رمان لحظه های دلواپسی 2

 

وی کوچه بودم که دوباره پویا سروکله ش پیدا شد وگفت:پروا لجبازی رو بذار کناراجازه بده برسونمت0ازکوره دررفتم وتقریباً به حالت فریاد گفتم:ای بابا پویا می ذاری برم یا نه؟ توچه اصراری داری که منوبرسونی؟ ناچارگفت:باشه هرطور راحتی0فقط اگه پشیمون شدی یه زنگ بهم بزن سریع خودمو می رسونم0ازاینکه پرخاش کرده بودم پشیمون شدم وگفتم: حتماً0خیالت راحت باشه

چند قدم بیشترنرفته بودم که دوباره گفت :پروا...؟ برگشتم وگفتم: بازدیگه چیه؟ دستی به موها یش کشید وگفت: مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ دویدم دنبالش وجیغ کشیدم: پـــــــــویااااااااااااااا...... با خندۀ بلندی فرارکرد داخل خونه ودررو پشت سرش بست0خودم هم خنده م گرفته بود وقدم زنان راه افتادم0نمی دونم چقدرپیاده روی کردم بالاخره خسته شدم ویه تاکسی گرفتم ورفتم منزل0


وقتی وارد خونه شدم وهمه جارو تاریک دیدم ترس افتاد توی دلم0سعی کردم به چیزهای خوب فکرکنم0 وارد که شدم اول سریع چراغها روروشن کردم وبعدش تلوزیون رو.


ظاهراً تلوزیون رونگاه می کردم ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم0 یک آن به خودم اومدم که دیدم دارم به حالت دوازپله ها می دوم طبقۀ بالا ووارد اتا قم شدم ودررو پشت سرم قفل کردم0ازاینکه بابقیه نرفته بودم خودم روسرزنش می کردم وسخت پشیمون بودم واونچه که فحش بلد بودم نثارپارسا کردم !!!


داشتم نفس تازه می کردم که صدای بازشدن درسالن روشنیدم0چیزی نمونده بود که ازترس غالب تهی کنم0سعی کردم به خودم مسلّط بشم ولی هیچ نتیجه ای نداشت0گوشاموتیزکردم ومتوجه شدم داره ازپله ها بالا می یاد0دیگه به سختی قادربه نفس کشیدن بودم0می خواستم برم سمت تلفن ولی انگارپاهام به زمین چسبیده بود وقدرت حرکت روازم سلب کرده بود0


همونطورپشت درایستاده بودم که شنیدم شخصی اسممو صدا میزنه0 ازترس قوۀ تشخیصم روازدست داده بودم که صدارومجدداً شنیدم0تازه متوجه شدم که صدای پویاست0اگردراون لحظه تمام گنجهای عالم روبهم می دادن تا این حد باعث خوشحالیم نمی شد0ازذوقم درروبازکردم وتقریباً به بیرون شیرجه رفتم که خوردم به سینۀ پویا وپریدم بغلش وزدم زیرگریه0پویا هاج وواج منو نگاه می کرد گفت: چته؟ چرا دیگه گریه می کنی؟ آهان.. فهمیدم حتماً به خاطراینه که دلت برام تنگ شده!


درهیچ حالتی خونسردیش روازدست نمی ده وازشوخی کردن نمی گذره0باتمام وجود ممنون شدم که به خونه اومده.


گریه کنان گفتم : پویا نمی دونی چقدرترسیده بودم0داشتم سکته می کردم0خم شد پیشونیم رابوسید وگفت:خب منم چون می دونستم خواهرکوچولوم ترسواِ اومدم پیشش دیگه0 خیلی خب دیگه تمومش کن ومثل بچه های لوس اینقدرزرزرنکن,سرم رفت0توروبه خدا پرستارمملکت مارو ببین0


ودرهمانحال دولا شد وگفت: پروا جان یه کم یواشترفشاربده گردنم شکست0تازه متوجه شدم که هنوزازگردنش آویختم با شرمساری گفتم: معذرت می خوام . اینقدرازدیدنت خوشحالم که نمی دونم چیکارکنم0با شیطنت گفت: اینودوسه ساعت پیش می گفتی که چیزی نمونده بود کتکم بزنی0


خجالتزده سرم روانداختم پائین که گفت: لازم نیست ادای آدمای مظلومودربیاری برای اینکه اصلاً بهت نمی یاد0بیا برات غذا آوردم مال خودمم نخوردم تا توگرمش کنی منم نمازم رومی خونم0یه کم مکث کردم ونگاهش کردم که خندید وگفت:خیلی خب بابا میام پائین توسالن نمازم رومی خونم0نفس آسوده ای کشیدم وهردوپائین رفتیم0تا پویا نمازبخونه من هم غذاروگرم کردم ومیزروچیدم ودوتایی بااشتها مشغول خوردن شدیم0


درحین صرف غذا پویا گفت: بگوببینم چراهرچقدرصدات می کردم جواب نمی دادی ودروروی خودت قفل کرده بودی؟ جریان روبرایش تعریف کردم که گفت:من نمی دونم چراوقتی هوا تاریکه توهمه اش فکرمیکنی یکی حتماً دنبالته0بابا والله...بالله... هیچ خبری نیست خونه همون خونه اس وهیچ تغییری هم نمی کنه0گفتم: نمی دونم چرا ولی دست خودم نیست وقتی توی تاریکی توی خونه تنهام همه ش فکرمی کنم به غیرازمن کس دیگه ای هم توی خونه حضورداره0پویا گفت:تو کاملاً درست فکرمی کنی! با ترس گفتم: چطورمگه؟ صداشو بم کرد وگفت: حتماً کس دیگه ای هم حضورداره من خودم یه باریه شبح دیدم !هاهاها...با وحشت گفتم :راست میگی؟ اون وقت چکارکردی؟! با همان تُن صداآرام و شمرده گفت: با مگس کش کشتمش!! با عصبانیت گفتم: واقعاً که پویا ،خیلی وقت نشناسی0داشتم ازترس سکته می کردم ازپشت میزبرخاستم وبه طرف سالن حرکت کردم رسیدم جلوی درآشپزخونه که یک دفعه با صدای بلند گفت:یوهـــــــــــــــــــاهاهاهاها...... به قدری ترسیده بودم که حد وحساب نداشت0 برگشتم داخل آشپزخونه وگفتم: تومثلاً اومدی خونه که من تنهایی نترسم ؟ مطمئنم اگه الان تنها بودم کمترمی ترسیدم !


گفت: خب منم دارم ریشۀ ترس درتنهایی روتوی وجودت می خشکونم! نتیجه اش هم اینه که توترجیح میدی تنها باشی ولی کسی پیشت نباشه!


گفتم :بله دراین صورت به لطف جنابعالی کمترازیک ماه سرازتیمارستان درمیارم0گفت: نگران نباش خواهرعزیزم من تحت هیچ شرایطی تنهات نمی ذارم0قول میدم زودبه زود بیام ملاقاتت!


ازناراحتی نمی دونستم چی بگم فقط نگاش می کردم0گویا متوجه شد وگفت: باهات شوخی کردم0می خواستم حال وهوای ترس ازسرت بپره!


بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم ازروی صندلی برخاستم ومشغول جمع کردن میزشدم که پویا هم ازمن تبعیت کردووقتی ظرفها روشستم اوهم شروع کرد به آبکشی کردن0پرسیدم: راستی چی شد که اومدی خونه؟ ممکنه پارسا ازدستت ناراحت بشه0گفت: وقتی که رفتیم هتل پارسا توخودش فرورفته بود وبا هیچ کس حرف نمی زد راستش روبخوای اون به من یادآوری کرد که تواز توازتاریکی می ترسی ومنوفرستاد بیام پیشت!!


با تعجب گفتم: اون ازکجا می دونسته که من ازتاریکی می ترسم؟


خندید وگفت: مثل اینکه فراموش کردی ،جنابعالی ازبچگی اینطورترسوبودی یا0دراین لحظه پدررومادراومدن خونه0


مادرگفت: جات خیلی خالی بود0با خاله صحبت کردم وگفتم که می خوام به افتخارورود پارسا مهمونی بدم ولی پارسا که کنارخاله نشسته بود شنید ومخالفت کرد وگفت: خواهش می کنم اجازه بدین خودم سرفرصت مزاحمتون بشم0اینطوری خودمم راحت ترم0منم دیدم خواسته اش اینه دیگه اصرارنکردم0


گفتم: کارخوبی کردین0بذارید کاری روکه دوست داره انجام بده0


ازجام برخاستم وبا گفتن شب بخیرازپله ها بالارفتم ووارد اتاقم که شدم یکراست به سمت پنجره رفتم وبازش کردم0سوزسردی به داخل اتاق هجوم آورد 0سریع پنجره رو بستم وزیرپتوخزیدم0 نیم ساعتی اتفاقات امروزرومرورکردم ولی ذره ای ازاشتیاق صبح درخوداثری ندیدم0توی همین افکارغوطه وربودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم0


نزدیک ظهرازخواب بیدارشدم ویه دوش که گرفتم سرحال شدم وبرای خوردن صبحانه واردآشپزخونه شدم و دوسه لقمه ای نیمروخوردم وچایم را برداشتم وبه داخل سالن رفتم ومشغول تماشا کردن تلوزیون شدم که زنگ تلفن به صدا دراومد0اصلاً حوصلۀ پاسخگویی رو نداشتم ناچارا ًازجام برخاستم وبه سمت تلفن رفتم وگوشی رو برداشتم وگفتم:بله بفرمائید: صدایی ناشناس گفت :سلام عرض می کنم پرواخانم..حالتون چطوره؟

با تعجب گفتم : ببخشید جنابعالی ؟!

- شما اول جواب سلام بنده روبدید تا منم خودم رومعرفی کنم رفیق نیمه راه!

تازه متوجه شدم گفتم: سلام پارسا خان0وبدون اینکه عذرخواهی کنم منتظرموندم تا اوحرف بزنه0انگارمتوجه شد چون گفت: تماس گرفتم ببینم اگر امروزمنزل تشریف دارید عصری مزاحمتون بشم0گفتم: خواهش می کنم0منزل خودتونه0تشریف بیارید0بعد خبیثانه ادامه دادم مطمئناً پدرومادروپویا ازدیدنتون خوشحال می شن0چند لحظه ای مکث کردوگفت: منظورتون اینه که شما خوشحال نمی شید؟ با بی تفاوتی گفتم: دلیل حرفم اینه که من کاری دارم ومی خوام جایی برم0

جواب داد درهرصورت مزاحم میشم0ضمناً به پویا بگید منتظرشم0با بنده امری نیست؟ گفتم: خواهش می کنم عرضی نیست0 با گفتن سلام برسونید خداحافظی کرد0

ازاینکه اینطوررسمی صحبت می کرد حسابی کفرم رو درآورده بود0به مادرکه سرپا ایستاده بود موضوع روگفتم0همون لحظه پویا سوت زنان ازپله ها پایین اومد که گفتم: پویا قراره با پارسا کجا برین؟

نگاه خیره ای کرد وگقت: این کلمۀ آخری روکه بکاربردی یه کم بی تربیتیه ! تودخترعاقلی هستی, باید بدونی که آدم برای همچین کاری کجا میره ! البته اگرچنانچه شخص درشرایط خاص قراربگیره , مثلاً درحین مسافرت می تونه ماشین روکنارجاده پارک کنه وقضای حاجت کنه0والبته اگرآب دردسترس نبود می تونه ازسنگ برای طهارت استفاده کنه ! فکر نمی کنم مانعی داشته باشه به هرحال ازقدیم گفتن کاچی بعض هیچی0

گفتم: اَه... پویا حالموبه هم زدی0

گفت: پروا کاچی اینقدرها هم که فکرمی کنی بدمزه نیست باورکن اگه فقط یکبارامتحان کنی قول میدم نظرت عوض بشه !

ازخنده داشتم روده برمی شدم، مادرهم دست کمی ازمن نداشت0کمی که آروم شدم گفتم: یک ساعته داری اراجیف به هم می بافی خب یک کلمه جواب سؤالموبده0

همان لحظه پدرازکتابخونه خارج شد ودرحالیکه آثارخنده روی صورتش کاملاً مشهود بود روبه پویا گفت: مگه پارسا منتظرتونیست ؟ خب برودیگه0

مادرگفت: اقلاً ناهاربخوربعد برو0پویا درحال خارج شدن

گفت: میریم خونۀ عزیزیه چیزی می خوریم0عزیزوکه می شناسید اگربفهمه ناهارخوردیم ناراحت می شه0مادرنظرش روتائید کرد وگفت : به پارسا بگوشام رواینجا می مونه به خاله اینا هم زنگ می زنم میگم اونها هم بیان0پویا ایستاد وگفت: عمووخاله امشب دارن میرن عروسی پسردوست عمو0البته درسا نمیره که اونم سرراه میریم دنبالش میاریمش فعلاً خداحافظ 0

تا عصری سرم روگرم کردم وبه مادرهم کمک کردم0ازاینکه درسا می اومد خوشحال بودم چون دربین دخترهای فامیل با درسا صمیمیت بیشتری داشتم وبه اصطلاح راحت تربودم0به اتاقم رفتم وجلوی آئینه ایستادم وموهام رو با یک گیره بالای سرم جمع کردم . یک تی شرت طوسی سورمه ای راه راه با یک شلوارجین به تن کردم0همیشه تیپ ساده رو ترجیح می دم به نظرم اینطورزیبا تره0


ده دقیقه بعد صدای ماشین ازبیرون اومد0دلهرۀ عجیبی داشتم0احساس می کردم قلبم ازسینه م داره خارج می شه0این حالت برای خودم م عجیب بود0هرطورکه بود به خودم مسلط شدم وقبل ازاینکه وارد سالن بشن به حالت دوازپله ها سرازیرشدم0دلم نمی خواست بعد ازورود اونها برسم0چند لحظه بعد واردسالن شدند0دربرخورد اول تعجب رو درنگاه پارسا دیدم . علتش این بود که گفته بودم من منزل نیستم0بنابراین روبه درسا


گفتم: چه کار خوبی کردی اومدی0من برای کاری می خواستم برم بیرون ولی وقتی فهمیدم میای منصرف شدم وفقط به خاطرتوموندم خونه0عمداً روی کلمۀ "تو" تأ کید کردم ولبخند موذیانه ای زدم


درسا با اخم نگاهی به صورتم انداخت وگفت:لازم نکرده با اون زبون چرب ونرمت سرم شیره بمالی من به این سادگیا خرنمیشم ! با خنده گفتم: آخه برای چی من باید اینکاروبکنم؟ با دلخوری گفت: برای اینکه دیشب یکدفعه رفتی وهرکاری کردم نیومدی و...

پارسا که همچنان سرپا ایستاده بود وبه حرفهای ما گوش می کرد , حرف پارسا را قطع کرد وگفت: درسا جان مگه پروا نگفت فقط به خاطرتومونده خونه0پس توهم اینقدرسخت نگیروناسپاس نباش0متوجه کنا یه اش شدم پولی به روی خودم نیاوردم ودست درسا رو گرفتم وبه طرف خودم چرخوندمش وگفتم: منکه دلیلش رودیشب بهت گفتم0

ودستم رو انداختم دورگردنش وبوسیدمش0چشمم افتاد به پارسا که لبخند مرموزی روی لباش نشسته بود0بدون اینکه به روی خودم بیارم دست درسا روگرفتم وبه سمت پذیرائی بردم وروی مبل نشوندم خودم نیزدرکنارش جای گرفتم0با وارد شدن مادرسینی چای روازدستش گرفتم واول به حرمت میهمانداری به پارسا تعارف کردم که اول برای پدربرداشت بعد برای پویا ودرآخربرای خودش برداشت وبدون اینکه حتی نیم نگاهی به صورتم بیا ندازه تشکرکرد0منهم بدون اینکه توجهی به اوداشته باشم مشغول صحبت با درسا شدم0درحالیکه ازحرص دندون قروچه می کردم وحرص می خوردم.پسره ی ازخود متشکر!!!

پدرومادروپویا هم با پارسا گفتگومی کردن. نیم ساعتی به همین منوال گذشت که پارسا ازجاش برخاست وروبه پویا گفت: پویا لطفاً سوئیچ ماشینت روبده0پویا پرسید: جایی می خوای بری؟


درجوابش گفت: نه چیزی داخل ماشین جا گذاشتم می خوام بیارمش0پویا گفت: اجازه بده من برات بیارم0پارسا قبول نکرد وبه سمت حیاط راه افتاد0با چشمهام بدرقه ش کردم0شلوارلی ذغالی رنگ با تی شرت زرشکی به تن داشت که اندام ورزیده اش رو بیشترنمایان می کرد0باورش مشکل بود با این جوونی یکی ازمتخصصین وجراحان طرازاول به شمارمی رفت0ازذهنیتی که قبلاً ازاوساخته بودم خنده م گرفت0با شنیدن صدای درسا تازه متوجه شدم که هنوزبه درسالن خیره موندم0


درسا که داشت می خندید گفت: یکساعته دارم با خودم حرف میزنم ؟ حداقل بگوگوش نمیدی که منم فکم روخسته نکنم0حیفه آخه ! دوتائی زدیم زیرخنده0گفتم: درسا توباید خواهرپویا می شدی ! شما دوتا اخلاقاتون درست شبیه همدیگه ست0جواب داد: اتفاقاً تووپارسا هم مثل همدیگه اید0باورکن من این موضوع روتوی این دوروزکشف کردم0گفتم: منظورت چیه؟ گفت: می دونی پارسا هم مثل تو زیاد اهل حرف زدن نیست0یه جورایی حوصلۀ آدموسرمی بره،درست مثل تو !!!

دوباره خندیدیم که پارسا ازدرسالن وارد شد0تودستش یک ساک دستی کوچیک قرارداشت که بعد ازنشستن گذاشت روی میزوازداخلش چند بستۀ کادوشده خارج کرد0پویا که نیشش بازشده بود بدون معطلی گفت: به به سوغاتیه؟

پارسا جون لطف کن اول مال منوبده که این جانب طاقت ندارم0مادرچشم غرّه ای به پویا رفت وگفت: عزیزم اخلاق پویا روکه می دونی چطوریه0پارسا لبخند زد وگفت: خاله جان باورکنین بیشترازهمه دلم برای پویا تنگ میشد0اون مثل برادرمنه0پویا درحالیکه خودش رابه پارسا می چسبوند گفت: پس برادرمعطل نکن وسوغاتی بنده رورد کن بیاد که ازانتظاردارم غالب تهی می کنم

پارسا بسته ای روازتوی ساک درآورد وبه پویا گفت: بفرما آقای عجول این مال شماست0

پویا بی معطلی کادوروباز کرد0یک پولیوردکمه داربه رنگ کِرم قهوه ای بود0پویا همون لحظه به تن کرد0دقیداً قالب تنش بود0یک ادکلن خیلی خوشبوهم براش آورده بود. بعد ازاینکه تشکرکرد پارسا دوکادوی دیگه رو به پدرومادرداد واونها هردوتشکرکردند0پویا با سماجت پدررو وادارکرد کادوش رابازکنه0کادوی پدریک پیپ ازجنس عاج وفوق العاده گرانقیمت بود0


چشمان پدربرقی زد واظهارکرد که چرا خودت روبه زحمت انداختی؟ پارسا درجواب گفت: این کمترین کاریه که انجام دادم0پویا که تازه چشمش به کادوی پدرافتاده بود به سمت پدررفت وازدستش گرفت وبا هیجان گفت:وای...! عجب چیزیه , معرکه اس , حرف نداره , فوق العا ده اس , بی نظیره ، شگفت انگیزه ، خوشگل ترینه, بهترینه، بیشترینه، سنگینه، وزینه، بعد ازمکث کوتاهی روکرد به پارسا وگفت: توکلمه ای که آخرش "اینه" باشه بلد نیستی؟ مال من ته کشید !

پدرکه تازه متوجه شده بود روبه پویا گفت: پسرتوخجالت نمی کشی ده دقیقه اس داری چرت وپرت میگی؟ پویا گفت: باورکنید جدی گفتم0خفنه، قشنگه، ملنگه...

پدرکه دیگرکلافه شده بود حرف پویا را قطع کرد وگفت:

اِ... ! بسه دیگه سرم رفت0حالا اگه ولش کنی تا فردا چرت وپرت میگه0من ودرسا ومادرفقط می خندیدیم0پارسا هم به احترام پدرخنده ش رو مهارکرده بود ولی کاملاً مشخص بود به سختی اینکارومی کنه0پویا این بارروبه مادرگفت: مادرنوبت شماست که بازکنید0

مادرگفت: من بعداً بازش می کنم0پویا با تعجب گفت: آخه برای چی؟ مادرگفت: برای اینکه اگه بازکنم یکساعتم می خوای برای من شعرمیگی ! پویا زود گفت: قول میدم هیچی نگم آ...آ..وهمان موقع دستش رو گذاشت جلوی دهنش0مادرهم کادوش رو بازکرد0یک عطرخوشبوو یک ساعت مچی بسیارزیبا که بندش شبیه دستبند وازجنس طلای سفید بود0مادرکه حسابی غافلگیرشده بود ازپارسا تشکرکرد وگفت:چرااینقدرزحمت کشیدی عزیزدلم؟

پارسا هم خوشحال ازرضایت مادرگفت: قابل شمارونداره, ضمناً روی کادوی شما ومادرم کلی وسواس به خرج دادم چون هردومشکل پسندید0

پویا درهمان لحظه یک دفعه دستش راازجلوی دهانش برداشت وگفت: وای....!


چه ساعتی ,چه عطری

چه ساعت قشنگی

چه لعابی،چه رنگی

راستی چقدرقشنگه

رنگ طلوع دریا

مجدداً پدرحرف پویا راقطع کرد وگفت:دوباره که شروع کردی؟ تمومشم نمی کنه0نمی دونم این چیزاچطوری میاد توکله اش0من موندم ایناروازکجا میاره میگه0


این دفعه دیگرپارسا هم نتونست ازخنده اش جلوگیری کند0درسا ازبس خندیده بود ازچشماش اشک جاری شده بود واگه همون لحظه کسی وارد منزل می شد فکرمی کرد داره گریه میکنه0


وفتی که جوآروم شد درسا گفت: پارسا پس سوغاتی پرواچی؟


با پام آروم زدم به پاش0پارسا نگاه خبیثی به بهم کرد وگفت: مال پرواخانم محفوظه0وقتی افتخاردادن تشریف آوردن منزل ما تقدیم شون می کنم0درحالی که ازحرص روبه جنون بودم سعی کردم خونسردیم روحفظ کنم با بی تفاوتی گفتم : خیلی ممنون من ازشما چیزی نمی خوام0ضمناً به اندازۀ کافی زحمت کشیدید0


بعد ازده دقیقه ازجام برخاستم وبه اتاقم رفتم0خوشبختانه بقیه گرم گفتگوبودند وکسی متوجه نشد0پنجره روبازکردم وهمانجا ایستادم وبه آسمون چشم دوختم0ماه دروسط آسمون به خودنمائی مشغول بود وستاره ها چون عروسی احاطه ش کرده بودن0ای کاش جای یکی ازاون ستاره ها بودم0دلم به شدت گرفته بود0البته نه به خاطراینکه پارسا منوازقلم انداخته بود , نه ... بخاطراینکه نادیده گرفته شده بودم0به خاطراینکه این دفعۀ دوم بود که کاری می کرد توجه ها به طرف من جلب بشه0من تاوان سؤالی روکه ناخواسته پرسیده بودم رو پس می دم0خیلی دلخورشده بودم0درهردوبرخوردی که با اوداشتم اوقاتم تلخ شده بود0من که همیشه خودموازاین تنشها ومسائل دورنگه می داشتم , حالا مثل پرنده ای گرفتارشده بودم وخوب میدونم که نمی تونم عادی وخونسرد برخورد کنم0توی این فکرها بودم که دراتاق به صدا دراومد0گفتم : بیا تو0درسا بود وارد شد وروی لبۀ تخت نشست وگفت :چرااومدی بالا ؟هرچی پائین منتظرشدم نیومدی این بود که اومدم دنبالت0گفتم : نمی دونم تازگیها چرااینطوری شدم0اصلاً حال وحوصلۀ هیچ کاری روندارم0خیلی خسته ام0درسا که ساکت بود وبه حرفهای من گوش می کرد به حرف دراومد وگفت: دلیلش اینه که بیکاری0موندن توی خونه کسِلت کرده به محض اینکه برگردی سرکارت وبا چند تا بیمارکه سروکله بزنی حالت میاد سرجاش ضمناً توی ایام عید اینقدرسرت گرم می شه که یاد هیچ چیز نمی افتی0گفتم: امیدوارم اینطورکه تو میگی باشه0گفت: من میرم پائین به خاله کمک کنم میزشاموبچینه،توهم زود بیا0


مطالب مشابه :


لحظه های دلواپسی9

دنیای رمان لطفاً ایشون روببرید اتاق عمل وآمادشون کنید تا من بیام. رمان لحظه های




رمان لحظه های دلواپسی 2

دنیای رمان - رمان لحظه های دلواپسی 2 یا اینکه 5 تا صلوات رمان من مامانم رو دوست نداشتم




رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4

رمــــان ♥ - رمان لحظه لحظه با تو نداره من کمکتون میکنم تا زمانی دنیای من بود وحالا




لحظه های دلواپسی15

دنیای رمان رمان من دختر نیستم عزیزکه تا اون لحظه تماشاگربود جلواومد وسرم روبه




لحظه های دلواپسی13

دنیای رمان سلامشونوداد وکنارایستاد تا من جلوتربرم.شرط می بندم تا رمان لحظه




لحظه های دلواپسی11

دنیای رمان - لحظه اومد.اینبارساحل رفت صندلی جلونشست؛من پشت پارسا ودرسا هم بغل دست من. تا




رمان لحظه های دلواپسی 1

دنیای رمان یا اینکه 5 تا تراس ایستاده وبه من زل زده.برای یک لحظه مثل مجسمه ی




برچسب :