داستان های ریشه های تاریخی ضرب المثل های فارسی3

 

جنگ زرگری

جنگ زرگری جنگی است ساختگی و دروغین میان دو تن برای فریفتن شخص سوم.

 

این جنگ که در ایام قدیم یکی از حیله های زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است.

جنگ زرگری بدین صورت بوده است که هرگاه مشتری ِ به ظاهر پولداری وارد دکان زرگری می شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می کرد، زرگر فورا بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می کرد و به شکلی ( مانند علامت و چشمک یا فرستادن شاگردش ) زرگر مغازه ی همسایه را خبر می کرد تا وارد معرکه شود.

زرگر دوم که به بهانه ای خود را نزدیک می کرد به مشتری می گفت که همان جواهر را در مغازه اش دارد و با بهای کم تری آن را می فروشد ( این بها کم تر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود).

در این حال زرگر اولی آغاز به جنگ و جدل با زرگر دومی می کرد و به او دشنام می داد که داری مشتری مرا از چنگم در می آوری و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می زد که می خواهی چیزی را که این قدر می ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری .

کوتاه سخن، چنان قشقرقی به راه می افتاد و جنگی درمی گرفت که مشتری ساده لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می کرد بی اعتنا به سروصدای زرگر اول به مغازه ی زرگر دوم می رفت و جواهر موردنظر را بدون کم ترین پرسش و چانه ای از او می خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می کرد و دو زرگر سود به دست آمده را میان خود تقسیم می کردند.

__________________

________________________________________

جور کسی را کشیدن

این اصطلاح را هنگامی به کار می برند که کسی، دیگر از عهده ی انجام باقی مانده ی کاری بر نمی آید و از دیگری خواهش می کند تا کار او را به پایان برساند و یا برای هنگامی که کسی سختی و ناگواری امری را به جای دیگری تحمل نماید.

 

این عبارت از اصطلاحات می گساران و باده نوشان بوده است که اکنون دیگر در موارد گوناگون به کار برده می شود.

جام جم یا جام جمشید که در گذشته نام جام شراب خواری بوده است دارای هفت خط درجه بندی بوده است که هر کدام از این خطوط ظرفیت شراب خواران را نشان می داده است، در آن زمان اگر باده نوشی حتا یک قطره از شراب خود را باقی می گذاشت مورد سرزنش و تحقیر قرار می گرفت. از این رو هر کس می کوشید جام را فقط تا آن اندازه ای پر کند که می تواند آن را بنوشد.

هفت خط جام جم از پایین به بالا عبارت بود از :

١- خط مزور

۲- خط فرودینه ( یا خط کاسه گر)

٣- خط اشک ( یا خط در شکر)، اصطلاح " اشکی بریز " نیز در میان باده نوشان از این جا است.

۴- خط ارزق (یا خط شب)

۵- خط بصره (خطی که نزدیک به اعتدال بوده است)

۶- خط بغداد ( که مشهورترین خط جام جم بوده است)

۷- خط جور ( یا خط لب جام)،

خط جور خطی است که پیاله ی شراب در آن جا مالامال و سرریز شده و کم تر کسی از عهده ی نوشیدن آن بر می آمده است.

باده نوشانی که جام خود را تا خط جور پر می نمودند ولی از عهده نوشیدن همه ی آن بر نمی آمدند به دیگری تعارف می کردند تا جور آن ها را بکشند ( بالا بکشند) و جام را خالی نموده و قطره ای از آن باقی نگذارند.

و امروز این اصطلاح برای هر خوراکی و نوشیدنی و هر امر نیمه تمام به کار گرفته می شود.

اصطلاح هفت خط نیز که برای افراد حرفه ای و کار کشته به کار می رود از همین حا است که در جای خود به تفصیل شرح داده خواهد شد.

 

جیم شدن

هر گاه کسی از جمعیتی بگریزد و یا به علت انجام جرم یا گناهی پا به فرار نهاده و پنهان شود، در اصطلاح می گویند: فلانی جیم شده است.

 

هارون الرشید برای ادامه ی خلافت و حفظ مقام و قدرت خود تصمیم گرفت تا جعفر صادق امام ششم شیعیان و یاران نزدیک او را از میان بردارد. بهلول که مردی عاقل و عارف و کامل و در حاضرجوابی و حل مسائل دشوار سرآمد دانشمندان عصر خود و از بستگان هارون الرشید نیز بود در میان یاران جعفر صادق قرار داشت.

هواداران جعفر صادق درباره فتوای هارون الرشید که برای قتل آنان صادر شده بود از وی که در آن هنگام در مدینه پنهان شده بود چاره جویی کردند و جعفر صادق که می دانست کارگزاران و جاسوسان خلیفه مراقب اوضاع هستند در پیامی رمز دار و سربسته نوشت که : « جیم شوید».

برخی از هواداران حرف «ج» را «جلاء وطن» دانسته و عراق را ترک نمودند. شماری نیز منظور جعفر صادق را «جبل» تعبیر کردند و به کوهستان ها گریختند. بهلول نیز آن را «جنون» تعبیر کرد و سوار بر اسبی چوبی گردید و خود را به دیوانگی زد.

 

چشم روشنی

چشم روشنی کنایه از تبزیک و تهنیت و یا هدیه ای است که به هنگام تولد فرزند یا یافتن شغل و منصب و مانند آن به کسی می گویند یا می دهند.

 

علت مربوط ساختن اصطلاح چشم روشنی با مبارک باد و هدایا یی که از دوست می رسد، داستان زیر است:

یوسف پس از سال ها در به دری و سرگردانی و زندان، سرانجام «عزیز» مصر شد و در آن سالی که در کنعان قحط سالی شد، فرزندان یعقوب نزد یوسف شتافتند و بدون آن که برادر خود را بشناسند از او یاری و آذوقه خواستند. یوسف که برادران خود را شناخته بود خود را معرفی نمود و پس از آن که به آن ها گندم و آذوقه ی بسیار داد، پیش از روانه ساختن آنان به کنعان، پیراهنی از خود را به برادران داد تا آن را روی چهره ی یعقوب که بینایی خود را در دوری از یوسف از دست داده بود بیندازند تا او، هم مژده ی زنده و تندرست بودن پسرش یوسف را باور کند و هم چشمانش دوباره بینا و روشن شود.

برادران نیز بدین ترتیب عمل کردند و بوی پیراهن یوسف که بر چهره ی یعقوب انداخته بودند چون آن جان بخش و شفا بخش بود که بینایی را به او بازگردانید و چشمش روشن شد.

بر پایه این داستان است که دیگر رسیدن هر تهنیت و مبارک باد و یا هدیه ای را چشم روشنی خوانده اند.

هان به یعقوب بگویید که از گمشده ات

می رسد پیرهنی، چشم تو روشن باشد (حاتم کاشی)

 %DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%B1.jpg

چوب توی آستین کردن

این عبارت را به هنگام تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند.

 

یکی از انواع تنبیه خلاف کاران که تا دوره ی قاجار نیز رایج بود، چوب در آستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دست های محکوم از

یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آن ها را خم کند.

پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه می داشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینند و او نتواند آن ها را از خود براند.

دست های محکوم به دلیل بی حرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس ها بر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمی گذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.

 

حاجی حاجی مکه

این عبارت هنگامی به کار می رود که دوست و آشنایی پس از زمانی دراز به دیدن دوستان و بستگانش بیاید و یا کسی که پول یا چیزی را که وام گرفته است بر نگرداند.

 

« حج » در لغت به معنی قصد کاری کردن است. اما در شریعت اسلام به معنی به مکه رفتن و زیارت از کعبه می باشد. در گذشته که امکانات امروزی مانند هواپیما وجود نداشت و زایران ناگزیر بودند با اسب و قاطر و شتر و کجاوه از صحرا های سوزان و بیابان های بی آب و علف بگذرند، سفرشان ۴تا ۶ماه به درازا می کشید و اگر از گردبادهای سخت و دستبرد راهزنان و جز این ها جان سالم به در می بردند شاید می توانستند یک بار در عمرشان به زیارت کعبه نایل شوند.

بیش تر حاجیان پس از بازگشت از سفر حج به دلیل سختی هایی که برشمردیم و نیز اختلافات شیعه و سنی، به ویژه در دوره ی سلاطین صفوی و امپراتوری عثمانی که موجب بروز حوادث ناگوار و کشتارهای بی رحمانه می گردید، از مسافرت دوباره به عربستان و زیارت کعبه چشم پوشی می کردند و امکان دیدار دوباره با حاجیان سفر قبلی خود را به گور می بردند.

از این رو حاجیان ایرانی که از گوشه و کنار کشور پهناور ایران در مکه با یکدیگر آشنا می شدند، چون امکان دیداری را در خود ایران نداشتند، پس از پایان مراسم حج و هنگامی که آهنگ بازگشت به ایران و زادگاه خود را می کردند، گاه به شوخی و گاه به جد به یکدیگر می گفتند : « حاجی حاجی مکه »، یعنی دیگر امکان دیداری میان ما به دست نمی آید مگر آن که دست تقدیر و سرنوشت دوباره ما را عازم سفر حج کند و ما بتوانیم دوباره یکدیگر را در مکه ببینیم ( که امری بسیار نادر بود ).

 

حاشیه رفتن

این اصطلاح هنگامی به کار می رود که کسی در باره ی موضوعی بیش از حد لازم و ضروری گفت و گو کند و موجب کسالت شنونده یا خواننده اش گردد.

 

واژه ی حاشیه از « حشو » به معنی « زاید » است و در گذشته که صنعت چاپ اختراع نشده نبود، دانشمندان و پژوهشگران هنگامی که کتابی را می خواندند، نظرات خود را در عباراتی کوتاه و گاه بسیار پیچیده در کناره ی متن کتاب می نوشتند.

حاشیه نویسی بر متن کتاب ( که آن را تحشیه می نامند) کاری ساده و البته آسان تر از تالیف کتاب است، اما صاحب نظران از آن برای اظهار نظر در رد یا تکمیل نظر نویسنده ی کتاب ها بهره می گرفتند. در دوره ی صفوی و قاجار که می توان آن را دوره ی حاشیه نویسی نامید، عبارات حاشیه ای بسیار سخت و پیچیده بوده اند و برخی دیگر از پژوهشگران مجبور بوده اند بر حواشی نیز حاشیه بنویسند و این کار که تنها موجب ملالت ذهن خواننده و انحراف فکر او از متن اصلی می گردید، اندک اندک به صورت اصطلاحی برای بیش از حد لازم سخن گفتن و توضیحات اضافی دادن به کار گرفته شده است.

 

به کرسی نشاندن حرف

هرگاه کسی در اثبات نظر خود پای فشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می گویند : سرانجام حرفش را به کرسی نشاند.

 

رسم خواستگاری و بله بران در گذشته ایجاب می کرد که پس از آن که میان خانواده های عروس و داماد درباره ی مهریه و دیگر خرج های ازدواج توافق به دست می آمد و پیشنهاد های پدر و مادر عروس سرانجام مورد پذیرش خانواده ی داماد قرار می گرفت و قباله ی عقد نیز نوشته می شد، آن گاه عروس را بزک کرده بر یک کرسی که در آن زمان جای نشستن مهتران و بزرگان بود، می نشاندند ( در آن زمان از مبل و صندلی خبری نبود و کهتران نیز بر چهارپایه می نشستند) و او را در برابر تماشای دوشیزگان و بانوان محله و آبادی قرار می دادند.

نشستن عروس بر کرسی و نمایش او برای اهالی محل این معنی را داشت که پس خانواده ی عروس درخواست های خود را به خانواده ی داماد قبولانده و یا تحمیل نموده است که اکنون عروس خود را بر کرسی نشانده است. از این رو این اصطلاح اندک اندک دامنه ی معنایی گسترده تری یافت و مجازن در مورد قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت.

 

حرف مفت

این اصطلاح را در مورد سخن بی هوده، بی ارزش و ناروا به کار می برند.

 

در سال ١۲۷۴هجری قمری و در زمان ناصر الدین شاه قاجار، میرزا ملکم خان ناظم الدوله نخستین خط تلگراف را بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشید. پس از آن، با بستن قرارداد با شرکت های خارجی، اندک اندک خطوط تلگرافی نیز میان ایالات و ولایات ایران کشیده شد. و ارتباطات تلگرافی میان تهران و شهرهای مهم ایران برقرار گردید.

در آن زمان که تلگراف خانه در تهران افتتاح شد، مردم باور نمی کردند که امکان مخابره ی تلگرافی از شهری به شهر دیگری وجود داشته باشد و از فاصله های بسیار دور بتوان حرف دیگران را خواند یا شنید. کسانی نیز بودند که به وجود ارواح و شیاطین در سیم های تلگراف باور داشتند و مردم را از مخابره ی تلگرافی سخت پرهیز می دادند.

از این رو با وجود تشویق دولت برای بهره گیری از تلگراف، مردم زیر بار نمی رفتند و این موضوع را بیش تر شوخی می پنداشتند و این کارشان موجب گردیده بود که دولت که خرج زیادی کرده بود با زیان رو به رو گردد.

علیقلی خان مخبرالدوله، وزیر تلگراف وقت چون از تشویق درباره ی مخابرات تلگرافی طرفی نبست، تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه ی شاه چند روزی را به مردم اجازه داد که رایگان با دوستان و اقوام خود در شهرهای دیگر گفت و گو کنند، چیزی بپرسند و جواب بخواهند، تا خود یقین کنند که تلگراف شعبده بازی یا سحر و جادو نیست. دکتر احسانی طباطبایی در « چنته ی درویش» ( چاپ دوم، برگ ٣٣۰ ) می نویسد : « مردم هم ازدحام کردند و سیل مخابرات به ولایات روان شد.» هر کس هر چه در دل داشت، از سلام و تعارف و احوال پرسی و گله و گلایه و شوخی و جدی بر صفحه ی کاغذ آورده و به طرف مخاطب مخابره نمود ، زیرا که حرف « مفت» بود و پولی برایش نمی خواستند.

 

چندی که گذشت و مراد دولت که جلب مشتری برای مخابره و تلگراف بود تامین گردید و حالا دیگر مردم نیز به آن عادت کرده بودند، مخبرالدوله دستور داد بر صفحه ی کاغذی بزرگی نوشتند : « از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی شود » ( یعنی مردم باید برای آن پول بپردازند) و آن را بر بالای در ورودی تلگراف خانه آویزان کردند و برای هر کلمه یک عباسی ( یک پنجم ریال ) با مردم حساب کردند.

پیدا است که برای آن هایی که به زدن « حرف مفت » عادت کرده بودند، به هیچ روی قابل پذیرش نبود که کسی به آنان بگوید که «دیگر حرف مفت نزن » چون «حرف» قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد. از این روی عبارت « حرف مفت» در اذهان مردم باری منفی پیدا نمود و در شمار عبارات ناخوشایند قرار گرفت و رفته رفته مردم کسانی را که بدون تامل و اندیشه سخنی می گویند با عبارت «حرف مفت نزن» پاسخ دادند.

این را نیز بیافزایم که از روزی که صحبت از پول به میان آمد و « حرف مفت» بی اعتبار گردید، مطالب تلگرافی نیز از حالت عادی و طبیعی خارج گردید و مردم برای آن که پول کم تری برای حرف هایشان بپردازند، آن ها را تا آن جا که می توانستند کوتاه و فشرده نمودند و اصطلاح « تلگرافی حرف زدن » نیز از همین جا است.

 

حقه بازی

" حقه بازی " در معنی مجازی یعنی تردستی و شعبده بازی و " حقه باز " کسی است که تردست و فریب کار باشد.

 

" حقه " ظرف کوچک و گردی است که در گذشته بیش تر از چوب یا عاج ساخته می شد و مسافران جواهرات حود را که در طی سفر مورد استفاده قرار می دادند، در آن می نهادند.

عباس پرویز در کتاب "تاریخ دیالمه و غزنویان"، برگ ٣۷۸می نویسد:

« "حقه " این استفاده را هم داشت که تردستان و شعبده بازان در بساط معرکه گیری خود چیزی را زیر آن می نهادند و چون حقه را بر می داشتند از آن چیز خبری نبود و یا چیز دیگری از درون حقه بیرون می آوردند».

دکتر محمد علی احسانی طباطبایی در کتاب "خرقه ی درویش" ، برگ ۲۶۲می افزاید:

« یکی دیگر از تردستی های این معرکه گیران آن بود که طاسی را درون حقه می گذاشتند و طوری حقه را تکان می دادند و با آن بازی می کردند که وقتی طاس درون آن را به روی زمین می انداختند، طاس با شماره ای که آنان می خواستند بر زمین می نشست.

در آن زمان مردم این تردستان را به دلیل این گونه بازی ها که با حقه می کردند "بازیگران با حقه " و یا "حقه بازان " می نامیدند و این لفظ کم کم به معنی طراری و شارلاتانی برای افراد فریب کار مصطلح شده است».

 

حمام زنانه

این عبارت هنگامی به کار می رود که در محفلی در آن واحد همه ی حاضران دو به دو و با آواز بلند و بدون رعایت ترتیب، با یکدیگر گفت و گو کنند و بدین ترتیب چون آن قشقزقی به راه بیافتد که کسی حرف دیگری را درنیابد.

 

در گذشته در همه ی شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت که از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح مردانه بود و از آن ساعت تا ظهر و حتا چند ساعت بعد از ظهر در اختیار زنان و بانوان قزاز می گرفت و این مدت طولانی برای حمام کردن خانم ها بدون حکمت و علت نبوده است.

مردان جز نظافت و تطهیر و انجام فرائض مذهبی کار دیگری نداشتند و مشاغل و گرفتاری های زندگی معیشتی آنان را ناگزیر می ساخت که هر چه زودتر از حمام خارج شوند و به کار و زندگی خود بپردازند، ولی زنان و بانوان تنها خودشان نبودند که پس از شستشو و نظافت از حمام خارج شوند، بلکه باید چندین بچه ی قد و نیم قد را نیز که همراه می آوردند می شستند. افزون بر آن به دست ها، پاها و موهای خود حنا می گذاشتند که این به وقت کافی نیاز داشت و بسیاری کارهای دیگر که خوب است آن ها را از زبان گاسپار دروویل جهان گرد فرانسوی در سفرنامه اش ( برگ ۶٣ ) بشنوید:

 

« زنان ایرانی حمام را به ترین نقطه ی تجمع خویش می دانند. دید و بازدیدها در حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درد دل اند به چشم می خورد.

سر صحبت از وضعیت خانوادگی باز می شود و اشارات حسدآلود و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان و پیرزنان صحنه ی حمام را به صورت دادگاهی در می آورد. آنان نخست رازهای خویش را با یکدیگر در میان می نهند و از آن چه پس از آخرین دیدار بر سرشان آمده است تعریف می کنند. از بی مهری شوهران و توجه آنان به زنان دیگر سخن می گویند و با بدگویی و عیب جویی های کینه توزانه از رقیب خوش بخت خود می گویند و پس از آن که سخن در این زمینه به پایان رسید و کمی تسلی خاطر یافتند صحبت از عروسی های آینده و بدگویی از عروسان و نامزدان بی نوا به میان می آید».

 

محقق معاصر شادروان علی جواهرکلام نیز در مجله ی خواندنی ها، شماره ی ١۹۶۰درباره ی آن زمان می نویسد:

« خانم که به حمام می رفت به تفصیل رخت می کند و داخل حمام می شد . . . . . درضمن حنا بستن و کیسه کشیدن و ابرو کشیدن و گیس بافتن و ناهار خوردن، صحبت های متفرقه هم به میان می آمدو آنانی که سفیدبخت بودند از محبت های آقا پز می دادند که این طور لقمه دهانم می گذارد، این طور کفشم را ماچ می کند و چه و چه . . . . . . آنانی هم که سیاه بخت بودند آه و ناله و نفرین شان را به جان مادر شوهر و خواهر شوهر و هوو و غیره حواله می کردند که گویا جادو کرده اند و آنان را از چشم شوهران شان انداخته اند. این جریان حمام رفتن از آفتاب شروع می شد و برای بسیاری با تاریکی پایان می یافت. خانم بعدش هم دو سه روز ناخوش بود و سرش درد می کرد. حق هم داشت از بسکه پرچانگی کرده بود و در آن هوای کثیف نان و سبزی و ترشی بادمجان خورده بود و برای خوشگل شدن به خودش ور رفته بود».

باری حمام یکی از امکانات برای زنان آن دوره بود تا بتوانند در باره ی اختیارات و هوس رانی های مردان و شوهران شان و نیز محدودیت های جانکاه خود در محیط خانه و خانواده با دوستان یکدل گفت و گو کنند و بیش تر حرف هایشان در آن سر و صدای بی امان که همگی دو به دو و بلند با یکدیگر حرف می زدند برای دیگران که آنان نیز به خود مشغول بودند مفهوم نبود و همین حالت و وضعیت بوده است که عبارت "حمام زنانه " را به صورت اصطلاح درآورده است.

 

حیدری و نعمتی

این اصطلاح را که نشان دهنده ی وجود اختلاف میان دو طایفه و قبیله است در حقیقت سیاست تفرقه بیاندار و حکومت کن به دست حکومت های مرکزی می دانند که با تحریک و ایجاد اختلاف میان قیایل پر نفوذ، آنان را به جان هم می انداختند تا ضعبف شده و از عهده ی مبارزه با حکومت مرکزی بر نیایند.

 

شیخ حیدر پسر سلطان جنید که با دختر دایی خود یعنی دختر اوزون حسن، پادشاه معروف سلسله ی آق قویونلو ازدواج کرده بود، از او دارای ۴پسر شده بود که یکی از آنان یعنی اسماعیل میرزا بعدها به نام شاه اسماعیل اول بر تخت سلطنت ایران نشست و سلسله ی صفویه را تشکیل داد.

پیش از به سلطنت رسیدن شاه اسماعیل، میان پدر او (یعنی شیخ حیدر) و پسر دایی هایش (یعنی پسران اوزون حسن آق قویونلو) اختلافی افتاد و شیخ حیدر به دست پسردایی هایش کشته شده و جسدش را پنهان کردند.

بیست و یک سال بعد شاه اسماعیل صفوی نعش پدر را با تجلیل فراوان به اردبیل منتقل کرد و به خاک سپرد. این ماجرا که موجب کینه جویی شده بود موجب آن گردید تا سلاطبن صفوی به تدریج خانواده ی آق قویونلو را از میان برده و میان بازماندگان آنان دشمنی شدیدی به وجود آمد.

از آن جا که طایفه ی آق قویونلو ایمان و اعتقاد خاص و خالصی به شاه نعمت الله ولی که از عارفان نام دار بود داشتند به نعمتی ها شهرت یافته و ترکان صفوی که از خاندان شیخ حیدر بودند حیدری لقب گرفتند و دشمنی میان این دو طایفه بعدها دیگر به صورت رسم و سنت در میان قبایل و طوایف دیگر در آمد و حتا بسیاری از اهالی شهر هایی مانند تبریز، اصفهان و قزوین نیز که هیچ ارتباطی با این دو طایفه نداشتند خود را نعمتی یا حیدری می نامیدند و با یکدیگر به جنگ می پرداختند.

برخی از سلاطین نیز که توان حکومت بر همه ی مملکت را نداشتند مصلحت خود را در اختلاف انداختن میان مردم می دانستند و از رسم و سنت حیدری و نعمتی و ایجاد زدو خورد های طایفگی بهره می گرفتند تا اهالی را ضعیف کرده و از فکر مبارزه با دولت مستبد منصرف نمایند.

 

 

خاک بر سر

این عبارت که معانی مجازی فراوانی دارد برای تحقیر و تخفیف و یا به صورت دشنام به کار می رود و در عبارت "چه خاکی بر سرم کنم " به معنی چه کار باید بکنم است و " خاک بر سر کرده " به کسی می گویند که به هنگام عزاداری برای حسین ابن علی در حین راه پیمایی خاک بر سر خود می ریزد و "خاک به سری کردن" نیز به معنی هماغوشی زن و مرد است.

 

در دوران خلافت عبدالملک، " قطری ابن الفجاه " رئیس خوارج از ترس " حجاج بن یوسف " والی عراق به طبرستان گریخت و به حاکم گیلان " اسپهبد فرخان " پناه آورد. اسپهبد فرخان که در گیلان و طبرستان حکومت می کرد همان است که شهری برپا کرد و به نام فرزند کوچکش " سارویه " آن را " ساری " نامید که در شمال ایران قرار دارد.

اسپهبد فرخان فرمان داده بود که کسی به قطران که در پناه اسپهبد در دماوند اقامت کرده بود، آزار نرساند و نیازمندی های او را برآورده سازند. ولی چون فصل سرما و زمستان سپری شد قطری حق نمک به جای نیاورد و رسولی نزد اسپهبد فرخان فرستاد و پیام داد که باید به دین و آیین ما در آیی و گرنه برای جنگ آماده باش. پس از آن هم با دستبرد زدن به آبادی ها و روستا های اطراف دارای قدرت بسیاری شد.

حجاج بن یوسف چون از قدرت یافتن قطری آگاه شد سفیان کلبی را با لشکر بزرگی به دفع قطری و خوارج فرستاد.

سفیان کلبی چون به ری رسید، اسپهبد در نامه ای که توسط رسولی برای او فرستاد به او پیشنهاد کرد که اگر قصد طبرستان نکند، او آماده است در جنگ با قطری او را یاری کند که این پیشنهاد مورد پذیرش سفیان کلبی قرار گرفت.

قطری چون از جریان آگاه شد بی درنگ از دماوند به سمنان عقب نشست. ولی اسپهبد او را دنبال نمود و در نبردی بر او چیره شد و سرش را از تن جداکرده و تحوبل سفیان کلبی داد. سفیان نیز آن را همراه با همه ی غنایم بدون آن که نامی از رشادت و دلیری اسپهبد بیاورد به نام خود برای حجاج بن یوسف در کوفه فرستاد.

حجاج بن یوسف که از این پیروزی بسیار خوش حال شده بود چندی بعد که شنید این کار در واقع به دست اسپهبد انجام گرفته است از سفیان کلبی به خشم آمد و به نوشته ی تاریخ طبرستان ، برگ ١۶١ رسولی با یک خروار "زر" و یک خروار "خاک" به ری فرستاد و فرمان داد رسیدگی کنند که اگر این پیروزی بدون کمک اسپهبد از دست سفیان کلبی بر آمده است این زر را به سپاس از این خدمت به سفیان بدهند ولی اگر این کار به دست اسپهبد پایان گرفته است این زر را به اسپهبد بدهند و آن خاک را در وسط بازار شهر بر سر سفیان بریزند.

و چون رسول بیامد و حقیقت آشکار شد، در اجرای فرمان حجاج زر به اسپهبد دادند و سفیان در وسط بازار "خاک بر سر " شد و از آن تاریخ است که عبارت خاک بر سر به صورت اصطلاح درآمده است.

 

خر کریم را نعل کرده است

هرگاه کسی برای رسیدن به مقصودش به کسی رشوه یا باج و یا به اصطلاح حق و حساب بدهد، به عنوان کنایه درباره ی او می گویند: « خر کریم را نعل کرده است»، یعنی متصدی مربوطه را با رشوه راصی کرده و به مقصود رسیده است.

 

در دوران های گذشته بسیاری از سلطان ها و پادشاهان ایران و جهان در دربار خود افراد دلقک و مسخره پیشه ای داشتند که با حاضر جوابی ها و شیرین کاری ها به ویژه متلک های نیشداری که به حاضران جلسه می گفتند، شاه را می خنداندند و موجب شادی و انبساط خاطرش می شدند. دلقک ها اجازه داشتند به هر کس هر چه دلشان خواست بگویند با این شرط که در بذله گوویی و مسخرگی های خود نمکی داخل کنند.

معروف ترین دلقک هایی که نامشان در تاریخ ثیت شده است عبارتند از :

طلخک ( که واژه ی دلقک از آن است) دلقک سلطان محمود غزنوی

پونه، دلقک طرخان علاءالدین خلج

جعفرک، دلقک دربار ملک شاه سلجوقی

کل عنایت، دلقک شاه عباس کبیر

لوطی صالح، دلقک کریم خان زند که بعدها گرفتار خشم آقا محمد خان قاجار شد.

کریم شیره ای، شیخ حسین ( معروف به شیخ شیپور)، شیخ کرنا، شغال الملک ( یا شغال الدوله) دلقک های ناصرالدین شاه قاجار

شیخ حمدالله، دلقک ظل السلطان

حاج میرزا زکی خان (معروف به چلغوز میرزا)، دلقک احمد شاه قاجار

ابوالحسن دمشقی، در دستگاه خلیفه هارون الرشید

ابوالعنبس، در دستگاه خلیفه متوکل

تریبوله و دومی نیک دلقک های دربار فرانسوای اول و لویی چهاردهم

بروسکه، دلقک دربار هانری دوم و فرانسوای دوم

کالامبرگ، دلقک معروف ایتالیایی

و ده ها نفر دیگر

کریم شیره ای که در دربار ناصرالدین شاه می زیست اهل اصفهان بود و در آن جا به دلیل متلک های نیش دارش به "کریم پشه" معروف بوده است. ( به کتاب "دلقک های مشهور درباری" تالیف حسین نوربخش نگاه کنید). او در تهران نخست معاون نقاره خانه شد و از اداره ی بیوتات که نقاره خانه را در اختیار داشت حقوق و مقرری می گرفت و به همین مناسبت اکنون به او "نایب کریم" می گفتند. . وی به اقتضای شغلش بر چند دسته از مطرب های شهر هم ریاست می کرد و از آنان نیز مبلغی دریافت می نمود.

اتین مرد چون در حاضر جوابی و بذله گویی ید طولایی داشت پس از چندی مورد توجه ناصرالدین شاه واقع شد و در دربار و خلوت او نفوذ کرد.

ناصر ناصرالدین شاه خود زیاد اهل شوخی نبود و کریم خان را به این علت دلقک دربار کرد تا به اقتضای موقع و سیاست روز بتواند برخی از رجال و درباریان با نفوذ را را با نیش زبان و متلک هایش تحقیر و کوچک کند.

درباره ی علت لقب شیره ای به این مرد شیرین زبان دو نظر وجود دارد:

نخست آن که وی پیش از آغاز کار در نقاره خانه و دریافت لقب نایب کریم، در اصفهان به شغل شیره فروشی مشغول بوده است و از همان هنگام کریم شیره ای نامیده می شده است.

نظر دوم که باید درست تر باشد آن است که این لقب به مناسبت شیرین زبانی و شیرین کاری های او در بذله گویی و حاضر جوابی هایش به او داده شده است و نشانه ی آن نیز این است که پسر او نیز که کریم نام داشته و در حاضرجوابی و شیرین زبانی دست کمی از پدرش نداشته است ( و البته هرگز به پای پدرش نرسید) لقب کریم عسلی را برای خود برگزیده بود.

کریم شیره ای خری داشت که همیشه بر آن سوار می شد و به دیدار دوستان و آشنایان و به دربار می رفت.

خر کریم شکل و ریخت مسخره ای داشت و کریم جل و پالان زا طوری بر پشتش می گذاشت که هرگاه بر خر سوار می شد همه از آن شکل و هیئت می خندیدند.

کریم تنها به کسانی که مورد توجه شاه بودند متلک و ولیچار نمی گفت و درباریان و رجال دیگر برای آن که از نیش زبان او در امان باشند هر کدام باج و رشوه ای به او می دادند. آنانی هم که از این دلقک خوششان نمی آمد و حاضر هم نبودند چیزی به کریم بدهند شکایت به ناصرالدین شاه می بردند و شاه نیز همیشه پس از شنیدن متلک کریم به آن ها نخست با صدای بلند قهقهه می زد و سپس در جواب شاکی می گفت: « به جای گله و شکایت برو خر کریم را نعل کن» ، یعنی چیزی به او بده تا از شر زبانش در امان باشی.

و بدبن ترتیب از آن تاریخ عبارت بالا با همین کریم و خرش به معنای باج و رشوه دادن به کسی برای رسیدن به مراد ضرب المثل شده است.

 

خط و نشان کشیدن برای کسی

ایرانیان به ویژه در گذشته، به نشانه ی خشم و تهدید به انتقام، بر کف دست علامتی صلیب مانند ( ┼ ) می کشیدند و با این کار طرف خود را به آینده ای که در آن تهدیدشان عملی خواهد شد حواله می کردند.

 

این اصطلاح که هنوز هم در زبان فارسی کاربرد دارد، داستانی بلند و آمیخته با افسانه دارد که من در این جا آن را بسیار کوتاه شده برای خوانندگان ارحمندم شرح می دهم :

 

می گویند روزی مردی مسیحی و اهل دمشق به قصد شکایت از ستم هایی که معاویه در شام بر او و دیگر مسیحیان آن دیار روا می داشت به مدینه آمد و نزد عمر ابن خطاب، خلیفه ی دوم رفت. اتفاقن خلیفه در آن هنگام به عنوان خشتمال با گل و خاک مشغول بود و مرد مسیحی در آغاز دیدار باور نکرد که او خلیفه ی مسلمانان است. ولی پس از آن که از این بابت به او اطمینان دادند ماجرای ظلم معاویه را در دمشق برای خلیفه امیرالمومنین شرح داد و درخواست گوشمالی معاویه را نمود.( در تاریخ اسلام نخستین کسی که لقب امیرالمومنین گرفت عمر خلیفه ی دوم بود و خلفای بعدی این لقب را از وی به وراثت گرفتند. از مقدمه ی ابن خلدون، ترجمه ی محمد پروین گنابادی، برگ ۴۴۹ )

 

عمر چون سخنان مرد مسیحی را شنید بسیار متاثر و خشمگین شد و بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت علامتی شبیه به صلیب ( ┼ ) کشیده و سپس خشت را به دست مرد مسیحی داد و گفت: « این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع از نماز جماعت فارغ شده و بر منبر جلوس می کند تو نیز بی درنگ داخل مسجد شده و این خشت را به او می دهی و می گویی اکنون از ججاز می آیم و این هم فرمان خلیفه».

مرد مسیحی که از خشت و علامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نفهمیده بود چیزی نگفت و فردای آن روز راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز وارد دمشق شد.

چند روز بعد که مرد مسیحی شنید معاویه شخصن به مسجد جامع می رود و در نماز جمعه شرکت می کند درنگ را جایز نشمرد و به سوی مسجد شتافت و در جلو در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا هنگامی که معاویه از نماز جماعت فارغ شد و بر بالای منبر رفت تا موعظه ی خود را آغاز کند.

مرد مسیحی در همان حال با یک جست خود را به صحن مسجد رساند و خشت خام را بر روی دست گرفت و رو به معاویه فریاد زد: « پسر سفیان ! اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه».

معاویه با دیدن خشت خام و علامت صلیب روی آن بی اختیار فریادی کشید و از بالای منبر سرنگون شد. جمعیت نمازگزار به سوی مرد نامسلمان حمله ور شد و کم مانده بود تا او را که جسارت کرده و به مسجد مسلمانان پای نهاده و خلیفه ی مسلمانان را به آن روز انداخته بود قطعه قطعه کنند که معاویه که دوباره به خود آمده بود فرمان داد تا مرد مسیحی را سالم به محل سکونت او ببرند و پذیرایی کنند.

در آن جا وی به دست و پای مرد مسیحی افتاده و از او طلب عفو و بخشش کرد و قول جبران همه ی خسارات گذشته را نیز به وی داد مرد مسیحی که پیش از آن ظلم و ستم معاویه را نیز دیده بود و اکنون از این حال او در شگفت شده بود پس از شرح شکایت خود نزد خلیفه عمر اصرار کرد تا معاویه راز علامت صلیب را که چون این موجب هراس وی شده بود برای او بازگو کند.

 

معاویه که نخست کوشید در این باره چیزی نگوید بر اثر اصرار و تهدید مرد مسیحی به ناگزیر ماجرایی را ( که افسانه ای بیش نیست ) به شرح زیر برای او تعریف کرد:

«شهر مداین پایتخت ساسانیان در زمان پادشاهی انوشیروان از زیباترین شهرهای جهان یه شمار می رفت و آرزوی هر کسی بود که چند روزی را در این شهر بزرگ و زیبا در کنار دجله بگذراند و بسیاری از شیخ های عرب همه ساله در فصل تابستان به مداین سفر می کردند و چند صباحی را در آن جا می گذراندند.

در سالی که مورد نظر ما است دو تن از شیخ های عرب به مداین آمدند و فصل تابستان را در آن جا گذراندند و چون تابستان به سر آمد ایشان آنچنان سرخوش و سرمست بودند که تاب دل کندن ار مداین را نداشتند و تصمیم گرفتند مدت بیش تری را در آن شهر بگذرانند. ولی چون هر چه را که داشتند خرج کرده و کسی را نیز در آن جا نمی شناختند به ناچار گردن بند زرینی را که یکی از آنان به همراه داشت نزد زرگری بردند و برای فروش عرضه کردند.

 

زرگر به آنان قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی بفروشد و مبلغی پول به آنان داد و از ایشان خواست تا پس از یک هفته دوباره نزد او بروند.

چون مدت مقرر گذشت و دو مرد عرب نزد زرگر رفتند زرگر دوباره از آنان مهلت خواست و این تمدید مهلت را چند بار تکرار نمود. سرانجام دو مرد عرب به زرگر ظنین شده و جدن خواستار شدند که اصل یا بهای گردن بند را به آنان بدهد و گر نه به دادخواهی نزد انوشیروان خواهند رفت.

زرگر که دیگر چاره ای نمی شناخت حقیقت را فاش ساخت و گفت: فردای همان روزی که شما گردن بند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردن بند را پسندید و با خود برد و قول داد که بهای آن را هر چه زودتر به من بدهد ولی هر چه به او مراجعه کردم، از دادن بهای گردن بند خود داری نمود و سرانجام نیز مرا به خفت و خواری از خانه اش بیرون کرد. اکنون من نه یارای مقابله با او را دارم و نه توانایی پرداخت بهای آن را به شما، و از این بابت نزد شما واقعن خجل و شرمنده هستم.

دو عرب پس از مدتی تامل و تفکر به سوی عدالت خانه شتافتند و پس از حضور در کاخ انوشیروان همه ی ماجرا را برای او شرح دادند.

انوشیروان پس از شنیدن سخنان آن دو دستور داد تا بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردن بند یا بهایش را دریافت کنند. دو عرب نیز پذیزفته و به خانه رفتند.

فردای آن روز پس از رفتن دو مرد عرب به عدالت خانه، خزانه داری سلطنتی اصل گردن بند را همراه با مبلغی بابت اقامت و هزینه ی بازگشت به آنان داد و آنان مالامال از سرور و شادی به سوی خانه ی خود روانه شدند، ولی هنگام بازگشت دیدند که مردم همگی دست از کار کشیده و به سوی میدان شهر در حرکت هستند. آنان نیز کنجکاو شده و همراه با مردم خود را به میدان شهر رساندند.

هنگامی که به آن جا رسیدند با منظره ی دل خراشی رو به رو شدند که موی بر تن شان راست کرد. آنان جسد شاهزاده ی جوان را دیدند که صلیب وار بر چوبه ی داری دو شقه و آویران شده بود و با این خاطره ی هولناک به شهر و دیار خود بازگشتند».

معاویه پس از پایان شرح این داستان ادامه داد که من هم با دیدن خشتی که تو از سوی خلیفه امیرالمومنین آوردی و علامت صلیب روی آن دریافتم که اگر به رفع ظلم تو اقدام نکنم به همان شکل مصلوب خواهم شد.

مرد مسیحی نیز چون این جریان بشنید خرسند و راضی خانه ی معاویه را ترک کرد و باقی عمر را به شادی و کامیابی گذراند.

__________________

              


 


مطالب مشابه :


چاووشی سنتی فراموش شده به مناسبت بازگشت حجاج بيت الله

چاووشی سنتی فراموش شده به مناسبت بازگشت حجاج متن، خسته کننده به و به او خوش آمد




زندگينامه امام حسين (ع)

با سلام و خوش آمد گویی به جابربن حجاج تمامی حقوق متن ها، تصاویر سایت مربوط به




مقبره جرجیس پیغمبر در نزدیکی روستای چاه ستاره

و از روستای حجاج تا کوه با جذابیت خاصی گویی دستانش را باز کرده و به زائرین خوش آمد می




اولین کسی که به سوی امام تیر انداخت

استقبال حجاج از حسین السلام متن امان نامه مختار به نحوی خوش امد گویی هدف از




حجت السلام مرادی:اگر کاندیدی در تبلیغات اسلام را رعایت نکند چگونه فردا اسلام را رعایت می کند؟

به گزارش حزب الله اکبرآباد حجت الاسلام رمضانی ضمن خوش آمد گویی کشتار حجاج و فتنه




پاسخ خودآزمایی ادبیات فارسی سال اول دبیرستان

با توجه به متن تصوّر نزديكي به شهر دل هاي حجاج ضمن عرض خوش آمد گویی به شما




ولادت امام موسی کاظم علیه السلام

اماکن قافله های حجاج اهل بیت را به سوی خود جلب می نوزاد به دنیا آمد دستانش را بر




ای سرزمین کربلا ای کوی جانانم (اشعار مخصوص شب دوم محرم)

آسوده گشتم خوش به مقصودم رسیدم گویی مجسم شد به چشمم داغ اکبر آه ، عبدالّه و قاسم خوش آمد.




اس ام اس های جدید و بسیار زیبای پاییزی

آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست / گویی به مثل آمد خزان آمد خوش عمل بازآ سوی




داستان های ریشه های تاریخی ضرب المثل های فارسی3

از رقیب خوش بخت خود می به خشم آمد و به فرمان حجاج زر به اسپهبد




برچسب :