رمان گرگینه

به نام یزدان پاک....!

حتی آنکه با اخلاص


در دل شب

می خواند دعا

آن هنگام که در بدر کامل

است ماه,

می تواند به جانوری مبدل شود

به انسانی.... گرگ نما!


فصل اول:

هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم....


_ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!

+چی شده؟

_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانه
اش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.


ابروهام رو بالا دادم....
+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟
_توی" استیشن"
+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.
سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!
+چی شده خانم مقیسی؟
مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:


+خانم مقیسی... خوبی؟
در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:
-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟

با جدیت گفتم:

+بقیه نبودن کمکت کنند؟
_دستشون بند بود.
+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.
تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!


همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این قدر وحشی شده بود؟ توی بخش من هیچ بیماری این رفتار رو نمی کرد. صورت مقیسی واقعا داغون شده بود.... خراشهایی که حتی ناخنهای بلند من هم نمیتونست به وجود بیاردشون , تا اونجا که می دونستم ناخونای همه رو می گیرن تا آسیبی به خودشون نرسونن اما این بیمار.....!حسابی این موضوع ذهنم رو ,مشغول کرده بود....بنابراین تصمیم گرفتم که خودم برم و از نزدیک این بیماره پرخاشگر رو ببینم!به طرف میزم رفتم.. تلفن رو برداشتم و دکمه ی 1 رو زدم: 
_بله خانم دکتر؟
+کرامت جان به مقیسی بگو بیاد پیشم
_بله الان میگم بیان خدمتتون!
دقیقه ای بعد مقیسی 
با اخمهای درهم, در برابرم نشسته بود. 
+بهتری؟
_بله
+خب این بیمار کی بود؟
_همون پسری که توی اتاق 119 بستریه
با شنیدن شماره ی اتاق حس کنجکاوی گذشته ام برگشت.
+همونی که فقط دکتر حامدی ویزیتش می کنه؟
پوزخندی زد:
هه.. ویزیت؟ ! خانم دکتر , این پسر خیلی وقته این جاست. من خودم دو سال اینجا کار می کنم و از وقتی که من اینجام ندیدم که کسی بتونه نزدیکش بشه , حتی دکتر حامدی!البته گاهی ساکته ولی گاهی هم, اینقدر وحشی می شه که واقعا ازش می ترسی. بعضی شبها تقریبا از دستش آسایش نداریم .و راستی...اجازه نمی ده که شبها, کسی وارد اتاقش بشه و توی این چند سال,حتی خود دکتر حامدی هم نتونسته که شبها وارد اتاقش بشه!این پسر حتی نمیذاره حمامش کنیم و سرو صورتش رو اصلاح کنیم ,کاملاشبیه جنگلیا شده.
به صندلیم تکیه دادم و با خودکار توی دستم بازی می کردم...لحظه ای سکوت کردم و
با خودم گفتم:(یعنی علت اینکه شبها کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره,چیه؟)فهمیدن این موضوع رو به بعد,موکول کردم و گفتم: 

+خب پس تو چه طوری بهش آرام بخش می زنی؟
_وقتی خوابه... فقط همون موقع میشه بهش تزریق کنم.
+خب امروز خواب نبود؟
_چرا. اما یهو چشماشو باز کرد و این روانی بازیها رو در آورد.
+پرونده اش رو می خوام .
_اما خانم دکتر... شما خودتون می دونید که دکتر حامدی به هیچ کس اجازه نمی ده اونو ویزیت کنه یا پرونده اش رو بخونه.
+به من اجازه می ده.
بعد زیر لب گفتم:
+باید بده
مقیسی رفت و پرونده رو آورد, گذاشت روی میزم.
_فقط مسئولیتش...
+باشه همه چی پای خودم تو برو ممنون
چند دقیقه بعد مقیسی در حالی که یه پوشه ی آبی کمرنگ,به دست داشت, وارد اتاقم شد و پرونده رو داد دستم.
+مرسی 
سری تکون داد و رفت بیرون , نگاهی به پرونده کردم روی پرونده اسم بیمار نوشته نشده بود و همین تعجبم رو دو چندان کرد.
واقعا نمی دونستم چرا دکتر حامدی اینقدر درمورد این بیماری که حتی اسم و نشون درست و حسابی ازش نداره,اینقدر مته به خش خاش می گذاره.
پرونده رو باز کردم , دلم می خواست بدونم این پسری که همه ازش حرف می زنن کیه , واقعا شده بود یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم, که هر چی اطلاعاتم راجع بهش,بیشتر می شد گیج ترم میکرد .
دکتر حامدی هم که همیشه طفره می رفت و با کارهاش بهم می فهموند که دوست نداره راجع به این بیمار عجیب و غریب صحبت کنه.
برگ به برگ پرونده رو مطالعه کردم , پر بود از چیزهای مختلف , معلوم بود برای دکتر کیس مهمیه , چون کلی ازش تست روانشاسی و آزمایش گرفته بود و کلی روش کار کرده بود. پرونده ی زیادی بود.تا می اومدم یه بیماری را بهش نسبت بدم, با خوندن برگ بعدی پرونده اش ,منصرف می شدم.
وسطای پرونده بودم که پیجم کردن , از اتاق رفتم بیرون..کنار استیشن ایستادم و به کرامت نگاهی کردم , داشت با تلفن حرف می زد که با دیدن من گفت:
اصلا خودشون اومدن , گوشی...
خانم دکتر , آقای دکتر حامدیاند. می خوان با شما صحبت کنن.
گوشی رو گرفتم و با لحن همیشگیم شروع کردم به حرف زدن.
+سلام استاد!
_سلام
لحنش ناراحت بود , فکر کنم موضوع رو فهمیده.
+کاری با من دارید؟
_می تونی بیای تو اتاقم؟
+حتما الان می ام خدمتتون.
گوشی رو گذاشتم و به کرامت نگاه کردم.
+کاری با من داشتید؟
_نه , دکتر حامدی کارتون داشتن دیگه منم پیجتون کردم.
سری تکون دادم. دستام رو تو جیبای روپوش سفیدم کردم و به طرف اتاق دکتر حامدی قدم برداشتم.
همش توی ذهنم مرور می کردم که چه جوری باهاش صحبت کنم تا قبول کنه که من روی این مریض کار کنم.
در زدم .. مثل همیشه با صدای محکم و پدرانه اش ازم خواست تا وارد بشم.
لبخندی زدم و سلام کردم , دکترهم با سر سلامم رو جواب داد.با اشاره ی دستش نشستم و به صورتش نگاه کردم. موهای جوگندمی پرپشت, صورتی کشیده و سفید که در اثر گذر عمر, کمی تیره شده بود به همراه یک جفت چشم نافذ وقهوه ای . در کل صورتی مردانه و دوست داشتنی داشت,طوری که در همون نگاه اول, حس امنیت رو به آدم القا میکرد. 
+خب من در خدمتم.
_با هوشی که من ازت سراغ دارم ,مطمئنم می دونی برای چی اینجایی.
+بله
_چه توضیحی برای این کارت داری؟
+خب, راستش صبح که خانم مقیسی رو دیدم دیگه نتونستم حس کنجکاویم رو کنترل کنم, واقعا دلیل حساسیت شما را نمی فهمم استاد.
_دلیل؟ من حساسیتی روی "رایان" ندارم.
چشمام از شنیدن این اسم گرد شد ,( ولی من که روی پرونده و داخل پرونده اسم و نشانی از این پسر ندیده بودم! نکنه....نکنه استاد می شناستش؟!)
+استاد من تا اون جایی که پرونده رو مطالعه کردم , اسمی از این پسرروی پرونده درج نشده بود..نکنه شما می شناسیدش؟
نگاه عمیقی بهم کرد.
_نه, این اسم رو خودم روش گذاشتم. این اس پسرمه! اگر الان زنده بود, هم سن و سالای این پسر بود. هیچ وقت اون شبی رو که آوردنش اینجا فراموش نمیکنم , توی چشماش, ترس و نا امنی عجیبی موج میزد , معلوم بود که خیلی ترسیده. با دیدن چشماش, یاد رایان خودم افتادم و بعد از اون,یه جور احساس تعلق نسبت بهش پیدا کردم.

پزشک شب من بودم. با کمک پرستارا بردنش تو همین اتاقی که الان توشه. ولی یهو نمی دونم چی شد که حمله کرد.. وحشی شده بود , هیچ کس باور نمی کرد که این صورت مظلومی که بین انبوهی از موهای بلند سر و صورتش پنهان شده بود,ناگهان, این قدر وحشی بشه. با قدرت خاصی به نگهبانا حمله می کرد...تا می خوردن ,می زدشون و نعره های بدی می کشید. تنها کاری که تونستم بکنم, این بود که یه آرام بخش با دُز بالا فرو کنم تو بازوش .
پس استاد ,تمام مدت این پسر رو مثل پسر فوت شده ی خودش می دیده , این را از دقتی ,که روی روند سلامتش به خرج داده بود, می تونستم تشخیص بدم واین یعنی:یه حس وابستگی و تعلق!!!
+خب حالا من اجازه دارم روی این پرونده کار کنم؟
ابروهاش توی هم گره خورد.
_نه
لحنش قاطع بود اما من آدمی نبودم که با یک نه ی استاد جا بزنم.
+اما استاد شما روزی که به من پیشنهاد کار توی این تیمارستان رو دادید, بهم قول دادید در عوض قبول خواسته ی شما, هر موقع هر کاری که بخوام, برام انجام میدید.یادتونه؟
با شنیدن این حرف,صورتش قرمز شد و نفس عمیقی کشید.
_بله یادمه.
از اینکه تونسته بودم خوب حرفم رو پیش ببرم لبخندی رو لبام نشست.
+خب , من الان تو این موقعیت آرزوم اینه که به تنهایی و به صورت مستقل, روی اولین پرونده ام کار کنم.
سکوتی بینمان حکم فرما شد. من منتظر تایید استاد بودم و استاد به فکرفرو رفته بود. بالاخره صبرم تمام شد.
+موافقید؟
با لحن جدی ای گفت:
باید فکر کنم!
+حتما...فقط تا کی؟
نگاهی بهم کرد که متوجه شدم بهتره تنهاش بگذارم.
+خب پس تا پس فردا خوبه دیگه نه؟
سری تکون داد و من هم,از جام بلند شدم وخوشحال و سرمست از اینکه به هدفم رسیده بودم,به سمت اتاقم رفتم!


مطالب مشابه :


رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - مدام منتظر تماس کیان بودم. حوصله ی هیچ جایی




رمان گرگینه 6

رمان گرگینه 6 . عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه




رمان گرگینه 5

رمان گرگینه 5 . همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به




رمان گرگینه

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان گرگینه - ابروهام رو بالا دادم . +خب . حالا خانم مقیسی




رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

رمان گرگینه ( آخرین قسمت ) با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می




رمان گرگینه 4

رمان گرگینه 4 . با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به




رمان گرگینه 1

♥ 499 - رمان گرگینه ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) ♥ 501 - رمان بانوی




رمان گرگینه - 3

- رمان گرگینه - 3 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




گرگینه 03

بـــاغ رمــــــان - گرگینه 03 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :