رمان:افسونگر

با توقف ماشین سرم رو از پشتی صندلی کندم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم ... دور تا دور ماشین فضای سبز بود و جلوی رومون یه در عریض سفید رنگ ... سمت راست در تا دور دست و سمت چپش تا دوردست تر دیوارهای سنگی سفید بود و روی دیوار رو بوته های گل ریز سفید رنگ کامل پوشونده بود ... دنیل دستش رو دوبار روی بوق فشار داد و از گوشه چشم به من نگاه کرد ... آب دهنم رو که گویا توی خواب سرازیر شده بود از گوشه دهنم پاک کردم و گفتم:
- اینجا کجاست؟

در باغ به صورت برقی باز شد و دنیل گفت:

- خونه ام ...

بعد زیر لب غر زد:

- نشد یه بار این ریموت رو با خودم ببرم! دائم باید مزاحم جک بشم!

در کامل باز شد و من قطعه ای از بهشت رو پیش روم دیدم ... بهشت! کی گفته بهشت مال اون دنیاست؟! من که قبول ندارم اصلا اون دنیایی باشه، همه چیز تو این دنیاست ... فقط من نمی دونم گناه من و مادرم چی بود که اسیر جهنم شدیم! روبروم تا چشم کار می کرد فضای سبز بود و در بین فضای سبز برخی قسمت ها سنگ ریزه های سفید، جاده ای شنی درست کرده بودن و اطراف جاده، گل های رز سفید کاشته شده بود. وسط این فضای سبز یه عمارت دو طبقه عریض سفید رنگ قرار گرفته بود و به معنای واقعی کلمه می درخشید. دنیل آروم می رفت تا من بتونم خوب همه جا رو نگاه کنم. زیر لب گفتم:

- زندگی مال پولداراست، مرده گی مال ما فقیر بیچاره ها! اگه دختر هم باشیم که دیگه هیچی ...

با اخم گفت:

- هی خانوم! تیکه و طعنه نداریم ...

پوزخند زدم و سکوت کردم ... توی محوطه باز جلوی عمارت پارک کرد و رو به من گفت:

- به خونه خودت خوش اومدی افسون جان ...

باز بهش پوزخند زدم ... گفت:

- نمیخوای پیاده بشی؟

آهی کشیدم و رفتم پایین. دنیل هم پیاده شد و گفت:

- خونه جدیدت رو دوست داری؟

سکوت کردم ... حرفی نداشتم به این بزنم! در عمارت باز شد و خانومی تقریبا چهل ساله با موهای بلوند و آرایش غلیظ اومد بیرون. با دیدن من اخم کرد و بی توجه به حضورم رو به دنیل گفت:

- اومدی دنیل؟

دنیل رفت به طرفش و گفت:

- دایه من امروز چطوره؟

- از دست کار های تو مگه می شه خوب بود؟

- دایه! غر نزن ، می دونی که خوشم نمی یاد!

بعد به من اشاره کرد و گفت:

- معرفی می کنم، دختر من ، افسون!

دایه موشکافانه منو برانداز کرد، بعد از چند لحظه نگاه خیره چرخید سمت دنیل و گفت:

- خوشگله! اما نه برای این که دختر تو باشه! دنیل ، خودت رو گول می زنی؟

دنیل غش غش خندید و گفت:

- بهتره بریم تو، گفتی دوست داری بچه من رو ببینی ... اینم بچه ام! دیگه مشکل کجاست؟

چشمم رفت سمت استخری که روبروی عمارت بود، اطرافش چند تا صندلی تاشو قرار داشت و آفتاب افتاده بود توی آب، حیف که حالم خوب نبود، وگرنه شیرجه می زدم تو این آب تا بلکه خشمم رو با آب خالی کنم. تو دلم به خودم پوزخند زدم و گفتم:

- ادای بچه پولدارارو در نیار ... تو شنا بلندی آخه بدبخت؟ تو سرنوشتت سیاهه! به این دم و دستگاه دل خوش نکن! اینا همه اش مال یه مرده و وقتی چیزی مال مرد باشه یه درصدش هم به زن نمی رسه! تو اگه شاهکار کنی بتونی خودتو نجات بدی از دست این مرتیکه و یه زندگی برای خودت بسازی ...

صدای دنیل بلند شد:

- افسون، روی پا واینسا ... بیا بریم تو، تو باید استراحت کنی!

نفسم رو فوت کردم و همراهشون راه افتادم، دایه داشت تند تند می گفت:

- چرا گیج و منگه؟! اشرافیت رو هم که اصلاً بلد نیست! این چه مدل راه رفتنه؟ مثل لات ها می مونه! دنیل بچه آوردی من تربیت کنم؟ می دونی اگه یکی از مهمونهای سلطنتی اون رو ببینن و بفهمن دختر خونده توئه چه آبروریزی بزرگی می شه؟ هان؟ چی کار می خوای بکنی؟

- دایه! افسون دختر منه، با این حرف ها هم چیزی تغییر نمی کنه.
می تونی تربیتش کنی، همونطور که دلت می خواد.
حیف که داروهای مسکن بدنم رو بی حال کرده بود وگرنه حالیشون می کردم که دارن راجع به یه آدم حرف می زنن نه توله سگ! دایه هنوز داشت زیر لب غر می زد ... از پله های جلوی عمارت بالا رفتیم و وارد شدیم، اوه! موندم اونجا خونه بود یا خونه ما، توی لندن هم همچین ویلاهایی وجود نداشت! چقدر بزرگ بود، عین زمین فوتبال! بزرگ و مملو از وسایل عتیقه و زینتی ... یه سالن خیلی بزرگ که دور تا دورش مبلمان سلطنتی چیده شده بود و مجسمه های کوچک بزرگ ، گوشه گوشه خونه گلدون های بزرگ مملو از گل های طبیعی قرار داشت ... همه هم رز سفید، فهمیدم که این بشر علاقه زیادی به رز سفید داره ... محو تماشای موزه اطرافم بودم که دنیل چرخید به طرفم و گفت:

- اتاقی که برات در نظر گرفتم طبقه بالاست، همه اتاق ها طبقه بالا هستن، امیدوارم احساس راحتی بکنی ...

بعد فریاد کشید:

- ژولیت!

به! این وسط رومئو
کم داشتیم، دختر کم سن و سالی با سرعت پرید وسط تا کمر خم شد و گفت:
- بله آقا!

- خانوم رو ببر اتاقشون رو بهشون نشون بده ، اتاق سفید!

دختره نگاهی به من کرد ، دوباره خم شد و گفت:

- بله آقا !

بعد رو به من گفت:

- بفرمایید خانوم ...

مونده بودم برم یا نه! یه جوری همه جلوی این مرتیکه خم و راست می شدن که ابهتش داشت منو هم تحت تاثیر قرار می داد. ناچاراً همراه ژولیت راه افتادم، از از پله های پیچ تو پیچ گوشه پذیرایی داشت می رفت بالا ، منم رفتم دنبالش ، دوباره صدای دنیل بلند شد:

- ژولیت ...

دختره دوباره برگشت، یه پله اومد پایین تر من کمی خم شد و گفت:

- بله آقا؟

- از امروز دستورات خانوم رو مو به مو اجرا می کنی ، دوست ندارم بهش سخت بگذره ... فهمیدی؟

باز ژولیت تا زانو خم شد و گفت:

- بله آقا ...

آی چه حالی می داد یه لگد بزنم به ماتحتش تا از رو پله ها پخش زمین بشه! چقدر خم می شد! اونم جلوی یه مذکر! خاک بر سر بدبخت! بعد از این حرف دوباره راه افتاد به سمت بالا و منم به دنبالش کشیده شدم، دیگه روی پا بند نبودم، خیلی خوابم می یومد ...دوست داشتم خیلی حرفا بزنم اما اون لحظه نمی شد، فعلا فقط یه جایی می خواستم که بشه توش خوابید ، حتی اگه شد گوشه آشپزخونه ...
از پله ها که رفتیم بالا پیش روم یه راهروی طویل و طولانی دیدم که سرتاسرش در های مختلف قرار داشت. داشتم تو ذهنم فکر می کردم اینجا بیمارستانه آیا؟ هتله؟ چه خبره؟ ژولیت خیلی خشک در یکی از اتاق ها رو که وسط راهرو قرار داشت باز کرد و گفت:
- بفرمایید خانوم، اینجا اتاق شماست ...

بعد کنار ایستاد تا من برم تو، چقدر این برخورد ها برام عجیب بود. تا حالا کسی به من نگفته بود خانم! اونجا احساس غریبی می کردم. حس می کردم رفتم توی یه هتل پنج ستاره ، بیشتر از پنج ستاره که نداریم داریم؟ اگه داریم ده ستاره! چه می دونم. داشتم خل می شدم، چشمای منتظر ژولیت رو که دیدم چشم از راهرو و درهای زیادش برداشتم و رفتم تو . یه اتاق پیش روم بود تقریبا اندازه یه خونه! سرجام همونجا جلوی در خشک شدم. همه چی اتاق سفید بود، ملافه ها ، دیوارها فرش ها، پرده ها و نکته جالب توجه این بود که توی همه از پر استفاده شده و اتاق رو یه چیزی کرده بود دیدنی! حالا می فهمیدم منظور از اتاق سفید چی بوده! ژولیت بی توجه به گیجی و منگی من سمت تخت خواب بزرگ دو نفره که یه گوشه از اتاق قرار داشت رفت و در حالی که بالش و لحاف ها رو با ضربه های کوتاه و محکم صاف و صوف میکرد رو به من گفت:

- بفرمایید خانم، آقا قبل از اومدنتون فرمودن از بیمارستان اومدین، شما نباید سر پا بایستین.

مثل عروسک کوکی چند قدم رفتم جلو، از لب تخت بلند شد، رفت سمت کمد بزرگی که روبرروی تخت به دیوار تکیه داده شده بود، در کمد رو باز کرد و رو به من گفت:

- داخل کمد تا جایی که تونستیم براتون لباس قرار دادیم، اما این یه خرید جزئی بود، خریدهای اصلی رو خودتون به همراهی آقا وقتی بهتر شدین انجام می دین. بهتره یه لباس راحت تنتون کنین که برای استراحت مشکلی نداشته باشین. بعد بی توجه به من دست داخل کمد کرد و یه روبدوشامبر صورتی بیرون کشید و اومد طرفم، روبدوشامبر رو گذاشت لب تخت و دستش رو به سمت پالتوی مندرس من دراز کرد که از تنم درش بیاره. دستشو پش زدم و بی اراده داد زدم:

- چی کار می کنی؟

بیچاره جا خورد یه قدم عقب ایستاد، سرشو کم خم کرد و گفت:

- جسارت منو ببخشید. فقط خواستم راحت باشید ... با پالتو و شلوار جین که نمی تونین استراحت کنین.

دوست داشتم بره از اتاق بیرون، با وجود اون اصلا احساس راحتی نداشتم. دستم رو به سمت در دراز کردم و گفتم:

- خودم می تونم آماده بشم، شما بفرما بیرون.

بدون هیچ حرفی کمی خم شد و بعد با سرعت از اتاق رفت بیرون. رفتم سمت در و کلید رو توی در چرخوندم. وحشت داشتم از اینکه کسی بیاد تو ... دور تا دور اتاق سه تا در دیگه هم وجود داشت. نمی دونستم اونا به کجا راه دارن! رفتم سمت در اول، حمام بود! چه حمامی! کامل آینه کاری شده، همراه با وان و دم و دستگاه هایی که اصلاً ازشون سر در نمی آوردم! در رو بستم رفتم سراغ در بعدی، این یکی دستشویی بود که حدودا نصف حموم اما بزرگ و تر و تمیز بود. پوزخندی زدم و گفتم:

- دستشویی اینا رو! ما همچین چیزی تو خونه مون داشتیم می کردیمش پذیرایی!

درو کوبیدم به هم و رفتم سمت در سوم، این یکی نزدیک تخت خوابم بود. بازش که کردم پیش روم یه اتاق با دکوراسیون آبی نمایان شد، با تعجب یه قدم رفتم تو اتاق، همه چیزش شبیه اتاق سفیده بود اما دکوراسیونش کامل به رنگ آبی آسمونی بود! اونجور که من اون لحظه استنباط کردم همه اتاق های این خونه دو تا دوتا به هم ربط داشتن. اومدم تو اتاق سفید رنگ، در اتاق آبی رنگ رو بستم و با کلیدی که روی در بود سه بار قفلش کردم. خیالم راحت شد که جام امنه ، رفتم سمت تخت خوابم و با همون لباسا دراز کشیدم روی تخت، نه چیزی کشیدم روی خودم نه سرم رو گذاشتم روی بالش، همینجوری عادت داشتم! لباسم رو هم دوست نداشتم عوض کنم. عین جنین تو خودم جمع شدم و نفهمیدم چی شد که پلکام بسته شدن ...

با صدای کوبیده شدن در چشم باز کردم:

- خانم، خانوم خواب هستین؟ خانوم جواب بدین!

پا شدم رفتم طرف در، صدای اون دختره بود، ژولیت! نمی خواستم در رو باز کنم . از همه شون می ترسیدم، دوست داشتم فعلا توی همین اتاق دردندشت بمونم، صدای دنیل رو شنیدم که گفت:

- چی شده ژولیت؟

- آقا در رو باز نمی کنن! حتی جواب هم نمی دن ...

اینبار ضربه محکم تری به در خورد و صدای پر جذبه دنیل بلند شد:

- افسون ... افسون ... چرا جواب نمی دی؟ افسون خواهشاً یه چیزی بگو ...

ترسیدم اگه حرف نزنم در رو بشکنن ، سریع خودمو چسبوندم به در و گفتم:

- چیه؟ چی کارم دارین؟

- افسون جان ... در رو باز کن، وقت شامه! کسی بدون تو شام نمی خوره!

به ساعت روی دیوار روبروم خیره شدم. ساعت هشت شب بود، چقدر خوابیده بودم! گفتم:

- من شام نمی خورم، بیرون هم نمی یام، در رو هم باز نمی کنم.

اینبار صدای دایه مارتای غر غرو بلند شد:

- چه خبره اینجا؟! دنیل! چی شده؟ چرا نمی رین سر میز ؟

- افسون در اتاقش رو باز نمی کنه!

صدای دایه بلند شد.

- بهتر! دنیل نکنه می خوای افسون رو بیاری جلوی دوروثی؟! می دونی اگه خبرش رو به گوش سر پائولو برسونه چی می شه؟! آه خدای من چه آبروریزی؟ برین سر میز، غذای این دختر رو می فرستیم به اتاقش!

خدا رو شکر برای اولین بار این دایه مارتا به نفع من حرف زد، هرچند که تحقیرم کرد اما راضی بودم. دوست نداشتم از اتاق برم بیرون. صدای دنیل بلند شد:

- نمی شه! دوروثی اومده اینجا که با افسون آشنا بشه ... باید بیاد بیرون!

- بس کن دنی! دوروثی اصلا هم از دیدن این دختر خوشحال نمی شه!

- چرا که نه؟! افسون خیلی دوست داشتنیه!

- دنی انگار نمی فهمی! دوروثی دوست دختر توئه! شاید در آینده همسرت بشه ... چطور می تونه حضور یه دختر غریبه رو ...

دنیل پرید وسط حرف دایه و گفت:

- اون دختر منه!

- و آیا این قضیه قانونیه؟

دنیل با خشم گفت:

- ژولیت برای چی ایستادی اینجا؟ برو پایین ببین دوروثی چیزی نیاز نداشته باشه ، بگو به زودی بهش ملحق می شم ...

صدایی از ژولیت نشنیدم، لابد دوباره تا زانو خم شده و راهشو کشیده و رفته. دایه مارتا هم با خشم گفت:

- منم می رم پیش دوروثی! یادت باشه اگه این دختر رو بیاری آبروی خودت رو بردی و دوروثی رو ناراحت کردی ...

دنیل حرفی نزد و صدای پاشنه های کفش دایه نشون داد که از اونجا دور شده، صدای نرم دنیل بلند شد:

- افسون جان ... افسون ...

زیر لب گفتم:

- ایششش! افسون جان و زهر هلاهل!

ادامه داد:

- چرا جواب نمی دی باز؟

- چی بگم؟ حرف حساب رو یه بار می زنن، من نه شام می خوام نه از اتاق می یام بیرون.

- همین یه امشب رو دختر خوب! خواهش می کنم ...

جیغ کشیدم:

- نمی یـــــام! مفهوم نیست؟

یه دفعه با کف دستش کوبید روی در و گفت:

- نیا به جهنم!

و صدای قدم هاشو شنیدم که دور شد ... با خیال راحت خودمو ول کردم روی تخت. دوروثی دیگه چه خری بود؟! همین چند نفری که دیده بودم شده بودن مامورای عذابم ! همین مونده بود که برم با دوست دختر این مرتیکه لندهور هم آشنا بشم!

وقتی که همه دور شدن تازه زد به سرم که با همه جای اتاقی که توش بودم آشنا بشم. اول از همه پنجره های بلند رو چک کردم، خوب از زمین فاصله داشت و کسی نمی تونست از راه پنجره وارد بشه ، قفل و بستش هم محکم بود می شد ببندمش، ویوش سرتاسر زمین جلوی عمارت تا دم در بود ... استخر ولی سمت چپ قرار داشت و از پنجره این اتاق مشخص نبود. پنجره رو بستم و پرده های بلند و سفید رنگ رو کیپ تا کیپ کشیدم. بعد از اون رفتم سر وقت کمد ها! ژولیت ابله! می گفت وقت نشده براتون خرید کنیم ... پس این همه لباس برای چی بودن؟!!! انواع و اقسام لباس های شب توی کمد آویزون بود که اکثرا هم اشرافی بودن و من تا به حال لمسشون هم نکرده بودم چه برسه به پوشیدن! در کمد رو بستم و رفتم سر کمد بعدی، مملو بود از لباس های خواب و لباس های راحتی ... نگاهی به خودم انداختم، پالتوم رو دراورده بودم و فقط یه پلیور رنگ و رو رفته گشاد یاسی رنگ پوشیده بودم با یه شلوار جین که از بس شسته بودم هم گشاد شده بود هم پاره پوره، مدام هم دستم به کمرم بود که شلوارم نیفته و بی آبرو نشم! تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم، زیر لب غر زدم:
- حالا که فعلا اینجام! معلوم هم نیست قراره بعد از این چی بشه! پس بهتره راحت باشم، حداقل توی این اتاق!

دلم رو یک دل کردم و یه دست بلوز و شلوار راحت ولی پشمی و گرم از داخل کمد بیرون کشیدم، مارکش هنوز بهش اویزون بود، سریع مارک رو جدا کردم و رفتم جلوی آینه، الان وقت در آوردن لباسم بود ... بلوز و شلوار آبی رنگ رو روی تخت رها کردم و پلیورم رو از تنم کشیدم بیرون، حتی لباس زیرم هم وضع خوبی نداشت! اما پولی از خودم نداشتم که بتونم یه بهترش رو بخرم! دوباره برگشتم سر کمد ، اما هر چی گشتم لباس زیری پیدا نکردم! رفتم سمت کشوهای میز توالت ... پنج تا کشو داشت ... توی یکی فقط لوازم ارایش ریخته بود! توی یکی سشوار و اتو مو و انواع و اقسام وسایل حالت دادن مو قرار داشت ... سه تای بعدی ولی خالی بود! لعنتی هیچ لباس زیری تو اون اتاق پیدا نمی شد! چپ چپ تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم خوب بیشعور! اونا سایز لباس تو رو از کجا باید بدونن؟!!! یه لحظه ته دلم یه جوری شد ... بعضی مردا با همون نگاه اول تا ته خط رو می رن و سایز و مایز که هیچی ... چیزایی می فهمن که خودت هم ازشون خبر نداری! مثل فردریک پدر سگ ... اما یکی مثل دنیل ... اون حتما به من نگاه نکرده که متوجه نشده ... شاید هم ... این کار رو کرده که خودش رو مظلوم جلوه بده! خدا رو چه دیدی! شاید ... آهی کشیدم و راه افتادم سمت حموم ... دو تا شیر بالای وان بود ... آب گرم رو باز کردم و اجازه دادم تا پر از آب بشه... چقدر دلم یه حموم طولانی می خواست! اونم توی وان! دوست داشتم بدنم دردناکم آروم بشه ... لباس هامو کامل در آوردم و صبر کردم تا وان پر از آب شد ... وان که پر شد آروم طوری که بخیه هام صدمه نبینه توی آب دراز کشیدم ... وای! چه لذتی داشت! دور تا دورم رو آب گرفت! لبه وان قسمتی که سر قرار می گرفت یه بالشتک چرمی قرار داشت، با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشتک ... چند دقیقه ای همونجا خوابیدم تا اینکه بدنم از رخوت خارج شد ... بلند شدم و یکی از مواد شوینده هایی که به نظر خوش رنگ تر و خوش بو تر از بقیه می یومد رو خالی کردم توی وان! اصلا نمی دونستم چی هست! همین که بوی خوب می داد کافی بود ... خودم رو شستم و از وان اومدم بیرون. حوله همونجا به دیوار آویزون شده بود، یه حوله نرم سرخ رنگ ... حوله رو تنم کردم و رفتم از حموم بیرون ... احساس می کردم پوستم داره نفس می کشه ... نشستم روی صندلی میز آرایش و توی آینه به چشمای خاکستریم زل زدم، چقدر دلم برای مامان افسانه تنگ شده بود، کاش اونم می یومد اینجا ، کاش اونم اینجا رو دیده بود!هر بار که تو آینه نگاه می کردم حس می کردم دارم مامان رو می بینم ، شباهتم بهش عجیب غریب بود! از جلوی آینه بلند شدم، کلیپس موهامو که قبل از رفتن به حموم باز کرده و روی تخت انداخته بودم برداشتم و موهای بلندم رو بالای سرم جمع کردم. بلوز شلوار رو پوشیدم، چقدر نرم بود! باز داشت خوابم می گرفت، یه لحظه رفتم سمت در و کلید رو از توش در اوردم تا بتونم بیرون رو دید بزنم، اونم از سوراخ کلید! به زحمت می شد دید ، اما مشخص بود که امن و امان است! آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و لای در رو باز کردم. اول سمت چپ رو نگاه کردم، انتهای راهرو می رسید به یه سالن که داخلش رو نمی شد دید و نمی دونستم کجاست! سرم رو چرخوندم سمت راست، انتهای این طرفی می رسید به پله های متصل شده به طبقه پایین، کسی هم اون دور و بر نبود، خیالم جمع شد که جام امنه! اومدم در رو ببندم که صدای قهقهه ای مستانه فضا رو شکافت، سریع سرم رو چرخوندم، دنیل و یه دختره از پله ها اومده بودن بالا، دختره تو بغل دنیل بود و در حالی که می خندید دست و پا می زد. دنیل هم با خنده می گفت:

- آروم بگیر دختر! چند بار بگم اینقدر مست نکن؟

سریع پریدم توی اتاق، لحظه آخر دنیل منو دید، اما برام مهم نبود، امشب سرگرمی داشت مثل اینکه! صداشون هنوز می یومد، دختره با لحن کش دار گفت:

- می خوام امشب دیوونه ات کنم دنی! باید مست می شدم تا بتونم تو رو اسیر خودم کنم ...

یه دفعه صدای دنیل بلند شد:

- چی کار می کنی دوروثی؟

صدای پاشنه هایی کفشی می یومد که داره می دوه، همراه با صدای قهقهه ! نا خودآگاه چشمم رو چسبوندم به سوراخ کلید، خدا رو شکر دقیقا جلوی چشم من بودن، دوروثی چسبیده بود به دیوار و هر چی دنیل می خواست بهش نزدیک بشه با خنده از زیر دستش در می رفت. صدای خنده هر دوشون داشت دیوونه ام می کرد. یاد جیغای زنایی افتادم که همراه فردریک و لئونارد تا صبح موسیقی متن زندگی من می شدن! دوست داشتم دستم رو بذارم روی گوشم و از ته دل جیغ بزنم. از هر چی مرد بود بیزار بودم. نا خودآگاه دوباره بهشون نگاه کردم، دنیل با یه خیز دوروثی رو بین دستاش اسیر کرد و با خنده گفت:

- گرفتمت! حالا اگه می تونی فرار کن!

بعد در حالی که می خندیدن از جلوی در اتاق من کنار رفتن، لعنتی چه زود خودشو باخت! دوروثی احمق! من اگه جای اون بودم می ذاشتم که تا صبح له له بزنه ولی دستش به چیزی نرسه! مرتیکه با اونه هیکلش دنبال دختره می دوه! همه شون عین همه ن! همه شون زن رو فقط برای یه چیز می خوان و زنا چقدر احمقن که به وسیله همون یه چیز مردا رو اسیر و عبید نمی کنن! آخ اگه من روزی دستم باز بشه ... اگه من از این اسارت خلاص بشم، می دونم با مردای دور و برم چه معامله ای بکنم! به پاس همه اون زجر هایی که از دست فردریک کشیدم، به خاطر همه اون کتکایی که از لئونارد خوردم! به خاطر همه اونا هم جنساشون رو نابود می کنم! تا وقتی این جنس برتر عوضی به دست و پام نیفته آروم نمی شم، روی تخت خواب افتادم و در حالی که زمزمه می کردم:

- مامان، من انتقام خودم و تو رو از این عوضیا می گیرم!

به خواب رفتم ...

***

دامنم رو برانداز کردم، یه دامن کوتاه مخمل، تازه خریده بودم! چقدر قشنگ بود، بالاخره پولامو جمع کردم و تونستم بخرمش! دختر بودم دیگه ، دوست داشتم بعضی اوقات هم به جای شلوار دامن بپوشم، می دونستم اگه کسی اینو توی تنم ببینه حسابم پاکه، برای همین باید وقتایی می پوشیدمش که تو خونه تنها بودم، الان هم که تنها هستم، کسی قرار نیست بیاد! رفتم جلوی آینه ، لباسامو تند تند عوض کردم، یه تاپ رنگ و رو رفته از توی وسایل مامانم برام باقی مونده بود، زرشکی بود و تنگ، تاپ رو پوشیدم، بعد هم دامن مخمل کوتاه رو، سیاهی لباسم رفته بود به جنگ با پوست سفیدم ... هوس کردم یه کم هم قر بدم! حالا که کسی نبود خونه، تلوزیون رو روشن کردم و مشغول شدم، جلوی آینه برای خودم دلبری می کردم و می خندیدم، زیر چشمم کبود بود، همه تنم درد می کرد، اما رقصیدن با اون لباسا آرومم می کرد. با شنیدن صدای فردریک درست پشت سرم مو به تنم راست شد، یه دفعه به التماس افتادم:

- داداش غلط کردم! داداش ببخشید ...

فردریک با چشمای سرخ اومد به طرفم، اصلا نفهمیدم کی اومده تو! من عقب عقب رفتم و اون آروم آروم اومد به طرفم ... می دونستم الان دوباره با کمربند می زنتم! می دونستم الان باز زخم روی زخمم می سازه! دوست داشتم از ترس بمیرم ... هنوز به کتکاش عادت نکرده بودم ... خوردم به دیوار و ایستادم ... از ترس به سکسکه افتادم ... بی توجه اومد طرفم و وقتی به خودم اومدم دیدم چسبیده بهم ... می خواستم دست و پا بزنم! اما نمی شد، اشک صورتمو خیس کرد ...

- داداش تو رو خدا! داداش دیگه از این کارا نمی کنم ... بیا ببر لباسامو بفروش ... ببر پاره کن ... اما نزن منو ... داداش ...

دستش رو گذاشت روی پام ... داشت مور مورم می شد ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه! درسته که سیزده سالم بود اما از یه چیزایی خوب سر در می آوردم و اونم از صدقه سر مدرسه رفتن و آشنایی با دختر پسرای دیگه بود! اون لحظه ولی به هرچیزی فکر می کردم جز اینکه فردریک قصد سویی داشته باشه ... با ترس نگاش کردم ... خودشو چسبوند بهم ... دیگه داشتم می لرزیدم! اینجوری تا حالا نزده بود منو ... کمرمو محکم فشار داد .... دردم گرفت ... گفتم:

- آی کمرم، فردریک چی کار می کنی؟

هنوز حرفم تموم نشده بود که لباشو چسبوند روی لبام ... نفس تو سینه ام حبس شد ... چند لحظه ای گیج و منگ با چشمای گشاد شده نگاش کردم ... یه دفعه مغزم به فعالیت افتاد ... شروع کردم به دست و پا زدن ... منو یه بار از دیوار جدا کرد و بعد محکم دوباره کوبید توی دیوار ... دهنم طعم خون می داد ... کمرم درد گرفته بود ... اما بازم از کار نایستادم ... شروع کردم به هول دادنش ... با ناخنام سینه اشو خراش دادم ... دادش در اومد چند لحظه ازم جدا شد و به زخمش نگاه کرد، داشتم دنبال راه فرار می گشتم که وحشی شد و خیز گرفت به طرفم. وقتی به خودم اومدم که گوله شده بودم گوشه هال ... از درد به خودم پیچیدم، همه وزن بدنم افتاده بود روی دستم و دستم بدجور درد می کرد ... اومد طرفم همینطور که می یومد به سمتم دستش رفت سمت کمربند شلوارش ... فهمیدم بازم می خواد منو بزنه ... بزنه به درک! ولی نخواد کاری باهام بکنه می ترسیدم ... زار می زدم ... با همه وجودم ... از ته دل ... کمربندش رو باز کرد ولی بر خلاف تصورم کتکم نزد کمربند رو انداخت اون سمت و اومد به طرفم ... دکمه شلوارش رو باز کرد و بعدم زیپ رو ... شستم خبردار شد! با وجود درد دستم سیخ نشستم سر جام ... سعی می کردم خودمو بکشم عقب ولی نمی تونستم ... یهو به خودم اومدم دیدم از زور ترس خودمو خیس کردم! ولی مهم نبود ... زار می زدم با چنگ و دندون افتادم به جونش ... اونم نامردی نکرد ... سیلی می زد ... گاز می گرفت ... داد می زد ... مشت می کوبید تو دهنم و وقتی دید بازم از رو نمی رم و نمی ذارم بهم دست درازی کنه دستمو گرفت پیچوند ... همون دستی که درد می کرد ... از زور درد دیگه زوزه می کشیدم ... منو به پشت خوابوند ... لباسام رو توی تنم جر داد و مشغول کار خودش شد ... حس می کردم همه مفاصل تنم داره از هم جدا می شه ... دستم داشت از جا کنده می شد ... جیغ می کشیدم:

- نــــه! تو رو خدا ... فردریک ... نـــــــه!

با صدای ضربه های محکمی به در از جا پریدم ... تنم خیس عرق بود ... در با یه ضربه محکم باز شد و دنیل پرید تو ... داشتم می لرزیدم ... دنیل نشست روی تخت و با یه حرکت منو کشید تو بغلش جیغ کشیدم:

- نــــه! نه فردریک ... خواهش می کنم ... این کار رو نکن ... درد دارم ... نه فردریک ... ولم کن ...

منو محکم روی سینه اش فشار می داد و می گفت:

- آروم باش ... آروم دختر خوب ... همه چیز یه خواب بود ... نگاه کن من دنیلم ... دنیل! نمی ذارم دست فردریک بهت برسه! آروم باش عزیز دلم ...

صدای غضب آلود دایه مارتا بلند شد:

- چی شده دنیل؟ این چرا داره مثل جوجه می لرزه؟!!! من بهت می گم این دختر طبیعی نیست ، قبول ...

دنیل پرید وسط حرف دایه و داد کشید:

- برین بیرون! همه برین بیرون ... نمی بینین ترسیده؟!!! تنهاش بذارین ...

چشمامو آوردم بالا ، علاوه بر دایه چند تا دیگه دختر با لباس خدمتکار هم اونجا بودن ... یه دختر هم با لباس خواب صورتی درست پایین تخت من ایستاده بود و داشت نگام می کرد ... دنیل که دید هیچ کس گوش نمی کنه طوی داد کشید که لرزش سیب گلوش رو زیر گونه ام حس کردم ...

- مگه با شما نیستم؟!!! برین بیرون! دایه ... دوروثی ... خدمتکارا رو ببرین خودتون هم برین ...

توی یه چشم به هم زدن اتاق خالی شد ... هنوز هق هق می کردم و می لرزیدم ... دوست داشتم دنیل رو پس بزنم ... اما نمی شد ... هیچ انرژی تو تنم نمونده بود ... آروم گونه ام رو نوازش کرد و گفت:

- گریه نکن عزیزم ... گریه نکن! تموم شد دیگه ... همه اش فقط یه خواب لعنتی بود ... من اون پسر رو به سزای عملش می رسونم .. بهت قول می دم ... فردا روز دادگاهشونه ، هم فردریک هم لئونارد ، هر دو رو به خاک سیاه می شونم ... افسون ... افسون جان!

فقط هق هق می کردم ... یاد اون شب افتاده بودم، اون شب لعنتی! همون شبی که فردریک با بی رحمی بهم تجاوز کرد و من از زور درد بیهوش شدم ... وقتی به هوش اومدم گوشه آشپزخونه افتاده بودم ... دستم ورم کرده بود و خیلی بی ریخت شده بود ، حس می کردم شکسته ... همه بدونم درد می کرد ، به زور خودمو سر جام جا به جا کردم ... می دونستم اگه یه زنگ بزنم به پلیس حساب فردریک رو می رسن! اما با کدوم تلفن؟ تو همین فکرا بودم که فردریک اومد ... یه مرد هم همراهش بود ... خودمو سر جام جمع کردم ... فردریک هنوزم توی نگاهش نفرت بود ... اما دیگه یه چیزی عوض شده بود، من که تا اون لحظه فردریک رو داداش خودم می دونستم، هر موقع ازش کتک می خوردم با داداش گفتنام سعی می کردم دلشو به رحم بیارم ... دیگه نتونستم بهش این حس رو داشته باشم ... من مثل یه تیکه سنگ شدم ... دیگه هیچ وقت گریه نکردم ... هیچ وقت التماس نکردم ... مرده دستم رو معاینه کرد و سر سری گفت شکسته! بعدم سر سری تر گچش گرفت و رفت ... همین! انگار نه انگار که من اونجا داشتم جون می دادم! لئونارد هم وقتی وضع من رو دید هیچی از فردریک نپرسید ... تنها لطفی که بهم کردن این بود که دو روز گذاشتن من به حال خودم باشم و توی اون دو روز خیلی چیزا عوض شد ... دنیای رویایی من ویرون شد ... من که همیشه فکر می کردم یه روزی سرنوشتم مثل سیندرلا می شه و یه نفر پیدا می شه که از اون دخمه نجاتم بده حالا از همه مردا متنفر شده بودم! فقط می خواستم پرواز کنم ... می خواستم پر بزنم و آزاد باشم ... آزاد و رها از قید و بند همه مردها! اما چه سود! بعد از اون جریان پنج سال اسیر دست فردریک بودم و حالا معلوم نیست چند سال اسیر دست این مردک باید باشم! بالاخره یه کم انرژی به دست اوردم و خودم رو کشیدم کنار ... داد کشیدم:

- برو از اتاق من بیرون ! نمی خوام ببینمت ... نمی خوام! ازت متنفرم!

دنیل چپ چپ نگام کرد و گفت:

- بگیر بخواب! تو چرا هی وحشی می شی؟

- وحشی خودتی! می گم برو بیرون ... می خوام تنها باشم ...

- افسون بذار بمونم تا خوابت ببره! ممکنه دوباره از خواب بپری ...

- من به کمک تو و امثال تو هیچ نیازی ندارم! بــــرو!

از جا بلند شد و گفت:

- باشه می رم! ولی در اتاقت شکسته دیگه نمی تونی قفلش کنی ... اگه باز خواب بد دیدی مطمئن باش که من بالای سرت می یام و دیگه هم نمی تونی بیرونم کنی. فهمیدی؟!

دیگه صبر نکرد که من حرفی بزنم ... منم با غیظ نگاش کردم و اون از اتاقم رفت بیرون و در رو بست ... خودم رو دمر انداختم روی تخت و اجازه دادم بغض لعنتیم سر باز کنم ... فرد خدا ازت نگذره! فرد امیدوارم استخونات هم توی زندون پودر بشه ... آشغال هرزه! با من چه کردی؟ ازت متنفرم ... من از همه متنفرم ... از همه ...


صدای دایه مارتا باعث شد از خواب بپرم:
- دختر بلند شو! من دنیل نیستم که برام ناز کنی ... بلند شو باید با من بیای بیرون ..

چشمامو محکم تر روی هم فشردم، لعنتی اگه دنیل دیشب در رو نشکسته بود الان در قفل بود و نباید صدای این رو کنار گوشم می شنیدم. دوست نداشتم بیدار بشم، چرا باید به حرفای این زن گوش می کردم؟ لحاف رو که نفهمیده بودم کی کشیدم روی خودم رو کنار زد و با غیظ گفت:

- بهت می گم بیدار شو! نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم ، باهات کار دارم!

ناچاراً چشمامو باز کردم، ظاهراً چاره ای جز این نداشتم! با دیدن چشمای بازم از تخت فاصله گرفت و گفت:

- بشین!

چشمامو چرخوندم به نشونه اینکه داره حوصله مو سر می بره و بلند شدم نشستم، اونم نشست روی یکی از مبل های کنار تخت و گفت:

- دختر ... اسمت افسون بود درسته؟

فقط سرمو تکون دادم، گفت:

- تو اومدی توی این خونه، کاری به این ندارم که من موافق بودم یا مخالف، چون توی این خونه همه چیز به میل دنیل انجام می شه و ما هم نمی تونیم بر خلاف میلش کاری بکنیم. در هر صورت تو اومدی ... و الان جزو اعضای خونه به حساب می یای ... پس بهتره یه سری چیزا رو بدونی و اجرا کنی ... من چیزی در مورد گذشته تو نمی دونم ... اینو هم نمی دونم که چرا ترجیح می دی توی اتاقت باشی! برام هم مهم نیست و نمی خوام بدونم دلیلش چیه ... اما این مسخره بازی ها بهتره هر چه زودتر تموم بشه ... این خونه قوانین خودشو داره ...

زیر لب به فارسی غر زدم:

- انگار پادگانه!

صدای دادش باعث شد از جا بپرم:

- حق نداری به زبونی حرف بزنی که ما ازش سر در نمی یاریم! شیر فهم شد؟

فقط نگاش کردم، تا داد می زد حقیقتاً مو به تنم راست می شد! فقط سرم رو تکون دادم و اون گفت:

- بلند شو، باید بری حمام!

نکبت چی فکر کرده پیش خودش؟ که سر تا پام پر از شپشه؟ از لای دندونای به هم فشرده ام گفتم:

- دیروز رفتم ...

- مهم نیست! هر روز صبح باید دوش بگیری! لباس جدید بپوشی، سر میز صبحانه حاضر بشی! بعد از اون تا ظهر آزادی، ظهر برای ناهار آماده می شی، عصر برای عصرانه و شب برای شام! برای همه وعده های غذایی باید سر میز باشی! فهمیدی؟

ای بابا! همینم مونده بود که دائم جلوی چشم این میرغضب با اون پسره مشکوک باشم! با غد بازی گفتم:

- و اگه حاضر نشم؟

- بهتره که روی حرف من حرف نزنی! چون بد می بینی! همینطور که می تونم با سرکشی هات کنار بیام و سعی کنم درکت کنم به همون نسبت هم می تونم بد خلق و عصبی باشم! کاری نکن که زندگیت جهنم باشه!

- نیست که الان بهشته!

- کم کم می فهمی که پا توی چه بهشتی گذاشتی! خیلی ها آرزو دارن یه روز اینجا زندگی کنن! شانس به تو رو کرده و تو برای مدت نا معلومی اینجا هستی ... پس بهتره با قوانین کنار بیای تا ما هم با تو کنار بیایم.

- کی گفته؟! به محض اینکه تکلیف من روشن بشه من از اینجا می رم!

- مطمئن باش خوشحالمون می کنی! اما تا روشن شدن تکلیفت، باید ...

- می شه اینقدر باید باید نکنین؟

مطالب مشابه :

رمان افسونگر

رمان رمان رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان




رمان:افسونگر

رمان ♥ - رمان:افسونگر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان افسونگر

رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان




افسونگر 2

رمــــان ♥ - افسونگر 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 1

رمــــان ♥ - افسونگر 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 5

رمــــان ♥ - افسونگر 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 7

رمــــان ♥ - افسونگر 7 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :