دالان بهشت4

عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد.

یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.

سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.

انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود.

سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.

ولی آن شب خانم جون که حالش از عصر خوب نبود، عذرخواهی کرد و نیامد .

زری سرشب خودش آمد خانه ما تا از خانم جون خداحافظی کند. خانم جون انگار که یکی از نوه های خودش به راه دور برود، نگران و غمگین بود. بقچه ترمه ای را که زری خیلی دوست داشت به عنوان سرراهی به زری کادو داد و صورتش را بوسید و از بالای عینکش با مهربانی چند لحظه توی چشم های زری که نم اشک داشت، خیره شد و گفت:

این یادگاری رو از من داشته باش، این ها یک جفت بود، یکی مال تو یکی مال مهناز، که خدا می دونه ، اندازه مهناز دوستت دارم.

بعد همان طور که دست زری توی دستش بود گفت: ایشاالله که سفید بخت بشی و هر جا هستی خدا نگهدارت باشه.

زری یک دفعه زد زیر گریه و خانم جون همان طور که دست به سرش می کشید گفت: گریه نکن مادر، مسافر خوب نیست گریه کنه. به سلامتی عروسی، گریه برای چیه؟! می دونم غربت هست، دوری هست و دلت گرفته. اما مادر جون، زن وقتی شوهر کرد دیگه همه کس و کارش اول شوهرش است. مبادا بری اون جا بی قراری کنی و جای مرهم دل اون بنده خدا بشی بار دلش!

مردها طاقتشون به غصه از یک بچه کمتره، خصوصا اگر زنشون هی بیخ گوششون نق بزنه. هر وقت دلت گرفت سوره والعصر رو بخون با توجه هم بخون تا دلت آروم بگیره. خدا یار غریبونه، ولی پیش شوهرت نآراومی نکن مادر، زن باید آستر زندگی باشه. حالا اگه تو ته تغاری هستی و نوه خودم یکی یکدونه، گناه شوهرهاتون که نیست مادر جون، هست؟!

کم کم با شوخی های خانم جون اشک های زری بند آمد و آخر سر پس از آن که چندین و چند بار صورت خانم جون را بوسید، خم شد تا دستش را هم ببوسد که خانم جون نگذاشت و هر چه من و زری برای بردنش به مهمانی اصرار کردیم قبول نکرد و گفت: مادر، حالم روبراه نیست، وگرنه خودم از خدایم بود ، بیام . شماها برین خوش باشین.

رفتم، اما بعدها همیشه خودم را لعنت کردم که چرا خانم جون را آن شب تنها گذاشتم.

آن شب زری تمام مدت اشک ریخت و توی فرودگاه هم موقع خداحافظی آن قدر توی بغل هم گریه کردیم که صدای محمد در آمد.

احساس عجیب و بدی داشتم. دلشوره ای عجیب که آدم وقتی از کسی برای آخرین بار خداحافظی می کند دارد، دلم را بی تاب می کرد. انگار فکر می کردم دیگر زری را نمی بینم و شاید او هم همین حس را داشت که آرام نمی گرفت. توی راه برگشتن، محمد غرق فکر، آرام رانندگی می کرد و من غرق اندوه، بی صدا اشک می ریختم.

خوب به یاد دارم: آن شب ، شبی مهتابی بود. ماه قرص کامل بود و هوا صاف، ولی از آن جا که دلم گرفته بود بیش تر از قرص ماه، زمینه سیاه آسمان را می دیدم. در طول مسیر هر چه محمد سعی کرد با حرف و سوال و صحبت به حرف زدن وادارم کند، موفق نشد تا این که نزدیکی های خانه یکدفعه گفت: مهناز هیچ می دونستی این دوستت کاملش هم به قشنگی خودت نیست؟!

پرسان نگاهش کردم دوستم؟!

آهان.

کدوم دوست؟!

با لحنی شوخ گفت: اگه گفتی؟!

من که فکرم خسته و مغشوش بود، بی حوصله گفتم: نمی دونم، خودت بگو.

نه فکر کن. خودت باید بگی.

بدون فکر گفتم: کی؟ زری؟!

خندان گفت: به به، چشم زری روشن. بفرمایین زری کی نتقص بود که حالا کامل شده؟!

خنده ام گرفت: محمد اذیت نکن، بگو دیگه.

ای تبل، می خوای همه چی حاضر و آماده باشه، نه؟!

بعد با انگشت ماه را نشان داد و من از خنگی خودم که چیز به این سادگی را نفهمیده بودم و از حرفی که در مورد زری زده بودم از ته دل خندیدم. محمد باز با همان روش همیشگی اش فکرم را منحرف و حواسم را پرت کرده بود و من غافل از بدبختی ای که انتظارم را می کشید حواسم به حرف ها و شوخی های محمد جلب شد تا به خانه رسیدیم.

وارد خانه که شدیم نزدیک اذان صبح بود. برخلاف انتظار که مطمئن بودیم خانم جون بیدار است، چراغ های خانه همه خاموش بود.

محمد گفت: بالاخره یکدفعه هم شد که ما خانم جون رو بیدار کنیم، عجیبه خواب موندن.

من در حالی که احتمال می دادم خانم جون توی اتاقش بیدار است، گفتم: من می رم صداشون کنم.

هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک.

آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود.

کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون....

تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد.

با تعجب خانم جون رو به سمت خودم برگردانم. چشم هایم از حیرت گشاد شد، وحشت تمام وجودم را گرفت و بی آن که دست خودم باشد، دهانم با تمام قدرت به فریاد باز شد. خانم جون با چشم هایی باز روبرو را نگاه می کرد. نگاهی آزام و ثابت، و دستش در حالی که هنوز تسبیح تربتش لای انگشت هایش بود روی پاهای من که از ترس فلج شده بود افتاد، سرد و یخ کرده.

جیغ هایی که از حنجره من خارج می شد، انگار صدای من نبود. حیرت، وحشت، تعجب و ترس از فضای تاریک اتاق و سایه خودم که روی دیوار روبرو بزرگ و ترسناک بود، چشم های باز خانم جون و دست های یخ کرده و سردش، داشت مرا از پا در می آورد.

پاهایم به راستی فلج شده بود و چشم هایم خیره در چشم های خانم جون مانده بود. حتی قدرت فرار از آن صحنه را نداشتم. دهانم تمام وحشتم را با صداهایی که از اختیار خودم هم خارج بود بیرون می ریخت. چراغ روشن شد.

امیر، محمد ، و مادر و آقا جون سراسیمه وارد اتاق شدند. تکان های محمد و امیر، التماس های مادرم و صدا زدن های پیاپی آقا جون هیچ کدام نمی توانست جلوی فریاد های مرا بگیرد. شوم و ناباوری و ترسی که وجودم را گرفته بود، آن قدر شدید بود که اختیار اعضای بدن و اعمالم را از دست داده بودم. آخر سر هم آب سردی که توی صورتم پاشیدند تنها دهانم را بست، ولی قدرت عمل از من سلب شده بود.

محمد بغلم کرد و از اتاق بیرون برد و من همان طور بهت زده، می خواستم حرف بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و خانم جون را صدا کنم. فایده نداشت، من که همیشه دریایی اشک داشتم، حتی اشک هایم هم خشکیده بود. قلبم در فشار بی امان غمی بی نهایت و ناشناس فشرده می شد. غم از دست دادن، غم فراق و هجران برای من غمی ناشناخته و گنگ بود. غمی دردناک و نفس بر که راه را حتی بر اشک هم بسته بود.

خانه پر از جمعیت شد. صدای گریه، تسلیت و شلوغی فضا را پر کرد و من همچنان مثل مجسمه ای گچی فقط نگاه می کردم. همه سعی دیگران برای این که مرا از آن حال در آورند، بی ثمر ماند. منظره چشم های خانم جون و دست سردش از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. صورت هایی که رویم خم می شدند، نگرانی ها، توصیه ها، همه را می شنیدم ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم.

صبح شد. رفت و آمدها، تسلیت ها، صدای گریه، آوای قرآن و چشم های گریان و نگران و غم زده همه مثل فلیم صامتی از جلوی چشم هایم می گذشت و من که بهت و ترس از پا درم آورده بود، نمی توانستم باور کنم که خانم جون دیگر نیست، که تمام شد، یک عمر خاطره، یک دنیا عشق و مهر، مظهر سال های پر شمار امید و نومیدی مثل یک دفتر برای همیشه بسته شد؟!

ناگهان پتک آخر بر اعصاب کرخ شده ام فرود آمد، تابوتی برسر دست از اتاق خانم جون، در حالی که رویش ترمه کشیده بودند، خارج شد.

لا به لای صدای شیون و لا اله الا الله ، باورم شد که این خانم جون است، مادر بزرگ مهربان و خوش زبان من که بر روی دست دارد برای همیشه از این خانه می رود. کتری اش هنوز کنار حوض بود، بوی تسبیحش انگار فضا را پر کرد و صدای پاهایش توی گوشم پیچید. من دیگر آن چشم های شیطان و مهربان را نمی دیدم؟ کسی که از روزی که چشم باز کرده بودم، کنارم بود؟ قصه گوی بچگی، همزبان همه دوران های زندگی و سایه مهر همیشه همراه من، داشت برای هیشه می رفت؟ زیر لب و ناخودآگاه گفتم: خانم جون.

اشک به چشمم هجوم آورد. فریاد دوباره راه گلویم را باز کرد و بدون این که حتی خودم بفهمم چطور، به جنازه که روی دوش مردها از من دور می شد رسیدم.

خانم جون، خانم جون! خانم جون رو کجا می برین؟ بگذارینش زمین.

نیرویی فراتر از آن که بشود تصور کرد وجودم را در خودش گرفته بود. دوباره باید صورتش را می دیدم. کسی حریفم نمی شد. چنگی را که به رو انداز خانم جون زده بودم رها نمی کردم. جنازه را زمین گذاشتند و کنار رفتند. ترمه را کنار زدم. آن جا بود، مادر بزرگ من، یادواره همه دوران های زندگیم، مهربان مادر ثانی من. در حالی که چشم هایش حالا دیگر بسته بود، با موهایی به رنگ برف و صورتی مثل مهتاب، روشن و آرام.

خانم جون با آرامش خوابیده بود. گریه نمی کردم، زار می زدم، با تمام وجود. یکی از عزیز ترین عزیزانم را صدا می زدم و درمانده می خواستم درد تلخ و گزنده از دست دادن را با فریاد آرام کنم.

ضجه می زدم و به وجودی که دیگر نفس نداشت التماس می کردم و سیل اشکم صورت خانم جون را خیس می کرد. فریادهایم با گریه دیگران به هم آمیخت. هر چه سعی کردند دورم کنند، فایده نداشت. مادرم با صورتی غرق اشک، امیر و محمد را صدا زد.

در حالی که هنوز با تمام قدرتم ، بازوی خانم جون را نگه داشته بودم، بغلم کردند و از خانم جون دور.

درمانده التماس کردم: خانم جون رو نبرین، خانم جون بدون ما تنها هیچ جا نمی مونه، محمد تو، نگذار ببرنش.

ولی محمد با چشم هایی اشکبار مرا عقب می برد و امیر هق هق کنان کنار پدرم زیر تابوت را گرفت.

شیون بی ثمر بود. خانم جون بر سر دست از من دور می شد. به محمد التماس می کردم رهایم کند و ناخن هایم را با تمام قدرت توی بازوهایش فرو می کردم، ولی فایده نداشت. خانم جون و جمعیت با هم از خانه خارج شدند و من خرد و بی چاره، صورتم را توی سینه محمد قایم کردم و زار زدم.

در جواب محمد که مرتب توی گوشم از من می خواست که آرام باشم، فقط زار می زدم. دور و برم شلوغ بود و هیاهو. صدای اکرم خانم را شنیدم:

محمد آقا ، صلاح نیست ببرینش سر خاک.

محترم خانم هم گریه کنان گفت: آره مادر، دیشب هم هول کرده، اگه بخواد این طور کنه ، مریض می شه، بمونه بهتره.

وحشتزده سر بلند کردم، نه، باید می رفتم. از سر درماندگی، اشکریزان به محمد خیره شدم که می پرسید: می شنوی مهناز؟! اگه بخوای این طوری کنی، اگه آروم نگیری، نمی برمت. با التماس نگاهش کردم، لبم را به دندان گرفتم که صدایم خفه شود و چانه ام که از شدت گریه می لرزید به اختیارم درآید.

محمد که خودش هم چشم هایش از گریه قرمز بود دوباره پرسید: قول می دی آروم باشی؟

سرم را تکان دادم. یعنی آن ها فکر می کردند این اعمال اختیاری و ارادی است؟ در تمام طول راه، تا گورستان اشک می ریختم. زندگی ام، از بچگی تا آن روز و خاطراتم با خانم جون مثل برق از جلوی چشمم می گذشت: شیرین زبانی هایش، مهربانی هایش، نصیحت هایش، وساطت هایش، دعاهای از ته دلش، قرآن خواندن های با سوز دل و مناجات سحرهایش، نمازهای طولانی و اول وقتش، اسباب سماور با سلیقه و صبحانه هایی که از زمانی که به یاد داشتم، از دست یا کنار خانم جون خورده بودم، صدای پاهای خسته اش که به گوشم آشنا بود و خبر از وجودی مهربان در نزدیکی ام می داد، موجودی عزیز که بدون او، زندگی ما صفا و نورش را از دست می داد و حتی تشر زدن های گاه و بی گاهش که هیچ وقت تلخ نبود.

اولین زخمی که مرگ و از دست دادن به جان من زد چه دردناک بود. تا آن زمان عزیزی را از دست نداده بودم و طعم تلخ جدایی و اندوه را این طور با تمام وجود حس نکرده بودم.

دلم می سوخت، سوزشی بی امان و تحمل ناپذیر. نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم که همه چیز تمام شده، یک دنیا مهر و عاطفه و گذشت و خاطره، با قطع یک نفس می رود که زیر خاک مدفون شود. سیلاب اشک حتی سر سوزنی از سوز جگرم را کم نمی کرد. فقط جلوی فریادم را می گرفت. ناباورانه، پایان راه یک زندگی، یک دنیا، یک انسان را می دیدم، که این بار عزیز من بود، برایم فاجعه بود.

با سفارش های محمد که می خواست پیش مردها برود، کنار مادر و محترم خانم نشستم، منتظر، تا مادر بزرگم را از غسالخانه، از آخرین حمام هر انسانی در این دنیا بیاورند.

هر چه می شنیدم شیون بود و فغان و هر چه می دیدم لباس سیاه بود و چشم های اشکبار. هر کس در عزای عزیزی اشک می ریخت و فغان می کرد و من هم با همدردی اشک می ریختم، چون که عزیزی از دست داده بودم.

نمی خواستم باور کنم آن که در پارچه ای سفید، پیچیده اند و براو نماز می خوانند خانم جون من است. پاهایم حسش را از دست داده بود. همه به نماز ایستادند و من اشک ریختم. از زمین بلندش کردند و خانم جون انگار عجله داشت، باز با سرعت از من دور می شد. تمام قدرتم را برای این که فریاد نزنم به کار می بردم. احساس می کردم فشار بغضی بی امان گلویم را سوراخ می کند، بغضی که با اشک آرام نمی گرفت. دندان هایم را روی هم فشار می دادم که صدایم در نیاید. از ترس این که در این آخرین لحظات از خانم جون دورم کنند، باید خفه می شدم.

تابوت را سه بار زمین گذاشتند و برداشتند و باز نزدیک دهانه قبر زمین گذاشتند. خانم جونم را می خواستند توی این خانه تاریک و تنگ، زیر خروارها خاک مدفون کنند؟!

لرزشی استخوان هایم را لرزاند. ترس، غصه ، وحشت و اندوهی بی نهایت و وصف ناپذیر داشت قلبم را پاره پاره می کرد. جلوی چشم های وحشتزده من امیر، علی، محمد و حاج آقا، خانم جون را باز بلند کردند. آقا جون اشکریزان پیکر مادرش را سرازیر کرد. وحشت تا مغز استخوانم را لرزاند.

آن جا توی آن گودال تاریک و تنگ و سیاه، مادر بزرگ من بود که مدفون می شد؟! آقا جون را که به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زدند که صورت مادرش را باز کند.

چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت:

در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور

کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم

باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش.

دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون.

آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود.

دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم.


روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.

از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.
سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.

حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه.

چه روزها و شب های سیاه و دیر گذری بود، انگار زمان متوقف شده بود و من هر چه می گذشت حالم بدتر می شد.

حال به هم خوردن ها و بی غذایی هم باعث می شد اعصابم فرسوده تر شود.

نمی دانم چند روز گذشته بود که حس کردم، نگاه ها طوری دیگر شده، از حرف های دو پهلوی اطرافیان سر در نمی آوردم و همین طور از عصبانیت و اخم های درهم محمد که به نظر می آمد انگار به او توهین کرده اند. ولی آن فدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم. تا این که یک روز بالاخره با اصرار، مرا همراه محمد و فاطمه خانم، فرستادند دکتر.

حتی حوصله جواب دادن به سوال های دکتر را هم نداشتم، این بود که وقتی دکتر پرسید:

متاهل هستین یا مجرد؟

محمد به جای من جواب داد.

متاهل.

حامله نیست؟

محمد محکم و قاطع گفت: نه.

فاطمه خانم با ملایمت گفت: محمد جان حالا شاید...

محمد حرفش را قطع کرد و گفت: گفتم که نه.

من که ماتم برده بود، نگاه ناباورم از دکتر به محمد و برعکس خیره می شد. حتی مطرح کردن این سوال هم برایم عجیب بود، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم!

دکتر دوباره رو به پرسید: تاریخ آخرین عادت ماهانه.

سرخی شرم تا بناگوشم را قرمز کرد. در ظاهر، زنی شوهر دار بودم و این موضوعی عادی بود، ولی در باطن هنوز دختری بودم که از طرح این سوال از طرف مردی غریبا، گر چه دکتر باشد، شرمی بی نهایت احساس می کردم.

نگاهی غرق خجالت به محمد کردم و با سر زیر انداخته، گفتم: هفده روز پیش.

دکتر رو به محمد گفت: هفده روز زمان کمی نیست، حتی اگر درصد کمی هم احتمال داشته باشد، باید مطمئن شویم، شما چطوز این قدر با اطمینان می گین نه؟!

ایشون آزمایش بدن، چون اگر اشتباه کرده باشین ممکنه داروهای تجویزی براشون ضرر داشته باشه.

حیران به محمد نگاه کردم و نگاهم به چشم های عصبی اش افتاد. دکتر که از حال ما تعجب کرده بود از فاطمه خانم نسبتش را با ما پرسید و خواهش کرد، چند لحظه بیرون باشد و بعد دوباره از محمد پرسید که مشکل چیست؟!

وقتی محمد با دکتر صحبت می کرد، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، هم از خجالت جلوی دکتر و هم از این که تازه می فهمیدم دلیل نگاه های دیگران و ناراحتی محمد چه بوده است. یعنی واقعا آن ها فکر کرده بودند من حامله ام؟

من هم مثل محمد بهم برخورده بود. از این فکر که توی ذهن دیگران درباره ما چه ها گذشته بود، هم خجالت می کشیدم، هم تعجب می کردم. مگر خودشان قرار نگذاشته بودند و با ما شرط نکرده بودند؟ پس این حرف ها چه معنی داشت؟ بی اعتباری ما بود یا حرف خودشان؟!

به هر حال دکتر تشخیص داد که احتمالا شوک عصبی این اثر را روی سیستم عصبی معده گذاشته و اختلال ایجاد کرده و سوزش زیاد معده هم به علت ترشح بیش از حد معمول اسید معده است و به دلیل حالت عصبی که دارم معده ام هم غذا را قبول نمی کند و توضیح داد هر بدنی در مقابل اعصاب تحت فشار، یک جور واکنش نشان می دهد و به همین دلیل هم احتمالا دستگاه گوارشم در مقابل تنش های عصبی دچار اختلال شده که به مرور بهبود پیدا می کند و برایم قرص و شربت تجویز کرد.

آن روز فکرش را هم نمی کردم که این بیماری برای همیشه با من بماند.

شب که دوباره به یاد حرف دکتر افتادم از محمد پرسیدم: پس تو به خاطر این که فهمیده بودی مادر این ها چه فکری کردن، ناراحت شده بودی؟!

آرام پرسید: کدوم فکر؟!

خنده دار بود، جلوی محمد هم خجالت می کشیدم اسم حامله بودن را بیاورم.

گفتم: همونی که امروز دکتر گفت دیگه.

لبخندی زد و گفت: مگه تو خودت نفهمیده بودی؟!

ساده و راحت گفتم: نه، فکر کردم به خاطر خودم نگرانن.

نیم خیز شد و گفت: یعنی نفهمیده بودی منظورشون از حرف های دو پهلویی که می زنن چیه؟

نه اصلا، فکرش رو هم نکردم.

سرش را تکان داد و با لبخندی شیرین گفت: خدایا زن ما رو ببین، خوب عزیز من، این که دیگه فکر و تامل نمی خواست، یک چیز واضح بود.

آخه من و تو که....

نتوانستم ادامه دهم و ساکت شدم.

محمد در حالی که دراز می کشید گفت: می دونم. ولی از قرار اون ها جور دیگه فکر کرده بودن.

بعد ها که محمد را از دست دادم همیشه در نهان حسرت می خوردم که کاش همان طور بود که دیگران فکر کرده بودند، و من از دستش نداده بودم.

روزهای عزای خانم جون گذشت. ولی ماتم واقعی بعد از مراسم توی خانه خالی ما بود که تمامی نداشت. جای خالی خانم جون، خاطره هایش و صدای پاهایش و یاد حرف هایش توی گوش دلمان می پیچید و غصه را بیش از پیش با دل و جانمان آشنا می کرد.

من که ترسو تر از قبل شده بودم، هر چه می گذشت حالم به جای بهتر شدن ، بدتر می شد. از خانه مان و شب می ترسیدم. وحشتی که بر وجودم غالب شده بود، دست بردار نبود . بر خلاف انتظار همه و حتی خودم، که گمان می کردم با گذشت زمان رفته رفته همه چیز عادی می شود و به حال اول برمی گردد، روز به روز حالم بدتر می شد.

آخر سرکارم باز به دکتر کشید و برخلاف میل مادر و محمد، مجبور شدم قرص آرام بخش مصرف کنم. دکتر گفت که اگر ممکن باشد و محیط زندگی ام را عوض کنند در بهبود حالم موثر خواهد بود. این بود که آقا جون که انگار بعد از خانم جون خودش هم پی بهانه ای برای فرار می گشت، تصمیم به عوض کردن خانه گرفت.

در ذهن هیچ کس نمی گنجید و قابل باور نبود که آقا جون حاضر شود از آن خانه دل بکند. ولی او گفت که چشمش برنمی دارد آن خانه را بدون خانم جون ببیند.

همه فکر می کردیم این تصمیم او گذرا و از روی تاثر است و بعد از مدتی پشیمان خواهد شد، اما خیلی زود یکی از همکارهای آقا جون طالب خانه شد و در مدتی کم تر از چهار ماه، همان طور که زندگیمان بعد از خانم جون رنگ و بویش عوض شده بود، خانه مان هم عوض شد. این تغییر و تحول آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نشد در موردش درست فکر کنیم.

چقدر دل کندن از آن خانه که یادگار تمام ایام خوش بچگی ام بود، بوی خانم جونم را می داد و یادآور تمام روزهای زندگی ام بود – یادآور دوستی ام با زری و ازدواجم با محمد و تمام روزهای خوش دیگری که در این خانه و در کنار خانم جون دیده بودم – برایم سخت بود، ولی این دوری، با همه تلخی اش، در بهبود حال من خیلی موثر بود.

در مدتی بسیار کوتاه، هم خانم جونم و هم خانه قشنگی را که ماوای خوشبختی و آرامش بود از دست دادم و وارد مرحله ای دیگر از زندگی شدم. دوره ای تازه که حالا، یا تقدیر یا بی تدبیری من ، باعث شد دیگر هیچ وقت رنگ آن آرامش خیال و آسودگی گذشته ام را نبینم. زندگی ام رودی شد در مسیر ناشناس که برای روح خام و بی خیال من، نامانوس و ناشناخته بود و مجبور شدم تاوان ناپختگی و خامی را به بهای هشت سال از بهترین سال های عمرم و از دست دادن کسی بپردازم که مهرش با تار و پود وجودم عجین شده بود.
نمی دانم در زندگی همه این طور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشان کنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یا مثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدون این که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفت وقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.

خانه ای که توی آن خوشبختی و آرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش و سپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.

خانه جدید با وجودی نوسازی و قشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیش احساس غریبی کنیم.

خانه مان توی کوچه ای عریض بود که خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی را نداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت.

انتهای کوچه یک خانه شمالی بود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ای عریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند. دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جور وا جور می آمد.

از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان را زیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجره های بلند سرتاسری داشت.

بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من.

روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله از هال جدا می شد.

از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد.

در طبقه دوم راه پله ای بود که باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود، در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی، یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرار انباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.

دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمی دیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکم انباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت.

روزی که آن اتاق را دیدم چقدر ذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای من و محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد.

طفلک پدرم با خانه جدید غریبی می کرد. تنها باری که به وضوح دیدم از کاری که کرده پشیمان است همان بار بود. انگار احساس می کرد اشتباه کرده و بر خلاف خانه قدیمی که با میل و رغبت پول خرج می کرد، برای این خانه به سختی خرید می کرد، به خصوص با تعویض اثاثیه خیلی مخالف بود. انگار دلش می خواست ته مانده خاطراتش را نگه دارد و در عین حال دلش نمی آمد مادر را هم برنجاند. این بود که اثاثیه قبلی در عین این که توی خانه پخش می شد، مادر سعی می کرد جلوی چشم پدر را با وسایل مانوس پر کند.

خود مادر هم با این که سرش به رسیدگی و سر و سامان دادن خانه گرم بود، هر کاری می کرد و هر چه می خرید، ورد زبانش یاد خانم جون بود. و تقریبا شب جمعه ها همراه پدرم می رفت سر خاک.

دیگر عصرهای پنجشنبه به جای صدای قرآن خانم جون و دعاهای شب جمعه اش، بوی حلواهای مادر یادآور او بود.

جا به جا شدن ما تا اواسط آذر طول کشید و من با این که تقریبا در کارها نتوانستم کمک کنم، ولی آرام آرام حالم بهتر می شد. خواب های آشفته کم تر سراغم می آمد و سرگرم شدن به اسباب کشی و جا افتادن توی خانه جدید مرا از حال و هوای قبلی دور کرد.

قشنگ ترین جای آن خانه در نظر من اتاق خودمان بود. با چه عشقی آن جا را مرتب کردیم و چیدیم. پرده های مخمل مهمانخانه قبلی را همراه مبل راحتی بزرگش که با خریدن مبل های جدید توی این خانه جای به خصوص نداشت، مادر به ما داد. مبل را جلوی پنجره و زیر پرده ها که با هم هماهنگ بود گذاشتیم، کنارش یک گلدان بزرگ سفال که نخل مرداب های بلند داشت و سه کنج دیوار میز تحریر بود و روبروی در، تختمان. درست مثل یک خانه نقلی.

فقط کتاب هایمان جا نداشت که توی قفسه بندی کمد جا دادیم. وقتی کارمان تمام شد، امیر به شوخی گفت: فقط یک آشپزخونه کم دارین. حالا که این جوریه گاز و یخچالتون رو هم بیارین، یکدفعه بشیم همسایه.

و من ته دل چقدر دوست داشتم که چنین چیزی امکان داشت.

برای اولین بار توی آن اتاق بود که طعم مستقل بودن را تجربه کردم. از همه چیز لذت می بردم : از مرتب کردن آن جا و به انتظار محمد نشستن، از پوشیدن پیراهن های محمد که برایم مثل یک تونیک بلند و گشاد بود و گردگیری کردن اتاقی که در خیال خانه مان می دانستم، از کشمکش و سربه سر محمد گذاشتن و مثل بچه ها دنبال هم کردن، از پوشیدن لباس او که همیشه بهش اعتراض داشت، از چانه زدن سر یک مسئله درسی یا آوردن آب خنک از طبقه پایین.

آن جا برای اولین بار توی زندگی ام احساس خوب کدبانوی خانه بودن را تجربه کردم. دوست داشتم هر روز اتاقمان را یک جور درست کنم. از جا به جا کردن وسایل که داد محمد را در می آورد و من با موذیگری نمی گفتم که با کمک علی و امیر جایشان را عوض کردم، حس خوشایند خانم بودن به من دست می داد و از اضطراب و نگرانی او لذت می بردم. یادش به خیر. از این که برایش مهم بود که من سختی نکشم یا کاری مافوق توانم انجام ندهم، چه احساس خوبی پیدا می کردم. لذت بی نهایت عزیز بودن جسم برای کسی که عزیز ترین کسانم بود و روحم را بنده وار تصاحب کرده بود. چه نقشه ها برای خانه آینده مان داشتم و چه آرزوها که در سرم می پروراندم، بی خبر از آینده ای که در انتظارم بود.

با عوض شدن خانه محمد هم از شر بیدار شدن های پی در پی نیمه شب ها و گریه های مداوم روزها و افسردگی من نفسی راحت کشید و با این که بردن و آوردن من به مدرسه قبلی به کارهایش اضافه شده بود ، ولی راضی بود.

صبح ها زودتر بیدار می شدیم و او مرا می رساند و ظهرها هم می رفتم پیش محترم خانم تا محمد بیاید دنبالم و توی همین روزها بود که به محترم خانم بیش تر نزدیک شدم.

طفلی محترم خانم که تنها شده بود از طرفی دوری زری و فاطمه خانم و از طرفی غصه آقا مهدی آزاراش می داد. همان یکی دو ساعت هم که زمان پیدا می کرد برایش غنیمت بود و تمام محبت آن ها را هم نثار من می کرد و من بیش تر و بیش تر به خانواده محمد نزدیک می شدم و مهرشان به دلم می نشست. کم کم می دیدم مادر زری عوض می شود و مادر خودم می شود، محترم خانم را مثل مادر خودم می دیم و چقدر دوستش داشتم. در این میان از زبان این مادر مهربان بود که با خصوصیات زندگی آن ها آشنا می شدم.

یک بار به من گفت: هر کی یکجوری باید بکشه. من و حاج آقام از اول زندگیمون نه کمبود مالی داشتیم نه بین خودمون حرف و سخن بوده، ولی همیشه کشمکش دیگران باعث غصه مون شده.

حسین آقا پدر محمد پسر اول کاشانی بزرگ بود. تا وقتی حاج منصور پدر شوهرم زنده بود، روزگار به وفق مراد بود و این پنج تا برادر با هم بودند. خدا فاطمه و مهدی رو به من داده بود که حاج آقا مرحوم شد و حرف و سخن ها شروع.

تا اون زمون هر پنج تا پسر توی حجره پدرشون سرگرم بودن بدون این که صدا از کسی در بیاد. حجره هم بزرگ بود، نه مثل این که حالا حاج آقا داره، زندگی هامون هم خوب و روبراه بود. سه تا جاری بودیم با دو تا برادر های کوچیکتر که عزب بودن توی یک خونه بزرگ که توی پامنار بود زندگی می کردیم. اما یک سالی که از فوت حاج آقا گذشت، یواش یواش زمزمه ها شروع شد.

همه ادعای سهم داشتن و هرکس می خواست اوستا باشه، که خوب نمی شد. حاج آقا همئن اول تا زمزمه ها شروع شد بدون حرف، فوری حساب کتاب کرد، سهم هرکس رو داد دستش و سهم خودش شد همین حجره که الان داره. خونه رو هم فروختن و همه جدا شدیم. همون سال ها اون دو تا برادر کوچیک ها، بین خودمون باشه، تن به کار بده نبودن و رفتن خارج و پول هاشون رو هم بردن و توی همه این سال ها هم دو بار بیش تر نیومدن ایران. یکی شون که زن خارجی گرفت، اون یکی هم دوبار زن گرفته و طلاق داده، این دو تا هم که این جا هستن پول هاشون رو هی به این کار و اون کار زدن و از بین بردن و سر آخر از حاج آقا طلبکار شدن.

با این که خودشون شاهد بودن که روز اول همه شون سهمشون یک اندازه بود، منتهی اون ها کار پدرشون رو ول کردن و رفتن سراغ کارهای دیگه. همچین که کاسبی ها نگرفت و پول ها از بین رفت هی پیغام دادن که ما راضی نیستیم و خلاصه حرف و سخن، منتها مستقیم نه. دورادور هی به این و اون می گفتن. تا وقتی هم که حاج خانوم خدا بیامرز بود بازم رفت و آمد بود، ولی حاج خانوم هم که به رحمت خدا رفت، با این که همه می دونستن که خدا بیامرز سهمش رو وقف کرده، سربلند کردن و طلب ارث.

این بود که میونه برادریشون کامل به هم خورد و حالا مگه عروسی و عرایی چیزی بشه همدیگه رو ببینیم. واسه این دلم می خواست بچه هام دور هم باشن، که اونم نشد. اون هام هر کدوم سر از یک دیار در آوردن. حالا خدا کنه غریب تندرست باشن بازم راضی ام به رضای خدا. همیشه به حاج آقا می گفتم ما باید کاری کنیم بعد از خودمون بچه هامون به خاطر مال و منال پنجه توی روی هم نکشن. حاچ آقا می گفت: خیالت راحت. اگه این ها بچه های منن، این حرف ها توشون در نمی آد. ولی از وقتی این زن مهدی توی خانواده ما اومده، هرچی فکر نمی کردیم. شده، خدا عالمه بعد از این چه می شه.

تو رو خدا این حرف ها رو نزنین. ایشاالله که خودتون همیشه هستین....

ای مادر این همش تعارفه. مرگ دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. مگه خانوم جون نبود چطور یکدفعه ورپرید؟! درسته سنش بالا بود ولی کسی باور می کرد این جور یکدفعه و بی سر و صدا بره؟ عمر دست خداست و من فقط شب و روز دعا می کنم، خدایا تا چشم هام باز است، یکی این که سر و سامون گرفتن بچه هایم رو به خوشبختی ببینم، یکی هم خدا حزص پول توی دل بچه های من نیندازه، که مرضی از این بدتر نیست. یک روزگاری ما همه مون سر یک سفره و توی یک خونه نشست و برخاست می کردیم، نه چشم و همچشمی بود و نه فخرفروشی و حرف و حدیث. ولی حالا دیگه اون جور نیست ، دل ها سنگ شده و آدم ها یک جور دیگه. همینه که برکت ها رفته. یک موقع ما سه تا جاری، هر کدوم با دو سه تا بچه، مثل سه تا خواهر توی یک خونه زندگی می کردیم. هیچکس هم صدامون رو نمی شنید. یک نون و اشکنه رو آن قدر می گفتیم و می خندیدیم که از مرغ پلو به دهنمون خوشمزه تر بود. خوش بودیم و دل ها یکرنگ و با صفا بود. از وقتی حرص پول آدم ها رو گرفت و چشم و همچشمی زیاد شد و دنباله اش تجمل، این شد که میبینی، دل ها فاصله گرفت، انگار هر چی خونه ها جدا و بزرگ تر شد، دل ها کوچکتر و نظرها تنگ تر شد. قدیم توی یک خونه دور هم یک عده زندگی می کردند. اگه گله ای هم پیش می اومد زود رفع می شد و می رفت پی کارش، حالا یه حرف کوچیک می شه داستان. نه بگم فامیل های شوهرم، همین خواهرهای خودم.

اون خواهر بزرگم که از سر شوهر کردن فاطمه با من همچین چپ شده، انگار نه انگار از یک مادر و یک پدر و یک خون هستیم. حالا چرا؟ فاطمه رو برای پسرش می خواسته. حالا هر چی بگی خواهر من زمان این که من و تو بگیم گذشته، خود فاطمه نخواست. مگه به خرجش می ره؟ کینه مارو به دل گرفته و هیچ جوری دلش صاف نمی شه. خدا می دونه واسه همین بچه دار نشدن فاطمه چه حرف ها که به گوش من نرسیده و دم نزدم. حالا لابد مهدی رو هم بفهمه، دلش خنک تر می شه. برادرهام هم که قدرت خدا سال تا سال نمی گن خواهر تو زنده ای یا مرده. اینه که مادر، من دهنم پر از خون هم باشه باز نمی کنم . الان یک وقت ها به محمد ایراد می گیرم، ولی خوب که فکر می کنم می بینم راست می گه، خداییش هم اگه قراره غمخوار نباشن چه فایده؟! آدم دوست و رفیق و فامیل رو می خواد که قاتق نونش باشن، اگر نه دشمن جون فراوونه. پریشب ها به حاج آقا می گفتم: انگار بچه مون – محمد را می گفت – عقلش از خودم بیشتره، راست می گه یار دلم که نیستن، واسه بار دل هم که آدم نباید غم بخوره.

محترم خانم می گفت و من بی خبر از این که خودم به زودی یکی از همان بارهای دل خواهم شد، سر تکان می دادم.

یکی دو هفته بعد از جا به جایی ما، یک روز سه شنبه بود که در خانه شان منتظر آمدن محمد بودم. سه شنبه ها معمولا زود می آمد دنبالم، ولی آن روز دیر کرد، خیلی هم دیر کرد. و من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. محترم خانم دلداری ام می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد تقریبا نزدیک غروب آمد. سرحال و خوشحال، در حالی که از قیافه در هم من تعجب کرده بود!

محترم خانم جای من توضیح داد: از ساعتی که اومده تا الان چشمش به در بوده. هم زنت پرپر زده، هم من دلم هزار راه رفته. خوب مادر جون تلفن که هست، مگه یه شماره گرفتن چقدر کار داره؟

در حالی که محترم خانم را می بوسید و عذرخواهی می کرد سر به سر من هم، که اخم هایم باز نمی شد، می گذاشت. توی ماشین هم با آن که از حرف هایش خنده ام می گرفت، سگرمه هایم را باز نکردم،

تا این که گفت: می خواستم یک خبری بهت بدم حالا که اخم می کنی نمی گم.

درست روی نقطه ضعف من دست گذاشته بود. در حالی که اخم و تخم به کلی فراموشم شده بود به التماس افتاده بودم که بگوید چه خبر است و حالا او بود که می خندید، و به شوخی اخم کرده بود.

در جوابم با لحنی با مزه گفت: مجازات آدم اخمو انتظاره، التماس فایده نداره.

این مرض که در مورد سوال هایی که ذهنم را کنجکاو می کرد صبر نداشتم، کلافه ام کرده بود. به تمام ترفندهایی که بلد بودم متوسل شدم، از ناز و عشوه و التماس گرفته تا قهر و دعوای ساختگی.

ولی آخر هم نگفت، تا رسیدیم دم خانه با تهدید گفتم: نمی گی؟!

مصمم غلیظ و کشیده گفت: نه!

گفتم: خیله خب. و با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم.

سرش را از شیشه بیرون آورد و پرسید: خیله خب چی؟!

با لجبازی گفتم خیله خب حالا بهت می گم و زنگ را فشار دادم.

دنبالم آمد، خندان و سرحال. خنده هایش بیشتر عصبی ام می کرد.

با کج خلقی و عجله با مادر و امیر و علی که توی هال بودند سلام کردم و از پله ها بالا رفتم.

امیر گفت: خوبه دیگه حمالی ها رو ما می کنیم، اخم و تخمش رو تو.

بعد رو به محمد کرد و پرسید: اینم زنه تو گرفتی؟ غیر از اخم و تخم و بداخلاقی کار دیگه ام بلده؟!

مادر به اعتراض گفت: امیر!!!

امیر گفت: مادر جان، مه که سربچه مردم رو کلاه گذاشتیم، بگذار اقلا خودمون بگیم دلش خنک شه....

چند تا پله برگشتم پایین و از بالای نرده ها دولا شدم و با دهن کجی و حرص به امیر گفتم: کلاه سر اونی می ره که زن تو بشه آقا، دلت به حال خودت بسوزه نه دوست عزیزت.

امیر با خنده گفت: حالا این قدر دولا نشو می افتی، محمد یکباره از دستت راحت می شه ها.

بدون این که جواب بدهم عصبانی از پله ها بالا رفتم. صدای امیر هنوز می آمد که جیغم بلند شد. فریادی از شادی و تعجب و حیرت. اتاق به کل شکل دیگری شده بود. روبرو یک کتابخانه حصیری ظریف بود که کتاب ها را منظم و مرتب تویش چیده بودند و کنارش گلدان نخل مرداب و جلوی آن میز تحریر، تختمان زیر پنجره بود و کنارش یک آباژور قشنگ روشن بود. مبل راحتی جای قبلی میز تحریر بود و یک دسته گل رز و مریم که فضای اتاق را پر از عطر گل مریم کرده بود، روی میز قرار داشت، درست مثل دسته گل روز تولدم.

رور تولدم؟!!

امروز اول دی بود؟!! وای پس تولدم بود و دیر کردن محمد برای این کارها بوده و منظور امیر از حمالی لابد جا بجا کردن همین وسایل؟

در حالی که از شادی روی پا بند نبودم، با هیاهو و سر و صدا از پله ها سرازیر شدم. آن ها هم به دنبال سر و صدای من توی پله های طبقه دوم آمده بودند. سه پله مانده به کف هال نمی دانم پایم پیچ خورد یا لیز خورد، خلاصه قبل از این که بفهمم چه شده، مثل توپ خوردم زمین. آن قدر سریع افتادم که حتی دردم نیامد و از حرف امیر که به محمد می گفت – بی چاره! به جای این آت و آشغال ها برای این یک جفت چشم بخر جلوی پایش رو ببینه – من که هنوز ذوق زده اتاقم بودم از ته دل ریسه رفتم.

خنده ام هم از شادی بود و هم از حرف امیر و آن قدر شدید که نمی توانستم جواب مادر و محمد را که با نگرانی دست و پایم را تکان می دادند که نکند شکسته باشد، بدهم. و رگبار متلک های با مزه امیر هم نمی گذاشت خنده ام بند بیاید. وقتی بالاخره نفسم بالا آمد در جواب مادر و محمد که می گفتند معلومه حواست کجاست؟

گفتم : به خدا نمی دونم چی شد؟!

امیر در حالی که می رفت پایین، رو به مادرم گفت: بفرمایین تازه شما می گین این بنده خدا رو محمد را می گفت دلداری هم ندین، چهار تا پله رو نمی دونه چی شده؟ شانس آوردیم دم پشت بوم نبود.

آن روز آن قدر خوشحال بودم که حرف های امیر ناراحتم که نمی کرد هیچ، تازه خودم بیش تر از همه می خندیدم. وقتی مادرم هم دنبال امیر از پله ها پایین رفت، بی محابا پریدم توی بغل محمد و با شور و شوق صورتش را غرق بوسه کردم، در حالی که به جای من او ناراحت بود که مبادا صدای ما پایین برود و مدام می گفت هیس و سعی داشت آرامم کند.

آخر هم وقتی دید حریف من نمی شود، همان طوری بغلم کرد و از پله ها بردم بالا توی اتاق خودمان. اتاقی که عطر گل مریم و بوی عشق با هم معطرش می کرد. اتاقی که می توانست اولین خانه خوشبختی ما باشد و من نگذاشتم.

هنوز هم وقتی یاد آن لحظه ها می افتم دست هایم می لرزد و چشم هایم پر از اشک می شود. اشک ندامت، اشک حسرت، اشک افسوس، افسوس برای بهشتی که از دست رفت و جهنمی جایگزینش شد که شعله هایش سال ها روح و قلبم را سوزاند و خاکستر کرد، ولی از حرارتش اندکی کاسته نشد.

کتابخانه اش هنوز هم توی اتاقم است و آباژورش کنار تختم. آباژوری که کلاهکی سفید بر روی پایه ای از گلدان چینی داشت که رویش نقاشی بسیار لطیف و کمرنگی کشیده بودند، نقاشی با رنگ ملایم مثل رویا و درست همان طور هم اتاق را روشن می کرد، با نوری ضعیف و ملایم مثل رویا.

و باز مثل سال قبل یک جعبه کوچک که این بار لای گل ها بود. حتی انتخاب هدیه هایش هم ظرافتی خاص داشت. توی آن جعبه، دو تا حلقه بود جدا از هم، یکی حل


مطالب مشابه :


استرابیسم چیست؟

بررسی علل و روش درمان بیماری لوچی چشم . تک چشمی و در صورت عدم درمان منجر به تبلی چشم می




عملکرد آذر ماه 1390

· پایان بازدید از مهدکودکها در راستای اجرای طرح کشوری پیشگیری از تبلی چشم. پنجشنبه 24/9/90




«یوم تبلی السرائر»چه روزی است؟

یگانه امام علی(علیه السلام) - «یوم تبلی السرائر»چه روزی است؟ - چشم، گوش و ساير اعضا،




برای از بین بردن کیست تخمدان

دوستدار سلامت - برای از بین بردن کیست تخمدان - گزيده هاي از استاد خدادادي - دوستدار سلامت




رمان دالان بهشت - قسمت بیست و دوم

که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می چشم ها و این




دالان بهشت4

چشم هایم از که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می




جهان آخرت

و تلّذُ العین و انتم فیها خالدون» ؛ هر چه را خودشان بدان میل کنند و چشم ها «یوم تبلی




رمان دالان بهشت ـ فصل بیست و دوم

که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر چشم هایم




یا ستار العیوب . داستان عیب پوشی عباسقلی خان از طلبه مدرسه

در مورد یوم البارزون باید گفت که مثل یوم تبلی السرائر است یعنی روزی که همه ی پنهان ها




برچسب :