رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )

دکتر:
ـ خوب این طبیعیه، با اون همه ترس دنبال یه پناه گاه می گشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی.
لبخند تلخی می زنم و ادامه می دم:
ـ نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودم و از بغلش بیرون نمی اومدم تا این که یه خرده آروم تر شدم. سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه؛ ولی من به بازوش چنگ زده بودم و فقط یه جمله رو مدام تکرار می کردم، تنها این جا نمی مونم، من هم باهات میام. سیاوش هر چی می گفت من نمی خوام جایی برم، فقط می خوام نگاهی به اطراف بندازم! گوشم بدهکار نبود. اون هم وقتی دید حریفم نمی شه بالاخره راضی شد. همه جا رو گشتیم، حیاط، انباری، زیر زمین، حیاط پشتی، اطراف خونه، حتی تو کوچه، داخل خونه، هیچ کس نبود! واقعا هیچ کس نبود. بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود. 
دکتر:
ـ هیچ اقدامی نکردین؟
ـ سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوند و ماجرا رو براشون تعریف کرد. هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم؛ ولی خوش حال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده. سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد؛ ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر می کرده خونه خالیه!
دکتر:
ـ تو چی؟ تو هم همین فکر رو می کردی؟
پوزخندی می زنم و می گم:
ـ هنوز اون قدر احمق نشدم که این فکر رو کنم! اگه اون طرف دزد بود هیچ وقت با سنگ به شیشه پنجره نمی زد تا صاحب خونه رو بیدار کنه! 
دکتر سری تکون می ده و می گه:
ـ موافقم، در مورد قضیه ی تلفن چی کار کردی؟
ـ وقتی گفتم گوشی هم قطعه دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع می کنه؟
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ خب، چی گفتن؟!
با تمسخر می گم:
ـ چیز چندانی نگفتن. به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن.
چشمامو می بندم و با ناراحتی ادامه می دم:
ـ خلاصه می کنم و در یه جمله نتیجش رو می گم، پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بوده و چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد، وقتی هم می فهمه کسی داخل خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح می ده. از اون جایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمی تونند کاری کنند. به همین سادگی همه چیز تموم شد. هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت؛ ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره! من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه! هر چند ته دلم می دونستم که این طور نیست.
دکتر:
ـ بعد از اون ماجرا دیگه اتفاق مشکوکی نیفتاد؟
ـ بعد از اون ماجرا اون قدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که برای هیچ کدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرک قانع کننده ای ندارم!
دکتر با تعجب می گه:
ـ مگه چی شد؟
ـ تا یه ماه همه چیز آروم و عادی بود؛ ولی بعد از یه ماه تازه بدبختی های من شروع شد! هر روز یه اتفاق، هر روز یه بد بیاری، هر روز یه ماجرای گنگ، هر روز یه سوال بی جواب! واقعا اون روزا جزء بدترین و در عین حال عجیب ترین روزای زندگی منه! 
دکتر:
ـ واضح تر بگو.
سری تکون می دم و می گم:
ـ رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود، جایی که من بودم حاضر نمی شد. به اس ام اسام جواب نمی داد. دیگه با من هم صحبت نمی شد. در کل خیلی از من فاصله می گرفت. حتی وقتی من رو می دید با اخم روش رو از من بر می گردوند، واسه ی خودم هم جای تعجب داشت، سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت. هیچ وقت بهم بی احترامی نمی کرد. حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم؛ اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کارای سیاوش زیاد شده و این روزا یه خرده بی حوصلست! هر چند این حرفا برای من قابل قبول نبود؛ ولی ترجیح می دادم که باورشون کنم تا این که یه روز موقع برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفت و با اخم گفت سوار ماشینش بشم. هر چند از رفتارای سیاوش در تعجب بودم؛ ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشم و در مورد رفتارای اخیرش ازش سوال کنم. بعد از این که سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت در آورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستای سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد. وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت، ترنم فقط خفه شو. سیاوش هیچ وقت با من این طور حرف نزده بود. از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم، از یه طرف هم از رفتارای اخیرش تعجب می کردم. در کل مسیر سیاوش ساکت بود و من هم ترجیح می دادم هیچ حرفی نزنم. وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم با اخم ماشین رو یه گوشه پارک کرد و با حالت دستوری بهم گفت از ماشین پیاده شم و بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفت و خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد. من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر می کردم یعنی چی شده که سیاوش این قدر عصبیه؟! وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روی یکی از صندلی ها نشست من هم با ناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدم و روش نشستم. توی اون لحظه ها به شدت استرس داشتم. دلیلش رو نمی دونستم، فقط می دونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیست. وقتی مقابل سیاوش نشستم پیش خدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزی سفارش ندادم، اما سیاوش یه لیوان آب تقاضا کرد. پیش خدمت هم سری تکون داد و از ما دور شد. بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوت به من زل زد، بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آورد و دوباره رفت.

چشمامو می بندم و سرم رو به مبل تکیه می دم. خودم رو داخل کافی شاپ می بینم. همه ی فضاها و شخصیت ها جلوی چشمام شکل می گیرن. انگار امروز دو شنبست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم. انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم. سیاوش رو مقابل خودم می بینم، صدای عصبیش تو گوشم می پیچه.
سیاوش:
ـ منتظرم.
همه ی اون تعجب و بهت زدگی رو احساس می کنم. همه چیز تو ذهنم جون می گیره. همه چیز زیادی زنده به نظر می رسه. حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟ اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم می شنوم.
ـ سیاوش هیچ معلومه چی می گی؟
سیاوش:
ـ گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم!
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس می کنم.
ـ سیاوش من حرفات رو درک نمی کنم، منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:
ـ کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو! منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟ بعد از پنج سال حالا که همه چیز داره درست می شه چرا می خوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور می تونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور می تونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر می رسن. دقیقا خودم رو جلوی چشمام می بینم که اخمام تو هم رفته!
ـ سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش:
ـ ترنم سعی نکن عصبیم کنی، خودت هم خوب می دونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمی شه! بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی، من قول می دم ترانه و سروش از هیچ چیز با خبر نشن. هر چند ازت نا امید شدم؛ ولی بهت یه فرصت دیگه می دم تا همه چیز رو جبران کنی! نه به خاطر تو، فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته. 
چشمامو باز می کنم. اشکام همین جور سرازیره. دکتر با ناراحتی نگام می کنه و دستمال کاغذی رو جلوم می گیره. با ناراحتی دو تا دونه بر می دارم زیر لب تشکر می کنم. اشکای صورتم رو پاک می کنم و یه خرده آروم تر می شم. دکتر:
ـ چطور این قدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده؟!
با ناراحتی می گم:
ـ شاید باورتون نشه؛ ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم، کجا به خطا رفتم! ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت! حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف می کنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم. اون قدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک می کنم.
دکتر:
ـ اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و یاد حرفام میفتم.
ـ سیاوش خیلی داری تند می ری. وقتی هیچی نمی دونم چی بهت بگم؟! مثل بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری می گی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت:
ـ نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بی گناه رو بازی می کنی.
ـ سیاوش، تو رو خدا آروم تر.
سیاوش بی توجه به حرفم همون جور ادامه می داد:
ـ باشه، الان بهت می گم.
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاری شد. بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت:
ـ برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون!
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل می فرستادم. مثلا یه عکس قشنگ، یه شعر قشنگ، هر چیزی که خوشم می اومد. توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتم و نگاهی به گوشیش انداختم. چشمام از شدت تعجب گرد شده بود! من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم، اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست، سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود. شک ندارم آدرس ایمیل خودم بود! همه چیز شبیه واقعیت بود؛ ولی واقعیت نبود. حقیقت ماجرا دروغ به نظر می رسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود. نمی دونم توی اون روز، توی اون لحظه، توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام می کرد! هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست. صداش تو گوشم می پیچه:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود. اصلا هیچی برام مهم نبود. نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا می ندازم، اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود. اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم! آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود. بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم، چشمام به نوشته ها بود؛ ولی هیچی ازشون نمی فهمیدم. شاید هم می فهمیدم؛ ولی حالیم نمی شد. نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود، همون لحن، همون بیان، باورم نمی شد! بازی کثیفی بود. فقط در این حد می دونستم هر کی که داره با من این کارو می کنه خیلی خیلی بهم نزدیکه، ولی نمی دونستم کیه؟ واقعا نمی دونستم! دومین ایمیل رو باز می کنم، تکرار همون حرفا،
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی، چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند می خوندم.
همین جور می خوندم و اشک می ریختم! همین جور می خوندم و با هق هق می گفتم اینا کار من نیست! همین جور می خوندم با بدبختی گریه و زاری می کردم. سیاوش مدام سعی می کرد آرومم کنه، اما موفق نمی شد. هر کاری می کرد نمی تونست ساکتم کنه، می خواست گوشی رو به زور ازم بگیره؛ ولی من بهش نمی دادم و دونه دونه ایمیلا رو باز می کردم و همون جور که می خوندم و با ناباوری سرمو تکون می دادم و از خودم می پرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی می گیره؟! 
با صدای دکتر به خودم میام. دکتر:
ـ ترنم، تو رو خدا آروم باش!

با صدای بلند می زنم زیر گریه و می گم:
ـ آخه چه جوری؟ چه جوری می تونم آروم باشم؟ چه جوری می تونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدم و بگم هیچی نشده؟ بعد از اون همه اتفاق! بعد از اون همه ماجرا! بعد از اون همه سختی! اگه بخوام هم چیزی از یادم نمی ره! وقتی به اون روزا فکر می کنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس می کنم. یاد آوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم می کنه و در عین حال فراموش کردن اون روزها جزء محالاته! هر وقت به اون روزها فکر می کنم همه چیز جلوی چشمام زنده می شه. شاید باورتون نشه؛ ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام می بینم، چه تو خواب، چه تو بیداری. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار می شن و من رو تا مرز جنون هم پیش می برن. دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم، دوست که هیچی، آرزومه! آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم. به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه؛ ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست. واقعا امکان پذیر نیست!
دکتر:
ـ با فراموش کردن چیزی درست نمی شه. هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی؛ ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی. با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمی شه!
ـ وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو می گذرونم، وقتی هنوز هیچی درست نشده، وقتی هنوز بعد از چهار سال حتی یه نفر از خونوادم باورم نکرده، وقتی هنوز بی گناهیم ثابت نشده، وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده می دونه، وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج می کنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم! چه جوری آروم باشم؟! آقای دکتر شما بگید چه جوری می تونم با آرامش زندگی کنم؟! چه جوری با گذشته کنار بیام؟! من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر می ذارم، من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام، چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختی های حال و آیندمه! اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه. یه نقطه ی سیاه که تمام زندگی من رو تحت شعاع قرار داده! یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره! اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف می زنند و به جز آبروریزی چیزی ازش نمی دونند، مثل یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست. آره آقای دکتر، حرف سر کنار اومدن من نیست، حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه! امروز من، فردای من، آینده ی من، همه و همه با گذشتم خراب می شن و من هیچ کاری نمی تونم کنم.
چشمم به دکتر میفته. ترحم توی چشماش موج می زنه. این ترحم رو دوست ندارم. آهی می کشم. به میز خیره می شم و زمزمه وار ادامه می دم:
ـ همه ی این سال ها امیدوارم بودم! تمام این چهار سال ته دلم یه کور سوی امیدی بود که شاید همه چی درست بشه، که شاید یکی باورم کنه، که شاید همه ی سختی ها تموم بشه. در عین نا امیدی امید داشتم که شاید بی گناهیم ثابت بشه!
دکتر با ناراحتی بهم زل می زنه و می گه:
ـ دوست دارم دلداریت بدم، آرومت کنم؛ اما وقتی حرفاتو می شنوم خودم هم کم میارم. فقط می تونم بگم خیلی سخته، می دونم که خیلی سخته!
اشکام رو به زحمت پاک می کنم و با بغض می گم:
ـ نه دکتر، نمی دونید، نمی دونید چقدر سخته! به خدا نمی دونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته. نمی دونید دکتر، نمی دونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی می گیره! هر چند تفصیر شما نیست، وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم، شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید. وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه، شما چه جوری می تونید غصه های من رو لمس کنید! اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه.
دکتر:
ـ یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سوء استفاده کرد؟
با پوزخند می گم:
ـ ایمیل که خوبه، از یه چیزایی سوء استفاده شد که من هنوز هم توشون موندم!
دکتر با کنجکاوی می گه:
ـ مگه بدتر از این هم هست؟
ـ دلتون خوشه ها دکتر، اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود، وگرنه با یه ایمیل که نمی شد یه زندگی رو نابود کرد. فقط تعجب من از یه چیزه، من هیچ وقت در حق کسی بد نکردم، هیچ وقت. پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه؟!
دکتر متفکر می گه:
ـ باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم!
نگاهم به ساعت میفته. ساعت سه و ربعه. یاد قرارم با مهربان میفتم. بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه. با شرمندگی می گم:
ـ ببخشید آقای دکتر؛ ولی من خیلی دیرم شده. مجبورم برم! با یکی از دوستام قرار دارم. فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم!
دکتر لبخندی می زنه و می گه:
ـ این قدر با اسم جمع صدام نکن، همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام دوستم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ سعی می کنم؛ ولی قول نمی دم.
دکتر:
ـ همین هم خوبه، مریضای زیادی داشتم؛ ولی هیچ وقت آدمی مثل تو ندیدم. حالا که فکر می کنم میب ینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری. هر چند، چیز زیادی نمی دونم؛ اما معلومه زندگی پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی!
با لبخند تلخی می گم:
ـ اشتباه نکنید دکتر، من همون چهار سال پیش شکستم، خرد شدم، داغون شدم، مردم! اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره! ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد، که نابود شد. شاید بخندم، شاید لبخند بزنم، شاید زندگی کنم؛ ولی همشون تظاهرن، همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن. 
دکتر:
ـ دوست دارم کمکت کنم. مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه؛ ولی ترجیح می دم اول حرفات رو بشنوم، بعد راهکار ارائه بدم! بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری.
یاد مبلغ ویزیت میفتم، هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا!
با خجالت می گم:
ـ فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام!
دکتر با تعجب می گه:
ـ چرا؟ مگه می خوای جایی بری؟
با ناراحتی می گم:
ـ جایی که نه، اما شرایطم یه خرده بده. فکر می کردم با یه بار اومدن مشکلم حل می شه، نمی دونستم که باید چند بار بیام!
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم می ندازه و می گه:
ـ با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمی شه، چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست، بلکه از گذشته و سختی های زندگیته!

ـ می دونم، حق با شماست؛ ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام!
دکتر با همون تعجبش ادامه می ده:
ـ یعنی چی؟
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ یعنی این که تا ماه دیگه نمی تونم بیام. 
روم نمی شه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم. این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم! هر چند ناخواسته بود؛ ولی باعث شد کم بیارم. از خورد و خوراکم می تونم بزنم؛ ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم. بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن و مجبورم یه خرده حواسم رو جمع کنم؛ چون اگه کم بیارم از همین الان می دونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره!
دکتر با لحنی متفکر می گه:
ـ باشه، هر جور راحتی. فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی!
زیر لب ازش تشکر می کنم و از جام بلند می شم. هنوز هم توی فکره! یه خرده اخماش تو هم رفته. انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده، وقتی می بینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند می شه. لبخندی می زنم و می گم:
ـ ممنون که به حرفام گوش دادین. راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم! با این که یاد آوری گذشته ها سخته؛ ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسون تر به نظر می رسه.
دکتر با لبخند می گه:
ـ این حرفا چیه! من وظیفمو انجام دادم.
ـ بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین! باز هم ممنونم.
سری تکون می ده و می گه:
ـ کار من همینه و من عاشق شغلم هستم. دیگه از این حرفا نزن ناراحت می شم! فکر کنم امروز با یاد آوری گذشته خیلی اذیت شدی! بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی، واسه ی امروزت کافیه. بیشتر از این به خودت سخت نگیر.
با لبخند تلخی می گم:
ـ بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل می شن. نمی خوای بهش عادت کنی؛ ولی وقتی چشماتو باز می کنی می بینی معتادش شدی! برای من هم دقیقا همین طوره. از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده، یه عادت که دوستش ندارم؛ ولی باید باهاش مدارا کنم!
دکتر:
ـ هیچ بایدی در کار نیست. این تویی که برای زندگیت تصمیم می گیری، پس می تونی قید خیلی چیزا رو بزنی. پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادت های خوب رو جایگزین عادت های بدت کنی.
ـ خیلی سخته.
دکتر:
ـ ولی غیر ممکن نیست.
ـ حق با شماست، می خوام همه ی سعیم رو بکنم.
دکتر:
ـ مطمئنم موفق می شی.
ـ مرسی آقای دکتر، باز هم ممنون.
سری تکون می ده و می گه:
ـ پس منتظرت هستم.
ـ پس تا ماه دیگه خداحافظ.
زیر لب می گه خداحافظ. پشتم رو بهش می کنم تا از اتاق خارج بشم که می گه:
ـ یه لحظه صبر کن.
با تعجب به طرفش بر می گردم که با چند قدم بلند خودش رو به من می رسونه و می گه:
ـ یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده.
با تعجب می گم:
ـ خوب بپرسین.
با اخم می گه:
ـ باز هم که جمع به کار بردی! 
شونه هام رو بالا می ندازم و می گم:
ـ از روی عادته.
دکتر:
ـ مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن.
با شیطنت می گم:
ـ این یه دونه که عادت بدی نیست.
می خنده و می گه:
ـ هر جور راحتی صدام کن، نمی خوام معذب بشی.
کمی مکث می کنه و بعد ادامه می ده:
ـ فقط می خواستم از یه چیز مطمئن بشم.
منتظر نگاش می کنم، وقتی سکوتم رو می بینه می گه:
ـ می خواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی ...
تا آخر حرفش رو می گیرم. با ناراحتی نگام رو ازش می گیرم. با دیدن عکس العمل من حرف تو دهنش می مونه و با ناراحتی می گه:
ـ حدسم درسته؟
سرمو پایین می ندازم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟!
ـ شما دکتر من هستین، چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت می گه:
ـ دلیل از این مهم تر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه!
با ناراحتی می گم:
ـ این همه صبر کر ...
می پره وسط حرفم و با اخم می گه:
ـ من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم. خیلی از کسایی که به من مراجعه می کنند مشکل تو رو دار ...
با عصبانیت می گم:
ـ من مشکل مالی ندارم. این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خرده کم بیارم!
با لحن ملایم تری می گه:
ـ من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم، پس آروم باش. فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی می گم:
ـ چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه.
دکتر:
ـ واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه؟!
ـ البته که دوست دارم؛ ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف می زنید؟
دکتر:
ـ چون به کارم ایمان دارم. هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه؛ ولی من همه ی سعیم رو می کنم. 
آهی می کشم و به فکر فرو می رم. نمی دونم چی باید بگم. با ناراحتی می گم:
ـ آخه!
دکتر چنان با اخم بهم زل می زنه که حرف تو دهنم می مونه. دکتر:
ـ گفتم پولش رو هر وقت داشتی می دی، نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی! فقط یه خرده دیرتر از حد معمول می دی. 
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم. دکتر:
ـ بالاخره چی شد؟ 
با لبخند تلخی می گم:
ـ خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم!
یکم لحنش رو ملایم تر می کنه و می گه:
ـ قرار نیست زیر دین من باشی، فقط یه خرده دارم کمکت می کنم. مطمئنم اگه جاهامون برعکس می شد تو هم همین کار رو می کردی، غیر از اینه؟!
می دونم درست می گه؛ ولی باز برام سخته. با همه ی اینا ترجیح می دم قبول کنم، وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی می کنه راضیم کنه. سری تکون می دم و می گم:
ـ باشه، فقط من صبح ها سر کار می رم. مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام؟!
لبخندی می زنه و می گه:
ـ نه، فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی.
ـ باشه حتما، پس فعلا خداحافظ.
با همون لبخندش سری تکون می ده و به سمت میزش می ره. من هم به سمت در اتاق حرکت می کنم و در رو باز می کنم. از اتاق خارج می شم و در رو پشت سر خودم می بندم.

********

نگامو به زمین می دوزم و با قدم های کوتاه به سمت میز منشی حرکت می کنم. ناخودآگاه لبخندی رو لبم می شینه. حس خوبی دارم. بعد از مدت ها احساس سبکی می کنم! خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم! از اون جایی که ماندانا اجازه نمی ده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود. ماندانا معتقده با یاد آوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم می شم؛ ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما می شه. بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی می کرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم. کسی دیگه رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم. دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمی کردن، بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر و سرزنش قرار می دادن. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس می کنم. سرمو بالا میارم که متوجه ی نگاه خیره ی منشی می شم. با تعجب نگام می کنه. لبخندم پر رنگ تر می شه و با مهربونی می گم:
ـ یادم رفت مبلغ ...
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز می شه و دکتر از اتاقش خارج می شه. همون جور که داره کتش رو می پوشه و سرش پایینه می گه:
ـ خانم رضایی من دیگه می ر ...
سرشو بالا میاره و بهت زده می گه:
ـ تو هنوز این جایی؟
لبخندی می زنم و می گم:
ـ داشتم رفع زحمت می کردم. این قدر اصرار نکنید، من نمی خوام بمونم. نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین ...
می پره وسط حرفم و با خنده می گه:
ـ برو بچه، از این خبرا نیست.
یه اخم تصنعی تحویلش می دم و می گم:
ـ مثلا شما دکتر مملکتین، این همه خسیسی دیگه نوبره!
می خنده و می گه:
ـ می ری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم می گم:
ـ احتیاجی به کتک نیست، خودم می رم.
با خنده می گه:
ـ پس زودتر.
ـ ای بابا، آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم.
منشی هم به خنده میفته. به طرف منشی بر می گردم و می گم:
ـ چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی می خواد چیزی بگه که دکتر با جدیت می گه:
ـ خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده، پولی هم ازش قبول نکن.
با ناراحتی به طرفش بر می گردم و می گم:
ـ آقای دکتر این جوری معذب می شم.
با اخم می گه:
ـ فرار که نمی کنی! ماه بعد ازت می گیرم.
ـ آخه ...
دکتر:
ـ دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن.
نفسمو با حرص بیرون می دم و می گم:
ـ امان از دست شما.
با شیطنت می خنده و می گه:
ـ بهتره زودتر بری. دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره می سوزه!
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم. با صدای نسبتا بلندی می گم:
ـ وای دیرم شد.
دکتر:
ـ چه عجب، بالاخره فهمیدی!
با اخم می گم:
ـ آقای دکتر.
منشی با لبخندی مهربون می گه:
ـ فردا ساعت دو خوبه؟
ـ نمی شه چهار، چهار و نیم بیام؟
منشی نگاهی به دکتر می ندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون می ده. منشی هم توی سر رسید رو به روش چیزی می نویسه و می گه:
ـ پس فردا راس ساعت چهار این جا باشین.
با لبخند می گم:
ـ حتما و ممنونم بابت همه چیز.
منشی زمزمه وار می گه:
ـ خواهش می کنم.
یه خداحافظی زیر لبی به منشی می گم که منشی سری تکون می ده و مشغول جمع کردن وسایلاش می شه. برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون می دم و می گم:
ـ با اجازه.
دکتر با تحکم می گه:
ـ یه لحظه صبر کن، باهات کار دارم.
بعد بدون این که به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی می گه:
ـ فردا صبح یه خرده دیر میام، حواست به همه چیز باشه.
منشی:
ـ چشم آقای دکتر.
دکتر سری تکون می ده و خطاب به من می گه:
ـ بریم.
با تموم شدن حرفش بدون این که منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت می کنه. چیزی نمی گم و پشت سرش آروم آروم راه می رم. دکتر متفکر به آسانسور می رسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش می رسونم. دکمه ی آسانسور رو می زنه و منتظر می شه. با جدیت خاصی به طرف من بر می گرده و خطاب به من می گه:
ـ یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف می کنی باهات حرف بزنم.
منتظر نگاش می کنم و چیزی نمی گم. وقتی سکوتمو می بینه می گه:
ـ همیشگیه؟
با تعجب می گم:
ـ چی؟!
دکتر با جدیت می گه:
ـ همیشه با آرام بخش می خوابی؟
ـ همیشه که نه؛ ولی بیشتر شبا ...

می پره وسط حرفم و با تحکم می گه:
ـ از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمی کنی.
ـ اما ...
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره می کنه که داخل آسانسور بشم. سری تکون می دم و وارد می شم. خودش هم داخل می شه و دکمه ی هم کف رو می زنه. دکتر:
ـ حالا بگو.
نگاهی متعجبی بهش می ندازم و می گم:
ـ چی بگم؟
دکتر:
ـ اون حرفی رو که داشتی می زدی.
ـ آها، داشتم می گفتم من بدون اون قرصا نمی تونم بخوابم!
دکتر:
ـ مگه با اون قرصا می تونی راحت بخوابی؟
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج می شیم. جوابی واسه ی حرفش ندارم. می دونم درست می گه. بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمی کنند. هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن، فقط بهشون عادت کرده بودم. به قول دکتر یه عادت بد! یه جورایی حس می کنم معتاد اون قرصا شدم.
دکتر:
ـ جوابمو ندادی!
با ناراحتی می گم:
ـ حق با شماست.
دکتر:
ـ خوبه، فکر می کردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی.
ـ حس می کنم بهشون عادت کردم.
دکتر لبخندی می زنه و می خواد چیزی بگه که می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ خودم می دونم باید عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد بکنم.
می خنده و می گه:
ـ خوشم میاد که درست رو زود یاد می گیری.
شونه ای بالا می ندازم و می گم:
ـ حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی می گه:
ـ اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی.
ـ چه جوری؟
دکتر:
ـ برای این که کم تر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی. سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری!
یه خرده فکر می کنه و می گه:
ـ مثلا من با خوندن کتاب های روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش می کنم.
زمزمه وار می گم:
ـ بچه خر خون، بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست.
با صدای بلند می خنده و می گه:
ـ دارم می شنوما!
با تعجب نگاش می کنم که شونه ای بالا می ندازه. شرم زده نگامو ازش می گیرم که می گه:
ـ خوبیه گوشای تیز همینه دیگه.
چیزی نمی گم. حس می کنم صورتم از خجالت سرخ شده. خندشو قورت می ده و سعی می کنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه می گه:
ـ تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی می گم:
ـ شرمن ...
می پره وسط حرفم و می گه:
ـ فراموشش کن، نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
خجالت زده می گم:
ـ خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح می دم. البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد می برم. 
دکتر:
ـ این که خیلی خوبه، این دوستت کجاست؟
با ناراحتی می گم:
ـ چند ساله که کانادا زندگی می کنه. البته باهاش در تماس هستم. 
دکتر:
ـ دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
ـ به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم. البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم؛ ولی اون هم مثل بقیه باورم نکرد و دوستیمون رو به هم زد.
دکتر:
ـ یعنی هیچ کس دیگه ای رو نداری؟
ـ داشتن که دارم؛ ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون اهمیت نداره.
دکتر:
ـ اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی می مونند. ممکنه باهات بد رفتار کنند؛ ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند. 
می پرم وسط حرفش و می گم:
ـ من هم همین طور فکر می کردم؛ ولی بعد از سال ها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچشون می گذرن. به خاطر خودشون، به خاطر آبروشون، به خاطر خود خواهیشون! از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست می گذرن، از بچه ای که به جز اونا هیچ کس رو نداره دل می کنند تا دنیای خودشون تباه نشه.
دکتر:
ـ اما ...
با جدیت می گم:
ـ دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین، پس خواهش می کنم زود قضاوت نکنید.

دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و می گه:
ـ باشه بابا، من تسلیمم، بچه که زدن نداره!
می خندم و هیچی نمی گم. دکتر:
ـ پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن. سعی کن رمان های تکراری و غمگین نخونی. 
با تعجب می گم:
ـ دلیل غمگین نبودن رمان ها رو می فهمم، اما چرا می گین تکراری نخونم؟
با لبخند می گه:
ـ اگه رمانت تکراری باشه اون جور که باید غرقش نمی شی؛ ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان می ری و از اطراف غافل می شی و دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی می شه. حس می کنم این جوری برات بهتره.
متفکر می گم:
ـ چقدر جالب! واقعا هم همین طوره، تا الان بهش فکر نکرده بودم.
از ساختمون خارج می شیم. نگاهی به آسمون می ندازم. بارون بند اومده؛ ولی هوا هنوز ابریه. دکتر می خنده و می گه:
ـ از تجربیات خودمه، قبلنا خیلی رمان می خوندم.
با تعجب نگاش می کنم و می گم:
ـ نــــه!
شونه ای بالا می ندازه و می گه:
ـ گفتم قبلنا، اون جوری نگام نکن می ترسم.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ به هر حال ممنونم، امروز خیلی کمکم کردین.
دکتر:
ـ وظیفم بود. 
ـ به نظر من که لطف بود.
بعد بدون این که بهش اجازه هر گونه تعارفی رو بدم می گم:
ـ پس از امشب همه ی سعیم رو می کنم که قرص نخورم.
دکتر:
ـ آفرین خانم خانما، درستش هم همینه!
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش می کنه و می گه:
ـ سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.
می خندم و می گم:
ـ مسیر من به شما نمی خوره.
با شیطنت می گه:
ـ سوار شو خودم یه کاری می کنم بخوره.
لبخندی می زنم و می گم:
ـ آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من می ده و می گه:
ـ مگه دکترا دل ندارن؟!
ـ چی بگم وا...، من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم!
می خنده و می گه:
ـ خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری می رسونمت.


مطالب مشابه :


رمان هاي زيبا و خواندني

رماني عاشقانه و زيبا كه اميدوارم از خواندن آن مودب پور ، ماندانا معيني ، رمان ماندانا




رمان کژال

♪♥☺ dooob ☺♥♪ - رمان کژال - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - ♪♥☺ dooob ☺♥♪




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )

رمان رمــــان ♥ - رمان از اون جایی که ماندانا اجازه نمی رمان به بهانه ی درس خواندن




رمان عشق و مانیا4

رمان ♥ - رمان عشق و مانیا4 ماندانا:پریا من بهترین دوست مادرتم ،نوه عمه ی مادرت پریا:




رمان کسی پشت سرم آب نریخت-2

دنیای رمان ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی به قصد درس خواندن آمده بود پایین




راز عشق /1/

دنیای رمان - راز عشق /1/ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




سفر به دیار عشق (2)

دنیای رمان ماندانا: به سرم رافردا را مردم از خواندن این تذکره هامی فهمند نه نفهمید




برچسب :