وحشي ها به روي قاشق پريدمو از دستش قاپيدم
برنجا روي زمين ريخت و قاشق پرت شد روي زمين سامان خودشو کشيد عقب و از جا پاشد و گفت: چته؟؟؟
سرمو بردم پايينو و گفتم: سامان؟
چيزي نگفت ادامه دادم : سامان اون غذا پر فلفله از اون فلفلايي که خالم از هند آورده از اونايي که تند تر از اون تو دنيا وجود نداره
سرمو آوردم بالا و تند گفتم: ولي خودت ديدي که نذاشتم بخوري
گفت: مگه من چي کار کردم که ميخواستي اين بلارو سرم بياري؟
گفتم: ميخواستم .....بهت ياد بدم تا ....تا ديگه آدرس خونتو به اينو اون ندي
تا اينو گفتم مثه بمب شروع کرد به خنديدن ميان خنده هاش پراکنده گفت: بچه....تو ....چقدر.....شيطونو.....و..... شري
دوباره روي صندلي ولو شدو و ادامه داد: حالا يه غذاي سالم داري به ما بدي چون در حال مرگم از گشنگي
زود بشقاب غذاي خودمو جلوش گذاشتمو گفتم: سالم....سالمه
دوباره زد زير خنده حالا نخند کي بخندشب هاي قدر از دردناک ترين شب هاي عمرم است براي تمام مشکلاتم در زندگي گريه ميکنم
در اين مدت يه بار خونه ي مادر پدر سامان براي افطار دعوت شديم که نامزد آلما هم دعوت بود يه پسر هيز زشته نفرت انگيز از اون انگلاي جامعه که چون باباش سهامدار بيمارستانه زورکي با هزا دوز و کلک ترفند و رشوه و زير سيبيلي تونسته اينو تو دانشگاه راه بده
از همون اول حالم از قيافه و تيپش يهم خورد صد رحمت به بچه قرتي هاي محله خودمو حداقل يه ذره تيپ داشتم که اين همون هم نداره
موهاي وز بلند که با زور اتو و تافتو و موسو هزار جور دردومرض ديگه تونسته بود کمي اونو صاف کنه ريش بزي وزوزو که مثه بزغاله از صورتش بيرون زده بود يه بلوز زرد پررنگ که عکس پشت موشو نشون ميدادو پوشيده بود که شکم زشتش معلوم بود و شلواري که اگه هر دفه اونو نگرفته بود جلو رومون مي افتاد و نصف لباس زيرش معلوم بود يه کت مسخره هم روي بلوزش پوشيده بود يه عطر بد بو هم زده بود که بوي آشغالدوني ميداد
نگاههيزشو که به خودم ديدم بي اختيار به سامان چسبيدم سامان نگاهي به من انداخت لبخند اطمينان بخشي زد و به خوش آمد گويي ادامه داد
آلما کلي ذوق کرده بود با اين نامزدش با اين که از آلما اصلا خوشم نميومد ولي ميتونم بگم که آلما از پسره کلي سرتر بود اسمش هوشنگ بود ولي با لحن لات خودش گفت: رفيقام بهم ميگن هوشي
تو دلم گفتم: حتما تو کارت ويزيتش ميخواد بنويسه آقاي دکتر هوشي متين متخصص فوق احمق بودن
بدبخت کسي که مريضه و مياد پيش اين براي معالجه
اونشب با هر دردي تموم شد
سامان عوض شده بود ديگه بيرون نميرفت و بيشتر وقتش رو يا در شرکت سپري ميکرد يا در خونه صداي موبايلش کمتر به گوش ميرسيد و ديگه مثله قبلنا با هم کل کل نميکرديم کل کل ميکرديم ولي به شدت قبل ها نه
نوزدهم ماه رمضان بود و شهر سياه پوش ما هر سال به خونه ي خاله ي مامانم ميرفتيم که نزري ميدادن پيرزن مهربوني بود وهميشه براي منو ماني و سپيده دارچين اضافي ميريخت و ما عاشق شله زرد هاي خاله خانم بوديم
اين اولين بار بود که سامان وارد همچين مجلسي ميشد خانواده ما خانواده صميميو بي شيله پيله اي بودند ولي خانواده سامان يه خانواده بسيار اشرافي بودند که در کنار آن ها آدم بايد براي هر چيزي مراقب رفتارش باشه
خونه ي خاله خانم از اين خونه ي هاي قديمي بود که يه حياط بزرگ داشت و يه باغچه اون کنار و وسط حياط يه حوض پر از ماهي که هميشه منو مانيا دستامونو تا آرنج ميکرديم تو حوض تا يه ماهي فرضو بگيريم و از اون ور هي سپيده ميگفت: اه.....بچه ها نکنيد ....گناه دارن و از اون ور خاله خانم هي ماهارو فهش و لعن و نفرين ميکرد : که دست از سر اين زبون بسته ها برداريد
ولي کو گوش شنوا
با سامان که وارد شديم بي اختيار لبخندي رو لبهام اومد گفت: چيه ميخندي؟
گفتم: خنديدم ببينم فضولش کيه؟
سامان خنديدو گفت: آها .....نکنه هوس کردي تو اين حوضه يه حموم بکني؟
گفتم : بابا تهديد.......ياد دوران بچگي هام افتادم آخ......آخ نميدوني اين پيرزن چه حرصي از دست ما ميخورد
گفت: ما؟؟؟
گفتم: منو مانيا و سپيده
گفت: خواهرت سپيدرو که ميشناسم لنگه خودته ولي مانيا ......اونم اخلاقش مثله شماهاست؟
با ياد مانيا لبخندي رو لبهام اومد گفتم:آره .....ولي فرقش با ما اينه که اون يه دنيا مهربونه و قلبش قد آسمون
گفت: آدم جالبي شره و شيطونه ولي مهربونش
يه مشت به بازوش زدمو گفتم: اين يعني من مهربون نيستم نه؟
با لحن جدي گفت: صد درصد فکر کن تو مهربون باشي
با لحن ناراحتي گفتم: من به اين مهربوني لنگه ندارم
پوزخندي زدو و با طعنه گفت: تا خودت بگي
حياط خاله خانم مثله هميشه پر از آدم بود ميگفتند اگه هر کس شله خاله خانم هم بزنه هر آرزويي داره اگه از ته دل باشه براورده ميشه
سهند طبق معمول با پويا مشغول خراب کاري بود سهيل داشت کارهارو راست و ريست ميکرد با ديدن داداش گلم تو لباس مشکي بي اختيار گفتم: الهي قربون اون قدو بالات
سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کيو ميگي؟
گفتم: داداشمو ديگه
صدايي از پشت سرم گفت: منو ميگي ديگه ؟؟؟


مطالب مشابه :


رمان درناز بانو (4)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (4) رمان میراث رمان خانم کوچولو




میراث 1

رمــــان ♥ - میراث 1 مهوش خانم رفت و دوباره با سامان تنها شدم بي اختيار شروع كردم به




رمان میراث قسمت 1

رمان میراث ســایـت دانـلـود رمــــــان. سامان احساس تنهایی نکنه مهوش خانم




میراث 2

رمــــان ♥ - میراث 2 نميدونم وقتي يکي رو ميارم خونه خانم از حسادت دانلود رمان




رمان درناز بانو (18)

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان درناز بانو (18) - انواع رمان های انواع رمان های




بانوی سرخ (5)

میخوای رمان بخونی؟ ماه بانو حاضره دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :