کاردو پنیر10

روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومده
تازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !
روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود !
فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتم

به ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اش
اخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهش
فکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتم
آبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنم
اعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبود
گوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید !
_بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم

_دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه
_الهی بمیرم الان اومدم
دیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم
_سلام
_علیک سلام
دوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر
_کسی خونه نیست ؟
_نه رفتند بیرون
_تو چرا نرفتی ؟
_حوصله نداشتم
انگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید
_چرا ؟
_باید بگم ؟
_بگی بد نیست
_چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !
گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت
_به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟
_یکم
لیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست
_خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدم

ایش ! بچه ننه ... نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم


_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟
چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست
_خوب آره
_پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟
_بلاخره خوشیه زیادم خستگی میاره مخصوصا وقتی با بچه ها دور هم جمع میشیم دیگه واقعا بعد از چند روز نابود میشه آدم
_چه جالب
_چرا حرفتُ می پیچونی ؟
_کدوم حرف؟
_همینی رو که میخوای بگی اما نمیگی
نمی دونستم از خودش بپرسم مستقیم یا نه ، دلم رو زدم به دریا و گفتم :
_واقعا شمال بودی اونم با بچه ها ؟
_شمال و جنوبش مهمه یا با بچه ها بودنش ؟
_هیچ کدوم مهم نیست ، همینجوری می پرسم
_آهان ! توام که فضول نیستی
دوباره می خواست بره رو اعصابم
_با همه ی دخترا اینجوری بی ادب حرف می زنی ؟
_نه اصلا ! با هر کسی مدل خودش حرف می زنم
_چه سیاست مدار و کار کشته !
_میگم از چیزی ناراحتی ؟ قشنگ معلومه داری میمیری از کنجکاوی
_به تو ربطی نداره
_حالا چرا انقدر حرص می خوری ؟
_بازم به تو ربطی نداره
_ای بابا ! من نمی دونم چرا تو اینهمه دختر شیک و با کلاس و خوش سر و زبون چرا تو یکی شدی دختر عمه ی ما
بلند شدم و با حرص گفتم :
_از سرتم زیاده ، در ضمن اگه شیکی و با کلاسی به سامی جون سامی جون گفتن باشه که میخوام صد سال بی کلاس بمونم
زد زیر خنده ، تو دلم گفتم کوفت یرگشتم برم که گفت :
_لابد من پشت تلفن به تو گفتم روانی !
ای وای فکر می کردم اون شب قطع شده بود و نشنیده
_بعدشم کی به من گفته سامی جون خودم خبر ندارم ؟
_از همسفرات بپرس
_ببین من واقعا شمال بودم اونم با دوستام چرا سعی داری یه سفر کوچیک رو انقدر مرموز کنی ؟
_برو بابا هنوز انقدر بیکار نشدم بشینم وقت بذارم برای این چیزا
_پس چرا انقدر کنایه میزنی ؟
دستم رو زدم به کمرم و مثل کسی که به برگ برنده داره گفتم :
_چون وقتی گوشیت دست دوست دخترت بود اشتباهی شماره ی من رو گرفت ، منم اتفاقی شنیدم صدای قشنگش رو
چه مجلس گرم کنم هستی سامی جون
چشم هاش رو ریز کرد یکم فکر کرد و گفت :
_کدوم دوست دخترم رو میگی ؟ اکثرا بهم میگن سامی جون

وای خدا چقدر وقیح بود ...


_واقعا که
خوشش می اومد لج من رو در بیاره ... دوباره نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم و شروع کردم کانال عوض کردن
_حالا جدی یه سوال بپرسم ؟
چیزی نگفتم ، مثلا صداتُ نمی شنوم !
_کیانا تو خودت دوست پسر نداری ؟
_چرا دارم
_اسمش چیه ؟
_به تو چه
_ببین چه بی ادبی دخترم
_خوشبحال تو که مودبی
_جدی پرسیدما
_ما مثل بعضیا نیستیم که وقت و بی وقت شب و روز تابستون و زمستون سر کار و وقت بیکاری مدام دوست عوض کنیم
کلا گروه خونیمون به این جلافت بازیا نمی خوره خدا رو شکر
_باور نمی کنم
_مهم نیست هر جور راحتی
_مگه میشه ! تو که ماشالا از زبون چیزی کم نداری ، قیافه هم که ای بگی نگی داری ، پس چجوریه که کسی تا حالا بهت پیشنهاد نداده ؟
دیگه داشت جیغم در میومد
_قیافه ام خیلیم از دوست دخترای مزخرف تو بهتره ! پیشنهادم بدن آدم حسابشون نمی کنم فضول
_اوهو کی میره اینهمه راهو ، میگم تو خونه نشستن روی اعصابت اثر گذاشته ها
_تو خونه بودن بهتر از دور دور کردن با دوستای ناشایسته ، در ضمن به کوریه چشم بعضیا قراره برم سرکار
_واقعا !؟
چه دروغی گفتما ، نمی دونستم چجوری جمعش کنم
_بله
_نکنه بازم میخوای راننده بشی ؟ همیشه که شانس نمیاری رئیست مثل من باشه از فرش بیارت رو عرش
جوش آوردم کنترل رو پرت کردم و بالا سرش وایستادم ، صدام رو بردم بالا:
_واقعا حرف زدنت خجالت آوره ، مطمئن باش اگر صد سال دیگه هم راننده بودم بهتر از این بود که پام رو بذارم رو عرشی که توام توش پرسه میزنی
انقدر خودخواه و گستاخی که هیچی رو جز خودت نمی بینی فکرم میکنی همه مثل خودتن !
اما کور خوندی آقای سامان افراشته من یکی با دخترای دیگه ای که تا حالا دیدی زمین تا اسمون فرق دارم و مطمئن باش که از پس تو و همه ی اخلاقای مزخرفت برمیام
برگشتم برم که گفت :
_این یکی رو تو کور خوندی
_حالا می بینیم !
جنجال کوچیکی که بینمون پیش اومد باعث شد تا یه حس بدی ازش به دل بگیرم ، واقعا دوست داشتم سرش رو بکوبم به طاق حالا هر جوری که بود
و اصلا فکرشم نمی کردم تصمیم جدیدم واقعا بتونه حالش رو بگیره !


.....


.....
_بهتره با آقاجون صحبت کنی عزیزم مطمئنم اون کارای بهتری میتونه بهت پیشنهاد بده
_ولی دایی مگه کار توی هتل یا شرکت چه اشکالی داره ؟
_شرکت که دست سامانه باید با خودش حرف بزنی ، کار توی هتل هم با رشته ی تحصیلی تو هست اما بازم میگم اول با آقاجون مشورت کن و نظرش رو بپرس چراش رو بعدا می فهمی
_باشه چشم هر چی شما بگید
اینجوری شد که طی یه پاس کاریه جانانه بعد از شام رفتم پیش آقاجون که از شانس خوبم مامان هم اونجا بود
وقتی بهش گفتم که دنبال یه شغل خوب و مناسبم یکم فکر کرد و گفت :
_شهرام خوب کاری کرد ، صبح بیا تا برات بگم باید چیکار کنی
_چشم !
اینها از اداره های دولتی هم سخت تر استخدام می کردند بخدا ، باید به همشون رو می انداختی انگار ... والا
ا
_چشـــم
و صبح وقتی رفتم پیشش گفت :
_دیشب که گفتی دنبال کار می گردی یاد چیزی افتادم ، راستش رو بخوای یه کاری هست که خیره مرد عملش هستی یا نه ؟
خندم گرفت
_یعنی باید برای کسی آستین بزنم بالا !؟
آقاجون هم خندید و سرش رو تکون داد
_امان از دست تو ! نه دخترم ، هر خیری که ازدواج نیست این کار یه جور خیراته برای پدر خدا بیامرزم
نکنه می خواست بگه حلوا بپزم !؟ ادامه داد :
_راستش ازت می خوام که بری پیش برادر بزرگم و باهاش صحبت کنی تا سهمی رو که قرار بود از ارثیه ی پدرم در راهش صرف امور خیر بشه بلاخره پرداخت کنه
_من ؟!
_بله
_چرا به سامان نمیگید یا دایی شهرام ؟
_سامان کلا از این جربزه ها نداره چون خیلی مغروره داییتم یه بار چند سال پیش رفت و بی جواب برگشت ...من هم خیلی وقته ندیدمش از هم کدورت به دل گرفتیم
به هر حال بنظرم حالا تو تنها کسی هستی که باید بره پیش بهادر و باهاش صحبت کنه حتی اگر موفقم نشدی اشکالی نداره

اما در صورت موفقیت مطمئن باش چیزی بهت میدم که ارزش زحمتت رو داشته باشه


موندم چه جوابی بدم !
_ولی من اصلا این برادر بزرگتر شما رو ندیدم ، حتی نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم تازه حتما عمو بهادرم من رو نمی شناسه و به حرفم توجهی نمی کنه مخصوصا با این سن کمم
_اتفاقا من اخلاق اونو خوب می شناسم ، اگر صد سال من و بچه هام رو ببینه بیخودی می افته روی دنده ی لجبازی اما با دیدن تو شاید یه نتیجه ای داشته باشه
_میشه یه چیزی بپرسم ؟
_بپرس بابا
_شما به من اعتماد دارید که می خواهید این کار رو انجام بدم ؟
_راستش وقتی اونروز اومدی و تونستی من رو راضی کنی به دیدن مادرت ، فهمیدم دختر زرنگی هستی حالا هم می دونم خون من توی رگ هات هست و اگر بخوای بهادر رو هم راضی می کنی
نیاز داشتم فکر کنم چون بنظر مسئله ی ساده ای نبود ! اما از طرفی روم نمیشد حرف آقاجون رو زمین بندازم مخصوصا که منتظر ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد
با تردید گفتم :
_هر کاری بتونم می کنم ، فقط اگر میشه یکم برام توضیح بدید ....
تازه فهمیدم که بهادر برادر بزرگ آقاجونه و عمو فرخ پدر زندایی ثریا برادر کوچیکه بوده ... سال ها پیش پدرشون وقتی هنوز زنده بوده تقسیم ارث می کنه تا بعد از مرگش مطمئن باشه که بین 3 تا پسر و تک دخترش درگیری ایجاد نمیشه
اما با بخشیدن یکسان اموال به پسرهای کوچیکتر و بخشیدن سهم اضافه تر و قابل توجه تری از ارث به بهادر فقط به حکم ارشد بودن بعدها می فهمه که در حق بچه های دیگه اجحاف کرده و پشیمون میشه
مخصوصا وقتی که سال های اخر عمرش زمین گیر میشه و تنها کسی که حمایتش رو دریغ میکنه بهادر بوده و بس !
و همون موقع به آقاجون وصیت می کنه تا حداقل یک سوم زمین هایی رو که در تبریز داشته و به پسر ارشد داده بوده با رضایت پس بگیره و خرج امور خیر بکنه تا روحش بعد از مرگ آرامش داشته باشه
و این میشه آخرین وصیتی که بعد از سالیان سال هنوز آقاجون در حسرت عملی کردنش بود و بهادر خان همچنان مخالفت می کرده چون راضی نمی شده به هیچ وجه از سهم خودش دست بکشه
و اشتباهی که عمو بهادر انجام میده تکرار دوباره ی سرنوشت خودش و پدرش بوده وقتی که اموالش رو به تک پسرش می بخشه و اون حتی راضی نمیشه از پدر خودش نگهداری کنه و اینجوری میشه که در سنین پیری تنها و شکست خورده توی خانه ی سالمندان زندگی می کنه
البته اونجوری که آقاجون می گفت این عمو بهادر یه دختر هم از زن دومش داره که از مهر و عاطفه ی پدرش آنچنان که باید بهره ای نبرده حالا دلیلش چی بوده هنوز نمی دونستم !
خیلی سخت بود برام چون هیچ شناختی نداشتم از این عموی به ظاهر خشن و غیر قابل انعطاف ، توی آشپزخونه نشسته بودم
فکر می کردم و نگاهم به دستای گوهر بود که ماهرانه داشت سبزی پاک می کرد مثل مامان !
نفس عمیقی کشیدم و دستم رو زدم زیر چونه ام
_چی شده مادر که اینجوری از ته دل آه میکشی ؟
_هیچی می خواهم یه کاری رو شروع کنم ولی هر چی فکر می کنم می خورم به در بسته
_خوب بسم الله بگو و قدم بردار از اینجا نشستن و آه و ناله کردن که چیزی پیش نمیره عزیزم
_گوهر خانوم شما عمو بهادر رو می شناسی ؟
از بالای عینکش نگاهم کرد
_مگه میشه نشناسم ؟ حرفا میزنیا
_چجور آدمیه ؟
_نمی دونم والا غیبت نکنم بهتره
_غیبت چرا ! راستش آقاجون یه چیزی ازم خواسته که مربوط میشه به همین عمو بهادر بخاطر همین می خواهم یکم اطلاعات بگیرم
_هان ، فهمیدم تا تهش رو ... من که میگم اینبارم فقط سرشکستگی میمونه برای آقا ، این بهادر خان اگر پسر خلفی برای بابای خدا بیامرزش بود و دلسوز بود همون موقع که دست کمک گرفت سمتش جوابش رو می داد نه حالا بعد اینهمه سال
_گذشت زمان همه ی آدم ها رو عوض می کنه گوهر جان
_خدا بهتر می دونه ، والا من که همیشه از اخم هاش می ترسیدم پسرش اردلانم مثل خودش بود لجباز و یکدنده
وقتی پول های باباش رو هاپولی کرد به بهانه ی زنش بلند شد جمع کرد و رفت فرنگستون ! اما پسرش بعد از اینکه درسش رو تموم کرد برگشت ...بازم گلی به گوشه ی جمال این یکی بخدا
_پسرش کیه ؟
_آقا رامتین
_اِ راست میگی ؟! رامتین نوه ی عمو بهادره
_آره دخترم تنها نوه ی پسری
_ایول
_با من بودی ؟
_نه نه ... خوب می گفتین
_هیچی دیگه از وقتی من یادمه این دو سه تا برادر سر چند تیکه زمین دعوا داشتند و دارند که چی که بهادر باید اینها رو بده به مردم بدبخت بیچاره تا باباش اون دنیا در امون باشه
_این زمین ها تو تبریزه؟ هنوز فروخته نشده ؟
_تبریزه ، کار خدا هنوز سر جاشه یعنی معامله نشده
_که اینطور
_بله بلاخره توی هر کار خدا یه حکمتی هست و از آینده کسی خبر نداره تازه مادر آدم چوب همه ی کاراش رو می خوره
از هر دستیم که بدی از همون دست میگیری ... شاعر میگه تو نیکی میکن و در دجله انداز ...اصلا تا بوده همین بوده و تا هست همینه ... اینجوریه دخترم
یا جدا ! یهو مثل مسلسل چقدر ضرب المثل و این چیزا ردیف کرد اونم بیخودی !
سریعم گذاشت رفت سراغ قابلمه ی غذاش ...انگار نه انگار داشت با من حرف میزد ..فکری که به سرم زدُ روی هوا قاپیدم ، شاید کلید حل این معما رامتین بود
به امتحان کردنش می ارزید ، نمی دونستم شماره اش رو باید چجوری گیر بیارم هر چند که با توجه به توضیحاتی که بچه ها توی مهمونی در مورد اخلاقش داده بودند امید چندانی هم بهش نداشتم اما چاره ی دیگه ای نبود
با گشتن توی دفترچه تلفن قدیمی که چیزی نصیبم نشد مجبور شدم برم و مستقیم از خود آقاجون شماره شرکتش رو بگیرم
یه شرکت تجاری که هنوز نمی دونستم دقیقا در چه راستایی فعالیت می کنند ...
شماره رو گرفتم و منتظر شدم ، تلفن گویا بود ! منم که اعصاب نداشتم ولی با بدبختی تونستم با یه مسئول که نمی دونم چیکاره بود حرف بزنم
_خسته نباشید شرکت افرا ؟
_بفرمایید
_می تونم با آقای افراشته صحبت کنم ؟
_شما ؟
_از آشناهاشون هستم
_شرمنده ایشون وقتشون پره خانوم ، مرسی از تماستون
هنوز گوشی دستم بود که بوق اشغال پخش شد ! بی فرهنگ ... ممنون از برخوردتون
اینجوری نمیشه باید می رفتم حضوری باهاش حرف می زدم ، صبر کردم تا فردا صبح فکرام رو بکنم و عاقلانه پیشش برم نه همینجوری عجول و بی حوصله
.....

بعد از یه استراحت طولانی توی این مدت حالا دیگه وقت انرژی گذاشتن بود ، صبح سرحال و شاد از خواب بیدار شدم
دوش گرفتم و بعد از کلی وسواس اماده شدم و رفتم تا صبحانه بخورم ، همه چیز روی میز حاضر بود اما هنوز کسی بیدار نشده بود
منم حسابی خودم رو تحویل گرفتم چون چیزی که زیاد داشتم وقت بود ...
توی حیاط می خواستم سوار ماشین بشم که با صدای سامان برگشتم
_سحر خیز شدی
داشت ورزش می کرد ، هنوزم از دستش عصبانی بودم بی تفاوت بهش سوار شدم و عینکم رو زدم
انگار قصد نداشت بدون کل کل با من صبحش رو شروع کنه ، اومد زد به پنجره ، شیشه رو کشیدم پایین و از پشت عینک نگاهش کردم
_چه ژست شیکی !
_فرمایش ؟
_این وقت روز بیرون رفتن اونم با این تیپ بی سابقست نه ؟
_باید توضیح بدم ؟
_نه میتونی تستی حلش کنی
به لبخندش اخم کردم ، سوییچ رو چرخوندم و گفتم :
_بی مزه
_برعکس تو
اخمم عمیق تر شد ، خیلی جدی و عصبی بهش گفتم
_دفعه ی آخرت باشه سر به سر من میذاری و هر چی دلت می خواد میگی فهمیدی ؟
_بهتر نیست موقع تهدید کردن عینکت رو برداری ؟ میگن جذبه ی آدمها رو چشم هاشون نشون میده
برای اینکه مطمئن بشه واقعا کفریم عینکم رو برداشتم و بهش خیره شدم
بعد از چند لحظه گفت :
_خوب دیگه فهمیدم عینکت رو بذار اشعه ی چشم هات کسی رو نگیره !!
_منظور؟
_هیچی میگم ژست بهم نریزه ، در ضمن از دور داد میزنه که اصل نیستا بیخودی کلاس نذار
وای خدا نمی دونم چرا مدام دنبال این بود که منو جوری جلوه بده انگار می خوام ادای دخترای بالا شهری رو در بیارم
با اینکه خیلی عینکم رو دوست داشتم اما از لجش پرتش کردم بیرون و با ماشین از روش رد شدم
تو آینه دیدمش که خندید و بلند گفت :
_ایول دیدی گفتم اصل نبودسرم رو از پنجره بردم بیرون و داد زدم
_نه از سر جاده خریده بودمش مال تو ..
دست تکون دادم و رفتم ، دیدم که خم شد تا احتمالا عینک رو برداره ...
اینو با کیمیا پارسال خریده بودیم ...همیشه موقع رانندگی و سبقت گرفتن روی چشمم بود .... حیف شد !
خیلی طول نکشید که با دست فرمون بسیار خوبم و طبق معمول سرعت بالام رسیدم و ترمز زدم ، با یه نگاه به ساختمون شرکت می شد حدس زد که وضع رامتین در چه حد توپیه
اکثر کارکنانش اخم کرده و عبوس بودند انگار می خواستی ازشون طلب بگیری جالب اینکه همه اونیفورم داشتند
بهرحال با کلی بدبختی رفتم مستقیم توی دفترش منشیش یه خانوم جوان حدود 27 28 ساله بود اونم لباس فرم داشت
این نشون میداد منضبط عمل می کنند . هر چی اصرار کردم تا برم پیش رئیسش بی فایده بود
_خانوم محترم گفتم که باهاشون کار واجبی دارم
_عزیزم شما حتما باید برای ملاقات با ایشون وقت قبلی می گرفتین
_من تماس گرفتم ولی شما قطع کردید
_حتما بد موقع بوده
_وا ! حالا چیکار کنم ؟
_هیچی عزیزم تشریف ببرید دوباره تماس بگیرید حتما موفق می شوید
انگار رئیس جمهور بود !
_من از اقوامشون هستم فکر نمی کنم خودشونم مایل باشند اینهمه معطل بشم
نگاهی به سر تا پام کرد و دوباره گفت :
_متاسفم کاری از دست من بر نمیاد
<


مطالب مشابه :


رمان کاردو پنیر 12

رمانکده رمان ها - رمان کاردو پنیر 12 - بیاین اینجا کلی رمان داریم از پلیسی بگیر تا عاشقانه




دانلود رمان کاردو پنیر

بـــاغ رمــــــان - دانلود رمان کاردو پنیر - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر 4

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر 4 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر12

رمـان رمـان♥ - کاردو پنیر12 - مرجع تخصصی رمانرمان کارد و پنیر




کاردو پنیر12

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر10

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر10 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر11

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر11 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر16

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر16 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




کاردو پنیر9

بـــاغ رمــــــان - کاردو پنیر9 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :