رمان ببار بارون قسمت 31

اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم..
همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد..
به محض اینکه نگام بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که گفتم و شنیدی باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم....
مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟..

تا چند لحظه فقط نگاش کردم..منتظر چشم به لب ها و چشمام دوخته بود تا تاییدش کنم..برای دونستن هر اونچه که باید بدونم نیازی به صبر اونم تا این حد نبود..
سرمو تکون دادم و زیر لب قبول کردم..

نگاهشو از روم برداشت..با یه کلافگی خاصی نفسشو بیرون داد..انگار که خیالش از این بابت راحت شده بود..
به پشت گردنش دست کشید و صورتشو به سمت ایوون چرخوند..تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..پس چرا چیزی نمیگه؟..

از کنارم بلند شد و رفت سمت حوض..یه جور کم طاقتی رو تو حرکاتش می دیدم..
مجبور بودم سکوت کنم..مجبورم کرده بود..خودش اینطور خواسته بود..زیر داربست درختای انگور ایستاد و شونه ی راستش رو به تنه ی یکی از تیربست ها تکیه داد..
نیمرخ مردونه و گرفته ش رو کامل می دیدم..
علاوه بر اون صدای لرزونش بود که نظرمو به خودش جلب کرد..
حالا..دیگه اثری از اون لبخند چند لحظه پیشش روی لباش نبود..

-- خوب یادمه که هر هفته با بچه ها می رفتیم کوه.. اون موقع 22 سالم بیشتر نبود..برنامه ی هر هفته مون همین بود..جمعه ها صبح زود می رفتیم و نزدیکای ظهر بر می گشتیم..ناهار و تو پاتوق همیشگیمون می خوردیم و......
میونش مکث کرد و نفس عمیق کشید: عجب دورانی بود..بی خیال بودیم واسه خودمون..هیچ دغدغه ای نداشتیم..تابستون بود و روزای عشق و حال..دوست و رفیق زیاد داشتم..جمعا 8 نفر بودیم......پایه ی ثابتشونم آروین بود..مثل یه برادر....

لبخند کمرنگی رو لباش نقش بست: پژمان پزشکی می خوند..پسر اروم و توداری بود..کامران عشقه خلبانی بود..شیطون و پایه..همیشه سر به سرش می ذاشتیم..........
لبخند بی روحش رنگ گرفت..دستاشو برد پشتش و به ستون تکیه داد..نگاهش به گلدونای کنار حوض بود..
--محمد..آرش..وحید..شروین..اگه بخوام خصوصیات تک تکشونو واسه ت بگم یه صبح تا شب طول می کشه..فقط اینو بگم که از ته دل واسه هم مایه می ذاشتیم..نارفیقی تو قانونمون نبود..با هر کدومشون تو موقعیتای مختلفی اشنا شده بودم ولی بعد از مدتی به بهانه ی همین کوه رفتنامون حلقه ی دوستیمون محکم تر شد..
همه چیز خوب بود..تا اینکه اون روز مثل همیشه طبق برنامه ای که با بچه ها چیده بودیم حاضر شدم و کوله و وسایلمو برداشتم..من و آروین همیشه با یه ماشین می رفتیم..
همه اومده بودن..ولی اینبار یه نفر به جمعمون اضافه شده بود..و اون یه نفر سارا خواهر وحید بود..
وحید و سارا از یه خانواده ی سرشناس و پولدار بودن و البته تا حدی معتقد!..اون روز ظاهرا مجبور میشه که خواهرشو با خودش بیاره..دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم و وحید هم به هیچ کس نگفت فقط گفت که از روی اجبار بوده و بس!..
سارا محجبه نبود..تیپش عادی بود..ولی برعکس وحید که همیشه سرش تو لاک خودش بود و کاری به کسی نداشت سارا شیطون و پرحرف بود..
اولش فکر می کردم چون مذهبین با پسرا حرف نمی زنه و یه جور محجوبیت و تو رفتارش می دیدم ولی فقط همون بود..شیطنتاش و می ذاشتم پای کم سن و سال بودنش.. فقط 17 سالش بود......
وحید تو جمع خودمون پسر راحتی بود ولی اون روز هر بار سعی داشت جلوی پرحرفی های خواهرشو بگیره ولی خب..موفق نبود.............

به سنگریزه ای که جلوی پاش بود ضربه ای زد و گفت: از همون موقع به بعد وحید هر هفته سارا رو با خودش میاورد..سارا تو جمع ما فقط با من و آروین راحت بود..وحید هم ظاهرا باهاش مشکلی نداشت ولی اگه سارا زیاده روی می کرد جلوشو می گرفت..گرچه برام عجیب بود که چطور زیاد روش تعصب نشون نمیده و یا حتی حاضر شده سارا رو هر هفته با خودش بیاره اونم بین چندتا پسر..اره..از نظر من غیرعادی بود ولی خب عادت نداشتم تو زندگی شخصی دوست و رفیقام سرک بکشم..
کم کم به حضورش تو گروه عادت کردیم..بقیه رو نمی دونم ولی من به اون به چشم خواهرم نگاه می کردم..من که هیچ وقت طعم داشتن خواهر رو احساس نکرده بودم با وجود شیطنت ِ همراه با آرامش ِ سارا داشتم این احساس رو تجربه می کردم....

مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: شاید پیش خودت بگی این غیرممکنه..مگه میشه یه دختر بین اون همه پسر باشه و کسی نظر بد بهش نداشته باشه..ولی خب..من از دید خودم همه چیزو برات میگم..من از دل محمد و آرش و بقیه خبر نداشتم..کسی هم جلوی من کاری نمی کرد و حرفی نمی زد تا اون موقع هم متوجهه چیزی نشده بودم..من فقط از احساس خودم برات میگم و ظاهر بقیه....
بگذریم.........

نشست کنار گلدونا و دستشو تو اب زلال و شفاف ِحوض که عزیزجون اول صبح عوض کرده بود فرو برد..


-- وحید سارا رو خیلی دوست داشت..رو حرفش نه نمیاورد..ولی بعدها حس کردم از اوردن سارا میون جمعمون زیاد هم راضی نیست..که خب بهش حق می دادم..
چند ماهی گذشت..یه روز تو همین قرارای همیشگی سارا با حرفی که بی پرده بهم زد شوکه م کرد..........

صورتش قرمز شده بود..دست خیسش و از اب بیرون اورد و به صورت ملتهبش کشید.....قفسه ی سینه ش محکم بالا و پایین می شد..انگار که از یاداوری خاطراتش حس خوبی نداشت.......
دستش هنوز روی صورتش بود که گفت: من واقعا اون رو مثل خواهرم دوست داشتم..بهش از اون دیدی که می خواست نگاه نمی کردم..اما اون.....

مکث کرد و دستشو از روی صورتش برداشت: بهم گفت عاشق شده..گفت که احساس می کنه منو......

اب دهنشو قورت داد و دستشو دوباره توی اب فرو برد..به هیچ وجه نگام نمی کرد..........
-- اون روز هر کار کردم که از این فکر و احساس ِ عجولانه منصرفش کنم نشد..می گفت که این حس مال ِ امروز و دیروز نیست مدت هاست که می خواد بگه ولی جرئتشو نداره..ولی حالا دیگه نمی تونه بیشتر از این بریزه تو خودش و از نگاهه بی تفاوته من فرار کنه.........

صورتشو به طرفم برگردوند و پوزخند زد : می دونی جالبیه این قضیه کجاست؟..اینکه همون شب فهمیدم آروین به سارا علاقه داره....وقتی مثل هر شب تو هوای دم کرده و گرم تابستون رو تخت، زیر الاچیق دراز کشیده بودیم بهم گفت که خاطرشو می خواد ولی نمی دونه چطوری باید بهش بگه..
تا اون شب فکر می کردم آروین هم از همون دید به سارا نگاه می کنه که من نگاه می کنم..وقتی این حرفو از دهنش شنیدم قلبم لرزید..شاید از ترس بود..من به سارا کوچکترین علاقه ای نداشتم ولی می ترسیدم..از حرفای سارا..از علاقه ی آروین..از احساس ِ سارا به خودم وحشت داشتم..

کم کم همه چیز داشت بهم می ریخت اونم با یه حسی که نباید می بود ولی..بود و من احساس خطر می کردم..
آروین و مثل برادرم دوست داشتم و دیگه میلی به دیدن سارا نداشتم..تا اون موقع حسم برای دیدنش موجه بود ولی از حالا به بعد که متوجهه معنی نگاهش به خودم شده بودم درست نبود که بخوام ادامه ش بدم..

کم کم از گروه جدا شدم..وحید می گفت که سارا گوشه گیر شده و با کسی حرف نمی زنه..ولی برام مهم نبود سعی می کردم با کم محلی هام اونو هم از این بازی منصرف کنم اما اون سرسختانه ادامه می داد..
از طرفی آروین تو تب و تاب عشق سارا می سوخت و فقط با من درد و دل می کرد..چند بار اومد رو زبونم که همه چیزو بهش بگم ولی بازم همون ترسو تو قلبم احساس می کردم و همین جلومو می گرفت....
اون موقع ها بدنسازی می رفتم..خودم یه باشگاه داشتم ولی چون زیاد به کارم نمی اومد اجاره ش داده بودم..

یه روز که بر می گشتم سارا رو نزدیک خونه مون دیدم..اول شک کردم که خودش باشه ولی خودش بود..همین که جلو پاش ترمز زدم و خواستم پیاده شم در جلو رو باز کرد و نشست..از ترس ِ اینکه کسی ما رو با هم ببینه و برای هردومون بد بشه سریع راه افتادم..مسیرم خونه ی اونا بود..خودشم اینو فهمیده بود..
یه لحظه که برگشتم تا نگاش کنم و دلیل اومدنش به اونجا رو بپرسم دیدم داره گریه می کنه اما انقدر بی صدا که متوجه نشده بودم..

بازم همون حرفا رو زد..از علاقه ش گفت..از عشق زیادش به من..با اینکه ناراحت شده بودم و یه جورایی دلم به حالش می سوخت ولی ترجیح دادم همه ی حرفامو همین حالا که موقعیتش جور شده بهش بزنم..این عشق یکطرفه بود و راه به جایی نداشت..برای اونم بهتر بود که فراموشم کنه..
تصمیم گرفتم از علاقه ی آروین باخبرش کنم..همه چیزو بهش گفتم..از اینکه هیچ احساسی بهش ندارم..

تو سکوت فقط گوش می داد..سعی می کردم خونسرد باشم و اروم اروم حرفامو بهش بزنم..از آروین که گفتم گریه ش بیشتر شد..دیگه نمی دونستم باید چکار کنم..دوتا کوچه بالاتر از خونه شون نگه داشتم..قبل از اینکه پیاده شه بهش گفتم منو فراموش کن چون این برای هردومون بهتره..این حس زودگذره پس بهش توجه نکن..

شاید چون احساسی بهش نداشتم انقدر خونسرد رفتار می کردم..در صورتی که اون اشفته و بی قرار بود..می دیدم ولی انکار می کردم.......

گذشت و گذشت تا اینکه اون شب ِ شوم از راه رسید..شروین بهم زنگ زد که با بچه ها هماهنگ کرده یه مهمونی توپ افتادیم تو هم بیا..آروین وقتی شنید وحید هم هست به امید اینکه بتونه سارا رو ببینه حسابی سر شوق بود..
من نمی خواستم برم ولی اون مجبورم کرد..اگه یه درصد می دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته هیچ وقت پامو اونجا نمی ذاشتم..جز آرش و کامران هیچ کس نمی دونست که مهمونی مختلطه..

وحید سارا رو با خودش نیاورده بود..شاید می دونست که اینجا چجور مهمونی ایه..برعکس من که از این بابت خوشحال بودم آروین دمق و گرفته بود..اولای مهمونی یکنواخت بود..همه می رقصیدن ما هم یه گوشه واسه خودمون حرف می زدیم..کاملا به اون وسط بی توجه بودم..چندبار خواستم برگردم ولی بچه ها دستمو می کشیدن و نمی ذاشتن..

یه نیم ساعت که گذشت اهنگ عوض شد..یه موسیقی راک عجیب و غریب..صداش انقدر بلند بود که مو به تنم سیخ می کرد..بدتر از اون اتفاقاتی بود که بعدش افتاد..دخترا و پسرا جیغ می کشیدن..همه جا رو دود برداشته بود..همه مون از جامون پا شده بودیم..
یه سینی که توش پر بود از قرص، جلوی مهمونا می گرفتن و همه با اشتیاق بر می داشتن..ما هم برداشتیم ولی نخوردیم..با چشم خودم دیدم که هر کی قرصا رو می خورد چه بلایی سرش می اومد..
در کمترین زمان ممکن حالت سرگیجه می گرفتن و قهقهه می زدن..انگار که تاثیرش خیلی قوی بود..

بعد از اون لیوانای یکبار مصرف شراب و اوردن..حالا علاوه بر اون حالی که بهشون دست داده بود مستم کرده بودن..هر کی 3 تا 4 تا لیوان می داد بالا و........دیگه کسی به کسی نبود..جلوی چشمای متعجبه ما همه لباساشونو در میاوردن و .............

اخماشو تو هم کشید..چشماشو برای چند لحظه بست و باز کرد..
دستشو مشت کرد و گرفت جلوی دهنش..از چیزایی که می شنیدم هر لحظه تعجبم بیشتر می شد..
تموم این صحنه ها رو تو اون مهمونی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا دیده بودم ولی تا حدی با اینی که آنیل می گفت فرق داشت!...




-- همه کنترلشون و از دست داده بودن..6 نفر که ماسکای عجیب و غریبی به صورتشون زده بودن وارد مجلس شدن....یه سری زنجیر و شلاق و جام هایی به شکل تُنگ که محتوای توش سرخ وغلیظ بود گرفته بودن دستشون..
اونی که جلو بود یه صلیب وارونه گرفته بود دستش و یه جمجمه ی سر انسان هم تو دست دیگه ش بود..

با صدای بلند یه چیزایی رو به لاتین می خوندن..همه سرتا پا سیاه پوش بودن..
محیط خفقان اوری بود..محمد گفت که بزنیم بیرون تا کسی نفهمیده ما عقلمون سر جاشه..
وقتی خواستیم از اونجا بیایم بیرون انقدر جمعیت زیاد بود که همو گم کردیم..اونا تونستن برن بیرون ولی من و وحید گیر افتادیم..

پشت سالن یه در بود که صدای جیغ و داد یه دختر از توش می اومد..با اینکه ماتمون برده بود ولی صدای شکستن اشیاء باعث شد که وقت و از دست ندیم و هردومون با شونه محکم به در ضربه بزنیم..
وحید که انگار فهمیده بود با بغض داد می زد که این صدای ساراست..اما وقتی در باز شد...............


انگشت شصت و اشاره ش و رو چشماش گذاشت و فشار داد..
تو همون حالت با صدایی که بغض درش کاملا مشهود بود گفت: به سارا تجاوز شده بود..نمی تونم برات بگم که اون صحنه چه منظره ی رقت انگیزی داشت..اونی که بهش تجاوز کرده بود وقتی ما داشتیم به در ضربه می زدیم فرصت کرده بود از بالکن فرار کنه ............

وحید جسم بی جون و خون الوده خواهرشو پیچید دور ملافه و بغلش کرد..سارا داشت می لرزید..صورتم و بگردونده بود تا نبینم ..
اشک صورت جفتمون و خیس کرده بود..وحید قربون صدقه ی سارا می رفت و شونه های مردونه ش زیر ِ بار این مصیبت می لرزید..

صدای سارا رو که شنیدم برگشتم..صورتش مهتابی بود..سفید و بی روح..چشمای قهوه ایش نیمه باز مونده بود..تو بغل وحید ناله می کرد..بالا سرش بودم..از لا به لای پلکاش منو دید..می خواست لبخند بزنه ولی نمی تونست..جونی تو تنش نبود..

ملافه ی سفید خونی شده بود همه ی تن و بدنش زخمی بود..بعدها پزشک قانونی ضربات چاقو رو روی جاهای مختلف بدنش تایید کرد..
لرزون تو همون حالت که دندوناش روی هم می خورد گفت به خاطر من جوری که وحید نفهمه پشت سرش اومده..گفت که فقط اومده بوده منو ببینه..گفت که تو شاید منو دوست نداشته باشی ولی من..............


آنیل لب پایینش و گزید و صورتشو با دستاش پوشوند..شونه هاش می لرزید..داشت گریه می کرد!..من هم بدون اینکه متوجه باشم صورتم از اشک خیس بود..
داستانی که آنیل با غم بی حد و نصاب ِ توی صداش تعریف می کرد واقعا هم سوزناک و غم انگیز بود..
سرنوشت دختری که قربانی بی گناهیش شده بود..یعنی واقعا همینطور بود؟!..

-- تا چند روز بعد از تشییع جنازه ش وحید حاضر نشد باهام حرف بزنه..آروین همه چیزو فهمیده بود..یعنی من براش تعریف کردم....
خودمو گناهکار می دونستم..دیگه روی نگاه کردن تو چشمای بچه ها رو نداشتم..با مرگ سارا انگار که به وحید و آروین خیانت کرده بودم..

بعد از 1 هفته وحید خودش اومد سراغم..سیاهپوش ِ خواهرش بود که بهم گفت همه چیزو می دونه..سارا براش تعریف کرده بود و من فکر می کردم وحید از چیزی خبر نداره..
گفت بهت حق میدم تو علاقه ای به خواهرم نداشتی ولی بعد از اینکه با اون کارت سارا رو از خودت روندی سارا شکست..گفت که بعد از چند روز اومد پیشم و گفت دیگه به آنیل فکر نمی کنم.....سارا همه چیزو تو خودش می ریخته و دم نمی زده........
وحید می گفت منم باید مثل همه ی برادرا غیرتی می شدم و می زدم تو صورت خواهرم ولی دلم نمی اومد..می گفت تا حالا تو صورتش سیلی نزده بودم همیشه حامیش بودم دلم نمی اومد حالا که قلب کوچیکش عشق رو تجربه کرده بزنم تو گوشش و اشکش و ببینم..می گفت من برخلاف خانواده م عقایدم با اونا فرق می کنه..

بعد از اون روز به مدت 2 سال از خونه دور بودم..اومدم تهران..از درامد باشگاه یه واحد تو یکی از اپارتمانای بالای شهر خریدم..اون موقع باشگاه و داده بودم اجاره درامدش بد نبود..

کم کم خودم اونجا مشغول به کار شدم..محمد و اوردم پیشم و سخت خودمو تو ورزش و باشگاه غرق کردم..
ولی کابوسای شبانه دست از سرم بر نمی داشتن..صحنه های اون مهمونی پیش چشمام بود..درست وقتی که پلکامو روی هم می ذاشتم..

بعدها فهمیدم اون مهمونی یه جور پارتی برای جلب اعضای گروه تو فرقه ی ش.ی.ط.ا.ن پ.ر.س.ت.ا بوده..
اونجا ازادی ِ ج.ن.س.ی رو نشون جوونا میدن تا همین نیاز رو وسیله کنن برای ورودشون به اون فرقه..
در نتیجه با هزار جور حیله و نیرنگ پای خیلیا رو به گروهشون باز می کردن..

یه شب تا خود صبح فکر کردم..تو اینترنت کلی تحقیق کردم..تا حدودی با فرقه شون اشنا شدم..
می خواستم تو گروهشون نفوذ کنم..احساس گناه دست از سرم بر نمی داشت..همه ش به خودم می گفتم اگه سارا اون شب به خاطر من نیومده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد..
من عامل اصلیش بودم..تو یه همچین شرایطی با وجود کابوسایی که می دیدم خودمو مقصر می دونستم..نگاهه غم گرفته ی وحید..چشمای اشک الود سارا..صورت سرد و بی روحش اون شب توی اتاق وقتی که تو اغوش برادرش داشت جون می داد..هیچ کدوم و نمی تونستم فراموش کنم..

پس باید یه جوری جبران می کردم..فهمیده بودم که اونا به دخترای باکره از یه دید دیگه نگاه می کنن..
در کل با پاکی و نجابت سرسختانه مبارزه می کردن و هر بار تو مهمونیاشون جونه چندین دختر ِ بی گناه رو می گرفتن، اونم فقط و فقط به جرم ِ بی گناهی..به جرم خداپرست بودن..به جرم..باکرگی.........





ولی از یه طرف باید ساپورت می شدم..تنهایی راه به جایی نمی بردم..
تا اینکه محمد و هم در جریان گذاشتم..پسر خیلی خوبیه هنوزم باهاش کار می کنم.. تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود..خودش و خانواده شو کامل می شناختم..

بهم گفت با عموش که سرهنگه صحبت می کنه و خبرشو بهم میده..بهترین موقعیت بود که باید ازش استفاده می کردم..محمد که در جریان همه چیز بود با عموش صحبت میکنه و از من و هدفم براش میگه..

می دونستم سازمان اطلاعات تو این زمینه دنبال افرادی می گرده که تو گروهه خودشون مهره ی اصلی نباشن و بعد از اینکه امتحانشونو پس دادن بتونن نقش نفوذی رو بازی کنن..
اینکار واقعا سخت بود..اونا روی من شناخت نداشتن و همین خودش 1 سال طول کشید..
با سوالایی که ازم پرسیدن در موردم تحقیق کردن..جوری که خودمم نفهمیدم....6 ماه بعد گفتن که تایید شدم ولی هنوز چند خان دیگه رو باید رد می کردم..
نمی تونم اطلاعاته زیادی در این زمینه بهت بدم فقط اینو بدون که تا بخوام اماده بشم و به هدفی که می خواستم برسم چند ماهی زمان برد ولی خب فرصت زیادی نبود، از دست دادن 1 روز هم تو این زمینه خودش خیلی بود..
سازمان اطلاعات هم با نفوذی که داشت به سری ترین مدارک از من دست پیدا می کرد و این کار برای اونها زمان زیادی نمی خواست به همین خاطر کارام جلو افتاد و با اینکه همیشه کنترلم می کردن و تحت نظرشون بودم ولی تونستم اعتمادشون رو جلب کنم..ولی خب...... جنبه ی احتیاط رو هم نمی تونستن نادیده بگیرن!..

با روحیه ای که به دست اورده بودم وقتش بود برگردم پیش خانواده م و در ظاهر یه زندگی عادی داشته باشم..
اولش راضی کردن آروین کار سختی بود..ولی خب..به هر حال این 2 سال دوری تاثیر خودشو گذاشته بود..
گرچه اوایل باهام سرد بود ولی بالاخره تونستم کاری کنم که هردومون برگردیم به همون حال و هوای گذشته..........


به طرفم اومد و رو به روم ایستاد..برای اینکه بتونم تو صورتش نگاه کنم باید سرمو بالا می گرفتم..
جلوی پاهام روی زانوهاش نشست و دستاشو به لبه های تخت گرفت..از این همه نزدیکی اون به خودم قلبم تند می زد..

نگاهش تو چشمام بود که گفت: از فعالیتم نه می خوام و نه می تونم چیزی بگم..بهت اعتماد دارم و به خاطر همینه که همه چیزو واسه ت تعریف کردم..
متاسفانه بنیامین یکی از اون چند مهره ی اصلی توی این فرقه ست که پشتش به داییش گرمه..
خانواده ش چیزی از این موضوع نمی دونن برای همینم هست که کاراشو جوری پیش می بره که سیاسته داییش پشتش باشه..
من با نفوذ و شگردایی که بلدم می تونم کاری کنم تا اون خیلی راحت از تو زندگیت بره کنار ولی اینکار نیاز به زمان داره..تا اون موقع باید ازت محافظت کنم..پس بهم این اجازه رو بده!........

لبام خود به خود از هم باز شدن که انگشت اشاره ش و بدون اینکه کوچکترین تماسی با لبام ایجاد کنه جلوی صورتم گرفت و گفت: هیسسسس..باشه..می دونم چی می خوای بگی..اینکه من چرا می خوام ازت محافظت کنم درسته؟.......

سرمو اروم تکون دادم..لبخند زد و دستشو پایین اورد..به خاطر گریه چشماش سرخ بود ولی برعکس اون چشما، لباش می خندید..
-- ازت خواسته بودم که بعد از شنیدن حرفام ازم سوال نکنی.. تو هم قبول کردی..یادت رفته؟..

به صورتم که هنوز رد پای اشک دیده می شد دست کشیدم و گفتم: ولی من نمـ......

- ولی حالا می دونی..........

خودشو به طرفم مایل کرد..فاصلمون از کم هم کمتر شده بود..دستامو گذاشتم پشتم و خودمو کمی عقب کشیدم..
با اینکارم لبخندش پررنگ شد..
نگران بودم عزیزجون هرآن سر برسه و ما رو تو این وضعیت ببینه..اون موقع چه فکرایی که در موردمون نمی کرد!.......

بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: درسته..حرفام هنوز تموم نشده..یعنی انقدر زیاده که تو همین اندک زمانی که برام مونده نمی تونم جاش بدم....دلایل ِمن برای محافظت از تو خیلی زیاده..برای اینکه بتونی قبولم کنی مجبور شدم این راز و پیشت فاش کنم..جز تو و نسترن کسی از فعالیتم چیزی نمی دونه..از خواهرت مطمئنم به تو هم اعتماد دارم..پس....................


صورتشو برد کنار صورتم..گلوم از فرط هیجان خشک شده بود..خدایا..این مرد بدون اینکه کوچکترین تماسی با بدنم ایجاد کنه داره منو تا سرحد مرگ پیش می بره....

چشمامو بستم تا شاید اروم بشم..صداشو که کنار گوشم شنیدم قلبم فرو ریخت..........
-- بهم اعتماد کن..قصد من فقط حفاظت از تو ِ ..بذار باشم اگه ذره ای بی اعتمادی نسبت بهم تو قلبت احساس کردی بگو..اون موقع دیگه نمی مونم که با حضورم کنارت عذابت بدم..اینو بهت قول میدم سوگل!.......

توی اون حالت اسممو که از زبونش شنیدم لبمو به دندون گرفتم..
دیگه بس بود....تا اون حد توانشو نداشتم..
دستامو مشت کردم و با تک سرفه ای صدامو صاف کردم..از شنیدن صدای سرفه م کمی خودشو عقب کشید و من تونستم ازش فاصله بگیرم..
از رو تخت بلند شدم و رفتم کنار تیربستی ایستادم که انیل چند دقیقه قبل بهش تکیه داده بود..


ادامه دارد...





مطالب مشابه :


رمان ببار بارون قسمت 31

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید دوستان پست رمان ببار بارون




رمان ببار بارون

دانلود رمان جدید ببار بارون. الانم فرشته جان چندتا پست گذاشته میذارم الان




رمان ببار بارون-9 fereshteh27

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید دوستان پست رمان ببار بارون




رمان ببار بارون-10 fereshteh27

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید دوستان پست رمان ببار بارون




برچسب :