رمان می تراود مهتاب 4

اونم سالهای جوونی و شادابی رو به حرمت عشقی که به پدرم داشت به پای من ریخت.این اواخر ھم
دکتر کلافه اش کرده.میدونم که دست بردار نیست .خاله فروزان مامان رو دوره کرده و
از فردای پیری براش میگھ.اینه کھ مامان نرم شده و میخواد بھ دکتر جواب بده.میدونم
کھ عاشقش نیست.میخواد خودش رو بھ نوعی تسلیم سرنوشت کنه.داره با روزگار مدارا
میکنھ.مامان یک ھمراه میخواد برای ادامھ زندگی.اما عشقش توی قلبش محفوظھ.گاه
گداری جستھ گریختھ یھ چیزایی بھ خالھ فروزان میگھ و من از گوشھ و کنار میفھمم.
دلم ضعف کرد. بلند شدم بھ اشپزخانھ رفتم اما چیزی برای خوردن پیدا نکردم.نانھا بیات
شده بود واز دھن افتاده بود .یک حبھ انگور دھنم گذاشتم و بھ اتاقم برگشتم.لباس پوشیدم
و روسری مشکی حاشیھ دارم رو روی سرم انداختم و ھمان کیف چرم قھوه ای رو از
توی کمد برداشتم .کیفی کھ ھر بار دیدنش اتش بھ جانم میزد.رنگ کیفم با مانتو و شلوار
مشکی و روسری حاشیھ دارم تناسبی نداشت اما دلم اونو میخواست.لااقل ھمان یک
روزی کھ دلم بی نھایت ھواشو کرده.گرچھ واقفھ کھ بیھوده اس .در کمد رو بستم و
روانھ ی موسسھ شدم.از وقتی کھ دانشگاھم رو بھ اتمام رسونده بودم و با عرفان توی
موسسھ اش ھمکاری میکردم.رشتھ ی تحصیلی ام ھم نقاشی بوده و این بر تبحرم افزوده
.
وقتی کھ پای بھ دفتر موسسھ گذاشتم عرفان رو دیدم کھ نگران پای تلفن نشستھ و داره
شماره گیری میکنھ.با دیدن من گوشی رو گذاشت و بلند شد و اومد طرفم،پرسید :کجا
بودی تا حالا؟
خونسردانھ روی مبلی ولو شدم ،کیفم رو روی زانوانم نھادم و گفتم:
چطور؟
پشت میزش نشست و جواب داد:
نگرانت بودم.خیلی دیر کردی.دیروز کھ میرفتی تاکید داشتی امروز زدتر میایی .مگھ
قرار نیست تا اخر ھمین ھفتھ کار نقاشی سالن رو تموم کنیم.
ارام کیفم رو فشردم و گفتم:
چرا دیشب یھ مقدار کسالت داشتم.
خودش رو روی میز قدری جلو کشید و گفت:
خالھ فروزان باھات حرف زد؟
بی حوصلھ بلند شدم کیفم رو روی میز نھادم و گفتم:اره.
عرفان دستش را مشت کرده زیر چانھ نھاد و مشتاقانھ نگاھم کرد و گفت:
خب؟
جواب دادم :بھ جمالت.
بی حوصلھ بلند شد دستانش را روی میز قرار داد و گفت:
ھنوزم میخوای منو سر بدوونی؟بگو بدونم مھتاب منظورت چیھ از این بازیا؟
بھ طرف سالن رفتم و گفتم:
حالا وقت این حرفا نیست عرفان.باشھ موقع خودش باھم صحبت مبکنبم.میبینی کھ کار
دارم.
عرفان یک گام بھ طرفم برداشت کھ مانعش شدم و گفتم مگھ تو کلاس نداری؟
جواب داد :خیلی مھم نیست.
لبخندی زدم و گفتم: اما کار من برام مھمھ.
ھمان جا کھ ایستاده بود دست بھ سینھ شد و گفت:ھمین امروز باید جواب منو
بدی.مفھمومھ؟
خندیدم و گفتم:
بھ خودم کھ این طوری قول دادم.تو ھم بھتره مزاحم کارم نشی.
پرسید:
کارت یا افکارت،کھ ھنوز ھم باھاشون درگیری؟
سرتکان دادم و گفتم:ھردو با ھم .میخوام ضمن کارم فکر کنم.مگھ تو الان تھدیدم نکردی
کھ امروز اخرین مھلتھ؟
مھربانانھ گفت:
من ھیچ وقت تو رو تھدید نمیکنم .من ازت خواھش کردم دیگھ بیشتر از این بازیم ندی.
چرخیدم .بھ طرف سالن بھ راه افتادم و گفتم:
منم کھ گفتم چشم عرفان جان.
بھ طرف سالن میرفتم در حالی کھ میدونستم عرفان ھنوز ھمان جا ایستاده و بھ رفتنم
چشم دوختھ .ھمیشھ میگفت کھ من عروس خیالھایش بودم و حالا کھ در واقعیت پیدام
کرده از تماشا کردنم سیر نمشھ.چھ میکردم با این ھمھ عشقی کھ دورادور نثارم
میکرد؟میپذیرفتم؟جز با کمک خدا قادر نبودم.
لباس کار پوشیدم و رو چھار پابھ قرار گرفتم.من و عرفان با کمک ھم مشغول نقاشی بر
روی دیوارھای این کلاس بودیم.این کلاس از بقیھ کلاسھا بزرگتر و روشن تر بود بھ
ھمین خاطر بھ این مکان سالن میگفتیم..تصمیم داشتیم بچھ ھای بین سنین شش تا ده سال
رو بھ این مکان انتقال بدیم و کلاسھای کوچکتر رو برای بچھ ھای بزرگتر کھ پای ثابت
نقاشی می شدند و تعدادشان کمتر بود در نظر گرفتھ بودیم.ھر تابستان بچھ ھای کوچکتر
بیشتر برای نقاشی ثبت نام میکردند تا اوقات فراغتشان پر شود و کلاسھای کوچک
جوابگوی ترم تابستانھ نبود.بھ ھمین خاطر دیوار بین دو کلاس را برداشتیم و با مختصر
دست کاری و مرمت کلاسی بزرگ و روشن مھیا کردیم تا با فراغ بال بتونیم از بچھ
ھای بیشتری ثبت نام بھ عمل بیاریم.نقاشی بر روی دیوارھای سالن ھم فکر من بود و
عرفان بھ خوبی از ایده ام استقبال کرد و مسئولیت نقاشی اش رو ھم بھ خودم واگذار
نمود.میدونھ کھ از عھده اش بر میام.البتھ خودش ھم در اوقات فراغت کمک میکنھ.اما
مسئولیت اصلی روی دوش منھ.از وقتی کار نقاشی بر روی دیوارھای این اتاق رو بھ
عھده گرفتم مسئولیت کلاسم رو بھ عرفان واگذا کردم.
من معلم نقاشی بچھ ھای کوچکتر موسسھ ھستم .باسارا ھم در ھمین موسسھ اشنا شدم.
البتھ سارا پنج سال بیشتر نداره و کوچکترین بچھ ی این موسسھ اس.اما بھ نقاشی
علاقمنده و استعداد خوبی داره .سارا دختر نازو ملوسی کھ با سکوتش و نگاه غمگینش
ھر ببیننده ای رو در نگاه اول مجذوب خودش میکنھ.
چایی تون سرد نشھ خانم.
صدای عرفان مرا از صحرای خیالات کھ از سحرگاه ان روز در وسعت بیکرانش دست
و پا می زدم بیرون کشانید.سینی چای رو روی میز کوچک نھاده و خیر بھ من ایستاده
بود.اھی کشیدم و گفتم:
تو کاره دیگھ ای جز خیره شدن نداری؟
یک گام بھ جلو برداشت در حالی کھع گردنش رو ،رو بھ من بالا گرفتھ بود گفت:
این سوالیھ کھ من میخوام از تو بپرسم .این طوری پیش بری کارت حالا حالاھا می مونھ
معطل ھا.
حوصلھ نداشتم براش از حالات درونم بگم .چھ فایده از تکرار مکررات؟
افکارم مغشوشم بھ خودم مربوط بود.این من بودم کھ باید حسابم رو با خودم تسویھ
میکردم تا بتونم بھ اون جواب بدم.خشک و جدی گفتم:
بابت چای ممنون.
و خود م رو سرگرم کار نشون دادم.اما عرفان نرفت.ھمون جا ایستاد بھ نظاره کردن
من.نمیدونست کھ چقدر معذبم میکنھ .زیر گرمای نگاھش ذوب میشدم.سنگینی نگاه
مشتاقش خردم میکرد.مجنون بود رد عصر حاضر شاید،و این ھمھ علاقھ ی او رنجم
میداد .فکر کردم اگھ عرفان وارد زندگیم نشده بود راحت با درد جانگاھم دست و پنجھ
نرم میکردم.من و سرنوشت و عرفان و نقاشی،مثل کلافھای رنگین یک بلوز کاموایی
یک جورابی بھ ھم ارتباط پیدا کردیم.ھمھ چیز از تابستان ان سال شروع شد.
فصل ٢
خانم جان شمد رو از روی پاھام کشید و گفت:بلند شو دیگھ فچقدر می خوابی؟
بالشم رو مچالھ کردم و خابالو گفتم:خانم جان بزار یھ کم دیگھ بخوابم.
خانم جان باز گفت:سیرمونی نداری زا خواب؟ماشال.. تو جونت باشھ.الانھ سھ ساعت و
نیمھ خوابیدی.باد کردی ننھ.جوابی ندادم مبادا خواب نازنینم بپره.انکار صد سال بود
نخوابیده بودم.خانم جان با نی قلیانش بھ کف پام کشید و گفت:بلند شدی؟
با جشای بستھ جواب دادم:افقی اره.
صدای خانم جان رو شنیدم کھ گفت:بھ اقای افقی چی کار داری؟روز نیست گوش اون
بنده ی خدا سوت نکشھ کھ بس تو و فربد حرفش رو می زنید.
اقای افقی سوپری محل بود کھ نامش و حرف و حدیثش ورد زبون ما بود..
خانم جان دوباره با نی قلیان بھ جان کف پام افتاد.قلقلکم می امد.اوفی گفتم و پاھام رو
زیر شکمم مچالھ کردم.خانم جان گفت:
جون بھ سر شدم از بس کھ از این اتاق بھ اون اتاق شدم.قدرتی خدا تو این خونھ ادمیزاد
پیدا نمیشھ با ادم ھم کلوم شھ.دل خوش بھ تو کردم کھ انبون خوابی.
ای عجب از خانم جان کم خواب من!کھ نھ خواب دارد و نھ درک خواب را.صدای قل
قل قلیانش توی گوشم پیچید.بوی تنباکو میوه ای ھم چون معتادان خمار ترم کرد.با لذت
خودم رو بھ بالش فشردم کھ خانم جان تیز و برنده پریده ظریف خوابم را شکافت.الحق
کھ دست فربد درد نکنھ با این خرید کردنش.بلند شو ببین چھ طالبی خوبی خریده.مثل قند
می مونھ.ھم شیرین ھم لطیف.
با جشمان بستھ کفتم:اما قندای مازبره اگھ قندای خونھ شما لطیفھ.
خانم جان با نی قلیان ضربھ ای بھ پشتم زد و گفت:حالا کھ بیداری روی خوبت رو از ما
کن.
بلند شدم و چھار زانو نشستم ،بالشم رو از روی پا ی خودم گرفتھ و روش انداختم و
گفتم:بفرما اینم از روی خووبھ ما..
خانم جان در حالی کھ نی قلیانش را رو گوشھ لبان باریکش می فشرد نگاھی بھ صورتم
انداخت و گفت:پناه بر خدا!وای بھ روی بدت.
یک قاچ طالبی برداشتم و گاز زدم و در ھمان حال گفتم:چشھ؟خانم جان با حیرت بھ من
نگاه کرد و گفت:کی تو خواب کتکت زده؟موھاشو نگا.چشاشو ببین.ولله منم شیش ساعت
می کپیدم الان بادکنک بودم.
چنگالم رو توی کاسھ گذاشتم و گفتم:اولندش کھ ربطی بھ خواب نداره و بنده
مادرزادم..........
خانم جان با تعجب گفت:نھ کھ ما پدر زادیم تو مادر زادی!
گفتم :منظورم این کھ پفک کوچولوی پشت چشامھ کھ بھ قول دایی فربد کوه نمکم
کرده.اونم بھ من چھ؟تقصیر دخترتونھ کھ نوه ی بادکنک تحویلیتون دادن.
خانم جان نی قلیانش را پیچ داد و محکمش کرد و گفت: بھ دختر من چھ؟اون باد ارثیھ
پدرتھ.
بالشم رو پرت کرد و دوباره روش افتادم و گفتم:اه ه ه ه خانم جان،چرا امروز گیر می
دین؟ز ننھ یا بابا مھم نیست.
مھم اینھ کھ من دختر با نمکی ھستم.دایی می گھ ادم سفید باشھ و کوه نمک؟
خب راس می گھ .نمک توی صورت سبزه ھاس.این ھنر نیس کھ یکی مثلھ بنده ھم سفید
باشھ و ھم با نمک؟ھمھ معتقدند سفیدا ویرن.شیر برنجند.اما من از دولت سرای بھ قول
شما.خانم جان خم شد و پنکھ رو خاموش کرد و گفت:خودستایی تموم شد؟حالا اینا رو تو
تیتیفون بگی کھ مستمع نمی بیندت یھ چیزی.بلند شو بریم بیرون یھ مشت اب بپاشیم
ایوون خنک شھ،بعدشم فرش پھن کنیم یک چایی لیوانی با ھم بخوریم.تا وقتی داییت و
مادرت بیان شام ھم حاضره.
با شست پا دکمھ ی پنکھ رو زدم و گفتم.حالا واسھ شام چی داریم؟
خانم جان کھ دستش رو ستون دن کرده بود تا بھ کمک ان برخیزد ،گفت:کوفتھ کاری.
خندیدم و پرسیدم:گوفتھ کاری یا کوفت کاری.
خانم جان اخم کرد و گفت:خدا نکنھ کوفت کاری.نھ ننھ کوفتھ کاری داریم.دایی ات ھوس
کرده بود.

 


مطالب مشابه :


سی چمن...؟!

دل تو سینه وختی خوش نی غرق درد و ماتمن. تار و تمبور و دوهل ساز نی انبون سی




بهترین پیشنهادات برای ایرانگردی در ایام نوروز 93

( ترکیب ساز نی انبون و سازهای کوبه ای ) برای مسافرین خود اجرا کرده است .




غلامرضا وزان و محسن شریفیان _بوشهری

ساز و نقاره _ 11_تیری نی [ یکشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۸۶ ] [ 2:45 ] [ مصطفی ] About.




اینجا مردمش ... دلشون ... قدِ دریاشون ... بزرگه – قسمت دوم

ساز محلی، نی انبون. چقدر همیشه دوست داشتم این ساز رو از نزدیک ببینم. ولی چقدر زدنش سخته.




موسیقی محلی در ایران و موسیقی بوشهری

30 - صد سال نی 19 - مناسب ترین ساز برای جواب آواز چیست ؟ 18 - آواز شوشتری و تاریخ شهر شوشتر 17




رمان می تراود مهتاب 4

پیدا نمیشھ با ادم ھم کلوم شھ.دل خوش بھ تو کردم کھ انبون خانم جان نی رمان جزیره دردسر ساز




میلاد نبی رحمت و صادق ولایت و هفته ودت

نسل آینده ساز حسین ماهینی در حال نواختن نی انبون برای حمایت از تیم ملی در استرالیا!




برچسب :