رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)


ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با استفهام نگام می کرد. یه نگاه طولانی بهم انداخت و نگاهش رو دستم پایین اومد و رفت سمت زمین و کلید. خم شد و دسته کلیدم و برداشت از توش کلید در و پیدا کرد و در و باز کرد. کوهیار: اومدم یه سری بهت بزنم. هر چی امروز به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. گوشیم؟ صدای زنگش تو مخم می رفت. اونم وقتی داشتم فکر می کردم. من: صداش و خفه کردم. کوهیار: مهمون داری؟ من: نه خودمم. خود خودم مثل همیشه تنها. اشاره ای به پیتزاهای تو دستم کرد و گفت: با این همه شامی که گرفتی فکر کردم مهمون داری. حالا مهمون نمی خوای؟ شونه ای بالا انداختم و با سر اشاره کردم که بیاد تو و خودم اول رفتم تو خونه و گفتم: بیا تو ولی چشم به اینا نداشته باش همه اش مال خودمه چیزی نصیبت نمیشه. من جدی گفتم اما کوهیار به شوخی گرفت و تک خنده ای کرد و دنبالم راه افتاد. با اینکه حوصله ی خودمم نداشتم اما نتونستم یا نخواستم کوهیار و رد کنم. نمی دونم چرا ولی برخلاف همیشه دلم نمی خواست الان تنها باشم. وارد خونه شدیم غذاها رو روی اپن ول کردم و رفتم تو اتاقم. مانتو و شالم و در آوردم و لباسهام و عوض کردم. موهام و باز کردم و دستی توشون کشیدم. رفتم تو دستشویی و کل صورتم و آرایشم و شستم و لنزهام و در آوردم و عینکم و گذاشتم چشمم. از تو اتاق اومدم بیرون. کوهیار جلوی تلویزیون نشسته بود. بی توجه بهش رفتم شام و از رو اپن برداشتم آوردم وسط هال گذاشتم رو زمین. برگشتم و یه نگاهی بهش کردم. من: اگه شام می خوای بهتره بیای چون فکر نکنم وقتی شروع کردم چیزی نصیبت بشه. کوهیار بلند شد و اومد جلوم نشست و گفت: یعنی انقدر گشنته؟ با اخم گفتم: نه .... حتی یه ذره هم گشنم نبود. اما به این غذا نیاز داشتم. بی توجه به کوهیار مشغول شدم. سس ها رو روی پیتزا و سیب زمینی خالی کردم. یه مشت سیب زمینی انداختم تو دهنم. یه برش پیتزا برداشتم و مشغول شدم. در حد انفجار دهنم و پر می کردم و با حرص لقمه ها رو می جوییدم. جوییده نجوییده قورتشون می دادم. فقط می خواستم فکرم و آزاد کنم. می خواستم صورتی که جلوی چشمم بود و از ذهنم دور کنم. بی عدالتی ها رو نادیده بگیرم. معصومیت نگاه ها رو فراموش کنم. معده ام یه اندازه ی محدودی داشت بیشتر از اون مقدار توش جا نمیشد اما بی توجه به دردی که از خودن با حرص غذا تو معدم شروع شده بود باز هم خوردم. بازم حرصم و غذا کردم و تو دلم فرو بردم. به زور بغضم و قورت دادم. بی توجه به نگاه های پر سوال کوهیار لقمه ها رو یکی بعد دیگری قورت دادم. تا جایی که حس کردم دارم بالا میارم. اما مهم نبود. دستم و گذاشتم رو یه برش از پیتزام. فکر کنم برش 5-6 امم بود. دست کوهیار نشست رو دستم. نگاش کردم. کوهیار: مطمئنی می خوای بخوریش؟ با حرص دستش و پس زدم و با دهن پر گفتم: آره. لقمه رو بلند کردم نزدیک دهنم که بردم از بوش حالم بهم خورد. حتی نتونستم لقمه ی قبلیم و قورت بدم. پیتزا رو پرت کردم تو جاش و دست به دهن دوییدم سمت دستشویی. هر چی خورده بودم و تو معده ام به زور فرو داده بودم و خالی کردم. به خاطر فشاری که به خودم و معده ام آوردم اشک از چشمهام اومد. چشمهای خیسم و با پشت دست پاک کردم. بلند شدم و شیر آب و باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم دست و دهنم و شستم و اومدم بیرون. کوهیار پشت در حوله به دست ایستاده بود. کوهیار: آرشین حالت خوبه؟ سرم و تکون دادم. حوله رو گرفتم و صورتم و دستم و پاک کردم و دوباره برش گردوندم به کوهیار. از اتاق بیرون اومدم. هنوز عصبی و پر حرص بودم. نشستم سر جام و خواستم دوباره بقیه ی پیتزام و بخورم که کوهیار دستم و تو هوا گرفت و کشیدم و بلندم کرد. با اخم بلند شدم. من: چیه؟ چرا همچین می کنی؟ کوهیارم با اخم نگام کرد. برای اولین بار بود که میدمش که انقدر جدی اخم کرده. ابروهاش گره خورده بود. کوهیار: می خوای خودت و خفه کنی؟ همین الان حالت بد شد. می خوای بازم بخوری؟ دستم و کشیدم و گفتم: آره می خوام بخورم. ولم کن چی کار به کار من داری؟ اومدم دوباره بشینم که نزاشت. خم شد و پیتزا ها رو جمع کرد. عصبی بازوش و کشیدم و گفتم: داری چی کار می کنی؟ من می خوام بازم غذا بخورم. بی توجه به من پیتزاها رو برد تو آشپزخونه. داد زدم: اوی با تواما. می خوام غذا بخورم. اختیار اینم ندارم؟ ناسلامتی اینجا خونه ی منه. برگشت. برگشت و پر اخم خیره شد به چشمهام آروم و جدی گفت: برو بشین هر وقت آروم شدی اگه بازم گشنت بود می تونی غذا بخوری. یه نگاه عمیق بهم کرد و برگشت. ته دلم از حرکتم شرمنده بودم اما این بغض و حرص لعنتی نمی زاشت بهش بها بدم. پر حرص پامو کوبوندم و زیر لب یه لعنتی گفتم و رفتم نشستم رو سرامیکای جلوی در تراس. و خیره شدم به آسمون. زانوهام و تو بغلم جمع کردم و دستهام و حلقه کردم دورش. ذهنم پر کشید به امروز به خبرهایی که شنیده بودم. به چیزایی که دیده بودم. بازم معصومیت چشمهای بی گناهش. دستم و محکم کشیدم به صورتم. از زیر عینک چشمهام و مالیدم بلکه یاد اون نگاه ها از ذهنم بیرون بره. -: می خوای حرف بزنی؟ برگشتم سمت صدا. کوهیار با فلاصله چهار زانو کنارم نشسته بود و خیره شده بود بهم. محکم گفتم: نه... رومو برگردوندم. کوهیار سری تکون داد و گفت: باشه... اینجا میشینم هر وقت که دوست داشتی حرف بزن. اخمام رفت تو هم. من: تا هر وقت که خواستی بشین چیزی برای گفتن ندارم. می دونم بی ادب شده بودم. می دونم حرفهام و لحنم بد و توهین آمیز بود اما دست خودم نبود. دست خودم نبود که تلخ حرف می زدم. که به همه بدبین شدم. به همه به چشم دشمن نگاه می کردم. هی تو خودم حرف زدم. روزم و تحلیل کردم. به هر کس و ناکس فحش دادم. از همه گله کردم. از همه کس و همه چیز...  


 


نمیدونم چقدر گذشت .. چقدر گذشت که بالا خره دهن باز کردم. خیره به ستاره ها گفتم: تو اداره ... یکی از بچه ها یه خبری داد... تو یکی از شهرا یکی از کارمندا .... در مورد یه دختری گفته بود که ایرانی بود ... ازدواج کرده بود... ما با ایرانیا کاری نداریم... سر و کارمون با مهاجراست. همکارمون یم خواست دختره رو بفرسته بره که.... که گفته شوهرش ایرانی نیست... و برای اینکه بتونه اینجا بمونه با دختره ازدواج کرده ... دختره... دختره گفت بابام فروختم... به 700 تومن فروختم... اخم کردم. سرم و پایین انداختم... با ناخن هام ور رفتم. با اخمی که برای از بین بردن بغضم و اشکم رو صورتم نشسته بود گفتم: میگفت.. میگفت... 7 تا شوهر داره... هر شب یکی میره سراغش... شوهرش.. پول کافی نداشتن از 6 نفر دیگه هم پول گرفته تا بدن به بابای دختره و اونها هم ... حقشون و می خوان... سهمشون.. سهمشون از وجود این دختر... از ... برگشتم تو چشمهاش نگاه کردم. آروم بهم نگاه می کرد. من: گناهش چیه؟ که فقیره؟ که دختره؟ که باباش معتاده؟ باباش نذاشت برگرده خونه. می ترسن بیان پولشون و بگیرن و حالا... حالا این دختر حامله است .... نگاهم و ازش گرفتم. یه نفس عمیق کشیدم... رومو برگردوندم سمت آسمون. دوباره دهن باز کردم. من: امروز .... امروز یکی به اداره امون زنگ زد... یه بچه ای و پیدا کرده بودن. آدرس اداره رو دادیم بچه رو فرستادن پیشمون... یه پسر بچه ی ناز... با چشمهای معصوم و بی گناه. ترسیده بود. خودش و ... جمع کرده بود و به کسی نگاه نمی کرد. سرش و انداخته بود پایین و یه گوشه نشسته بود. ازش که سوال میکردیم با ترس جواب میداد. آخرش به حرف اومد... میدونی چی گفت... بازم یه نفس عمیق و پر بغض کشیدم و نگاهم و گردوندم. موهامو از رو صورتم کنار زدم و گفتم: پسره با پدرش و نامادریش افغ ... زندگی می کرده. برادراش میان دنبالش... میدوزدنش... برگشتم و تو چشمهای کوهیار نگاه کردم. پر بغض و با حرص گفتم: میفهمی.. برادراش با کمک عموش میدزدنش... میارنش ایران. پوزخندی زدم. من: معتاد بودن... می خواستن بچه رو بفروشن.. زن عموئه به بچه میگه.. میگه فرار کنه.. هر وقت که تونست فرار کنه.. تو شهر که میان بچه از دستشون فرار می کنه. شانس آورد که یکی پیداش کرد و زنگ زد به ما.... شانس آورد... فرستادیمش پیش یه خانواده ی معتمد سازمان. یه چند روز اونجا بمونه تا بتونیم برش گردونیم پیش پدرش... پر بغض گفتم: از وقتی رفته 10 بار بیشتر بهم زنگ زده. می ترسه. می ترسه این خانواده هم برش گردونن پیش برادراش. میگه بیا من و ببر پیش خودت... به اونا اعتماد نداره. با اینکه خوبن اما میگه روم نمیشه غذا بخورم... چشمهام و بستم. یه نفس عمیق کشیدم. من: گناه این یکی چیه؟ آدم از کی گله کنه؟ از فقر؟ اعتیاد؟ از خانواده؟ برگشتم و توچشمهاش نگاه کردم. با حرص گفتم: اونا خانوادش بودن... برادراش.. می فهمی... خانواده... باید ازش مراقبت می کردن... محافظت... تو چشمهام اشک جمع شد.... من: مگه وظیفه اشون این نیست؟ مگه خانواده به همین نمیگن؟ مگه قرار نیست یه محیط امن برای آدمها باشه؟ پر اعتماد... پر امید.. پر امنیت .... صدام شکست... بغضم شکست... من: خانواده چیه؟ اگه نتونی بهشون اعتماد کنی پس به کی می تونی تکیه کنی؟ گناه بچه ها چیه؟ امیدشون به کی باشه؟ کسایی که بوجودشون آوردن. کسایی که بدنیاشون آوردن. کسایی که آگاهانه پاشونو به این جهان باز کردن؟ دستهام و مشت کردم. من: وقتی نمیتونن ... برای چی یه بچه ای و می ندازن وسط مشکلاتشون. وقتی از پسش بر نمیان... بدم میاد... از خانواده بدم میاد... از آدمهای بی مسئولیت بدم میاد... بغضم شکست. رومو برگردوندم تا اشکام و نبینه. عینکم و از چشمم برداشتم و دو قطره ای که بی اجازه راه به گونه ام باز کرده بود و با انگشتهام پاک کردم. زانوهام و تو بغلم گرفتم و سرم و گذاشتم رو زانوم. کوهیار: زندگی همینه. آدمهای احمقی که اسم خودشون و گذاشتن خانواده و برای زندگی بقیه تصمیم می گیرن. خودتو ناراحت نکن چون چیزی حل نمیشه. همه چیز می گذره و تموم میشه. تو می تونی زندگی خودت و درست کنی. لبمو گاز گرفتم. و سرم و تکون دادم. سرشو کج کرد سمتم که بتونه صورتم و ببینه. با ته خنده تو صداش گفت: نبینم ناراحتیت و ... بیا اینجا ... با دست به کنار خودش اشاره کرد. بی توجه بهش سری تکون دادم و روم و برگردوندم. دستشو جلو آورد و کمر شلوارم و گرفت و رو سرامیکا کشیدم سمت خودش. کوهیار: مگه نمیگم بیا اینجا. از حرکتش خنده ام گرفت. دستهام و بردم سمت کمرم که دستش و ازش جدا کنم اما دیگه برای فایده نداشت. همچین پر زور کشیده بود که به کنارش رسیده بودم. دستش و از کمرم جدا کرد و انداخت دور بازوهام و کجم کرد سمت خودش. سرم و تکیه دادم به شونه اش. دوباره بغض کردم. آروم بازوم و نوازش کرد. کوهیار: به خودمون نگاه کن.. کاری به تو ندارم ولی من و ببین. با وجود 30 و اندی سن اما تنهام. چرا؟ خونه، ماشین، پول و موقعیت... همه رو دارم. اما ترجیه می دم تنها باشم. از نظر من خانواده چندان چیز جالبی هم نیست. وابستگی خیلی مزخرفه. فقط چون به یکی عادت کردی که مجبور نیستی تا آخر عمرت و صرفش کنی. آدم باید خودخواه باشه. من هر چی که بخوام و دارم. چرا باید کس دیگه ای و به خلوتم راه بدم که بخواد بیاد دائمی بمونه؟ مامانم و ببین. به محض اینکه حس کرد نمی تونه با بابام زندگی کنه بابامو ... من و ول کرد و رفت. این یعنی توجه به خود. چرا من نباید این جوری باشم؟ مامانم چه گلی به سر من زد که من بخوام به سر بچه ام بزنم؟ این چیزا باید تو خون آدم باشه. دستی به بازوم کشید و به شوخی گفت: خوب.. پس پدر مادرای این بچه ها باهاشون درآمد زایی می کنن. اما یکم خرجش بالا نیست؟ خرج خورد و خوراک و رخت و لباس تا به این سن برسه؟ حالا براشون خوب پول میدن؟ با خنده آرنجم و کوبوندم تو شکمش. هر دو خندیدیم. این بده که فکر می کنم وقتی کوهیار حرف می زنه حس می کنم خودم دارم این جمله ها رو میگم؟ اعتقاد و اعتماد نداشتن به خانواده و اینکه یه چییز بیهوده است.... دقیقاً مثل جمله های خودمه....
تو سکوت و آرامش یه ساعتی پشت در تراس خیره به آسمون و ستاره نشستیم. من که چیزی نمیدیدم جز سوسوی کم نور چراغها. از نظر من با اون دیدم تو شب و بدون عینک ستاره ها همون چراغهای چشمک زن بودن. کوهیار: به نظرت اون ستاره است یا سیاره؟ یادم رفته بود عینک ندارم. چشمهام و ریز کردم تا بتونم ببینم کدوم و میگه. اما وقتی نفهمیدم عینکم و چشمم گذاشتم تا با دید واضح بفهمم چی چی هست اینی که کوهیار گفته. صاف نشسته ام و با دقت به چراغ چشمک زنی که کوهیار اشاره کرده بود نگاه کردم. یکم عجیب بود چون برخلاف بقیه نورش قرمز بود و حرکتم می کرد. پیشونیم و خاروندم و گفتم: ستاره ای داریم که نورش قرمز باشه؟ سرم و یکم کج کردم. یهو یادم افتاد که اینی که من میبینم نه ستاره است نه سیاره بلکه نور چراغ یه هواپیماست. برگشتم و رو به کوهیار گفتم: من و مسخره می کنی؟ این که نور هوا .... پی ... ماست .. با دیدنش حرفم و نصفه و بریده تموم کردم. کوهیار به جای نگاه کردن به نوری که بهم نشون داده بود خیره شده بود به صورت من. یکم این نگاهش اذیتم می کرد مخصوصاً که نزدیکمم نشسته بود و بعد اون جریان توی کیش دوست نداشتم زیاد نزدیکش باشم. یکم کنترل کردن خودم سخت بود برام. دستش و بلند کرد و آورد سمتم و گفت: چرا همیشه عینک داری؟ یه ابروم رفت بالا. من: چون می خوام ببینم... کوهیار: بدون عینک نمی بینی؟ من: یه سری تصاویر محو ..... عینکم و از چشمهام برداشت و زل زد تو چشمهام. با چه دقتی به چشمهام خیره شده بود. نگاهش برام جالب بود. انگار در حال اکتشافه. یه اخم ریزی کرده بود که نشونه ی تمرکزش بود. دوبار پلک زد و یکم نزدیک اومد و گفت: چشمهات... چشمهات.. مشکیه؟ گوشه ی لبم به سمت بالا رفت. خنده ام و جمع کردم و گفتم: قهوه ای تیره. کوهیار: چرا هیچ وقت حس نکردم که چشمهات تیره است؟ بیشتر .. بیشتر بهش می خورد سبزی.. آبی... یا خاکستری... جفت ابروهام رفت بالا. جمله اش و تکمیل کردم. من: یا عسلی باشه؟ سرش و به نشونه ی آره تکون داد. لبهام و جمع کردم و گفتم: لنز طبی و رنگی چیز خیلی خوبیه. نگاهش و ازم گرفت و به عینکم دوخت. یکم کج و کوله اش کرد و سعی کرد از توی شیشه اش نگاه کنه که چشمهاش چپ شد و سریع عینک و برد کنار و چشمهاش و مالید. نخودی خندیدم. کوهیار: از پشت این چیزی هم می بینی؟ من: به وضوح روز. دست از مالوندن چشمهاش برداشت و گفت: چرا عمل نمی کنی؟ مثل منگلا گفتم: عمل؟ کوهیار: بله خانم عمل چشم. که سرپائیه و زودم چشمت خوب میشه و دیگه هم نیازی به این لنزهای رنگارنگ و عینکهای ته استکانی نداری. یه چشم غره بهش رفتم که یه لبخند قشنگ زد و گفت: حیف چشمات نیست؟ چشم به این خوشگلی. دلت میاد که بزاریشون پشت شیشه؟ همچینی یه حس خوبی از تعریفش نشست تو دلم که نگو. همه ی سرخوشیم بابت حرفش یه لبخند شد و اومد رو لبم. لبخندم و با لبخند جواب داد و از جاش بلند شد. منم بلند شدم. عینک و داد دستم و گفت: من دیگه برم. من: می موندی حالا. کوهیار یه دستی به چیبهاش کشید و گفت: موبایلم کو؟ به میز اشاره کردم. رفت سمتش و برش داشت. سرش تو گوشی بود و چک می کرد و تو همون حال گفت: نه دیگه برم. فردا پس فردا باید برم ماموریت بندر اومده بودم قبل رفتن ببینمت. یه لبخند ناخواست اومد رو لبم. قبل رفتنش می خواست من و ببینه. تا دم در همراهش رفتم. باهاش دست دادم. خداحافظی کرد و رفت سمت آسانسور دکمه رو زد و منتظر شد. در که باز شد صداش کردم. من: کوهیار... برگشت سمتم. لبم و به دندون گرفتم و گفتم: بابت امشب ممنون و ببخشید. دست خودم نبود... یه لبخندی زد و گفت: خودم فهمیدم دیوونه شده بودی... چشمهام گرد شد. قبل اینکه بخوام چیزی بارش کنم دستی تکون داد و رفت تو آسانسور. لبخند زدم. پسره ی خل خوب سر حالم آورد. دیگه اون نگاه معصوم مدام جلوی نگاهم نبود. چقدر حرفهاش شبیه حرفهای خودم بود. چقدر کوهیار شبیه خودم بود. برای همین بود که انقدر زود و خوب با هم کنار میومدیم. به خودم لبخندی زدم و رفتم تو اتاقم. ****** خیره به گوشی روی میزم بودم. چند ساعتی بود که با خودم کلنجار می رفتم. مدام دستم پیش می رفت و قبل رسیدن به گوشی پسش می زدم. دو دل بودم. هم دوست داشتم برش دارم و هم میگفتم معنی نداره. چند روزه که از کوهیار خبری نیست و من تو تمام این مدت تو خونه تنها بودم. تنهایی و به بودن تو دور همی ها ترجیه می دادم. هر چند همه دنبال کار و زندگی خودشون بودن. مهمونی یه شب دو شب. دور همی یه با ردوبار وقتی تکرار بشه میشه روزمرگی. جذابیتی نداره. آخرش خودم می مونم و خودم و تنهاییم. نمی دونم چرا وقتی این تنهایی میاد کنارش یاد کوهیار می افتم. که اگه بود یه سازی می زد چقدر دلم آروم می گرفت. که اگه بود با مزه پرونیاش لبهام و دلم و می خندوند. که اگه بود .... بی طاقت دستم و بردم سمت گوشی و برش داشتم. به شدت دلتنگش بودم و برخلاف همیشه که می رفت ماموریت یه زنگی می زد و حال و احوالی می پرسید این بار اصلاً ازش خبری نبود. برای اولین بار بود که می خواستم بهش زنگ بزنم اونم تو سفر. برای اینکه منصرف نشم تند شماره اش و گرفتم. وقتی اولین بوق به صدا در اومد نفسم حبس شد. کار از کار گذشته بود و دیگه نمیشد قطع کرد. بوق ها رو شمردم. 3... 4 .... 5 .... و تماس وصل شد. صدای خواب آلود کوهیار تو گوشی پیچید. کوهیار: بله... بفرمایید... یه لحظه چشمم خورد به ساعت و آهم در اومد. اونقدر درگیر زنگ زدن و نزدن بودم که نفهمیدم کی زمان گذشت. ساعت از 1 نیمه شبم گذشته بود. شرمنده گفتم: سلام ببخشید خواب بودی؟ نمی خواستم بیدارت کنم. یکم سکوت و یهو صدای جون دار کوهیار که هول و کمی نگران بود گفت: آرشین چیزی شده؟ حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ شرمنده تر گفتم: نه هیچی نشده فقط می خواستم حالت و بپرسم. اصلاً حواسم به ساعت نبود. ته خنده ای تو صداش موج می زد. کوهیار: تو که منو نصفه عمر کردی دختر فکر کردم اتفاقی برات افتاده. خوشحالم کردی زنگ زدی. خودت خوبی؟ لبخند نشست رو لبهام. من: آره خوبم مرسی. تو خوبی؟ کارات تموم نشد؟ نمی خوای برگردی؟ کوهیار: خدا رو شکر. چرا 2-3 روز دیگه بر می گردم. یکم سکوت کرد. آروم و ساکت به صدای نفس هاش گوش می دادم. کوهیار: وقتی بارگشتم برام یه شام درست می کنی؟ خنده ام گرفت. آشپز خوبی نبودم نیم دونم چرا ازم شام خواست. من: حتماً... کوهیار: دلم برای لازانیای دست پختت تنگ شده. تنگ شده رو با یه لحنه خاصی گفت. نمی دونم چرا انقدر دوست داشتم فکر کنم به من گفته دلم تنگ شده. من: بدون تو همه چیز خسته کننده است. کوهیار: میام اونجا دلت و وا میکنم. خندیدم... میون خنده از اون سمت خط صدای ظریفی شنیدم که خنده ام و خشکوند. -: کوهیار عزیزم بسه دیگه بگیر بخواب. کوهیار: باشه تو بخواب. تند گفتم: ببخشید در هر حال نیم خواستم بی خوابت کنم. ببخشید شبونه مزاحم شدم شبت بخیر. و قبل از اینکه کوهیار بتونه جوابم و بده گوشی و قطع کردم. قلبم مثل قلب گنجشک تند می زد. حس می کردم موقع دزدی مچم و گرفتن و بدجوری هم گرفتن. یه حسی هم داشتم مثله غم... لبم و گاز گرفتم. برای دلداری خودم گفتم: چیه خوب.. بچه داره از زندگیش لذت می بره... اما بر خلاف همه ی اعتقادات روشن فکریم این که فهمیده بودم کوهیار شب تنها نیست خیلی اذیتم می کرد. تنها چیزی که به خیالاتم که در حال جولان بودن آرامش میداد این بود که بیخیال زنگ گوشیش نشد. اونم نصف شب همون کاری که آزاد میکرد حتی با اینکه نسبت آزاد و باهام نداشت. این یعنی اهمیت... اولویت... نگرانم شده بود.... نمی دونم.. نمی دونم.... با حرص از این حس ناراحتی از جام بلند شدم و گوشیم و پرت کردم رو مبل و رفتم تو اتاقم تا شاید خواب این حسهای احمقانه ام و تموم کنه. این چند روز تا اومدن کوهیار، مدام با خودم کلنجار رفتم و فکر کردم. اونقدر بزرگ و عاقل شده بودم که بتونم فکرهای احمقانه ی بی دلیل و غیر منطقیم و از ذهنم دور کنم. من حقی تو زندگی کوهیار نداشتم و اگه خودم جای اون بودم هیچ وقت بهش اجازه نمی دادم تو زندگیم و در مورد خلوتم نظر بده. پس منم بی خودی به اون شب و تنها نبودنش فکر می کردم. با همه ی این دلداریها بازم وقتی یادش می افتادم یه غمی تو دلم حس می کردم. دو روز پیش رفتم خونه ی مریم اینا. دلم براشو تنگ شده بود. کل عید دیدنی هر ساله ی من که با میل و رقبت انجامش می دادم همین دیدن مریم و خانواده اش بود که تو همه ی لحظاتم بهم آرامش می داد. دیروز با آرشا حرف زدم. حالش خیلی خوب بود و هیجان خاصی تو صداش بود. یه جورایی عجیب و مرموز بود و مامان میگفت چند وقته که خیلی کم بیرون میره و تو خونه است. حدس زدم ممکنه با دوست پسرش بهم زده باشه یا مهمونی آنچنانی دعوت نشده باشه. اما مامان می گفت نه به کل اخلاقشم داره تغییر می کنه و یه جورایی سر به راه شده. البته سر به راه از نظر مامان. بهش قول دادم که با آرشا حرف بزنم و ببینم موضوع از چه قراره. خسته تر از همیشه وسایلم و جمع کردم و از اداره زدم بیرون. سوار ماشینم شدم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم کوهیار رو صفحه هول شدم. به زور دکمه ی وصل و زدم. صدای خسته اش پیچید تو گوشی. کوهیار: سلام چه طوری؟ من: سلام ممنونم خوبم تو خوبی؟ کوهیار: آره مرسی. چی کار می کنی؟ من: دارم از اداره بر می گردم خونه. تو کی بر می گردی؟ کوهیار: برگشتم یه کارهایی تو شرکت دارم اومدم اینجا. یکم سکوت... کوهیار: آرشین؟ صداش آروم و خسته بود. من: بله؟ کوهیار: شامی که قرار بود بهم بدی و امشب درست می کنی؟ یه لبخند نصفه نشست رو لبم. همه ی خستگیم محو شد. مطمئن گفتم: آره.. درست می کنم. کوهیار: ممنونم. من: شب منتظرتم. تماس و قطع کردم. ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه سر راهم مواد لازم و خریدم و رسیدم خونه یه دستی به سر و روی خونه کشیدم غذا رو حاضر کردم. یه دوش گرفتم. برای اولین بار برای انتخاب لباس جلوی کوهیار وسواس به خرج دادم. یه شلوار خاکستری و تاپ خاکستری روشن انتخاب کردم که طرح های نقره ای روش بود. بالا تنه اش یکم گشاد تر و آستینای سر همی خیلی کوتاهی داشت و از قسمت زیر سینه تنگ میشد و تا یکم زیر باسن ادامه داشت. تنگی لباس اندام و به خوبی نشون می داد و یقه ی به نسبت بازش باعث میشد که یا لباس کج بشه و یا یکی از شونه هام بی افته بیرون یا رو سینه ام پیدا بشه. یه جورایی قشنگیشم به پیدا بودن شونه بود. آرایش ملایمی کردم و لنزهای طوسی عسلیم و گذاشتم. تو چشمهای من تیره تر نشون می داد و اگه زیاد دقت نمی کردی نمی فهمیدی لنزه. همه چیز و آماده کردم و منتظر کوهیار موندم. به ساعت نگاه کردم. به نظر یکم دیر کرده بود. ساعت از 9 گذشته بود. گوشیم و برداشتم و بهش زنگ زدم. من: سلام خوبی؟ کجایی؟ دیر کردی نگران شدم. با یه صدای خیلی خسته گفت: تازه رسیدم خونه. آرشین... بی اختیار گفتم: جانم .... کوهیار: میشه شام و بیاری خونه ی من؟ خیلی خسته ام. یه دوش بگیرم سر حال میام اما ... من: باشه مشکلی نیست. میارمش. کوهیار: خیلی خیلی ممنون. تماس و قطع کردم و رفتم وسایل شام و برداشتم. ظرف لازانیا و همراه ظرف سالاد برداشتم. روشون و با سلفون پوشوندم که خاک نگیرن . یه مانتوی سبز نخی گشاد پوشیدم و یه شال همرنگش انداختم سرم. کلید و موبایلم و برداشتم. خونه رو چک کردم. گاز و برقها رو خاموش کردم و از خونه زدم بیرون. همه ی این کارها 10 دقیقه از وقتم و گرفتن. زنگ خونه ی کوهیار و زدم. بی حرف در ساختمون باز شد. رفتم بالا. در خونه اش باز بود و از کسی خبری نبود. یه قدم به داخل خونه برداشتم و صداش کردم. صداش از توی اتاق میومد. کوهیار: بیا تو الان میام. کفشهام و در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه واردش نشدم. از همین ور ظرفها رو گذاشتم روی اپن. مانتوم و شالم و در آوردم و رو اپن گذاشتم. یه نگاه از رو اپن به سماور روشن انداختم. هر چقدرم خسته باشه سماورش به راهه. داشتم تو آشپزخونه سرک می کشیدم و تو این فکر بودم که برم چایی دم کنم چون بخاری که از سماور بلند شده بود نشون می داد که جوش اومده. خواستم تکیه ام و از اپن جدا کنم برم تو آشپزخونه که یکی از پشت چسبید بهم و دستهاش پیچید دور کمرم و سرش و گذاشت رو شونه ام.  
-: چقدر دلم برات تنگ شده بود. قلبم شروع کرد به بی امان کوبیدن. حس می کردم هر لحظه ممکنه کوهیار متوجه ی ضرباتش بشه. اما حس اون لحظه ام اونقدر عالی بود که حاضر نبودم از دستش بدم. شیرین تر از اون حرفش و دلتنگیش بود. حرف من ... فشار دستهاش و دور شکمم بیشتر کرد و یه نفس عمیق کشید. لبهام و تو دهنم جمع کردم و هوا و بوی خوش کوهیار و با تمام وجودم به ریه هام کشیدم. من: خوشحالم که برگشتی. آروم مثل یه گربه گونه اش و کشید به گردن و گونه ام. از حس خوشی لبریز شدم. لبهاش که نشست رو شونه ی لختم تمام تنم مور مور شد. خودش و کشید عقب و ازم جدا شد. اومد کنارم و چسبید به اپن و سرش و برد بالای غذا و با چشمهای بسته بو کشید. با لذت چشم بسته گفت: میمیرم برای این لازانیا. لبخند زدم و رفتم تو آشپزخونه. من: کوهیار میدونی که موهات هنوز خیسه؟ یه لبخند گشاد زد. خندیدم و رومو برگردوندم و رفتم دنبال ظرفههای شام و گفتم: تو برو موهات و خشک کن. منم میز و میچینم. مظلوم یه چشمی گفت و رفت. اول چایی درست کردم و بعد میز و چیدم و از تو یخچال ماست و نوشابه در آوردم و غذا رو هم گذاشتم رو میز و صداش کردم. سریع خودش و رسوند. از همون دور که چشمش به غذا افتاد چشمهاش شروع کرد به برق زدن. از قیافه اش گشنگی می بارید. تند اومد نشست و بشقابش و گرفت سمتم. براش غذا کشیدم. خودم یه تیکه برداشتم. واقعاً گشنش بود چون نمیدونست غذا رو تو چشم و دماغش بزاره یا تو دهنش. 4-5 تا تیکه از لازانیایی که تو خونه برش کرده بودم و خورد سالادم تموم کرد و ماست و نوشابه و هر چی رو میز بود و خورد. سیر که شد کشید کنار. یه دستی به شکمش کشید و گفت: عالی بود... خیل خوشم میومد که میدیم غذای دست بختم انقده یه نفر و خوشحال کرده. با لبخند سرم و انداختم پایین و آخرین تیکه ی لازانیمامو که تو بشقابم بود و خوردم. از جام بلند شدم و بشقاب ها رو جمع کردم. بردم گذاشتم تو سینک. کوهیارم بلند شد کمک کنه. طرف ماست و که یه دبه ی گنده بود و از تو یخچال در آوردم. من به ماستم دست نزده بودم. برش گردوندم تو ظرف و در ظرف و اسقات گذاشتم روش. من: سفر خوش گذشت؟ کوهیار: چه خوشی بابا پدرم در اومد بس که کار کردم. ایستادم نگاش کردم. یه ابروم و بردم بالا. حالا خوبه میدونه من صدای دختره رو شنیدما بازم میگه مردم از خستگی. من: ولی فکر کنم زیادم بد نبودا... کوهیار: نه بابا از صبح تا شب سر کار بودم همه اش دوندگی داشت... با کنایه گفتم: شب تا صبح که نمیدویدی... کاسه هایی که برده بود سمت سینک و گذاشت تو سینک و برگشت سمت. یه لبخند گشاد زده بود. چاپلوسانه گفت: من که نمی زارم بهم بد بگذره.... فوق برنامه هم داشتم... یه ور نگاش کردم. نمیدوم چرا یهو حس کردم یه حس شدید خشمی تو وجودم داره سرک می کشه. نگاهم کم کم داشت میشد چپ چپ نگاه کردن. چشمهاش و ازش گرفتم و پر حرص دبه ی ماست و برداشتم و رفتم سمت یخچال. در یخچال و باز کردم اومدم ماست و بزارم تو یخچال که گوهیار گفت: از نظر کاری خسته کننده بود اما از نظرات دیگه خوب بود.... لحنش مثل یه نیشتر بود تو قلبم. یهو نفهمیدم چی شد. ظرف ماستی کهدستم بود از بین دستههام لیز خورد و من که خم شده بودم تا بزارمش طبقه ی پایین یخچال سعی کردم تو هوا بگیرمش اما با شدت خورد به پایین یخچال و درش با یه پرش باز شد و کلی ماست از توش پاشید بیرون. چشمهام و بستم که حداقل تو چشمهام نره و سعی کردم با دستهام نگهش دارم. وقتی مطمئن شدم ظرف ماست ثابت مونده و دیگه محتویاتش بیرون نمیاد چشمهام و باز کردم. -: چی کار کردی با خودت؟ با حرص در ظرف ماست و گذاشتم و هلش دادم تو قفسه اش. یخچال و زمین آشپزخونه پر ماست شده بود. برگشتم که یه دستمال بردارم تا تمیزش کنم که کوهیار مچ دستم و گرفت و نگهم داشت. جلوش ایستادم. یه نگاه به صورتم کرد و یه دستی به موهام کشید و دستش و بهم نشون داد. دستش ماستی شده بود. آهم در اومد. یه بلخند نصفه زد و گفت: برو خودت و تمیز کن من اینجا رو پاک می کنم. به ناچار رفتم سمت دستشویی. همچین ماسته پاشظیده بود که موهام و صورتم و لباسم و حتی شلوارمم پر لکه های ماست بود. به زور موهام و صورتم و پاک کردم. هر چی با آب به جون لباسم افتادم بازم تهش یه لکه ای می موند. ماسته پاک میشد اما خیسی لباس و یه لکه از جای ماست بود رو لباس. کل تاپ و شلوارم پر تیکه های خیس آب و ماست شده بود. آخرش اونقدر حرص خوردم چون تمیز نمیشد منم بی خیالش شدم و از تو دستشویی اومدم بیرون. موهام و صورتم خیس بود. برگشتم تو هال و چند تا دستمال کاغذی برداشتم که صورتم و خشک کنم. خواستم برم تو آشپزخونه که بقیهی میز و جمع کنم که کوهیار نزاشت و گفت: خودم جمع کردم تو بشین الان شربت میارم. راهم و کج کردم و بی حرف برگشتم رو مبل نشستم و با دستمال سعی کردم موهام و خشک کنم. بدتر دستماله خیس می شد می چسبید به موهام. کوهیار سینی شربت به دست اومد بیرون. از دور من و دید و زد زیر خنده. نزدیکم شد و اومد یه چیزی بگه که یهو پاش گیر کرد به فرش و تعادلش و از دست داد و خم شد جلو و سینی شربت از دستش در رفت و چون نزدیکم بود سینی با دو تا لیوان شربت آلبالو پرت شد رو سرم و یه درد بدی تو سرم و سینه ام حس کردم. نفسم بند اومد.      


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :