پروين اعتصامي

ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ارور تیم


ErrooorTM.CoM| گروه اینترنتی ارور تیم


پروين در هشت سالگي به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشيدن قطعات زيبا و لطيف که پدرش از کتب خارجي (فرنگي، ترکي و عربي) ترجمه مي کرد طبع آزمائي مي نمود و به پرورش ذوق مي پرداخت.

در تير ماه سال 1303 شمسي دوره مدرسه دخترانه آمريکايي را با موفقيت به پايان برد و در جشن فراغت از تحصيل خطابه اي با عنوان" زن و تاريخ" ايراد کرد.

وي در سال 1313 خورشيدي با پسرعموي پدرش فضل الله آرتا (همايون فال)، رئيس شهرباني كرمانشاه، ازدواج كرد ولي اين وصلت ديري نپائيد و منجر به جدايي گرديد. بعد از آن واقعه پروين مدتي در كتابخانه دانشسراي عالي تهران سمت كتابداري داشت و به كار سرودن اشعار ناب خود نيز ادامه مي داد ، تا اينكه در 34 سالگي و در شب 16 فروردين سال 1320 خورشيدي به بيماري حصبه در تهران زندگي را بدرود گفت و پيكر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگي به خاك سپردند.

سالشمار زندگي پروين اعتصامي:

1285- تولد در 25 اسفند ماه، شهر تبريز.

1291- مهاجرت به تهران بهمراه خانواده در سن شش سالگي .

1292- سرودن اولين اشعار در سن 7 سالگي .

1293- شروع به سرودن اشعار به سبک انوري .

1297- سرودن شعر " اي مرغک " در سن 12 سالگي .
" اي مُرغک خُرد ، ز آشيانه "
" پرواز کن و پريدن آموز "
" تا کي حرکات کودکانه؟ "
" در باغ و چمن چميدن آموز "
" رام تو نمي شود زمانه "
" رام از چه شدي ؟ رميدن آموز "
" منديش که دام هست يا نه "
" بر مردم چشم ، ديدن آموز "
" شو روز به فکر آب و دانه "
" هنگام شب آرميدن آموز "

1300- سرودن شعر در مزمت ستمگران و ثروتمندان با نام " برزگر " .
" برزگري پند به فرزند داد، کاي پسر "
" اين پيشه پس از من تو راست "
" مدت ما جمله به محنت گذشت "
" نوبت خون خوردن و رنج شماست "
" هر چه کني نخست همان بدروي "
" کار بد و نيک ، چو کوه و صداست "
" گفت چنين ، کاي پدر نيک راي "
" صاعقه ي ما ستم اغنياست "
" پيشه آنان ، همه آرام و خواب "
" قسمت ما ، درد و غم و ابتلاست "
" ما فقرا ، از همه بيگانه ايم "
" مرد غني ، با همه کس آشناست "
" خوابگه آن را که سمور و خزست "
" کي غم سرماي زمستان ماست "
" تيره دلان را چه غم از تيرگيست "
" بي خبران را چه خبر از خداست "
1303- اتمام دوره مدرسه دخترانه آمريکايي ها .
- ايراد سخنراني در مراسم جشن فارغ التحصيلي با عنوان " زن و تاريخ " .

1304- شروع به تدريس ادبيات زبان فارسي و انگليسي در مدرسه دخترانه آمريکايي ها بمدت 2 سال .

1305- شروع همراهي پدرش در مسافرتهاي داخلي و خارجي تا سال 1303 .

1313- ازدواج با پسر عموي پدرش همايون فال .
- عزيمت به کرمانشاه و شروع زندگي مشترک 4 ماه پس از ازدواج .
- بازگشت به تهران و اقامت در خانه پدري .
1314- جدايي از همسرش پس از 4 ماه زندگي مشترک بدليل اخلاق نامناسب و لاابالي گري هاي وي .
- شروع بکار در کتابخانه در کتابخانه ي دانشسراي عالي بعنوان کتابدار .
- چاپ ديوان اشعارش به اهتمام پدرش .

1315- عدم قبول مدال لياقت درجه 3 فرهنگ، اهدايي از طرف وزارت فرهنگ وقت .
- عدم پذيرش پيشنهاد ورود به دربار ( عهده داري امور آموزش مربوط به محمد رضا شاه پهلوي به دستور مستقيم رضا شاه ) از طرف وزارت فرهنگ .

1316- از دست دادن پدر در سن 31 سالگي .

1320- شروع ابتلا به بيماري حصبه و بستري شدن در سوم بهمن ماه .
- در گذشت در اثر همين عارضه در 16 فروردين ماه .


 

 


روحش شاد و قرين رحمت باد

آثار :

قصيده شماره 1:فکرت مکن نيامده فردا را
قصيده شماره 2: در صف گل جا مده اين خار را
قصيده شماره 3: نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
قصيده شماره 4:بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
قصيده شماره 5: وي داده باد حادثه بر بادت
قصيده شماره 6: صد بيم خزانش بهر بهار است
قصيده شماره 7: آب هوي و حرص نه آبست، آذر است
قصيده شماره 8: زانکه در آن اهرمني رهنماست
قصيده شماره 9: وان مس که گشت همسر اين کيميا طلاست
قصيده شماره 10: تا چشم بهم بر زني خرابست
قصيده شماره 11: از رهزن ايام در امانست
قصيده شماره 12: چو پر کاه پريدن ز جا سبکساريست
قصيده شماره 13: تکيه بر بيهده گفتار نداشت
قصيده شماره 14: ايام عمر، فرصت برق جهان نداشت
قصيده شماره 15: در ره عقل کارواني داشت
قصيده شماره 16: بد و نيک و غم و شادي همه آخر گردد
قصيده شماره 17: ماند خاکستري از دفتر و طوماري چند
قصيده شماره 18: بسي کار دشوار کسان کنند
قصيده شماره 19: گرگ سيه درون، سگ چوپان نمي‌شود
قصيده شماره 20: آنکو وجود پاک نيالايد
قصيده شماره 21: نور بوديم و شديم از کار ناهنجار نار
قصيده شماره 22: ليک دوک تو نگرديد ازين بهتر
قصيده شماره 23: نرهد مار فساي از بد مار آخر
قصيده شماره 24: دهر درياست، بينديش ز طوفانش
قصيده شماره 25: دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
قصيده شماره 26: ره ديو لاخ و قافله بي مقصد و مرام
قصيده شماره 27: که با دسيسه و آشوب باز خواهد وام
قصيده شماره 28: به کز اين پس کندش نطق خرد ابکم
قصيده شماره 29: گاه سود و گه زيان ميوريم
قصيده شماره 30: از بدشان چهر جان پاک بگردان
قصيده شماره 31: عيب خود را مکن ايدوست ز خود پنهان
قصيده شماره 32: آن به که نگرديش به پيرامن
قصيده شماره 33: تهي از سبزه و گل راغ و گلشن
قصيده شماره 34: زشتروئي چه کند آينه‌ي گردون
قصيده شماره 35: بجهان گذران تکيه مکن چندين
قصيده شماره 36: با تن دون يار گشتي دون شدي
قصيده شماره 37: گيتي ننهد ز سر سيه‌کاري
قصيده شماره 38: ره نيکان چه سپاري که گرانباري
قصيده شماره 39: سالها کرده تباهي و هوسراني
قصيده شماره 40: فساد از دل فروشوئي، غبار از جان برافشاني
قصيده شماره 41: مخواه از درخت جهان سايباني
قصيده شماره 42: همي پوينده در راه خطائي

مثنويات :

آتش دل: به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
آرزوها: اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
آرزوها: اي خوشا سوداي دل از ديده پنهان داشتن
آرزوها: اي خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
آروزها: اي خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
آرزوها: اي خوش اندر گنج دل زر معاني داشتن
آرزوي پرواز: کبوتر بچه‌اي با شوق پرواز
آرزوي مادر: جهانديده کشاورزي بدشتي
آسايش بزرگان: شنيده‌ايد که آسايش بزرگان چيست
آشيان ويران: از ساحت پاک آشياني
آئين آينه: وقت سحر، به آينه‌اي گفت شانه‌اي
احسان بي ثمر: باريد ابر بر گل پژمرده‌اي و گفت
ارزش گوهر: مرغي نهاد روي بباغي ز خرمني
از يک غزل: بي روي دوست، دوش شب ما سحر نداشت
اشک يتيم: روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
امروز و فردا: بلبل آهسته به گل گفت شبي
اميد و نوميدي: به نوميدي، سحرگه گفت اميد
اندوه فقر: با دوک خويشن، پيرزني گفت وقت کار
اي رنجبر: تا بکي جان کندن اندر آفتاب اي رنجبر
اي گربه: اي گربه، ترا چه شد که ناگاه
اي مرغک: اي مرغک خرد، ز اشيانه
باد بروت: عالمي طعنه زد به ناداني
بازي زندگي: عدسي وقت پختن، از ماشي
بام شکسته: بادي وزيد و لانه‌ي خردي خراب کرد
بلبل و مور: بلبلي از جلوه‌ي گل بي قرار
برف و بوستان: به ماه دي، گلستان گفت با برف
برگ گريزان: شنيدستم که وقت برگريزان
بنفشه: بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
بهاي جواني: خميد نرگس پژمرده‌اي ز انده و شرم
بهاي نيکي: بزرگي داد يک درهم گدا را
بي آرزو: بغاري تيره، درويشي دمي خفت
بي پدر: به سر خاک پدر، دخترکي
پايمال آز: ديد موري در رهي پيلي سترک
پايه و ديوار: گفت ديوار قصر پادشهي
پيام گل: به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
پيک پيري: ز سري، موي سپيدي روئيد
پيوند نور: بدامان گلستاني شبانگاه
تاراج روزگار: نهال تازه رسي گفت با درختي خشک
توانا و ناتوان: در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني
توشه‌ي پژمردگي: لاله‌اي با نرگس پژمرده گفت
تهيدست: دختري خرد، بمهماني رفت
تير و کمان: گفت تيري با کمان، روز نبرد
تيره‌بخت: دختري خرد، شکايت سر کرد
تيمارخوار: گفت ماهيخوار با ماهي ز دور
جامه‌ي عرفان: به درويشي، بزرگي جامه‌اي داد
جان و تن: کودکي در بر، قبائي سرخ داشت
جمال حق: نهان شد از گل زردي گلي سپيد که ما
جولاي خدا: کاهلي در گوشه‌اي افتاد سست
چند پند: کسي که بر سر نرد جهان قمار نکرد
حديث مهر: گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري
حقيقت و مجاز: بلبلي شيفته ميگفت به گل
خاطر خشنود: بطعنه پيش سگي گفت گربه کاي مسکين
خوان کرم: بر سر راهي، گدائي تيره‌روز
خون دل: مرغي بباغ رفت و يکي ميوه کند و خورد
درخت بي بر: آن قصه شنيديد که در باغ، يکي روز
درياي نور: بالماس ميزد چکش زرگري
دزد خانه: حکايت کرد سرهنگي به کسري
دزد و قاضي: برد دزدي را سوي قاضي عسس
دکان ريا: اينچنين خواندم که روزي روبهي
دو محضر: قاضي کشمر ز محضر، شامگاه
دو همدرد: بلبلي گفت بکنج قفسي
دو همراز: در آبگير، سحرگاه بط بماهي گفت
ديدن و ناديدن: شبي بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
ديده و دل: شکايت کرد روزي ديده با دل
ديوانه و زنجير: گفت با زنجير، در زندان شبي ديوانه‌اي
ذره: شنيده‌ايد که روزي بچشمه‌ي خورشيد
ذره و خفاش: در آنساعت که چشم روز ميخفت
راه دل: اي که عمريست راه پيمائي
رفوي وقت: گفت سوزن با رفوگر وقت شام
رنج نخست: خليد خار درشتي بپاي طفلي خرد
روباه نفس: ز قلعه، ماکياني شد به ديوار
روح آزاد: تو چو زري، اي روان تابناک
روح آزرده: بشکوه گفت جواني فقير با پيري
روش آفرينش: سخن گفت با خويش، دلوي بنخوت
زاهد خودبين: آن نشنيديد که در شيروان
سپيد و سياه: کبوتري، سحر اندر هواي پروازي
سختي و سختيها: نهفتن بعمري غم آشکاري
سرنوشت: به جغذ گفت شبانگاه طوطي از سر خشم
سرود خارکن: بصحرا، سرود اينچنين خارکن
سرو سنگ: نهان کرد ديوانه در جيب، سنگي
سعي و عمل: براهي در، سليمان ديد موري
سفر اشک: اشک طرف ديده را گرديد و رفت
سيه روي: بکنج مطبخ تاريک، تابه گفت به ديگ
شاهد و شمع: شاهدي گفت بشمعي کامشب
شب: شباهنگام، کاين فيروزه گلشن
شباويز: چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شرط نيکنامي: نيکنامي نباشد، از ره عجب
شکايت پيرزن: روز شکار، پيرزني با قباد گفت
شکسته: با بنفشه، لاله گفت اي بيخبر
شکنج روح: بزندان تاريک، در بند سخت
شوق برابري: ناروني بود به هندوستان
صاعقه‌ي ما، ستم اغنياست: برزگري پند به فرزند داد
صاف و درد: غنچه‌اي گفت به پژمرده گلي
صيد پريشان: شنيدم بود در دامان راغي
طفل يتيم: کودکي کوزه‌اي شکست و گريست
طوطي و شکر: تاجري در کشور هندوستان
عشق حق: عاقلي، ديوانه‌اي را داد پند
عمر گل: سحرگه، غنچه‌اي در طرف گلزار
عهد خونين: ببام قلعه‌اي، باز شکاري
عيبجو: زاغي بطرف باغ، بطاوس طعنه زد
غرور نيکبختان: ز دامي ديد گنجشگي همائي
فرشته‌ي انس: در آن سراي که زن نيست، انس و شفقت نيست
فرياد حسرت: فتاد طائري از لانه و ز درد تپيد
فريب آشتي: ز حيله، بر در موشي نشست گربه و گفت
فلسفه: نخودي گفت لوبيائي را
قائد تقدير: کرد آسيا ز آب، سحرگاه باز خواست
قدر هستي: سرو خنديد سحر، بر گل سرخ
قلب مجروح: دي، کودکي بدامن مادر گريست زار
کارآگاه: گربه‌ي پيري، ز شکار اوفتاد
کارگاه حرير: به کرم پيله شنيدم که طعنه زد حلزون
کاروان چمن: گفت با صيد قفس، مرغ چمن
کارهاي ما: نخوانده فرق سر از پاي، عزم کو کرديم
کرباس و الماس: يکي گوهر فروشي، ثروت اندوز
کعبه‌ي دل: گه احرام، روز عيد قربان
کمان قضا: موشکي را بمهر، مادر گفت
کوته نظر: شمع بگريست گه سوز و گداز
کودک آرزومند: دي، مرغکي بمادر خود گفت، تا بچند
کوه و کاه: بچشم عجب، سوي کاه کرد کوه نگاه
کيفر بي هنر: بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت
گذشته‌ي بي حاصل: کاشکي، وقت را شتاب نبود
گرگ و سگ: پيام داد سگ گله را، شبي گرگي
گرگ و شبان: شنيدستم يکي چوپان نادان
گره گشاي: پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
گريه‌ي بي سود: باغباني، قطره‌اي بر برگ گل
گفتار و کردار: به گربه گفت ز راه عتاب، شير ژيان
گل بي عيب: بلبلي گفت سحر با گل سرخ
گل پژمرده: صبحدم، صاحبدلي در گلشني
گل پنهان: نهفت چهره گلي زير برگ و بلبل گفت
گل خودرو: بطرف گلشني، در نوبهاري
گل سرخ: گل سرخ، روزي ز گرما فسرد
گل و خار: در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار
گل و خاک: صبحدم، تازه گلي خودبين گفت
گل و شبنم: گلي، خنديد در باغي سحرگاه
گله‌ي بيجا: گفت گرگي با سگي، دور از رمه
گنج ايمن: نهاد کودک خردي بسر، ز گل تاجي
گنج درويش: دزد عياري، بفکر دستبرد
گوهر اشک: آن نشنيديد که يک قطره اشک
گوهر و سنگ: شنيدستم که اندر معدني تنگ
لطف حق: مادر موسي، چو موسي را به نيل
مادر دورانديش: با مرغکان خويش، چنين گفت ماکيان
مرغ زيرک: يکي مرغ زيرک، ز کوتاه بامي
مست و هشيار: محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
معمار نادان: ديد موري طاسک لغزنده‌اي
مناظره: شنيده‌ايد ميان دو قطره خون چه گذشت
مور و مار: با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
نا آزموده: قاضي بغداد، شد بيمار سخت
نا اهل: نوگلي، روزي ز شورستان دميد
ناتوان: جواني چنين گفت روزي به پيري
نامه به نوشيروان: بزرگمهر، به شيروان نوشت که خلق
نشان آزادگي: به سوزني ز ره شکوه گفت پيرهني
نغمه‌ي خوشه‌چين: ز درد پاي، پيرزني ناله کرد زار
نغمه‌ي رفوگر: شب شد و پير رفوگر ناله کرد
نغمه‌ي صبح: صبح آمد و مرغ صبحگاهي
نکته‌اي چند: هر که با پاکدلان، صبح و مسائي داد
نکوهش بيجا: سير، يک روز طعنه زد به پياز
نکوهش بي‌خبران: هماي ديد سوي ماکيان بقلعه و گفت
نکوهش نکوهيده: جعل پير گفت با انگشت
نوروز: سپيده‌دم، نسيمي روح پرور
نهال آرزو: اي نهال آرزو، خوش زي که بار آورده‌اي
نيکي دل: اي دل، اول قدم نيکدلان
هرچه باداباد: گفت با خاک، صبحگاهي باد
همنشين ناهموار: آب ناليد، وقت جوشيدن
ياد ياران: اي جسم سياه موميائي
مقطعات: اي گل، تو ز جمعيت گلزار، چه ديدي
اين قطعه را در تعزيت پدر بزرگوار خود سروده‌ام: پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل
اين قطعه را براي سنگ مزار خودم سروده‌ام: اينکه خاک سيهش بالين است

تمثيلات و مقطعات :

آتش دل: به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
آرزوها: اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
آرزوها: اي خوشا سوداي دل از ديده پنهان داشتن
آرزوها: اي خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
آروزها: اي خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
آرزوها: اي خوش اندر گنج دل زر معاني داشتن
آرزوي پرواز: کبوتر بچه‌اي با شوق پرواز
آرزوي مادر: جهانديده کشاورزي بدشتي
آسايش بزرگان: شنيده‌ايد که آسايش بزرگان چيست
آشيان ويران: از ساحت پاک آشياني
آئين آينه: وقت سحر، به آينه‌اي گفت شانه‌اي
احسان بي ثمر: باريد ابر بر گل پژمرده‌اي و گفت
ارزش گوهر: مرغي نهاد روي بباغي ز خرمني
از يک غزل: بي روي دوست، دوش شب ما سحر نداشت
اشک يتيم: روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
امروز و فردا: بلبل آهسته به گل گفت شبي
اميد و نوميدي: به نوميدي، سحرگه گفت اميد
اندوه فقر: با دوک خويشن، پيرزني گفت وقت کار
اي رنجبر: تا بکي جان کندن اندر آفتاب اي رنجبر
اي گربه: اي گربه، ترا چه شد که ناگاه
اي مرغک: اي مرغک خرد، ز اشيانه
باد بروت: عالمي طعنه زد به ناداني
بازي زندگي: عدسي وقت پختن، از ماشي
بام شکسته: بادي وزيد و لانه‌ي خردي خراب کرد
بلبل و مور: بلبلي از جلوه‌ي گل بي قرار
برف و بوستان: به ماه دي، گلستان گفت با برف
برگ گريزان: شنيدستم که وقت برگريزان
بنفشه: بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
بهاي جواني: خميد نرگس پژمرده‌اي ز انده و شرم
بهاي نيکي: بزرگي داد يک درهم گدا را
بي آرزو: بغاري تيره، درويشي دمي خفت
بي پدر: به سر خاک پدر، دخترکي
پايمال آز: ديد موري در رهي پيلي سترک
پايه و ديوار: گفت ديوار قصر پادشهي
پيام گل: به آب روان گفت گل کاز تو خواهم
پيک پيري: ز سري، موي سپيدي روئيد
پيوند نور: بدامان گلستاني شبانگاه
تاراج روزگار: نهال تازه رسي گفت با درختي خشک
توانا و ناتوان: در دست بانوئي، به نخي گفت سوزني
توشه‌ي پژمردگي: لاله‌اي با نرگس پژمرده گفت
تهيدست: دختري خرد، بمهماني رفت
تير و کمان: گفت تيري با کمان، روز نبرد
تيره‌بخت: دختري خرد، شکايت سر کرد
تيمارخوار: گفت ماهيخوار با ماهي ز دور
جامه‌ي عرفان: به درويشي، بزرگي جامه‌اي داد
جان و تن: کودکي در بر، قبائي سرخ داشت
جمال حق: نهان شد از گل زردي گلي سپيد که ما
جولاي خدا: کاهلي در گوشه‌اي افتاد سست
چند پند: کسي که بر سر نرد جهان قمار نکرد
حديث مهر: گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري
حقيقت و مجاز: بلبلي شيفته ميگفت به گل
خاطر خشنود: بطعنه پيش سگي گفت گربه کاي مسکين
خوان کرم: بر سر راهي، گدائي تيره‌روز
خون دل: مرغي بباغ رفت و يکي ميوه کند و خورد
درخت بي بر: آن قصه شنيديد که در باغ، يکي روز
درياي نور: بالماس ميزد چکش زرگري
دزد خانه: حکايت کرد سرهنگي به کسري
دزد و قاضي: برد دزدي را سوي قاضي عسس
دکان ريا: اينچنين خواندم که روزي روبهي
دو محضر: قاضي کشمر ز محضر، شامگاه
دو همدرد: بلبلي گفت بکنج قفسي
دو همراز: در آبگير، سحرگاه بط بماهي گفت
ديدن و ناديدن: شبي بمردمک چشم، طعنه زد مژگان
ديده و دل: شکايت کرد روزي ديده با دل
ديوانه و زنجير: گفت با زنجير، در زندان شبي ديوانه‌اي
ذره: شنيده‌ايد که روزي بچشمه‌ي خورشيد
ذره و خفاش: در آنساعت که چشم روز ميخفت
راه دل: اي که عمريست راه پيمائي
رفوي وقت: گفت سوزن با رفوگر وقت شام
رنج نخست: خليد خار درشتي بپاي طفلي خرد
روباه نفس: ز قلعه، ماکياني شد به ديوار
روح آزاد: تو چو زري، اي روان تابناک
روح آزرده: بشکوه گفت جواني فقير با پيري
روش آفرينش: سخن گفت با خويش، دلوي بنخوت
زاهد خودبين: آن نشنيديد که در شيروان
سپيد و سياه: کبوتري، سحر اندر هواي پروازي
سختي و سختيها: نهفتن بعمري غم آشکاري
سرنوشت: به جغذ گفت شبانگاه طوطي از سر خشم
سرود خارکن: بصحرا، سرود اينچنين خارکن
سرو سنگ: نهان کرد ديوانه در جيب، سنگي
سعي و عمل: براهي در، سليمان ديد موري
سفر اشک: اشک طرف ديده را گرديد و رفت
سيه روي: بکنج مطبخ تاريک، تابه گفت به ديگ
شاهد و شمع: شاهدي گفت بشمعي کامشب
شب: شباهنگام، کاين فيروزه گلشن
شباويز: چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شرط نيکنامي: نيکنامي نباشد، از ره عجب
شکايت پيرزن: روز شکار، پيرزني با قباد گفت
شکسته: با بنفشه، لاله گفت اي بيخبر
شکنج روح: بزندان تاريک، در بند سخت
شوق برابري: ناروني بود به هندوستان
صاعقه‌ي ما، ستم اغنياست: برزگري پند به فرزند داد
صاف و درد: غنچه‌اي گفت به پژمرده گلي
صيد پريشان: شنيدم بود در دامان راغي
طفل يتيم: کودکي کوزه‌اي شکست و گريست
طوطي و شکر: تاجري در کشور هندوستان
عشق حق: عاقلي، ديوانه‌اي را داد پند
عمر گل: سحرگه، غنچه‌اي در طرف گلزار
عهد خونين: ببام قلعه‌اي، باز شکاري
عيبجو: زاغي بطرف باغ، بطاوس طعنه زد
غرور نيکبختان: ز دامي ديد گنجشگي همائي
فرشته‌ي انس: در آن سراي که زن نيست، انس و شفقت نيست
فرياد حسرت: فتاد طائري از لانه و ز درد تپيد
فريب آشتي: ز حيله، بر در موشي نشست گربه و گفت
فلسفه: نخودي گفت لوبيائي را
قائد تقدير: کرد آسيا ز آب، سحرگاه باز خواست
قدر هستي: سرو خنديد سحر، بر گل سرخ
قلب مجروح: دي، کودکي بدامن مادر گريست زار
کارآگاه: گربه‌ي پيري، ز شکار اوفتاد
کارگاه حرير: به کرم پيله شنيدم که طعنه زد حلزون
کاروان چمن: گفت با صيد قفس، مرغ چمن
کارهاي ما: نخوانده فرق سر از پاي، عزم کو کرديم
کرباس و الماس: يکي گوهر فروشي، ثروت اندوز
کعبه‌ي دل: گه احرام، روز عيد قربان
کمان قضا: موشکي را بمهر، مادر گفت
کوته نظر: شمع بگريست گه سوز و گداز
کودک آرزومند: دي، مرغکي بمادر خود گفت، تا بچند
کوه و کاه: بچشم عجب، سوي کاه کرد کوه نگاه
کيفر بي هنر: بخويش، هيمه گه سوختن بزاري گفت
گذشته‌ي بي حاصل: کاشکي، وقت را شتاب نبود
گرگ و سگ: پيام داد سگ گله را، شبي گرگي
گرگ و شبان: شنيدستم يکي چوپان نادان
گره گشاي: پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
گريه‌ي بي سود: باغباني، قطره‌اي بر برگ گل
گفتار و کردار: به گربه گفت ز راه عتاب، شير ژيان
گل بي عيب: بلبلي گفت سحر با گل سرخ
گل پژمرده: صبحدم، صاحبدلي در گلشني
گل پنهان: نهفت چهره گلي زير برگ و بلبل گفت
گل خودرو: بطرف گلشني، در نوبهاري
گل سرخ: گل سرخ، روزي ز گرما فسرد
گل و خار: در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار
گل و خاک: صبحدم، تازه گلي خودبين گفت
گل و شبنم: گلي، خنديد در باغي سحرگاه
گله‌ي بيجا: گفت گرگي با سگي، دور از رمه
گنج ايمن: نهاد کودک خردي بسر، ز گل تاجي
گنج درويش: دزد عياري، بفکر دستبرد
گوهر اشک: آن نشنيديد که يک قطره اشک
گوهر و سنگ: شنيدستم که اندر معدني تنگ
لطف حق: مادر موسي، چو موسي را به نيل
مادر دورانديش: با مرغکان خويش، چنين گفت ماکيان
مرغ زيرک: يکي مرغ زيرک، ز کوتاه بامي
مست و هشيار: محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
معمار نادان: ديد موري طاسک لغزنده‌اي
مناظره: شنيده‌ايد ميان دو قطره خون چه گذشت
مور و مار: با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
نا آزموده: قاضي بغداد، شد بيمار سخت
نا اهل: نوگلي، روزي ز شورستان دميد
ناتوان: جواني چنين گفت روزي به پيري
نامه به نوشيروان: بزرگمهر، به شيروان نوشت که خلق
نشان آزادگي: به سوزني ز ره شکوه گفت پيرهني
نغمه‌ي خوشه‌چين: ز درد پاي، پيرزني ناله کرد زار
نغمه‌ي رفوگر: شب شد و پير رفوگر ناله کرد
نغمه‌ي صبح: صبح آمد و مرغ صبحگاهي
نکته‌اي چند: هر که با پاکدلان، صبح و مسائي داد
نکوهش بيجا: سير، يک روز طعنه زد به پياز
نکوهش بي‌خبران: هماي ديد سوي ماکيان بقلعه و گفت
نکوهش نکوهيده: جعل پير گفت با انگشت
نوروز: سپيده‌دم، نسيمي روح پرور
نهال آرزو: اي نهال آرزو، خوش زي که بار آورده‌اي
نيکي دل: اي دل، اول قدم نيکدلان
هرچه باداباد: گفت با خاک، صبحگاهي باد
همنشين ناهموار: آب ناليد، وقت جوشيدن
ياد ياران: اي جسم سياه موميائي
مقطعات: اي گل، تو ز جمعيت گلزار، چه ديدي
اين قطعه را در تعزيت پدر بزرگوار خود سروده‌ام: پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل
اين قطعه را براي سنگ مزار خودم سروده‌ام: اينکه خاک سيهش بالين است


مطالب مشابه :


خلقت افرینش و عجایب خلقت به اعمالمان بنگریم تا با مار تنبیه نشویم

جنگ بین مار و سمور. از باریش. 3261 بار مشاهده . 1:56. نبرد خدنگ با مار(جالب) از شیفته




سمور دریایی

این سمور به هنگام غروب خود را به خواب است، آب او را نبرد. ماهی و آکواریوم مار




بازنویسی داستان های شاهنامه فردوسی از نظم به نثر

کوتاه نوشته هایی از ادب و او در نبرد با مار بزرگی سمور ) داشتند را کشت و از چرم و




هوشنگ

چون روباه و سنجاب و سمور مار بگريخت و آن سنگ برفت و جز از نام نيكى نبرد




پروين اعتصامي

" خوابگه آن را که سمور و خزست " مور و مار: گفت تيري با کمان، روز نبرد




برچسب :